قتلهای خیابان مورگ
قتلهای کوچهی مورگ
قسمت دوم
رول مینیو، بانکدار وابسته به مؤسسهی مالی مینیو و پسران، واقع در خیابان «دولورن» عضو ارشد مؤسسه است. خانم لسپانی مستغلاتی داشت. بهار سال ۱۸۰۰ - هشت سال پیش- در مؤسسهی مالیاش حسابی باز کرده بود. مبالغ اندکی را به صورت مستمر به حسابش واریز میکرد. هرگز پولی از حسابش برداشت نکرده بود تا سه روز قبل از مرگش که شخصا برای دریافت ۴ هزار فرانک به او مراجعه کرد. این مبلغ به صورت سکهی طلا به نامبرده پرداخت شد و یکی از کارکنان مؤسسه برای حملشان همراهیاش کرد.
آدولف لوبون، تحویدار مؤسسهی مینیو و پسران اظهار میدارد که در روز مذکور حوالی ظهر خانم لسیانی را با ۴ هزار فرانک که در دو کیسه ریخته شده بودند تا محل اقامتش همراهی کرد همین که در منزل باز شد. دوشیزه ل... خود را به آستانهی در رساند و یکی از کیسهها را از دستش گرفت و همزمان بانوی سالخورده نیز دست دیگرش را از سنگینی بار خلاص کرد. سپس او به نشانهی احترام تعظیم کوتاهی کرد و رفت. در آن ساعت کسی را در کوچه ندید کوچهای فرعی است - بسیار خلوت.
ویلیام برد، خیاط، اظهار میدارد که جزو کسانی بود که وارد خانه شدند. انگلیسی است. از دو سال پیش در پاریس زندگی میکند. از اولین کسانی بود که پلکان را بالا رفتند. صدای مشاجره را شنید. صدای بم متعلق به یک مرد فرانسوی بود چند تا از کلمات را تشخیص داد. ولی حالا نمیتواند تمامشان را به یاد بیاورد. لاکردار و پناه بر خدا را به وضوح شنید. در آن لحظه صدایی به گوش میرسید؛ مثل کشمکش بین چند نفر - صدای درگیری و شکسته شدن اشیا، صدای زیر خیلی بلند بود - بلندتر از صدای بم. حتم دارد صدای یک انگلیسی نبود. به نظر میآمد آلمانی باشد. احتمال دارد صدای یک زن بوده باشد. آلمانی بلد نیست. چهار تن از شاهدان فوق الذکر که مجدداً فرا خوانده شدند، اظهار داشتند که وقتی همسایهها به اتاقی رسیدند که جسد دوشیزه ل... آنجا پیدا شد، در اتاق از داخل با کلید قفل بود. سکوت همه جا را فرا گرفته بود - نه غرشی و نه هیچ جور صدای دیگری هنگامیکه در به زور باز شد، کسی را ندیدند. پنجرههای اتاق جلویی و پشتی، جفتشان بسته بودند و از داخل چفت شده بودند. در بین دو اتاق بسته بود ولی قفل نبود. در اتاق جلویی که به راهرو باز میشود از داخل قفل بود. اتاق کوچکی در قسمت جلو خانه در طبقهی چهارم در انتهای راهرو درش نیمه باز بود. این اتاق پر بود از تشکها، جعبهها و چیزهایی از این قبیل. همهی آنها را با دقت جا به جا و جست و جو کرده بودند. حتی یک وجب از هیچ کجای خانه نبود که با دقت وارسی نشده باشد. داخل لولهی بخاری را چندین بار از پایین به بالا و از بالا به پایین روفته بودند. خانه چهار طبقه بود و خریشته داشت و پنجرههایی در شیروانی دریچهای را که به پشت بام باز میشد خیلی محکم میخکوب کرده بودند و محکوم بود بسته بماند - ظاهرا از سالها قبل کسی آن را نگشوده بود.
شاهدها فاصلهی زمانی بین لحظهای را که نخستین فریادهای مشاجره شنیده شدند تا هنگامیکه در اتاق را به زور باز کردند متفاوت ارزیابی میکردند. بعضیها آن را فقط سه دقیقه میدانستند - بعضی دیگر بیشتر از پنج دقیقه- در با دشواری فراوان باز شده بود.
الفونتو کارثیو، متصدی کفن و دفن اظهار میدارد که ساکن کوچهی مورگ است. متولد اسپانیاست. جزو کسانی بود که وارد خانه شدند. از پلکان بالا نرفت. عصبی است و از پیامدهای هیجانزدگی بیمناک بود. مشاجره را شنید. صدای بم مال یک مرد فرانسوی بود. تشخیص نداد چه میگوید. صدای زیر مال یک مرد انگلیسی بود، از این بابت مطمئن است. زبان انگلیسی بلد نیست، اما از آهنگ صحبتها این مطلب را فهمید.
البرتو مونتانی قناد اظهار میدارد که جزو اولین کسانی بود که پلهها را پیمودند. صداهای مذکور را شنید صدای بم متعلق بهیک مرد فرانسوی بود. چند کلمه را تشخیص داد. شخصی که حرف میزد ظاهرا مخاطبش را توبیخ میکرد. نتوانست از صحبتهای صدای تیز چیزی سر در بیاورد. تند و بریده بریده حرف میزد. حدس زد روس باشد اظهارات سایرین را در کل تأیید میکند. هرگز با یک روس همکلام نشده.
چند شاهد که مجدداً فرا خوانده شدند، قاطعانهاظهار میدارند که تمام لوله بخاریهای طبقهی چهارم باریک تر از آن هستند کهیک آدم بتواند از آنها بگذرد. منظور از «روفتن» استفادهاز برسهای استوانهای شکلی است که لوله پاککنها برای نظافت لوله بخاریها به کار میبرند. این برسها را از تمام دودکشهای ساختمان عبور دادند هیچ راه پشتی ای وجود ندارد که قاتل بتواند با استفاده از آن هنگامیکه شاهدها پلهها را بالا میآمدند. مخفیانه پایین بیاید و بگریزد. جنازهی دوشیزه لسیانی چنان سفت و محکم در بخاری دیواری چپانده شده بود که برای بیرون کشیدنش چهار یا پنج تن از حاضران ناچار شدند زورشان را یکی کنند.
یل دوما، طبیب اظهار میدارد که کمیمانده به طلوع آفتاب کسی را سراغش فرستادند تا برای معاینهی جنازهها بیاید. هنگامیکه به محل رسید. جفتشان را روی تخت در اتاقی که جسد دوشیزه ل... آنجا پیدا شد کنار هم گذاشته بودند. بر پیکر بانوی جوان خراشها و کبودیهای بیشتری مشاهده میشد. چپانده شدن در بخاری برای توضیح این امر کفایت میکند. پوست گلو به طرز غریبی کنده شده بود. چند خراشیدگی عمیق درست زیر چانه به چشم میخورد؛ همراه با چند لکهی کبود که بدیهی بود جای انگشتها هستند. صورت به نحو هولناکی رنگ پریده بود و چشمها از حدقه بیرون زده بودند. تکهای از زبانش را گاز گرفته و بریده بود. خونمردگی عریضی در فرورفتگی شکم مشاهده میشد که ظاهرا در اثر فشار زانو به وجود آمده بود. به عقیدهی آقای دوما دوشیزه لسپانی به دست یک یا چند ناشناس خفه شده بود. بدن مادر را به طرز دلخراشی ناقص کرده بودند. تمام استخوانهای پا و بازوی راست کم و بیش ترک برداشته بودند. ساق پای چپ شکسته و خرد شده بود همین طور دندههای سمت چپ تمام بدن به طرز ترسناکی کبود و رنگ پریده بود. ابدا نمیشد فهمید علت و عامل زخمها و آسیبها چه بوده. یک چماق چوبی سنگین یا یک لولهی پهن آهنی - یک صندلی - هر آلت قتالهی بزرگ سنگین و کوبندهای میتوانست چنین صدماتی وارد کند اگر مردی بی اندازه زورمند آن را به کار میگرفت. هیچ زنی نمیتوانست با هیچ سلاحی چنین ضربههایی وارد کند. سر متوفی وقتی چشم شاهد به آن افتاد کاملا از تن جدا شده بود و مثل بقیهی قسمتهای بدن کاملا له شده بود. واضح بود که گلو را با وسیلهای بسیار تیز بریدهاند . احتمالاً با یک تیغ ریشتراشی.
الکساندر اتیئن، جراح، همراه آقای دوما فرا خوانده شد تا جنازهها را معاینه کند. شهادت و تشخیصهای آقای دوما را تأیید کرد. علی رغم بازجویی از چند نفر دیگر هیچ اطلاعات حائز اهمیت دیگری کسب نشد. هرگز قتلی چنین مرموز و با خصوصیاتی چنین گیج کننده در پاریس اتفاق نیفتاده بود – البته اگر واقعا قتل باشد. پلیس کاملاً سردرگم شده - امری کاملاً نامعمول در پروندههایی با چنین ماهیتی، یافتن کمترین سرنخ ناممکن مینماید.
به نوشتهی شمارهی عصر نشریه، محلهی سن روک همچنان در ناآرامی و التهابی بیاندازه شدید غوطه ور بود – مکانهای مربوطه را مجدداً و با نهایت دقت جست و جو و تفتیش کرده بودند و شاهدان دوباره مورد بازجویی قرار گرفته بودند، بی آنکه هیچ کدام از این اقدامات حاصلی داشته باشد. لیکن در پینوشت مطلب آمده بود که ادولف لوبون بازداشت و زندانی شده - هر چند هیچ مدرکی دال بر مجرمیت او وجود نداشت و همهی قرائن به آنچه شرحشان رفت محدود میشد.
به نظر میرسید دوپن با توجهی خاص این قضیه را دنبال میکند - یا حداقل استنباط شخص من از رفتارهای او این بود زیرا خودش در این مورد چیزی نمیگفت. فقط بعد از اعلام خبر حبس لوبون بود که او نظرم را راجع به قتلها جویا شد.
صرفاً میتوانستم موافقتم را با همهی پاریسیها، که معما را لاینحل میدانستند ابراز دارم هیچ طریقی برای یافتن ردی از قاتل به ذهنم نمیرسید.
دوپن گفت: نباید به طرق ممکن بیندیشیم، که پوستهی بیرونی هر کاوش است. پلیس پاریس، کهاین قدر از مهارتش در کاوشگری تمجید میشود، فقط زیرک است و بس، تحقیقاتشان ابداً روشمند نیست، هیچ روشی جز آنچه در لحظهی حال عرضه میشود تبعیت نمیکنند. اقداماتشان را با بوق و کرنا به تماشا میگذارند؛ اما فراواناند مواردی کهاعمالشان تناسب چندانی با هدف مورد نظرشان ندارند؛ آدم یاد موسیو ژوردن[1] میافتد که امر میکرد ربدوشامبرش را بیاورند تا بهتر موسیقی را درک کند. نتایجی که کسب میکنند اغلب غافلگیر کننده و تحسین برانگیزند، اما بیشترشان ناشی از تلاش سرسختانه و مراقبت پیگیر هستند تا عاملی دیگر. در مواردی که این قابلیتها ناکافی باشند نقشهها به ناکامی میانجامند. مثلاً ویدوک[2] هوشمندانه حدس میزد و پشتکاری کم نظیر داشت. اما، به علت فقدان تفکری تربیت شده، گستردگی تحقیقاتش مدام او را به بیراهه میبرد. نگرشش را به خطا میکشاند زیرا شئ مورد بررسی را زیادی نزدیک میآورد. شاید یک یا دو نکته را با وضوحی غیر متعارف ببیند اما همین امر، الزاما، منجر به این میشود کهاز مشاهدهی کلیت قضیه محروم بماند. به این ترتیب با معطلی به نام ژرف بینی زیادی مواجه میشویم. حقیقت همیشه ته چاه نیست. در واقع تا جایی که به مهمترین دانش مربوط میشود به باور من به گونهای نامتغیر سطحی است. عمق، متعلق به درههایی است که آنجا میجوییمش، و نه ستیغ کوههایی که مکانش آن جاست.
در نظارهی پیکرهای فلکی مثالها و نمونههای گویایی برای این نوع اشتباه میتوان یافت. اگر نیم نگاهی به یک ستاره بیفکنیم -از گوشهی چشم نظری به آن بیندازیم- حاشیهی قرنیه را (که بیش از قسمت مرکزی اش به نورهای کم سو حساس است) به سمتش بچرخانیم، ستاره را به وضوح میبینیم. تلألؤ آن را به نحو احسن ملاحظه میکنیم - تلألوئی که هر چه مستقیم تر و متمرکزتر به آن خیره شویم کم فروغ تر به چشم میآید. در حالت اخیر، عملاً انوار بیشتری به چشممان میتابند اما در حالت اول قابلیت دریافت کاملتر است. حساسیت ادراک قویتر. با ژرف اندیشی بیش از حد تفکرمان را دچار تردید میکنیم و باعث تضعیفش میشویم و چه بسا با موشکافی بیش از اندازه طولانی بیش از اندازه متمرکز یا بیش از اندازه مستقیم حتی سیارهی ناهید از پهنهی سپهر ناپدید شود.
در مورد این قتلها اجازه بدهید قبل از هر ابراز نظر در موردشان خودمان محل حادثه را بررسی کنیم. بازرسی آنجا مایهی سرگرمیمیشود؛ (به نظرم رسید عبارت نامناسبی را در این باره به کار برده اما لب از لب باز نکردم.)
از این گذشته لوبون یک بار خدمتی به من کرد که از بابتش خود را مدیون میدانم. میرویم و از نزدیک همه چیز را میبینیم. با ژ..... رئیس پلیس آشنایی دارم و میتوانیم بی دردسر مجوز لازم را بگیریم.»
مجوز کسب شد و بی معطلی به سمت کوچهی مورگ رفتیم. یکی از پسکوچههای محقری است که خیابان ریشلیو را به خیابان سن روک متصل میکند. وقتی به آنجا رسیدیم چیزی به عصر نمانده بود؛ زیرا این محله فاصلهاش با جایی که ما سکونت داریم زیاد است. فورا خانه را پیدا کردیم؛ چون هنوز خیلیها آنجا جمع میشدند و از آن سمت کوچه با کنجکاوی بی هدف به دریچههای بستهی پنجرهها زل میزدند. یک خانهی معمولی پاریسی بود با یک در کالسکهرو و در یک طرفش اتاقکی شیشهای با پنجرهای کوچک که محل نشستن سرایدار بود. قبل از آنکه داخل شویم سربالایی کوچه را پیمودیم. به معبری پیچیدیم و سپس دوباره پیچیدیم. از کنار قسمت پشتی عمارت گذشتیم - در همان حال، دوپن، با ریزه بینی دقیقی که برایش علتی نمیدیدم و مقصودش را درک نمیکردم، تمام آن دور و اطراف را برانداز میکرد.
مسیر رفته را برگشتیم، باز به مقابل منزل رسیدیم، زنگ زدیم، و پس از آنکه معرفینامههایمان را نشان دادیم، مأموران مراقبت از آنجا، اجازه دادند وارد شویم. از پلکان بالا رفتیم تا بهاتاقی رسیدیم که جسد دوشیزه لسپانی آنجا پیدا شده بود - جنازههای هر دو متوفی هنوز کنار هم آنجا بودند. بینظمیو آشفتگیِ اتاق را دست نخورده باقی گذاشته بودند ـ آن طور که در این گونه مواقع متداول است. دوپن موشکافانه همه چیز را وارسی کرد بی آنکه جسد قربانیها را از کاوش مستثنا کند. بعد به اتاقهای دیگر سر زدیم و به حیاط رفتیم. یک پاسبان تمام مدت همراهیمان میکرد. تا تاریک شدن هوا مشغول بررسی بودیم؛ آنگاه آنجا را ترک کردیم. در راه منزل همراهم مقابل دفتر یکی از روزنامهها توقف کرد و چند دقیقه آنجا معطل شد. گفته بودم که دمدمی مزاجی دوستم مزمن و رفتارهای غریبش متنوع بود، و je les ménageais (من با آنها کنار میآمدم) - این عبارت معادل دقیقی در انگلیسی ندارد. اکنون میلش میکشید در لاک خود باشد و از هر گفت و گویی راجع به قتل بپرهیزد تا ظهر روز بعد، در همین حال ماند. آنگاه ناغافل پرسید آیا چیز خاصی در آن صحنهی شقاوت بار مشاهده نکردهام.
طوری بر کلمهی «خاص » تأکید کرد که سراپایم به لرزهافتاد، بی آنکه بدانم چرا. گفتم: "نع، هیچ چیز خاصی به چشمم نخورد. لااقل، نه چیزی بیشتر از آنچه هر دومان در روزنامه خواندیم.»
در جواب گفت: «تا جایی که من فهمیدهام، « مجلهی محاکم »، متأسفانه، جرئت نکرده به جنبهی هولناک قضیه بپردازد. اما فعلا از نظریات باطل این نشریه بگذریم. به گمان من این معما دقیقاً به همان دلیلی لاینحل فرض شده که میتوانست باعث شود حلش را بسیار آسان تصور کنند - منظورم ماهیت اغراق آمیز خصوصیاتش است. پلیس به علت فقدان ظاهری انگیزه، سردرگم شده ـ نه به خاطر خود قتل بلکه به دلیل شقاوت بار بودنش. نکتهی دیگری که گیجشان کرده این است که ظاهراً به هیچ صورت نمیشود شنیده شدن صداهای در حال مشاجره را با این واقعیت آشتی داد که در بالای پلکان جز دوشیزه لسپانی مقتول کسی را نیافتهاند و هیچ راه فراری هم وجود نداشته که از نظر همسایگانی که در راه پله بودند مخفی بماند. آشفتگی جنون آمیز اتاق، جنازهای که سر و ته در بخاری دیواری چپانده شده؛ قطع عضو رعب آور پیکر بانوی سالخورده ، این قرائن در کنار آنهایی که قبلا ذکر کردم و آنهایی که نیازی به ذکرشان نیست کافی بودهاند برای آنکه قدرت تفکر را فلج کنند، و زیرکی مأموران دولتی را کهاین قدر به آن میبالند کاملاً به بیراهه بکشانند. آنها دچار این اشتباه فاحش ولی رایج شدهاند که نامعمول را با بغرنج عوضی میگیرد. اما مشخصا به برکت این انحرافها از مسیر متعارف است که خرد در جست و جوی حقیقت راهش را پیدا میکند؛ البته اگر اصلا بتواند. در کاوشگریهایی نظیر آنچهاکنون پیگیرش هستیم، به جای آنکه بپرسیم چهاتفاقی افتاده؟ باید سؤال کرد چهاتفاقی افتاده که تا به حال نیفتاده بود؟ در واقع علت آنکه به آسانی جواب این معما را پیدا میکنم، یا پیدا کردهام، ارتباط مستقیم دارد با لاینحل بودن ظاهری آن از نظر پلیس.»
با حیرتی خاموش به دوستم خیره مانده بودم.
«حالا منتظر ....» نگاهی به سمت در آپارتمان انداخت و ادامه داد: «حالا منتظر شخصی هستم که اگر هم عامل این سلاخی مخوف نباشد به هر تقدیر در وقوعش نقش داشته احتمالاً، بابت بدترین قسمت این جنایتها تقصیری متوجهش نیست. امیدوارم تصورم از این جهت خطا نباشد؛ زیرا کل فرضیهام را بر مبنای آن بنا نهادهام و با تکیه بر این پایه انتظار دارم پرده از این راز بردارم. چشم به راهم که هر آن سر و کلهاش اینجا ـ در این اتاق - پیدا شود. درست است کهامکان دارد نیاید اما احتمال آمادنش بیشتر است. اگر بیاید لازم است مانع رفتنش بشویم. تپانچهها این جا هستند و هر دومان در صورت ضرورت بلدیم چطور از آنها استفاده کنیم.»
یکی از تپانچهها را برداشتم، بی آنکه به درستی بدانم چه میکنم، یا به آنچه شنیدم باور داشته باشم؛ در همان حال، دوپن صحبتش را ادامه میداد. که بیشتر به تک گویی شبیه بود. قبلا به بیحواسی و گیجیاش در این گونه مواقع اشاره کردهام. مخاطب سخنانش من بودم؛ اما صدایش، گرچه ابداً بلند نبود، اما لحن آدمی را تداعی میکرد که با کسی در فاصلهی بسیار دور حرف بزند. چشمانش که از هر احساسی خالی بودند، فقط دیوار را نگاه میکردند. گفت: «اینکه صداهای در حال مشاجره که همسایهها هنگام بالا آمدن از پلهها شنیدند مال زنها نبودند، جای تردید ندارد، شواهد کاملا این را ثابت کرده. احتمال اینکه بانوی سالخورده دخترش را به قتل رسانده باشد و سپس خودکشی کرده باشد، بدون ذرهای شک منتفی میشود. صرفا برای آنکه روشمند عمل کرده باشم بهاین نکته اشاره کردم، وگرنه بنیهی خانم لاسپانی آن قدر نبوده که بتواند جنازهی دخترش را در بخاری فرو ببرد و - آن طور که مشاهده شد - رو به بالا هل بدهد؛ و شکل جراحتهایی که بر بدن خودش وارد شده کاملا فرض خودکشی را بی اعتبار میسازد. پس نتیجه میگیریم کهاشخاص ثالثی مرتکب قتل شدهاند؛ و آنچه به گوش رسیده، صدای مشاجرهی این اشخاص ثالث بوده. حالا اجازه بدهید توجهتان را به نکتهای جلب کنم - نه در مورد کل اظهارات مرتبط با این صداها،- بلکه در مورد موضوع بخصوصی در این اظهارات. شما هیچ چیز بخصوصی در آنها ندیدید؟»
یادآور شدم که تمام شاهدها توافق نظر داشتند که صدای بم متعلق به مردی فرانسوی بوده حال آنکه در مورد صدای زیر یا به قول بعضیهایشان صدای تیز نظرها همگی خلاف هم بودند.
دوپن گفت: «این اصل مطلب است نه جنبهی بخصوصش شما متوجه هیچ چیز متمایزدارندهای نشدهاید حال آن که نکتهای بود که جا داشت مورد توجه واقع شود. شاهدها همان طور کهیادآور شدید، راجع به صدای بم نظری یکسان داشتند؛ متفق القول بودند ولی اظهاراتشان راجع به صدای زیر جنبهای بخصوص دارد - که از اختلاف نظرشان ناشی نمیشود بلکه از این امر سرچشمه میگیرد که وقتی یک ایتالیایی، یک انگلیسی، یک اسپانیایی، یک هلندی و یک فرانسوی میکوشند آن را توصیف کنند همگیشان از یک خارجی صحبت به میان میآورند. همگیشان حتم دارند که صدا مال یکی از هموطنهایشان نبوده. هیچ کدامشان آن را شبیه صدای شهروند کشوری که زبانش را بلد باشد نمیداند بلکه درست برعکس، فرانسوی آن را صدای یک اسپانیایی میپندارد و احتمالاً بعضی کلمات را تشخیص میداد اگر با این زبان آشنایی داشت.
مرد هلندی یقین دارد که صدا متعلق بهیک فرانسوی بوده؛ اما مشخص شده که از آنجایی که فرانسه بلد نبود، به کمک دیلماج از او بازجویی کردند. مرد انگلیسی آن را صدای یک آلمانی تصور میکند و آلمانی بلد نیست. مرد اسپانیایی مطمئن است صدا مال یک انگلیسی بوده اما از آهنگ صحبتها این مطلب را فهمیده زیرا زبان انگلیسی بلد نیست. مرد ایتالیایی حدس میزند صدای یک روس باشد ولی هرگز با یک روس همکلام نشده. علاوه بر اینها دومین فرانسوی با اولی اختلاف نظر دارد و با یقین قاطع میگوید که صدا مال یک ایتالیایی بوده، اما به دلیل عدم آشنایی با این زبان مثل مرد اسپانیایی از روی آهنگ صحبتها چنین حدس زده. خب لابد این صدا بسیار غریب و بسیار غیر عادی بوده که توانستهاند این طوری دربارهاش صحبت کنند - ساکنان پنج قسمت مهم اروپا در لحنش هیچ نشان آشنایی را تشخیص ندادهاند - حتماً میگویید صدای یک آسیایی بوده - یا یک افریقایی نه آسیاییها و نهافریقاییها، تعدادشان در پاریس زیاد نیست؛ اما بی آنکه این احتمال را یکسره منکر شوم، حالا توجهتان را صرفاً به سه نکته جلب میکنم. یکی از شاهدها صدا را « خشدار» توصیف کرده و نه «تیز» دو نفر دیگرشان گفتهاند «تند و بریده بریده حرف میزد.» هیچ کدام از شاهدها به هیچ کلمهای - به هیچ صوتی شبیه کلمه - که برایش قابل تشخیص باشد اشاره نکرده.»
دوپن ادامه داد: «نمیدانم، حرفهایم، تا الان، چه تأثیری بر ادراک شما گذاشته؛ اما بی آنکه تردید به دل راه بدهم، میگویم حتی استنتاجهایی مشروع از این بخش از اظهارات - بخش مربوط به صدای بم و زیر- خود به تنهایی برای ایجاد فرضی که مسیر کاوشگریهای بعدی را جهت حل معما تعیین میکند کافیاند. گفتم «استنتاجهای مشروع »، اما با این عبارت منظورم را تمام و کمال بیان نمیکنم. مقصودم این است کهیگانه استنتاجهای مناسب اینها هستند و حدسی که به نحوی اجتناب ناپذیر از آنها ناشی میشود تنها نتیجهی مقبول به شمار میآید، لیکن همین الان نمیگویم این حدس چیست. صرفاً امیدوارم آن را به ذهنتان بسپارید و به من فرصت بدهید تا ثابت کنم این حدس از نظر خودم کفایت میکرد برای آنکه به تحقیقاتی که خیال داشتم در اتاق کذایی انجام بدهم شکلی قطعی - نوعی گرایش - ببخشد.
حالا، بیایید در عالم تخیل به آن اتاق نقل مکان کنیم. قبل از هر چیز باید آنجا دنبال چی بگردیم؟ راههای فراری که قاتل استفاده کرده. لازم به گفتن نیست که هیچ کدام از ما به رویدادهای ماوراء طبیعی باور نداریم. خانم و دوشیزه لسپانی به دست ارواح کشته نشدند. کسانی که جنایت از آنها سر زد موجوداتی مادی بودند و به طرق مادی هم گریختند. خب چگونه؟ خوشبختانه فقط یک شیوهی استدلال در این مورد وجود دارد و این شیوه باید ما را به تصمیمی قطعی رهنمون شود - بیایید راههای فرار ممکن را یک بهیک بررسی کنیم: واضح است که وقتی همسایهها از پلکان بالا میآمدند، قاتلها در همان اتاقی بودند که جسد دوشیزه لسپانی آنجا پیدا شد، یا لااقل در اتاق مجاورش. پس فقط در این دو تا چهاردیواری است که ناگزیریم راه خروج را بجوییم. پلیس کفپوش را برداشته سقفها را شکافته سنگ کاری دیوارها را وجب به وجب گشته هیچ محل خروج مخفیای نمیتوانسته از نگاه تیز بینشان پنهان بماند. اما چون به چشمهای آنها اعتماد نداشتم چشمهای خودم را به زحمت انداختم به راستی، هیچ راه خروج مخفیای وجود ندارد. جفت درهایی که به راهرو باز میشوند، خیلی قرص و محکم از داخل قفل بودند. بیایید نگاهمان را به سمت بخاریهای دیواری بچرخانیم؛ آنها پهنایشان عادی است و به ارتفاع هشت یا ده پا بالاتر از آتشدان قرار گرفتهاند و حداکثر یک گربهی درشت هیکل میتواند از آنها رد شود. به این ترتیب ثابت میشود که فرار از راههای فوق الذکر مطلقاً ناممکن است و در نتیجه فقط پنجرهها برایمان میمانند با توجه به جمعیتی که در کوچه بودند، کسی نمیتوانسته بیآنکه دیده شود از پنجرههای اتاق جلویی بیرون برود. پس قاتلها باید از پنجرههای اتاق پشتی فلنگ را بسته باشند. حالا که به نحوی چنین خطاناپذیر به این استنتاج رسیدهایم در مقام استدلال کننده نباید آن را بر اساس ناممکن بودن ظاهریاش مردود بشماریم. در این مرحله وظیفهای نداریم جز اینکه ثابت کنیم آنچه در ظاهر « ناممکن » مینماید، در واقع چنین نیست.
اتاق دو پنجره دارد یکیشان با مبل و اثاث مسدود نشده و به طور کامل قابل رویت است. قسمت پایین آن یکی را بالین تختخواب بسیار حجیمیکه کاملا به آن چسبیده از نظر مخفی میکند. بررسیها نشان داده که پنجرهی اول از داخل خیلی محکم چفت شده بوده. در برابر زور تمام کسانی که برای بالا بردنش با آن کلنجار رفتند مقاومت کرده. سمت چپ قاب پنجره را با متهی فولادی گردبر سوراخ کرده بودند و یک می طویله را تقریباً تا سرش در آن، جا داده بودند با وارسی پنجرهی دوم میخی مشابه را مشاهده کردند که به شکلی مشابه جا گرفته بود؛ و تلاش سرسختانه برای باز کردن آن هم ناکام ماند. پلیس اکنون کاملا خاطر جمع است که فرار از این سمت نبوده و بر همین اساس تشخیص داده که بیهودهاست میخها را بیرون بکشند و پنجرهها را باز کنند. وارسی شخص من کمی دقیق تر بود و مشخصاً به همان دلیلی که قبلاً خدمتتان عرض کردم - چون میدانستم آن جاست که باید ثابت کنم آنچه ناممکن مینماید فی الواقع چنین نیست.- پیشاپیش بهاین یقین رسیده بودم که قاتلها از یکی از آن پنجرهها فرار کردهاند. با این پیش فرض آنها نمیتوانستند پنجرهها را از داخل دوباره چفت کرده باشند؛ آن طور که مشاهده شده بود؛ امری که به دلیل مسلم بودنش، باعث شد پلیس از تحقیقات موشکافانه در آن قسمت از اتاق صرف نظر کند. لیکن پنجرهها چفت بودند پس آنها میبایست قادر به چفتکردن خودشان باشند. از این نتیجهگیری گریزی نبود. یکراست به طرف پنجرهای رفتم که مسدود نبود، با زحمت میخ را بیرون کشیدم و سعی کردم قاب پنجره را بالا ببرم. همان طور که آنتظار داشتم در برابر همهی تلاشهایم مقاومت نشان داد. همان موقع فهمیدم که باید فنری مخفی وجود داشته باشد؛ و تأیید تصور اولیهام حداقل مرا از این بابت مطمئن کرد که پیش فرضم صحیح بوده هر چند وضعیت میخها هنوز به نظرم مرموز میآمد. جست و جویی دقیق خیلی زود فنر مخفی را آشکار کرد آن را فشردم و چون از کشفم خرسند بودم، از
بالا بردن قاب پنجره خودداری کردم.
آنگاه میخ را سر جایش گذاشتم و با توجه کامل براندازش کردم. شخصی که از پنجره رد میشد میتوانست آن را دوباره ببندد و فنر هم به وظیفهاش عمل میکرد اما میخ نمیتوانست مجدداً سر جایش قرار بگیرد. نتیجه، ساده و سرراست بود و عرصهی تحقیقاتم را بیش از پیش محدود میکرد. قاتلها میبایست از آن یکی پنجره گریخته باشند. با فرض اینکه فنرهای هر دو قاب پنجره یکسان باشند - همان طور که محتمل بود - میبایست تفاوتی بین میخها باشد یا لااقل بین نحوهی نصبشان. رفتم روی تختههای کف تخت، از بالای بالین با ریزه بینی به قاب دومین پنجره خیره شدم. دستم را به پشتش کشیدم و خیلی آسان فنر را پیدا کردم و آن را فشردم. همان طور که حدس زده بودم کاملا با بغل دستیاش یکسان بود. آن وقت نگاهم را به میخ دوختم؛ به کلفتی آن یکی بود و ظاهراً به همان نحو نیز در جایش قرار گرفته بود . تقریباً تا سرش به داخل فرو رفته بود.
لابد پیش خودتان میگویید که گیج شده بودم؛ اما اگر چنین تصوری کنید، قطعاً ماهیت استنتاجهایم را بد فهمیدهاید. اگر مجاز باشم اصطلاحی ورزشی را به کار بگیرم باید بگویم ابداً «خطا» نداشتم. حتی یک لحظه هم رد شکار را گم نکرده بودم آن زنجیره هیچ حلقهی معیوبی نداشت. مسیر این معما را تا نتیجهای غائیاش ترسیم کرده بودم - و این نتیجه همان میخ بود. عرض کردم که از هر نظر با رفیقش در آن یکی پنجره یکسان بود؛ ولی این امر علی رغم آنکه ظاهراً تعیین کننده به نظر میرسید در مقایسه با تفکر غالب هدایت کنندهی کاوشگری یعنی سرنخی که نقطهی پایانش همانا میخ بود، باطل و هیچ میشد به خودم گفتم باید یک ایرادی در این میخ باشد. لمسش کردم؛ و سر میخ و به قدر یک چهارم اینج از بدنهاش در آمد و بین انگشتهایم ماند. بقیهی بدنه از جایی که شکسته شده بود، داخل سوراخ ماند. شکستگی مال خیلی قدیم بود چون لبههایش زنگار گرفته بودند و قاعدتاً در اثر ضربهی چکشی ایجاد شده بود، که ظاهراً قسمتی از سر میخ را در پایین قاب پنجره فرو برده بود با ظرافت تمام سر میخ را در جایی که از آن جدا شده بود قرار دادم طوری که به نظر رسید یک میخ سالم است - شکستگی به چشم نمیآمد با فشردن فنر، قاب پنجره را با ملایمت به قدر چند اینچ بالا بردم؛ سر میخ همراهش بالا رفت در حالی که محکم سر جایش مانده بود. پنجره را بستم و میخ بار دیگر به شکل میخی کامل نمایان شد. تا این جای معما دیگر حل شده بود. قاتل از پنجرهی چسبیده به تختخواب گریخته بود. پنجره بعد از فرار خود به خود پایین آمده بود یا عمدا ً بسته شده بود و در اثر فنر چفت شده بود و پلیس بهاشتباه این را به حساب میخ گذاشته بود . بر این اساس تحقیقات بیشتر را غیر ضروری دانسته بود.
- ۰۲/۱۰/۰۷