شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

پی‌دی‌اف فارسی

متن انگلیسی

متن ورد فارسی

داستان دیگری از جان چیور: متافیزیک چاقی

-------------------------------------

 تجدید دیدار

جان چیور  برگردان از  پیمان خاکسار

 

آخرین بار پدرم را در ایستگاه گرند سنترال دیدم. داشتم از خانه‌ی مادربزرگم در ادیرونبک به کلبه‌‌ای که مادرم در کیپ اجاره کرده بود می‌رفتم. برای پدرم نوشتم که برای تعویض قطار یک ساعت و نیم در نیویورک توقف دارم و از او خواستم اگر وقت دارد، ناهار را با هم بخوریم. منشی‌اش برایم نوشت که ظهر درکنار غرفه‌ی اطلاعات منتظرش باشم و درست سر ساعت دوازده دیدم‌اش که دارد از میان جمعیت به طرف من می‌آید. برایم حکم یک غریبه را داشت مادرم سه سال پیش از او طلاق گرفته بود و از آن به بعد دیگر با او نبودم. ولی به محض دیدنش احساس کردم که او پدرم است، آشنایم، آینده و سرنوشتم. می‌دانستم وقتی بزرگ شوم چیزی می‌شوم شبیه او، بنابراین مجبور بودم برای برنامه‌ریزی مبارزه‌های پیش رویم محدودیت‌های پدرم را درنظر داشته باشم. مرد درشت اندام و خوش قیافه‌ای بود، از دوباره دیدنش در پوست نمی‌گنجیدم. به پشتم زد و با من دست داد:

«سلام چارلی، سلام پسر، دوست داشتم  می‌بردمت به باشگاه خودم ولی اون تو خیابون شصت و چندمه، برای این‌که به قطارت برسی باید همین دور و برا یه چیزی بخوریم.»

دستش را دور شانه‌ام انداخت و من همانطور پدرم را بوییدم که مادرم یک گل سرخ را. بویش ترکیب پرملاتی بود از ویسکی و افترشیو و واکس کفش و کاموا و ترشیدگی یک مرد کامل و بالغ. دوست داشتم یکی ما را همراه هم می‌دید. دوست داشتم یک عکس دونفره می‌گرفتیم. دوست داشتم یک مدرک از با هم بودنمان نگه می‌داشتم. از ایستگاه بیرون آمدیم و در پیاده‌رو راه افتادیم طرف رستوران. هنوز برای ناهار زود بود و رستوران هم طبعا خالی. بارمن داشت با مسوول تحویل غذا دعوا می‌کرد و تهِ رستوران هم یک پیشخدمت خیلی  پیر با کتی قرمز کنارِ درِ آشپزخانه ایستاده بود. نشستیم و پدرم با فریاد پیشخدمت را صدا زد:

«کلاینر[1]! گارسون! کامریره [2]!»

 عربده‌اش در آن رستوران خالی کاملا بی‌مورد به نظر می‌رسید.

«سرویس ما رو نمی‌آرین؟ سریع!» بعد دست‌هایش را به هم زد. این کارش توجه پیشخدمت را جلب کرد و باعث شد لخ‌لخ کنان به سمت میز ما بیاید.

پرسید:« برای من دست زدید؟»

پدرم گفت:«آروم، آروم باش گارسون، اگه برات زحمت نیست، اگه بهتون برنمی‌خوره، ما دوتا بیفیتر گیبسون می‌خوایم.»

پیشخدمت گفت: «من دوست ندارم کسی برام دست بزنه.»

پدرم گفت:«باید سوتم رو همراهم می‌آوردم. یه سوت دارم که صداشو فقط پیشخدمتای پیر می‌شنون. حالا دفترچه و مداد کوچولوتو دربیار و گوش کن ببین می‌فهمی‌چی می‌گم یا نه: دوتا بیفیتر گیبسون. بعد از من تکرار کن: دوتا بیفیتر گیبسون.»

پیشخدمت به آرامی‌ گفت:«فکر کنم بهتره برین یه جای دیگه.»

پدرم گفت: «‌این یکی از درخشان‌ترین پیشنهاداتی بود که تا حالا شنیده بودم. پاشو چارلی، پاشو از این خراب شده بریم بیرون.» 

دنبال پدرم از رستوران بیرون رفتم و وارد یکی دیگر شدم. این‌دفعه خیلی داد و بیداد راه نینداخت. نوشیدنی‌های‌مان را آوردند و پدرم هم درباره‌ی بازی‌های بیس‌بال آن فصل سوال‌پیچم کرد. بعد با چاقو روی لبه‌ی لیوان خالی‌اش زد و دوباره شروع کرد به فریاد کشیدن: «گارسون! کلینر! کامریره! هی تو! می‌شه بهت زحمت بدیم که دوتا دیگه از اینا برامون بیاری؟»

پیشخدمت پرسید: « این آقاپسر چند سالشونه؟»

پدرم گفت:  «هیچ ربطی به توی الدنگ نداره.»

پیشخدمت گفت: «متاسفم ولی من دیگه برای این آقا نوشیدنی سرو نمی‌کنم.»

پدرم گفت:  «خب منم برات یه خبری دارم، یه خبر خیلی جالب. اینجا تنها کافه‌ی نیویورک نیست. اون نبش یکی دیگه باز کردن. بیا بریم چارلی.»

پدرم صورتحساب را داد و من هم دنبال او از کافه بیرون رفتم و وارد یکی دیگر شدم. توی این‌یکی پیشخدمت‌ها ژاکت صورتی رنگ تن‌شان بود، مثل مال شکارچی‌ها. روی دیوار هم از پر از گل‌میخ‌هایی با سر اسب بود.

نشستیم و پدرم دوباره شروع کرد به داد و فریاد کردن: « هوی رئیس تازی‌ها! تالی‌هو[3] و از این‌جور چیزا. ما یه چیز کوچولو می‌خوایم، یه جرعه برا خداحافظی. به‌عبارتی دوتا بیبسون گیفیتر.»

خدمتکار با لبخند پرسید: «دوتا بیبسون گیفیتر؟»

پدرم با عصبانیت گفت: «‌تو خودت خوب می‌دونی من چه کوفتی می‌خوام. دوتا بیفیتر گیبسون می‌خوام، یالا! همه چی تو این انگلستان عزیز شما فرق کرده. حالا دوست من جناب دوک به ما بگه. ببینیم تو انگلستان چه‌جوری کوکتل درست می‌کنن.»

پیشخدمت گفت: «اینجا انگلستان نیست آقا.»

پدرم گفت: «با من جروبحث نکن. همون کاری رو بکن که بهت گفتم.»

پیشخدمت گفت:«فکر کردم شاید دوست داشته باشید بدونید کجا هستید.»

پدرم گفت: «تنها چیزی که تو این دنیا تحملشو ندارم یه مستخدم پرروئه. پاشو بریم چارلی.»

 چهارمین رستورانی که رفتیم ایتالیایی بود. پدرم گفت: «بون جورنو. پورفاوور پوسیامو آوره کلو کوکتل آمریکانی، فورتی، فورتی. مولتو جین پوکو ورموت.[4]»

پیشخدمت گفت: «من ایتالیایی بلد نیستم.»

پدرم گفت: «ولم کن بابا، تو ایتالیایی می‌فهمی، خوبم می‌فهمی. وجلیانو کوکتل آمریکانی. سوبیتو.[5]»

پیشخدمت از سر میز ما رفت و با رئیس رستوران حرف زد. بعد از چند لحظه رئیس آمد کنار میز ما و گفت: «ببخشید آقا، این میز رزرو شده.»

پدرم گفت: «اشکال نداره، یه میز دیگه بهمون بدین.»

رئیس گفت: «تمام میزها رزرو شدن.»

پدرم گفت:«فهمیدم، شماها لیاقت ندارین که ما زیر بال و پرتون رو بگیریم. مگه نه؟ گور پدرتون. واکلا آل اینفرنو[6]. بیا بریم چارلی.»

گفتم: «باید برم به قطارم برسم.»

پدرم گفت: «منو ببخش پسرک، خیلی متاسفم.» بغلم کرد و فشارم داد: «تا ایستگاه باهات می‌آم. کاش وقت بود می‌رفتیم به باشگاه من.»

گفتم: «طوری نیست بابا.»

گفت: «برات یه روزنامه می‌خرم که توی قطار حوصله‌ت سرنره.»

بعد رفت طرف روزنامه‌فروشی  و گفت: «آقای مهربان، ممکنه به من نهایت لطف رو بکنید و یکی از اون روزنامه‌های عصر دوزاریِ آشغالِ به درد نخورتون رو به من بدین؟»

روزنامه‌فروش رویش را برگرداند و زل زد به جلد یک مجله. پدرم گفت: «این خیلی خواهش بزرگیه آقای مهربان؟ برای شما خیلی کار سختیه که یه دونه از اون مجله‌هایِ زردِ نمونه ادراریِ حال به هم زنِتون رو به من بفروشین؟»

گفتم: «من باید برم بابا. داره دیرم می‌شه.»

گفت: «یه لحظه صبر کن پسرم، فقط یه لحظه. باید یه درسی به این جوجه بدم.»

گفتم: «خداحافظ بابا» و از پله‌ها پایین رفتم و سوار قطارم شدم. و این آخرین دفعه‌ای بود که پدرم را دیدم. 

 

           
۱- لفظ غلط پیشخدمت به زبان آلمانی. درستش Kellner است.
۲-  پیشخدمت به زبان ایتالیایی Cameriere
۳- صدایی که شکارچیان با دیدن روباه از خود درمی‌آورند.
۴- به ایتالیایی شکسته بسته: روز به خیر. می‌شه لطفا کوکتل آمریکایی بیارین؟ قوی، قوی. جین با یک کم ورموت.
۵- دوتا کوکتل آمریکایی. همین الان.
۶- برید به جهنم.

  

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.