زن و شوهر کارگر نویسنده: ایتالو کالوینو، مترجم: علی عبداللهی (جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳)
327
تماشای فیلم ساختهشده بر اساس این داستان
زن و شوهر کارگر
نویسنده: ایتالو کالوینو، مترجم: علی عبداللهی
****
آرتورو ماسولاری شبکار بود، صبحها ساعت شش شیفت کاریش تمام میشد. راه خانهاش نسبتاً دور بود. در فصلهایی که هوا خوب بود آن را با دوچرخه طی میکرد و ماههای بارانی و سرد با تراموا. هر طور شده بین ساعت شش تا یک ربع به هفت به خانهاش میرسید. بعضی وقتها اندکی زودتر و گاهی هم دیرتر از زمانی که ساعت زنگدار، اِلیده را از خواب بیدار میکرد.
این دو صدا با صدای زنگ ساعت و صدای قدمهای مرد، اغلب در احساس اِلیده، همچون چیزی یگانه در ژرفای خوابش، با هم درمیآمیخت. خواب شیرین صبحگاهی که سرت بر بالش جا خوش میکند، و میکوشی از آخرین ثانیههای آن هم لذت ببری. اِلیده کورمال کورمال از روی تختخواب به طرف بلوز خانهاش دست دراز میکرد. درست در فاصلهای که آرتورو قمقمهی خالی را از کیفش در میآورد و روی ظرفشویی میگذاشت، بستهی نان و فلاسک را هم روی میز. اِلیده با موهای آشفته و ریخته روی چشمهایش، در آشپزخانه ظاهر میشد، قهوه را روی اجاقی که مدتی پیش از آن روشن کرده بود میگذاشت. همین که چشم آرتورو به او میافتاد، بیاختیار موهایش را از روی پیشانی کنار میزد و چشمهایش را به سختی از هم میگشود. گویی هر بار خجلتزدهتر از پیش، به شوهرش که پیش از بیدار شدن او به خانه آمده بود، نگاه میکرد، آن هم با سر و وضع نامرتب و چهرهای خوابآلود.
اگر دو نفر کنار هم خفته باشند مسلماً قضیه طور دیگری است؛ دوتایی با هم از خواب بلند میشوند و هیچ یک از دیگری توقعی ندارد.
گاهی هم میشد که آرتورو فنجان قهوه به دست کنار تختخوابش میآمد. درست دقایقی پیش از آن که ساعت زنگ بزند، اِلیده را بیدار میکرد. آن وقت طبیعی بود که تقلای بیدار شدن اِلیده با شیرینی دردناکی میآمیخت. … بادگیر آرتورو هنوز تنش بود و اِلیده از لمس آن به هوای بیرون از خانه پی میبرد. با وجود این از آرتورو میپرسید: «هوا چطوره؟» آرتورو هم با غرولند و اندکی کنایه گزارش میداد: از مخالفتهایی که سر کار با او شده بود، از دوچرخه راندنش و از هوایی که هنگام بیرون آمدن از در کارخانه در انتظارش بود – هوایی یکسره متفاوت از عصر روز پیش، موقع شروع شیفتش – از جزئیاتی دربارهی کار، سر و صدای کارگران موقع اتمام شیفت و چیزهایی دیگر… در چنین مواقعی از روز به ندرت خانه آن طوری که باید گرم میشد. اِلیده هم لرزان توی حمام کوچک میرفت و دوش میگرفت. …
ناگهان فریاد میزد: «خدای من، چقدر دیر شد…!» بلافاصله میدوید، گره جورابش را سفت میکرد، زیرپیراهنش را میپوشید، شتابزده بُرسی به موهایش میکشید. چهرهاش را در آینهی بالای کمد در حالی که گیرههای مو در دهانش بود، میدید. آرتورو هم سیگار به دست پشت سرش میآمد به او نگاه میکرد. هر بار کلافهتر و دمقتر از پیش، از این که همینطوری زمان میگذشت و هیچ کاری از دستش بر نمیآمد. حالا اِلیده آماده شده بود، روپوشش را در راهرو روی دوشش میانداخت بوسهای ردوبدل میکردند، و در را باز میکرد. آرتورو صدای پایش را میشنید که پلهها را پایین میرفت. تنها میماند؛ صدای قدمهای اِلیده قطع میشد، او را درافکارش دنبال میکرد. تصور میکرد، چگونه و با چه شتابی با قدمهای کوچکش حیاط را طی میکرد، در طول پیادهرو تا ایستگاه تراموا میدوید. صدای خط آهن را به خوبی میشنید که با سر و صدا توقف میکرد و نردههای آهنی موقع سوار شدن هر مسافر صدایی میکرد.
فکر میکرد: «حالا دیگه از میلههای آهنی گذشته.» و زنش را میان انبوه کارگران زن و مرد در هم فشرده میدید، روی صندلی تراموای خط پانزده که هر روز کارگران شیفت را به مقصد میرساند، نشسته است.
کلید لامپ را میچرخاند، لتههای پنجره را میبست، خانه تماماً تاریک میشد و به بستر میرفت.
تختخواب اِلیده هنوز به همان وضعی بود که آن را ترک کرده بود. ولی جای آرتورو، دست نخورده باقی مانده بود، انگار آن را تازه مرتب کردهاند. مثل همیشه روی آن دراز میکشید و تا خرخره زیر لحاف میرفت. ولی بلافاصله یک پایش را به طرف جایی که از حرارت تن الیده هنوز گرم بود و فرورفتگی ظریفی از پیکرش درست شده بود، دراز میکرد. صورتش را به بالش او میفشرد، بالشی که بوی خوش او را در خود داشت و خوابش میبرد.
شبها که الیده به خانه میآمد آرتورو از مدتی پیش دستی به سر و روی اتاقها میکشید، اجاق را دوباره روبهراه میکرد، چیزی هم برای شام روی آن میگذاشت. در فاصلهی جند ساعتی که تا آماده شدن شام وقت داشت، کارهای جزئی دیگری را انجام میداد: تختخواب را مرتب میکرد،
جارویی سرسری میزد و لباسها را برای خیس شدن در آب میگذاشت.
الیده همین که میرسید پی میبرد که هیچ چیزی جای خودش نیست؛ البته آرتورو هم در انجام این کارها جدیت چندانی به خرج نمیداد.
در واقع آن چه انجام میداد نوعی تکلیف از سر بازکنی بود که چون در خانه بود باید انجام میداد.
الیده شیفتش که تمام میشد، مغازهها را یکییکی میگشت؛ در انبوههی غیرمعمول مشتریها که از ویژگیهای محلههای مرکز شهر است و زنها همیشه میتوانند شبها از آنجا خرید کنند.
بالاخره صدای قدمهایش را روی پلهها میشنید؛ اما حالا با طنینی یکسره متفاوت از صبحها که سر کار میرفت؛ قدمهایش از سنگینی یک روز کار و خریدهایی که کرده بود خسته مینمود. آرتورو به ایوان میآمد، بستهها را از او میگرفت. الیده روی یک صندلی روی آشپزخانه ولو میشد بدون این که حتی روپوشش را از تن دربیاورد. آرتورو بستههایی را که الیده خریده بود از کیف درمیآورد. بالاخره الیده خود را جمع و جور میکرد و میگفت: «بگذار برای بعد!» برمیخاست روپوشش را میکند و پیراهن کهنهی بافتنیاش را میپوشید و هر دو به آماده کردن غذایشان مشغول میشدند. شام برای هر دو. غذای سردستی آرتورو برای استراحت کوتاه ساعتِ یک او؛ صبحانه برای الیده که همیشه با خودش به سر کار میبرد؛ صبحانه برای آرتورو که باید همینکه از سر کار برمیگشت آماده بود.
الیده دیگر حوصلهی هیچ کاری نداشت. روی کاناپه مینشست و کارهایی که باید انجام میشد را به آرتورو میگفت. او برعکس الیده در این ساعتها به حد کافی استراحت کرده بود. دور و بر خانه میپلکید و سعی میکرد همه چیز را خودش مرتب کند. از طرفی تا حدی هم پکر به نظر میآمد؛ چون فکرش جای دیگری بود و در چنین موقعی مشاجرهی مختصری بین آن دو در میگرفت. گاه حرفهای تندی از دهانشان در میآمد؛ الیده عقیده داشت که آرتورو میتواند به کارهایی که انجام میدهد، توجه بیشتری کند. تا آنجا که از دستش برمیآید تیمارش کند، پیشش بیاید و او را دلگرم نماید. در عوض آرتورو درست پس از برگشتن الیده از سر کار، در فکر آنچه در طول شیفتش پیش رو داشت، بود و باید عجله میکرد.
میز غذا که چیده میشد، دیگر احتیاج نبود یکی از آنها برای آوردن چیزی بلند شود. لحظهای پیش میآمد که دل هر دو به درد میآمد. برایشان مثل روز روشن بود که وقت کمی برای هم دارند و به ندرت پیش میآمد که قاشقی غذا به دهان هم بگذارند. از طرفی همهی این پیشامدها دست خودشان بود.
آرتورو هنوز قهوهاش را تا ته ننوشیده، دنبال دوچرخهاش میگشت. همدیگر را میبوسیدند و در همان حال درمییافت که هرگز آنچنان که باید گرمی و لطافت همسرش را حس نکرده است. تنهی دوچرخه را روی دوشش میگذاشت و با احتیاط پلهها را یکییکی پایین میرفت.
الیده ظرفها را میشست. سری به دور خانه میکشید و از سر تأسف از کارهایی که شوهرش در خانه انجام داده بود، سری تکان میداد. حالا او با دوچرخهاش از خیابانهای تاریک میگذشت، از چراغی به چراغی در پی نور دینام دوچرخهاش حرکت میکرد. شاید به کارخانه رسیده بود. الیده به تختخواب میرفت. لامپ را خاموش میکرد. از بسترش یک پا به طرف جای خواب شوهرش دراز میکرد، تا گرمای او را پیدا کند؛ اما هر چه پایش را بیشتر جلو میبرد، به گرمی جای خودش مطمئنتر میشد و این نشان میداد که آرتورو در جای او میخوابد و همین او را سرشار از عشقی بزرگ میکرد.
- ۰۳/۰۵/۰۲