متافیزیک چاقی
متافیزیکِ چاقی
جان چیور
برگردان: فرزانه دوستی و محمد طلوعی
========================
موضوع امروز متافیزیک چاقی است و من شکمِ مردی به اسم لارنس فارنسورث هستم. من فضای تنشم، بین دیافراگم و لگن خاصره و امعا و احشایش اختیار من است. میدانم باورم نمیکنید اما وقتی فریاد تهِ قلب را میشنوید چرا ته شکم را نشنوید؟ من نقش زیادی در زندگیاش دارم مثل هر عضو حیاتی دیگرش و با این که کاری نمیکنم، استقلالم را حاصلِ نیروهای متغایر محیط پیرامونش مثل پول و موهبت ستارهها میدانم. ما در میدلوست متولد شدیم و او در شیکاگو درس خواند. اول در تیم دومیدانی بود (پرش با نیزه) و بعدها تیم غواصی، دو ورزشی که موجودیتم را به خطر میانداختند و نابودم میکردند. من تا چهل سالگیاش یعنی وقتی که دکتر و خیاط من را دیدند، خودم را نشناخته بودم. او سرسختانه از پرداختن به حقوق من سر باز میزد و حدود یک سال به پوشیدن لباسهایی که من را تنگ در میان میگرفتند و به درد و مشقت میانداختند ادامه میداد. من هم به تلافی هر وقت میخواستم زیپش را درمیدادم.
اغلب میشنیدم میگفت بعد از نصف عمر دویدن پشت آن تیرک سرکش، حالا محکوم است نصف دیگر عمرش را با شکمی این طرف و آن برود که مثل آلتش خودمختار و بوالهوس است. البته من در موقعیتی بودم که میتوانستم شاهد شهوتبازیهاش باشم اما نمیخواهم از هزارها یا میلیونها باری که شریکش بودم وصفی کنم. من خلافِ شهرتم به کودنی چشم بصیرت دارم و بنابراین جای نگاه به تمرینهای ژیمناستیک به عواقبش چشم داشتم که تا آنجا به گوشم رسیده مالامال از لذتجویی بود. او فکر میکرد زندگی شهوانیاش مجوز ورود او به زیباییهای واقعی دنیا است. رقص در توفان، مثل باران، عقیده اش راجع به رابطهی کامل بود. گاهی شکایتهایی میشد. یک بار شنیدم زنی پرسید «تو اصلن میفهمی زندگی چیزایی بیشترِ سکس و طبیعتپرستی هم داره؟» باری وقتی از زیبایی ستارهها ذوقزده شد، دوستدخترش خندهاش گرفت. دانش من دربارهی جهان محدود به تجربهی برهنگیها است؛ اتاق خوابها، استحمام، سواحل، استخرهای شنا، میعادها و حمام آفتاب در آنتیل. بقیهی زندگیام لای یکجور پرده میگذرد میان شلوار و پیرهنش.
بعدِ یکی دو سال که به انکار من ادامه داد، شلوارش را از سی به سی و چهار گشاد کرد. وقتی سایز سی و چهار را رد کردم و تلاش میکردم به سی و شش برسم در احساسش نسبت به من دچار وسواس شد. تضاد میان آنچه بود و میخواست باشد و آنچه شده بود جدی نشان میداد. وقتی آدمها به من انگشت میزدند و دربارهی روبنای پیشآمدهی ساختمان شوخی میکردند، خندهی زوریاش نمیتوانست خشمش را پنهان کند. دیگر دوستانش را براساس هوش و فراست قضاوت نمیکرد با دور کمرشان میسنجید. چرا ایکس اینقدر کمرباریک بود و چرا زی با شکم دستکم چهل اینچیاش از همهچی راضی بود؟ وقتی رفقایش بلند میشدند، چشمش از لبخندها به کمرها میلغزید. شبی استادیوم یانکی رفتیم تا بیسبال تماشا کنیم. وقتی متوجه شد بازیکن توپگیرِ راست دورِ کمر سی و شش اینچی خوشفرمی دارد سرکیف آمد. بقیه توپگیرها هم مقبول بودند اما توپزن که مسنتر بود، شکم برآمدهای داشت و دوتا از داورها وقتی گاردشان را باز کردند افتضاح بودند. توپجمعکن هم. بعد متوجه شد اصلن بیسبال تماشا نمیکند، یعنی تحت تاثیر من قادر به تماشای بازی نبود و بیرون آمدیم. یکی دو روز بعد تصمیم گرفت آن یک سال یا یک سال و نیم جهنمی را شروع کند.
با رژیمی شروع کردیم که پایهاش آب و تخممرغِ آبپز سفت بود. ده پوند در عرض یک هفته کم کرد اما از جاهایی که نباید و با این که زندگیم را به مخاطره انداخته بود دوام آوردم. رژیم باعث اختلال سوختوساز شد که به دندانهاش آسیب زد و به توصیهی پزشکش دست از رژیم برداشت و عضو کلوپ سلامت شد. سه بار در هفته روی دوچرخه الکتریکی و ماشین غلتان شکنجه میشدم و بعد ماساژور مشتومالم میداد و با خشونت و بیرحمی با کف دستش مرا میزد. بعد چندجور زیرپوش کشی و کرست خرید که قرار بود داغان یا پنهانم کنند و مادامی که دچار شداید و عذاب میکردند فقط مایهی اثبات شکستناپذیریام میشدند. وقتی عصری برداشتشان، دوباره خودم را به جهانی که آنقدر عاشقش بودم اثبات کردم. کمی بعد دستگاه تازهای خرید که نابودیام را تضمین کرده بود. جوری شورت پلاستیکی طلایی که با پمپ دستی باد میشد. با میزان اسیدی که از این کار ترشح میشد فهمیدم چه درد و حماقتی را تحمل میکند. وقتی شورت باد میشد دستورالعملها را از روی کتاب میخواند و حرکات ورزشی انجام میداد. این بدترین دردی است که تا به حال تحمل کردهام و وقتی تمرین تمام میشد، جاهای مختلفم دچار چنان کوفتگی و قلنبگی غیرعادی میشد که یک شب تمام بیخواب میشدیم.
تا این وقت متوجه دو واقعیت شده بودم که ضامن بقای من بود. یکی این که از ورزشهای انفرادی بیزار بود؛ بازی را خیلی دوست داشت اما از نرمش بدش میآمد. هر روز صبح حمام میرفت و ده بار دستش را به شصت پایش میرساند. کفلهایش (آن قصهی دیگری دارد) میسایید به دستشویی و پیشانیاش میگرفت به نشیمنِ مستراح. از عرقهایی که رویم میریخت متوجه میشدم این تمرین شکستم میدهد. بعد تابستان را رفت حومه و آنجا پیادهروی و وزنهبرداری کرد. ضمن وزنهبرداری یاد گرفت به ژاپنی و روسی بشمرد و امیدوار بود این به تمرینهایش تشخص بدهد اما موفق نشد. پیادهروی و وزنهبرداری هردو او را خجالتزده میکردند. عامل دوم به نفع من این که آقا معتقد بود زندگی سادهای دارد. اغلب میگفت: «من زندگی خیلی سادهای دارم». اگر واقعن این طور بود من هیچ شانس پیروزی نداشتم اما فکر میکنم هیچ رستوران درجه یک اروپایی، آسیایی، افریقایی یا جزایر بریتانی نمانده آنجا نبَردم و حالی نداده باشد. بعد از یک بشقاب پر کراکت در ژاپن رفیقانه دستی به من میزد و میگفت «به خودت برس مرد» تا وقتی این روش سادهی زندگی است، جای من در این دنیا امن است. اگر ناامیدش میکنم از روی کینه یا عداوت نیست. بعد از یک شام هومری حسابی با چهارده پیشغذا در جنوب روسیه، شب را با هم در حمام گذراندیم. در تفلیس بود. انگار زندگیاش را تهدید میکردم. ساعت سه صبح بود و از درد فریاد میکشید. گریه میکرد و شاید من تنها جای تنش باشم که عمق تنهاییاش را میفهمیدم. سر من داد کشید: «برو گم شو، گم شو» چه چیزی رقتانگیزتر و مضحکتر که مردی لخت، بوق سگ در کشوری بیگانه است اعضای حیاتیاش را دور میریزد. کنار پنجره رفتیم تا به صدای باد لای درختها گوش کنیم. داد زد: «آه، بیشتر از این باید سمتِ معنویات میرفتم.»
اگر شکم ماموری مخفی یا پادشاه هم بودم نقش من در گذر زمان توفیری نمیکرد. من اجمالن بیشتر از مترسک داسبهدست گذر زمان را نشان میدهم. چرا باید عامل واضحی مثل زمان، که از تمام ساعتهای توی خانهاش فهمیده میشد، اینقدر به ناله و نفرینش بیندازد؟ چرا فکر میکرد خمیرمایه و جذابیتش در زیبایی جوانی است؟ میدانم او را یاد رنجی میانداختم که در رابطه با پدرش تحمل میکرد. پدرش در پنجاهوپنج سالگی بازنشست شده بود و بقیهی عمرش به جلای سنگ، باغبانی و آموزش مکالمهی فرانسوی با نوار ضبط مشغول بود. مردی تنومند و خمیده بود اما مثل پسرش درست نیمهی راه شکم آورده بود. بهنظر میرسید مثل پسرش از موهبت پیری و افزایش وزنی معقول محروم است. شکمش، رودههایش، انگار روحش را خرد کرده بود. شکمش باعث شده بود خمیده شود، گشاد راه برود، هن و هن کند و شلوارش را گشاد کند. شکمش گویی منادی فرشتهی مرگ بود؛ فارنسورث که هرروز صبح دست به شصت پایش میزد با همین فرشته دست و پنجه نرم میکرد؟
بعد سالی با هم سفر کردیم. نمیدانم قصدش چه بود اما در عرض دوازده ماه سه بار دور جهان گشتیم. شاید فکر میکرد که سفر سوختوساز بدنش را بیشتر میکند و اهمیت من را کم. نمیخواهم به سختیهای کمربند ایمنی و برنامهی غذایی آشفته اشارهای کنم. همهی جاهای معمول را دیدیم همینطور به نایروبی، ماداگاسکار، مایوریتی، بالی، گینهی نو، کالدونیای نو و زلاندنو سفر کردیم. مادانگ، گوروکا، لی، رابایول، فیجی، ریکجاویک، تینگوفلیر، آکوریری، نارسارسواک، کاگسیاروک، بخارا، ایرکوشک، اولان باتور و صحرای گبی را دیدیم و بعد نوبتِ گالاپاگوس، پاتاگونیا، جنگل ماتو گروسو و البته سیشیل و آمیرانت رسید.
بعد شبی در پاستو همهچیز را تمام کرد یا شاید تصمیمی گرفت. غذا را با انجیر و گوشت پارما شروع کرد و همراهش دوتا نان و کره. بعد اسپاگتی کاربونارا، استیک و سیبزمینی سرخ کرده، یک سینی ران قورباغه، ماهی اسپیگولای درسته سرخشدهی کاغذپیچ، سینهی مرغ، سالاد با سس چرب، سه جور پنیر و دسر زاباگلیونهی پرملات. همان وقت که زاباگلیونه سفارش داد فهمیدم پیروز شدم و آتشبس است. پنهانم نمیکرد از بین نمیبرد، فراموش نمیکرد و پردهپوشیاش مودبانه بود. وقتی از میز بلند شد دو اینچ دیگر به من اضافه کرده بود طوری که وقتی در میدان قدم میزدیم میتوانستم باد شبانه را حس کنم و صدای چشمهها را بشنوم و از آن به بعد با هم به خوبی و خوشی زندگی کردیم.
- ۰۲/۰۶/۱۴