داستان این هفته جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۱: تسویهحساب از مریم دهکردی
تسویه حساب
مریم دهکردی
شعلههای آتش چادرهای پلاستیکی را یکییکی میبلعند. هر چه آتش بیشتر میشود، من گردش نسیم خنک توی سرم را بیشتر حس میکنم. صدای جیغ و فریاد زنها و بچهها، همراه دود و شعلهها رفته تا آسمان. کمپ شده صحرای محشر.
از دور سایههای محوی را میبینم که با بقچهای ، چمدانی ، کیسهای میدوند. همه یک مقصد: دریا! باید برویم به سمت دریایی که روزی همهمان را تف کرده بود به ساحل . بعضیهامان زنده و از نفس افتاده، بعضیها بیجان و لاشه.
کی فکرش را میکرد این بشود عاقبت تصمیم من و بهروز؟ آمد و نشست که «راه پیدا کردم بیدردسر بکشیم از این مخمصه بیرون.» تابستان بود. نشست ورِ دلم و گفت: «پری خانوم! یه کیس جور کردم مامان . یه سری دری وری رو باید حفظ کنی . کلیسا هم ردیف کردم. استانبول یه کشیش ایرانی هست غسل تعمید و گواهی میده. از بچهی نه روزه تا زن و مرد نود ساله رو آب میریزه سرشون و دو تا پشنگه این ور اون ورِ شونه و میشی مسیحی. از ترکیه هم دیگه منزل به منزل باید بریم. خیلیا رفتن. پای کاری؟ اگه هستی که بفروشم چارتا تیر تخته رو...»
بوی سوختگی و گرد خاکستر توی هواست. آتش زبانه میکشد و چادرها و درختها دود میشوند رو به آسمان . من آرزو میکنم بهروز حالا جزغالهی غیر قابل شناسایی شده باشد میان خاکسترهایی که صبح فردا به جا میمانند.
- «پری! فردا شب میریم انداخت. خسرو ردیف کرده. یارو گفته سه هزار یورو میگیره من و تو رو با هم رد میکنه. فقط سفارش کرده سبک بریم. آت و آشغال ورنداری با خودت. دو تا کوله که توش باید تا میتونیم غذای سبک فاسد نشدنی بزاریم. خدا میدونه کی میشه از اون تو بیایم بیرون .»
بهروز یک نفس حرف میزد. از لای در چادر نگاهم به حیاط کمپ بود؛ سطلهای فکسنی که آشغالهاشان سرریز شده بود و به کپهای از کیسههای زباله در محاصرهی مگسها . ضیافت سه تا گربهی زار ومریض روی زبالهها برپا بود . شیرابهها را بو میکشیدند و میچرخیدند و سر آخر وقتی چیزدندانگیری پیدا نمیشد، راهشان را میکشیدند به سمت صف غذا. توی حیاط سگ میزد، گربه میرقصید. صف غذا از جلوی ساختمان اداری چرک و خاکستری شروع میشد تا دم چادرهای ته کمپ. پشت به پشت، زن و مرد و بچه ایستاده بود توی صف. ظل گرما بود. از تصور بوی عرقی که زیر بغل و هفت گوشهی تنها روان شده، حال تهوع گرفته بودم. نور خورشید افتاده بود روی چادرهای آبی و نقرهای و انعکاسش آینه میشد توی چشمم. صداها قروقاطی بود. لا به لای «ح» و «ع»های غلیظ عربی و «اِسکَسه» گفتنهای از ته دل خاریس، «حرومزاده» گفتن خسرو را شنیدم. خاریس داشت با عربده خسرو را از صف میانداخت بیرون. خسرو، سرتق، وسط شلوغی ایستاده بود با یک کاسه غذا توی دستش. رکابی زردی پوشیده بود. اژدهاهای خالکوبی شده روی هر دو دستش از مچ تا بازو و گردن کشیده بودند و نعره میزدند. رگ گردنش از دور هم پیدا بود. خدا به فریاد برسد...
خسرو همه کارهی کمپ بود. مگس را روی هوا نعل میکرد؛ زبر و زرنگ. برای هر کاری راه پیدا میکرد کارش جور کردن مسافر برای قاچاقبرها بود. با پلیس هم بده بستان داشت. همه چیز برایشان جور میکرد و عوضش حکم خلاصی میگرفت برای آنها که میخواستند از جزیره بروند شهر. از هر دو طرف هم دلار میگرفت و دسته میکرد، برای کی وچی، خدا داناست.
سه زن همراه مردی میان سال و پسری نوبالغ با چمدان و ساک از راه رسیده بودند .یکی از زنها حامله بود. دست چپ را گذاشته بود فرق سرش روی چارقد رنگی شبیه روسریهای ترکمنی. اخمش را کشیده بود توی هم و دست راستش شکم بزرگش را نوازش میکرد. دست یکی از زنها توی گچ بود. یقین وقت رد شدن از مرز از کوهی، تپهای پرت شده بود. زن مسنتر، نیمی از صورتش تیرهتر بود. انگار که جای زخمیکهنه از آتش. مرد میانسالِ همراهشان کت کهنهای به تن داشت که توی گرما نفسم را تنگ میکرد. دیر رسیده بودند و ساختمان اداری تا صبح فردا هیچ کاری برایشان نمیکرد.
نگاه پسر نو بالغ توی نگاهم گره خورد و لبش به خنده کش آمد. بهروز رد نگاهم را گرفت: «پری خانوم! اگر مشاهدات میدانیتون تموم شده، بگو ببینم چه کنیم؟ میدونی که بدون رضایتت کاری نمیکنم. رخصت بده برم اوکی بدم .» و با انگشت شصت و میانه بشکن زد: «این جوری رسیدیم اینگیلیس به جان چشات.»
«مطمئنه آدمشون؟ این خسروئهها ! یادت میآد صفورا و شوهر و بچهاش ؟ چطوری ولشون کردن به امون خدا وسط بیابون؟»
«بابا اونها خودشون خراب کردن ، بچهی کوچیک مگه زمینی طاقت میآره تا فرانسه ؟ باید با کشتی میرفتن. تقصیر این خدازده نبود. کارش درسته خسرو.»
دلم شور میزد. اسید معدهام میجوشید تا حلقم میآمد بالا و بر میگشت. خودم قول داده بوده و گفته بودم که پای کارم. خودم گفته بودم هر کاری لازم باشد میکنم تا برسیم. دو تا بلیط هواپیما خریده بودیم تا استانبول، یک هفته توی «آکسارای» و «تاکسیم» پلکیده بودیم و لولیده بودیم توی بارها و دیسکوها و بعد راهی شده بودیم با سیل جمعیت که بهشان میگفتند آواره. مرز ترکیه را رد کرده بودیم که گفتند مرز بعدی بسته است. فقط یک راه بود. سوار شدن به قایق، آمدن به جزیره تا باز شدن دوبارهی مرزها.
توی قایق من و زنهای دیگر را گذاشته بودند وسط مردها دور تا دور، همه روی هم نشسته بودیم ، دوتا بچهی قنداقی داده بودند بغلم ، بچهها را محکم بغل کرده بودم و چشم دوخته بودم به کف قایق. زن بغل دستی اشهدش را میخواند. زمان کشدار بود و من هر ثانیه منتظر بودم اتفاق هولناکی بیفتد. کمتر از دو ساعت طول کشیده بود. توی ساحل بهروز دستم را محکم گرفت و با هم زمزمه کرده بودیم: «از تو برای نجات و تولد دوبارهی او سپاسگزارم. دعا میکنم نور و ملکوتت پیوسته در زندگی من باشد. دعا میکنم برای آنانی که ملکوت تو را نشناختهاند و از تو میخواهم تا عیسی مسیح را وسیلهی نجات آنها قرار دهی.»
کاش غرق شده بودیم. کاش هیچ وقت به جزیره نرسیده بودیم که خسرو را ببینیم. که خسرو دندان من و بهروز را بشمارد و بهروز سادهلوحی کند و بگوید که چند هزاری دلار داریم. بعد خسر و بگذاردمان توی برنامهی «انداخت»ش و بهمان بیاندازد و بهروز هم بشود همدستش. انگلیس رؤیای بهروز بود. رویایی که حاضر شد از همه چیزش بگذرد. از من بگذرد...
شب که رسیدیم رفتیم جنگل نزدیک ساحل. از بلندای تپهی مشرف به کمپ، شعلههای آتش تا آسمان زبانه بلند بود. از دور یک زندان بزرگ میدیدم محصور در فنسها و سیمهای خاردار. لا به لای درختهای جنگل چادرهای ریز و درشت بود و آدمهای مبهوت. نگاهمان مانده بود به آن هزار نفری که داشتند همدیگر را میدریدند. بلوایی به پا بود. بردهها داشتند تن به تن میجنگیدند. کانکسهای کمپ توی آتش میسوختند و ما لای درختها مانده بودیم تا صبح فردا، انگار تارانتینو دوربین را کاشته باشد برای سکانسی از جنگ بردهها. بهروز افتاد روی تشک ابری گوشهی چادر. موبایلش را وصل کرد به پاوربانک. به عادت همیشه دمر خوابیده بود. یک دست زیر بالش، یک دست زیر صورت. پای راستش را کمی داده بود بالا. دیر میجنبیدم به سه شماره نرسیده رفته بود عالم هپروت. خوابش که میبرد بمب هم میترکید، بیدار نمیشد. بیخیالیاش به اسپندِ روی آتش بودن من، در. بلند شدم راه افتادم به سمت تازه واردها ....
-«امشب برو پیش خسر و و رفقات. من این سه تا زن بیچاره رو بیارم تو چادر تا صبح گرگها میدرنشون .... »
-«واقعاً که ایمان داری .... خیرت به همه میرسه پری خانوم!»
آتش زبانه میکشد. جزیره شبیه یک سماور بزرگ است. فنسها، چادرها، زندان دارد گر میگیرد. گل زغال افتاده توی دل آب و قل میزند. نسیم روی دریا میرسد به آتش و گرد خاکستر را مینشاند روی موها و دستها و پوست صورتم. فصل باران نیست. خوب فرصت هست برای سوختن همه چیز. کار مردم هم زمین میماند اما به درک.
بهروز و خسرو کاش به این جهنم تاول بزنند . بوی کز خوردن کله پاچه حالم را به هم میزد اما حالا میخواهم همین جا بایستم و ببینم گوشت تنشان میریزد، پوستشان جمع میشود و فردا باید از روی دندانها بشناسندشان.
صدای آژیرها و نور چراغهای گردان نزدیکتر میشود. دست میاندازم زیر دستهی چمدان و راهم را میکشم به سمت جمعیتی که میروند به ساحل.
نفس عمیق میکشم و بوی گوشت سوخته را میفرستم ته سلولهای خاکستری مغز، آن جایی که خاطرهها را ثبت میکند. سفارش میکنم این خاطره را هیچ وقت بایگانی نکن. بگذارش دم دست. بگذار که هر وقت یاد مرز ایتالیا میافتم بوی کباب هم چاشنیاش باشد.
خسرو از ساختمان اداری با دو تا نامهی خروج آمد به طرفمان و با سر اشاره کرد که راه بیفتیم، محل قرارمان یک کافهی پر از دود قلیان بود. مشتریها اغلب عرب.
صدای زن، بلند و دلکش پیچیده بود توی کافه: «لِبیروت ... مِن قلبی سلامٌ لِبیروت.»
ناگهان هفتساله بودم. فیروز با سربند و گوشواره و انگشتر زمرد و لباس بلند حریر توی صفحهی کوچک تلویزیون توشیبا هم باشکوه بود. تلویزیون، سیاه و سفید بود اما پدر بزرگ گفت: « چشم و لباس و سربندش هم رنگ زمرده. رنگ انگشترش ....» و با افتخار انگشت گذاشت روی سینهاش: «از نزدیک دیدمش تو کویت ...»
صدایی به فارسی آمیخته به عربی پرسید: «با همی سرو شکل میخوای بری انداخت؟»
خسر و گفته بود عدنان رابط است. نشستیم روبروی عدنان که خسرو توی راه مخمان را خورده بود با تعریفهایش: « پونزده ساله کارش اینه. کیا بیایی داره تو آتن، دورهی جنگ، زده بیرون، رسیده تو این باتلاق. همه رو رد میکنه برن، خودش ولی موندگار شده، نونش تو اینه دیگه ...»
عدنان قد بلند بود. تنومند و کم مو. چشم راستش گودالی بود فرو نشسته و پوستش در انتها چروک خورده بود. نگاهش که کردم قلبم تند زد و نفسم پس رفت. مراقب نبودم حتماً که تپش قلبم را توی نگاهم دید: «یادگار عراقیهاست» و دست کرد توی گودال. دردم گرفت . آب دهانم را به زور قورت دادم و نگاهم را از او گرفتم. با پوزخند رو به خسرو گفت: «زن و شوهرن؟» بهروز گفته بود: «کمیتهای شما؟ اومدیم قرار مدار بذاریم برای انداخت. کی؟ کجا؟ چطوری ؟ چقدر؟ »
عدنان از گوشهی چشم چپ نگاهمان کرده بود. چک و چانه زده بودند سر قیمت. سه هزار تا آخرش بود. وقت برگشتن دبه کرده بودم: «من نمیآم بهروز. از قیافهی این یارو ترسیدم، یادم نرفته قضیهی سکینه افغانی رو...»
پریده بود وسط حرفم : «سکینه افغانی خودش میشنگید پری خانوم !» و بعد که دیده بود ناباورانه ابرو بالا دادهام رفته بود روی منبر موعظه : «مسیح میگه چی عزیزم؟ آ.. میگه اگر صلاحتون باشه براتون خیر پیش میآد. خیر ما چیه ؟ رفتن از این جا در اسرع وقت. صلاحمون بوده دیگه که الآن یکی پیدا شده وسط این همه آدم که دخیل بستن به خسرو، دست گذاشته رو ما دو تا.»
انداخت و مرض! کلمه قحط بود؟ هر بار میگفت «انداخت» من فکر میکردم چی را قرار است بهمان بیندازند. آن روز هم «این» را جوری کشیده بود که من توی سرم دو دو تا چهار تا کردم ببینم از میان چند نفر مسیح ما را انتخاب کرده برای «انداخت» و چه انداختی ....
بهروز گفت سرو شکلت را باید درست کنی. دست کشید روی دنبالهی موهام: «هر چی کمتر تو چشم باشیم بهتره پری. چه میدونیم چی پیش میآد. رابط و راننده و خدا میدونه بین راه چیها و کیها بهمون اضافه بشه ، سیاهشون کن. این زلم زیمبو قشنگارم در بیار.....»
دوازده یوروپول بی زبان را دادم به دارودستهی خسرو که پول خون پدرشان را برای یک رنگ موی سیاه دوزاری میگرفتند. رنگ را گذاشتم روی موهای آبیام که وقتی دم اسبی میبستمشان انگار یک آبشار لَخت و خنک همراهم بود. روی بروشور نوشته بود ده دقیقهای رنگ میگیرد. لباسهایم را توی روشویی جلوی حمام چنگ زدم. به خودم که آمدم پوست دستم رفته بود از بس لباس را رویش ساییده بودم. دوش را باز کردم. آب بدبو و سرد با طعم شوری و ماسه چکید روی سرم و بعد قطرهها راه گرفتند از گردن و شکم و پاها رنگ سیاهی را بردند سمت چاهک. سرم را انداختم پایین و چشمم را محکم به هم فشار دادم. میدانستم رنگ سیاه راه گرفته و از تنم شره کرده پایین. چنگ انداختم لای موها. توی بروشور نوشته بود. وقتی نرمی و لزجی روی موها را حس نکردید کار تمام است. چشمم بسته بود که حرکتش را زیر پستان چیم حس کردم. چشم باز کردم و شش پای بلند و باریک و سیاه عنکبوت را دیدم که داشت میکشید بالا، محکم کوبیدم رویش، جوری که نفسم بند آمد. آب دوش آن قدر کم جان بودکه لاشهی نازک و له شدهی عنکبوت را به زور تکان میداد. خودم را تکان دادم و لاشه افتاد جلوی پایم. با سرپنجهی پا زدم به لاشهی دراز و نازک و فرستادمش توی چاهک...
توی حیاط، جلوی ساختمان اداری، پسر نو بالغ با لهجهی دری گفت: «زن از تو مقبولتر مه ندیدُم.» لبخند زدم . پشت لبش تازه سبز شده بود. یک فیلمی دیده بودم قبلاً که پسربچه شب و روز به فکر زن زیبای محله بود. چه بود اسمش؟ این بچه از شب اول که رسیده بودند و زنهای همراهش را آورده بودم توی چادر، یک جور شیفتهای نگاهم میکرد. مثل پسربچهی توی فیلم، هر جا که بودم پیدایش میشد. یک بار هم مثل خروس نورس پریده بود به چهار تا از اراذل چادرهای ته کمپ که تیکه، بارم کرده بودند. توی چادر، پیرسینگ لبم را در آوردم . دست کشیدم به سوراخ ریز بالای لبم که رد کمرمق سرخی از التهاب دورش داشت. بلوز و شلوار گَل و گشاد راحتی پوشیدم با کتانیهایی که بوی الرحمانشان بلند بود. کولهها را با کنسرو و یک دست لباس و شارژر موبایل پر کردم. بالای سر بهروز ایستادم و با سرپنچهی پا زدم به شانهاش. بر خلاف همیشه مثل فنر از جا پرید. کبکش خروس میخواند. پولها را دو بار شمرد. دورشان را دو تاکش بست و گذاشتشان توی لیفهی جورابش. نگاهم کرد و ماچ صداداری از دور حواله داد: «ما گفتیم سیاه کنی از دافی در بیای، خواستنیتر شدی که !»
بهروز دستهی پولها را داد به عدنان. عدنان رفت سراغ راننده که دورتر ایستاده بود و سیگار را جوری پک میزد که صورتش تا میخورد. راننده شصتش را تر کرد. چند ورق اسکناس را جدا کرد. و عدنان با لبخند کج و بوی تلخ و تند عرقش برگشت اسکناسها را گذاشت کف دست خسرو که جورکن بود. حرصم گرفت . خسر و سهمش را گرفته بود از ما پیشپیش. انگل از دو طرف میخورد. کاردم میزدند، خونم در نمیآمد. بهروز اما دلیدلی میکرد و سرخوش بود.
من و بهروز سوار شدیم، کانتینر خنک بود. چپیدیم لای فضای خالی که بین دیوارهی سمت راست کامیون و قطار جعبهها درست شده بود. جعبههای خوراک دام. بهروز اشاره کرد به عکس گاوِ روی جعبه و خندید: «کم آوردیم، ذرت هست، منتها دامی.» چه وقت خوشمزگی بود، نمیفهمیدم. عدنان با یک چشم و یک گودال در صورتش زل زد به من و گفت: «تا وقتی تو حرکتیم هر زری زدین هِچ، وقتی وُیسادیم یا چراغ خاموش شد نفستون در نیاد ونده پای خوتونه هر چی شد».
بوی دهان عدنان از بوی چاه فاضلاب کمپ هم تندتر بود. دلم آشوب میشد. دوباره اسید معدهام فوران کرده بود تا حلقم ، نفس عمیق میکشیدم. راه پس و پیش نداشتم. افتاده بودم توی سرازیری. ترمز بریده. بهروز خوشحال بود. اصلش روی پا بند نبود. چشمهاش میخندید. در کامیون که بسته شد، سرم را گرفت توی بغلش و گفت «از الان بشمار در بدترین حالتش پونزده روز دیگه تو دل بریتانیای کبیریم، یارو خیلی مسیرش درسته . فقط باید باهاش راه بیایم.»
راه بیایم، دروغ بزرگی بود بهروز. من بودم که باید راه میآمدم ، دیر فهمیدم ....
کامیون که ایستاد نفسم را حبس کرده بودم. گوش چسباندم به دیوارهی کامیون. سردی آلومینیوم تنم را مورمور کرد. توی بازرسیهای قبلی صدای راننده و پلیسها را میشنیدم. این ششمین دفعه بود که ایستاده بودیم. صدایی نبود. در که باز شد نور از لای در افتاد روی صورتم، سایهی شش پای بلند عنکبوت افتاد روی دیوارهی کانتینر. عدنان با یک چشم و یک گودال و لبخند کج اشاره کرد بروم جلو، نزدیک که رسیدم نفهمیدم چه شد. دست پر قدرتش پیچیده بود دور جفت پاهام و تا به خودم بجنبم روی دوشش بودم. هنهن نفسش پیچیده بود توی دشت که تا چشم کار میکرد تاریکی بود و تاریکی. راننده به یونانی چیزی گفته بود و صدای عدنان آواز خوان پیچید: «وقت تسویهحَسابه».
توی خودم جمع شده بودم. پوست دستهایم خراشیده شده بود و میسوخت. کمرم داشت از وسط دوپاره میشد. راننده سرخوش و مست رهایم کرد و رفت که ادرار کند. فکر میکردم تمام شده. سرم سنگین بود و پیش چشمم سیاه. صدای عدنان را انگار از توی آب میشنیدم: «خیال کردی با سه هزار یورو میشه دو نفر آدمو رسوند انگلیس؟» انگار توی نگاهم التماس را خواند. سوی نگاهم به کانتینر بود و دلم میخواست باور کنم بهروز خواب است و از ماجرا بو نبرده که عدنان پتکش را برداشت و کوبید توی ملاجم: «شوهرته نرهخر؟ خبر داره خلاصه. با هم طی کردیم، قرارمون شد وقتی میخوابه صورتحساب بدیم خدمت شما..»
از چادرِ افغانها صدای رباب میآمد. خسرو و دارو دستهاش مثل همیشه دور و بر بچههای نوبالغ کمپ پلاس بودند. دعوایشان که بالا گرفت داشتم چمدان میبستم. آب از سرم گذشته بود. تا حالا هم مانده بودم چون راهی نداشتم. حالا ولی دوباره میخواست شانسش را برای رفتن به بهشتش انتخاب کند.
چشمم به خسرو که میافتاد دلم میخواست بروم تف بیندازم توی صورتش. یک آن دیدم پسر نو بالغ افغانستانی و خسرو پیچیدند توی هم. دیدم که وسط درگیری چادر را آتش زدند. دیدم که با سرعت نور دویدند. آتش که زبانه کشید، بهروز را بیدار نکردم. دستام میلرزید اما دلم قرص بود. شیر گاز پیکنیکی را باز کردم. از چادر زدم بیرون و زیب چادر را کشیدم بالا.
بهروز دوباره دم گوشم ورد میخواند: «آمادهای بریم انداخت؟ آمادهای بریم انداخت؟» نبودم. یادش رفته بود چیها را به من «انداخت»، تمام روزهای بعد از آن سفر کذایی را که سکوت کردیم یادش رفته بود. صدای ضجههای من وسط بیابان یادش رفته بود. بار آخری که راننده و عدنان با شیشه مشروب پریدند پشت کانتینر و او حتی خواب هم نبود یادش رفته بود. دستم را که گرفت و تنم را ثابت که نگه داشت توی گوشم زمزمه کرد که «قربونت برم. همین یه دفعهی آخره. بذار تموم شه و برسیم. اون ورِ این خط ایتالیاست ...»
یادش رفته بود بعد از همهی آن بلاها قسم خورده بودم اسم انداخت بیاورد میکشمش. حالا وقتش رسیده بود.
آن ور خط ایتانیا بود. پیاده که شده بودیم از راننده و کامیون فقط ردی از گرد و خاک به جا مانده بود. روی کفشهام زرد آب بالا آوردم. بوی نفس راننده توی مشامم بود. از گوشهی چشم نگاه کردم به سایهی عنکبوت سیاهی که داشت بازویم را نوازش میکرد.
بهروز گفت: «دیدی پری؟ خدا پنج روزه ورمون داشت از باتلاق رسیدیم ایتالیا. از اینجا به بعدش که دیگه هیچی نیست.»
بود. پلیس مرزی ردیف به ردیف مقابلمان بود کمیبعد از محلی که پیاده شده بودیم تا چشم کار میکرد آدمهای شبیه ما توی صف بودند. مهر دیپورت میزدند روی یک تکه کاغذ و راهیمان کردند دوباره به باتلاق.
-«حالا کجا میبرنمون؟»
چشمهای میشی زن به نظرم آشنا میآیند. رد اشک روی گونهاش مانده، صدایش خشدار و گرفته است. شکمش خالی است اما آغوشش پر. نوزاد، مست خواب است. با لبهای گل انداخته و چانهی گرد و کوچکی که میجنبد. قایق مقابلمان لب به لب از آدم پر است. یک نفر بجنبد قابق لنگر میخورد و میرود زیر آب ، بچهها دهانشان به گریه باز است و هیچ کس حتی نا ندارد دستی به نوازش به سرشان بکشد. صدای زن دوباره میآید. کم جان و بی رمق:
-«خیلی جیغ کشیدم. خیلی ترسیدم ، دیدی آتیش چطوری همه چیزو گرفت؟ خیلی بچه ماند تو آتیش...»
سرم را تکان میدهم. گریهام گرفته . قایق راه افتاده و من آیت الکرسی میخوانم و فوت میکنم. گله به گله زن و مرد و بچه ایستادهاند منتظر نوبت که سوار قایق بشوند. دوباره نقطه سر خط، میبرندمان یک جزیرهی دیگر، یک باتلاق بزرگتر.
چشم میگردانم. پسر نو بالغ افغانستانی نشسته کنار زنی که صورتش زخم کهنه دارد و خاکسترها را از موهای زن پاک میکند.
- ۰۳/۰۱/۲۹