ویکفیلد / ناتانیل هاثورن ترجمهی حسن افشار
در مجله یا روزنامهای قدیمی، خبری واقعی را به یاد میآورم از مردی - نامش را ویکفیلد بگذاریم - که خود را مدتهای مدید از همسرش پنهان کرده بود. اتفاق، با این بیان مجمل، چندان غیرعادی نیست. بدون منظور داشتن شرایط مشخصِ آن نیز نمیتوان آن را به عنوان عملی غیراخلاقی یا بی معنی محکوم کرد. هرچند این، گرچه نهایت شرارت نیست، شاید عجیب ترین مورد گزارش شده از جرایم زناشویی است. افزون بر این شاید استثنایی ترین هوسی باشد که در سرتاسر سیاههی شگفتیهای انسان یافت میشود. زن و شوهر در لندن زندگی میکردند. مرد به بهانهی سفر از خانه خارج شد و جایی در خیابان بالای خانه اش اجاره کرد و بدون اینکه خبری از خود به همسر یا دوستانش بدهد و بی آنکه هیچ دلیلی برای این تبعید خودخواسته داشته باشد، بیش از بیست سال در آنجا زندگی کرد. در این مدت، هر روز از دور به خانه اش و گاهی به خانم ویکفیلد بیچاره نگاه میکرد و پس از چنین وقفه درازی در زندگی خوش زناشویی - هنگامیکه مرگش را حتمیشمردند و تکلیف ارث و میراث روشن شد و نام او از یادها رفت و همسرش دیری بود که به بیوگی در خزان زندگیش خو کرده بود - یک روز غروب، به آرامی، گویی از غیبتی یک روزه، به خانه بازگشت و تا دم مرگ، دوباره همسری دلبند شد. این مختصر، همه چیزی است که به خاطر میآورم. اما واقعه گرچه کاملا تازگی دارد و بی مثال است و احتمالا هیچگاه تکرار نخواهد شد، اتفاقی است که تصور میکنم احساس تأسف فراوان انسان را بر میانگیزد. ما هر کدام میدانیم که هیچ یک مرتکب چنین حماقتی نخواهیم شد، معهذا احساس میکنیم که دیگری ممکن است آن را مرتکب شود. لااقل به ذهن من بارها خطور کرده و همواره شگفتی برانگیخته است، ولی با این احساس که داستان باید حقیقت داشته باشد و با تصوری از شخصیت قهرمان آن. هرگاه موضوعی ذهن انسان را چنین به قهر متأثر میسازد، زمان زیادی در اندیشه آن میگذرد. اگر خواننده مایل باشد، میتواند خود برای خود بیندیشد. ولی چنانچه ترجیح میدهد با من به گشت و گذاری در هوس بیست ساله ویکفیلد بپردازد، به او خوشامد میگویم. بی گمان یک روح غالب و یک نتیجه اخلاقی، ولو نتوانیم بیابیمشان، شسته و رفته و فشرده در واپسین جمله، وجود خواهد داشت. اندیشه همیشه کارایی خود را دارد و هر رویداد شگفت انگیزی نتیجه اخلاقی خود را. ویکفیلد چگونه مردی بود؟ ما آزادیم که تصور خود را شکل دهیم و نام او را روی آن بگذاریم. او در نیمروز عمر خود بود. علاقه زناشویی او، که هرگز بوی خشونت نپذیرفته بود، اکنون به احساسی بیتلاطم و روزمره تنزل کرده بود. او احتمالا از همه شوهرها وفادارتر بود، زیرا بی حالی خاصی دل وی را به هر سو که میل میکرد آرام نگه میداشت. او روشنفکر بود امانه روشنفکری پر جنب و جوش. ذهنش به تفکراتی مشغول میشد طولانی و کاهلانه، که به هیچ جا نمیرسیدند و از توش و توان رسیدن نیز بی بهره بودند. افکارش کمتر یارای آن داشتند که به کلام در آیند. تخیل، به معنی دقیق کلمه، سهمیاز استعدادهای ویکفیلد نداشت. با قلبی سرد اما نه پلشت یا هوسران و مغزی به دور از تب افکار شورشی و نه سرگشته از اصالت، چه کسی میتوانست پیش بینی کند که دوست ما خود را سزاوار ایستادن در صف مقدم انجام دهندگان اعمال غیرعادی گرداند؟ اگر از آشنایانش میپرسیدند در لندن کیست مطمئن ترین کسی که میتواند کاری انجام دهد که فردای آن روز به یاد نیاید، ویکفیلد را به خاطر میآوردند. تنها شاید همسر دلبندش تردید میکرد, او بی آنکه در شخصیت وی کند و کاو کند، کما بیش از خودخواهی پنهانی در آن آگاه بود، که زنگارش ذهن تنبل وی را میپوشاند؛ از خودپسندی خاصی که بدترین صفتش بود؛ از تمایلی به نیرنگ بازی، که آثار مثبتش از نگهداشتن رازهای کوچکی که ارزش فاش کردن نداشتند اغلب فراتر نمیرفت؛ و سرانجام از آنچه وی آن را اندکی غرابت مینامید که گاه در مرد نیکو کار رخ مینمود. این صفت اخیر تعریف بر نمیدارد و چه بسا موجود نباشد. حال مجسم کنید صحنه بدرود گفتن ویکفیلد را به همسرش. غروب روزی در ماه اکتبر است. ساز و برگ او بالا پوشی ژنده و کلاهی با روکش مشمع و چتری در یک دست و چمدان کوچکی در دست دیگر است. او به خانم ویکفیلد اطلاع داده که قصد دارد با دلیجان شب رو از شهر خارج شود. زن دوست میداشت طول سفر و مقصد آن و زمان احتمالی بازگشت وی را جویا شود، اما به احترام علاقه بی زبان او به پردہ پوشی، تنها یک نگاه پرسان به او میافکند. مرد میگوید قطعاً منتظر بازگشت وی با دلیجان برگشت نباشد؛ از تأخیر سه چهار روزه هم نگرانی به دل راه ندهد؛ ولی به هر صورت برای شام جمعه شب منتظرش باشد. میدانیم که ویکفیلد خود نیز آگاه نیست که چه در پیش دارد. دستش را دراز میکند، زن دستش را به او میدهد. مرد به گونه معمول در ده سال زندگی زناشویی اش بر آن بوسه میزند. آقای ویکفیلد میانسال، کمابیش مصمم به سرگشته ساختن زن پاک طینتش با یک هفته غیبت خود، از خانه بیرون میرود. پس از آنکه در پشت سرش بسته میشود، زن مشاهده میکند که فشاری در را دوباره نیمه باز میکند. سیمای شوهر را از میان در میبیند که به او لبخندی میزند و بی درنگ ناپدید میشود. این رویداد کوچک اکنون فکر را به خود مشغول نمیکند؛ ولی مدتها بعد، هنگامیکه سال های بیوگی زن از سال های شوهرداری وی فزونی میگیرد، آن لبخند به یاد میآید و بر فراز همه خاطرات وی از رخسار ویکفیلد میدرخشد. زن آن لبخند را در افکارخود با انواع پندارها فرا میگیرد، که آن را شگفت و زشت مینمایاند. هنگامیکه فی المثل او را در تابوتی مجسم میکند، آن نگاه لحظه تودیع در چهره رنگ پریده مرد یخ میزند. یا آنگاه که خواب میبیند او به بهشت رفته است، روح آمرزیدهاش همچنان لبخند آرام و حیله گرانه ای به لب دارد. ولی به سبب همان لبخند، هنگامیکه دیگران همه قطع امید کرده و او را مرده انگاشتهاند، زن گاه تردید میکند که بیوه است. اما کار ما با شوهر است. باید از پی اش بشتابیم، تا هویت خود را از دست نداده و در غوغای زندگی در لندن ذوب نگشته است. آنجا گشتن در پیاش بیهوده است. پس سایه به سایهاش میرویم و بعد از پشت سر گذاشتن پیچ و خم هایی او را آسوده لمیده در کنار بخاری آپارتمان کوچکی مییابیم که بیشتر بدان اشاره رفت. او در خیابان بالای خانه اش و در پایان سفر خویش است.چندان نمیتواند به بخت خود اعتماد کند که او را کسی در راه ندیده باشد. به خاطر میآورد که در نقطهای ازدحام جمعیت، درست در زیر فانوس روشنی، از پیش رفتن بازش داشته بود. همچنین صدای پایی شنیده بود به جز صدای خیل قدمهای دور و برش، که انگار پا به جای پای او میگذاشت. یک بار نیز صدایی از دور شنیده بود، که پنداشته بود نام او را صدا میزنند. بی گمان چندین و چند آدم فضول او را دیده و برای همسرش خبر برده بودند. بیچاره ویکفیلد؛ نمیدانی که در این دنیای بزرگ بیش از پشیزی نیستی! چشم هیچ تنابنده ای جز من به دنبال تو نبوده است. آرام در بستر رو مردک ابله؛ و فردا، اگر عقل در سر داشتی، به خانه نزد خانم ویکفیلد پاکیزه دل باز گرد و حقیقت را بگو. خود را حتی یک هفته ناچیز از آغوش گرم او بی بهره مگذار. اگر تنها یک لحظه تو را مرده یا گمشده یا برای همیشه پیوند بریده از او گمان کند، زان پس تو بینوا همسر وفادار خود را دگرگونه خواهی یافت. شکاف افکندن در پیوندهای انسانی خطر آفرین است؛ نه اینکه دهان بازتر کند؛ از آن رو که فی الفور در هم میآید! ویکفیلد بیش و کم پشیمان از شیطنتش، یا هر چه بنامیدش، زود در بستر میرود و از چرت اولش دستها را در پهنه برهوت بستر نا آشنا میگشاید. «نه». با خود میاندیشد و شمدها را بر گرد تن میپیچد. «یک شب دیگر تنها نخواهم خفت». در بامداد، زودتر از هر روز برمیخیزد و تصمیم میگیرد بیندیشد که به راستی میخواهد چه کند. از گنگی و نابسمانی نحوه تفکر اوست که این عمل غیرعای را در حقیقت امر با علم به مقصود انجام داده است بی آنکه بتواند آن را به حد کفایت برای اندیشه ورزیش در آن توضیح دهد. ابهام نقشه و تلاش تنش آلود او برای اجرای آن به یکسان نشان دهنده کند ذهنی مرد است. با این همه ویکفیلد، با حداکثر دقتی که میتواند، در افکار خود کاوش میکند و خویشتن را در مورد جریان امور در خانه کنجکاو مییابد. زن نمونه اش بیوگی را پس از یک هفته چگونه خواهد یافت؟ و در یک کلام، عالم صغیر موجودات و وضعیاتی که او جسم کانونیش بود، از غیبت او چه تأثیر خواهد پذیرفت؟ پس خودبینی زشتی در بن همه ماجرا نهفته است. اما او چگونه میخواهد به اهداف خود دست یابد؟ بی گمان نه با پنهان شدن در این منزل استیجاری راحت، که در آن گرچه در خیابان بالای خانه اش میخوابد و بیدار میشود، کمتر از دلیجانی که گویی در سراسر شب او را با خود میبرده است دور از خانه نیست. اما اگر خود را نشان دهد، همه نقشه نقش بر آب میشود. در حالی که مغز مفلوکش از این بلاتکلیفی به تنگ آمده است، سرانجام دل به دریا میزند و پا از خانه بیرون مینهد، مردد در این تصمیم که از منتها الیه خیابان عبور کند و یک نگاه شتابزده به خانه ترک گفتهاش بیفکند. عادت - زیرا او بنده عادات خویش است - دست او را میگیرد و راهنماییاش میکند و کاملا ناخواسته به در خانهاش میرساند. در آخرین لحظه، به محض آنکه پایش به پله میرسد، ناگهان به خود میآید. ویکفیلد! کجا میروی؟ سرنوشت او در آن لحظه رقم میخورد. غافل از تقدیر شومیکه او با نخستین گام خود به پس, بدان محکوم میشود، از نفس افتاده از هیجانی تا آن زمان نیازموده، شتابان راه برگشت در پیش میگیرد و جرأت نمیکند سر بگرداند و به پشت سر نگاه کند. آیا ممکن است هیچکس او را ندیده باشد؟ آیا همه اهل خانه - خانم ویکفیلد پاکدامن، دختر خدمتکار تیزهوش، پسربچه خانه شاگرد چرکین - در جست و جوی ارباب و آقای گریزپایشان در خیابان های لندن هیاهو نمیکنند؟ چه فرار زیبایی! به خود جرأت میدهد که درنگی کند و به سوی خانه بنگرد، ولی از احساس تغییری در بنای آشنا حیرت میکند، احساسی که به همه ما هنگامیکه پس از ماه ها و سال ها دوری به تپه یا دریاچه یا اثری هنری که آشنای دیرینمان بوده است نظر میافکنیم دست میدهد. در موارد عادی، این احساس توصیف ناپذیر را قیاس و تقابل خاطرات ناقص ما با واقعیت پدیدار میسازد. در ویکفیلد، جادویِ فقط یک شب موجب این استحاله گشته است، زیرا در همان مدت کوتاه، دگرگونی اخلاقی بزرگی روی داده است. هر چند این بر خود وی پوشیده است. پیش از ترک محل، یک لحظه چشمش از دور به همسرش میافتد که با روی گردیده به سمت انتهای خیابان از پشت پنجره پیشین میگذرد. احمق نیرنگ باز، هراسان از اینکه مبادا چشم زن، او را در میان صدها آدم فانی تشخیص داده باشد، پا به فرار میگذارد. هنگامیکه خود را در کنار آتش بخاری منزل استیجاریش مییابد، دلش شاد اما سرش منگ است. همین اندازه برای شروع این هوس دیرپا کافی است. پس از فکر اولیه و به جنبش در آمدن خلط بلغمیمرد برای عملی ساختن آن، قضیه سیر طبیعی خود را طی میکند. میشود فرض کنیم که او، پس از سنجش بسیار، کلاه گیس نویی به رنگ قرمز میخرد و البسه مختلفی بدون شباهت با جامه قهوهای همیشگیش از بساط کهنه فروش جهودی برمیگزیند. اکنون کار تمام است و ویکفیلد مرد دیگری است. با استقرار نظم نو، حرکت قهقهرایی به سوی نظم کهن کمابیش به قدر عملی که وی را در موقعیت بی بدیلش قرار داد دشوار میگردد. افزون بر این، ترشرویی ملازم گهگاهی اخلاقش در او لجاجتی پدیدار میسازد که اکنون احساس نابسنده ای که وی میپندارد در آغوش خانم ویکفیلد پدید آمده است بدان دامن میزند. او باز نخواهد گشت تا وی از ترس نیمه جان شود. بسیار خوب. دو سه بار از برابر دیدگانش گذشته است، هر بار با گامهایی سنگینتر و گونه هایی رنگ پریدهتر و پیشانیای پر چین تر. در سومین هفته غیبتش نشانه شومیمیبیند که در هیأت یک داروگر به خانه داخل میشود. روز بعد چکش دق الباب را کهنه پیچ میکنند. مقارن غروب آفتاب، ارابه طبیبی از راه میرسد و بار مهم و ممتازش را در آستانه در خانه ویکفیلد بر زمین میگذارد طبیب پس از عیادتی ربع ساعته از بیمار خارج میشود؛ شاید چاوش مرگ باشد. زن نازنین! آیا خواهد مرد؟ در این هنگام ویکفیلد دستخوش چیزی مانند احساس میشود، اما همچنان از بالین زن دوری میگزیند و برای وجدان خود بهانه میآورد که در این موقع حساس نباید او را برآشفت. اگر چیز دیگری است که مانع مرد میشود، خودش نمیداند. زن در چند هفته رفته رفته بهبود مییابد؛ بحران به پایان رسیده است. او آرام و شاید غمگین است. اگر مرد دیر یا زود باز گردد، او دیگر برایش تب نخواهد کرد. این افکار در ذهن مه آلود ویکفیلد سوسو میزنند و او را به گونه ای مبهم آگاه میسازند که میان آپارتمان استیجاری او و خانه پیشین اش فاصله ای تقریبا نا پیمودنی افتاده است. گاه با خود میگوید: «فقط یک خیابان دورتر است». ای احمق! نمیدانی که در دنیای دیگری است. تاکنون او بازگشتش را هر روز به روز بعد انداخته است؛ زین پس زمان دقیق برگشتن را نامعین میگذارد. فردا نه؛ شاید هفته دیگر؛ همین زودی ها. مردک بدبخت! ویکفیلد همانقدر امکان بازگشت از تبعید خودخواسته را دارد که مردگان بخت دیدن دوباره خانههای زمینی شان را. کاش میتوانستم در عوض مقاله ای چند صفحه ای کتابی بنگارم! آنگاه نشان میدادم که نفوذی خارج از اختیار ما چگونه دست توانای خود را در هر عملی که انجام میدهیم به کار میگیرد و از تار و پود تبعات آن ضرورتی آهنین میبافد. ویکفیلد طلسم شده است. باید او را ده سالی به حال خود رها کنیم تا چون شبحی در اطراف خانه اش پرسه زند بی آنکه حتی یک بار از آستانه در پیشتر رود و با همه مهری که در دلش میگنجد سرسپرده همسر بماند، در حالی که خود کم کم از خاطر وی محو میشود. ناگفته نماند که مدت ها بود احساس غرابت رفتارش را از دست داده بود. اینک صحنهای تماشایی! در ازدحام خیابانی در لندن مردی را تشخیص میدهیم در آستانه پیری، با اندک مشخصه ای که از ناظر بیدقتی جلب توجه کند، اما با سر و وضعی که رقم سرنوشتی نامتعارف را پختگان بر آن میتوانند خواند. او لاغر است. پیشانی کوتاه و باریکش ژرف چین خورده است. چشمان ریز و بی فروغش گهگاه با نگرانی به اطراف سر میکشند، ولی بیشتر به نظر میرسد که به درون وی مینگرند. سرش را خم میکند و به طور وصف ناپذیری یکبر راه میرود، گویی که مایل نیست خود را تمام رخ به عالم نشان دهد. او را به حد کفایت بنگرید تا آنچه را توصیف کردهایم مشاهده کنید. آنگاه خواهید پذیرفت که شرایط، شرایطی که از دست ساخته های عادی طبیعت چه بسا مردان برجسته میآفریند، کسی نیز از این گونه پدید آورده اند. سپس بگذارید دزدانه در پیاده رو قدم بردارد و چشمانتان را به سمت مخالف بدوزید که زن گوشتالویی، در غروب زندگی، با کتاب دعایی در دست رهسپار کلیسای واقع در آنجاست. او هیأت آرام بیوه زنی دیرینه را دارد. غصه های او یا رنگ باخته اند و یا چنان در قلبش ریشه کرده اند که به سختی با خوشی قابل تعویض اند. همچنان که مرد باریک میان و زن تندرست در حال عبورند، راهبندان کوچکی رخ میدهد و این دو تن را رو در روی یکدیگر میگذارد. دست آنها به هم میخورد و فشار جمعیت سینه زن را به شانه مرد میساید. رودررو میایستند و در چشمان هم چشم میدوزند. پس از ده سال جدایی، ویکفیلد اینگونه زنش را ملاقات میکند! جمعیت دور خود میچرخد و پیوند آن دو را میشکند. بیوه ثابت قدم حرکت از سر میگیرد و به سمت کلیسا میرود، ولی در مدخل کلیسا میایستد و نگاهی بهت آلود به خیابان میافکند. معذالک داخل میشود و کتاب دعا را در راه میگشاید. اما مرد! با صورت برافروخته ای که حتی لندن گرفتار و خودبین هم میایستد و از پشت وراندازش میکند، شتابان به منزل میرود و چفت در را میاندازد و خود را در بستر میافکند. احساسات خفته سال ها طغیان میکنند. مغز ناتوان او از نیروی آنها اندکی قدرت میگیرد. همه غرابت فلاکت بار زندگیش در یک نگاه بر وی آشکار میگردد. سودا زده فریاد میزند: «ویکفیلد! ویکفیلد؛ تو دیوانهای!» شاید بود. غرابت وضعش باید او را چنان در خودش غرق کرده باشد که در مقایسه با همنوعان وی و جریان زندگی نمیشد گفت عقل درستی دارد. او نقشه کشیده بود، یا بلکه پیش آمده بود، که از دنیا ببرد، که ناپدید شود، که جایگاه و امتیازاتش را در میان زندگان رها کند، بی آنکه به جمع مردگان پذیرفته شود. زندگی راهبان هیچ مشابهتی با زندگی او ندارد. او در غوغای شهر زندگی میکرد، همچون گذشته اش؛ اما مردم از کنارش میگذشتند و او را نمیدیدند. مجازاً میتوانیم گفت همیشه در کنار همسرش در خانه و کاشانه اش بود ولی هرگز نه گرمای این را احساس میکرد و نه محبت آن را سرنوشت بی سابقه ویکفیلد آن بود که سهم اولیه اش از عواطف بشری را حفظ کند و همچنان در علایق انسانی دخالت داشته باشد، در حالی که اثر متقابل خود را در آنها از دست داده بود. چه تحقیق جالبی میشد ردگیری تأثیر این اوضاع در قلب و مغز او جدا از هم و توأمان. ولی هر چند او تغییر کرده بود، خود چندان بر آن واقف نبود و خویشتن را همان مرد همیشگی گمان میکرد. راست اینکه جرقههایی از حقیقت رخ مینمود اما زودگذر بود و او همچنان با خود میگفت:«به زودی باز خواهم گشت!» فکر نمیکرد که بیست سال است این جمله را تکرار کرده است. همچنین تصور میکنم که این بیست سال، با نگاهی به گذشته، طولانی تر از یک هفته ای که ویکفیلد در ابتدا مدت غیبتش را بدان محدود کرده بود به نظر نرسد. او کل ماجرا را بیش از میان پرده ای در شاهراه زندگیش نمیدید. هنگامیکه پس از کوتاه مدتی دیگر میپنداشت زمان بازگشت به استراحتگاهش فرا رسیده است، همسرش با دیدن آقای ویکفیلد میانسال دستهایش را از خوشحالی به هم میکوفت. افسوس، چه اشتباهی! اگر زمان تا پایان ندانم کاری های دلسپند ما میایستاد، همه ما تا روز قیامت نوجوان میماندیم. در شامگاه روزی از روزهای بیستمین سال غیبتش ویکفیلد پیاده روی روزانه اش را به سوی خانه ای که هنوز از آن خود میداندش انجام میدهد. شبی طوفانی در فصل پاییز است. رگباری مکرر صدای تپ تپی از پیاده رو در میآورد اما پیش از آنکه انسان بتواند چترش را باز کند میایستد. ویکفیلد در نزدیکی خانه درنگ میکند. از پنجره های اتاق نشیمن طبقه دوم، لهیب سرخ و روشنایی و جرقه های آتش آرامش بخشی را میبیند. روی سقف، سایه کج و معوجی از خانم ویکفیلد پاک نهاد پدیدار میگردد. کلاه، بینی و چانه و سینه فراخ او کاریکاتور ستایش انگیزی میسازند که با افت و خیز زبانه های آتش رقص نیز میکند، رقصی که برای سایه زنی سالخورده شاید کمیجلف باشد. در همین لحظه رگباری از نو باریدن میگیرد، که باد کج رفتار بر تخت سینه و رخسار ویکفیلد میکوبدش. سرمای پاییزی در وجودش رخنه میکند. آیا خیس و لرزان در همان جا بایستد، حال آنکه بخاری خانه خودش آتش داغی دارد که او را گرم میکند و همسر خود او خواهد دوید و نیم تنه خاکستری و نیم شلواری را که بی گمان با دقت در گنجه اتاق خوابشان نگهداشته است برایش خواهد آورد؟ خیر! ویکفیلد اینقدرها هم احمق نیست. از پله ها بالا میرود - با گام های سنگین! - زیرا گذشت بیست سال پاهای او را از آن روزی که از پله ها پایین آمدند نرمش ناپذیرتر کرده است، ولی او خود نمیداند. بایست، ویکفیلد! آیا به تنها خانه ای که برایت بر جای مانده است میروی؟ پس قدم در گور خود بگذار! در باز میشود. همچنان که داخل میشود آخرین نگاه را به رخسارش میافکنیم و همان لبخند حیله گرانه را بر لبش میبینیم که آغازگر شوخی کوچکی بود که برایش از آن زمان تاکنون از همسرش مایه گذاشته است. چه بی رحمانه زن بیچاره را به استهزا گرفته است. بسیار خوب، شب را آسوده به صبح آوری ویکفیلد! این رویداد سرورانگیز - فرضاً که چنین باشد - تنها در لحظهای نامنتظر ممکن است رخ داده باشد. دوستمان را فراتر از آستانه در پی نمیگیریم. او برایمان فراوان دستمایه برای اندیشه ورزی بر جای نهاده است، که بخشی از آن حکمتش را ارزانی یک نتیجه اخلاقی خواهد کرد و شکل یک تمثیل را خواهد پذیرفت. در غوغای ظاهری دنیای پر رمز و راز ما، افراد چندان نیک بایک نظام و نظام ها با یکدیگر و با یک کل هماهنگ اند که انسان با یک لحظه کنار کشیدن، خود را با خطر هولناک از دست دادن جایگاهش برای همیشه روبه رو میسازد. همچون ویکفیلد چه بسا وی مطرود عالم گردد.
- ۹۹/۰۴/۳۰