مسجد از قاضی ربیحاوی( جمعه ۲۹ تیر۱۴۰۳)
۳۲۶ پیوستها
مسجد،قاضی ربیحاوی
از مجموعهی خاطرات یک سرباز، ۱۳۶۰
گفتم : «سرکار، یه وقت دیر نشه .»
گروهبان گفت : «به تخمت. بپر پائین .»
جیپ ما در نداشت. خندیدم و آمدم پائین. تفنگهایمان پشت کمرمان بود. گروهبان خاموش کرد و بعد هر دو راه افتادیم به طرف خرابه ، میدانستیم همیشه چند نفر آنجا هستند . خرابه، کاهگلی بود. گروهبان دست کرد تو یقهی پیراهنش و گفت: « ا...ه.. ، چقد گرمه.»
گفتم : «یعنی پائیزم هس ، په .»
آفتاب تند نبود اما هوا دم داشت.
گروهبان گفت: «اگه چیزی داشتن میخوریم و جنگی بر میگردیم.»
خرابه پشت یک سد دراز و کم عرض بود . ما حالا داشتیم از سد بالا میرفتیم. یک گلولهی خمپاره بالای سرمان سوت کشید و رفت .کمی جا خوردیم ، نه آن طور که پناه بگیریم .
گروهبان نگاه به آسمان کرد. گفت: «مادرتونو گائیدم. »
قدکوتاه و فرز بود. گروهبان یک بود. این جا کارش دیدهبانی بود و من هم سرباز کمکیاش بودم.
گفتم : «سرکار، یارو حالا کفرش در اومده ها.»
گفت : «چی کار کنیم ! گشنهمونه.»
و چند بار زد روی شکمش . خندیدم. آن وقت سرازیر شدیم توی خرابه . یک حیاط قدیمی بود. دیوارهایش ریختهبود و فقط یک اتاق سالم برایش ماندهبود.
گروهبان بلند گفت: « یا الله . صابخونه!»
کلاهش را برداشت و بالگد یواش زد در را باز کرد. اتاق بزرگ بود. رفتیم تو . سرباز دریس در گوشهی اتاق نشستهبود و آرام داشت تفنگش را روغنکاری میکرد.
گروهبان بلند گفت: «چطوری پسر؟»
سرباز دریس بلند نشد احترام بگذارد . گفت : « قربانِ شما. سرگروهبان.»
گروهبان گفت: «هیچکس نیس ...»
کلاه خود را با پشت دست تکاند.
دریس گفت: «من تنهام سرگروهبان . رفتن سرپستاشون.».
گروهبان پوزخند : «پست...»
من خندیدم.
گروهبان گفت: «پست چیه بابا؟» و کشیدهتر گفت: «تخمته.»
من زیادتر خندیدم.
دریس ، دستگاه چکاننده را از روی روزنامه برداشت. پنبه را با دو انگشت توی کاسهی روغنی فشار داد ، و شروع کرد به پاک کردن آن . گروهبان رفت به طرف پنجره . دیگی روی تاقچهی پنجره بود. من تفنگم را از پشت کمر در آوردم ، بعد روی پنجهی پا ، پیش دریس، نشستم. تفنگ تو بغلم بود. ته اتاق پیرمردی چمباتمه زدهبود و بازوهاش را گذاشتهبود روی زانوها . یکی از آن دستمالهای محلی هم انداختهبود روی سرش . یک طرف دستمال ، مثل یک پرده خاکستری ، افتادهبود جلوی صورتش.
گروهبان قاشق زد تو غذای توی دیگ و به دریس گفت: « مال کیه؟»
دریس گفت: «قرار بود دو سه تا بیان ناهار اینجا ، نیومدن.»
گروهبان گفت: «یعنی حالا مال هیچ کس نیس دیگه؟»
«نه سرگروهبان.»
گروهبان به من گفت: «پس برو بریم.»
تفنگش را در آورد و سینهی دیوار تکیه داد . بعد دیگ را بلند کرد آورد نشست و کلاهش را که روی در دیگ بود برداشت و کنار گذاشت. بعد چنبره زد روی دیگ . چلوخورش بود ، سرد شدهبود و روغنش ماسیدهبود.
گروهبان با کله به من اشاره کرد: «یالا.»
پاشدم رفتم از تو تاقچه قاشقی آوردم. خاکی بود . با پیراهنم پاکش کردم. گروهبان سربلند کرد و با دهن پر پرسید:
«این دیگه کیه؟»
دریس گفت : «از اون دست اومده . اومد تو ، بعدم نشست.»
گروهبان گفت: «خوش به حال شخصیا .»
نگاه من تو دیگ بود. گروهبان لقمهاش را قورت داد و گفت:
«تا دسته به ما فرو رفت.»
من خندیدم ، او نخندید، چهره در هم کشید. گفت: «باور کن!»
سی و پنج شش سالی از سنش میگذشت. میخوردیم. گروهبان به دریس گفت: «صبح تا حالا کسی نیومد اینجا سراغ مارو بگیره؟»
دریس گفت: «نه.»
گروهبان گفت : «بهتر»
صبر میکردم تا گروهبان قاشقش را به دهن ببرد ، بعد من قاشق میزدم.
گروهبان به دریس گفت: «چیزیام خورده ؟» اشاره کرد به پیرمرد .
دریس گفت : «نه»
گروهبان نگاه به پیر مرد کرد بعد انگار بخواهد با یک آدم کر حرف بزند داد زد: «بفرما»
دریس گفت: «عربه.»
گروهبان تند نگاه کرد به دریس ، بعد باز به پیرمرد، و با همان صدا گفت: «زایر، تَفَضَّلْ.»
پیرمرد فقط سربلند کرد. چشمهای ریز و گردی داشت.
گروهبان آهسته گفت: «نه خیر ... بیغ بیغه.»
رو کردم به دریس. خندیدم. یک دانه برنج از دهنم پرید. دریس هم عرب بود. خونسرد نشستهبود و با چوب کبریت ، شیار زیر ماشه را پاک میکرد.
گروهبان گفت: «گفتی خرمشهریه؟»
«ها»
«در رفته؟»
«نه، زدنش گفتن برو. چیز بوده . چی بش میگین؟... جارو میکرده تو مسجد.»
تکههای گل خشک شده ، گله به گله بر پیراهن کرمیی بلند و یک تکهی پیرمرد، چسبیدهبود.
گروهبان گفت: «مسجد دست عراقیاس که.» میخورد. خرمشهر مسجد بزرگ و معروفی داشت.
دریس گفت : «ها دیگه . اون جا بوده تا اون موقع ، یه اتاق داشته بغل مسجد.»
گروهبان گفت: «خوب شد نگرفتنش اسیری.» مکث کرد و باز گفت: «گوشتاشو همه زدی ها ، دریس.»
گفتم : «بگیرنش چی کار ، پیرمردو!؟»
دریس گفت : «دخترشو ولی گرفتن. »
گروهبان پرسید: «دخترش؟»
«میگه یه دختر داشته پونزده ساله.»
برای چند لحظه لقمهام را نجویدم . ابروهای گروهبان رفتند بالا ، گفت: «ای خواهرشونو » بعد گفت : «خب؟»
دریس نگاه به گروهبان نمیکرد.
«میگه سه تا اومدن دخترشو بردن تو مسجد، بعدم خودشو یه چند تا کشیده زدن گفتن برو.» گروهبان گردنش را کج کرد. یک دانه برنج گیر کردهبود گوشهی لبش ، تو تار سبیلش. گفت: «اینم اومده ها !؟»
دریس گفت: «میگه کاری نمیتونسته بکنه.»
پیر مرد زیر چشمی به ما نگاه میکرد مثل اینکه فهمیدهبود داریم دربارهاش حرف میزنیم. دست برد تو جیب بغل پیراهنش ، قوطی سیگار را در آورد و مشغول پیچیدن سیگار شد گروهبان یک قاشق دیگر خورد ، قاشق را توی دیگ ول کرد و بلند شد . من هنوز گرسنه بودم . صبح خیلی سگدو زدهبودیم – بیخودی - گروهبان گفتهبود یه کمی بریم شهر ببینیم چه خبره و گفتهبود : «ریغمون در اومده.» یکی دو ساعت هم تو شیر و خورشید پلاس بودیم . توى این یک ماه جنگ اصلا چشممان به زن نخوردهبود.
گروهبان رفت از پشت پنجرهی بیشیشه ، به بیرون نگاه کرد . بیرون بیابان بود گروهبان تفنگش را برداشت و برگشت آمد سر دیگ ، خم شد و باز یک قاشق برنج خورد به من گفت: «کم نیاری...» دریس خیلی با دستگاه چکاننده ور میرفت. گروهبان وقتی داشت کلاهش را بر میداشت به من گفت: «بجنب» بعد به دریس گفت:
«سیگار نداری، نه؟»
«نه سرگروهبان.»
پیرمرد سرش را بلند کرد و به گروهبان نگاه انداخت. آن وقت سیگار تازه پیچیدهاش را به طرف او دراز کرد. گروهبان چند لحظه مثل برق گرفتهها ماند. بعد به این ور و آن ورش نگاه کرد و یواشیواش قدم برداشت؛ رفت نزدیک پیر مرد. کلاه هنوز دستش بود. من نمیخوردم. گروهبان به پیرمرد که رسید خم شد و آرام سیگار را از او گرفت و با انگشت یک تقه روی دست پیرمرد زد. سیگار را به لب گذاشت بعد نگاه خود را از او برید و سریع باز به من گفت: « بجنب» و از اتاق بیرون زد . دهنم پر بود. سر دیگ را گذاشتم و دیگ را بردم جای اولش و در حالی که تفنگم را برمیداشتم با عجله به دریس گفتم: «قربانت» و دویدم پشت سر گروهبان.
گروهبان پشت فرمان، اول سیگار را روشن کرد، بعد استارت زد و گاز داد . پشت سرمان خاک میکردیم و میرفتیم. خیلی دیرمان شدهبود. باد داغ به صورتمان میخورد. خمپارهاندازهای هر دو طرف یک ریز کار میکردند. ما از کنار چند سنگر گذشتیم . گروهبان برای آنهایی که توی سنگر لمیدهبودند بوق میزد. نمیشناخت اما همین جوری بوق میزد. سیگار را از روی لب بر نداشت تا وقتی به ته رسید . ته سیگار را با دوانگشت گرفت و به آن نگاه کرد ، بعد پرتش کرد تو بیابان.
رسیدیم به نخلستان. با جیپ نمیشد جلوتر رفت. گروهبان ترمز کرد. پریدم پائین و گروهبان جیپ را خاموش کرد. آن را همان جا ول کرد و رفتیم توی نخلستان. محل دیدهبانی یک سنگر بزرگ بود که جلوش دیواری کوتاه و کلفت از سمنت کشیدهبودیم. دیدهبان کز کردهبود توی سنگر . دوربین به گردنش بود. وقتی ما را دید فکر کردم میخواهد چیزی بگوید ، نگفت. فقط آب دهانش را قورت داد و به گروهبان نگاه کرد. گروهبان پیشدستی کرد: «بابا این مادر سگا مگه مارو ول میکنن. »
بعد به من اشاره کرد : « از این بپرس . صبح تا حالا مثل قاطر مارو ویلون کردن.»
دیدهبان گفت: «داشتم دیگه کم کم میرفتم جون تو. »
آدم آرامی بود. گروهبان سه بود.
گروهبان گفت: «خب، چه خبر؟»
بالای سنگر بودیم. دیدهبان ایستاد. دوربین را از گردن در آورد و به طرف گروهبان دراز کرد. بیسیم را هم به دست من داد و گفت:
«هیچی. بگیر خودت نگا کن . من میرم. از گشنگی دارم ضعف میکنم. »
دیدهبان که از تو سنگر آمد بیرون گروهبان پرید تو.
گروهبان گفت: اگه سیگار داری چند تا بذار. »
دیدهبان گفت: «یه دو تا از این سیگار عربیا اونجا هس.» و رفت پای نخلی ایستاد و زیپ شلوارش را کشید. تفنگ پشت کمرش بود گروهبان سیگارها را در شکاف کوچکی ، توی سنگر پیدا کرد و گفت: «اینا از کجا؟»
دیدهبان سر برگرداند «یه پیرمرده بهام داد. عرب بود.» من رفتم تو سنگر . شاش دیدهبان از سینهی نخل شر میکرد و میریخت پائین.
گروهبان گفت: «سیگار تندیه.»
«آره»
گروهبان گفت: «سیگار خوبیه.»
دیدهبان گفت : «ا..ه..» شاشیدنش تمام شد. داشت زیپ شلوارش را میبست که باز گفت: «یه پیرمردی بهام داد.»
گروهبان گفت: «گفتی.»
دیدهبان گفت: «بیچاره پیرمرده یه چیزیش بود. بعد پرسید: «این سرباز ما رو ندیدین شما؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «دو ساعته یعنی رفته ناهار بیاره... گوز.»
خواست برود که گروهبان پرسید: «چش بود؟»
دیدهبان گفت: «کی؟»
«پیرمرده!»
«نمیدونم. عرب بود. گفتم شاید فقیره . اول اون ور نشستهبود، یهو دیدم بالای سنگره. دستش نشست روشونهم ، زل زد بهام . ترسیدم . صداش گرفتهبود گفت: «مسجد، آقا ، مسجد .» اون وقت اشاره کرد به تفنگم و اشاره کرد به اون ور شط و گریه کرد . هی میگفت :«مسجد ....»»
گروهبان پرسید: «یعنی چی؟»
دیدهبان جواب داد: «یعنی گرای مسجدو مثلاً بدم . البته فکر میکنم.» شانه بالا انداخت و ادامه داد: «آره ، منظورش همین بود . که اونجارو بزن ...» پوزخند زد: «هه . بهش گفتم لامصب میخوای دهنمو سرویس کنن؟ نفهمید. اشک میریخت. اصلا حالیش نمیشد چی میگم . منم دیدم چاره چیه؟ گفتم :«خیلی خب، خیلی خب.» یه چیزیش بود. اون وقت پنج شش تا سیگار برام گذاشت و رفت.»
گروهبان سرش را تکان داد بعد صورتش یک جوری شد. انگار که در حال فکر کردن است.
دیدهبان گفت: «ولش... نهار چی بود؟»
گفتم: «چلو خورش.»
گفت: «حالا دیگه بدون گوشت حتماً.» و رفت.
حالا دیگر گروهبان، دیدهبان بود. دوربین را گذاشت روی دیوار سنگر و دید زد. یک بار از راست به چپ، بعد از چپ به راست. وسطِ راه دوم یکهو دوربین را ثابت نگه داشت و چند لحظه ماند. آن وقت نگاه برداشت. دوربین همان طور ثابت بود گروهبان به من نگاه کرد و گفت :
«یکیشو چاق کن بکشیم.»
نفس عمیقی کشید و دوباره چشمهایش را گذاشت روی دوربین.
گفتم: «کبریت تو جیب شماس که سرگروهبان!»
- ۰۳/۰۴/۲۸