اگر فاخته را نکشته باشی- شهریاز مندی پور
سالها از آن سحرگاه گذشته است؛ به گمان من یازده سال. یازده سال از یک لحظه و در طول این زمان های معلق، در محاصره مه رو به انجمادی که هردم غلیظ تر می شود، قادر بودهام که تخیلاتم را بر اعمال او، در دنیایی که باید متعلق به من باشد، متمرکز کنم. این تصورات برای من نه متضمن فایده ای هستند و نه لذتی نصیبم میدارند؛ زیرا پیش از هر چیز، من هنوز در زندان مانده ام و فرصت هر گونه اختیار و کیف از من سلب شده و هم اینکه فراموش گشته ام. او هیچ کس را نداشت و حالا تنها وارث این ناداری من هستم (کلمه ارث را با همه اضطرابی که قرابتش با مرگ دارد نمیپسندم، مناسب تر است بگویم یادگار)، و به همین دلیل است که در طول این سالها، یک نفر هم به ملاقات من نیامده و نمی آید تا بر سطح بی انتها و یخزده این تنهایی نحس قدم بگذارد.
آرزویم این است که عکسی از او -یا واقعی تر بگویم - خودم، متعلق به آن زمان های از دست رفته میداشتم؛ برایم مهم نیست که بدانم چهره او بهتر بوده یا من؛ بلکه عکس، در این شرایط گیج کننده، مبین چیزهای بسیاری می تواند باشد که فراموش شده اند و یا در لایه های نابجایی از ذهن جا افتاده اند؛ تصویرهایی که گرچه هم اکنون در تعلق من هستند، چون دقبقا آنها را به خاطر می آورم، اما مطمئن نیستم که تجربه های شخصی خود من باشند.
نه سال مدت زمان کمی نیست. چند ماه اولیه آن را نادیده می گیرم که مهلتی بود در این تقدیر مستهلک شده تا ما یکدیگر را در آن ازدحام غربت پیدا کنیم و دوستی مقدرمان شکل بگیرد. کهنه ترین خاطره ای که از او در ذهن من باقی مانده متعلق به ساعات هواخوری است. در ستون یک، دایره کوچکی را که به وسیله دیوارهای بلند خاکستری احاطه شده بود، دور می زدیم و سرعت قدم هایمان تحمیلی جمعی بود که هیچ کدام در آن نقش مستقلی نداشتیم. با این وجود، میان لباس های یکرنگ، بوی مشترک و بی خصوصیتی کسل کننده ما، او به خاطر وقار حرکات سنگینش و نگاهی که حسی ناخوش آیند اما گریزناپذیر را در هر بیننده ای ایجاد میکرد، متمایز بود. همانطور که دایره گوشتی می چرخید و خش خش مأنوس لباس ها و پا کشیدنها از آن حیاط کوچک سرریز میشد، بی اراده او را نگاه میکردم (نسبت به اینکه آن روز کجای دایره بودیم، زاویه های مختلفی از صورت و اندامش در دید من قرار میگرفت) و بعد همسلولی شدیم.
او از خرناس متنفر بود- من حالا -و در میان آنهمه مرد، من تنها کسی بودم که رویا و کابوس هایم را در حفره صدا، خرخر نمیکردم و همین, دلیل پیوند ما و سازگاری او با من شد. کلمه دوستی خیلی وقتها گستردگی واقعی و اسفنجی آن را برنمی تابد، بس که معمول است و بیشتر آنکه خوش بینانه است. در شرایط ما، گاه تنگ وکسالت بار هم بود. مانند همه اشیائی که داریم و در اطرافمان معمولا به واسطه ضرورت رابطه مالکیتی کودکانه و نه نیاز، پراکنده اند. بسا اوقات میشد که ما - من و او- در هوای داغ و سربی غضب، به جان هم می افتادیم تا عطش به مراوده و تماسی متنوع را فرو بنشانیم. وقتی یکدیگر را میزدیم - در سکوت, تا نگهبان گشت شبانه متوجه نشود- ناله ها را می بلعیدیم، مشت صدا ندارد، بخصوص اگر بر تهیگاه فرود آید. کسانی که در سلول های مجاور ما می فهمیدند، با شانه های لرزان از خنده های فروخورده و متلک هایی که روز بعد باید حواله ما میکردند، زیر پتوهایشان میخزیدند و در فواصل، به صداهای خفه و پشمی درون سلول ما گوش میدادند. مشت های او سنگین تر بودند. وقتی میزد، نفس در سینه ام منجمد میشد، مچاله میشدم و پهلوهایم را می فشردم. بعد وقتی هرا ذره ذره چیزی را که زیر جناغم گیر کرده بود، سوراخ میکرد و تو می رفت، بلند میشدم و میزدمش. ناسزا را زیر دندان هایم میجویدم و به هر عضوش که دم دستم بود، میکوفتم. او پس میرفت و چشم هایش از خشم گر می گرفتند. وقتی بی حال میشدیم، تهی بودیم و مثل بادکنکی سبک و قابل ارتجاع، روی تخت هایمان می افتادیم و آنوقت بود که می توانستیم حرف بزنیم. مکاشفه ای که کلماتش نه یک لرزش ممول هوا در حنجره که به محض درآمدن از گلو به خطوط و سطوح منظم، نشانگر محیط انسانی و رنگهای متعارف تن تبدیل می شد. در شب های یکنواخت زندان - روزها کمتر، از آن جهت که در روز نور هست و تغییر آن بر سطوح، حس تنوع طلبی ما را ارضا میکند ذهن مثل یک خزنده شبرو، از حفره های پنهان خود بیرون می آید و به شکار می پردازد. شکار هر جنبش، صدا و یا حتی محرکی تجریدی که زادراه او برای خزیدن در حفره های گذشته های دور باشد، البته اگر سحرگاه این شب ها قرار نباشد که کسی را برای اعدام ببرند، وگرنه احساس رضایت نسبی از خوشبختی خود به معنای واقعی کلمه دلپذیرتر از آن است که با حرف زدن وتجدید خاطرات از دستش بدهیم. در این گونه شب ها، سکوت بند عمیق تر می شود. همه با
چشم های باز به سقف خیره میشوند و احساس خستگی میکنند. خوابی پر از رؤیای دشت های بار. آفتاب صبحهای زمستانی روی اشیای شفاف و زنان مطیع و زیبا که چشم های پر خواهشی دارند، بالای سر پرپر می زند؛ مثل پرنده خسته ای که روی شاخه ای بخواهد بنشیند و شاخهتکان بخورد از باد و او نتواند، و ما بیرحمانه در برابر این خواب خوش مقاومت میکنیم تا وقتی تسلیمش بشویم ، لذت بخش تر باشد و بعد سحرگاه است و صدای پای آنها که می آیند و یکی از ما کم میشود. اینگونه ساعاتتسکین آور که من نیک به مایه رذیلانه آنها واقفم - و چون در نهاد بشری است، پس انسانی است وقابل احترام - گاهی به دست می آیند، اما به جز این شب ها ، ملالی که حتی در زندگی بیرون. با مکان هایی بزرگتر اما همچنان محصور، گریبانگیر ست، تاریکی های ما را آکنده می سازد و آن بازی - اصطلاحی که او به کار میبرد تا توحش نهایی آن را پنهان سازد - تنها وسیله ای بود که میشد با آن از دیوارهای بلند رد شد. شب را مثل یک پرده بزرگ نقاشی پایین کشید و به صبح های نشاط آور پرتحرک رسید. این بازی دونفره را او به من - اگر چه یاد دادن لغت مناسبی نیست اما چون فعلا کلمه بهتری نیست,به کارش میبرم - یاد داد و با وجود آنکه مانند سرگرمی های کودکانه، اصول اولیه آن ساده - ساده -بود ولی پنج سال طول کشید تا برای اجرای واقعی آن، آمادگی- نمی گویم تبحر - متقابل پیدا کردیم و بی اغراق هر دو به جد برای به دست آوردن این توانایی رنج کشیدیم. شاید کلمهقدرت رساتر از توانایی باشد، زیرا در قدرت نوعی تحکم ماقبل تاریخی برای به زانو در آوردن - و با احتیاط بگویم - مضمونی ماوراء الطبیعه وجود دارد که ما را ناخودآگاه به پذیرفتن واقعیت آن , هر چقدر هم که دور از ذهن باشد، وا می دارد و با همین تعبیر من مجبورم و اصرار دارم که سیمانی ترین کلمات را انتخاب کنم و آنانی که لطفی شاعرانه و وجودی اختیار- تمشیتی دارند, کنار بگذارم. آن بازی مثل پیله ای جادویی ما را در بر می گرفت. زمان را به دورمان میتنید و در تاریکی و گرمای ناتاک تار و پودش. شفیرة ما را میریخت. مستحیل میشدیم و طاق آن را می شکافتیم و پرپر زنان بیرون می آمدیم ؛ جایی دیگر...
در آن پنج سال اولیه از نه سالی که مجموع انعکاس من و او درهم است، ما تمام گذشته، خاطرات و تصورات خود را، با جزئیات دقیق آنها که در دفعات بعد به نظر می آمدند، برای یکدیگر باز گفتیم؛ بارها و بارها. ابتدا، پرسه ای در سطح معمولی و حتی مبتذل ذهن های من بود. شنا کردن و غوطه ور شدن در تالابی کم عمق، آنجا که پا به کف میخورد و چندشی از لجن و رسوبات بر نقطة تماس لک می اندازد. خاطرات عادی و قابل تعریف در روابط متعارف. آنچه که همه دارند و اهمیتی ندارد که از دهان چه کسی بیرون می آید؛ زیرا سترونند و تقریباً با اندکی تفاوت های حسی شبیه به یکدیگر, قابل پیش بینی و تخیل. ما وقت زیاد داشتیم. از تالاب گذشتیم؛ انعکاسی مرموز و مهتاب وار روی سطح و لایه هایی لابلای برگچه های نقره ای.
حالا پیش رو بود. چنان که او می گفت: «تا به حال لخت مادر زاد در آب شنا کرده ای؟ آنجا هستیم، حالا ؛ قلقلک میدهد. باید خیال کرد.» رفته رفته، با فشارهای عصبی، زخم زبان ها کشف رازها و راندن دشنه تحقیر لای آن حفاظ ناخنی که به آن هویت میگویم - چون دیگر به اندازه کافی نقطه ضعف های یکدیگر را از گذشته ها می دانستیم- در اعمال خود رها شدیم . وسیع بود. ما میتوانستیم درک کنیم که آنقدر دور شده ایم که دیگر بازگشت به راحتی امکانپذیر نیست و حس مجهول و گاه ترسناک رها شدن در آبهای سنگین و ژرف. زبر پوستمان آماس میکرد.
همه ما میدانستیم - برخلاف انکار خودش - که برای او خلاصی وجود ندارد. سیصد سال محکومیت، هر چقدر هم به مناسبت های مختلف شامل عفو شود ، عمر او را در می نوردید. با این وجود، حالا او رفته- نه، بگویم گریخته مناسبت تر است. - همانطور که همیشه وعده میداد و خود را در معرض تمسخر دیگران وامی نهاد یعنی خلاصی قریب الوقوعش از زندان- و در آن موقع چهل سال داشت، اما حالا که یازده سال گذشته است و من پنجاه و یک ساله شده ام. او فقط سه سال پیرتر است. همین احساس غبن مرا تشدید می کند. هشت سال از مهلت طبیعی زندگی را یک شبه بر باد دادن، باخت کم اهمیتی نیست. مسلم است که من با این خونسردی کنونیم با آن روبرو نشدم. فریاد زدم. کتمان نمیکنم که اولین نعره ام از ترس بود و بعد که بر وحشت این واقعیت ناگزیر غالب شدم، از خشم و برای اثبات ماوقع. هیچ کس البته گفته های مرا باور نکرد. روانکاو زندان - روانکاو هم دارد.- تلاش مرا به نوعی تمارض برای جلب ترحم و یا به قصد نقب زدن به بیمارستان که تنوعی بود، تشخیص داد و بعد از یک گفتگوی چند دقیق ای، از اتاق بیرونم انداخت تا مریض بعدی را که زنی دیوانه بود روی تخت بخواباند و تخم تلقینات خود را مثل فاخته در لانه ذهن او بگذارد.
برای من جزئبات این ماجرا به اندازه تک تک نشانه ها و خاطرات شخصی هر فرد از گذشته اش، اهمیت دارد. من برای جلوگیری از نابودی و یا احتمالا تداخل گذشته ام، هرچه که از زندگی خودم به یاد می آورم و مطمئن هستم که متعلق به من است، حالا به هم سلولی ام میگویم و او آنها را به خاطر می سپارد. حتی تاریخ تولد، شهری که در آن به دنیا آمدم. اسم پدر همه و همه اسامی، مکان ها و زمین هایی که در حافظه من اهمیتی شخصی و متمایز دارند و این تنها روزنه امید من است. وقتی چراغ های بند خاموش می شوند و سکوت ویژه زندان، بین
راهروها، پله ها و طبقات پایین تر چنبره میزند، خیلی نرم تر و سردتر از پتوهایمان و صدای زمزمه های پنهانی، ناله ها و هذیانهای در خواب، گشت زدن نگهبانان و بعد تر، خمیازه های انقباض میله ها و درهای آهنی، در شکم این خاموشی هضم می شود. من روی تخت خوابم دراز میکشم، چشم هایم را میبندم و سعی میکنم مارپیچ درخشانی را درست در نقطه تقارن مردمک هایم تصور کنم که می چرخد و از خود شتک های نور می پراکند. مار پیچ وسیع میشود، نزدیک می آید و تابندگیش تمامی تاریکی چشم هایم را می پوشاند: روشنایی خیره کننده یک روز آفتابی که از مدرسه بازمی گردم. گرمای زنده آفتاب از پوست به حفره و لایه های نهفته تنم نفوذ میکند و نوعی کرختی حاکی از سلامتی در دست و پاهایم ورز می آید. حیاط ما رو به خیابان نرده داشت. پیچک ها دور زنگ خوردگی آنها چنبره زده و نیم تمام خشکیده بودند (یکدیگر را خفه کرده بودند). وسط حیاط ایستاده ام. احساس کرده ام که خانه خالی است؛ تهی از زندگی و متروک سالیان سال. زوایای تند ساختمان، ریختگی هایش، ارتفاع پنجره ها و رنگ پرده های آنها، به نظرم نا آشنا می آیند. آیا واقعا من اینجا بوده ام؟ میدانم لحظة مهمی است. اگر تو بروم ، عملم برای همیشه مرا و این خانه را انتخاب کرده است. در می زنند، مشتی مدام بر آهن پوسیده میکوبد. حالا نمیتوانم صداها را در ذهنم زنده کنم، شاید چون صدا فناپذیرترین اثر وجود ماست؛ اما هرچه هست، ضجه های ملتمسانه ای است پشت در و آن مرد از ساختمان بیرون می آید. نگاهی سرزنش بار به من می اندازد و با تردید، کمی در را باز میکند. کسی می خواهد تو بیاید. فشار می دهد، ناخن میکشد و مرد با شانه اش از باز شدن در جلوگیری میکند. بعد پیرزنها یکی یکی سر می رسند. چهره های بزک کرده شان را آن سوی نرده ها می بینم. خیلی هستند،
کریه، خشماگین و از نفس افتاده. صدای جیغی میشنوم و صورت زنی را چند لحظه لای در میبینم؛ از فشار قاب آن بر گونه هایش، کج و معوج شده. دست هایی او را می کشند، دست های پر چروکی از لای نرده ها و پچک ها برای بستن در دراز شده اند و مرد همچنان زور می زند. حالا، شبها، وقتی درهای بند چفت می شود، طنین سمجشان به نظرم آشنا می آید. شاید آن در با همین صدا بسته شد و میبینم که پیرزنها، با همهمه ای حیوانی، فشرده به هم، چیزی را وسط جمع خود، روی زمین می کشند و می برند. آخرین آنها، از میان نرده ها سرش را تو میکند و با دهانی بی دندان، برای ابد قهقهه ای متعفن را رو به من سر میدهد و دیگر سکوت است و بافه ای از موی آن زن که لای در مانده است تا بعد دور انداخته شود. من آن چهره ای را که از درد و ترس و دهها احساس دیگر مسخ شده بود و برای یک لحظه از شکاف در توآمدد، توانستم به جا آورم. به من نگاه کرد، ماتش برد، شاید به همین دلیل هم شل شد و پس خورد. خودش بود، مادرم.
او می پرسید: «زمستان بود؟»
چشم هایم را نمیگشودم. خورشید در مرکز مار پیچ گردان می چرخید و بر شیروانی های مواج نقره ای پهن میشد. زمستان بود، مطمئنم، خاطره آفتاب در زمستان ها ماندگارتر است. آفتاب روی نرده های رنگ باخته، باغچه و گلها، نه، گلها نبودند، آن باغچه هیچ وقت گل نداشت، انبوه علف های هرز خشکیده بود و پیچکها که لابلای نرده ها تنیده شده بودند.
«تو از کنار باغچه گذشتی، آنجا کاشی بود. بعد پله ها بودند، سه پله سنگی ساییده شده.»
«بعد در ساختمان بود، در چوبی با رنگ سفید و ورقه کرده.»
« که دستگیره برنجی داشت.»
«قبل از توری های فلزی بود. یادت رفت؟ »
« و بعد اگر تو میرفتی، راهرو که همیشه نیمه تاریک بود.»
«بیشتر وقتها. روزها نور نمی گرفت و شب ها. چراغش ... نمیدانم. یادم نمی آید هیچ وقت چراغی داشته باشد.»
«کی بود؟ دقیقا کی بود. چند ساله بودی؟»
«دوازده، سیزده، همین حدودها.»
« و او مادرت بود. »
« دیدمش، چشم هایش ، رنگ موها، ولی نگهاهش برگشته بود.»
«پس نمرده بود.»
«مرده؟»
«گفته بودی که مرده بود قبلا، قبل از اینکه به مدرسه بروی. تشییع جنازه اش را گفتی. گل های سفید یادت بود و لباس های یکدست سیاه. شناخت رنگ ها را او یادت داد.»
فریاد می زدم.
«او نمرده بود، نه، آن زن مادرم بود، من مطمئنم.»
«مادرت بود و نمرده بود. تو مرگش را ندیدی. باید هنوز هم زنده باشد، حتی آن پدری که ازش نفرت داشتی.»
او از من متنفر بود. چشم نداشت بببیندم. میخواست مرا بکشد. گفتم که؛ مرا برد لب پرتگاه، آنجا گفت پایین را نگاه کن. نگاه کردم و بعد ترسیدم. تا رویم را برگرداندم، دیدم دست هایش میخواهند مرا هل بدهند. فرار کردم و او صدایم زد. صدایم زد و دنبالم دوید و من تندتر دویدم. باران می آمد، باد بود و علف های بلند به مچ پایم میپیچیدند.» .
« این باید یکی از آن خواب هایی باشد که دلت میخواست ببینی. حتی ندیده ای، دلت میخواست تا مثل یک توله سگ برایت دل بسوزانند.»
«احتیاج نداشتم.»
«توله سگ بی پناه، زیر باران نصف شب .»
«که مثل تو زشتیم را پنهان کنم. که دختر بچه ها را گریه بیندازم و وقتی از ترحم دستم را گرفتند، باهاشان لاس بزنم.»
دیگر آن تابندگی یکدست پشت پلک هایم نبود، تاریکی شده بود. چشم باز کردم و نیم خیز شدم. او همچنان روی تخت خوابش دراز کشیده بود؛ با چشم های بسته و نفس های مطمئن.
«قانون بازی را نقض کرده ای، احمق. باید از سر شروع کنیم. دروغ گفته ای، دروغ هایی که همیشه به خودت تحویل داده ای، حالا برای من راست و ریس میکنی.»
بلند میشدم و می زدمش. مشت صدا ندارد. در تاریکی، او موهایم را چنگ می زند و به طرف دیوار پرتم می کرد. گفتم که، قوی بنیه بود. به خودش می رسید. همیشه ورزش می کرد و وقتی بعضی ها، نصف شب بیدار می شدند و با خودشان ور میرفتند، مسخره شان میکرد، میگفت، نباید خودمان را خالی کنیم به خودش میگفت باید نیرو ذخیره شود. ورزش می کرد، وحشیانه و با نوعی خود آزاری ارادی و بعد خسته و عرق کرده روی تخت می افتاد. بوی تند تنش تمام سلول را می کند و تا نفسش جا می آمد، چشم هایش را بسته بود و مارپیچ نورانی را تصور میکرد که میچرخید و تاریکی پشت پلک هایش را می انباشت. پهن میشد، مثل قطره ای روغن که بر سطح آب بچکد و بشکند. یا آن رنگین کمانة مسطح که از سریدن نور روی غشای چربی پدید می آید؛ سبزها، زردها، سرخ ها که از هم جدایی نداشتند، بدون مرز و پر خطوط می آمدند. خطوطی شیشه ای که از پشت یکدیگر پیدا بودند و درهم منعکس می شدند، به هم میپیوستند و اشیاء و صورت ها را می ساختند. همزمان با صدای او که مثل جیرجیر دویدن موش ها روی کف سیمانی، تا زاویه ها و حفره های سلول میخزید؛ خطوط کلماتش در چشم هایم میریخت و سطوح را می ساخت. هرچه می دید من میدیدم. او را در هشت سالگی، سیزده سالگی، بعد، بعدتر، همه زندگیش و وقتی بازخوانی های فردیمان تمام شد، آنچه که زمانی انحصاری بود دیگر عمومی گشته بود – جیرهی مشترک آماده برای نشخوار و مسخ شدن به واسطه لغزش های بی اهمیت لفظی و تعبیرهای شخصی. از آن پس خاطراتی که زمان متکی به وجود من بودند، انگار موجودیتی مستقل یافته باشند، از طریق او و توصیف هایش در ذهن من بازسازی می شدند. این توانایی در سال های آخر محکومیت نه ساله ام - محکومیت اولیه ام - به دست آمد. زمانی که روز به روز عصبی تر میشدم. چه دیر میگذشت وقتی که بر گذشت لحظه ها دقت میکردم و او که می آمد - درفرصت هایی که داشت - با چند شاخه گل، کاستن کندتر میشد و تمام شب در بازی از او حرف میزدم، از حرف هایی که چشم هایش هنگام رفتن، وقتی که نگهبان سالن ملاقات فریاد زده بود وقت تمام است، گفته بودند، در آستانه در، که برمیگشت و نگاه میکرد،آبشارة تُنک موهایش را پشت گوش می راند و همه صورت او چشم هایش می شدند و چشم هایش همه حرف و تا میرفت، گل ها را از خشم له میکردم.
چشم هایم را میبندم. نمناکند و مار پیچ درخشان در هاله ها و فلس های مکرر میچرخد و دور میشود. فلسهای بلورین یک به یک می افتد. هاله مات می شود و تاریکی از کرانه های نگاهم به هم می آید. دو نقطه نورانی محو می شوند و چشم های او، مخمل سیاه نگاهش پرده وار افکنده می شود. او می پرسید: «زیباست؟»
«برای من خیلی .»
«بسته به سلیقه است.»
برگ ها را از باغچه خانه شان می آورد. اینهمه راه دور؛ سوار قطار می شود و گل ها را در دست میگیرد و می آید.»
« باغچه خانه شان که بیدی در گوشه اش است.»
«لباس تیره میپوشد. از وقتی که این تو افتادهای. نمی دیدی کهلباس روشن پوشیده باشد. از همینها که تنها بیشتر دوست میدارند و مثل گل میشوند.»
«نمیپوشد، اما آویز طلایش را همیشه به گردن دارد، آن را رو لباس می اندازد. من برایش خریده ام. پرنده ای که بال می زند. روی سینه اش .»
«تو فکر میکنی فشنگ ترین پرنده طلایی هستند.»
« و نیست هیچ پرنده طلایی در دنیا نیست مگر مال او .»
دو نقطه نورانی مردمک هایش در میان تاریکی چشم هایم پدیدار می شوند، اما بی فروغ و نور, خاکستری از سیاه، از سیاه خاکستری به وجود می آید - حاصل تضادی باستانی - رنگ ابری روز بارانی - آنچه مشابه سحرگه افق دریاست در چشم هایم ورز می آید. ماسه ها مرطوبند. شب پیش باران باریده و روی آنها فقط جای پای ماست. میگفتم: «یک روز بارانی عروسی میکنیم. وقتی که هیچ کس نباشد و بتونیم اینجا یاییم.»
«صدایش؟ صدای او ظریف است. همینطور گفتی؟»
«مثل صدای یک ساز غریب شرقی. هرچند حالا نمیتوانم آن را بشنوم. از تصور صداها ناتوانم.»
«خاکستری است، همه جا.»
« گفتم که، همه جا. باران در هوا منتظر است»
« می بینم . تو دستش را گرفتی.»
«قبل از آن، او توی دست هایش ها کرد. یخ بسته بودند. موج ها تا نزدیکی پاهایمان می آیند و من دستش را میگیرم، با دو دست. دست های من گرم ترند.»
«پرنده طلایی را روز قبل به او داده بودی. میخواستی بگویی، نتوانستی، ترسیدی»
« می ترسیدم یک رؤیای طولانی باشد که اگر بگویم غبار شود. تا فردایش که بی مقدمه گفتم.»
« گفتی یک روز بارانی عروسی میکنیم، وقتی که هیچ کس نباشد و بتوانیم اینجا بیابیم.»
« نه. گفتم وقتی که اینجا هیچ کس نباشد و بتوانیم بیاییم.» ا
و میخندد.
«عصبانی نشد. نگاهم کرد و خندید. بعد توی دستش ها کرد، از سرما و من دستش را میگیرم و هر دو به مهی که از روی دریا می آید نگاه میکنیم. اگر او مخالف بود، دستش را از دست هایم بیرون می کشید و می گفت برویم. نرفتیم. او گفت دلم میخواهد روی ماسه ها بنشینم.»
«سرد بودند و نمناک.»
«ولی نشستیم. رو به دریا ومه نه از سطح آب که از ابرهای نزدیک افق آوار میشد و روی دریا میلغزید و می آمد. مثل یک رقاصه روی یخ با پیراهن سفیدتوری.»
مه پیش می آید و ما را دربر می گیرد و تپه های پشت سرمان را با نیزارهای تنک و دیگر اشکال سرگیجه آور و لغزنده درون مه و ته رنگ صورتی آن ,چیزی نمیبینم. بلند میشوم و روی تخت مینشینم. سرم در حال ترکیدن است. عرق روی شقیقههایم سره کرده است. حس میکنم هوا سنگین شده و مهی کهنه و ناگرفته سلول را آکنده است. او گفت: «تا آخر برویم. هنوز تمام نشده است.»
«نمی توانم، سرم... سرم دارد می ترکد..»
« تو دستش را رها نکردی، وقتی هم که نشستید و بعد آن را بوسیدی وفشردی، نگاه او به دریا بود؛ به رقاصهای که سُرمیخورد و میآمد، با دستهای گشوده، روی یک پا و لبخندی به عرض تمام چهره اش ».
«خواستم لبهایش را بوسم، سرپیش بردم، در موهای لغزانی که نمناک بودند. بوی او و دریا در آنها آمیخته بود، او سرش را عقب کشید و گفت... گفت...»
«وقتی ازدواج کردیم.»
آره، وقتی ازدواج کردیم. یک روز بارانی است و اینجا هیچ کس نیست، تا آن روز »
«دیگر چیزی نگفت»
.، خندید... اینجا هوا چقدر سنگین شده، من باید به صورتم آب بزنم. گر گرفته ام». «دیگر چی؟ بعد ازخنده اش.»
فریاد زدم. میزنم.
«نه»
یادم نمی آید که چیزی گفته باشد. بعد برگشتیم و... چقدر گرم است، خفه شدم. بلند میشوم و به طرف در میروم تا نگهبان را صدا کنم. او بی حرکت روی تخت افتاده و انعکاس نور پریده رنگی که منبعش را نمیدیدم، در دانه های عرق روی پیشانیش پایین می لغزید. لای موهای شقیقه اش. به هم سلولی جدیدم میگویم: اینطور بود،یادت می ماند؟» و در تاریکی نمی بینم او که در تمام طول شب سکوت کرده، سرش را به نشانه ی تکان بدهد و خود عرق ریزان طول سلول را قدم میزنم. در ذهنم، جایی آن پس و پناه ها که از دسترس من خارج است. پنداری هراسی از خوابیدن و مورد سرقت واقع شدن نهفته. کوچکترین لرزش یا صدایی خارج از صداهای متعارف شبانه، مرا از خواب میپراند و در دم عرق سردی بر مازه ام مینشیند. با چشم های دریده به اطراف نگاه میکنم، سایه ها ، پرتو چراغ های شبانه بند، صدای پای نگهبانی که دور می شود و فکر میکنم ... به چه فکر میکنم؟ اهمیتی ندارد.
تصور میکنم آخرین شب ما به اندازه تمامی آن نه سال حائز اهمیت است. بخصوص برای وضوح بیشتر این تصویر نقاشی شده که این رنگ هایش - اگر تمثیلی به کار برم - از رطوبت و ماندگی در هم شده اند. میدانستم آخرین شب خوابم نخواهد برد. به سقف خیره میشوم، مثل همه مردهای دیگر بند که احتمالا آزرده خاطر و با احساس نهفته حسرتی به شادمانی من، در تخت خواب های خود می غلتند، سیگار می کشند و دودش را به طرف بالا فوت میکنند و وقتی که خاموشی در راهروهای بند کف کند، اگر حرفی بزنم، اگر آخرین دست بازی را شروع کنم، همه از اوست؛ او را که با لباس روشن و پرنده طلاییش در روزهای آفتابی خواهم دید و خلأ اینهمه سال انتظار را در میانه عمرش، پر خواهم کرد. وسایلم را جمع کردم. همه داراییم یک کیف دستی شد که بالای تخت خوابم گذاشته شد و نمیدانم چرا دلم گرفته بود. چشم های او پنهانی تمام حرکات مرا، کارهایی که اکثر به خاطر وقت کشی بودند دنبال می کردند. می توانستم یک ترانه مبتذل زیر لب زمزمه کنم، ترانه ای که متعلق به سال ها قبل میشد و بدون شک آدم های بیرون آن را فراموش کرده بودند. می توانستم بافتن کیف کوچک بغلیم را تمام کنم - نخ هایش را از شکافتن یک جوراب مستعمل به دست آورده بودم و این کار آن وقت ها در بند ما متداول بود تا در لحظه آخر، به عنوان یادگاری آن را به کسی بدهم. اما هیچ کدام از این کارها را نکردم. وقتی به تخت خوابم که مرتب بود و آن کیف دستی زل زده بودم، او گفت: «پس تو هم رفتنی شدی.»
ترجیح میدادم حرفی نزنم. نمیخواستم عریانی لحظات آخر با چیزی پوشیده شود. ادامه داد: «حتما فردا، او پشت در زندان منتظر توست. با گل ها و پرنده طلایی روی سینه اش ...»
بعد با خشم و حسادتی که درست در آستانه آزاد شدن هر زندانی، او را دیوانه میکرد، غرید: «من هم بزودی از این زندان فرار میکنم ، همانطور که قول داده ام به همه.»
«پس وقتی درآمدی، سراغ من بیا، میدانی که کجا مرا پیدا کنی .»
خندید. طعنه ام را فهمید و خندید و خودش را روی تخت رها کرد. دست هایش را زیر سر گذاشت و به سقف زل زد. حوصله اش را نداشتم، چرا؟ شاید چون می دانستم که ترجیح میدهد تا ابد در همان سلول با او باشم و صبح ها در آن هوای سربی لعنتی ، پشت سرش، دایره را دور بزنم و به دیوارها نگاه کنم و پوتین نگهبان ها که بر زمینهای آزاد نهاده شده بودند. گفتم: «به ملاقاتت می آیم. قول میدهم.»
باز خندید. شاید در صدایم تمسخری حس کرده بود. زمزمه کرد: «ابر سفید، انعکاس پاره ابر سفید روی رودخانه .»
به او پشت کردم و نالیدم، حقیقتا نالیدم: «نه .»
«بیست و سومین خزان رودخانه.»
«بس کن.»
«وقتی ابر از روی خورشید کنار رفت، رفت، رفت تا به قله کوه بچسبد، سکه های نور، سکه های نقره ای روی رودخانه رها شدند، انگار انعکاس، آفتاب روی کمرگاه لیز و صیقلی ماهیان که از آب بیرون پریده...»
گوش هایم را گرفتم و بلند شدم. به کیف دستیم نگاه کردم، آبی بود و انتظار میکشید. انتظار صدای باز شدن درهای فلزی پشت سر هم و تاپ تاپ قدم های کسی که می آید، با خونسردی اسم مرا صدا می زند و با هم می رویم. ترجیح میدادم از چیز دیگری صحبت کنیم ، حتی اگر او بخواهد از زنها و خصوصی ترین رفتارمان. گفتم: «بس کن!»
«پاییز بود. چرا می گوییم پاییز غم انگیز است؟ این احساسات، اگر قراردادی هم باشند بنیانشان از کجاست؟»
چشم هایم را بسته بودم. سرم گیج خورد. میخواستم قدم بزنم تا با صدای پاها اثر کلمات او را خنثی کنم. به او فکر کردم، به پر پر زدن پرنده طلایی روی سینه هایش، وقتی که راه میرفت، یک روز بارانی. خواستم اما نشد. آفتاب، نور از ذهن او در چشم هایم نفوذ میکرد. آفتاب زرد پاییز که در برگها تکرار میشد.
«تو نشستی، آنجا که آب آرام بود، گذر کندی داشت و ریزه ماهی های تیره رنگ، در عمق کم، به دنبال هم پرسه میزدند، فکر کردی، چه بیهودگی عظیمی ...تیغ توی جیبت بود.»
«نه »
فریاد زدم که در همهمه زندانیان گم شد. هنوز ساعت خاموشی فرا نرسیده بود. «آنهمه راه آمده بودی، با یک تیغ در جیب، حتما از جلو آینه روشویی خانه برداشته بودی»
«نه، پیدایش کردم ، توی دستم بود.»
دست هایم عرق کرده بودند. هوا گرم نبود، سرد هم نبود، هوای کرخت پاییز بود، اما عرق کرده بودم. تیغ در دستم خیس شده بود. به پولک های روی رودخانه و حباب هایی که از پس سنگ ها بر می آمدند خیره شدم.
«پولک ها را می بینی و صدای زمزمه وار آب گوش هایت را پر می کند. فکر میکنی چرا رودخانه نباید گود باشد.»
«گود نبود، هیچ جایش، با یک شیب ملایم جاری بود.»
«فرق هم نمی کرد، تو شنا بلدى، کسی که شنا بداند نمی تواند خودش را غرق کند، مگر که وزنه های سنگین به خودش بسته باشد و جیب هایش پر از سنگ، ها؟ ولی تیغ بود. فکر کردی ...»
«پیدایش کرده بودم، از روی زمین، مثل نشانه تقدیری که گریزناپذیر بود و هماندم به فکرش افتادم که چرا نه...»
«از قبل هم به فکرش بودی، برای همین کار آمدی کنار رودخانه، خودت گفتی.»
«زرد بود. همه جا، یک حاشیه زرد و سرخ سوخته، کنار رودخانه، تا جایی که چشم کار میکرد. نشستم.»
«فکر میکنی به قطره قطره های خون که در آب می چکند، کش می آیند از همه طرف و روان میشوند. رشته ای باریک و سرخ میان زلال جاری آب که پهن میشود و محو میشود، مثل وقتی که لای کف رودخانه را به هم بزنی.»
«ماهی ها باید میگریختند، آنها از خون متنفرند، نه؟»
«نمیدانم .»
روی تخت افتادم و چشم هایم از خستگی به هم رفتند: آفتاب در تیغ انعکاس می یابد، برق می زند، دست چپ یا راست؟
«فکر میکنی دست چپ یا راست.»
«با دست راست بهتر می توانستم ببرم. مچ دست چپم را خم کردم تا رگها بیرون بزنند و آن را روی سطح آب گرفتم.»
«ئشیع جنازه، خنده دارترین مراسم قراردادی آدم هاست، آن قیافه های به ظاهر متأثر. دست هایی که صاحبانشان نمی دانند چکارشان کنند، زمانی که به کندی می گذرد، رنگ سیاه. چرا سیاه؟ چرا مثل بعضی از قوم ها سفید نه، یا آبی ...»
نگاه کردم. آخرین نگاه به سطح زندگی. برگهای زرد و سرخ سوخته، آسمان که انگار آن دورها عمیق تر بود و آبی تیره تری داشت، خم رودخانه، لکه ابر که به سوی قله کوهی دور میلغزید و سکه های نور بر آب.
«صداها، صداهای زندگی ...»
«خش خشی هست، یک خش خش مبهم میان درخت های روی زمین مرطوب پوشیده از برگ و لابلای بوته های سرخ ، شاید صدای بال های پرنده ای را هم شنیدم.»
«دست هایت میلرزیدند، فکر کردی اگر تیغ کند باشد، اگر فقط خراشی روی پوست بیندازد و...»
«فکر کردم چرا با برق نه. راحت تر نبود؟ یا سقوط از یک ساختمان بلند که کف خیابان پهن شوم و ماشین ها ترمز کنند.»
« آنجا جنازه ات را پیدا نمی کردند، می ماند، باد میکرد و میگندید، دستت توی آب می افتاد و خودت در کناره رودخانه ولو میشدی، نور چشم هایت را می آزرد و آخرین قطرات سرخ رنگ در آب رها می شدند. ترسیدی، از تنهایی جنازه ات، از غارت شدن آخرین پر زندگیت...»
«نه»
«ترسیدی، از مرگ ترسیدی.»
« بیهوده بود.»
« نبود، ترس بود، توجیه کننده ترین عامل زندگی .»
« وقتی که خودش می رسد، چرا باید عجله میکردم؟»
« نه، ترسیدی، حتما فکر کردی هنوز می توانی از آن نواله کیف ها چیزی تصرف کنی.»
تیغ را می اندازم و میگریزم.
«تیغ چند لحظه روی سطح آب ماند. برقی زد، مثل پهلوی لغزان ماهی که در آب غلت بزند و بعد فرو رفت و دیگر ندیدیش »
«یک تکه چوب، شاخه درختی روی آب میرفت. دستی آن را کنده بود، چرخ داده بود و آن زوزه دلهره آور را از تن هوا بیرون کشیده بود و بعد بی حوصله آن را توی آب انداخته بود. بلند شدم. خیس عرق بودم. آیا ازترس بود؟ نمیدانم .»
هر هراسی احساس متفاوت با دیگری به وجود می آورد و من تا آن زمان ترس مرگ را نیازموده بودم. بعدها هم چنان رو در رو و آگاهانه به آن نزدیک نشدم. البته بود لحضاتی که فکر میکنم از مرگ جسته باشم. عبور سریع ماشینی از کنار آدم، لیز خوردن پا در ارتفاع و از این قبیل تناقضات سریع پیش بینی نشده که در همه آگاهی و احساس عبور مرگ پس از حادثه به انسان دست میدهد. این خیلی فرق میکند با آن دقایق از پیش دانسته. شاید واقعاً پشیمان شده بودم. ولی حالا همه این فکر بیهوده است. در این جا هیچ تصادفی مرا تهدید نمی کند. گاهی فکر میکنم شاید زلزله یا آتش سوزی زندان تمام ما را نابود کند، اما خوشبختانه دیوارها و سقف ها چنان محکم ساخته شده اند که این احتمال را هم از میان می برند. زندان ابدی است. طنین آهنگین این جمله را دوست میدارم و گاهی آن را پیش خودم تکرار میکنم . پرت افتادم. من میبایست اجزای این معمای قطعات درهم ریخته را به دقت کنار هم بچینم. از حاشیه تا به مرکز آن برسم. چنین مرکزی گاه از حد توانایی من خارج است، مجبورم به ذهنم فشار بیاورم، لرزه ها و طپش هایش را در مشت مراقبتی جوکیانه بفشارم تا نتیجه دلخواه، حقیقت را، آشکار کنم. به خاطرم هست او غمگین نبود، بر خلاف انتظارم. وقتی نگاه کردم، چشم هایش برق زنده همیشگی را داشتند. این عکس العمل های آخرین او برای من اهمیت زیادی دارند، چون تنها مدارکی هستند که میتوانم ثابت کنم همه چیز از قبل مقدمه چینی شده بود و اصلا، به هیچ وجه تصادف در این ماجرا نقشی نداشته است. به هر حال گمان کردم شاید خوشحال است؛ هرچند هیچ وقت شادی و حزن او برایم قابل تمیز نبود. میخواستم شب زودتر بخوابم. خواب زمان را از ما دور میکند- پالتو مندرسی که از تن در می آوریم - او ساکت بود. سنگینی نگاه ها را روی سرشانه هایم حس میکردم. چشم هایی دزدانه مرا میپاییدند. من هم بارها به صورت کسانی که قرار بود آزاد شوند زل زده بودم. هر دو روی تخت هایمان دراز کشیدیم. بوی نا و گند تهوع آور سم سوسک توی دماغم بود. سال ها بود که به آن عادت کرده بودم، اصلا متوجهش نمیشدم. و باز احساسم در برابرش زنده شده بود. همین طور، زبری پتو که بوی خودم را میداد. صدای جیرجیر تخت خوابم و خش خش لباس ها. بعد جاهایمان را عوض کردیم. او پیشنهاد داد. گفت: «این شب آخرى، بیا...»
صدایش خشدار و فرو خورده بود. روی تخت خواب دو دراز کشیدم و در دم بوی تند تنش و گرمای آن را حس کردم. بیشتر دوست میداشتم حرفی نزنم تا مبادا شادیم آشکار شود. به همهمه رو به خاموشی بند گوش میدادم و گهگاه به سقف نگاه میکردم؛ راحت ترین مکان برای تماشای بی هدف بود تا چشمها خسته شوند. وقتی به حرف آمد، گویی صدایش از جای دوری، دور از من، از پشت میله ها، درهای فلزی و دیواره های تیره رنگ سیمانی، می آمد. گفت: «فردا وقتی از در بیرون میروی، او حتما آنجاست.»
«دفعه پیش گفت که می آید.»
«با گل ها؟»
«شاید.»
آنگاه پوزخند زد. وقتی خشمگین میشد، به تمسخر میخندید. پس بدون مقدمه خواست که برای آخرین بازی به جلو برویم. مطمئن نیستم که واژه جلو رفتن را به کار برد یا آینده را، بعد گفت: «آینده ای که فقط برای تو وجود دارد، کارهایی که میکنی ...»
«ازدواج میکنیم، بدون معطلی ...»
« منتظر یک روز بارانی نمیشوی؟»
«ده سال است که انتظارش را میکشم، فردا، شاید همین فردا ازدواج کنیم و برویم جایی که هیچ کس نباشد.»
«او ایستاده، میبینیش. با لباسی به رنگ روشن و پرنده طلایی را روی سینه انداخته. در بزرگ که پشت سر تو بسته می شود، او را می بینی. میخندد؟»
«نمیدانم من به طرفش میروم،یا او می آید. اما قبل از هر کاری برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. دیوارها و در بزرگ. وقتی مرا اینجا آوردند به آن رویشان دقت نکردم. چه رنگی هستند؟ در رنگ های بیرون چه حالتی ایجاد میکنند؟ او به طرفم می آید، حتما.»
«هر دو به سوی هم می روید. بغلش میکنی؟»
« فکر میکنم، دلم میخواهد. »
گیجم، سنگینی سایه های یک خواب طولانی بیگاه را در سر دارم. نور, چشم هایم را آزار میدهد، نور بلاواسطه برای زمان های طولانی و هیاهوی زندگی آزاد. گوشهایم را که به صداهایی خاص و یکنواخت عادت کرده اند به زقزق انداخته است. او را میبینم، تا آنجا که به یاد می آورم جلو در اصلی زندان یک خیابان بزرگ بود، او آن سوی خیابان ایستاده و عبور ماشین ها، تصویرش را در چشم هایم خط خطی میکند. آنگاه مرا می بیند و میخندد...
«اگر شرم بگذارد. شما هر دو آدم های خجولی هستید، اما اینهمه زمان... میبوسیش و بعد فکر میکنی بوی تنت آزارش می دهد، ازش فاصله میگیری.»
«دستش را میگیرم و عرض خیابان را میدویم تا از اینجا دور شویم.»
«هوای تازه، آفتاب، باران، عشقبازی و...»
تلألوها در چشم هایم نوسان می کردند. خوشی دلچسبی در تنم جاری گردید، نوعی خستگی لذت که عدم تحرک را می طلبد. تصویر او پشت پلک هایم با تبسمش جاودانه شد و دیگر خواب، یک خواب سنگین، روی ذهنم سایه انداخت. آخرین باری که او را دیدم، اما صدایش تا مدت ها در گوش هایم میخزید و در تاریکی که پرده در پرده بر سطح لیز چشم هایم افکنده میشد. خطوط روشنایی ها رنگ میباختند، حین سقوط کند و بی انتها، اصوات درهم را که دیگر معنایی نداشتند میشنیدم و فکر کردم که در خواب هم از صدا گریزی نیست ...
زمان در مکانی محدود، خصوصیات عجیبی دارد، با کندی لحظاتش، نوعی شتاب و گذر در مجموع آن نهفته. این یازده سال، آنچه که بعد از رفتن او، یا منطقی تر بگویم، فرارش، بر من گذشته، اینک مثل ادامه همان خواب شب آخر، جایی در ناباوری پندارهایم نهفته. بیدار شدن از خوابی که از حضور کابوس با رویایی، محسوس نباشد و آینه، آینه ای که همیشه بوده، با زنگارهای سطحش، کار گذاشته شده در دیوار. هم سلولی جدیدم - من به لحاظ آنچه گفتم، او را جدید مینامم، اگرچه بازده سال است که با من است- از توجه من به آینه همواره تعجب میکند. حتی شاید از این خودپسندی - به زعم او- حرصش بگیرد، با اینکه همه ماجرا را برایش تعریف کرده ام - برای همه گفته ام و می گویم و او تظاهر به باور کرده است، اما در این گول هم حداقل استواری ندارد. مثل همه که در طول این یازده سال از تکرار بدون تغییر اعتراف من ذره ای تردید که شاید حقیقت را میگویم، به خود راه نداده اند, میخندند. مبتذل ترین واکنش انسانی در مقابل واقعیت هایی که تحمل پذیرش آنها در ظرفیت محدود ما نیست. همه میخندند، مثل آن روز صبح، وقتی سرم را از لای میله ها به بیرون فشرده و فریاد زدم: «او فرار کرده است.»
بیدار شده بودم. از آن خواب سنگین که مثل مرگ بود. وقتی به تخت خواب خودم نگاه کردم، او نبود. کیف دستیم هم نبود - بعد فهمیدم - شاید فقط چند لحظه از رفتن او میگذشت. ناگهان دلم فرو ریخت. به نظرم رسید قژو قژ بسته شدن درهای بند را می شنوم. نگهبان را صدا زدم. آمد و وقتی گفتم که چرا برای آزادی من کسی نیامده است، خندید. آنهایی هم که صدایم را شنیده بودند، خندیدند و بعد تمام بند. فکر کردم شاید در حساب روزها اشتباه کرده ام. وقتی پرسیدم او کجاست، خنده ها شدیدتر شد، تصور کنید یک زندان پر از قهقهه. وحشتناک است. بعد آینه را دیدم.
تمام ماجرا به همین جا ختم می شود، من به این کالبد تحمیلی هنوز خو نکرده ام، برابم غریبه است، زیرا که هیچ خاطره و نشانه مشخصی از اعضایش ندارم . به آن نگاه میکنم؛ جا به جایش برایم حکم زندانی در زندان دیگر را دارد. از بوی عرقش متنفرم. از هرچه که پس میدهد، حتی نیازها و عادت های ابتداییش. احساسات من با آن هیچ توافقی ندارند، یکدیگر را دفع می کنند و اصطکاک زبری هایشان بر هم، هبه نوعی عدم آرامش و سرگشتگی را برایم به حاصل می آورد. اما با این همه، از آن به خوبی نگهداری می کنم. مثل او، هر روز ورزشش میدهم ، وقتی گرسنه است به او میخورانم و وقتی بیمار می شود برای درمانش تلاش می کنم. همانطور که اگر جسم خودم را داشتم، همان که آن روز صبح از در بزرگ زندان بیرون رفت، او را با آن پرندة طلایی روی سینه و گل هایش شناخت که انتظار می کشد و پیش از آنکه به طرفش برود تا او را بغل بزند و ببوسد، برگشت و آن سوی دیوار بلند زندان را نگاه کرد و نقش پوزخند خود را برای سیصد سال روی آن گذاشت و همان دم، من نعره زدم، از وحشت. و عقب عقب رفتم، در حالی که چشم های او از آینه به من خیره شده بودند، در آینه من نبودم ، او بود، صورت او...
هم سلولی جدیدم، آستین پیراهنش را روی پیشانی عرق نشسته خود میکشد و وقتی دیگر حرفی ندارم، به آرنج تکیه میدهد و می گوید: «شاید به ملاقاتت بیاید.»
«نمی آید. می ترسد.»
و نمی گویم چرا میترسد. او با دقت به خطوط صورت من خیره میشود و سعی میکند تشنج های جنون را در آنها بیابد. چیزی نخواهد یافت جز چروک و کدری هشت سال از دست رفته ام را، سال هایی که او از من مسن تر بود، در آنها زندگی کرده بود و من فقط خاطراتش را میدانم و برای هم صحبت فعلیم تعریف میکنم. او حافظه خوبی دارد و قول میدهد که هر آنچه را مربوط به من باشد، در خاطرش حفظ کند تا اگر زمانی من قادر نبودم خود را از میان گذشته دوگانه ای که در ذهنم نقش بسته تمیز دهم به کمکم بیاید. شبها در سکوت آشنای زندان , دستها را زیر سر می گذارم، چشم ها را می بندم و حرف میزنم. میدانم که اگر او به دو سال باقیمانده از محکومتش فکر نکند، اگر نوبت او نباشد تا از خودش بگوید، خسته هم که باشد، نمیتواند بخوابد، پلک هایش بر هم می روند و مار پیچ درخشنده در تاریکی چشم هایش نطفه میبندد. آفتاب، یک روز آفتابی زمستانی است و من از مدرسه به خانه باز میگردم ...
27/6/63 شیراز
- ۹۹/۰۵/۲۳