آخرین مسئله- قسمت دوم
آخرین مسئله- قسمت دوم
صدایی در گوشم گفت: «واتسن عزیز من، حتی رضایت ندادهای که صبح بخیر بگویی.»
با حیرت و ناباوری مهارناشدنی سرم را برگرداندم. روحانی سالخورده صورتش را به سوی من چرخانده بود. یک لحظه چین و چروکها صاف شدند. بینی از چانه فاصله گرفت. لب پایینی سر جای خودش برگشت و دهان از زمزمهی نامفهومش بازایستاد. چشمان تار، برق آتشین خود را بازیافتند و هیکل خمیده، راست شد. لحظهی بعد چارچوب این هیکل فروریخت و هولمز به همان سرعتی که آمده بود ناپدید شد.
فریاد کشیدم: «خدای بزرگ چقدر مرا ترساندید.»
آهسته توی گوشم گفت: «هنوز حداکثر احتیاط ضروری است. دلایلی در دست دارم حاکی از این که شدیداً در تعقیب ما هستند. آها و آن هم خود موریارتی.»
قطار در اثناء صحبت هولمز شروع به حرکت کرده بود. به عقب نگاه کردم و دیدم مرد بلند قدی دارد به شدت از وسط جمعیت راه خودش را میگشاید و دستش را طوری حرکت میدهد که انگار میخواهد به قطار دستور توقف بدهد ولی دیگر دیر شده بود، چون قطار داشت سرعت میگرفت و یک لحظه بعد از ایستگاه خارج شده بودیم.
هولمز با خنده گفت: «میبینی که با همهی احتیاطمان فقط به فاصلهی یک سر مو از دستشان در رفتیم.» از جای خود برخاست و جُبَّهی مشکیاش را بیرون آورد، کلاهش را از سر برداشت و هر دو را که اجزاء اصلی لباس مبدل او را تشکیل میدادند توی یک کیف دستی گذاشت.
«آقا واتسن روزنامهامروز صبح را خواندهای؟»
«نه.»
«پس خبر خیابان بیکر را ندیدهای؟»
«خیابان بیکر؟»
«دیشب اتاقهای ما را آتش زدهاند ولی خسارت زیادی وارد نشده.»
«خدای بزرگ هولمز، این دیگر غیر قابل تحمل است.»
«پس از آن که مأمور چماق به دستشان توقیف شد، رد مرا باید کاملا گم کردهباشند. در غیر این صورت نباید فکر میکردند که من به منزل خود برگشتهام. روشن است که از آن پس احتیاطاً کسانی را هم مأمور پاییدن تو کردهاند و همین موریارتی را به ایستگاه ویکتوریا آورده. تو که در آمدن به ایستگاه خطایی نکردی، کردی؟»
«دقیقاً همان کارهایی را کردم که شما دستور داده بودید.»
«آیا کالسکهای را که گفتم پیدا کردی؟»
«بله در انتظارم بود.»
«آیا سورچی آن را شناختی؟»
«نه.»
«برادرم مایکرافت بود. اگر آدم بتواند در چنین مواردی بدون اعتماد کردن به اشخاصِ مزدور، گلیم خودش را از آب بکشد خیلی بهتر است. ولی حالا باید نقشهای بریزیم که با موریارتی چه بکنیم.»
«از آنجا که قطار ما اکسپرس است و حرکت کشتی با آن هماهنگ شده، تصور میکنم که او را به نحو بسیار مؤثری عقب گذاشته باشیم.»
«واتسن عزیز من، پیداست که وقتی گفتم این آدم از نظر فکری با من هماورد است مقصود مرا درست در نیافتی. تو تصور میکنی که اگر من تعقیب کننده بودم اجازه میدادم که چنین مانع کوچکی مرا از مقصودم بازدارد؟ تو نباید او را به هیچ وجه دست کم بگیری.»
«مگر چه کار خواهد کرد؟»
«همان کاری را که من میکردم.»
«خب شما چه کار میکردید؟»
«یک قطار دربست اجاره میکردم.»
«ولی حالا باید دیگر دیر شده باشد.»
«به هیچ وجه. این قطار در کنتربری توقف میکند و همیشه هم در زمان انتقال به کشتی اقلاً یک ربع ساعت تأخیر وجود دارد. موریارتی در آنجا به ما خواهد رسید. »
«مثل اینکه ما هستیم که جنایتکاریم. کاری کنیم که به محض ورود بازداشت بشود.»
«این به معنی تباه شدن سه ماه کار است. ماهی بزرگ را ممکن است گیر بیندازیم ولی ماهیهای کوچکتر از چپ و راست از تور بیرون خواهند پرید. روز دوشنبه همه شان دستگیر خواهند شد. نخیر، بازداشت موریارتی غیر قابل قبول است.»
«پس چه میکنیم؟»
«در کنتربری از قطار پیاده میشویم.»
«و بعد؟»
«از آنجا یک سفر میانبر میکنیم به نیوهیون و از آنجا با کشتی به دییپ موریارتی باز همان کاری را میکند که من میکردم؛ میرود تا پاریس اسباب ما را نشان میکند و دو روز در حول و حوش انبار توشه پرسه میزند. ما در این میان یک جفت ساک دستی مخمل برای خودمان میخریم. سازندگان کالا را در کشورهایی که از آن میگذریم تشویق میکنیم و از طریق لوکزامبورگ و شهر بال سر دل استراحت به سویس میرویم.»
من مسافری هستم سرد و گرم چشیدهتر از آنکه از دست دادن اسباب سفرم مرا جداً ناراحت کند ولی باید اعتراف کنم از اینکه ناچار بشوم در مقابل شخصی که نامهی اعمالش از آن همه جنایتهای ننگین سیاه بود در بروم و مخفی بشوم آزرده خاطر بودم. اما پیدا بود که هولمز موقعیت را بهتر از من درک میکند، از این رو در کنتربری از قطار پیاده شدیم و تازه فهمیدیم که برای سوار شدن به قطار نیوهیون یک ساعت باید صبر کنیم. من هنوز داشتم با قدری احساس تأسف به واگن بار که حامل لباسهای من بود و به سرعت دور میشد نگاه میکردم که هولمز آستین مرا کشید و با انگشت به بالادستِ خط اشاره کرد.
گفت: «میبینی به همین زودی.»
در دور دست در میان جنگلهای کِنت، رشتهی باریکی از دود بالا میرفت. یک دقیقه بعد یک لوکوموتیو و واگن در امتداد پیچ بازی که به ایستگاه منتهی میشد به سرعت ظاهر شد و هنوز ما خودمان را درست پشت تلی از بار مسافران پنهان نکرده بودیم که غران و تلق تلق کنان از ایستگاه عبور کرد و موجی از هوای داغ به سوی ما فرستاد.
در حالی که هولمز بالا و پایین پریدنهای واگن را روی سوزنهای خط تماشا میکرد گفت: «اونهاش! میبینی که هوشمندی دوست ما هم حد و حدودی دارد. شاهکار واقعی آن بود که آنچه را من دریافته بودم به نوبهی خود دریابد و طبق آن عمل کند.»
«و اگر موریارتی به ما میرسید چه میکرد؟»
«کمترین شکی وجود ندارد که به قصد کشت به من حمله میبرد. ولی این یک بازی دو نفره است سؤال فوری این است که آیا بهتر است یک ناهار زودهنگام در اینجا بخوریم و یا خطر گرسنگی کشیدن را تا وقتی که به بوفهی ایستگاه نیوهیون میرسیم تحمل کنیم.»
آن شب خودمان را به بروکسل رساندیم. دو روز در آنجا ماندیم و روز سوم رهسپار استراسبورگ شدیم. صبح دوشنبه هولمز تلگرامی برای پلیس لندن فرستاد و عصر همان روز به هتل که برگشتیم پاسخی در انتظارمان بود. هولمز پاکت تلگرام را پاره کرد و بعد با فحشی از دل برآمده آن را توی بخاری دیواری پرتاب نمود. نالید: «باید میدانستم موفق به فرار شده.»
«موریارتی!»
«همهی باند را دستگیر کردهاند به استثنای او. از دستشان در رفته البته وقتی من از کشور خارج شدهام دیگر کسی نیست که حریف او بشود. ولی من فکر میکردم که همه چیز را حاضر و آماده کرده توی دستشان گذاشتهام. آقاواتسن، بهتر است تو به انگلیس برگردی.»
«چرا؟»
«برای اینکه از این پس تو، مرا همسفر خطرناکی خواهی یافت. این شخص کار و کاسبیاش را از دست داده، اگر به لندن برگردد کارش تمام است. اگر فکرش را درست بخوانم از این به بعد تمام همّش را صرف گرفتن انتقام از من خواهد کرد. در ملاقات کوتاهمان همین را عیناً گفت و به نظرم جدی میگفت. توصیهام به تو این است که برگردی به سراغ طبابتت»
درخواستی بود که بعید بود به گوش شخصی که یک گرگ باران دیده و علاوه بر آن یک دوست قدیمی هم بود خوش بیاید. نیم ساعت در سالن ناهارخوری هتل در استراسبورگ بر سر این موضوع بحث کردیم و همان شب دنبالهی سفرمان را گرفتیم و رهسپار ژنو شدیم. یک هفتهی دلپذیر در دره رود رُن به گردش و تفریح پرداختیم و سپس در لویک از آن مسیر جدا شدیم و از گذرگاه جمی که هنوز زیر برف عمیقی پوشیده بود عبور کردیم و از راه اینترلاکن به مایرینگن رسیدیم. سفر زیبایی بود – سبزهی ظریف بهار در پایین و سفید بکر و دست نخوردهی زمستان در بالا - ولی برای من روشن بود که هولمز حتی یک لحظه هم سایهای را که بر او افتاده بود فراموش نمیکند. وقتی از دهکدههای بی آلایش کوهستانی یا گذرگاههای خلوت در ارتفاعات بلند آلپ عبور میکردیم از نگاههای سریع و پی در پی هولمز به اطراف و از دقیق شدنش در صورت هر آدمی که از کنار ما رد میشد میتوانستم بفهمم که هنوز سخت عقیده داشت که به هر کجا برویم باز قادر نخواهیم بود خودمان را از خطری که با سماجت ما را دنبال میکرد رها سازیم.
یادم میآید که در یک مورد وقتی از گذرگاه جمی عبور میکردیم و در کنار دریاچهی غمگین داوبنزه قدم میزدیم، سنگ بزرگی که از لبهی پرتگاهی در سمت راست ما جدا شده بود با سر و صدا فروافتاد و پشت سر ما غران به داخل دریاچه غلتید. ظرف یک لحظه هولمز خودش را به بالای پرتگاه رسانید و بر نوک صخرهسنگ بلندی ایستاد و به هر سو گردن کشید و هر چه راهنمای ما کوشید به او اطمینان بدهد که در این وقت بهار و در این مکان سقوط سنگ امری معمولی است به خرجش نرفت. چیزی نگفت ولی به من لبخندی زد به حالت کسی که میگفت نگفتم !
و با وجود همهی مواظبت و هشیاریاش هیچگاه افسرده خاطر نبود. برعکس هرگز به یاد ندارم که او را چنین قبراق و سرحال با آنچنان روحیهی شادی دیده باشم. بارها و بارها این نکته را تکرار میکرد که اگر اطمینان مییافت که جامعه از شر وجود پروفسور موریارتی خلاص خواهد شد او نیز با رضا و رغبت و روی خوش آماده خواهد بود کار خودش را ببوسد و کنار بگذارد.
«فکر میکنم آقاواتسن میتوانم ادعا کنم که عمر من عبث نگذشتهاست. اگر قرار باشد که دفتر اعمالم همین امشب بسته شود باز هم میتوانم با بینظری به آن بنگرم و بگویم که هوای لندن به خاطر وجود من پاکتر شدهاست. در بیشتر از یک هزار پرونده به یاد نمیآورم که هیچ گاه از قدرت خود برای حمایت از ناحق استفاده کرده باشم. در این اواخر البته بیشتر وسوسه شدهام به مسائلی بپردازم که ساختهی دست طبیعت بودهاست و نه آن مسئلههایی که مسئولش نظام مصنوعی جامعه است. آقاواتسن، خاطرات تو در آن روزی به پایان خواهد رسید که من با دستگیری یا معدوم ساختن خطرناکترین و تواناترین تبهکار اروپا به بالاترین افتخار خود دست یابم.»
در مختصری که از این روایت باقی است سعی خواهم کرد پرگویی نکنم و در عین حال چیزی را هم از قلم نیندازم این موضوعی نیست که با طیب خاطر و به تفصیل به نقل آن بپردازم ولی متوجه هستم که وظیفه دارم هیچ نکتهای را فروگذار نکنم.
روز سوم مه بود که ما به دهکدهی کوچک مایرینگن رسیدیم و در مهمانسرای انگلیشر هوف که در آن زمان توسط پتر اشتایلر بزرگ اداره میشد منزل کردیم. میزبان ما شخص باهوشی بود و انگلیسی درجه اولی میدانست چون سه سال در لندن در هتل گروونر پیشخدمتی کرده بود به پیشنهاد او بعد از ظهر روز چهارم مه من و هولمز با هم به راه افتادیم تا از یک مسیر کوهستانی به آبادی کوچک روزن لاوی برویم و شب را در آنجا بگذرانیم ولی به ما با تأکید گفته شده بود که مبادا از کنار آبشار رایشن باخ که در نیمه راه قله است بگذریم و راه خود را به سوی آبشار کج نکنیم و از تماشای آن محظوظ نشویم آبشار رایشن باخ در حقیقت مکان ترسناکی است. تند آب که از ذوب برف پر آبتر شده به درون مغاک عظیمی فرو میریزد و از کف آن ستونی از ذرات آب همچون دود بالا میآید. تنورهای که رودخانه در آن فرو میریزد شکاف طبیعی بی اندازه بزرگی است که سطوح داخلی آن از صخره سنگهای سیاه براق پوشیده شده و کنارههای آن به هم نزدیک میشوند تا شکاف را به صورت چاهی درآورند. چاهی کف کنان و جوشان که عمق آن قابل محاسبه نیست و در بالای آن آب سرریز میشود و نهر را از روی لبه دندانه دندانهی مغاک به جلو پرتاب میکند. پهنهی طولانی آب سبز که پیوسته غرش کنان پایین میریزد و پرده متلاطم و پرپشت ترشحات آب که پیوسته سوت کشان بالا میآید انسان را با چرخش و غوغای دائمی خود گیج میکنند. ما نزدیک لبهی پرتگاه ایستادیم و به درخشش آبی که زیر پای ما در برخورد با صخرهسنگهای سیاه میشکست خیره ماندیم و فریاد نیمه انسانی آبشار را که در مغاک میپیچید و به همراه ذرات آب بالا میآمد شنیدیم. راه باریکی در صخرهسنگها پیرامون نیمی از آبشار تراشیدهاند تا بینندگان بتوانند منظره را به صورت کامل تماشا کنند ولی راه ناگاه قطع میشود و مسافر چارهای ندارد جز آنکه از همان راهی که آمده بازگردد.
ما هم داشتیم بر میگشتیم که دیدیم یک نوجوان سویسی دوان دوان و نامه در دست به سوی ما میآید پاکت مارکدار هتلی بود که ما از آن خارج شده بودیم و صاحب هتل نام مرا پشت پاکت نوشته بود. از قرار معلوم چند دقیقهای بعد از عزیمت ما یک بانوی انگلیسی وارد هتل میشود که مسلول است و بیماریاش در مرحله بسیار پیشرفتهای است. خانم ماههای زمستان را در آسایشگاه داوس پلاتس گذرانده و به لوسرن میرفتهاست تا به دوستانش سر بزند که دچار یک خونریزی ناگهانی میشود. به نظر میرسد که ممکن است چند ساعتی بیشتر زنده نماند و دیدن یک پزشک انگلیسی اسباب تسلی خاطر او خواهد بود و اگر من برگردم و غیره و غیره. اشتایلر در یک یادداشت «بعد از تحریر» اضافه کرده بود که اگر این تقاضا را اجابت کنم لطف بزرگی در حق او کردهام زیرا بانو به هیچ وجه رضایت نمیدهد که یک پزشک سویسی از او عیادت کند و اشتایلر احساس میکند که در این میان مسئولیت بزرگی بر عهدهی او گذاشته شده. این درخواستی بود که آن را نمیشد رد کرد. استمداد زن هموطنی را که در یک کشور بیگانه در حال نزع بود چطور میشد نشنیده گرفت؟ غیر ممکن بود. با وجود همهی اینها نگران تنها گذاشتن هولمز هم بودم. سرانجام توافق کردیم که هولمز جوان نامه رسان سویسی را به عنوان راهنما و همراه خود نگاه دارد و من به مایرینگن بازگردم. دوستم گفت که مدت کوتاهی باز هم در کنار آبشار خواهد ماند و سپس آهسته آهسته از راه کوه به سوی روزن لاوی خواهد رفت و قرار شد که من هم سر شب در آنجا به او بپیوندم. راه بازگشت را که در پیش گرفتم به عقب برگشتم و هولمز را دیدم که پشتش را به صخرهسنگی تکیه داده و دستهایش را به سینه زده و در همان حالت به سیلان آب خیره ماندهاست. این آخرین باری بود که مقدر بود هولمز را در این دنیا ببینم. وقتی نزدیک به پایین شیب راه رسیده بودم به عقب نگاه کردم. از آنجا دیدن خود آبشار ممکن نبود ولی راه خمیده را که بر گردهی کوه پیچ و تاب میخورد و به آبشار میرسید میتوانستم ببینم. به یاد میآورم که دیدم مردی در امتداد راه دارد به سرعت قدم بر میدارد. هیکل سیاه رنگش را در برابر سبزی زمینه کوه به خوبی تشخیص میدادم آن پیکر و توش و توانش در حرکت توجه مرا جلب کرد ولی یک لحظه بعد که دوباره با عجله دنبالهی راه را گرفتم آن مرد دوردست را فراموش کردم شاید اندکی بیش از یک ساعت در راه بودم تا به مایرینگن رسیدم. اشتایلر پیر جلو ورودی هتل خود ایستاده بود.
شتابان که به او رسیدم گفتم: «خب امیدوارم که بانو بدتر نشده باشد؟»
قیافه اش متعجب شد و با اولین لرزهی ابروهایش دل من در سینهام فرو ریخت.
نامه را از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: «این را شما ننوشتید؟ آیا یک زن بیمار انگلیسی در هتل شما نیست؟»
اشتایلر با صدای بلند پاسخ داد: «به هیچ وجه. ولی پاکت مارکدار هتل ماست آها نامه را باید آن آقای انگلیسی قد بلند که بعد از رفتن شما به هتل آمد نوشته باشد. او گفت ...»
ولی من دیگر منتظر توضیحات صاحب هتل نماندم با دلشورهای آمیخته با ترس داشتم در خیابان دهکده میدویدم تا خودم را به سوی راهی که اندکی زودتر از آن پایین آمده بودم برسانم. برگشتن من از آبشار یک ساعت طول کشیده بود و حالا با همه کوششی که به خرج دادم دو ساعت دیگر گذشت تا سرانجام باز به آبشار رایشن باخ رسیدم. عصای کوهنوردی هولمز هنوز به صخره سنگی تکیه داشت که او در کنار آن ایستاده بود و من در همان جا او را ترک گفته بودم ولی از خودش اثری نبود و هر چه فریاد کشیدم فایدهای نداشت تنها پاسخی که دریافت کردم صدای خودم بود که در دیوارههای سنگی اطراف میپیچید و به صورت انعکاسی غلتان به سوی من باز میگشت.
از دیدن آن عصای کوهنوردی لرزه سردی بر اندامم افتاد و احساس تهوع کردم پس هولمز به روزن لاوی نرفته بود. در آن راه باریک یک متری که یک طرفش دیواره راست کوه بود و در طرف دیگرش لبه پرتگاه همان طور ایستاده بود تا دشمنش به او برسد.
جوان سویسی هم ناپدید شده بود. به احتمال زیاد او هم مزدوری بوده از مزدوران موریارتی و آن دو را با هم تنها گذاشته بود. و بعد چه اتفاقی افتاده بود؟ چه کسی بود که به ما بگوید بعد چه پیش آمده بود؟
یکی دو دقیقه بیحرکت ایستادم تا بر خودم مسلط بشوم چون از وحشت آن اتفاق منگ شده بودم. سپس به فکر شیوههای خود هولمز افتادم و کوشیدم که آن شیوهها را برای بازسازی فاجعه به کار بگیرم و دریغا که چه آسان بود. ما در اثنای گفتگوی خود تا انتهای راه نرفته بودیم و عصای کوهنوردی نشانه مکانی بود که در آنجا ایستاده بودیم. خاک سیاه رنگ کف راه همیشه از تأثیر ترشحات آب، نرم و مرطوب بود و اگر پرندهای روی آن مینشست جای پایش میماند. دو ردیف جای پا در ادامهی نهایی راه قابل تشخیص بود و هر دو از من دور میشدند. هیچ جای پایی که برگشته باشد وجود نداشت چند متر قبل از پایان راه خاک کف به حالتی شیار خورده و درهم به صورت تودهای از گل درآمده بود و گیاهان رونده و سرخسهای لبهی پرتگاه هم شکسته و لگد خورده شدهبودند. روی سینه خوابیدم و در حالی که جریان مداومی از ذرات آب در اطراف من به سوی بالا میرفت سرم را جلو بردم و به پایین نگاه کردم. از وقتی که آبشار را ترک کرده بودم هوا تاریکتر شده بود و حالا تنها میتوانستم در اینجا و آنجا برق رطوبت را بر دیوارههای سیاه آن ببینم و در فاصلهای دور در قعر مغاک سفیدی آبی را که بر صخرهسنگها میشکست نعره زدم ولی تنها همان فریاد نیمه انسانی آبشار بود که به سوی من برگشت.
اما مقدر بود که من واپسین پیام محبتآمیزی از دوست و هم رزم خود دریافت کنم قبلا گفتم که عصای کوهنوردی هولمز به صخره سنگی تکیه داشت که از دیوارهی کوه جلوتر آمده بود. در بالای این صخره برق شیء درخشندهای به چشمم خورد و دستم را که دراز کردم دیدم قوطی سیگار نقرهای است که هولمز همیشه در جیب میگذاشت. آن را که برداشتم یک تکه کاغذ چهارگوش که در زیر قوطی بود تکانی خورد و به روی زمین افتاد. کاغذ تا شده را که باز کردم دیدم متشکل از سه صفحه است که از دفتر یادداشت بغلی هولمز کنده شده و خطاب به من است. از خصوصیات این مرد همین بود که در این نامه آخر هم طرز نگارش مخاطب همان قدر دقیق بود و خطش همان اندازه محکم و واضح که تو گویی نامه را در پشت میز تحریرش نگاشته بود.
متن پیام هولمز از این قرار بود:
«واتسن عزیزم، این چند سطر را به لطف آقای موریارتی مینویسم که منتظر است کارم که تمام شد آخرین مباحثهی خودمان را دربارهی مسائل فیمابین آغاز نماییم. موریارتی اطلاعاتی به من دادهاست از شیوههایی که به کار میبسته تا از چنگ پلیس انگلستان در امان باشد و نیز از حرکات من خبر بگیرد و این اطلاعات نظر قبلی و بسیار مثبت مرا در باب قابلیتهای او تأیید میکند وقتی فکر میکنم که قادر خواهم بود که جامعه را از تأثیرات مخرب ادامهی حضور موریارتی آزاد کنم احساس رضایت میکنم هر چند که این کار متأسفانه به بهایی تمام میشود که برای دوستان من و مخصوصاً برای تو واتسن عزیز رنج آور خواهد بود. ولی پیش از این برای تو توضیح داده بودم که کار حرفهای من در هر حال به نقطهی بحران خود رسیدهاست و هیچ نقطهی پایان ممکنی برای آن از نظر خود من دلپذیرتر از همین پایان حاضر نمیتوانست باشد. در حقیقت اگر به من اجازه بدهی اعترافی بکنم؛ باید بگویم که میدانستم، با اعتقاد کامل میدانستم که نامهی رسیده از مایرینگن جعلی است. ولی گذاشتم به مأموریت پزشکیات بروی چون بر این باور بودم که تحولی از همین نوع پیش خواهد آمد. به کاراگاه پترسن بگو مدارکی که برای محکومیت اعضای باند لازم دارد در قفسهی بایگانی من در خانهی حرف «میم» است، بسته بندی شده در یک پاکت آبی رنگ که روی آن نام «موریارتی» نوشته شده. قبل از ترک انگلستان تکلیف اموالم را هم روشن کرده و دستورالعمل کتبی لازم را نزد برادرم مایکرافت گذاشتهام. لطفاً سلام مرا به خانم واتسن برسان و دوست عزیز باور کن وقتی که میگویم.
دوستدار صمیمی تو، شرلوک هولمز»
برای روایت آن مقدار مختصری که از حکایت باقی است چند کلمه کفایت خواهد کرد؛ از بررسی دقیق کارشناسان چنین بر میآید که زورآزمایی شخصی آن دو بدون تردید در آن موقعیت نتیجه دیگری نداشتهاست جز اینکه هر دو با هم در حالی که یکدیگر را تنگ در بغل میفشردهاند به درون مغاک پرت شده باشند. هرگونه کوششی برای بازیابی اجساد مطلقاً بی فایده بود و آنجا در اعماق آن کورهی آبهای جوشان و کف آلود، آرامگاه ابدی خطرناکترین جنایتکار و برجستهترین قهرمان حامی قانون نسل خودشان قرار دارد. نوجوان سویسی را هیچ وقت پیدا نکردند و تردیدی نیست که او نیز یکی از عوامل متعدد و مزدور موریارتی بود. در مورد اعضای باند همگان هنوز به یاد دارند که مدارکی که هولمز گردآوری کرده بود چقدر کامل بود و چطور تشکیلات آنان را برملا میکرد و نشان میداد که چگونه همهی سرنخها در دست شخص موریارتی بودهاست. در جریان محاکمه، جزئیات زیادی از رئیس وحشتناک باند افشا نشد و اگر من هم اینک مجبور شدهام به صراحت مطالبی درباره کار و زندگی او بیان کنم به سبب اقدام آن هواداران نابخردی است که میکوشند خاطرهی او را با حمله به کسی که برای من همیشه بهترین و داناترین انسان بودهاست از زنگار اتهامات بپیرایند.
- ۰۲/۱۱/۱۹