داستان این هفته جمعه ۳۰ تیر ۱۴۰۲: میز، میز است. از پیتر بیکسل
ترجمهی بهزاد کشمیری
میخواهم داستان پیرمردی را تعریف کنم. داستان مردی که دیگر حتی یک کلمه هم حرف نمیزند. مردی که چهرهای خسته دارد. خستهتر از آنکه حتی بخندد و یا عصبانی بشود.
او در شهر کوچکی، آخر یک خیابان یا نزدیک یک چهارراه، زندگی میکند. راستش تقریباً به زحمتش هم نمیارزد که او را توصیف کنم، همه چیزش مثل دیگران است. کلاهی خاکستری به سر دارد، شلواری خاکستری به پا و نیمتنه خاکستری به تن. زمستانها هم پالتوی بلند خاکستری میپوشد. گردن باریکش پوست خشک و چروکیدهای دارد و یقه سفید پیراهنش زیادی گشاد است.
اتاقش در آخرین طبقه ساختمان است. شاید ازدواج کرده، و بچه هم داشته باشد. شاید پیش از این در شهر دیگری زندگی میکرده. اما حتماً زمانی بچه بوده. و این مسلماً زمانی بوده که بچهها هم مثل بزرگترها لباس میپوشیدند. مثل عکسهای آلبوم مادربزرگ.
در اتاقش دو صندلی، یک میز، یک فرش، یک تختخواب و یک کمد هست. روی میز کوچک یک ساعت و کنار آن روزنامههای قدیمی و آلبوم. به دیوار هم یک عکس و یک آینه آویزان است.
پیرمرد هر روز صبح و بعدازظهر برای قدم زدن بیرون میرفت و چند کلمهای هم با همسایه ها حرف میزد. غروبها هم شامش را روی میز میچید و میخورد.
این برنامه هیچوقت تغییر نمیکرد. حتی یکشنبهها هم همینطور بود. وقتی هم پشت میزش مینشست و غذا میخورد، صدای تیک تاک ساعت را میشنید. ساعت همیشه تیک تاک میکرد.
بالاخره یک روز همه چیز جور دیگری شد. یک روز آفتابی، نه خیلی گرم و نه خیلی سرد، با صدای پرندهها، با مردمان مهربان و بچههایی که بازی میکردند. و از همه جالبتر اینکه همه اینها به نظر پیرمرد مطبوع آمد.
پیرمرد لبخندی زد و با خودش فکر کرد، «الان همه چیز جور دیگری میشود.» دکمه یقهی پیراهنش را باز کرد، کلاهش را به دست گرفت و قدمهایش را تندتر کرد. حتی شلنگ تخته میانداخت و شنگول بود. به خیابان که رسید، برای بچهها سری تکان داد، رسید جلو در خانهاش، از پله ها بالا رفت، کلید را از جیبش بیرون آورد و قفل در اتاقش را باز کرد.
در اتاقش اما همه چیز مثل گذشته بود. یک میز، دو تا صندلی، یک تخت و تا که نشست، صدای تیک تاک ساعت را شنید. خوشیها تمام شده بود و هیچ چیز تغییر نکرده بود.
مرد حسابی پکر و عصبانی شد.
در آینه دید که چطور صورتش سرخ و برافروخته است. دید که چطور پلکهایش را به هم میزند. بعد دستهایش را مشت کرد، بلند کرد و کوبید روی میز. اول فقط یک ضربه، بعد یکی دیگر. بعد شروع کرد مثل طبالها روی میز کوبیدن. و در همان حال هی فریاد میکشید:
«باید تغییر کند. باید جور دیگری بشود.»
دیگر صدای تیک تاک ساعت را نمیشنید. بعد دستهایش درد گرفت، و صداش هم به زحمت در میآمد. دوباره صدای تیک تاک را شنید. و هیچ چیز تغییر نکرده بود.
مرد با خودش گفت: «باز هم همان میز، همان صندلی، همان تخت، همان عکس. من به میز میگویم میز و به عکس میگویم عکس. اسم عکس را عکس گذاشتهاند، و به صندلی میگویند صندلی. اما آخر چرا؟ فرانسویها به تخت میگویند «لی»، به میز «تابل»، به عکس «تابلو» و به صندلی هم میگویند «شِز»، و با اینحال باز هم منظور یکدیگر را میفهمند. چینیها هم همینطور.»
پیرمرد با خودش فکر کرد: «اصلاً چرا به تخت نمیگویند عکس؟» و لبخندی زد.
بعد خندهاش گرفت. چنان قهقههای زد که همسایه ها کوبیدند به دیوار و فریاد کشیدند «ساکت!»
مرد داد زد: «از الان همه چیز تغییر میکند.» از همان وقت اسم تخت را گذاشت عکس. بعد گفت: «خستهام، میخواهم بروم توی عکس.» صبح هم مدت زیادی تو عکس ماند و با خودش فکر کرد که حالا اسم صندلی را چی بگذارد. اسم صندلی را گذاشت ساعت.
خوب، از جا بلند شد، لباس پوشید، نشست روی ساعت و دستهایش را گذاشت روی میز. اما میز که میز نبود، حالا اسمش را گذاشته بود فرش. پس، صبح از عکس بیرون آمد، لباس پوشید، نشست پشت فرش روی ساعت و فکر کرد اسم چی را چی بگذارد.
اسم تخت را گذاشت عکس، میز را فرش، صندلی را ساعت، روزنامه را تخت، آینه را صندلی، ساعت را آلبوم، کمد را روزنامه، فرش را کمد، عکس را میز، و آلبوم را آینه نامید.
به این ترتیب:
پیرمرد صبح مدت زیادی در عکس ماند، ساعت نه آلبوم زنگ زد، مرد بلند شد و برای اینکه پاهاش یخ نکنند ایستاد روی کمد، بعد لباسهاش را از تو روزنامه بیرون آورد و کرد تنش. در صندلی که به دیوار آویزان بود نگاه کرد، نشست روی ساعت پشت فرش مشغولِ ورق زدن آینه شد تا اینکه میز مادرش را دید.
مرد حسابی کیف میکرد. تمام روز مشغول تمرین و پیدا کردن نامهای تازه بود. دیگر همه چیز تغییر نام داده بود: او حالا نه مرد بلکه پا بود، پا هم صبح، و صبح شده بود مرد.
ادامه داستان را دیگر خودتان میتوانید بنویسید. و میتوانید مثل پیرمرد نامها را جابهجا کنید:
زنگ زدن میشود گذاشتن، یخ کردن میشود نگاه کردن، دراز کشیدن میشود زنگ زدن، ایستادن میشود یخ کردن، راه رفتن میشود ورق زدن،
با این حساب:
مرد، پیرپا مدت زیادی در عکس زنگ زد. ساعت نه آلبوم گذاشته شد و پا روی کمد ورق زد تا صبحش نگاه نکند.
پیرمرد دفترچه آبی رنگی خرید و شروع کرد به نوشتن نامهای تازه. آنقدر مشغول این کار بود که دیگر سر و کله اش در خیابان پیدا نمیشد.رفتهرفته برای همه چیز نام تازهای پیدا کرد. نامهای اصلی نیز بیشتر و بیشتر از یادش رفت. او زبان جدیدی داشت که مال خودش تنها بود.گهگاه به زبان تازه خواب هم میدید. بعد ترانههای دورهی مدرسهاش را به زبان جدید ترجمه، و آرام با خود زمزمه میکرد.
اما رفتهرفته ترجمه برایش دشوار میشد. آخر زبان قدیمیش را تقریباً فراموش کرده بود. میبایست هی توی دفترچه آبیش دنبال نامهای صحیح بگردد. دیگر میترسید با مردم صحبت کند. هربار مجبور بود خیلی زور بزند تا یادش بیاید که دیگران به هرچیزی چه میگویند.
به عکس او میگفتند تخت، به فرشِ او میز، به تختِ او روزنامه، به صندلیِ او آینه، به آلبومِ او ساعت، به روزنامه او کمد، به میزِ او عکس،و به آینه او میگفتند آلبوم، و خلاصه همینطور، تا آنجا که پیرمرد هربار که صحبت کردن مردم را میشنید خندهاش میگرفت. خندهاش میگرفت وقتی مثلاً میشنید یکی میگوید: «شما هم فردا به تماشای فوتبال میروید؟» یا وقتی کسی میگفت: «الان دو ماه است که باران میبارد.» و یا: «عمویِ من در آمریکا زندگی میکند.»
خلاصه خندهاش میگرفت؛ چون این حرفها را نمیفهمید. اما این داستان اصلاً خندهدار نیست. با غصه شروع شد، با غصه هم به پایان میرسد.
پیرمرد، با پالتوی خاکستری، دیگر حرف مردم را نمیفهمید. اما این زیاد بد نبود. خیلی بدتر این بود که مردم حرف او را نمیفهمیدند. و بههمینخاطر او دیگر چیزی نگفت. سکوت کرد. فقط با خودش صحبت میکرد. دیگر به کسی سلام هم نکرد.
- ۰۲/۰۴/۲۷