شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

327 

پیوست

تماشای فیلم ساخته‌شده بر اساس این داستان

زن و شوهر کارگر

نویسنده: ایتالو کالوینو، مترجم: علی عبداللهی

****

آرتورو ماسولاری شب‌کار بود، صبح‌ها ساعت شش شیفت کاریش تمام می‌شد. راه خانه‌اش نسبتاً دور بود. در فصل‌هایی که هوا خوب بود آن را با دوچرخه طی می‌کرد و ماه‌های بارانی و سرد با تراموا. هر طور شده بین ساعت شش تا یک ربع به هفت به خانه‌اش می‌رسید. بعضی وقت‌ها اندکی زودتر و گاهی هم دیرتر از زمانی که ساعت زنگ‌دار، اِلیده را از خواب بیدار می‌کرد.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۰۳ ، ۰۸:۱۹

۳۲۶      پیوست‌ها

مسجد،قاضی ربیحاوی

از مجموعه‌ی خاطرات یک سرباز، ۱۳۶۰

گفتم : «سرکار، یه وقت دیر نشه .»   

گروهبان گفت : «به تخمت. بپر پائین .»

جیپ ما در نداشت. خندیدم و آمدم پائین. تفنگ‌هایمان پشت کمرمان بود. گروهبان خاموش کرد و بعد هر دو راه افتادیم به طرف خرابه ، می‌دانستیم همیشه چند نفر آنجا هستند . خرابه، کاهگلی بود. گروهبان دست کرد تو یقه‌ی پیراهنش و گفت: « ا...ه.. ، چقد گرمه.»

۳۲۵

ONE GRAM SHORT

ETGAR KERET

یک گرم کم

اتگار کرت، ترجمه: فرزین فرزام

 

پیش‌خدمت ستایش‌برانگیزی هست که در کافه‌ی کنار خانه‌ام کار ‌می‌کند. بنی که در آشپزخانه‌ی کافه مشغول است خبر داد که اسم طرف شیکماست. دوست پسر ندارد و جزو طرفداران مصرف تفننی مواد است. پیش از این که شیکما در کافه مشغول به کار شود هیچ وقت به آن جا سر نزد‌ه‌بودم حتی یک بار؛ اما حالا هر روز صبح ‌می‌شود روی یکی از صندلی‌های کافه پیدایم کرد، در حال نوشیدن اسپرسو  و در حالی که با شیکما درباره‌ی مطالبی که در روزنامه خوانده‌ام، درباره‌ی مشتری‌ها و درباره‌ی شیرینی‌های کافه گپ مختصری ‌می‌زنم.

 

مترسک، فرزاد عزیزی کدخدایی

پرده‌ی نخست

تراکتور را نزدیک کلبه پارک می‌‌کنم. پیاده می‌‌‌شوم، لگدی به در کلبه می‌‌زنم. باز می‌‌شود. می‌‌‌روم داخل. تاریک و نمور است، بوی عرق، هوا را پر کرده است. گامالا از بن تاریک کلبه با صدای خفه‌ای می‌‌‌پرسد: «چرا دست از سرم برنمی‌‌ داری؟»

تکه ران مرغی را جلویش می‌‌‌اندازم. نجویده تفش می‌‌‌کند و می‌‌‌گوید: «این که باز بوی پَهِن می‌‌ده. چش زاغی.»

چهره

آلیس مونرو

برگردان: دنا فرهنگ

من مطمئنم که پدرم فقط یک بار به من نگاه کرد، من را واقعا دید. بعد از آن دیگر می‌دانست که توقع چه چیزی داشته باشد. آن روزها پدرها را توی اتاق انتظاری که زن‌های زائو گریه‌هاشان را می‌خوردند یا با صدای بلند درد می‌کشیدند و اتاق زایمان‌های پرنوری که نوزادها به دنیا می‌آمدند، راه نمی‌دادند. پدرها فقط بعد از این که مادرها مرتب و سرحال زیر پتوهای رنگی توی بخش یا اتاق‌های خصوصی و نیمه‌خصوصی بستری می‌شدند به دیدن آن‌ها می‌آمدند. مادر من اتاق خصوصی داشت، چون موقعیت اجتماعی‌اش در شهر این‌طور ایجاب می‌کرد و به خاطر آن‌چه بعدا پیش آمد، خوب هم شد که اتاق خصوصی داشت.

 

PDF           WORD

«اتاقِ پرغبار» نوشته‌ی اصغر عبداللهی

اتاق کوچک الفی نیمه تاریک بود و در و دیوار و اشیا و لباس‌های آویزان از رخت‌آویزِ چوبی، و آباژور، یا زرد بود یا قهوه‌ای رنگ یا قرمز، و شعله‌ی شمعی که می‌سوخت تکان نمی‌خورد، چون باد به اتاق نمی‌آمد.

«این صدای چیه ادنا؟»

ادنا از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. خیابان دورِ دیواره‌ی فلزی پالایشگاه پیچ خورده بود و سمت راست که باغچه‌ی سبز خانه‌های کارمندانِ شرکت نفت بود خلوت بود و فقط پاسبانی زیر سایبان آجری یک ساختمان قرمز رنگ اداری ایستاده بود و کف دست‌هایش را مدام به هم می مالید و پابه‌پا می‌شد.

«صدای من این‌قدر ضعیف شده که تو نمی‌شنوی ادنا؟»

  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۱۲

کافه پولشری، آلن وِتز، ترجمه‌ی اصغر نوری

نقش: پولشری، زنی چهل و پنچ‌ساله، صاحب کافه‌ی پولشری

 

کافه‌ای نسبتاً قدیمی‌، میزهایی با صندلی‌های دورشان، پیشخان به همراه بطری‌هایش، به هم ریختگی بعد از بستن کافه، صاحب کافه در حال مرتب کردن کافه میزها را با اسفنج پاک می‌‌‌کند، خشک می‌‌‌کند. مقابل یک میز می‌‌ایستد، بعد مصمم می‌‌رود پشت پیشخان، گلدان کاکتوسی بر می‌‌‌دارد و می‌‌گذارد روی آن میز، دوباره مشغول پاک کردن میزها می‌‌شود. در حالی که شیشه‌های خالی را بر می‌‌دارد، زیر لب غر می‌‌زند.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۱۶

فابل ورد        پی‌دی‌اف اصلی         فایل پی‌دی‌اف ویرایش‌شده

هاملت در نم نم باران

اصغر عبداللهی

-----------------------

آژان شصت‌ساله، خسته و خواب زده روی چارپایه‌ی دم در سلمانی نظافت نشسته بود و به خیابان نیلی رنگ از نم نم باران سرچشمه در پنج صبح زل زده بود. صدای سم اسب و چرخ درشکه‌ی دواسبه را روی سنگ فرش شنید؛ سر چرخاند سمت خیابان سیروس، در سرش گذشت: «یه درشکه‌ی دواسبه ساعت پنج صب اول مهرماه در نم نم پاییزی سال هزار و سیصد و بیست، بلاشک حامل یه رازه، یه حادثه‌ی در شرف وقوع.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۱۱

۳۰۲

پی.دی.اف. اصلی    پی.دی.اف. ویرایش شده    پی.دی.اف. ترجمه‌ی مهدی نوید    فایل ورد

 

پایان

ساموئل بکت، شادی سلطان زاده

 

لباس تنم کردند و بهم پول دادند، می‌دانستم که پول برای چه بود: برای این بود که راهی شوم. وقتی ته می‌کشید اگر می‌خواستم ادامه دهم، مجبور می‌شدم بیشتر بگیرم. در مورد کفش‌ها هم همین بود؛ وقتی کهنه می‌شدند اگر قصدم ادامه دادن بود باید رفوشان می‌کردم یا یک جفت دیگر می‌‌گرفتم یا پابرهنه ادامه می‌‌دادم.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۱۴:۰۵

مُسَکِّن

ساموئل بکت، ترجمه از مهدی نوید

نمی‌‌‌‌‌دانم کی مُردم. همیشه به نظرم رسیده در پیری مرُدم، حوالی نود سالگی و چه سنی! بدنم هم تاب آورد از سر تا پا، اما امشب تنها در تخت‌خواب سردم حس می‌‌‌‌کنم. پیرترم از آن روز، آن شب، وقتی آسمان با تمام روشنایی‌هایش بر سرم نازل شد.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۳ ، ۰۸:۲۳

بیرون‌افتاده

ساموئل بکت

ترجمه از ابوالحسن نجفی

پلکان بلند نبود. من هزار بار پله‌هایش را شمرده‌بودم، چه هنگام بالا رفتن و چه هنگام پایین آمدن، اما رقم، دیگر در حافظه‌ام نیست. هیچ وقت نفهمیدم که باید وقتی پایم روی پیاده‌روست بگویم یک و وقتی آن پایم روی اولین پله است بگویم دو و همین طور تا آخر،

  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۲۲

پی‌دی‌اف اصلی     پی‌دی‌اف ویرایش شده       ورد

------------------------------

شاپریون

 محمد کشاورز

 از مجموعه‌ی« کلاهی که پس معرکه ماند.»

-------------------------------------------

 

باز شب شد، وقت داستان‌گفتن. تا نمی‌گفت، مرتضی آرام و قرار نمی‌‌گرفت. هر شب باید داستان همان روز را می‌‌گفت. داستان روزی که پشت فرمان تاکسی به شب رسانده بود. مسافر به مسافر، خیابان به خیابان، ایستگاه به ایستگاه، کلمه به کلمه. حواسش بود جوری داستان را شروع کند، جوری پیش ببرد که جذابیتش تا ته خط حفظ شود. شب‌های اول ناشیانه داستانش را می‌گفت - مثل تاکسی راندنش. ورود ممنوع می‌‌رفت، چراغ قرمز را رد می‌کرد، اگر مردی پا می‌‌گذاشت به صحنه‌ی داستان و او کمی‌‌خوش‌بر و رو توصیفش می‌کرد، مرتضی رنگ به رنگ می‌شد و نق می‌زد «چرا هی می‌گی جوون خوش قد و بالا؟ تاکسی می‌رونی یا قد و بالای مردها رو گز می‌‌کنی؟»

  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۰۷

پی‌دی‌اف اصلی     پی دی‌اف ویرایش‌شده      

   متن صوتی        متن انگلیسی       متن ورد

 

مرگ و پرگار

 خورخه لوئیس بورخس، برگردان از احمد میرعلائی

 

از میان مسائل بسیاری که ذهن تیز و جسور لونُورت[1] را به آزمون گرفت هیچ کدام چنین غریب - می‌توان گفت چنین گستاخانه غریب ـ نبود که سلسله‌ی سرگیجه‌آوری از اعمال خونین که در ویلای تریست لو روی[2]، میان روایح بی‌حد و مرز درختان اوکالیپتوس، به نقطه‌ی اوج خود رسید. حقیقت دارد که اریک لونُورت نتوانست جلو آخرین جنایت را بگیرد اما در این نکته تردیدی نیست که آن را پیش‌بینی کرده‌بود. البته هویت قاتلِ شوربخت یارمولینسکی[3] را نیز نتوانسته‌بود حدس بزند اما رمز کلامی این سلسله جنایت شریرانه و همچنین مشارکت رد شارلاخ[4] -همان که به شارلاخ کج کلاه معروف بود- را در آن به فراست دریافته‌بود. این جنایت‌کار -همانند بسیاری دیگر- به شرافت خود سوگند خورده‌بود تا لونورت را به قتل برساند، اما لونورت از این تهدید هرگز بیمی به دل راه نداده‌بود، خود را متفکری تمام عیار می‌دانست؛ نوعی اوگوست دوپِن[5]، اما خصلت ماجراجویی و یا حتی پاک‌بازی داشت.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۰۶

پی‌دی‌اف اصلی       پی‌دی‌اف ویرایش شده

 متن انگلیسی        متن ورد       صوتی

 

الــــــف

خورخه لوئیس بورخس،

 برگردان از احمد میرعلائی

 

 

خداوندگارا! می‌توانستم در پوسته‌ی گردویی محبوس باشم و خویش را پادشاه فضلای لایتناهی بشمارم .... )هملت، پرده‌ی دوم، خط دوم(

اما آنان به ما خواهند آموخت که ابدیت، توقف زمان حال است. )در اصطلاح مدرسین یک Nuns-stans(اکنون جاویدان) که آن را نه خود آنان می‌فهمند نه کس دیگر، همان گونه که مفهوم  Hic-stans(اینجای جاویدان) را به معنی عظمت لایتناهی نمی‌فهمند.)

(لویاثان[1]، فصل چهارم، بند ٤٦ )

---------------------------

 

 

 

بئاتریس ویتربو در یک بامداد سوزان ماه فوریه، پس از آن که طوفان درد را شجاعانه تحمل کرد و حتی برای لحظه‌ای ضعف یا ترس به خود راه نداد، مُرد. در میدان کنستیتوسیون متوجه شدم که جعبه‌های اعلانات در اطراف پیاده‌روها پر از آگهی برای نوعی سیگار آمریکایی جدید است.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۲۳

تسویه حساب

مریم دهکردی

 

شعله‌های آتش چادرهای پلاستیکی را یکی‌یکی می‌بلعند. هر چه آتش بیشتر می‌شود، من گردش نسیم خنک توی سرم را بیشتر حس می‌کنم. صدای جیغ و فریاد زن‌ها و بچه‌ها، همراه دود و شعله‌ها رفته تا آسمان. کمپ شده صحرای محشر.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۲۹
  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۳ ، ۰۸:۵۹

 

پی‌دی‌اف اصلی/    پی‌دی‌اف اصلاح شده/   متن ورد/   متن انگلیسی

 

فردا دیر است.  چیاماندا آنگوزی

 

تابستان پارسال بود که نیجریه بودی، همان تابستان قبل از جدایی پدر و مادرت، قبل از این که مادرت قسم بخورد که دیگر هرگز نمی‌‌گذارد برای دیدن خانواده‌ی پدرت به خصوص مادربزرگت پایت به نیجریه برسد.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۴۰

Tomorrow is too far

By Chimamanda Ngozi Adichie

 

It was the last summer you spent in Nigeria, the summer before your parents' divorce, before your mother swore you would never again set foot in Nigeria to see your father's family, especially not Grandmama. You remember the heat of that summer clearly, even now, thirteen years later, the way Grandmama's yard felt like a steamy bathroom, a yard with so many trees that the telephone wire was tangled in leaves and different branches touched one another and sometimes mangoes appeared on cashew trees and guavas on mango trees.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۴۸

نوروز و سال نو فرخنده باد.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۴۴

 

دانلود پی.دی.اف اسکن شده

دانلود پی.دی.اف ویرایش شده

دانلود ورد

 

سفر به دنیای قصه‌ها

نوشته‌ی وودی آلن برگردان از زهره یاری

 

کوگلماس استاد علوم انسانی دانشگاه سیتی برای بار دوم ازدواج ناخوشایندی کرده‌بود. دافنه کوگلماس آدم ساده لوحی بود. او هم چنین دو پسر کندذهن و مفت خور از همسر اولش فلو داشت که فقط در حد دادن نفقه کمکشان می‌ کرد.

یک بار به روانکاوش گفت: «من از کجا باید می‌دونستم همه چیز آن قدر بد پیش می‌ره؟ دافنه قول داده بود! کی فکرش رو می‌کرد که به خودش اجازه بده بره و مثل یک توپ ساحلی، متورم برگرده؟ درسته که پول کمی در دست داشت ولی همه اینها دلیل خوبی برای ازدواج با کسی نیست، اما اینها چیزهایی نیستند که اذیتم می‌کنند. منظورم رو می‌فهمی؟»

  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۸

پی.دی‌.اف اصلی

پی‌.دی.اف اصلاح شده

ورد

 

مرگ ققنوس خیس ،  شهریار مندنی‌پور

از مجموعه‌ی سایه‌های غار

 

 ... من بعد خبردار شدم هیچ کس حرفی نزد، مثل حالا، یعنی نبودند که بگویند ولی همه‌شان دیده‌بودند. بهتر از من خبر دارند. خب معلوم است که چیزهایی شنیده‌ام، نه که همه ازش حرف بزنند، مثل وقتی که پسر سرهنگ، خانم آورد و گفتند عرق هم خورد. آن وقت هم من نبودم، نوبت آبم بود و آب روی زمین سوار نمی‌شد. زمین را خوب بسته‌ بودم، بی‌خود می‌گفتند آب سوارش نمی‌شود، خوب هم می‌شد اگر پشت بندش قوی بود که نبود. رفته‌بودم ببینم کی سرراه آب غل کرده، بعد برایم گفتند، هر جا رفتم صحبت پسر سرهنگ بود، با چشم خودشان دیده‌بودند.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۲۰

کارآگاه ماتئی با این‌که بیش از پنجاه سال ندارد، در آستانه‌ی بازنشستگی است. ماتئی کارآگاهی متکی به فکر و بسیار توانمند است و همکارانش آنچنان از توانایی وی در اعجابند که اسمش را گذاشته‌اند «ماتِ اتومات». در آخرین روزِ ماتئی در دفتر کارش، گزارش می‌رسد که جسد مثله‌شده‌ی دختر کوچکی در جنگل نزدیک دهکده‌ای دورافتاده پیرامون زوریخ پید شده است. ماتئی به مادر دخترک مقتول قول می‌دهد که قاتل فرزندش را تسلیم عدالت خواهد کرد. این قول زندگی ماتئی را زیر و رو می‌کند. قول آخرین رمان پلیسی دورنمات است، با عنوان فرعی فاتحه‌ای بر رمان پلیسی. نکته‌ی مورد نظر دورنمات این است که اصل حاکم بر امور بشر بخت و اتفاق است، زیرا حتی خود ما محصول تصادفیم.

https://nashremahi.com/book/%D9%82%D9%88%D9%84/

 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۵۲

روز جمعه ۱۱ اسفند انجمن تشکیل نشد.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۵۵

 

دانلود PDF  

دانلود WORD

فایل صوتی۱    فایل صوتی۲   فایل صوتی۳   فایل صوتی۴

پل معلق

آلیس مونرو / ترجمه‌ی مژده دقیقی

 

قسمت اول

زن، یک بار ترکش کرده‌بود. دلیل اصلی‌اش خیلی پیش‌پا افتاده‌بود: با چند خلاف‌کار جوان (خودش اسمشان را گذاشته‌بود «اراذل»)، دست‌به‌یکی کرده و کیک زنجبیلی او را لمبانده‌بودند. کیک را تازه پخته‌بود و می‌خواست بعد از جلسهی آن روز عصر، با آن از مهمان‌ها پذیرایی کند.

پل معلق

آلیس مونرو / ترجمه‌ی مژده دقیقی

 

قسمت دوم

 

نیل راست ایستاد.‌

گفت: «جینی فکر می‌کند بهتر است توی ماشین بماند و همین‌جا توی سایه استراحت کند. ولی، راستش را بخواهی، من بدم نمی‌آید آب‌جویی بزنم.»

لبخند سردی زد و به جینی پشت کرد. به نظرِ جینی، دل‌تنگ و عصبی می‌آمد. طوری که دیگران بشنوند گفت: «مطمئنی حالت خوب است؟ حتماً؟ از نظر تو اشکالی ندارد من چند دقیقه بروم تو؟»

جینی گفت: «من حالم خوب است.»

دانلود فایل پی‌دی‌اف اصلی

دانلود فایل پی‌دی‌اف تبدیل شده

دانلود ورد

آخرین مسئله، آرتور کانن دویل، ترجمه از کریم امامی

قسمت اول

با قلبی اندوهناک قلم به دست گرفته‌ام تا این کلمات واپسین را بر کاغذ بیاورم. واپسین کلماتی که به کمک آن‌ها سعی خواهم کرد موهبت‌های منحصر به فرد دوستم شرلوک هولمز را ثبت کنم. بارها کوشیده‌ام - هر چند که می‌دانم به شیوه‌ای پراکنده و مطلقاً ناکافی - شمه‌ای از تجربیات غریبی را که در مصاحبت او از سر گذرانده‌ام روایت کنم؛ از برخورد تصادفیمان در زمان «اتود در قرمز لاکی» تا وقتی که در قضیه‌ای با عنوان «عهدنامه‌ی دریایی» مداخله کرد و مداخله‌ی او بدون کوچک‌ترین تردیدی از بروز یک درگیری وخیم بین‌المللی جلوگیری نمود.

آخرین مسئله- قسمت دوم

صدایی در گوشم گفت: «واتسن عزیز من، حتی رضایت نداده‌ای که صبح بخیر بگویی.»

با حیرت و ناباوری مهارناشدنی سرم را برگرداندم. روحانی سالخورده صورتش را به سوی من چرخانده بود. یک لحظه چین و چروک‌ها صاف شدند. بینی از چانه فاصله گرفت. لب پایینی سر جای خودش برگشت و دهان از زمزمه‌ی نامفهومش بازایستاد. چشمان تار، برق آتشین خود را بازیافتند و هیکل خمیده، راست شد. لحظه‌ی بعد چارچوب این هیکل فروریخت و هولمز به همان سرعتی که‌ آمده بود ناپدید شد.

پی‌دی‌اف اصلی

پی‌دی‌اف ویرایش شده

ورد

 

 

هفت ناخدا

(ماهی‌گیرها رفته‌اند...)

شهریار مندنی پور

قسمت اول

... نوشته بودم: وانگرد! حتمن گیرت می‌‌اندازند، مثل سگ می‌‌کشندت. نوشته بودم: بدبخت! وانگرد! فلک‌زده! همان خارجی که هستی خدا را شکر بکن. بنشین عرق سگی‌ات را بخور. خرکیف باش. وانگرد!... نوشته بودم: خوش ندارم من هم توی این آتش بسوزم و نوشته بودم: بیست و دو سال که هیچی، صد سال هم که بگذرد انتقام طایفه را نمی‌ خواباند... وانگرد!

 

هفت ناخدا- شهریار مندنی‌پور

قسمت دوم

توی جاده‌ی کناره‌ی دریا گاز را گرفته‌ام.... کجا؟ نمی‌دانم. روی خاکریزی سربازی یله داده به تنه‌ی تیربار ضدهوایی و دارد سیگار قلاج می‌گیرد.  سمج؛ ما را نگاه می‌کند تا رد شویم.

  • حالا داریم از بغل نیروگاه ‌اتمی‌ رد می‌شیم. از وختی مهندسای روس اومدن، جلدی دارن خلاصش می‌کنن. حرف هس خارجی‌یا گفته‌ن بمبارونش می‌کنن... اگه بمبارونش بکنن می‌گن همه مون می‌می‌ریم. به گمونت درس می‌گن؟

تلخ خند می‌زند نمی‌فهمم به مردن ما می‌خندد یا چی... گنبد بلند نیروگاه سمت آسمان بالا رفته... خیلی بالا رفته... خیلی قرص و محکم بالا رفته.

پرونده، رضا جولایی

فایل PDF

فایل PDF  اصلی

فایل Word

یحیی‌خان در تردید آن بود که دوسیه‌ی قهوه‌ا‌ی رنگ کنار میز را وارسی کند یا نه. ساعت سه و نیم از دسته گذشته عجالتاً تا فردا مهلت بود. اما نیم ساعت به آخر وقت فرصت داشت و لامحاله نیم ساعت عاطل ماندن برای او ممکن نبود. دوسیه را پیش کشیده بند آن را گشود. نظری به دو برگ آن انداخته و آن را به کناری نهاده از پنجره به آسمان خاکستری نگاه کرد.

کنّاسی به نام میر علی چند روز بود که مفقود الاثر شده، احتمال آن می‌رفت در چاه‌های فاضلاب سقوط کرده‌باشد؛ اما یکی از هم‌قطارانش دوسیه را در نظمیه مطرح کرده، معتقد بود که او به قتل رسیده. رئیس طی یادداشتی خواستار تحقیقی جزیی در این مقوله شده بود. با خود گفت: «مانعی ندارد.» اما او را مأمور به تحقیق فقره‌ی ناچیزی کرده بودند.

 هیچکاک و آغاباجی، بهنام دیانی

پی.دی.اف. اسکن شده---پی.دی.اف. اصلاح شده---فایل ورد---صوتی، قسمت اول---صوتی، قسمت دوم

برای مادربزرگم و تمام مادربزرگ‌ها کـه هیچ وقت قدرشان را ندانستیم.

آن پنج‌شنبه‌ی آفتابیِ پاییز، بین ساعت دو تا هفت بعدازظهر، سه حادثه‌ی غیرعادی اتفاق افتاد: سانس سه تا پنج، به همراه دوستانم می‌رویم سینما مهتاب، فیلم «روح» هیچکاک را می‌بینیم. ساعت شش و نیم، آغاباجی برای دیدن مادربزرگم به خانه‌‌ی ما می‌آید. پانزده ثانیه بعد،  موزائیک کف دستشویی زیر پایم در می‌رود و نزدیک است در چاه سنگ‌آب سقوط کنم. ظاهراْ این حوادث ساده ربطی به هم ندارند. اما در پشت این سادگی، پیچیده‌گی‌های فراوانی هست.

دانلود PDF اسکن شده

دانلود PDF تبدیل ‌شده

دانلود Word

«مِشـــکــی»

بیژن بیجاری

 

 

 

 

 

بوی یاس می‌آمد؛ اما هرچه دور و برش را گشت، یاسی ندید. توی پیاده‌رو، آفتاب چشم‌هایش را زد. دیشب خوابش نبرده بود. نمی‌توانست لبخندی را که گوشه‌ی لب‌هایش بود پنهان کند. آن‌جا روزها هم باید چراغ روشن می‌کردند. توی اتاق‌ها و راهرو‌ها، میان ستون‌هایی از نور، غبار پتو‌ها و خاشاک، پریشان بود. در فضای نمور و پرسایه، اگر بر چهره‌ها لبخندی بود، یخ‌زده بود. این‌جا، بهار بود و آفتاب. روی درخت‌ها، گنجشک‌ها جیک جیک می‌کردند و سایه‌‌های کوچکشان را از برگی می‌چیدند و به برگی دیگر می‌بردند. همه تو رویش می‌خندیدند و او هم دلش می‌خواست به همه سلام کند.

 دانلود فایل PDF

ارقام مردگان، سیاوش گلشیری

 

 

آیا تاکنون شاهد تصادف‌‌های جاده‌ای بوده‌اید؟ جنازه‌هایی لهیده که جایی کنار جاده دراز شده‌اند؟! جمجمه‌هایی متلاشی که به تازگی چرخ ماشینی از رویشان رد شده یا ماشین‌‌های مچاله‌ای که‌ از لای درز‌‌های فلزی‌شان خون، قطره قطره ‌می‌چکد! معلوم است که به کرات دیده‌اید. ناگوارتر از این‌‌ها را حتی همراه با اشتیاقی زاید الوصف به هنگام دیدن چنین صحنه‌ای. نه، انکار نکنید. برای دیدن چنین صحنه‌ای لحظه شماری می‌کنید. در عین حال کلافه و عصبی، میان قطار ماشین‌‌هایی که پشت همدیگر متوقف شده‌اند. - راه بندانی که بیا و ببین.- به دام افتاده‌اید و مدام بوق می‌زنید.

دانلود فایل PDF

 

 

قتل‌های کوچه‌ی مورگ

ادگار آلن پو، مترجم: کاوه میرعباسی

قسمت اول

این که پریان دریایی چه آوازی می‌‌خوانند، یا اینکه‌ اخیلس با کدام نام خود را در جمع زنان مخفی کرد، به راستی، پرسش‌هایی سردرگم‌کننده‌اند، لیکن فراسوی گمانه‌زنی نیستند. سر تاماس براون[1]

 

قابلیت‌های ذهنی‌ای که تحلیل‌گرانه قلم‌داد می‌شوند، خود به میزان بسیار اندک  قابل تحلیل‌اند. آن‌ها را صرفاً بر مبنای نتیجه‌شان ارزیابی می‌کنیم. از جمله نکاتی که درباره شان می‌دانیم یکی این است که همواره برای کسانی که به وفور از آنها بهره‌مند باشند منبع پرشورترین لذت‌اند. همان طور که ‌انسان زورمند از  توانایی‌های جسمانی‌اش به وجد می‌‌آید، از انجام تمرین‌هایی که عضلاتش را به تحرک وادارند مسرور می‌شود، تحلیلگر هم تفخرش را در فعالیتی می‌جوید که گره‌گشاست. حتی پیش پا افتاده‌ترین مشغولیتی که‌استعدادش را به کار گیرد، مایه‌ی انبساط خاطرش می‌‌شود. دلبسته‌ی معماها، چیستانها، هیروگلیف‌هاست؛ در راه حل‌هایی که برای هر کدامشان عرضه می‌دارد چنان ذکاوتی نشان می‌دهد که‌ادراک عامیانه، آن را ماوراء طبیعی می‌‌پندارد. نتایجی که به برکت جانمایه و جوهره‌ی اصلی روشش به‌ آن‌ها دست یافته به راستی کشف و شهودی تمام عیار جلوه می‌کنند.

قتل‌های کوچه‌ی مورگ

قسمت دوم

رول مینیو، بانکدار وابسته به مؤسسه‌ی مالی مینیو و پسران، واقع در خیابان «دولورن» عضو ارشد مؤسسه ‌است. خانم لسپانی مستغلاتی داشت. بهار سال ۱۸۰۰ - هشت سال پیش- در مؤسسه‌ی مالی‌اش حسابی باز کرده بود. مبالغ اندکی را به صورت مستمر به حسابش واریز می‌‌کرد. هرگز پولی از حسابش برداشت نکرده بود تا سه روز قبل از مرگش که شخصا برای دریافت ۴ هزار فرانک به‌ او مراجعه کرد. این مبلغ به صورت سکه‌ی طلا به نامبرده پرداخت شد و یکی از کارکنان مؤسسه برای حملشان همراهی‌اش کرد.

قتل‌های کوچه‌ی مورگ

قسمت سوم

موضوع بعدی نحوه‌ی پایین آمدن بود. در این مورد، هنگام قدم زدن با شما در اطراف عمارت به نتیجه‌ی مطلوب رسیدم. به فاصله‌ی پنج و یا نیم از پنجره‌ی کذایی، یک زنجیر برق گیر فرو افتاده. محال است کسی با این زنجیر بتواند خودش را به پنجره برساند، تا چه رسد به ‌اینکه داخل شود. لیکن مشاهده کردم که حفاظ‌های پنجره‌های طبقه‌ی چهارم از نوع مخصوصی هستند که نجارهای پاریسی به آنها می‌گویند داغ گاو - این نوع حفاظ در ایام حاضر به ندرت استفاده می‌‌شود اما در کوشک‌های قدیمی‌‌شهرهای لییون و بوردو فراوان دیده می‌شوند به شکل درهای عادی هستند، در ساده نه دو لته) با این تفاوت که قسمت تحتانی شان به شکل داربست است - به‌این خاطر جای دست محشری دارند.

دانلود پی‌دی‌اف

دانلود ورد

داستان کلیسای جامع(روایت کارور از ملاقات)

 

سیل در اردو

تس گالاگر، ترجمه‌ی اسدالله امرایی

یک توضیح:

تس گالاگر از سال ۱۹۸۲ تا پایان زندگی ریموند کارور با او زندگی می‌کرد، ماجرای نوشتن این داستان به نقل از مقدمه‌ی کتاب «کلیسای جامع، دو روایت» ترجمه‌ی اسدالله امرایی:

تس گالاگر در سال ۱۹۷۰ به مدت یک سال در بخش تحقیق و توسعه‌ی ‌ اداره‌ی پلیس سیاتل کار می‌کرد وظیفه او راه اندازی سیستمی بود که در انگشت نگاری مورد استفاده قرار می‌گرفت. همکار او جری کاریوو، مردی نابینای مادرزاد بود. تس اثر انگشتها را روی لوحی به صورت برجسته در می آورد و جری با لمس برجستگی‌ها آنها را طبقه بندی می‌کرد. تس و جری سر این قضیه با هم دوست شدند.

در سال ۱۹۸۰ جری از مریلند به تس تلفن کرد و گفت که برای دیداری نزد او می‌آید همسرش به تازگی بر اثر بیماری سرطان در گذشته بود و او می‌خواست پیش اقوام زنش بیاید که در ایست کوست زندگی می کردند. به علت نزدیکی به خانه‌ی تس گالاگر که همراه با ریموند کارور در سیراکیوز زندگی می‌کرد تصمیم گرفت سری هم به او بزند. این برخورد باعث شد که آن دو هر کدام داستانی بنویسند .

***

قصه‌ی آقای گاف، روایت سرهم بندی شده‌ای که من جور کرده‌ام، با رسیدن مرد کوری به خانه‌ام آغاز می‌‌شود، اما داستان واقعی با روزی ده ساعت کار من برای نورمن راث شروع می‌‌شود؛ مردکوری که مرا استخدام کرد چون از صدای من خوشش می‌آمد.

ریموند کارور/ کلیسای جامع

برگردان: فرزانه طاهری

 

 

همان مرد کور، دوست قدیمی زنم. بله، خود او داشت می آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم و خویشهای زن مرده اش در کانتی کات. از خانه ی همانها به زنم تلفن کرد. با هم قرار و مدارش را گذاشتند. با قطار می آمد،پنج ساعتی توی راه بود و زنم میرفت ایستگاه به استقبالش.

دانلود فایل پی‌دی‌اف

دانلود فایل ورد

خواندن در تارنمای راسخون

شاعرانگی و داستان شمس لنگرودی

 

 

منطق خبری و منطق هنری

حافظ می‌گوید: «ای مگس عرصه‌ی سیمرغ نه جولانگه توست». وقتی با این شعر مواجه می‌شویم، یا باید بگوییم: حافظ عقل‌اش را از دست داده بود که با مگس حرف می‌زد، یا بگوییم: نه! حتماً منظوری غیر از حرف‌زدن با مگس داشته، خواننده همان اول متوجه می‌شود که این کلام استعاری است و قصد، «مگس» نیست. به جای مگس هر کسی و هر چیز دیگری می‌تواند باشد. تفاوتِ «عرصه‌ی منطق شعری» و «عرصه‌ی منطق خبری» و غیر شعری همین جاست.

پی‌دی‌اف اصلی

پی‌دی‌اف ویرایش شده

فایل ورد

 

--------------------------------------------------

با یک فشنگ چه می‌توان کرد غیر از خودکشی؟

منصور علی‌مرادی

 

دریای سراب در تیله‌هایِ سبزِ چشمانِ خشکِ مردِ بلوچ جا خوش کرده بود. گرداگردِ برهوت، غبار بود و غبار و باد. بادِ سرگردان همچون زنی مجنون بی‌قاعده می‌رقصید بر سطحِ هموار دشت. بلوچ از پس سی سال زندگی در واحه‌های وهمناک، روزی را تا به این حد نفرین شده به ‌یاد نداشت. موج شن در سینه‌ی تپه‌ها به گونه‌های چروکیده‌ی پیرزنانی می‌مانست در حال احتضار، شتر به مکافات پا بر زمین می‌کشید که دانه‌های شن بر کف گوشه‌ی دهان‌اش به انبوه زنبورها بر مومی خشک شباهت داشت. مرد بلوچ مهار می‌کشید و به زحمت جلو می‌رفت......

 

پی‌دی‌اف

 

پی‌دی‌اف اصلی

----------------------------------------------

میدان عاشقی

بهناز علی پور گسکری

از مجموعه‌ی «رشت، یک شهر، بیست داستان» گردآوری کیهان خانجانی

 

 

در تاریخ ۲۷ اسفند ۱۳۹۸ جاروی مکنده، در دست‌های خدمتگزار اداره‌ی پست، واقع در میدان شهرداری رشت، نامه را از زیر کمد بایگانی بیرون کشید. زن جوان، دامن مانتو را جمع کرد، پای کمد نشست و قشر ضخیم پُرز و غبار را از تن نامه برداشت.

 فرستنده: زیار سلامت، رشت، راسته‌ی پیل‌بازار، خیابان شریعتی، پلاک۱/۲

گیرنده: امینا نوری، تهران، خیابان گیشا، کوچه ششم، پلاک۲/۱

پی‌دی‌اف ترجمه‌ی بهمن دارالشفایی( ملاک بررسی همین نسخه است.)

پی‌دی‌اف ترجمه‌ی ابراهیم یونسی(ویرایش‌شده)

پی‌دی‌اف ترجمه‌ی ابراهیم یونسی(متن اصلی از کتاب هفته)

پی‌دی‌اف متن اصلی به زبان انگلیسی

گیرنده شناخته نشد.

نویسنده: کاترین کرسمن تایلور،  ترجمه ابراهیم یونسی بانه

 

آقای مارتین شولز

 کاخ رانتزنبورگ۱

 مونیخ آلمان

دوازدهم نوامبر ۱۹۳۲

مارتین عزیزم!

به وطنت آلمان بازگشتی، چقدر به تو رشک می‌برم. گرچه آلمان را از زمان پایان تحصیلاتم به بعد، دیگر ندیده‌ام اما هنوز اونتردن لیندن۲ مرا به سوی خود می‌کشد و آن مباحثه‌های عمیق، دوستی‌های شیرین، و آن آزادی بی‌حد و مرز معنوی را به یادم می‌آورد.

فایل PDF را از اینجــــــــا دانلود کنید.

فایل PDF اصلاح شده را از اینجــــــــا دانلود کنید.

 

بانوی باغ

شهریار مندنی‌پور

از مجموعه‌ی«هفت ناخدا»

 

به قرن پانزدهم هجری، و به چرخش هزاره‌ی میلادی، من هم نویسند‌ه‌ام. در آبا و اجداد من بی‌گمان کاتبی بوده است و در آبا و اجداد او، لابد شاعری که سودای محاکات و سرگردانی را، خون به خون، در شاهرگ نبیره‌‌های خود به ارث رساند‌ه‌اند... من روزی روزگاری محکوم و مبتلا شدم به جنونِ یافتن یک زیباییِ مُقَدَّر، که باید می‌‌نوشتمش، اگرچه در را به روی مرگم باز می‌‌کند. خواهم گفت داستانش را.

دانلود PDF

بازگشت بزرگ یا در باره‌ی حماقت مردان

غلامرضا گل‌افشان

-   پدر جان محترم، آبتون نبود، نونتون نبود، انقلاب کردنتون چی بود؟

برای نمی‌دانم چند صدمین بار، پسرم گیر داده به نسل محترم من، همیشه هم تقریباً با چنین جملاتی و البته گاهی غیرمؤدبانه‌تر از این.

و من هم هر بار گفته‌ام:

متن PDF

PDF اصلاح شده

اندوه

برای محمود دولت آبادی؛

مونس غم‌های مرگان و فرزندان سلوچ

---------------------

با پاهای تاول‌زده‌یِ خاکی از گندمِ درو آمدم. او که در آنجا بود رفت بالا، زمین سخت لرزید: انگار دو تا شدم، دومی خسته، زانو به بغل گرفت و نشست. دستش را به جیب برد تا سیگاری درآورد. سیگار نداشت. سیگاری به او تعارف کردم و برایش کبریت کشیدم.

ما در پایین پا، آن جایی بودیم که هیچ وقت دستمان به او نمی‌رسید. خونسرد و سنگین بود: مثل سنگ سیاه، سیاه و سنگین.

سیگار دستمان بود. دود می‌شدیم و در هوا پیچ و تاب می‌خوردیم.

دانلود  PDF

به‌روز خواهد شد.

فتح‌نامه‌ی مغان

هوشنگ گلشیری

جداکننده-متن---گلشیری

بالاخره ما هم شروع کردیم. شیشه‌های سینماها قبلاً شکسته شده بود. یکی دو سنگ که انداخته بودند، شیشه‌های قدی ریخته بود پایین. نئون سردرها را بعدها که چیز دندان‌گیری پیدا نمی‌شد شکستیم. از بانک‌ها خیلی محافظت می‌شد. همیشه یکی دو پاسبان جلو هرکدام بودند، با هفت‌تیر یا ژ۳.

خواهر بگو از شهلا پروین روح

 PDFاصلی

PDF اصلاح شده

Word

خواهر جان دستم به دامنت نیفتی که بچه توی بغلم خوابیده. بیا من ساکم را برمی‌دارم. همین جا ته‌ات را زمین بگذار و پایت را خلاص کن. برای زیارت دیر است. دیگر مشکل دستت به ضریح برسد. شما هم اگر حاجت می‌خواهی و قصد شب ماندن داری باید می‌آوردی و دخیل می‌بستی. طناب من قرمزه، اون پایین، پایین ضریح، همان قرمز پلاستیکی. گمانم شما مرتبة اولی است که این موقع آمده‌ای اما من دیگر راه و چاه دستم آمده، ساعت سه و چهار بعد از ظهر که هنوز خلوت است می‌آیم و دخیلم را می‌بندم اون پایین. بعد از همانجا دنباله‌اش را از زیر فرش رد می‌کنم تا این جا. این جوری دیگر توی دست و پای دیگران نمی‌گیرد.

دانلود PDF         دانلود WORD

چند داستان دیگر از محمد محمد علی به همره یک مصاحبه با او و یک مطلب در باره‌ی او را در همین وبلاگ بخوانید.

*****************************

محمد محمد علی

غاز‌ها و اردک‌های آوازخوان

 

بعد از هماهنگی‌های لازم به دیدن خانم ونوس متقی، همسر آقای خسرو رجبی، رفتم. از چهره هنوز بچه‌گانه‌اش، بوی خوش جوانی و صداقت می‌آمد. شنیده بودم ضمن صحبت از این شاخه به آن شاخه می‌پرد. پیش از روشن کردن ضبط صوت خواهش کردم فقط درباره‌ی غاز‌ها و اردک‌ها و شوهرش بگوید.

کار نویسنده و رمان‌نویس بازخوانی‌‌ همان تاریخی نیست که مورخان حرفه‌ای ‌گاه لحظه لحظه‌اش را نوشته و مستندسازان به تصویرش کشیده‌اند. کار و هنر نویسنده پس از اتمام کار مستندسازان شروع می‌شود و بی‌شک دخالت در آن است. دخالت نه به معنای مخدوش کردن تاریخ، بلکه تلاش برای بالازدن پرده‌های پنهان‌‌ همان مستند‌ها تا از دل و درون مستند‌ها چیز دیگری بیرون بکشد. مورخان و مستندسازان وقایع را آنطور که اتفاق افتاده (البته از منظر خود) می‌نویسند و به تصویر می‌کشند تا نویسنده از میان ده‌ها و صد‌ها صفحه و تصویر چند تا را انتخاب کند و به درونشان برود و از نو آن‌ها را بازخوانی کند.

محمد محمد علی

گفت‌وگوی فرید درویش با محمد محمد علی: هراس از مرگ‌های ناگهانی و خفت‌بار و مدفون شدن آثار قبل از تولد

محمد محمدعلی

محمد محمدعلی، نویسنده سرشناس و عضو کانون نویسندگان ایران و همچنین جزو سرنشینان اتوبوسی بود که در سال ۱۳۷۵ نویسندگان و شاعران ایرانی را به ارمنستان می‌برد. او نخستین کسی بود که شرح این ماجرا و چگونگی جان سالم به در بردن خود و دوستان همراهش را به تفصیل طی مقاله‌ای که در سال ۱۳۷۹در روزنامه‌های دوران اصلاحات چاپ شد، شرح داد.  او در مصاحبه با فرید درویش می‌گوید ادبیات ایران بعد از انقلاب دچار لکنت شد. ضربه‌ها چنان کاری بود که نویسندگان نتوانستند استخوان‌های شکسته را جمع کنند و خودشان را بیابند و در اسکلت جدید روح تازه بدمند. چرا که «هر دم از این باغ بری می‌رسد و باعث تدوام آن گم‌گشتگی‌ها و گم‌شدگی‌ها می‌شود.»

محمد محمد علی: پوسترهای دوپولی

 

چه‌بسا توضیحی واضح:

داستان «پوسترهای دوپولی» با فوت ابوالحسن بنی‌صدر آمد جلوی چشمم. یادگاری است از نیمهٔ اول دههٔ ۱۳۶۰ که چون امکان چاپ در آن مقطع حساس را نداشت، سال‌ها بعد در مجموعه داستان «بازنشستگی و داستان‌های دیگر» به‌چاپ رسید. حالا در ویرایش جدید زبانی و نه ساختاری، گویی بهانه‌ای شده است برای راقم سطور تا هم یادی کند از آن شخصیت کارمند که از خود نماد و شمایی و شمایلی ساخته بود از ابولحسن بنی‌صدر، رئیس‌جمهورِ روبه‌افول، چرا که بر حسب تصادف هم‌ شکل او بود و هم با اختلاف ده سال با او در یک روز و یک ماه به‌دنیا آمده بود.

«مرگ زیباست و نزدیک»؛ محمد محمدعلی به جهان قصه‌هایش پیوست

محمد محمدعلی

منبع تصویر،SOCIALMEDIA

محمد محمدعلی، نویسنده ، منتقد و عضو کانون نویسندگان ایران روز پنجشنبه ۲۳ شهریور ماه در سن ۷۵ سالگی دور از وطن، در ونکوور کانادا، چشم از جهان فرو بست.

محمد محمدعلی بارها گفته بود هنگام نوشتن داستان‌ها و رمان‌های خود، به‌ویژه درباره موضوع مرگ، احساس نزدیکی به آن را دارد. او می‌گفت: «وقتی داستان می‌نویسم، مرگ را بیشتر احساس می‌کنم و گمان می‌کنم که زیباست و نزدیک.»

محمد محمدعلی: وارثان درگذشته -داستانی کوتاه لابلای طرح نمایشنامه‌ای بلند

 

نویسنده، پس از دیدن جنب و جوش همسرش در آشپزخانه، سیگارش را خاموش می کند، خودکارش را می اندازد کنار کاغذها و کتاب های روی میزتحریر. می رود بالای سر سه جنازه در وسط اتاقی دراز و باریک، آستین های پیراهنش را بالا می زند. پس یخه لباس مرد نارنجی پوش را می گیرد و کشان کشان می برد به انتهای اتاق و تکیه می دهد به دیوار کوتاه آشپزخانه اوپن. با صدای بلند می گوید:” کاش لیاقت این لباس را داشتی.”

محمد محمدعلی: پشت شیشه مشجر

  • محمد محمد علی، کاری از همایون فاتح

همین که از زنش جدا شد، رونوشت نامه‌ای بلند بالا همراه چند عکس رنگی پورنو با پست سفارشی به دستش رسید. روشن بود که رقبا با همسرش دست به یکی کرده و حالا همان نامه و عکس‌ها در کارگزینی اداره ضمیمه پرونده‌اش شده است… سرانجام دلایل هیات پاکسازی کامل شد. حکمی صادر کردند که در یک کلام معنی‌اش این بود: آقای عقیل تقوی کارپرداز… شما اخراجید… در حکم به نکات دیگری هم اشاره شده بود، از جمله: کم‌کاری و عدم تعهد اخلاقی و… تقوی در طول نوزده سال خدمت، بیش از صد و نود دندان کشیده بود و برای هر کدام به علت آبسه یا خونریزی، دو سه روز مرخصی استعلاجی گرفته بود. غیر از این، بقیه نقاط ضعفش را هم بیرون کشیده و زده بودند تو صورتش…

PDF اصلاح شده از چاپ قدیم     PDF اسکن شده از کتاب اصلی 

PDF چاپ جدید   world اصلاح شده از چاپ قدیم

لَنگ - ابراهیم گلستان

 برای صادق چوبک

 

دید آفتاب از روی برگ‌های نارنج پریده‌است و بتابی‌‌های پیوندی اکنون در نیمه‌تاریکی شامگاه بالای لبه‌ی حوض آویزانند و آب که از دهان گردِ گشاد کله‌ی سنگی بیرون می‌ریزد، بر رویه‌ی حوض چین می‌افکند تا از لبه‌ بیرون لغزد، دلش سخت می‌زد، اکنون از اتاق بیرون آمده بود و دلش سخت می‌زد و می‌دانست که می‌خواهد برود و چشم به آن در (که رویش را با گچ از دیوارِ ورآمده، آدمک کشیده بود.) نیاندازد و توی اتاق خویش بتمرگد و راهی پیدا کند؛ چون اگر امشب نکند پس کی کند؟ در اتاق از میان جام‌های چرک از دود‌ها و غبار‌های گذشته، تاریکی شب را می‌دید که فرو مینشیند.

متـــــن PDF

پیالا مُرد

 

نویسنده: اولیویه آدام

مترجم: مارال دیداری                   

-------------

زیادی نوشیده بودم. پیالا۱ مرده بود. همان شب باخبر شده بودم. بچه‌ها طبقه‌ی بالا خوابیده بودند. بعد از شام آن‌ها را سرجایشان خوابانده بودم. احساس بدی داشتم از این که آن بالا در تاریکی اتاق تنهایشان گذاشته و نگاهم را از چهره‌ی آرام، پیشانی رنگ پریده و دست‌های ظریفشان، برداشته‌بودم. ماری خانه نبود، جلسه داشت یا کار دیگری، درست نمی‌‌دانم این اواخر بیشتر اوقات بیرون بود.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۵۶


پی‌دی‌اف فارسی     ورد فارسی 

 

متن انگلیسی در این وبلاگ

تماشای دو فیلم که بر اساس این داستان ساخته شده است:( در آپارات)

فیلم اول    فیلم دوم

(فیلم دوم دوبله است و فیلم اول به زبان اصلی، در صورتی که توانستم زیرنویس فیلم اول را می‌گذارم. در ضمن فیلم اول سال ۱۹۶۲ اسکار بهترین فیلم کوتاه را برده است.)

--------------------------------------------------------------------------------------------

واقعه‌ی پل اوئل کریک*

An Occurrence At Owl Creek Bridge

آمبروز بی‌یرس

Ambrose Bierce

برگردان از حسن شهباز

 

 

۱

مبهوت و محنت زده، به روی پل ایستاده بود و خیره به امواج خروشان می‌نگریست، زیر پایش الوار راه آهن «آلابامای شمالی» قرار داشت که از اعماق بیشه پیش می‌آمد و در ژرفای درختان تیره ناپدید می‌‌شد و کمی پایین‌تر با حدود هفت متر فاصله امواج کبود رود سریع و مداوم به روی هم می‌غلتید و پیش می‌رفت.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۰۲ ، ۱۲:۴۳

An Occurrence at Owl Creek Bridge

by Ambrose Bierce

I

A man stood upon a railroad bridge in northern Alabama, looking down into the swift water twenty feet below. The man’s hands were behind his back, the wrists bound with a cord. A rope closely encircled his neck. It was attached to a stout cross-timber above his head and the slack fell to the level of his knees. Some loose boards laid upon the ties supporting the rails of the railway supplied a footing for him and his executioners—two private soldiers of the Federal army, directed by a sergeant who in civil life may have been a deputy sheriff. At a short remove upon the same temporary platform was an officer in the uniform of his rank, armed. He was a captain. A sentinel at each end of the bridge stood with his rifle in the position known as “support,” that is to say, vertical in front of the left shoulder, the hammer resting on the forearm thrown straight across the chest—a formal and unnatural position, enforcing an erect carriage of the body. It did not appear to be the duty of these two men to know what was occurring at the center of the bridge; they merely blockaded the two ends of the foot planking that traversed it.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۱۱

پی‌دی‌اف فارسی

متن انگلیسی

متن ورد فارسی

داستان دیگری از جان چیور: متافیزیک چاقی

-------------------------------------

 تجدید دیدار

جان چیور  برگردان از  پیمان خاکسار

 

آخرین بار پدرم را در ایستگاه گرند سنترال دیدم. داشتم از خانه‌ی مادربزرگم در ادیرونبک به کلبه‌‌ای که مادرم در کیپ اجاره کرده بود می‌رفتم. برای پدرم نوشتم که برای تعویض قطار یک ساعت و نیم در نیویورک توقف دارم و از او خواستم اگر وقت دارد، ناهار را با هم بخوریم.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۲ ، ۱۰:۲۰

 “ The last time I saw my father was in Grand Central Station. I was going from my grandmother's in the Adirondacks to a cottage on the Cape that my mother had rented, and I wrote my father that I would be in New York between trains for an hour and a half, and asked if we could have lunch together.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۲۵

PDF1

PDF2

English Text

----------------------------------

 

شناگر اثر جان چیور برگردان از احمد گلشیری

 

 

 

یکی از آن یک‌شنبه‌های نیمه‌ی تابستان بود که هر کسی هر جا می‌نشیند می‌گوید: «دیشب خیلی نوشیدم» آدم ممکن بود این را پچ‌پچ‌کنان از زبان آدم‌های محل، موقع بیرون آمدن از کلیسا، بشنود؛ ممکن بود از زبان خود کشیش بشنود، در آن حال‌که داشت توی جبه خانه با لباده‌اش کشتی می‌گرفت تا از تن بیرون بیاورد؛

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۲ ، ۱۵:۲۱

متافیزیکِ چاقی

 جان چیور

برگردان: فرزانه دوستی و محمد طلوعی

========================

موضوع امروز متافیزیک چاقی است و من شکمِ مردی به اسم لارنس فارنس‌ورث هستم. من فضای تنشم، بین دیافراگم و لگن خاصره‌ و امعا و احشایش اختیار من است. می‌دانم باورم نمی‌کنید اما وقتی فریاد تهِ قلب را می‌شنوید چرا ته شکم را نشنوید؟

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۴۲

It was one of those midsummer Sundays when everyone sits around saying, “I drank too much last night.” You might have heard it whispered by the parishioners leaving church, heard it from the lips of the priest himself, struggling with his cassock in the vestiarium, heard it on the golf links and the tennis courts, heard it in the wildlife preserve, where the leader of the Audubon group was suffering from a terrible hangover.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۵۰

متن PDF را از اینجا دانلود کنید.

 

 

 پشت میز نشست. آبدارچی مثل هر روز فنجان چای و روزنامه صبح را کنار دستش گذاشت. خبر اصلی که درشت نوشته شده بود، چندان امیدوارکننده نبود؛ احتمالش را منتفی ندانسته‌بودند. همین احتمال، ترس به دلش می‌انداخت. احتمال هر چیزی بیشتر از خود آن چیز ترس دارد، خودش را که می‌توانی نشان بدهی و خیال همه را راحت کنی با احتمال این که عاقبت یک روز، بمبی، شهاب‌سنگی، چیزی از آسمان روی سرت خواهد افتاد دیگر هیچ وقت جلوی پایت را نخواهی دید.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۲۲

فایل PDF  را از اینجا دانلود کنید.

=================

 

خانه را دوست داشتیم، زیرا گذشته از قدیمی و بزرگ‌بودن، یاد و خاطره‌ی آباواجدادی و در یک کلام، دوران کودکی ما را در خود داشت. در روزگار ما خانه‌های بزرگ را می‌کوبیدند و مصالح آن را می‌فروختند.

 من و ایرن، توی این خانه‌ی دنگال، به‌تنهایی می‌ماندیم. عاقلانه نبود در جایی که هشت نفر، به‌راحتی می‌توانستند در آن زندگی کنند و مزاحم هم نشوند، فقط ما دو نفر بمانیم. ساعت هفت صبح بیدار می‌شدیم و به نظافت می‌پرداختیم. حدود ساعت یازده باقی کار را به ایرن وامی‌گذاشتم و به آشپزخانه می‌رفتم.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۱

 

JULIO CORTÁZAR

 

House Taken Over

 

Translated by: Paul Blackburn

========================

We liked the house because, apart from its being old and spacious (in a day when old houses go down for a profitable auction of their construction materials), it kept the memories of great grandparents, our paternal grandfather, our parents and the whole of childhood.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۲۱

فایل PDF

متن انگلیسی

 

آدم خوب کم پیدا می‌شود.

مری فلانری اوکانر

برگردان: احمد گلشیری

 

 

 مادربزرگ خوش نداشت به فلوریدا برود، دلش می‌خواست برود تنسی شرقی چند تا از بستگانش را ببیند و هر وقت فرصتی دست می‌داد، سعی می‌کرد نظر بیلی را برگرداند.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۵۹

A Good Man Is Hard to Find

Flannery O’Connor

 

The grandmother didn't want to go to Florida. She wanted to visit some of her connections in east Tennes- see and she was seizing at every chance to change Bailey's mind. Bailey was the son she lived with, her only boy. He was sitting on the edge of his chair at the table, bent over the orange sports section of the Journal. "Now look here, Bailey," she said,

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۰۸

فایل پی‌دی‌اف را از اینجا دانلود کنید.

----------------------------------

          آن زمان، من چهل، چهل و پنج سالی داشتم، فرزند. حالا دارم نود، نود و پنج سالی. تو که الآن حدود سی و پنج سالی داری، نوه میانی من هستی. جلوی خانه، با مادربزرگت از رسم زمانه و وفا و بیوفایی روزگار گپ و گفت میزدیم. شب بود. ماه، هر چه تقلا کرد تا پارهابرهای آسمان را جارو کند نتوانست و ماه شد عین نوعروسی که خاکستر سیاه به سر و صورتش پاشیدهاند. صدای عجیب و غریبی مثل صدای خروس از بالای آبادی، هوا را حرکت میداد و فتیله چراغموشی را به التماس میانداخت.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۴۱

ترجمه‌ی بهزاد کشمیری

 

می‌خواهم داستان پیرمردی را تعریف کنم. داستان مردی که دیگر حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زند. مردی که چهره‌ای خسته دارد. خسته‌تر از آنکه حتی بخندد و یا عصبانی بشود.

کی تمام می شود این روزهای لعنتی ، نمی دونم تا حالا چطور تونستم در این محیط دوام بیاورم، داخل خونه سر خودم و سالار خودم بودم، کسی نمی تونست بهم بگه بالای چشمت ابرو، هرجا می خواستم می رفتم و می اومد، هر موقع می خواستم می خوابیدم و بیدار می شدم، هر چی می خواستم می خوردم ... اصلا باورم نمیشه که الان شش ماهه افسارم افتاده دست کسایی که اگه داخل خیابون بهم چپ نگاه کنند درسته قورتشون می دم ...

A TABLE IS A TABLE
I want to tell a story about an old man, a man who no longer says a word, has a tired face, too tired to smile and too tired to be angry. He lives in a small town, at the end of the street or near the crossroads. It is almost not worthwhile describing him, hardly anything distinguishes him from other men. He wears a grey hat, grey pants, a grey jacket and in winter a long, grey overcoat, and he has a thin neck with dry, wrinkled skin, his white shirt collars are far too wide for him.

 

His room is on the top floor of the house, maybe he was once married and had children, maybe he used to live in another town. Certainly he was once a child, but that was at a time when children were dressed like grownups. One can see them this way in the grandmother’s photo album. In his room there are two chairs, one table, a rug, a bed, and a cupboard. On a small table stands an alarm clock, next to it lie old newspapers and the photo album, on the wall hang a mirror and a picture.

داستان را از اینجا دانلود کنید.

ویرایش نهایی

داستان را به صورت PDF  از اینجا دانلود کنید.

 

 

من شرخر نیستم، منیجر «شرکت وصول مطالبات ظاهراً غیر قابل وصول رابین هود»م. درسته، این شرکت جایی ثبت نشده ولی ثبت نشدنش دلیل بر نبودنش و مفید بودنش نیست. در کنار اون عضو مؤسس ولی غیر رسمی و حتی غیرقانونی «مؤسسه‌ی نیکوکاری لیدیز اند جنتلمنز اند آدرز» هم هستم.

The Lord of The Time

یک داستان شبه سینس فیکشن

غلامرضا گل‌افشان

---------------

برای نمی‌دانم چند  دهمین بار یا شاید هم چند صدمین بار و بلکه چند هزارمین بار- پسرم گیر داده به نسل محترم من، فوق لیسانس کامپیوتر دارد و حالا باید یا به فکر ادامه‌ی تحصیل در مقطع دکترا باشد، هر جا که شد چه مرتبط و چه غیرمرتبط و یا دست و پایش را جمع کند و برود خدمت مقدس سربازی بی‌کم و کاست و بدون کسورات قانونی که این کسورات یا داشتن سابقه‌ی عضویت در بسیج است یا استفاده از سنوات جبهه و جنگِ بنده که مسلماً یک روز هم ندارم و اصلاً یکی از بحث‌های ما همین است:

 

شب شک

نوشته: هوشنگ گلشیری

دانلود داستان به صورت فایل PDF

 

هر سه نفر شک ندارند که:

درست سر ساعت پنج یا پنج و نیم و یا شش و سه دقیقه و دو ثانیه وقتی آقای صلواتی در را باز کرد، از دیدن آن عنق منکسر و ریش نتراشیده و موهای شانه نکرده‌اش، چرت هر سه تاشان پاره شد. اما وقتی یکی گفت:

چطوری، مرد؟

ٰ

 

داستان پلیسی و جنایی به قلم و با شرکت غ. داوود

  • ببینم، مرده روزنامه می‌خونه؟
  • فکر نمی‌کنم، چطور مگه؟
  • آخه یارو پارسال زنش مرده، حالا اومده یک نامه‌ی پرسوز و گداز فدایت شوم براش توی روزنامه چاپ زده که از وقتی تو مردی چنین و چنان شده.
  • ای بابا تو هم حوصله داری!
  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۱۸
  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۰۷:۵۷

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۴۹

داستان را با ترجمه سیمین دانشور از اینجا دانلود کنید.

یا با ترجمه امیر حافظی از اینجا بخوانید.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۱۹
از ٰٰآکوتاگاوا به عنوان پدر داستان کوتاه ژاپنی نام برده می‌شود و هر ساله جایزه‌ای به همین نام به نویسندگان برگزیده داده می‌شود. وی در سال ۱۸۹۲ به دنیا آمد و در سال ۱۹۲۷ به عمر خود پایان داد.
طی این هفته و هفته‌های آینده، داستان‌هایی از نامبرده در انجمن ادبی شهرزاد داراب مورد خوانش و نقد و بررسی قرار می‌گیرد و در خلال این جلسات، فیلم راشومون که اکیرا کوروساوا با اقتباس از دو داستان نویسنده- که هر دو در انجمن بررسی می‌شود-  به نمایش خواهد آمد. برنامه‌ی این هفته‌، بررسی داستان«دماغ» با ترجمه‌ی احمد شاملو است و در کنارش داستان«سین نین» بررسی خواهد شد.
برنامه‌های بعدی شامل بررسی داستان در جنگل و راشومون و نمایش فیلم خواهد بود که اطلاع‌رسانی خواهد شد.
برای دانلود برخی از داستان‌های آکوتوگاوا به پیوندهای زیر مراجعه کنید:
( به همراه نام مترجم)
 
دماغ- احمد شاملو
 
گنج چهارم- احمد شاملو و طوسی حائری 
 
سین  نین - حسین مردانلو
 
راشومون- سیمین دانشور 
 
در جنگل- سیمین دانشور 
 
تار عنکبوت- نیکی نیکنام اصل
 
سوسائونو جنگاور پیر - احمد شاملو
 
برفی- نیکی نیکنام اصل
 
نارنگی‌ها- نیکی نیکنام اصل
 
دماغ - جلال بایرام(جدید)
 
پرده جهنم- جلال بایرام(جدید)
 
آکوتاگاوا(مقاله) نوشته جی.اچ.هیلی ترجمه جلال بایرام(جدید)
 
 
 
(این نوشته به‌روز رسانی خواهد شد.)
 
  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۳

 

در قلب جنگل.

سه راهزن بر سر تقسیم اشیاء گرانبهایی مرافعه دارند. این اشیاء عبارتست از: صندل‌های هزار فرسنگ، جبۀ غیبی و شمشیر پولادشکن ....

در نظر نخست، اینها همه اشیائی کهنه و بی‌ثمر جلوه می‌کند.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۴۱


  حالا مثلاً همین چند وقت پیش هاست. اما مثلاً نمی دانم که چند وقت. مثلاً این خانه همان خانه است و این جعبه خالی که هر چه فکر می کنم یادم نمی آید چه چیزهایی ریخته ام توش، تلویزیون. و این قوطی آبجو همان کنترلی که خرد شده بود و تکه تکه هایش را با چسب چسباندم. کنترل را بر می دارم و انگشتم را روی آرم آبجو فشار می دهم تا جعبه روشن شود.

1

کدخدا که از خانه آمد بیرون، پاپاخ، سگ اربابی از روی دیوار باغ شروع کرد به وق وق و پرید توی کوچه. سگهای دیگر که روی بام های کوتاه بیل خوابیده بودند سرشان را بلند کردند و خرناسه کشیدند و کدخدا را دیدند که با هیکل دراز توی مهتاب راه می رود؛ سرهاشان را گذاشتند روی پاهاشان و دوباره خوابیدند.

4

جماعت برگشتند و پشت مسجد دورهم جمع شدند

 زاهد گفت: عجله خوب نیس. باید منتظر بشیم و ببینیم که چی میشه؟

محمد حاجی مصطفی گفت: تا کی منتظر بشیم؟

1

آفتاب وسط روز بود که سالم احمد از خواب بیدار شد. هوا دم کرده بود و عوض خنکی اول صبح، گرمای شدیدی از سوراخی سقف بادگیر به داخل اتاق می ریخت. سالم احمد بلند شد و لنگوته اش را از کنار دیوار برداشت و دور سر پیچید و رفت توی تن شوری، وسطلها را برداشت و آمد روی ایوان.

*کسانی که از خیر املاس گذشتند*

*اورسولا کروبر لو گویین- ترجمه سمیه کرمی*

جشنواره‌ی تابستانی با غریو زنگ‌هایی که طنین آن‌ها پرستو‌ها را می‌رماند به شهر املاس[1] که برج‌های روشنش کنار دریا بر پا شده بودند، آمد. طناب‌ها و بادبان‌های قایق‌های داخل بندر از پرچمک‌هایی که به آن‌ها آویخته بودند، می‌درخشیدند.

صفوف جمعیت در خیابان‌های مابین خانه‌هایی با سقف‌های قرمز و دیوار‌های نقاشی شده، بین باغچه‌های قدیمی که از خزه پوشیده شده بودند، زیر درخت‌های خیابان‌‌ها و از مقابل پارک‌ها و ساختمان‌های عمومی، به راه افتاده بودند. برخی از آن‌ها خودشان را آراسته بودند: پیرها در ردا‌‌های شق و رق بنفش و خاکستری، کارگر‌های مؤقر و ساکت و زنان شادی که بچه‌‌هایشان را بغل کرده بودند. همان طور که راه می‌رفتند با یکدیگر هم گپ می‌زدند.


بعضی از ما مدت ها بود که به دوستمان کلبی، به خاطر راهی که در پیش گرفته بود، هشدار می دادیم. ولی حالا دیگر او خیلی پای اش را از گلیم اش درازتر کرده بود و بنابراین ما تصمیم گرفتیم دارش بزنیم. کلبی استدلال می کرد این که پای اش را از گلیمش درازتر کرده (حاشا نمی کرد که پای اش از گلیم اش فراتر رفته) دلیل نمی شود که به اعدام محکوم گردد.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۳۲

«تو پادشاه هستی.»

«من؟»

«بله تو!»

صدا از جایی نامعین می آید. از جایی که در فضا نیست. در زمین نیست. از جایی نزدیک گوش هایم می آید. انگار کسی ایستاده است کنارم دهانش را آورده بیخ گوشم و با صدای بلند میگوید:

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۳

پنجره ی اتاق من رو به یک باغ بزرگ قدیمی‌ باز می‌شود که قنات دارد؛ یک پهنه‌ی سبز پر از گل اطلسی و شقایق. گاهی صاحب باغ را می‌بینم که علف‌های هرز را می‌چیند؛ از دور پیر به نظر می‌آید؛ یک لباس آبی سرتاسری میپوشد و با دست‌های دستکش پوشیده به سراغ گل‌ها می‌رود. سر شمشادها را میزند، علف‌های هرز را میکند و چمن را آب میدهد. وقتی کارش تمام میشود، دستکش‌هایش را در می‌آورد و روی نیمکتی که در جاده‌ی شن ریزی شده‌ی باغ قرار دارد، مینشیند و به نیلوفرهای داخل استخر نگاه می‌کند.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۲۱

سالها از آن سحرگاه گذشته است؛ به گمان من یازده سال. یازده سال از یک لحظه و در طول این زمان های معلق، در محاصره مه رو به انجمادی که هردم غلیظ تر می‌‌ شود، قادر بوده‌ام که تخیلاتم را بر اعمال او، در دنیایی که باید متعلق به من باشد، متمرکز کنم. این تصورات برای من نه متضمن فایده ای هستند و نه لذتی نصیبم می‌‌دارند؛ زیرا پیش از هر چیز، من هنوز در زندان مانده ام و فرصت هر گونه اختیار  و کیف از من سلب شده و هم اینکه فراموش گشته ام. او هیچ کس را نداشت و حالا تنها وارث این ناداری من هستم (کلمه ارث را با همه اضطرابی که قرابتش با مرگ دارد نمی‌‌پسندم، مناسب تر است بگویم یادگار)، و به همی‌‌ن دلیل است که در طول این سالها، یک نفر هم به ملاقات من نیامده و نمی‌‌ آید تا بر سطح بی انتها و یخزده این تنهایی نحس قدم بگذارد.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۱۸

تا بر خاک مزارش بنشینی و گل های صحرایی را در گوشه ای دسته کنی ، می آید با چشمان عسلی مهر بانش رو برویت می نشیند. چین های قهوه ای دور چشمانش جمع می شوند. خط ابروانش بهم می رسد و با دست لبه شلیته‌ی سیاهش را مرتب می کند و نگاهش را از تو می دزدد:

«نرفتی، ها ؟»

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۳۰

 

در مجله یا روزنامه‌ای قدیمی، خبری واقعی را به یاد می‌آورم از مردی - نامش را ویکفیلد بگذاریم - که خود را مدتهای مدید از همسرش پنهان کرده بود. اتفاق، با این بیان مجمل، چندان غیرعادی نیست. بدون منظور داشتن شرایط مشخصِ آن نیز نمی‌توان آن را به عنوان عملی غیراخلاقی یا بی معنی محکوم کرد. هرچند این، گرچه نهایت شرارت نیست، شاید عجیب ترین مورد گزارش شده از جرایم زناشویی است.

کنیزو مرده بود. مریم از مدرسه که به خیابان رسید، مردهای دم عرق فروشی « توکلی » را دید که چادر زنی را که پایش از جوی کنار خیابان بالا آمده بود می کشیدند و از خنده ریسه می رفتند. عرق فروشی ,کنار خیابانی بود که چند صد متر آن طرفتر از مدرسه مریم می گذشت. زنگ مدرسه که زده می شد، بچه ها به خیابان می ریختند.

– سلیمان گفت، هیچ چیز تازه‌ای بر روی زمین نیست. همانگونه که افلاطون تصور می‌کرد تمام دانسته‌ها چیزی نیست مگر یادآوری؛ پس سلمیان حکم کرد: هر تازگی چیزی نیست جز نسیان.

فرانسیس بیکن: مقالات ۵۸

می‌گویم چرا یکی زنگ نمی‌زند بگوید: «فضل الله خان! اولین دندان پسرم کیومرث، همین امروز صبح نیش زد؟»
می‌شنوی امینه آغا؟ این‌ها همه‌ شان فقط بلدند نفوس بد بزنند، ناله کنند که: «عمه جانم فوت کرده»
دنده هام، این دنده‌‌ی راستم، اینجا، درد می‌کند. آن وقت من حرفی نمی‌زنم. چندین و چند سال است، می‌شنوی زن، پای راستم دائم انگار که گر گرفته باشد، می‌سوزد. اما من حرفی نمی‌زنم. رفیق راه پیری من است این درد، گفتن ندارد. به قول استاد: «کلوخه غم را باید به آب دهان خیس کرد و به زبان هی چرخاند و چرخاند و بعد فرو داد.» گفتن ندارد.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۹

 

وقتی پدربزرگ خبر دار شد که می خواهم برای تحصیل به امریکا بروم، برایم یادداشت خداحافظی فرستاد. در یادداشتش نوشته بود: «ای خوک کثیف کاپیتالیست پروازت خوش. دوستدارت، پدربزرگ.» یادداشت را روی برگه رأی قرمز چروکی نوشته بود که مال انتخابات سال ۱۹۹۱ بود - یکی از اساسی ترین اقلام موجود در کلکسیون برگه رأی های انتخابات کمونیستی اش - و همه ی اهالی دهکده ی لنینگراد هم پایش را امضا کرده بودند .

  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۲

 

با قامتی استخوانی و بلند ، سیه چرده و لاغر بود. اولین بار در یکی از گردش‌های همیشگی ام در ساحل جزیره او را دیدم . بر لبه ی تیز مرانه   (۱) پشت قلعه ، با قلاب ماهی  مقوا ی بزرگی گرفته بود که مایه ی تعجب بود . بلندی ماهی بیش از یک متر و حتی از قد پسرش احسان که دانش آموز من در کلاس اول راهنمائی بود بیشتر بود. عصر بود و ساعتی مانده بود که آفتاب پشت آبهای کبود و طلائی مغرب پنهان شود.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۴

 

" انسانی که گوشت و خون دارد، انسانی که زاده می شود، رنج می برد و می میرد، انسانی که می‌خورد، می‌نوشد، بازی می کند، می‌خوابد، می‌خواهد، انسانی که دیده و شنیده می‌شود، برادر است ؛ برادر راستین"

امبرتو د اونامونو- درد جاودانگی.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۵۷

عزیز دلم، عکست را در فیسبوک دیدم. بر فراز جایی‌ایستاده‌ای که فرودش پیدا نیست. آن پایین، آنها آدمند کشتی‌اند، ماشینند، چه‌اند؟ آن جا اسکله ‌است، پارک است، پارکینگ است، کجاست؟ دم غروب بودن البته پیداست. تو رو به من لبخند می‌زنی. عکاس بدی داشته‌ای، بود و نبود آن پایین که هیچ، حتا تو درست پیدا نیستی. سیاهی چشمهایت، لبخند پیدا و پنهانت، لرزش نامحسوس مدام دستهایت, بیتابی و هوش سرشارت پیدا نیست.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۷

لابیرنت

گروه ادبیات و کتاب: قباد آذرآیین (1327- مسجدسلیمان) نزدیک به نیم قرن است که قلم می‌زند. اولین داستان او به‌نام «باران» در سال 1346 در نشریه «بازار» رشت چاپ شد، آن‌موقعی که کلاس پنجم ادبی بوده است و اولین کتابش را هم نشر ققنوس در سال 1357 منتشر می‌کند: کتابی لاغر که یک داستان سی‌صفحه‌ای برای نوجوانان بوده: «پسری آن‌سوی پل». اما حضور حرفه‌ای آذرآیین در ادبیات داستانی از دهه هفتاد آغاز می‌شود: مجموعه‌داستان «حضور» و بعدها داستان‌ها و رمان‌های دیگری از جمله: «شراره بلند» (داستان «ظهر تابستان» از همین مجموعه، از بنیاد گلشیری جایزه گرفت)، «هجوم آفتاب» (تقدیرشده از سوی جایزه مهرگان ادب)، «چه سینما رفتنی داشتی یدو!»، «عقرب‌ها را زنده بگیر»، «از باران تا قافله‌سالار» (گزیده‌ چهل‌سال داستان‌نویسی قباد آذرآیین)، «من... مهتاب صبوری»، «داستان من نوشته شد» و مجموعه‌داستان «روزگار شاد و ناشاد محله نفت‌آباد» و به‌دنبال آن رمان «فوران» که خودش نقطه‌عطف کارهایش برمی‌شمرد. آنچه می‌خوانید داستان کوتاه «لابیرنت» نوشته قباد آذرآیین است که در حال‌وهوای این روزهای کرونایی می‌گذرد.

=====

  • ۰ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۰۳

راک اسپرینگز (1)

نویسنده : ریچارد فورد- برگردان از امیر مهدی حقیقت

با ادنا از کالیسپل (۲) راه افتاده بودیم سمت جنوب، سمت تامپا۔ سنت پیت (۳). آنجا هنوز رفقایی برایم مانده بود که مرا تحویل پلیس نمی‌دادند، رفقایی یادگار گذشته‌ی دور و باشکوه من.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۵۱

امروز بچه یمان را سقط کردیم. من و پروانه. اولش باورم نمی شد. با خودم می گفتم دختره ی عوضی می خواهد با حیله مرا تیغ بزند. ناگهانی گفت. خیلی ناگهانی. ناگهان زنگ زد و گفت: مجید، من الان یک ماه است که از تو حامله ام.

گفتم: چی، چی گفتی؟!

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۲۹

متن داستان را از اینجـــــا دانلود کنید.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۱۰

 PDF

خوانش

زنم گفت: "ممکنه بمیرن."

پسرم گفت: "از نظر علمی این حرف چرته."

برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرز ِ حرف زدن نیست.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۳۰

 

مترجم: فرید دبیر مقدم
______________________
ریچارد مِیتلند[1] غرولندکنان به زنش گفت: «امان از این مرغ‌های دریاییِ کثافت! نمی‌تونی یه کاری بکنی برن پی کارشون؟»
جودیت پشت ویلچر این‌پا و آن‌پا کرد و دستانش مثل کبوترانی بی‌قرار اطراف چشمان باندپیچی‌شدۀ میتلند تکان خوردند. از فراز چمنزار به کرانۀ رودخانه چشم دوخت. «سعی کن به‌شون فکر نکنی عزیزم. همون‌جا نشسته‌ان فقط.»

  • ۰ نظر
  • ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۵۱

عشق در زمان کرونا - یک داستان کرونایی دنباله  دار قسمت اول

پنج شنبه 21 فروردینماه 1399 کرونایی

  • سلام ح. جان , با کرونا چطورید؟ دساتونو خوب شستید؟ با آقای موسی پور هماهنگی کردم تا فردا انجمن شهرزاد مجدداً تشکیل بشه.
  • مطمئنید ق. جان خطری نداره؟
  • نه بابا چه خطری؟ آقای رئیس جمهور هم  فرموده اند که همه جا امن و امان است و سربازهای ما چهار چشمی مراقب تحرکات دشمن کرونایی هستند, شما با خیال راحت به کسب و کار خودتان برگردید.در ضمن به اقای موسی پور سپردم که سالن آمفی تئاتر رو با وایتکس 20 درصد خوب ضد عفونی کنه.
  • حالا چرا سالن آمفی تئاتر؟
  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۴۰

نوشتن داستان نازنین، سخت است. پوشاندن واژه ها بر این دفتر، سخت است. شاید اگر قرار باشد کسی این داستان را بنویسد، آخرین شخص، من باید باشم. هنوز قادر به درک خودکشی اش نیستم. این قلم، این کاغذ، این واژه ها که از تاریک ترین نقطه ی ذهن بیرون می آیند، همه می توانند نشانه هایی از او باشند.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۳۰

سعید صیرفی زاده

اشتها

متزجم : منوچهر درزاد

سعید صیرفی زاده متولد ۱۳۶۷ نویسنده آمریکایی ساکن نیویورک است. او در سال ۲۰۱۰ به خاطر کتاب «زمانی که تخته اسکیت ها رایگان خواهند شد» برنده جایزه وایتینگ شد. در سال ۱۳۹۳ مجموعه داستان کوتاه او با نام «برخورد کوتاه با دشمن» جزو راهیافتگان به فهرست اولیه جایزه رابرت بینگهام بود.

سعید صیرفی زاده در سال ۱۳۶۷ از پدری ایرانی به نام محمود صیرفی زاده و مادری آمریکایی به نام مارتا هریس در بروکلین نیویورک به دنیا آمد. محمود صیرفی زاده و مارتا هریس هر دو عضو حزب کارگران سوسیالیست آمریکا بودند. پدر هنگامی که سعید نه ماهه بود خانواده را ترک کرد و به این ترتیب دوران کودکی سعید به همراه مادر در پیتسبرگ پنسیلوانیا و در شرایط سخت اقتصادی سپری شد. سعید تا ۱۸ سالگی نتوانست پدر را ببیند سعید صیرفی زاده خواهرزاده مارک هریس نویسنده آمریکایی است.

**************

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۵۹

جینی منوکس پنح صبحِ شنبه پیاپی ، توی زمین‌های ایست ساید با سلنا گراف ، هم‌کلاسش در مدرسه خانم بیس هور، تنیس بازی کرده بود. جینی هر چند سلنا را ظاهراً جلف‌ترین دختر مدرسه بیس هور می‌دانست ، مدرسه‌ای که پر از دخترهای جلف بود، اما در عین حال کسی را هم ندیده بود که مثل او قوطی های نو توپ تنیس با خودش بیاورد. پدر سلنا ظاهراً آن ها را درست می‌کرد ( یک شب موقع شام ، جینی برای سرگرمی‌خانواده‌اش میز شام خانواده گراف را مجسم کرده بود که پیشخدمت تمام عیاری هر بار در طرف چپ یکی از افراد خانواده می‌ایستد و به جای یک لیوان آب گوجه فرنگی ، یک قوطی توپ تنیس تعارف می‌کند.)

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۵۷

عنایت فانی در برنامه به عبارت دیگر مصاحبه ای با هوشنگ مرادی کرمانی انجام داده که می توانید بخش دومش از اینجا دانلود کنید.( حجم فایل 70مگابایت است) همچنین بخش اول را از اینجا با حجم 85 مگابایت دانلود کنید.

نشست مشترک اعضای انجمن ادبی شهرزاد داراب با هیئت مدیره فصلنامه تخصصی شعر و ادبیات داستانی "داستان شیراز" برگزار شد.

این نشست در حاشیه ی جلسه ی نقد و بررسی مجموعه داستان "از حیرت تا گرسنگی" اثر "مجید خادم و رضا بهاری زاده" به همت انجمن ادبی شهرزاد و با حضور نویسندگان، شاعران، منتقدین و مدیران و فعالان برجسته ی فرهنگی شهرستان داراب روز جمعه 20 بهمن ماه در کتابخانه مرکزی داراب با همکاری اداره فرهنگ و ارشاد شهرستان داراب برگزار شد.

در این جلسه نخست در باره برگزاری مراسم هشتمین سالگرد انجمن شهرزاد گزارشی توسط آقای اکبریان ارائه شد و سپس حاضران در این مورد به بحث و تبادل نظر پرداختند و در ادامه داستان آقای مقدس مجددا خوانده شد و مورد بررسی قرار گرفت.




کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.