شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

فایل پی‌دی‌اف را از اینجا دانلود کنید.

----------------------------------

          آن زمان، من چهل، چهل و پنج سالی داشتم، فرزند. حالا دارم نود، نود و پنج سالی. تو که الآن حدود سی و پنج سالی داری، نوه میانی من هستی. جلوی خانه، با مادربزرگت از رسم زمانه و وفا و بیوفایی روزگار گپ و گفت میزدیم. شب بود. ماه، هر چه تقلا کرد تا پارهابرهای آسمان را جارو کند نتوانست و ماه شد عین نوعروسی که خاکستر سیاه به سر و صورتش پاشیدهاند. صدای عجیب و غریبی مثل صدای خروس از بالای آبادی، هوا را حرکت میداد و فتیله چراغموشی را به التماس میانداخت. مادربزرگت هَزار، استکان چایی را جلوی من گذاشت، تنبان ترکی را با دست جمع و جور کرد، بال چارقد* را به پشت سر انداخت، روبروی من چمباتمه زد و رو به من گفت:

         - میشنُفی قدرت؟ صداش همیشه بوی مرگ میداد. این دختر، روزی که به دنیا اومد، صداش به صدای آدمی نمیبرد. خودت که خوب یادته. وقتی هم که بزرگ شد، مثل خروس بُنگ*  میداد. اما چه بنگی! گوئی ناقوس مرگ بود. به همین خاطر میگنش بُنگو. وگرنه اسمش صنم بود. عبدالله نمیگی، که اسمش شد گُرگو. مادرزا سر و صورتش مثل گرگ بود. پسر کلزال هم که مادَرزا اصلا، دست نداشت که نداشت.

           شغالی از دورها لائید و سکوت کوتاه بین ما را آشفته کرد. هزار دوباره به حرف آمد و به پسر کوچکترمان نعمت، که برای کاری بیرون میرفت گفت:

          - رودُم، بپا زمین نخوری. اقبالمون خیلی سفید بود که تو هم با یک پا دنیا اومدی و باید با عصا راه بری!

         سایه پارهابرها مثل گله گوسفندی در هم و بر هم، از روی آبادی عبور کردند و صدای زنگوله گوسفندان آبادی، آنها را همراهی کرد.

***

         شعله چپق کدخدا، با پکهای او کم و زیاد شد. گوئی از سینه کدخدا آتش و دود بیرون میآمد. او رو به زنش گفت:

         - مهمون داریم، پیالهای چای دم کن بیار تا دهنی تر کنیم، ضعیفه.

         تهسیگار، مثل ستاره قرمزی پیش صورت من درخشید، اما حریف شعله چپق کدخدا نبود. تهسیگار را توی اجاق پرت کرده، خودم را جمع و جور کردم و گفتم:

        - خدا کنه روزین امروزت از دیروز بهتر باشه، دائی علیمردان. راضی به زحمت نیستم. همین که سعادتی باشه و عرض سلامی کنیم، از سرمون هم زیاده. پیغوم داده بودی بیام دولتسرا خدمتت. چه فرمونی میتونم برات ببرم کدخدا؟

 زن کدخدا همینطور که میرفت طرف اجاق، گفت:  

         - خوش اومدی عمو قدرت. قدمت روی چشم. زن و بچهها باکی ندارن به یاری خدا؟

          - یاد خدا باشی زندائی، همه دعارسون و دستبوس هستن.

 شعله آتشی روی کوه ماتم نفسهای آخر را میکشید. دختر کدخدا، کف دستها روی زمین، خودش را کشان کشان، به اجاق رساند، کنار اجاق نشست و رو به ننه‌اش*  مِن و مِن کرد:

          - مَ..من.. تِ.. تشنمه.

 جغدی از دور ناله سر داد و زن کدخدا، همینطور که به طرف مشک آبی می‌رفت، نالید:

          - رو سیاهیهای آبادی کم بود که؛ آدمهای احول و لنگ و لوچ هم مزیدش شدن. این بیزبون پاشکسته هم، ننهزا همینطور بود. قربون بزرگی خدا برم. شکرش، شکرش. الهی که نظرش بر نگرده.

          کدخدا آه سینه و دود چپق را قاطی کرد، کلاهنمدی را به زمین گذاشت، دستهایش مثل پنجه  پلنگی دور دسته کتری حلقه شد، سینی روئی را به سمت من سراند، کپی مغز گردو به دَهَن ریخت و به حرف آمد:

          - بسمالله، ناقابله دائی. پیش پریروزی، خان، آدم راهی کرده بود دنبالم. رفتم خدمتش. توی باغ ناری، روی تخت چوبی قلیونش قل قل میکرد. اجازه داد، همونجا روی زمین نشستم. چشماش مثل دوتا پاتیل*  خونی منو زهرهترک کرد. نیی قلیون رو کناری گذاشت، پیشخدمت، سینی نقرهای رو زمین گذاشت، دست به سینه دولا شد و رفت پی کارش. کبیرخان، به چوب فلکی که با طناب به درخت آویزون بود، اشارهای کرد و گفت:

         - علیمردان.

 دست به سینه گذاشتم و گفتم:

         - بله خان. جان نثارم.

          - میدانی این چوبی که از آسمان آویزانه، به چه کاری میاد؟

 زبانم قفل بود، نمیتوانستم حرف بزنم. به هر جانکندنی بود، زبان را به کار انداختم:

         - خا..خان، جسارته، این فلک از درخت آویزونه.

 نوک سبیلش کمی از روی گوش بالاتر رفت و غرید:

         - همینه دیگه، مدّتیه چشماتون کور شده، نمیبینید. این فلک، با طناب به چرخ فلک، به دست فرشتهها بنده. فرشتهها هم از خدا فرمان میبرند. این دستگاه برای کسانی است، که از دستورات من سرپیچی کنند، فهمیدی؟ اگر توی مغز پوکت نرفته تا به این چوب فلک بگویم حالیت کنه.

         - خان، امون بدین. مگه از این کاسهلیس در دولتسراتون چه خطائی سر زده؟

 چشمانش عین ابرِ قرمزِ طوفان زده بودند.

          - پدر سوخته، خودت را به کرگوشی نزن. آدمی و جانور و بوتههای صحرا هم برای من خبر چینی میکنند. شنیدم، خیلی از تولهسگهای نوپایتان، دم در آوردهاند. پس چرا دمشان را قیچی نمیکنید، مگر تو آنجا مترسک سر مزرعهای، مفتخور نمکنشناس؟

 نمیشد توی چشمهایش نگاه کنی. سر به زیر انداختم، انگشتها را به هم قلاب کردم. خان نهیب زد، سگ سیاهی که با زنجیر به درخت بسته بود، خرناسه ترسناکی کشید و من قطع حیات شدم. زبانم شد مثل پایه هَکالِ*  خشک شده. به سختی زبان باز کردم:

         - شرمسارم خان، به نمکی که از سُفرَت خوردم، اگه من کوتاهی کرده باشم. البته جسارته خان، مردم هم از کاه، کوه میسازن. بعد از اون هم خان، چن تا جغله*  ناپخته، برای خودشون شکری میخورن. بحمدالله عوعوی این تولهسگها، از صولت و شوکت خان، ذرهای هم نمیتونن کم کنن. خان، این دفعه، آرومتر حرف زد، اما حرفهاش به دل و جون من لرزه انداخت:

          - «قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود»، علیمردان. خودت می‌دانی که سند زمین این آبادی و زمین و چشمه، به اسم منه. مثل آب خوردن می-توانم بی خانمانتان کنم. کسی هم جلودار من نیست. اگر این کار را بکنم، به کجا پناه میبرید، هان، بگو چرا لالی؟ نصف بیشتر مردهای آبادی روی املاک من رعیتی میکنند. اگر آنها را بیرون کنم، همهشان از گرسنگی میمیرند. از اون گذشته، تا حالا کدام دختر بوده که، شب زفاف به خیمه خان نیامده، کدام دختر؟ همه زن‌های آبادی شب زفاف، اول به خیمه خان آمدهاند. نگاه توی چشمهایم بکن و بگو ببینم، راست میگویم یا نه؟ از طرف دیگر، اگر من پیرمرد کارافتادهای هم باشم، باید دخترها به خیمه من بیایند. اگر نیایند، مردم را که خودت میشناسی، پچپچ و حرفهای در گوشی. حالا دیگر خودت تا آخرش را بخوان. آن وقت، نه من خان خواهم بود و نه تو کدخدا.

 من جواب دادم:

          - فرمایشاتت همه حَقَن خان. برای من یکی، اگه در خونهت زنجیر گردنم باشه و واقواق کنم هم سرفرازم.

          - این حرفها به چه درد میخورد؟ «به عمل کار برآید به سخندانی نیست» حالا هم بلند میشوی، از اینجا گورت را گم میکنی و میروی آبادی. به همه این آدمهای نمکبهحرام حالی میکنی. اگر شنیدم جوانی از این گهخوریها کرده، خودش و پدرش را وارونه به درخت آویزان میکنم و میدهم نوکرها اینقدر با چوب بزنند که همیشه دنیا را وارونه ببینند. اگر هم مردند، گوشتشان نوش جان این سگ سیاه.

 همانجا سُدوم*  کردم. انگاری کر و لال بودم. به خود آمدم، دیدم خان، با چشمهایش خون میپاشد روی سر و کَلهام. اجازه مرخصی خواستم و بلند شدم.

          کدخدا چپق را چاق کرد، پکی زد. دهن و دماغش شد عین دودکش کوره. نیمسایه ابرها، ، ابادی را دو قسمت کرده بود. هوا مثل بچهای بهانهگیر ناآرامی کرد، و سایه ابر مثل تکه پارچههای سیاه روی آبادی پخش و پلا شدن. سیگاری گیراندم و گفتم:

         - خُب، کدخدا، میفرمودی.

 سر چپق را خالی کرد. دو استگان گنگوخورده را پر از چای کرد و ادامه داد:

         - قدرت، تو آدم رازنگه داری هستی، زبون قرصی داری. من بهت اطمینون دارم. همیشه هم با من همراه بودی، حالا هم توقع دارم که به من کمک کنی.

 صدایش را پائین آورد و در گوش من پچپچ کرد:

         - جوونها هم حق دارن. اما چکار کنیم که هستی و مال و ناموسمون دست خانه. من توی این چن روز با همه مردم حرف زدم و قدغن*  کردم. تو هم به قوم و خویشای نزدیک خودت حالی کن.

 دور و بر را با چشم کاویدم و خیلی آرام گفتم:

         - قربون دهنت، کدخدا، که حرف حساب، همیشه برازنده دهن آدم عاقله و بس. هر رسم و رسومی هم برای خودش دورهای داره. گرد و خاکی میکنه، دُورَش که سر اومد، قدرت خدا، عین همین بادی که اومد و رفت، جل و پلاسشو بر میداره و میره پی کارش.

***

کوله هیزم را زمین گذاشتم و زیر کپر، چهارزانو نشستم. هزار، کاسه آبی به دستم داد و روبروی من نشست. او، زن خوشچانهای بود، تعریفهایش به دل مینشست. اندازه سه چهار چشم به همزدنی صبر کرد تا کاسه روئی را خالی کردم و سر صحبت را باز کرد:

          - قدرت، چه برات بگم، که دیروز پسین، خونه کلمراد، زنها چونهشون گرم شده بود و درد دلشون رو می‌ریختن روی دایره.

 صدای درهمبرهم دخترانی، که دیگ به سر از چشمه برمیگشتند، نظر هزار را به آن طرف کشاند. او از زمین بلند شد و به سمت دخترمان، ندرت، که زیر آفتاب پائیزی، شکفته میزد و از دخترها جدا شده و به خانه میآمد، رفت، دیگ پر از آب را از روی سرش برداشت و گفت:

          - الهی کور بشم. کاش خودم رفته بودم سر چشمه. صورت ندرت کمی زرد شد و زیرلبی و کوتاه گفت:

          - عیبی نداره ننه.

 به زیر سایه کپر آمد، پشت به دیوار تکیه داد، دستها را دور دو زانو قلاب کرد و چشم به دوردستها دوخت. هزار، نگاهی عمیق به چهره دختر انداخت، با دو دست چوگان موهای خودش را به زیر چارقد  هل داد و پرسان شد:

         - چیه، چی شده قربون غمت بشم؟

         - هیچی ننه، چیزی نشده.

         - مگه میشه که من ندونم، چی توی دل برگ گُلَمه. اینجا من و باباتیم، غریبهای که نیست.

          - چی بگم ننه، همون طعنهها و نیش و کنایههای همیشهگی. انگاری ننه و خواهر هیچکدومشون به خیمه خان نرفته، یا خودشون نمیرن. دخترهای مالکی همیشه همیطورَن. هر دختری که قراره عروسی کنه، با نیش زهریشون، دل و جونشُو ریشریش میکنن. تازه توی این وراجی دخترها، نوکر خان، مثل اجل از راه رسید، به چماقش تکیه داد و گفت:

          - زود باشین دخترها، هر چه میتونین آب ببرین که خان از آبادی دلخوره. گمون نمیکنم توی آتیه بذاره کسی آب ببره.

          - رود یک دونهم، این هم شتریه که در خونه هر کسی میخوابه. امروز اونها طعنه زدن، صبا و پسصبا هم تو به اونها طعنه میزنی. چیزی که برای همه هست، عین رخت تن آدمیه. بلند شو دختر قشنگم، خُلقتُو تنگ نکن. انشالا تا ماهی دیگه عروس میشی، سوار اسب میشی، به خونه بخت میری. میگه «دریا با لک سگ نجس نمیشه».

 هزار، دل دخترش را سبک کرد، آمد جلوی من چمباتمه زد و حرفش را پی گرفت:

          - آها، داشتم میگفتم. زنها وقتی چونهشون گرم شد، مثل دیگ روی اجاق قُل میزنن و هر چی توی دلشونه میریزه در. مُرغَکو، دختر خانبابا، زن حسن مِنگمِنگو، سرشُو عین مرغی پائین و بالا کرد و بنا کرد به حرف زدن. حرف زدن که چه بگم، عینهُو مرغ قدقد کرد. دهنش عین مرغی شد که توی هوا، پشه می‌گیره میخوره:

          - اِ اقبالت بلنده  هِ هزار. با، خا  خان قوم و خویش میشی.

 وسط حرفش اومدم و گفتم:

          - چش نخوری مرغکو. من شنیدم، خان عاشق همین تو یکی شده. کشته و مردته. «هر چه میمون زشتتره، بازیش هم بیشتره». بذار بشینیم سر جامون، تو را به حق امومزاده کریم.  همین که من حرف زدم، انگار که سنگ به قورباغه زده باشی. دیگه تا آخر صم و بکم نشست! یکی از زنهای پا به سن، با دست سرشو خاروند و به حرف اومد:

          - خدائیش، از هر دو سه تا خونوار مالکی، اقلا یک نفر به خیمه خان رفته. خودمون هم رفتیم. حتی از قدیمیها نقل شده که؛ نرفتن به خیمه خان، کفر بوده و اگر کسی نمیرفته، به غضب خدا گرفتار میشده.

 طاووس قشنگ هم از قافله عقب نموند و به زبون اومد:

          - میگن، اگه دختری بر و روئی نداشته باشه، ممکنه خان بهش دست هم نزنه، اما باید حتما به خیمه خان بره. معلوم نیست چه سِری توی این کاره.

 ماهگل اومد حرف بزنه، اما طاووس نگاهی به من کرد، وسط حرفش پرید، پوزخندی زد و گفت:

          - بعضی زنهای ترگل، ورگل، شبی نیست که توی خیمه خان نباشن.

 بدبخت ماهگل، انگاری که کردیش توی چشمه آب سرد و اُوُردیش در. سرش تا آخر مثل برگ بید مجنون پائین بود. من هم مونده بودم چی بگم. چون نیش این طعنهها، بیشتر به تن من میرفت. زعفرون دهندریده نمکنشناس که پرده شرم و حیا رو پاره کرد و سنگ تموم گذاشت. او طوری طرف من چرخید که تُنبونش عین ماری دور تَنهش حلقه شد و گفت:

          - هزار، مثل بیبیها رخت نو بر کن. شاید خان، خودت رو هم توی خیمه راه داد.

 حرفش که تموم شد، روشو از من برگردوند. من هم دیگه طاقتم تاب شد و جواب دادم:

          - دَده* جون چی از جونمون میخواین؟ افتیدین به جون ما، شما زنها. انگاری که ما سنگ به خونه خدا و اسب ابوالفضلالعباس زدیم! گوئی مردم کار و زندگی ندارن که صبح تا پسین، زندگی ما رو کردن نقل مجلس. نذارین دهن صابمرده من باز بشه، که پته همه مردم زیر کَنگ* منه دده جون. همونهائی که، چن تا بچه دارن اما شبونه آدم خان میاد، از در خونهشون، جلو چشم شوگرشون، برشون میداره میبره میده تحویل خان. پس بعضی زنها که شوگراشون عین اعجوجمعجوج میمونه، این بچههای کاکلزری رو از کجا اُوُردن؟

 هزار که ساکت شد، رو کردم بهش و گفتم:

          - زیاد با زنها دهنبهدهن نشو که کار خرابتر میشه. این زنها مثل زنبورن، باید مدام وِزوِز کنن وگرنه مریض میشن. خیلی از همین زنهائی که وراجی میکنن، شوهرهاشون از خداشونه بشن سگ در خونه خان و خودشون هم هر روز دستمال بردارن و جلو خان قِر بدن. به یاری خدا این غائله ما هم تموم میشه.  

***

          وقتی، بیبیفتنه، دست خشک شده گرگی را که به سر چوبی بسته بود، بلند کرد، به نظر آمد که دست گرگ از روی شانهاش سبز شده. پنجه گرگ، در افق توی آسمان، ابرها را چنگ زد. چشم چپش عین سنگی سفید، نمیگذاشت پلکها تکان بخورند. دستی به چوگانهای حنائی کشید و گفت:

          - خوش اومدی، شکاک. آدمیزاد شکاکه، به مشیت خدا هم شک کرد. به همین خاطر، میگمشون شکاک. زن و بچات از بلا دور هستن؟

 صدایش انگاری از ته چاهی عمیق بیرون میامد. خاکستر سیگار را تکاندم و گفتم:

          - یاد خدا باشی، دختر خاله، همه منتظر دعات هستن.

          پهنای صورتش عین زمینی گرد و کبود، چوگانها را به عقب هل داد و لبهایش مثل ترک زمین تشنه توی نور آتش اجاق آشکار شد. پکی به چپق زد و گفت:

         - چه عجب از این طرفها، شکاک؟

         - اومدم فالی برام بگیری. چن شب پیش خواب بدی دیدم.

         - چه فالی؟

         - فال، برای همین هنگامهای که خبر داری، عروسی دخترمون و فرجامش. نیش و کنایه مردم از یک طرف و دلنگرونی زن و بچام از طرف دیگه.

 چشم راستش پیش از لبهایش به صورتم زهرخند پاشید و گفت:

        - دفعه پیش که زنت ازم خواست، فال گرفتم شکاک، شومِ شومه.

        - حالا نمیشه دوباره بگیری؟

         - دیدی گفتم آدمیزاد شکاکه، به فال من شک کردی. از بیبی فاطمه زهرا میخوام که از تقصیرت بگذره. وگرنه عقوبتش خیلی سخته.

 بیبی، برای دومین بار بلند شد و هیزم توی اجاق ریخت. ازش پرسان شدم:

          - بیبی، چرا مرتب هیزم میکنی توی حلق اجاق؟ الان که چیزی روی اجاق نداری!

 شورهزار صورتش، جنب و جوشی کرد و جواب داد:

          - اگه خبر نداری، برات بگم، شکاک. من چراغ روشن نمیکنم. از روزی که ریحان، اونجوری ناحقِ ناحق پامال شد، من دیگه چراغ روشن نکردم که نکردم. چراغ خونهم او بود. منُو که بردن خیمه خان، ماهی بیشتر نشد که ریحان دقمرگ شد. من هم بدون چراغ سر کردم تا حالا. این رسم ویرون شده، از اول دنیا توی این آبادی کنفیکون شده بوده. احدی هم نتونسته جلودارش بشه. تهسیگار را انداخت، آه سینهاش شد دود،  رفت هوا و ادامه داد:

         - شکاک، تو خویش منی، خالهزای منی، همیشه محرم من بودی، رازدار بودی. من تک فرزند خونه بودم. کس و کاری غیر از تو ندارم. این آبادی همه چیزش وارونه بوده. نگاه کن ببین، چن تا آدم احول و لنگ و لوچ توی این آبادی هستن. تازه خیلیهاشون هم مردن. پناه بر خدا، هیچوقت یادم نمیره، انگاری همین شب پیش بود. من ده سالی بیشتر نداشتم. زنی پا سبک کرد. پسر و دختری دنیا اومد، اما چه پسر و دختری! همه خلایق حیرون موندن و نزدیک بود انگشتشونو با دندون بکنن. امان از حکمت اون بالاسری. چشم میدید اما عقل باور نمیکرد. پسر و دختر از جلو به هم چسبیده بودن. تو مثل کاکامی* ، چطور زن و شوهری با هم خوابیدن، همیطور! بابای بچهها، شبونه اونها رو انداخت توی چاهی و سنگ و سُقاط هم ریخت روشون. ایطور که قدیمیها میگفتن، جونور، سر جونور یا پای جونور هم از شکم زنها اومده بود در. خدا دخیل، خدا دخیل، اولاد بیبی فاطمه زهرا نباشم اگه بخوام دروغ بگم. از گفتنش تن آدمی میلرزه، تا چه رسه به دیدنش. جوون باغیرت و قدرتمندی گفته بود؛ نمیذارم نومزادم بره خیمه خان. چن روز بعد، جوون نگون بخت، رفته بود از کوه هیزم بیاره. همون کوه رفتن، جوون دیگه به خونه برنگشت که نگشت. حرفهای زیادی زده شد. از جائی گفته شد؛ که آدمهای خان سربهنیستش کردن. بعضیها گفتن؛ از ما بهترون بردنش قلعه جِنّیان. با همون نام و نشون، رفت که رفت. انگاری از مادر زائیده نشده بود. سه چهار ماهی شد، ننهش پا سبک کرد.اگه بگم باور نمیکنین. از شکم ننهش سر همون جوون در اومد. باباش و ننهش درجا فجعه کردن و مردن! کبریت روشن شده را زیر سیگار بردم، سر سیگار گُر کشید و پرسیدم:

          - خب، میخوام بدونم، بیبی، چرا فقط آبادی مالکی به این بلای خانمانسوز دچار شده، این چه حکمتیه؟

 صخرهی گرد صورتش به من نزدیک شد، فتیله صدایش پائین کشیده شد و جواب داد:

          - این راز سربسته رو، من تا حالا پیش احدی باز نکردم، شکاک. اگه چفت و بست دهنت رو محکمتر کنی، برات میگم. دو ماهی میشد که شاخ شمشادم، ریحان، از پیشم رفته بود. اول برات بگم؛ که ما از نتاج بیبی فاطمه زهرا هستیم. نشونیش هم همین خال سبزیه که روی پیشونی منه. همین هم، سفارش بیبی بوده که گفته؛ هر کدوم از نتاج دخترونه من، دست خشک شده گرگی مدام دستشون باشه، فالگیر و پیشگو میشن. بیبی قربونش بشم اومد به خوابم. انگاری همه سبزی عالم دور سرش چرخ میزدن. از صورتش سبزه میبارید. با دستش که به طرف من اشاره کرد، همه اتاق سبزشد و گفت:

          - بَبَم، میدونی چرا این آبادی به این روز افتیده، میدونی؟ خواهر و برادری، شیطون میره توی جلدشون، گولشون میزنه و با هم عروسی میکنن. نتاجشون میشه مردم همین آبادی. خدا هم بهشون غضب میکنه، نفرینشون می‌کنه.

 بیبی بلند شد سر پا. صدای ناله حیوانی، از دور با باد آمد و راهی شد به پائین‌دست آبادی. بیبی هیزم اجاق را چاق کرد و گفت:

         - ناله پلنگ ماده هست، شکاک. درد زایمون گرفته. تا دم صبح ضجه می‌زنه و اون موقع پا سبک میکنه. دونستی شکاک؟ این حکایت رو  قدیمیای خودمون هم دهنبهدهن میگفتن. ایطور میشه که، اقبال از مالکی بر میگرده و مردمش روسیاه عالم میشن.

 بیبی فتنه وقتی پیشانیش را به طرف من برگرداند، انگاری بوته سبزی را روی تختهسنگی از دور تماشا میکردی. او به پیشانیش اشاره کرد و گفت:

          - میبینی شکاک، این همون خال سبزیه که، بیبی گفته.

 باد ولوله کنان  سر و صدای غریبی را از قلعه جنیان به طرف آبادی جارو کرد. بیبی فتنه با پنجه گرگ به قلعه جنیان اشاره کرد و گفت:

          - از ما بهترون هستن، شکاک. شیون میکنن. خودت که شاهدی. هر وقت قرص ماه کامل باشه، ضجه و زاری میکنن. اینها، باباشون آدمیه، ننهشون فرشته. مادربزرگم، از قدیمیها نقل میکرد که؛ وقت ماه کامل، فرشتهها میان ننه اینها رو میبرن آسمون و فرشتهای رو میکنن زن باباشون. اینها، که هر وقت  قرص ماه  کامل میشه، شیون میکنن؛ نتاج آدمی و فرشته هستن. حالا بلند شو تا بریم توی خونه.

 توی خانه بیبی فتنه؛ از استخوان سر آدمی، شیر، پلنگ، گرگ، شغال و ...آویزان بود. توی طاقچههای چهار گوشه اتاق، چهار مشعل پیهسوز، مدام روشن بود. از همه عجیبتر، جعبه کوچک آهنیای داشت، که درش قفل بود. وقتی، با انگشت سبابه خم شدهاش، به من اشاره کرد، ترسیدم  که الآن چشمانم را از کاسه در بیاورد. چشم چپش بازتر شد ودورا دورِ سفیدی، دایره سیاه پررنگی، عین پارچه سیاه دور صورت سفید زنی پیدا شد و گفت:

          - شکاک، هر چن که رازدار منی، ولی باز هم برات میگم؛ اگه این چیزهائی رو که بهت میگم و نشونت میدم، جائی آفتابی کنی، از نفرین من در امون نمیمونی. روز خوش نمیبینی. مثل خالو بهزاد که، راز منو فاش کرد. نفرینش کردم، تش و برقش* زد، الآن ده سالی میشه که، توی خونه، افلیج و کور و کر عذاب میکشه.

 در جعبه را باز کرد، دو تا سکه در آورد؛ روی یکی عکس زنی بود خیلی با قابلیت و گفت: این عکس بیبیفاطمهزهراس.

 روی سکه دیگر، عکس مردی با عبا و عمامه بود که صورتش مردونه و نورانی بود و گفت: این هم عکس امیرالمومنین علیه. سکههارا بالا برد و گفت: اینها رو اجداد من همیطور، دست به دست گردوندن تا رسیده دست من. اینها هدیه بیبی فاطمه زهرا بوده که معجزه میکنن. هر کدومشون پهلوی کسی باشه، اقبالش سفید می‌شه.

  با ترس ولرز، از او پرسیدم:

          - پس چرا اینها رو به بچههای مردم نمیدی تا سفیدبخت بشن؟

 دود مشعلهای پیهسوز صورت بیبی را تار کرده بود و وقتی دهان باز کرد، دودها به من هجوم آوردند و گفت:

          - اولاد آدمی همه سفیدبخت بودن، ولی گول شیطون رو خوردن. حالا هم سفیدبختی، نصیب هر شکاکی نمیشه. باید قابلش باشن. «باغ فردوس به هر کس ندهند    بال طاووس به کرکس ندهند» قیمت این سکهها خیلی گرونه. از هر کدومش پنجتا دارم. اگه مرد میدونی، دخترتو سفیدبخت کن. مثل خالو قربان. به زنت بگو، کنجکاو بشه. سکه بیبی، پهلوی دختر خالوقربانه. به خاطر همین، اقبالش گل کرد. اما، اما...

        - اما چی بیبی؟

        - اما دهتا سکه اشرفی به من داد، میدونی ده تا سکه اشرفی یعنی چه، شکاک؟ هه.. هه.. هه....

         از خنده‌‌اش تنم لرزید. انگاری، بیبی فتنه، رفته بود توی کله من و می‌خندید.

        - اگه من همه گوسفندها و مال واموالم رو بفروشم، همهش یک اشرفی نمیشه بیبی!

        - پس دخترت لایق سفیدبختی نیست، شکاک.

         بیبی در جعبه را بست. از خانه که بیرون آمدیم، تاریکی دست به گلوی ستارهها گذاشته بود و فشار میداد.

***

          شب عروسی، تحمل نکردم. رفتم، پائین کوه ماتم، سر تُلی*  نشستم. زن و مردی از آدمهای خان میآمدند و عروس را میبردند. ننه عروس، اگر میخواست، میتوانست همراه دخترش برود که خیلی از ننهها، دلشان نمیآمد دخترشان را تنهائی راهی کنند، همراهش میرفتند. هزار هم، قرار شد همراه ندرت برود. به اندازه دو سه تا چپقکشان، روی تل بودم که از طرف قلعه خان قیل و قالی بلند شد. وقتی به خانه رسیدم، هزار به خانه برگشته بود و میان چند تا زن، زاری می‌کرد. نرسیده به خانه، نهیب زدم:

          - آهای، هزار، بیا اینجا بینم چی شده؟ او دستپاچه از میان زنها بلند شد و خودش را به من رساند و با دو دست روی سر خودش زد. بهش گفتم:

          - بگو بینم، چه مصیبتی بر پا شده که از قلعه خان، داد و هوار به گوش میرسه؟

 اشکهایش را با دست پاک کرد و گفت:

          - چی بگم، نمیدونم چی بگم؟ همه جوریش دیده بودیم، اما اینجوریش دیگه ندیده بودیم !

 ولی گریه و صدای زوزه گرگی که به گله گوسفند زده بود  و عوعوی سگها و هایهوی مردان از پائیندست ده، امانش نداد. دستش را گرفتم، با هم به زمین نشستیم و گفتم:

         - آروم باش، بگو بینم چی شده، زن؟

          - ندرت که رفت توی خیمه خان، خیلی وقت شد دیدیم خبری نیست. خان از خیمه در نمیاد. دوتا از کلفتهای خان، توی خیمه سرک کشیدن، اما صدای چیرشون به هوا بلند شد. من که رسیدم، دیدم دختر نازنینم، بیهوش روی زمین دراز شده و هیچ خبری از خان نیست. آدمهای خان هجوم اُوُردن طرف خیمه. نه توی خیمه و نه دور و بر، نشونی از خان نبود. انگاری باد شده بود، رفته بود هوا. نگاه کردم دیدم تنبون دختر خونیه و شستم خبردار شد که کار از کار گذشته. اندازه تخممرغپزونی، دست و پای ندرتو مشت و مال دادم، تا چشم باز کرد. زن خان با دَدَش از راه رسیدن و فریاد زدن:

         - چه بر سر خان اُوُردین، شما گدا گشنهها؟ همیشه شما مردم مالکی نحس بودین و وبال گردن ما. حالا هم نحسیتون دومن مارو گرفت.

 من نصفهجون شدم. پیش خود گفتم؛ الآن همینجا من و ندرت رو زنده زنده آتیش میزنن. با ترس و لرز برگشتم و گفتم:

         - والّا به پیر به پیغمبر، اگه ما روحمون هم خبر داشته باشه.

صورت دده خان، عین انار ترکید و توپید:

         - هر چیه، تو وشوهر نمکنشناست خبر دارین.

 او منو به کناری هل داد و از ندرت پرسید:

          - راستشو بگو، دختره سر راهی گشنهگدا که اگه دروغ بگی، با همین دستهام، تکهتکهت میکنم.

 سر ندرت رو به سینه تکیه دادم و پرسیدم:

          - ننه قربونت بره. بگو بینم چی شد؟ نترس، هر چه دیدی بگو.

 دخترم، شرم میکرد، نمیتونس حرف بزنه. سرشو پائین انداخت و جواب داد:

          - وقتی خان منو تصرف کرد*، چشام سیاهی رفت و دیگه نفهمیدم چی شد!

 ددهی خان هم منو با توپ و تشر از خونه در کرد و برگشتم خونه. چاره دیگهای نداشتم.

 چن روزی، ندرت را همانجا نگه داشتند. خدا خیرش بدهد، کدخدا و زنش را راهی کردم. رفته بودند پیش ننه خان. ننه خان، پیرزن عاقل و جهاندیدهای بود. به او گفته بودند:

          - جون و مال و همه چیز ما، قربون یک نخ موی خان بشه. ما همیشه فدائی خان بودیم و حالا هم تا قیوم قیومت هستیم، اما از دست زن و دختری چه بر میاد بیبی، که دختر پاشکسهای رو اینجا گروی نگه داشتین؟ ننه دختر که، جلو خیمه نشسته بوده و همه زنها دیدنش. دختر هم که تسلیم خان بوده. خدا رو خوش نمیاد. این دختر هم، ننه و بابا داره، وایهمند هستن، امید و آرزو دارن. پیش خدا گم نمیشه. بذارین برگرده سر خونه و زندگیش. هر گاه هم که خواستین، قول میدم که بیارم بدم تحویلتون. پیرزن هم قبول کرده بود و ندرت رو شبونه زن ومردی از آدمهای خان برگردوندن خونه.

مردم ده و آدمهای خان، کوه و دشت و آبادیها را زیر و بالا کردند ولی از خان خبری نشد! شکایت کردند، امنیه آمد، نظمیه آمد، اما انگاری که کبیرخانی از اول اصلا نبوده که نبوده! توی کوه و کتل و هرچه سوراخ سمبه توی کوه و دشت و بیابان بود، گشتیم، خانی پیدا نشد که نشد! هرچه ما از ندرت پرسیدیم که کسی آن شب توی حجله نیامد؟ قسم خورد که نه، تا وقتی هشیار بوده، کسی توی حجله نیامده! نظمیهچیها ازاو پرسیدند، جوابش همین بود. آدمهای خان هم آمدند مرا بازخواست کردند، چند روزی زندان رفتم، آب سرد ریختند زیر پایم، شلاقم زدند، ولی یقین پیدا کردند که ریگی توی کفش من نیست.

***

       از عروسی دخترمان، سالی گذشته بود. هزار، مدام غر ولند میکرد که:

 - بارداری دیده بودیم، ولی اینجور باردارییی ندرتیه! الآن، هشت ماهی از ویار دخترمون میگذره ولی شکمش اونجوری که شاید و باید بالا نیومده.

مامای آبادی و زنهای با تجربه هم، نتوانستند چیزی بفهمند! شب زایمان، دخترمان مثل مادهگرگ زوزه میکشید و صدای ضجهاش تا قله کوه ماتم دامن می-کشید. ساز و نقاره هم آماده بود. آن زمان توی آبادی مالکی رسم بود که وقت زایمان زنها، یک دست ساز و نقاره آماده میکردند. اگر بچه پسر بود، ساز و نقاره نوای پهلوانی*  و اگر دختر بود، نوای سحرناز* می‌زد. هزار، توی یک دستش قرآن بود و توی دست دیگرش هم ظرف اسپند که دود میکرد. چشمهایش شده بود عین چشمه و لبهایش خونه دعا. ندرت، دمدمای صبح، چیر بلندی کشید و از حال رفت. هزار هم از او بدتر. خودش را خونآلود کرد. زنهای آبادی هم، درهم و برهم میگفتند:

- این نشونه هست. ندرتیه. آبادی مالکی، دیگه هیچوقت روی خوشی نمیبینه.

 هزار، خودش را به من رساند. موهایش شده بود عین بوته گَوَن* . از خراش صورتش، خون شُره میکرد. او زاریکنان رو به من گفت:

- دیدی؟ دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ اقبالمون، همیشه، کاش سیاه، سرخ و سیاه بود. از شکم دخترمون سَرِ خان دراومد، میدونی سر خان!

ساز و نقاره بنا کرد نوائی را سر دادن. نوای عجیبی بود. حزنش زمین و آسمان را فرا گرفت. اسمش نوای شومارمند بود. فقط شومارمند بود. هیچ اسمی دیگری نمی‌شد رویش گذاشت. ساز و نقاره شومارمند مینواخت. نوای شومارمند، زوزه طوفان و ناله خار و خاربوته در هم میآمیخت. ماه، زیر لایه غباری سرخ و خاکستری به ماتم نشسته بود و از ما بهتران، در قلعه جنیان شیون سر میدادند.

پایان

اردیبهشت 1401

محمدحسن حکمت

شومارمند = گریه و نوحه گریان و زاری‌کنان (لغتنامه دهخدا)

بُنگ = همان بانگ به معنای آواز خروس است.

ننه = مادر

پاتیل = دیگ کوچک

هکال = قارچ

جغله = پسرک

سدوم = عرق سرد

قدغن = سفارش

چارقد = روسری

دده = خواهر

کنگ = بغل

کاکا = برادر

تش و برق = رعد و برق

تل = تپه

تصرف کردن = موفق شدن در عمل دامادی

پهلوانی = یکی از نواهای حماسی ساز و نقاره

سحرناز = از نواهای ساز و نقاره جهت بیداری مردم

گون = گیاهی خاردار و پایا در مناطق کوهستانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.