شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

عزاداران بیل- غلامحسین ساعدی-قصه ی اول

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۱۹ ق.ظ

1

کدخدا که از خانه آمد بیرون، پاپاخ، سگ اربابی از روی دیوار باغ شروع کرد به وق وق و پرید توی کوچه. سگهای دیگر که روی بام های کوتاه بیل خوابیده بودند سرشان را بلند کردند و خرناسه کشیدند و کدخدا را دیدند که با هیکل دراز توی مهتاب راه می رود؛ سرهاشان را گذاشتند روی پاهاشان و دوباره خوابیدند.

کدخدا ایستاد و گوش داد؛ صدای زنگوله از بیرون ده شنیده می شد؛ صدای خفه و مضطربی که دور می شد و نزدیک می شد و دور ده چرخ میزد. پنجره ها همه تاریک بود؛ بیلیها خوابیده بودند؛ آنهایی هم که بیدار بودند، نشسته بودند توی تاریکی و مهتاب را تماشا می کردند.

پاپاخ آمد و ایستاد کنار کدخدا و بو کشید. کدخدا ایستاده بود و گوش میداد؛ صدای زنگوله دور شد. کدخدا آمد طرف استخر و پاپاخ هم به دنبالش. کنار استخر که رسیدند پنجره‌ی کوچکی باز شد، کله‌ی مردی آمد بیرون.

کله توی تاریکی جنبید و گفت: «نصف شبه، کجا میخوای بری؟»

کدخدا ایستاد. پاپاخ هم ایستاد. هر دو کله را نگاه کردند. کدخدا گفت: «حال ننه رمضان خرابه، میبرمش شهر»  پنجره ی دیگری باز شد، کله‌ی مرد دیگری آمد بیرون و گفت: «عصر که حالش خوب بود، مگه نه؟»

کدخدا گفت: «عصر خوب بود، اما حالا دیگه نیس. حالا دیگه حالش خوب نیس. راستی اگه پیرزن بمیره، چه کار بکنم؟ ها؟ اسلام، چه کار بکنم؟ پسره را چه کار بکنم؟» اسلام گفت: «حالا در چه حاله؟» کدخدا گفت: «برگشته، رو به قبله خوابیده.» مرد اول خم شد و به اسلام گفت: «می خواد ببردش شهر؟» بعد رو کرد به کدخدا و ادامه داد: «بهتر نیس تا صبح صبر کنی کدخدا» گفت: «میترسم به صبح نرسه. من بیشتر تو فکر رمضان هستم. پیرزن دیگه تموم کرده. میترسم بچه از غصه بلایی سر خودش بیاره، چه کارش بکنم؟ ها؟ نشسته کنار ننه اش و هی زار می زنه، زار میزنه و گریه میکنه.»  اسلام پرسید: «چه جوری میبریش شهر؟» کدخدا گفت: «با گاری تو میبرمش لب جاده و ماشین پیدا می کنم.»  پاپاخ که دید کدخدا گرم صحبت است، نشست کنار استخر و پوزه اش را گذاشت رو پنجه هاش و چشم ها را بست. کدخدا یک دفعه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. پاپاخ هم سرش را بلند کرد و تاریکی را نگاه کرد. اسلام گفت: «چی شد؟» کدخدا گفت: «میشنفی؟ صدای زنگوله می آد؛ نمی آد؟» اسلام و مرد اول گوش دادند، اما صدای زنگوله را نشنیدند. اسلام گفت: «کدخدا، منم باهات می آم که گاری را برگردونم.»

سرش را برد تو و فانوس را روشن کرد و کلاهش را گذاشت سرش و از پنجره آمد بیرون. مرد اول پنجره را بست. زنش آمد و دوتایی پشت پنجره ایستادند و پاهای کدخدا و اسلام و پاپاخ را که فانوس روشن کرده بود، تماشا کردند. اسلام گفت: «کاراتو چه میکنی؟» کدخدا گفت: «میدم دست تو، فکرم همه ش پیش رمضانه، می ترسم ننه ش بمیره و بچه بلایی سر خودش بیاره.» آن طرف استخر که رسیدند، روشنایی فانوس افتاد تو آب. ماهی ها آمدند کنار استخر و مردها را نگاه کردند. پاپاخ خم شد که ماهی ها را ببیند، اما چشمش که به ماه افتاد وحشت زده برگشت و دوید دنبال مردها. کدخدا گفت: «رمضانم با خودم میبرم، اگه نبرمش...» صدای پاهاشان تو کوچه پیچید. بیلیها که فانوس را دیدند و فکر کردند ننه رمضان تمام کرده است، از پنجره‌ها ریختند بیرون. پیرمردها که نمی توانستند از خانه خارج شوند کله هاشان را از سوراخهای پشت بامها بیرون آوردند. گاری را تا حاضر شد آوردند سر کوچه. همه ساکت ایستادند. اسلام و مشدی جبار و عباس و موسرخه، ننه رمضان را که توی لحاف پیچیده بودند آوردند و گذاشتند توی گاری و منتظر شدند. رمضان که دگمه های جلیقه اش را می بست، خوشحال و شنگول پیدا شد. دوان دوان آمد، رفت روی گاری و نشست پهلوی مادرش. ننه خانوم و ننه فاطمه با آب تربت آمدند کنار گاری. ننه خانوم دهان ننه رمضان را باز کرد و ننه فاطمه یک قاشق آب تربت ریخت تو حلق پیرزن و اقا که با عمامه ی بزرگش ایستاده بود طرف دیگر گاری، تند تند دعا خواند. اسلام و کدخدا نشستند جای سورچی و چپقهاشان را چاق کردند. بیلیها تا کنار استخر همراه گاری آمدند و ایستادند. رمضان برگشت و نگاهشان کرد. بیلیها ساکت زیر لب آنها را دعا می کردند. از ده که بیرون آمدند جاده روشن بود. پاپاخ صد قدمی دنبالشان دوید، اما ناگهان برگشت و آمد زیر درخت ها قایم شد و چشم به گاری دوخت. صدای زنگوله از دور شنیده می شد. مسافتی که رفتند ماه پایین آمد، پایین تر آمد و بزرگ شد. رمضان برگشت و پشت سرش را نگاه کرد؛ بیل انگشتانش را بالا گرفته بود و آنها را دعا می کرد.

2

اسلام و کدخدا نشسته بودند و گذاشته بودند که اسب برای خودش راه برود. رمضان پهلوی ننه اش دراز کشیده بود و دستش را گذاشته بود زیر سر مادر. هر چند دقیقه یک بار خم میشد، تکانش میداد و می گفت: «ننه، ننه، بهتری؟» پیرزن که درد مبهمی توی سینه اش می پیچید و تیر می کشید آهسته می گفت: «بهترم.» و رمضان خوشحال میشد. کدخدا راضی و آسوده بود و فکر می کرد که چیزی از شب نمانده است. یک دفعه صدای ننه رمضان بلند شد که می گفت:

« سرمو بگیر بالا، سرمو بگیر بالا .» رمضان سر مادر را گرفت بالا. ننه با چشم های باز بیابان و تاریکی را نگاه کرد. رمضان گفت: «چی میخوای ننه؟ ننه جون چی میخوای؟» ننه رمضان گفت: «میخوام بدونم این دیگه چیه؟» رمضان گفت: «کدوم؟» اسلام و کدخدا برگشتند و نگاه کردند. ننه رمضان گفت: «این صدا که میآد.» گاری را نگه داشتند. صدای زنگوله از دور شنیده می شد.

کدخدا با آرنج زد به پهلوی اسلام و پرسید: «میشنفی؟» اسلام گفت: «صدای زنگوله س، کولیا دارن از پشت کوه رد میشن. خلخالای پاشون این جوری جیرینگ جیرینگ می کنه.»

کدخدا گفت: «نه، کولیا نیستن، هنوز خیلی مونده که پیداشون بشه.» اسلام گفت: «آها، پوروسیها هستن؛ گوش کن، از ته دره رد میشن و گوسفندایی رو که دزدیدن با خودشون میبرن.»

کدخدا گفت: «پوروسیها هیچ وقت با سر و صدا راه نمیرن, مثل سایه می آن و مثل سایه بر می گردن.» رمضان گفت: «من میدونم، پاپاخه که داره میاد، اوناهاش.» و با انگشت تاریکی را نشان داد. ننه رمضان بریده بریده گفت: «پاپاخ نیس... پاپاخ... که... زنگوله نداره.» صدا دور شد و برید. کدخدا شلاق را برد بالا، اسب راه افتاد. مسافتی رفتند. اسلام که می خواست حرف بزند، گفت: «من از این صداها زیاد میشنفم. نه این که تنهام، شبا میرم پشت بام، میشینم و گوش می کنم. اون وقت از این صداها زیاد میشنفم.» رمضان دستهایش را حلقه کرد دور گردن ننه اش و گفت: «ننه جونم، نترس، مشدی اسلام از این صداها زیاد شنیده، حالا دیگه راهی نمونده. تا برسیم، خوب میشی.»  پیرزن نالهای کرد و گفت: «دارم می میرم.» رمضان زد زیر گریه و ننه را محکم تر بغل کرد و گفت: نمیذارم بمیری، نمیذارم ننه.» اسلام برگشت و گفت: «شلوغ نکنین. حالا می رسیم سر جاده و ماشین پیدا می کنیم.» بعد برگشت و از کدخدا پرسید: «کدخدا، این رمضان تو چند سالشه؟» کدخدا گفت: «دوازده سالش تموم شده.» اسلام گفت: «بارک الله، مرد به این گندگی داره گریه می کنه، حالا که طوری نشده، واسه چی گریه می کنی؟» رمضان گفت: «میترسم ننه م بمیره.» اسلام گفت: «ننه ات نمی میره، نترس، اما آخرش که باید بمیره، اونوقت چه کار می کنی؟ ننه ی همه ی ما مرده؛ ننه ی من، ننه ی کدخدا. این طور نیس کدخدا؟ این طور نیس ننه رمضان؟» هیچ کس جواب نداد. اسلام گفت: «کدخدا، از شهر که برگشتی باید براش زن بگیری. ده که پر دختره. و دختر مهدی بابا، چاق و چله، سرخ و سفید و...»

حرفش را تمام نکرد. صدای زنگوله دوباره نزدیک تر شده بود. چهارتایی با دقت گوش دادند. کدخدا گاری را نگه داشت. اسلام گفت: «بر پدر عباس لعنت که زنگوله هارو آورده بسته زیر گاری.»

پیاده شد و رفت زیر گاری، به هر گوشه دست مالید اما زنگوله ها را پیدا نکرد.

راه که افتادند، اسلام گفت: «غصه نخورین، هوا که روشن بشه، معلوم میشه که زنگوله ها کجاس»

آنها رفتند و رفتند. هوا که روشن شد، صدای زنگوله ها برید و جاده از دور پیدا شد.

3

اسلام کنار جاده، روی گاری منتظر نشست تا برای مسافرها  ماشین پیدا شد. آن وقت شلاق را بلند کرد و مثل باد به طرف بیل راه افتاد.

کدخدا و رمضان، ننه را سوار ماشین کردند و روی گونیهای برنج خواباندند. حال ننه رمضان خراب تر شده بود. سیاهی چشمانش پیدا نبود و نفسهای بریده بریده می کشید.

کدخدا می ترسید که پیرزن توی ماشین بمیرد. می خواست هر طوری شده رمضان را از کنار ننه اش دور کند، اما رمضان دستهای بی حالت و وارفته ی ننه اش را توی دستهایش گرفته بود و کنار نمی رفت. خواب، چشم های خسته اش را پر کرده بود و گوشهایش به زحمت میشنید؛ نه مادرش را می دید و نه گرد و خاک جاده را، و نه صدای زنگوله را می شنید که از دور و بر ماشین بر میخاست.

ظهر، کنار پیچ جاده، ماشین را توی یک وجب سایه که از بریدگی کوه پیدا شده بود، نگه داشتند. کدخدا سفره را پهن کرد روی گونیها. رمضان تکه ای نان برید، با شله ی گندم پر کرد، و به زور لبهای ننه اش را از هم باز کرد و شله را ریخت روی دندان هاش.

کدخدا گفت: «نمی تونه بخوره، کارش نداشته باش.» راننده آمد، با چشمان پف آلود از گوشه ی کامیون نگاه کرد و پرسید: «چشه؟» کدخدا گفت: «مریضه.» راننده گفت: «میبریش کجا؟ مریض خونه؟» کدخدا گفت: «آره، چه کارش بکنیم؟» راننده گفت: «تو مریض خونه ها که رسیدگی نمی کنن. میذاشتین تو ده راحت تموم می کرد.» رمضان و  کدخدا به هم نگاه کردند. نفسهای ننه کوتاه تر شده بود. چشم هایش را گرد و خاک پر کرده بود. یک مشت مگس سبز دور لبهایش نشسته بود. کدخدا گفت: «کاش یه قرآن ورداشته بودیم.» رمضان با گریه گفت: «نه، نه، نمی میره.» کدخدا گفت: «میدونم، میدونم.»  راننده گفت: «پسرشه؟»

کدخدا که سفره را جمع می کرد، گفت: «آره، پسرشه، پسر منم هس.» راننده سری تکان داد و گفت: «امروزه روز پسرها کمتر از مرگ ننه شان غصه دار میشن. منم مثل این پسر بودم. مادرم ده سال بیشتره که مرده، اما نمی تونم فراموشش کنم.» بعد رو کرد به رمضان و گفت: «نترس، طوری نمیشه، نمی میره، میبرمتون یه مریض خونه ی خوب، اونجا بهش رسیدگی می کنن، بلن میشه و راه می افته.»  رمضان بلند شد و نشست و گریه هایش را خورد. آفتاب تازه کج شده بود و زیر پای آنها دره ی بزرگی با تخته سنگهای سیاه دهان باز کرده بود. رمضان گفت: «نگاه کن بابا، میشنفی؟ اونجاس!»

کدخدا صدای زنگوله را شنید. راننده گفت: «چی رو میگی؟» رمضان گفت: «تو نمیشنفی؟ صدای زنگا را نمی شنفی؟» راننده گفت: «صدای زنگا؟ هیچ وقت این طرفا شنیده نمیشه، بعضی وقتا، جیرجیرکها لب جاده جمع میشن. اونم موقع شب، حالام که تنگ ظهره.» ماشین که راه افتاد، صدای جیرجیرکها برید.

4

اسلام که وارد بیل شد، مردم دور استخر جمع شده بودند. اسلام از گاری پیاده شد و رفت طرف جماعت و گفت: «رفتند.» مشدی بابا که زیر بید نشسته بود گفت: «پیرزن که میمیره، کدخدام که پوستش کلفته، طوریش نمیشه و برمیگرده ده. اما اون بچه، خدا میدونه که چی به سرش بیاد.» بابا على از وسط مردها گفت: «براش دعا بگیرن خوب میشه.» مشدی جعفر پسر مشدی صفر گفت: «طوری نمیشه، اون دیگه بچه نیست؛ تا چشم به هم بزنی مادره رو فراموش میکنه و می افته تو خیالات دیگه.» اسلام گفت: «نه مشدی بابا، همه مون میدونیم که ننه رمضان میمیره. بعد کدخدا دست پسرشو میگیره و بر میگرده ده. رمضان واسه مادرش بی تابی می کنه، اون وقت من و کدخدا می اییم خونه ی تو و دخترک را خواستگاری می کنیم. وقتی براش زن گرفتیم دیگه غصه ی مادر شو نمی خوره.» زنها که آن طرف استخر جمع شده بودند در گوشی حرف زدند. دختر مشدی بابا که تازه از زیارت «نبی آقا» آمده بود، پشت سر دیگران قایم شد. " مشدی بابا پرسید: «کدخدا خودش گفت؟»  اسلام گفت: «نه، من گفتم، اونم قبول کرد. تا برگشتند به ده، من و کدخدا می آییم خونه ی تو.» مشدی بابا گفت: «کارها دست خداس.» اسلام سوار گاری شد و اسب راهی کرد و از ده رفت بیرون. زنها نشستند دور هم. مشدی بابا چپقش را چاق کرد و رفت تو خیالات و دخترش از کنار دیوار دوان دوان رفت و تا به خانه رسید، جلو آیینه ایستاد و چشم هایش را سرمه کشید.

5

دربان مریضخانه در را باز کرد. کدخدا زنش را بغل گرفته روی زمین نشسته بود. رمضان که به در مریض خانه تکیه داده بود، تا در باز شد، پرید تو. دربان عصبانی پرسید: «کجا؟»

کدخدا گفت: «زنم، مادر این بچه داره میمیره.» رمضان زد زیر گریه. گرد و خاک سراپایشان را پوشانده بود. دربان در را چهار تاق کرد. آنها وارد هشتی شدند که تاریک و نمور بود. پیرزن را که چشم هایش باز مانده بود و نفسهای أخر را می کشید، روی نیمکت دراز کردند. دربان گفت: «بهتر بود می بردیش یه جای دیگه. تو مریض خونه این جور مریضا را قبول نمی کنن.» گریه ی رمضان بلندتر شد. کدخدا گفت: «جای دیگه کجاس؟»  دربان گفت: «میدونی، مریض خونه ی ما، نعش کش و ماشین و از این جور چیزها نداره. همه ش چندتا اتاقه و یه دکتر. اگه خوب نشد اون وقت چه کارش می کنی؟ چه جوری میبریش اون جا؟». . کدخدا و رمضان هر دو التماس کردند. دربان گفت: «خیله خب.» ننه رمضان را برداشتند و از هشتی وارد حیاط بزرگی شدند و رسیدند به هشتی دوم و از هشتی دوم پله ها را رفتند بالا. روی پله ها شمد و پنبه ی خون آلود و دوا قرمز ریخته بود. زن لاغری پیرهن سفید به تن، با دو تا بچه کنار پله ها ایستاده بود و بچه ی دیگری هم به بغل داشت. تا آنها را دید گفت: «این میت را واسه چی می آرین بالا؟» کدخدا گفت: «بذارین بیاریمش، هنوز جون داره.»  رمضان بلند بلند گریه کرد و زن جلو رفت و به چشمهای پیرزن نگاه کرد و گفت: «تموم کرده.» ننه رمضان نفس بلندی کشید. زن گفت: «خیله خب، بیارینش بالا، همیشه مریضارو موقعی می آرین که دیگه کاری از دست ما ساخته نیس»

در را باز کردند، اتاقی پیدا شد با قندیلی که از سقف آویزان بود و شمع کوچکی توی آن میسوخت.

چراغ کم نوری هم روی طاقچه گذاشته بودند. سه تخت خالی هم در سه گوشه ی اتاق کار گذاشته بودند که انباشته بود از شمد و پنبه های آلوده. دربان به پرستار گفت: «بازم شمع روشن کردی؟» پرستار گفت: «میترسم نفت تموم بشه و تو تاریکی بمونم.» ننه رمضان را روی تختخواب گذاشتند. رمضان و کدخدا برگشتند و کنار در نشستند. دربان گفت: «چرا نشستی؟ پاشو بریم دکتر رو خبرش کنیم.» کدخدا بلند شد و با دربان رفتند بیرون. رمضان بلند شد و رفت پیش مادرش و چشمهایش را نگاه کرد که به قندیل دوخته شده بود و با خود گفت: «ایناهاش داره خوب میشه، داره چراغو نگاه می کنه.» پرستار پرسید: «چند وقته مریضه؟» رمضان گفت: «نمیدونم، با گاری مشد اسلام آوردیمش کنار جاده و از اونجام با ماشین باری آوردیم این جا.» بچه های پرستار کنار در ایستاده بودند و پیرزن و پسرش را نگاه می کردند و دست های پیرزن را که آرام آرام از لبه ی تختخواب آویزان میشدند.

6

کدخدا و دربان وارد هشتی اول شدند. از پله هایی که در زاویه ی دیگر هشتی قرار داشت بالا رفتند و رسیدند به دهلیزی چهارگوش که پنجره ی مدوری وسط دیوارش کار گذاشته بودند. پنجره به میدان بزرگی باز میشد. دربان در زد. مردی سرفه کنان پرسید: «کیه؟ دیگه کیه؟» دربان گفت: «یه مریض آوردن.» مرد لاغری با گیوه های پاره و پیرهن سفید بیرون آمد. گوشی بزرگی را مچاله کرده و چپانده بود تو جیب پیرهنش و تخمه میشکست. بیرون که آمد به کدخدا خیره شد و گفت: «این که مریض نیس.» دربان گفت: «مریض پایینه، تو اتاق آذر.» سگرمه ی دکتر تو هم رفت و گفت: «چرا بردینش اون جا؟ من حوصله ندارم هر دقیقه برم تو اون دخمه ی کثافت.» بعد، از پله ها آمد پایین. کدخدا و دربان هم به دنبالش. از هشتی و حیاط و هشتی دوم گذشتند و پله ها را رفتند بالا. آذر که بچه به بغل جلو در ایستاده بود کنار رفت. دو بچه ی دیگر که وسط اتاق استخوان مک می زدند برگشتند و نگاه کردند. رمضان ترسید و رفت جلو پنجره. دکتر به آذر گفت: «بازم این توله هارو آوردی مریض خونه؟ ببرشون بیرون!»

آذر اشاره کرد. بچه ها استخوان ها را انداختند زمین و رفتند توی راهرو. آذر خودش هم رفت و پشت در ایستاد و از شکاف در قندیل را نگاه کرد. دکتر جلو رفت و لحاف را از روی ننه رمضان زد کنار. مگسهای آشنا را دید که رو صورت مریض ریسه شده بودند. چشمها خشکیده و غبار آخرین ساعت در مردمکهای پیرزن شناور بود. دکتر به کدخدا و پسرش گفت: «شما دوتا برین بیرون.» رمضان و کدخدا و دربان رفتند بیرون. دربان گفت: «حالش خیلی خرابه.» کدخدا دربان را کشید کنار و گفت: «اگه پیرزن بمیره پسرم خودشو میکشه.» دربان گفت: «باورت میشه؟» کدخدا گفت: «آره، ده شبانه روزه که از بغل مادرش کنار نرفته. من میدونم که پیرزن تموم کرده. دستم به دامنت، کاری بکن که پسره نفهمه.» دربان گفت: «خیله خب.» اتاق که خلوت شد، دکتر یقه ی مریض را باز کرد. بدن سبز پیرزن سرد میشد. دکتر گوشی را روی سینه ی مریض گذاشت. قلب از حرکت افتاده بود، اما صدای خفه و نامفهومی شنیده می شد. دکتر عصبانی برگشت و در را باز کرد و به آذر گفت: «چند دفعه بگم که وقتی من مریض می بینم اسباب بازی دست بچه ها نده؟» آذر بچه ها را نشان داد که ساکت روی پله ها به انتظار نشسته بودند. دکتر برگشت و گوشی را روی سینه اش گذاشت. صدای زنگوله آرام آرام دور شد و...

 در انتهای بیابان خاموش شد.

7

دختر مشدی بابا سرمه کشید و آمد پشت بام نشست. بیلیها هیچ کدام بیرون نبودند، پاپاخ روی دیوار خانه ی کدخدا نشسته و سر را روی دستهایش گذاشته و خوابیده بود.  مشدی بابا، توی اتاق دراز کشیده و با ریش حنا بسته اش بازی می کرد و از سوراخ سقف, شلیته ی قرمز دخترش را نگاه می کرد. اسلام سوار گاری، وارد ده شد و رفت کنار استخر، سطل را پر کرد و گرفت جلو دهان اسب. اسب آب خورد. بز سیاه اسلام از پنجره آمد بیرون و رفت کنار گاری و یونجه های له شده را که به چرخهای گاری چسبیده بود لیس زد. شب می رسید. همه منتظر بودند؛ سرها را از پنجره ها بیرون می کردند و گوش می دادند.

جاده خاموش بود. دختر مشدی بابا، غمگین لب بام نشسته بود.

8

رمضان خوشحال در اتاق دربان، نان و ماست می خورد. ننه اش ساکت شده بود و ناله نمی کرد. شمدی رویش کشیده بودند. دربان گفته بود که باید عملش بکنند تا راه بیفتد و برای این کار قرار بود فردا صبح ببرندش مریضخانه ی دیگر.

هر سه در اتاق دربان ماندند. رمضان که شامش را تمام کرد، دراز کشید و خوابش برد. اما دربان و کدخدا تا نصفه های شب، آهسته صحبت می کردند. دربان چم و خم کارها را به کدخدا  یاد می داد.

چراغ را خاموش کردند و دراز کشیدند. بیرون باد می آمد و شاخه ی درخت بادام را روی شیشه ی پنجره می کشید. صبح دربان و کدخدا بلند شدند. پاورچین از اتاق رفتند بیرون و ننه رمضان را از اتاق آذر آوردند پایین و گذاشتند روی نیمکت هشتی. در را باز کردند و به خیابان رفتند و منتظر ماشین بودند تا مرده را به قبرستان ببرند که رمضان بیدار شد و آمد بیرون. دربان گفت: «می خواهیم ننه تو بفرستیم مریض خونه ی دیگه عملش بکنن.» رمضان گفت: «منم باهاش میرم.» دربان گفت: «اون جا راهت نمیدن.»  رمضان گفت: «اگه راهم ندادن بر می گردم و می آم این جا.» ماشین سیاهی پیدا شد. دربان چانه زد و کدخدا، ننه رمضان را بغل کرد و برد توی ماشین و نشست. رمضان هم نشست بغل دست کدخدا. ماشین راه افتاد، دربان نگاهشان کرد. سر خیابان که رسیدند، آفتاب زد و راننده برگشت و گفت: «چرا مریض رو این جوری مچاله ش کردی؟ نکنه؟... ها؟ نکنه؟....»

کدخدا گفت: «ما سر کوچه ش پیاده میشیم. سر کوچه ی بنفشه زار.» راننده چیزی نگفت، رفت و رفت، در میدانچه ی خلوتی ایستاد. آنها پیاده شدند. کوچه ی درازی روبرویشان پیدا شد که پر گرد و خاک بود. تخته سنگ سیاهی هم نبش کوچه افتاده بود. علم کوچکی بالا سر سنگ زده بودند با پنجه مسی.

کدخدا به رمضان گفت: «تو همین جا بشین، من ننه تو می رسونم و برمی گردم.» رمضان گفت: «منم باهات می آم، من می خوام ننه مو ببینم.» دستش را دراز کرد که دست مرده را از لای لحاف بگیرد. کدخدا گفت: «دست بهش نزن، اگه بیدار بشه، دیگه خوب نمیشه. تو همین جا بمون. اگه بیایی راهمون نمیدن. اون وقت چه کار می کنیم؟» رمضان نشست روی تخته سنگ. خورجین نان و ماست را گذاشت روی زانوانش. کدخدا ننه رمضان را کول کرد و وارد کوچه شد. پاهای سیاه شده ی ننه، از لای لحاف افتاده بود بیرون، انگشت های دراز و از هم باز شده اش خاکهای نرم کوچه را شیار می زد.

رمضان به شیارها نگاه می کرد که هر قدر پدرش جلوتر می رفت دراز تر می شدند. آفتاب گرم و سوزان بود. باد متعفنی می وزید و علم را بالا سر رمضان تکان تکان میداد. توی کوچه صدای چرخها و زنگوله ها پیچید. رمضان خود را کنار کشید. کالسکه ی سیاهی پیدا شد که دو تا اسب چاق و چله می کشیدندش. از زوارهای بغل کالسکه زنگوله های کوچکی آویزان بود. کالسکه وارد میدانچه شد و ایستاد. اسبها نفس تازه کردند و به طرف خیابان شلنگ برداشتند و زنگوله ها را به صدا در آوردند.

کالسکه که از میدان بیرون می رفت، از زیر پرده اش شمع بزرگ و سبزی به زمین افتاد. چرخها از کنارش گذشتند.

9

اسلام و مشدی بابا سوار گاری بودند. دختر مشدی بابا با چشم های سرمه کشیده نشسته بود به گاری. لب جاده انتظار می کشیدند. اسلام گفت: «فکر نمی کنم که دیر بکنن. پیرزن حالش خیلی خراب بود. سوار ماشینش که می کردن، داشت چونه می انداخت. هر طوری شده پیداشون میشه.» مشدی بابا گفت: «کدخدا مرد خداس. تا میت رو کفن و دفن نکنه برنمیگرده.»

جاده خالی و خلوت بود. دختر مشدی بابا با چشم های منتظر به طرف شهر نگاه می کرد. اسلام ناگهان برگشت و به کف جاده خیره شد. دو موش گنده آرام آرام پیش می آمدند. اسلام از گاری پیاده شد. موشها راهشان را کج کردند و از بیراهه به طرف بیل راه افتادند. اسلام شلاق بدست رفت طرف موشها. موشی که جلوتر بود شمع بزرگ و سبزی به دهان داشت. اسلام که میخندید مشدی بابا را صدا زد. مشدی بابا رفت پهلوی اسلام. خم شدند و نگاه کردند. اسلام گفت: «پدر سوخته هارو، دارن شمع میبرن بیل.»  مشدی بابا گفت: «یه دونه شمع میبرن و عوضش دو خروار گندم میخورن.» اسلام با لگد افتاد به جان موشها. موش اول شمع را انداخت و در رفت و موش دوم زیر پای اسلام له و لورده شد. مشدی بابا شمع را برداشت و نگاه کرد و بو کشید و گفت:«چه کارش بکنم؟» اسلام گفت: «ببریم بدیم به دختره، نگر داره واسه شب عروسیش. چطوره؟»   مشدی بابا گفت: «خیلی هم خوبه.» برگشتند و شمع را دادند دست دختر و چپق هایشان را چاق کردند و نشستند و رفتند تو فکر.

10

کدخدا هر کاری کرد رمضان راضی نشد برگردد به ده. نشسته بود روی سنگ و می گفت: « صبر کن ننه بیاد اون وقت بریم.» کدخدا گفت: «ننه حالا حالاها نمیآد. ده روز دیگه میآد.» رمضان گفت: «ده روز دیگه راه می افتیم.» کدخدا گفت: «کار و زندگی ده را چی بکنیم؟» رمضان گفت: «تو اگه میخوای برو، من منتظرش میشم.» کدخدا نشست و عرقش را پاک کرد. لباس های پیرزن زیربغلش بود. یک دفعه بلند شد و گفت: «گوش کن این جا نمیشه نشست، بریم پیش دربان مریضخونه و اون جا منتظرش بشیم.» بلند شدند و رفتند پیش دربان. دربان جلو در مریض خانه را آب و جارو کرده بود، نشسته بود روی صندلی دم در و کاهو می خورد. کدخدا گفت: «بردیمش مریض خونه.»  چشمک زد و ادامه داد: «گفتند که ده روز دیگه میاد بیرون. اما رمضان نمی خواد برگرده ده.» رمضان گفت: «تو برو، من با ننه م می آم.» دربان گفت: «خیلی خب کدخدا، تو برو، رمضان میمونه این جا و به من کمک می کنه، یه هفته بعدش میفرستم میآد.»

کدخدا لباسهای ننه رمضان را برداشت و کرایه ی ماشین رمضان را داد به دربان و قول گرفت که سر هفته، رمضان را راهی بیل بکند. رمضان و دربان رفتند تو. دربان گفت: «تو همین جا، تو این اتاق پیش من می مونی تا مادرت برگرده.» رمضان خورجین نان و ماست را گذاشت زیر تخت دربان و نشست لب پنجره. دربان پول ماشین رمضان را زیر فانوس قایم کرد و خودش رفت تو رختخواب و خوابید. رمضان آمد بیرون و نشست روی صندلی دم در و شروع کرد به خوردن کاهو.

11

کدخدا که وارد ده شد، اسلام گاری را لب استخر می شست. پاپاخ از بالای دیوار پرید و وق وق کنان دوید پیشواز کدخدا و او را بو کشید. دختر مشدی بابا رفت پشت بام و دید که کدخدا آمده با اسلام حرف می زند. برگشت، ظرفها را برداشت و با عجله از کوچه ها گذشت و رفت کنار استخر و مشغول شستن و آب کشیدن ظرفها شد. اسلام گفت: «رمضان چرا نیومد؟» کدخدا گفت: «میگه تا مادرم نیاد من نمی آم.» اسلام ایستاد و بهت زده ماهی ها را نگاه کرد و پرسید: بالاخره کی میاد؟» کدخدا گفت: «دربان گفته که به هفته بعد می فرستم می آد.» دختر مشدی بابا حساب کرد: «یه هفته یعنی چند روز؟» و چشم هایش پر از اشک شد. اسلام گفت: «کاش می آوردیش. میدونی که بعضیها منتظرشن؟» و به دختر مشدی بابا اشاره کرد.

هر دو برگشتند نگاه کردند. دختر مشدی بابا بلند شد، ظرفها را برداشت و راه افتاد.

وارد کوچه که شد، پاپاخ و بز سیاه اسلام را دید که ایستاده اند و نگاهش می کنند.

12

دربان شبها می خوابید و هر وقت که مریض می آمد و در می زد، رمضان بلند میشد و می رفت در را باز می کرد. دربان به کدخدا قول داده بود که سر هفته رمضان را بفرستد بیل و روز ششم به رمضان گفت: «رفته بودم مریض خونه، مادر تو به این زودی ها مرخص نمیکنن. تازه پدرتم که پول و خرجی برایش نداده. تو بیا فردا برو ده و پول وردار بیار.»

رمضان قبول کرد و قرار شد صبح آفتاب نزده راه بیفتد. شب زودتر از همیشه سر رسید. دربان و رمضان رفتند تو اتاق و در را بستند که بخوابند. باد می آمد. آنها صدای آذر را می شنیدند که از درگاهی پنجره خم شده بود و به بچه هایش می گفت:«میبینین که باد چه کارا میکنه؟» باد کثافات و پنبه های آلوده را از حیاط برمی داشت، بلند می کرد و می برد بیرون. دربان شام نخورده پتو را کشید سرش و خوابید. رمضان نشست کنار دیوار و شاخه ی بادام را که شیشه ی پنجره را می خراشید تماشا کرد. صداها قاطی بود و هر چند دقیقه صدای دکتر از طبقه ی بالا می آمد که در را باز می کرد و توی راهرو سرفه می کرد و فحش می داد. رمضان همان طور که مواظب صداها بود خوابش برد. نصفه های شب بیدار شد. صدا می آمد. صدای آشنایی می آمد. صدای زنگوله از توی باد می آمد. گوش داد. صدا نزدیک و نزدیک تر شد و جلو در بیرونی ایستاد و بعد دستی آرام روی کوبه ی در افتاد و آهسته در را به صدا در آورد. رمضان نگاه کرد. دربان بیدار نشده بود. در اتاق را باز کرد و رفت توی هشتی. صدای دکتر را شنید که توی رختخوابش سرفه می کرد.

رمضان جلو رفت، صدای نفس نفس کسی از پشت در می آمد. در را که باز کرد ننه اش را دید که لباس های نونواری پوشیده. رمضان خوشحال رفت بیرون و دست ننه اش را گرفت. هر دو با عجله دور شدند. باد شدیدی می وزید و آنها را جلو می راند. از دور دست صدای زنگوله های دیگری شنیده می شد. رمضان گفت: «کجا می ریم ننه؟ میریم بیل؟» ننه گفت: «بیل نمیریم، می ریم بنفشه زار.»

۱۳

فردا صبح کدخدا و مشدی بابا و اسلام سوار گاری شدند و رفتند کنار جاده، منتظر شدند. پاپاخ و بز سیاه اسلام هم رفتند و ایستادند کنار گاری. بیلیها هر چند ساعت یک بار می آمدند بیرون، از کنار استخر جاده را نگاه می کردند و برمی گشتند.

طرفهای غروب، مشدی بابا که اخمهایش تو هم بود پرسید: «مگه نمیاد؟ مگه نگفتی که می آد؟» " کدخدا دلواپس جواب داد: «گفته بود که می فرستمش. تا حالا که خبری نشده.» شب که شد، دختر مشدی بابا از پشت بام رفت پایین و شمع سبز و بزرگ را برداشت و آمد بیرون. رفت طرف تپه، تا در نشانه گاه روشن کند.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.