شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

 

در قلب جنگل.

سه راهزن بر سر تقسیم اشیاء گرانبهایی مرافعه دارند. این اشیاء عبارتست از: صندل‌های هزار فرسنگ، جبۀ غیبی و شمشیر پولادشکن ....

در نظر نخست، اینها همه اشیائی کهنه و بی‌ثمر جلوه می‌کند.

دزد اول

این جبه مال من است.

دزد دوم

برو پی کارت! اول آن شمشیر را بگذار وسط .... صندل‌ها را کی گفته است برداری؟

دزد سوم

دست کم صندل‌ها که به من می‌رسد... دزد واقعی توئی. که حتی سر ما را هم می‌خواهی کلاه بگذاری!

دزد اول

اول باید خوب فکرهایت را بکنی ببینی کدام را دلت می‌خواهد برداری... من خودم که، همین جبه را برمی‌دارم.

دزد دوم

حیوان! خیال کرده‌ای می‌گذارم تو آن را برداری؟

دزد اول

چی؟ جرات داری تو روی من بایستی؟ ... مگر غیر از این است که عوضش تو هم شمشیر را برمی‌داری؟

دزد سوم

مرده شویتان ببرد، آفتابه دزد‌ها!

بگو مگو میانشان در می‌گیرد و کارشان به زد و خورد می‌کشد.

شاهزادۀ اسب سواری که از کوره راه میان جنگل می‌گذرد، به ایشان می‌رسد.

شاهزاده

آهای! آهای! نگاه کنید ببینم: چه قیامتی است که به راه انداخته‌اید؟

          از اسبش پیاده می‌شود.

دزد اول

تقصیر آن مردک است: شمشیر مرا برداشته و حالا می‌خواهد جبه‌ام را هم بگیرد.

دزد سوم

نه ارباب، دروغ می‌گوید. خودش مقصر است. این جبه‌ئی که تو دستش می‌بینید، مال من است.

دزد دوم

دروغ می‌گوید! این‌ها هر دوتاشان از آن راهزن‌های معروفند و این‌هایی که ملاحظه‌ می‌کنید همه‌اش مال من است!

دزد اول

مزخرف می‌گوید، ارباب!

دزد دوم

لاف زن دروغگو! می‌خواهی حق مرا پامال کنی؟

          نزدیک است دوباره به جان هم بیفتند.

شاهزاده

صبر کنید. صبر کنید. اصلا چطور است که به این کفش کهنه‌ها و این جبۀ پاره پوره و این شمشیر شکسته این همه اهمیت می‌دهید؟

دزد دوم

عجب! پس خبر ندارید ارباب!- این جبه خاصیتی دارد که، وقتی آدم آن را به دوش انداخت، دیگر کسی نمی‌تواند ببیندش... اسمش «جبۀ غیبی» است.

دزد اول

این شمشیر را می‌بینید؟ اگر با آن به کوه فولاد اشاره کنی، مثل خیار دوشقه می‌شود.

دزد سوم

این صندل‌ها را هم، فقط همین قدر کافی است که آدم بپوشد و اسم شهری را که می‌خواهد، بگوید... تو یک چشم به هم زدن می‌بیند رسیده.

شاهزاده

عجب! تازه حالا می‌فهمم چرا این جور با هم دعوا و مرافعه می‌کردید... این‌ها هر کدام برای خودشان گنج گرانبهایی هستند. با وجود این، بهتر است که هر کدامتان به داشتن یکی از این چیز‌ها قانع بشوید و بی‌جهت با هم مجادله نکنید و به کت و کول هم نپرید.

دزد دوم

من هم بی‌میل به این کار نیستم. اما آخر، آن آدمی که شمشیر را برداشته باشد، مدام برای آن دوتای دیگر سبب وحشت و دلهره است!

دزد اول

چرند می‌گوید ارباب!- آیا یکی که جبه را برداشته باشد، چون دیده نمی‌شود، ممکن است چیزهای آن دو نفر دیگر را هم بردارد و قایم بشود.

دزد سوم

هر دوتاشان مزخرف می‌گویند آن یکی که صندل‌های هزار فرسخ را صاحب شده باشد، یکهو دیدی که جبه و شمشیر را هم برداشت و رفت پی کارش!

          نزدیک است دوباره میانشان دعوا بشود.

شاهزاده

آهای، صبر کنید! پس از این قرار، همه‌تان حق دارید... بسیار خوب! با سازش می‌شود هر اختلافی را حل کرد... حالا بگویید ببینم: مایل هستید هر سه‌تای این اشیا را به من بفروشید؟... به این ترتیب، خیالتان به کلی آسوده می‌شود.

دزد اول

من حرفی ندارم. اما ... بچه‌ها! نظرتان چیست؟ این چیزها را به این ارباب بفروشیم یا نه!

دزد سوم

من موافقم ... داشتن این چیزها خیلی عالی است، اما به برهم خوردن رفاقت چندین چندسالۀ ما نمی‌ارزد.

دزد دوم

اما آخر باید دید عوض این‌ها چی گیرمان می‌آید...

شاهزاده

منظورتان قیمتش است؟ ... حق دارید:

عوض این جبه، شنلم را می‌دهم به شما ... می بینید که شنل خوشگلی است و سرتاپایش جواهردوزی شده.

عوض این صندل‌ها، کفش‌هایم را می‌دهم... نگاه کنید: با طلا نوار دوزی شده، دگمه‌هایش هم از الماس‌های درشت است. عوض آن شمشیر هم اگر شمشیر مرصع و جواهر نشانم را بخواهید حرفی ندارم. می‌دهم...

خوب! با این معامله چطورید؟

دزد دوم

من حرفی ندارم که جبه‌ام را با شنل شما عوض کنم.

دزد اول

من هم از بابت صندل‌ها موافقم.

دزد سوم

من هم شمشیرم را حاضرم معامله کنم.

شاهزاده

بسیار خوب عوض کنیم.

شاهزاده و دزدان، شمشیر و صندل و جبه را معاوضه می‌کنند.

شاهزاده بر اسب خود قرار می‌گیرد و آمادۀ رفتن می‌شود.

شاهزاده

این نزدیکی‌ها منزلگاهی هست که آدم کمی استراحت کند؟

دزد اول

وقتی از جنگل بیرون رفتید، به کاروانسرایی می‌رسید که اسمش «شاخ طلایی» است... سفر به خیر!

شاهزاده

خدا نگهدار! خدا نگهدار!

          به راه می‌افتد و می‌رود.

دزد سوم

چه معاملۀ خوبی کردیم! هیچ فکر نمی‌کردم صندل پاره‌های من استعداد این را داشته باشد که به کفش‌هایی به این خوشگلی تبدیل بشود... هاه هاه! نگاهشان کنید! عوض دگمه، چه الماس‌های درشتی دارد!

دزد دوم

شنل مرا ببینید! چقدر قشنگ است! با این شنل درست مثل ارباب‌ها شده‌ام، نه؟

دزد اول

شمشیر من هم حالا دیگر هر چه بخواهید می‌ارزد... دسته‌اش طلاست.

یعنی روی دنیا کسی را به این سادگی می‌شود گول زد؟

این شاهزاده عجب آدم ساده لوحی بود!

دزد دوم

هیس! دیوار گوش دارد، بچه‌ها. بیایید برویم یک جایی، جامی بزنیم.

          دزد‌ها خندان از راهی که شاهزاده آمده بود، می‌روند.

در گوشه‌ئی از قهوه‌خانۀ بزرگ کاروانسرای شاخ طلائی، شاهزاده مشغول صرف غذاست.

یک دسته ده نفری از دهقانان و ارابه‌چی‌ها نیز در یک گوشۀ دیگر سرگرم باده گساری و گفت و گویند.

کاروانسرادار

انگار بالاخره شاهزاده خانم شوهر خواهد کرد... این جور می‌گویند.

دهاتی اول

بله. این جور می‌گویند... راست است که با پادشاه زنگی‌ها نامزد شده؟

دهاتی دوم

می‌گویند شاهزاده خانم ازش وحشت دارد.

دهاتی اول

مجبور که نیست ... اگر دوستش ندارد زنش نشود.

کاروانسرادار

علتش این است که پادشاه زنگی‌ها صاحب سه تا گنج گرانبهاست:

گنج اولی عبارت است از «صندل‌های هزار فرسخ»؛ گنج دومی «شمشیر فولادشکن» است. گنج سومی هم یک «جبۀ جادوئی» است که آدم تا بپوشد از نظرها ناپدید می‌شود.

پادشاه زنگی‌ها خیال دارد هر سه این‌ها را به شاهزاده خانم هدیه کند.

پدر شاهزاده خانم هم از فرط مال پرستی قول داده که دخترش را به او بدهد...

دهاتی دوم

اما شاهزاده خانم خودش هیچ راضی نیست.

دهاتی اول

هیچکس نیست که به فکر نجات او باشد؟

کاروانسرادار

البته میان شاهزادگان جوان شهرهای دیگر، خیلی‌ها هستند که واله و شیدای شاهزاده خانم‌اند. منتها، چون هیچکدام جرات نمی‌کنند. با پادشاه زنگی‌ها دربیفتند، دست روی دست گذاشته‌اند و فقط تماشا می‌کنند.

دهاتی دوم

از آن گذشته، پدر شاهزاده خانم هم که فقط به فکر پول و ثروت است، از ترس این که نکند شبانه بیایند دخترش را بدزدند، اژدهایی را مأمور کرده از شاهزاده خانم مواظبت کند.

کاروانسرادار

چه می‌گویی بابا! یک کلاغ چهل کلاغش کرده‌اند... یک سرباز را کرده‌اند یک اژدها!

دهاتی اول

اگر من جادوگری می‌دانستم، اولین کسی بودم که می‌رفتم شاهزاده خانم را نجات می‌دادم.

کاروانسرادار

معلوم است من هم همین طور... اگر از کارهای جادوگری سر در می‌آوردم، تا تو خبری بشوی شاهزاده خانم را نجات داده بودم!

جماعت از خنده روده‌بر می‌شوند.

شاهزاده از گوشه‌ئی که نشسته برمی‌خیزد نزد آن‌ها می‌رود.

شاهزاده

پرچانگی نکنید!

کسی که بی‌ برو برگرد شاهزاده خانم را نجات خواهد داد، این جاست!

دهاتی‌ها

[متعجب]:

شما؟!

شاهزاده

بله، من!... و اگر همۀ زنگی‌های دنیا هم می‌خواهند به کمک پادشاهشان بیایند، بسم الله!... از همۀ آن‌ها یکی هم محض نمونه زنده نمی‌ماند!

          دست‌هایش را به سینه صلیب کرده، نگاه خود را روی آن‌ها گردش می‌دهد.

کاروانسرادار

بسیار خوب ...

ولی آخر می‌گویند پادشاه زنگی‌ها سه گنج بی‌نظیر دارد: اولیش یک جفت صندل است موسوم به «صندل‌های هزار فرسخ» ... بعدش ...

شاهزاده

شمشیری که اسمش را گذاشته‌اند «شمشیر فولادشکن» ... نه؟

این‌ها را من هم دارم... نگاه کنید: این، صندل‌هاست... این، شمشیر فولادشکن است و این همه جبه جادوئی... این‌ها گنج‌هایی هستند عیناً نظیر گنج‌های پادشاه زنگیان.

          دهاتی‌ها دهانشان از تعجب بازمانده است.

دهاتی اول

این صندل پاره‌ها؟!

دهاتی دوم

همین شمشیر قراضه؟!

دهاتی سوم

همین جبۀ گداها؟!

کاروانسرادار

آخر این صندل‌ها که هیچ چیزش به پا بند نیست؟

شاهزاده

بله. هیچ چیزش به پابند نیست . اما با وجود این به یک خیز شما را هزار فرسنگ راه می‌برد!

شاهزاده

باورتان نمی‌آید؟

بسیار خوب حالا نشانتان می‌دهم... در را باز کنید.

خوب، حالا... مواظب باشید! تا مژه‌تان را به هم بزنید، من در هزار فرسنگی اینجا هستم.

کاروانسردار

آهای، آهای. قبل از این کار خواهش دارم پول غذایت را بدهی

شاهزاده

چه فرق می‌کند؟ من که با این سرعت می‌روم، با همین سرعت هم برمی‌گردم...

سوغاتی چه می‌خواهید برایتان بیارم؟ انار‌های هندوستان؟ خربزه‌های اسپانیا، یا انجیر عربستان؟

کاروانسرادار

از بابت سوغاتی، من چندان سخت‌گیر نیستم. فقط اول نشانم بده ببینم چه جور می‌پری؟

شاهزاده

باشد! هان: - یک ... دوووو س‌س‌س‌سه!

شاهزاده جستی می‌زند، اما پیش از رسیدن به در قهوه‌خانه، نقش زمین می‌شود.

جماعت دهاتی‌ها و سورچی‌ها و کاروانسرادار از خنده روده‌بر می‌شوند.

کاروانسرادار

از اولش می‌دانستم چاخان است.

دهاتی اول

بی‌انصاف یک منزل هم نه؛ هزار فرسخ!

آن وقت... سه گز هم نتوانست بپرد!

دهاتی دوم

نپرید؟ عجب! خوب هم پرید. منتها از بس سرعت داشت رفتن و برگشتنش را متوجه نشدی!

دهاتی اول

از حرفت خنده‌ام می‌گیرد. این چرند‌ها چیست که می‌گویی؟

مجددا همه با صدای بلند به قاه قاه می‌خندند.

شاهزاده از زمین برمی‌خیزد و می‌خواهد به سرعت خارج شود.

کاروانسرادار

آهای، ارباب! پول نان؟

          شاهزاده بدون اینکه چیزی بگوید سکه‌ئی به طرف کاروانسرادار می‌اندازد.

دهاتی دوم

سوغاتی‌ها کو؟

شاهزاده

چه؟

دستش را به سرعت به قبضۀ شمشیر می‌گذارد

دهاتی دوم

[ترسان و لرزان]

من که جسارتی نکردم ارباب (به دهاتی دیگر:) گیرم شمشیرش کوه فولاد را نتواند بشکند، کلۀ مرا که می‌تواند!

کاروانسرادار

[شاهزاده را آرام می‌کند.]

غصه نخورید. عصبانی نشوید. شما هنوز جوانید، بهتر است برگردید پیش پدرتان. شما غیرت خودتان را به خرج داده‌اید، منتها از پس پادشاه زنگی‌ها نخواهید توانست برآیید. بهترین کاری که آدم در این جور مواقع می‌تواند این است که بی‌خود مشت به سندان نکوبد.

دهاتی‌ها

بله. بله حرف ما را بشنوید و این کار را بکنید.

شاهزاده

مرا ببین که فکر می‌کردم همه کاری از عهده‌ام برمی آید

شروع می‌کند به گریستن

حتی جلو شما خجلت زده شدم.

          صورتش را پنهان می‌کند.

          دهاتی‌ها متاثر به یکدیگر نگاه می‌کنند.

آه! کاش مرده بودم!

دهاتی‌ها

بله، بله، حرف ما را بشنوید و این کار را نکنید!

شاهزاده

[خشمناک]

حیوان‌ها! هر قدر دلتان می‌خواهد ریشخندم کنید!... من شاهزاده خانم را از چنگ پادشاه زنگی‌ها نجات خواهم داد!

اگر این صندل‌ها نتوانستند مرا به هزار فرسخی ببرد، در عوض جبه و شمشیر را که دارم...

          با هیجان:

حتی بدون این‌ها هم خواهم توانست او را نجات بدهم بسیار خوب. به همین زودی‌ها معلوم خواهد شد که کی باید بخندد، شما با من!

          در حالیکه از فرط خشم دیوانه شده است، از قهوه‌خانه خارج می‌شود.

کاروانسرادار

بدبخت بینوا! الهی پادشاه زنگی‌ها به جوانیش ترحم کند و سرش را نبرد!

باغ بزرگ کاخ. با فواره‌ها در میان گل‌های سرخ.

وقتی که پرده بالا می‌رود، صحنه خالی است.

کمی بعد، شاهزاده در حالیکه جبه را پوشیده است ظاهر می‌شود.

شاهزاده

به نظرم اقلا این جبه غیرتش را داشت که مرا از چشم این و آن قایم کند:

از وقتی که وارد قصر شده‌ام، هیچ کدام از قراول‌ها و یساول‌هایی که بهشان برخورده‌ام مزاحمم نشده‌اند... با این جبه شاید بتوانم مثل نسیمی که به این گلسرخ‌ها می‌وزد، بدون اینکه دیده بشوم خودم را به خوابگاه شاهزاده خانم برسانم...

اوه! این کیست که در باغ قدم می‌زند؟

این شاهزاده خانم نیست؟

بهتر خودم را قایم کنم... اما نه. چه احتیاجی دارم به پنهان شدن؟- همین جا هم که بایستم، شاهزاده خانم نخواهد توانست مرا ببیند.

شاهزاده خانم

            می رسد به کنار استخر.

          غمگین است و آه می‌کشد.

آه! من چقدر تیره روزم! قبل از پایان همین هفته، این زنگی نفرت انگیز می‌آید که مرا با خودش به آفریقا ببرد... همان کشوری که شیرها و تمساح‌ها تویش زندگی می‌کنند...

          روی چمن می‌نشیند...

کاش می‌توانستم همۀ عمر در این کاخ زیبا بمانم و به زمزمۀ فواره‌های میان گل‌های سرخ گوش بدهم...

شاهزاده

به! این شاهزاده خانم چقدر زیباست!

اگر به قیمت جانم هم تمام بشود، نجاتش خواهم داد.

شاهزاده خانم

کی هستید؟

          با نگاه متعجبی شاهزاده را برانداز می‌کند.

شاهزاده

من چه قدر ناشی هستم!...

انگار خیلی بلند حرف زدم.

شاهزاده خانم

بلند حرف زدید؟

نکند این آدم دیوانه باشد... اما چه قیافۀ زیبایی دارد!

شاهزاده

قیافه ... قیافۀ من؟

مگر قیافۀ مرا می‌بینید؟

شاهزاده خانم

چرا نبینم؟

با این هیجان و دلواپسی، به فکر چه هستید؟

شاهزاده

این جبه را هم می‌توانید ببینید؟

شاهزاده خانم

البته که می‌بینم... از کهنگی درست مثل یک تکه جل است!

شاهزاده

مأیوس

آخر می‌بایست من نامرئی باشم

شاهزاده خانم

چرا؟

شاهزاده

این جبه حکمتش همین است که آدم وقتی آن را بپوشد نامرئی می‌شود.

شاهزاده خانم

جبه پادشاه زنگی‌ها را می‌گویید؟

شاهزاده

نه... اما این جبه هم همان طور است.

شاهزاده خانم

ولی حالا که می‌بینید نتوانسته شما را نامرئی کند.

شاهزاده

اما آخر، موقع داخل شدن به قصر، نامرئی بودم که توانست از جلو سربازها و قراول‌ها بگذرم....

دلیلش هم اینکه توقیفم نکرده‌اند.

شاهزاده خانم

            خندان

علتش واضح است:

با این جبۀ پاره پوره، شما را به جای یکی از این عمله‌ها یا سربازها خیال کرده‌اند.

شاهزاده

عمله؟ ای داد و بیداد! پس جبۀ من هم مثل آن صندل‌هاست؟

شاهزاده خانم

صندل‌ها چیست؟

شاهزاده

صندل‌های هزار فرسخ...

شاهزاده خانم

مثل صندل‌های پادشاه زنگی‌ها؟

شاهزاده

بله... اما آن روز خواستم با آن‌ها بپرم، سه گز هم نتوانستم.

ولی، نگاه کنید: این شمشیر هنوز با من است. با آن می‌شود کوه فولاد را از هم شکافت.

شاهزاده خانم

امتحانش کرده‌اید؟

شاهزاده

این، چیزیست که فقط باید روی گردن پادشاه زنگی‌ها امتحان بشود.

شاهزاده خانم

عجب! پس شما برای جنگیدن با پادشاه زنگی‌ها به اینجا آمده‌اید؟

شاهزاده

نه... نیامده‌ام با پادشاه زنگی‌ها بجنگم. آمده‌ام شما را نجات بدهم.

شاهزاده خانم

آه! عجب!

شاهزاده

بله. راستش این است.

شاهزاده خانم

چه قدر خوشحالم!

            پادشاه زنگی‌ها، ناگهان ظاهر می‌شود.

          شاهزاده و شاهزاده خانم متوحش می‌شوند.

پادشاه

صبح به خیر!

من در یک چشم بر هم زدن، از آفریقا- قلمرو پادشاهی خودم= به اینجا رسیده‌ام.

در باب این صندل‌ها چه می‌گویید؟

شاهزاده خانم

          به سردی:

خیلی خوب است!

کاش دوباره برمی‌گشتید به همانجا!

پادشاه

خیر! امروز را می‌خواهم در هم صحبتی شما بگذارنم.

این سرباز بدبخت کیست؟

شاهزاده

با خشم و غضب یک قدم جلو می‌رود.

سرباز؟!

من شاهزاده‌ای هستم که برای نجات شاهزاده خانم آمده‌ام. و تا هنگامی که زنده‌ام، محال است بگذارم به یک موی او دست بزنید!

پادشاه

          با احترام و ادب فوق‌العاده.

ولکن من صاحب سه گنج فوق‌العاده گرانبها هستم... این را می‌دانستید؟

شاهزاده

منظورتان صندل‌ها و جبه و شمشیر است؟

بسیار خوب!

گرچه من با صندل‌هایم سه گز هم نمی‌توانم بپرم، اما وقتی که شاهزاده خانم با من است، به پیمودن هزار فرسنگ و دو هزار فرسنگ راه چه نیازی دارم؟

به جبه هم بیش از این نیازی ندارم... این که توانسته‌ام خودم را به خاک پای شاهزاده خانم برسانم، به همت این جبه بی‌مقدار است که مرا سرباز حقیری جلوه داده ... مگر جز این است که توانسته شخصیت شاهزادگی مرا پنهان کند؟

پادشاه

          همچنان با ادب و احترام

ولی بد نیست خاصیت جبه مرا ببینید.

          جبه را به دوش می‌اندازد و از نظر پنهان می‌شود.

شاهزاده خانم

آه! هر یک لحظه‌ئی که او را نبینم، سعادت بازیافته‌ئی است!

شاهزاده

            متحیر

جبۀ عجیبی است! انگار به خصوص برای ما ساخته شده.

پادشاه

          خشم آلود و غضبناک آشکار می‌شود.

بلی. انگار این جبه به خصوص برای شما ساخته شده است، زیرا چنانکه می‌بینم، برای من چیز بی‌ثمری است.

          جبه را به کناری می‌اندازد.

اما این شمشیر جادئوی هنوز با من است.

          با نگاه کینه‌آلودی به شاهزاده نگاه می‌کند.

شما چشم طمع به خوشبختی من دوخته‌اید... شما آمده‌اید خوشبختی مرا از چنگم بیرون بکشید. پس به من حق بدهید...

این شمشیر که می‌تواند کوه فولادی را به یک اشاره از میان به دو نیم کند، برای قطع کردن گردن شما قدرت بیشتری دارد.

          شمشیر را از نیام بیرون می‌کشد.

شاهزاده خانم

سینۀ خود را در برابر شاهزاده سپر می‌کند.

شمشیر شما که می‌تواند کوه پولاد را دو نیم کند، شک نیست که سینۀ مرا بهتر سوراخ خواهد کرد.

معطل چه هستید؟

سینۀ مرا از هم بدرید!

پادشاه

          محبت آمیز:

نه، این شمشیر در برابر شما ناتوان است.

شاهزاده خانم

          ریشخندآمیز:

چطور؟ حتی از سوراخ کردن سینۀ من عاجز است؟

مگر نه اینکه لاف می‌زدید حتی فولاد را در هم می‌شکند؟

شاهزاده

تأمل کنید!

پادشاه حق دارد. دشمن او منم و باید به او حق داد.

          به پادشاه:

یاالله! همینجا با هم مقابله میکنیم.

          شمشیر را بیرون می‌کشد.

پادشاه

چه مرد باگوهری!

آماده‌اید؟

بدانید که کوچکترین تماس شما با این شمشیر معنی‌اش مرگ است.

پادشاه و شاهزاده به نبرد آغاز می‌کنند، ولی در همان نخستین حمله شمشیر شاهزاده چون قطعه چوبی به دو نیم می‌شود.

شاهزاده

بسیار خوب.

شمشیر من شکست. اما به طوری که می‌بینید، خودم جلو رویتان ایستاده‌ام و به چشم تحقیر و تنفر نگاهتان می‌کنم.

پادشاه

منظورتان این است که باز هم سرجنگ دارید؟

شاهزاده

سوال بیهوده‌ئی می‌کنید....

پادشاه

مبارزۀ بی‌نتیجه‌ئی است!

          شمشیرش را کنار جبه می‌اندازد.

پیروزی با شماست. این شمشیر هم برای من کاری انجام نمی‌دهد.

شاهزاده

          با هیجان به پادشاه نگاه می‌کند.

منظورتان چیست؟

پادشاه

گیرم شما به دست من کشته شدید... کشتن شما نظر محبت شاهزاده خانم را متوجه من نخواهد کرد. شما به این مسئله توجهی ندارید.

شاهزاده خانم

من کاملا به این نکته اعتماد دارم. ولی هرگز نمی‌توانستم تصور کنم که شما می‌توانید این نکته را بفهمید.

پادشاه

            به فکر فرو می‌رود

تصور می‌کردم که با این سه گنج می‌توانم گنج چهارم را که قلب شاهزاده خانم است، تسخیر کنم...

          افسوس که ... اشتباه کرده بودم!

شاهزاده

من هم که تصور کرده بودم با این جبه و این شمشیر و این صندل‌ها می‌توانم شاهزاده خانم را نجات بدهم، اشتباه کرده بودم.

پادشاه

بله. ما هر دو اشتباه کرده بودیم...

اما از شما تمنا می‌کنم که مرا عفو کنید و این دست دوستی را که به طرفتان دراز می‌کنم بفشارید.

شاهزاده

خواهش می‌کنم جسارتی را که به قبله عالم کرده ام عفو بفرمایید...

ولی...

من هنوز نمی‌توانم بفهمم که کدام یک از ما دو نفر، شاهزاده خانم را از دست دیگری درآورده است؟

پادشاه

شما...

شما پیروز شده‌اید و شاهزاده خانم از آن شماست.

اکنون من به قلمرو پادشاهی خود باز می‌گردم و چشم به راه ساعت شما هستم...

شمشیر شما، به جای در هم شکستن کوه پولاد، قلم مرا در هم شکست که از پولاد بسی سخت‌تر بود!

سعادتمند باشید! و این شمشیر و این جبه و این صندل‌ها را به عنوان هدیۀ عروسی خود از من بپذیرید.

امیدوارم با در دست داشتن این سه گنج گرانبها، سعادت شما که گنج اعظم است از دستبرد اهریمن محفوظ بماند... با این وجود اگر روزی دشمن قوی‌تر از این سه حربۀ بینظیر سعادت شما را به خطر افکند، بدانید که من و هزاران هزار زنگیان کشور من برای مرگ در راه سعادت و زندگی شما آماده‌ایم.

          به شاهزاده خانم، با تأثر:

من برای پذیرایی شما، در میان جنگل‌های سرسبز کشورم قصر عظیمی از مرمر سپید بنا کرده بودم...

          به شاهزاده:

اکنون این قصر متعلق به هر دوتای شماست... گاهی به یاری صندل‌ها به قلمرو پادشاهی من بیایید و مرا از دیدار خود و فرزندانتان شاد کنید.

شاهزاده

به یقین است که این بزرگواری را فراموش نمی‌کنیم.

شاهزاده خانم

            پیش رفته گلسرخی به سینۀ پادشاه می‌زند.

من در پیشگاه شما گناهکارم.

هرگز از شما انتظار این همه نیکی را نداشتم. مرا عفو کنید!

من فوق‌العاده گناهکارم...

          سر خود را به سینۀ پادشاه می‌گذارد و چون طفلی می‌گرید.

پادشاه

          به موهای شاهزاده خانم دست می‌کشد.

همین محبت‌ها برای من و قلب تنهای من کافی است.

مرا دیو کینه جوئی تصور نکنید. پادشاهان زنگی، تنها در افسانه‌ها به صورت دیوان کینه‌جو جلوه داده می‌شوند.

شاهزاده

این، یک واقعیت غیرقابل انکار است.

          به تماشاچیان:

خانم‌ها و آقایان!

ما، سرانجام چشم باز کردیم و حقیقت را دریافتیم.

این که شاهزاده‌ئی سه گنج گرانبها، و پادشاه زنگیان خوی دیوان داشته باشد، نکته‌هایی است که فقط در افسانه‌ها یافت می‌شود.

اکنون که هشیار شده‌ایم، دیگر ماندن ما در قلمرو افسانه‌ها مقدور نیست. می‌بینم که در برابر ما، از میان مه، دنیایی عظیم آشکار می‌شود... دنیای فواره‌ها و گل‌های سرخ را ترک می‌گوییم و زندگی را در این دنیای نو آغاز می‌کنیم: در این دنیایی که از دنیای افسانه‌ها عظیم‌تر است، اما ای بسا که از آن زیباتر یا زشت‌تر باشد! این دنیا نیز، دنیای قصه‌های زودگذر است، اما بسی وسیع‌تر از آن است.

آنجا چه چیز در انتظار ماست؟

- نمی‌دانیم!

آنچه می‌دانیم، این است که ما به سوی این جهان گام بر می‌داریم و در این حال، به گروهی سرباز شجاع و رزمنده ماننده‌ایم!

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.