شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

بهار آبی کاتماندو- شهرنوش پارسی پور

چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۲۱ ب.ظ

پنجره ی اتاق من رو به یک باغ بزرگ قدیمی‌ باز می‌شود که قنات دارد؛ یک پهنه‌ی سبز پر از گل اطلسی و شقایق. گاهی صاحب باغ را می‌بینم که علف‌های هرز را می‌چیند؛ از دور پیر به نظر می‌آید؛ یک لباس آبی سرتاسری میپوشد و با دست‌های دستکش پوشیده به سراغ گل‌ها می‌رود. سر شمشادها را میزند، علف‌های هرز را میکند و چمن را آب میدهد. وقتی کارش تمام میشود، دستکش‌هایش را در می‌آورد و روی نیمکتی که در جاده‌ی شن ریزی شده‌ی باغ قرار دارد، مینشیند و به نیلوفرهای داخل استخر نگاه می‌کند.

«اتاق من اتاق خیلی خوبی است.» یک پنجره‌ی بزرگ رو به باغ دارد و یک پنجره به طرف یک کوچه شلوغ و پر ازدحام و آفتاب تا نزدیک ظهر میهمان موزائیک‌های کف آن است. نمی‌دانم چرا این تصور احمقانه در من هست که اگر کنار پنجره‌ی رو به کوچه بنشینم، میتوانم

جفت‌های عاشق را بینم که دست در دست از پیاده روها عبور میکنند. البته به حدس و گمان می‌شود به مردم نسبت عاشقی داد. اینجا مردم در کوچه‌های شلوغ همدیگر را نمی‌بوسند و دست همدیگر را نمی‌گیرند, شاید در کوچه‌های خیلی تنگ این کار را بکنند. کوچه ما البته عریض و ماشین رو است و جایی برای این کارها ندارد. البته در کلیت، این تصور احمقانه ای است، ولی من همیشه فکر می‌کنم اگر دو خیابان از خانه مان دور شوم مردم همه عاشقند.

«اتاق من اتاق خیلی خوبی است.» دیوارها آبی است و عکس باغ در آینه پیداست. سقف اتاق سفید سفید است. من چهار فرشته گچی در چهار کنج سقف دارم که نوک دماغ یکی از آنها ریخته‌است. فرشته‌های ملوس و چاق با چشم‌های بی مردمک. کنار پنجره‌ی باغ ، یک میز گذاشته‌ام با یک صندلی و شام و ناهار را آنجا میخورم. تختخوابم در زاویه شمال شرقی است و در امتداد همین پنجره رو به کوچه، جسد مردی در رختخواب من است، با قیافه‌ای شاهوار و پوستی که از مردگی، زرد کهربایی است. از وقتی که من به یاد دارم این مرد, مُرده بوده است. قد او بلند است، سبیل موقر و  هیکل رشیدی دارد. یک تاج مسین با کنگره‌هایی به صورت کنگره‌های یک قلعه قدیمی با پرداختی خشن، روی سرش قرار دارد و نیمی‌از موهای جو گندمی و قسمتی از پیشانی بلند زردش را می‌پوشاند. لباسش از اطلس است و قبایی از مخمل سرخ به تن دارد. حاشیه قبا را با نخ سفید, خامه دوزی کرده‌اند و نقش‌ها نقش نیلوفر  است. کسی که قبا را دوخته‌است آدم بی سلیقه ای بوده؛ گل‌های نیلوفر یک دست نیست و اطلسی سفید حاشیه، جا به جا نخ کش شده است. مرد مرده یک انگشتر نقره با نگین بزرگ فیروزه به دست دارد. حلقه انگشتر به مرور سیاه شده و زیر ناخن‌های نسبتا بلند مرد پر از چرک است. در روی بندهای انگشتان او، چروک‌های زیادی به چشم میخورد. صورت مرد پنجاه ساله به نظر می‌رسد. ولی دست‌هایش بسیار پیرتر است.

من صبح‌ها که از خواب بلند می‌شوم، ورزش میکنم. جلوپنجره می‌ایستم و ورزش میکنم؛ حرکات سبک و آزاد. بعد نفس‌های عمیق میکشم و وقتی از زیر دوش برمی‌گردم، قلقل سماور تمام اتاق را پر کرده است. آنوقت چای را روی میز کنار پنجره میخورم و به گل‌های باغ نگاه میکنم و گاهی به سوسک‌هایی نگاه میکنم که از پایه تخت بالا می‌روند و لابلای قبای مخمل مرد گم میشوند.

آن وقت‌ها، کنار مرد روی تخت می‌خوابیدم. من هیچ وقت نمی‌توانستم ملافه تشک را عوض کنم؛ تکان دادن جسد مرد خیلی مشکل بود. بخصوص او هیبتی دارد که انسان جرئت نمیکند به او دست بزند. آن وقت مجبور می‌شدم فقط روی یک قسمت از تشک که خالی بود، ملافه بیندازم و گاهی نیمه شب‌ها که از خواب می‌پریدم، میدیدم که در خواب به مرد نزدیک شده ام و دستم روی سینه او افتاده است و این طور به نظرم میرسید که مرد با چشم‌های بازی به من نگاه میکند. سوسک‌ها از همه بدتر بودند. گاهی راه گم کرده از زیر قبای مرد به قسمتی می‌آمدند که من خوابیده بودم و وقتی دستم تکان می‌خورد یا نفس عمیق میکشیدم، سوسک یک لحظه مکث میکرد و بعد با سرعت میگریخت و جای پاهایش تا مدت‌ها روی بازویم حس میشد. خیلی بد بود.

من یک صندلی راحتی خریدم؛ با روکش چرمی. صندلی را کنار پنجره رو به باغ گذاشتم، چسبیده به میز. از مدت‌ها پیش آنجا میخوابم.

من هر روز صبح، به قناری‌ها دانه میدهم، ظرف آبشان را پر میکنم. برای کبوترها نان خرد میکنم. اتاق را جارو میکنم و گردگیری میکنم و اتاق از تمیزی برق میزند. اما نمیشود چاره سوسک‌ها را کرد و سوسک‌ها روز به روز زیادتر می‌شوند. من مقداری سم خریدم و با احتیاط زیرقبای مخمل مرد ریختم، ولی باز چار سوسک‌ها نشد.

حالا، همه این کارها هست تا وقت ناهار بشود. دوباره پشت میز کنار پنجره باغ مینشینم و در حین خوردن، به ظهر باغ نگاه میکنم که دم کرده به نظر می‌آید. از بعدازظهر به بعد، بیکاری شروع می‌شود. گاهی چرت میزنم، گاهی روی نوک پنجه پا در اتاق راه میروم، گاهی بافتنی میبافم و گاهی سوراخ‌های قبای آن مرد را رفو میکنم.

آن وقت، عصرها پسرک روزنامه فروش می‌آید و زنگ می‌زند. زنگ زدنش را میشناسم: دو زنگ کوتاه میزند و یک زنگ کشیده. من فوراً سبد را پایین می‌اندازم و پسرک روزنامه را در سبد میگذارد. از او می‌پرسم: «بالاخره قاتلارو گرفتن؟» می‌گوید: «یکی شان را گرفتند. بقیه هنوز پیدا نشده ن.» من و پسرک روزنامه فروش هر دو قاتل‌ها را تحسین میکنیم، اما هیچ وقت به هم نمیگوییم، چون گویا میگویند خوب نیست.

روزنامه واقعا چیز خوبی است. می‌شود گفت اگر روزنامه نبود، پسرک روزنامه فروش هم نبود و اگر پسرک نبود، دنیا هم نمیتوانست باشد. من واقعا چه میدانم چه میگذرد. من گاهی ماشین‌هایی را میبینم که بوق زنان از کوچه میگذرند و یا آدم‌ها را که تک و توک میروند و می‌آیند و نمی‌شود فهمید عاشقند یا نه. حالا از کجا میشود فهمید که دنیایی هم وجود دارد؟ اما روزنامه پر از آدم است. آدم‌ها بورس میخرند، آدم‌ها در مقابل دوربین همدیگر را می‌بوسند و عکسشان در روزنامه چاپ میشود و یک عده به جنگ میروند. من با روزنامه به اینجا و آنجا میروم. به شیلی و بولیوی، در جنگل‌های بولیوی، روزنامه را روی زمین پهن میکنم و روی آن میخوابم تا گزنه ای، چیزی مرا نزند و به درخت‌های سبز عرق کرده از گرمای بالای سرم نگاه میکنم و به شیره تبدار زرد رنگی که از تنه آنها سرازیر شده و در نزدیکی زمین به رنگ قهوه ای درآمده. من روزنامه را روی دستم میگیرم و در ترعة سوئز، شنا میکنم و مواظبم که گلوله به ام نخورد. ترعة سوئز همان طور است که در عکس فیلم «لورنس عربستان» بود. و در سیبری، سرسره بازی میکنم و در ویتنام، روی زخم زخمی‌ها مرهم میگذارم و با روزنامه میبندم.

روزنامه این طوری است و گاهی قبل از آنکه روزنامه بخرم با پسرک کمی‌حرف میزنم. یادم می‌آید یک روز اواخر بهار، از پسرک پرسیدم: «در بازار چه خبر است؟» گفت: «آلبالو آمده.». گفتم: «برای من میخری؟» و پول برایش انداختم. پسرک یک پاکت پر برایم آلبالو خرید و با سبد بالا فرستاد. یکدفعه فکری به خاطرم رسید. گفتم: «می‌آیی بالا آلبالو بخوری؟» پسرک رفت به طرف در. من طناب در را کشیدم و با شوق، آلبالوها را شستم همین طور که صدای پای پسرک نزدیک میشد، حرکانم تندتر میشد و سماور حسابی به قلقل افتاده بود. بعد، صورت خجول پسرک را از لای در نیمه باز دیدم و در را باز کردم، مدتی با خجالت و کنجکاوی به من نگاه میکرد و من او را می‌پاییدم، و حالت‌هایش را. مدت‌ها بود که آدمی‌را از نزدیک ندیده بودم. صورت سرخ کوهستانی داشت و گونه‌های گوشت آلودش از سرمای چند روز پیش هنوز خشک بود. چشم‌هایش میشی بود و موهایش قهوه ای ویک دسته  مو روی پیشانیش ریخته بود، چیزی شبیه فرشته‌های کنج سقف بود. فرقش این بود که خون زیرپوستش موج میزد و این را خیلی راحت میشد فهمید. گفتم: «بیا تو، اونجا بشین.» ناشیانه رفت طرف صندلی و روی آن نشست، با چشم‌های کنجکاوش به فرشته‌های کنج سقف نگاه میکرد. گفتم: «شبیه خودت هستن، نه؟» آن وقت، صورتش را که از خجالت سرخ شده بود، به طرف باغ برگرداند و به گل‌ها نگاه کرد. من سبد آلبالو را جلو او گذاشتم و طوری نشستم که او چشمش به مرد مرده نیفتد و به صورتش خندیدم. قطره‌های آب از روی آلبالوها سرازیر میشد و رنگ جگری درخشان آنها در نور عصر بلند، تلالو حیرت انگیزی داشت و همه چیز اساساً حیرت آور بود و من فکر میکردم که به احتمال اگر بتوانم دو کوچه از خانه دور شوم، حتما حتما همه عاشقند. گفتم: «ها؛ تو از قاتلا خوشت میاد؟» با سرش تأیید کرد. با شوق گفتم: «من هم همین طور، اگربخوان حاضرم تو خونه م اونا رو مخفی کنم. تو می‌شناسیشون؟» سرش را بالا برد که نه وهمین طور چشمش افتاد به جسد مرده و خشکش زد و یک دفعه مثل این بود که سماور از قل قل  بیفتد. گفتم: «خوب، شاید او هم یک روز در خیلی خیلی قدیم قاتلی بوده که من و تو اگر بودیم میتونستیم دوستش داشته باشیم». پسرک همانطور که چشم‌هایش میخکوب شده بود گفت: «ببخشین که با کفشای گلی...» گفتم: «چه اهمیتی داره، حالا بیا آلبالو بخور.» و سبد  را به طرف او هل دادم، بعد رفتم به طرف پنجره کوچک که نمیدانم چه چز لعنتی را بیاورم که وقتی برگشتم، رفته بود.

این را برای این گفتم که معلوم بشود آدم چرا گاهی دلش میگیرد. البته گاهی این طور است و میهمانی به دیدار آدم نمی‌آید و آدم خیلی تنهاست. گاهی هم آدم دلش نمیخواهد کسی بیاید، ولی باز دلش گرفته است. من گاهی وقت‌ها این طور میشوم. ساعت‌ها مینشینم روی نیمکت و انگشت شست پایم را می‌جنبانم و به آن نگاه میکنم و گاهی ساعت‌ها در اتاق راه میروم. حتی باید اعتراف کنم که روزنامه هم دیگر این جور مواقع، کاری نمیتواند بکند. آدم به هر کشوری میرود، اول یک خیابان دراز است به اسم پادشاه آن کشور، بعد یک میدان است  و وسط میدان، یک مجسمه. این است که آدم چیز تازه ای نمبیند و بیشتر دلش  می‌گیرد. یکی از این دلگرفتگی‌های خیلی خیلی بد، غروب روزی به سراغم آمد که به کاتماندو رفته بودم. من شب، چیزی از کاتماندو خوانده بودم، از معابد کاتماندو. مخبر روزنامه نوشته بود که کاتماندو فلان مقدار معبد دارد و فلان و بهمان... من شب خوابیدم وصبح که شد اتاق را جارو کردم و صبحانه خوردم و ناهار را درست کردم و خوردم و بعد، بعدازظهر کسالت آور احمقانه ای از راه رسید و من هزار ساعت به شست پایم نگاه کردم و گاه به گاه آن را می‌جنباندم. آن وقت، یواش یواش کسالت جایش را به خیالبافی داد و من به کاتماندو رفتم. کاتماندو بالای یک کوه بلند بود و کنگره‌های دیوارهای معابد آن از دور، به ابرها چسبیده بود. من و مردم بسیار دیگر از یک جاده به زور بالا میرفتیم. مخبر یادش رفته بود که بنویسد چقدر طول میکشد تا آدم از جاده به شهر برسد. مخبر اصلا یادش رفته بود که از جاده چیزی بنویسد و جاده مبهم، پیچیده و کوهستانی بود، چرا که کاتماندو شهری کوهستانی است. ظهر بود و هوا دم کرده بود و عرق از تمام بدنم جاری بود و کاتماندو مثل سرابی دور به نظر می‌رسید.

بعد، به کاتماندو رسیدیم. همان چیزی بود که میتواند باشد. من نمیتوانم به جزئیات دقت کنم. خارج از خانه، حوصلة این کار را ندارم. کاتماندو یک خیابان درار اصلی داشت که به اسم پادشاه کاتماندو نام گذاری شده بود و ته خیابان، یک میدان بود با مجسمة پادشاه کاتماندو. مخبر درست نوشته بود، شهر پر از معبد بود. من از چند معبد دیدن کردم و بعد به یک معبد رفتم که حیاط سنگفرش بسیار بزرگی داشت و از لابلای سنگها، سبزه درآمده بود. معبد, گنبدی داشت آبی و چند مناره داشت و مردم صورتهای مبهمی ‌داشتند. من راستش وارد هیچ کدام از معابد نشدم. فقط وارد حیاط آنها میشدم. فکر میکردم که حتما در داخل معبدها, عود میسوزد و مردی در گوشه ای نشسته و چیزی را تلاوت میکند و شاید جسد چند مرده را هم در رواق‌ها به امانت گذاشته باشند. احتمالا همین چیزها بود و من روی سنگفرش حیاط دراز کشیدم. بی اندازه خسته بودم و روزنامه در دستم عرق کرده بود. بالای سر من، گنبد آبی آسمانی بعدازظهر کاتماندو سقف زندان من و معبد بود. آسمان  آبی آبی بود و در غرب، رگه‌های نور خورشید نفوذ می‌کرد و در تلفیق نور آبی گنبد معبد و آبی آسمان و نور خورشید، رگه رگه‌های سفیدی به چشم میخورد که گاهی تا وسط آسمان می‌رسید و من در کاتماندو به همین حالت به خواب رفتم.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.