ترس و لرز – قصهی اول- غلامحسین ساعدی- قسمت دوم
4
جماعت برگشتند و پشت مسجد دورهم جمع شدند
زاهد گفت: عجله خوب نیس. باید منتظر بشیم و ببینیم که چی میشه؟
محمد حاجی مصطفی گفت: تا کی منتظر بشیم؟
زکریا گفت: حالا اختیار دست زاهده. هرچی اون گفت باید قبول کنیم
زاهد بالا سر سالم احمد نشست و گفت: هی سالم احمد! حالا همه را خوب برام تعریف کن ببینم چه جوری بوده
سالم گفت: من نمیدونم چه جوری بوده زاهد، من فقط دیدمش
زاهد گفت: چه جوری بود آخه؟
سالم گفت: نپرس زاهد، اگه بخواهم بگم تمام تنم تخته میشه.
زاهد گفت: حالا که این طوره، پس نگو.
بعد رو به مردم کرد و ادامه داد: حتما مضراتیه، و ممکنه به همه ضرر بزنه
و سالم شروع به لرزیدن کرد.
محمد احمد علی که عقب تر از دیگران ایستاده بود گفت: حالا چه کار می خوای بکنی زاهد؟
زاهد گفت: حتما باید بیرونش کرد.
کدخدا پرسید: چه جوری باید بیرونش کرد؟
زکریا گفت: این کار، کار ماها نیس، کار خود زاهده.
محمد احمد علی با صدای لرزان گفت: من می ترسم، من می ترسم
زاهد گفت: اول باید هیشکی نترسه. غیر سالم احمد که گرفتار شده، بعدشم یه کاری بکنین که دل و جرأت داشته باشین، والا همه بدجون میشیم و می افتیم
زکریا با صدای بلند داد زد: هی محمد احمد علی، می شنفی زاهد چی میگه؟ زاهد میگه، هیشکی نترسه، هیشکی دست و پاشو گم نکنه
صالح کمزاری گفت: حالا چه کار می کنی زاهد؟ می خوای دهل بکوبی؟
عبد الجواد گفت: اگه می خواد دهل بکوبه، من میرم و دهلهاشو میارم.
زاهد گفت: این وقت روز که نمیشه کوبید.
زکریا گفت: پس چه کار کنیم؟
زاهد گفت: تا شب همین جا می مونیم.
صالح پرسید: یعنی هیش کار نمی کنی؟
زاهد گفت: نه، تا شب هیش کار نمی کنم. هرکی دلش می خواد، بره. سالم أحمد می مونه، منم می مونم و هر کیم خواست میمونه.
صالح گفت: کی برگردیم؟
زاهد گفت: شب که شد برگردین.
جماعت بلند شدند. سالم و زاهد و محمد احمد على همانجا ماندند. محمد احمد علی گوشه لنگوته اش را باز کرد و کمی کیلیا بیرون آورد.
زاهد سرانگشتی کیلیا برداشت و پشت لپش ریخت و به سالم احمد گفت: کمی از این وردار، برات خوبه
. سالم احمد گفت: می ترسم، بدجوری می ترسم.
زاهد گفت: اگه کیلیا بخوری حالت جا میاد.
محمد احمد علی گفت: خیلی تنده، خیلیم خوبه، زاهد اینارو ازیه گدای هندی خریده.
سالم احمد سرانگشتی کیلیا برداشت و پشت لپش ریخت، و با ترس و لرز آسمان را نگاه کرد که از آتش آفتاب شعله ور بود و هنوز خیلی مانده بود که شب بیاید. گاو محمد حاجی مصطفی آمد و میدان را دور زد و به داخل کوچه رو به رو رفت. یک مرتبه حال سالم احمد به هم خورد و بالا آورد. ترس تو دلش ریخته بود. زاهد بلند شد و سالم أحمد را روی زمین دراز کرد و با کمک محمد احمد على تابوت را آورد و بغل دست سالم گذاشت تا روشنایی تند روز اذیتش نکند
5
شب که شد، همه آمدند جلو مسجد و نماز خواندند و دور سالم احمد جمع شدند و هیچ کس به دریا نرفت.
زاهد گفت: حالا باید بریم لب دریا دهل بکوبیم، شاید رم کنه و در بره.
سالم نالید: من می ترسم، من از صدای دهل می ترسم.
زاهد گفت: چرا می ترسی، طوری نشده، یه کم هول کردی و دست و پات لرزیده.
صالح گفت: امشب دریا بدجوری شلوغه، خیال نمی کنم صدای دهل شنیده بشه.
زاهد گفت: یه کاریش میکنیم، حالا یکی بره و دهل و نقاره منو بیاره.
زکریا گفت: محمد احمد علی، پاشو برو و نقاره و دهل زاهدو بیار
محمد احمد علی گفت: تنهایی برم؟
و بلند شد.
صالح گفت: آره تنها برو،یه وقت نگیری تو کپر بخوابی؟
محمد احمد علی گفت: من می ترسم، واهمه دارم.
عبدالجواد گفت: خیله خب، منم باهات میام، این همه ناله نکن.
محمد احمد على و عبدالجواد راه افتادند طرف برکه ایوب.
محمد احمد على به عبدالجواد گفت: خیال نمیکنم سالم احمد حالش خوب بشه، پشت تابوت که خوابیده بود چند دفه بالا آورد.
عبدالجواد گفت: خداکنه که این جنگلی بتونه کاری براش بکنه.
محمد احمد علی گفت: ان شاء الله که میکنه.
عبد الجواد گفت: تعویذ هم براش بد نیس.
محمد احمد علی گفت: خیال نمیکنم،
زاهد گفت تعویذ و دعا کاری نمی کنه، باید دهل کوبید.
از پشت برکة ایوب رد شدند و رسیدند به تاریکی غلیظی که همچون گرهی هوا را تیره کرده بود. محمد احمد على و عبد الجواد تاریکی را دور زدند و رسیدند دم در کپر زاهد. هوا آشفته بود و دریا بالا رفته جلو افق را گرفته بود.
عبدالجواد به محمد احمد علی گفت: برو تو دهلها رو بیار.
محمد احمد علی گفت: چرا خودت نمیری تو؟
عبد الجواد گفت: خوش ندارم این وقت شب برم تو کپر یه جنگلی.
محمد احمد علی گفت: من فقط از سایه ها می ترسم.
عبد الجواد گفت: حالا من این گوشه وایستادم و مواظبم.
محمد احمد علی پرده را کنار زد و رفت تو، چند لحظه بعد صدای غرش دهلی بلند شد و محمد احمد على با دهل بزرگی بیرون آمد. عبدالجواد دهل را گرفت و محمد أحمد علی دوباره رفت توی کپر و با یک دهل و نقاره دیگر آمد بیرون. نقاره و دهل را گذاشت روی زمین و دوباره وارد کپر شد و با یک مشت چوب دهل آمد بیرون. محمد احمد على، دهل را روی دوش انداخت و نقاره را زد زیر بغل و عبدالجواد با دهل بزرگ کنار به کنار هم راه افتادند. تاریکی را دور زدند و رسیدند دم برکه ایوب. صدای غریبی از توی برکه می آمد. انگار جسم ناپیدایی توی آبها در حال باد کردن بود. محمد احمد على و عبدالجواد به طرف آبادی سرازیر شدند. جلو مسجد خلوت بود و کسی دیده نمی شد.
محمد احمد علی گفت: کجا رفته ان؟
نزدیک ساحل روشنایی کم سویی به چشم می خورد. عبد الجواد و محمد احمد على با عجله به طرف ساحل راه افتادند. جماعت دور قایق وارونهای جمع شده بودند و زکریا فانوس به دست، بالای قایق رفته بود. زاهد توی کاسه ای به سالم احمد آب می داد. عبدالجواد و محمد احمد على دهلها را روی زمین گذاشتند و منتظر شدند.
زاهد برگشت و تا آنها را دید گفت: یا الله، یا محمد. حالا باید تا صبح بکوبیم.
همهمه دریا بیشتر شده بود، باد می آمد و دهلها می نالیدند
6
آفتاب که زد، مردها خسته شدند و دهلها را کنار گذاشتند و نشستند روی زمین. دریا خاموش شده بود و داشت رنگ عوض می کرد که یک مرتبه سالم احمد نعره کشید و عقب عقب رفت. مردها برگشتند و نگاه کردند. دو لنگه در مضیف خانه سالم احمد، باز بود و سیاه لاغری با دو تا چوب زیربغل جلو مضیف ایستاده بود. لنگوته قرمزی به سر داشت و دشداشه بلندش تا روی زمین می رسید.
جماعت بلند شدند و با ترس و لرز عقب عقب رفتند. سیاه، بی آنکه تکان بخورد ایستاده بود و آنها را تماشا می کرد.
زاهد با صدای بلند داد زد: به حق دین و ایمان و خدا، بیا از این آبادی راهتو بکش و برو.
همه ساکت شدند. سیاه همچنان بی حرکت ایستاده بود. زاهد یک قدم جلوتر رفت. دیگران هم یک قدم جلوتر رفتند.
زاهد دوباره داد زد: صدای منو می شنفی؟
سیاه چیزی نگفت.
زاهد داد زد: صدای منو میشنفی یا نمی شنفی؟
صالح کمزاری گفت: شاید نمی فهمه تو چی میگی .
زاهد هوار کشید: چرا اومدی اینجا؟ از کجا اومدی؟
صالح گفت: صدای تو ضعیفه زاهد، بذار زکریا حرف بزنه.
زکریا چند قدم جلوتر رفت و با صدای بلند نعره کشید: چرا اومدی اینجا؟ از کجا اومدی؟ چی می خوای؟
سیاه چیزی نگفت.
زکریا پرسید: صدای منو می شنفی؟ آره؟
زاهد گفت: بهش بگو، ما که کاری به کار تو نداریم، بیا و راهتو بکش و برو.
زکریا عصبانی داد زد: بیا و برو.
صالح کمزاری هم داد زد: بیا برو دیگه، بیا برو.
و جماعت داد زدند: برو، برو، برو دیگه، برو.
سیاه به کمک چوبهای زیربغل، چند قدمی جلو آمد. مردها عقب تر رفتند.
زکریا داد زد: یه چیزی بگو. بلد نیستی حرف بزنی؟
صدای ضعیفی شنیده شد و به نظر آمد که سیاه می خندد.
محمد احمد علی پرسید: چی میگه؟
زکریا داد زد: چی میگی؟ هرچی میخوای بگی بلندتر بگو.
سیاه جلوتر آمد و ناله سالم احمد از پشت سر دیگران به گوش رسید.
زکریا و جماعت یک قدم جلوتر رفتند و زکریا داد زد: چی می خوای؟
سیاه گفت: کمکم کنین.
زاهد پرسید: چی گفت؟
زکریا گفت: میگه کمکم کنین.
صالح آهسته زیرلب گفت: کمکت کنیم؟ خدا کمر تو بزنه.
عبد الجواد از زاهد پرسید: کمک چی می خواد؟
زاهد رو به جماعت کرد و گفت: محلش نذارین، به حرفش گوش ندین، داره مکر و حیله میکنه
سیاه جلوتر آمد و مردها عقب تر رفتند.
زکریا داد زد: کجا میای؟
سیاه دستش را به التماس دراز کرد و نالید: کمک! کمک!
زکریا گفت: کمک چی؟
محمد احمد علی گفت: یا رسول الله، همین جوری داره میاد جلو.
زاهد که عقب عقب می رفت گفت: نمیشه فهمید، معلوم نیس چه کار می خواد بکنه، مواظب باشین، داره نقشه می چینه.
زکریا گفت: چی می خوای؟ اگه حرف حساب داری بگو. این جوریم نیا جلو.
سیاه گفت: نون می خوام.
زاهد گفت: دروغ میگه، نون نمی خواد، می خواد جلوتر بیاد و گرفتارمون بکنه.
زکریا داد زد: دیگه چی می خوای؟ صالح گفت: این حرفا چیه می پرسی؟
زکریا گفت: می خوام بفهمم واسه چی اومده.
زاهد گفت: خوب میکنی، بپرس، بپرس ببین دیگه چی می خواد.
زکریا داد زد: غیر نون چیز دیگه نمی خوای؟
سیاه گفت: نون می خوام، ماهی می خوام، ماهیم می خوام.
زکریا گفت: دیگه چی؟ دیگه چی میخوای؟
سیاه گفت: خرمام می خوام، خرمام دوست دارم.
محمد احمد علی گفت: چه پررو!
زاهد گفت: خدا ذلیلش بکنه، من میدونم چی میخواد. اون خرما و نون نمی خواد. یه چیز دیگه می خواد.
زکریا داد زد: پنیر چی؟ پنیر نمی خوای؟
سیاه گفت: پنیرم می خوام. زکریا گفت: برنج چی؟ برنج دوست نداری؟
سیاه گفت: دوست دارم. برنج خیلی دوست دارم. ..
زاهد گفت: خدا کمر تو بزنه. همه اش دروغه، من میدونم چی میخواد. اون برنج نمی خواد، یه چیز دیگه می خواد.
محمد حاجی مصطفی گفت: لااله الاالله محمد رسول الله.
کدخدا رو به زاهد کرد و پرسید: حالا چه کار بکنیم زاهد؟
زاهد گفت: ازش بپرسین که چه کار می خواد بکنه، می خواد بره، یا نمی خواد بره.
سیاه آرام آرام به آنها نزدیک می شد و جماعت در حالی که هوای همدیگر را داشتند از سیاه فاصله می گرفتند.
زکریا با صدای بلند نعره کشید: چه کار می خوای بکنی؟ می خوای از اینجا بری یا نمی خوای بری؟
سیاه گفت: نه، نمی خوام از اینجا برم
. از دریا سالم را صدا کردند.
زاهد پرسید: چی گفت؟
محمد حاجی مصطفی گفت: خیال رفتن نداره
. بعد برگشتند و زاهد را نگاه کردند.
زاهد گفت: اگه نخواد بره وای به حال سالم. وای به حال همه.
محمد احمد علی پرسید: یعنی همه رو گرفتار می کنه؟
زاهد گفت: البته که می کنه.
کدخدا پرسید: نمیشه یه جوری بیرونش کرد؟
زاهد گفت: همین کارم باید کرد.
محمد حاجی مصطفی گفت: بگیریم و بندازیمش تو دریا
زکریا گفت: خیال نمیکنم بتونیم این کارو بکنیم.
محمد احمد علی گفت: داره میاد جلو، یه فکر دیگه بکنین.
زکریا گفت: اگه بکشیمش گناه داره؟
زاهد گفت: اگه مضراتی باشه گناه نداره.
محمد حاجی مصطفی گفت: معلومه که مضراتیه.
عبد الجواد گفت: اگه مضراتی نبود که سالم بدجون نمی شد.
زاهد گفت: اون اگهم اینجا کشته بشه، یه جای دیگه ظاهر میشه، تا دنیا دنیاس اینا دس وردار نیستن.
زکریا گفت: هی داره نزدیک میشه. نگاش کنین! نگاش کنین!
سیاه جلوتر آمده بود، صورتش هیچ پستی و بلندی نداشت، انگار چیزی لب و دماغش را جویده و صاف کرده بود.
زاهد خم شد و سنگی برداشت و با صدای بلند گفت: به اذن الله و به اذن رسول.
و سنگ را انداخت طرف سیاه. سیاه وحشت کرد و عقب عقب رفت.
زکریا به جماعت هی زد: داره فرار می کنه، داره در میره، امانش ندین.
سیاه داد زد: گرسنه مه. گرسنه مه . و جماعت خم شدند و سنگ برداشتند و انداختند طرف سیاه. سیاه ناله کرد: من نون می خوام، خرما می خوام، پنیر می خوام.
زاهد گفت: نون نمی خواد، خرما و پنیر نمی خواد، من میدونم اون چی می خواد.
سیاه دوباره ناله کرد: گرسنه مه.
زاهد گفت: امانش ندین، امانش ندین.
صالح سنگ بزرگی انداخت به طرف سیاه که به پای چوبیش خورد، و سیاه روی زمین غلطید.
زاهد داد زد: به اذن الله امانش ندین.
همه سنگ برداشتند و هجوم بردند طرف سیاه
7
سه روز و سه شب گذشت و حال سالم احمد بدتر شد. دور خانه ها میدوید و فریاد می کشید و ناله می کرد. چیزی نمی خورد و از سیاهی نخلها وحشت داشت.
زاهد به مردها گفته بود که کسی دریا نرود، و کسی دریا نرفته بود. عامله ها همه روی خشکی بود. جماعت دهل زده، تعویذ و دعا کرده بودند، فایده نکرده بود. همه چیز نا آرام بود و چیز بدی، شبها، دریا را از درون به هم می زد و همه را می ترساند. شب سوم، سالم احمد را طناب پیچ کردند و آوردند دم در مسجد.
زاهد گفت: به خیالم بیچاره سالم احمد دیگه خوب نشه.
محمد حاجی مصطفی گفت: دیگه هیش کارش نمی تونی بکنی زاهد؟
زاهد گفت: از دست من دیگه کاری ساخته نیس، خدا خودش باید شفا بده.
سالم نعره کشید و تکان خورد، طنابها دور دست و پایش پیچیدند.
زاهد رو به جماعت کرد و گفت: میگم بهتره ببریم پیشش.
محمد احمد علی گفت: ببریم پیشش چه کارش بکنیم؟
عبد الجواد گفت: هی زاهد، اگه بخوای بلایی سر این بدبخت بیاری که من از همین حالا بگم که نیستم.
زاهد گفت: باید ببریمش اون جا و از خودش شفا بگیریم.
صالح گفت: بد فکری نیس، شاید شفاش بده.
مردها بلند شدند و سالم احمد را کشان کشان بردند طرف تل سنگها. جماعت هرچه نزدیک می شدند، ناله سالم احمد بلندتر می شد. به تل سنگها که رسیدند، زکریا طرف آزاد طناب را بست به لنگر یک جهاز کهنه، و آن وقت همه از سالم أحمد فاصله گرفتند.
زاهد گفت: حالا یکی بره براش خوراکی بیاره.
چیز بدی در هوا بود و دریا داشت به رنگ تیره ای در می آمد.
زکریا به محمد احمد علی گفت: برو خونه ما یه جعله آب و یه مشت خرما بگیر و بیار.
محمد احمد علی با عجله دور شد. و جماعت به طرف آبادی راه افتادند. چند قدمی دور نشده بودند که یک مرتبه صدای ناله سالم احمد برید. همه برگشتند و او را نگاه کردند. سالم روی سنگها نشسته بود و دریا را نگاه می کرد.
محمد حاجی مصطفی گفت: چطور شد؟
زاهد خوشحال گفت: داره خوب میشه، به امید خدا حالش بهتر میشه.
سالم بی حرکت رو به دریا نشسته بود، دریا می آشفت و صدای مهربانی از دور او را صدا می زد.
- ۹۹/۰۷/۱۷