شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

کافه پولشری، آلن وِتز، ترجمه‌ی اصغر نوری

نقش: پولشری، زنی چهل و پنچ‌ساله، صاحب کافه‌ی پولشری

 

کافه‌ای نسبتاً قدیمی‌، میزهایی با صندلی‌های دورشان، پیشخان به همراه بطری‌هایش، به هم ریختگی بعد از بستن کافه، صاحب کافه در حال مرتب کردن کافه میزها را با اسفنج پاک می‌‌‌کند، خشک می‌‌‌کند. مقابل یک میز می‌‌ایستد، بعد مصمم می‌‌رود پشت پیشخان، گلدان کاکتوسی بر می‌‌‌دارد و می‌‌گذارد روی آن میز، دوباره مشغول پاک کردن میزها می‌‌شود. در حالی که شیشه‌های خالی را بر می‌‌دارد، زیر لب غر می‌‌زند.

----------------------

پولشری: الکلی‌ها، زن‌هاتون باید خیلی خوشحال باشن! (می‌خواهد یک شیشه را که هنوز ته مانده‌ای دارد، تمام کند؛ تف می‌کند) چه طوری می‌تونن اینو بخورن؟ (روی صفحه‌ی بازی مسیر ۴،۲،۱ را انتخاب می‌کند و تاس‌ها را می‌‌ریزد.)

۴-۲-۱ ۱۲۴ ... می‌شه هم گفت ۴۲۱. شاید امروز رو دور بخت و اقبال بودم. تا حالا برام پیش نیومده! باید مطمئن بشم!

(ورق‌ها را از روی میزی بر می‌‌دارد و ردیف می‌کند) پیک، پیک، پیک، مرگ! خب همینه دیگه، نشد! (می‌ رود پشت پیشخان و زیر اعلان «نسیه نداریم» اعلان دیگری می‌‌چسباند: «مرگ هم همین طور) فردا که مشتری‌هام اینو بخونن بهونه‌ش می‌کنن واسه بدمستی! (می‌خندد) درست وقتی دارن به قول خودشون کوچولوی آخرو می‌ندازن بالا. (دوباره می‌‌خندد) راستش اعلان‌های من فقط به این دردشون می‌خوره. اعلان‌های منو مسخره می‌کنن با اون چشم‌های زردنبوشون. درست مثِ کبد خون‌گرفته‌شون که پرِ خون فاسد و الکلیشونه اما این که تقصیر من نیست. هاه، نه! ایناها (پیشخان را نشان می‌دهد که با حکم‌های پرتکلفی تزیین شده) الکل کُشنده است، سلامت در میانهروی ست، من وجدانم راحته. گذشته از این وقتی به من یه سفید کوچولو سفارش می‌‌دن، یا یه مارس کوچولو یا یه قرمز بزرگ، خودشون می‌‌دونن چیکار دارن می‌کنن، وای به حال خودشون. من فقط واسهشون می‌برم. یه نفس می‌رن بالا، بی‌سرفه می‌‌خورن بی ‌این که بخورن. درست مث نفس کشیدن بی‌این که نفس بکشی از روی عادت. کارِ کثیفِ کثیفِ پولشری. در واقع من این وسط یه پای اصلی قضیهم. از شغلم گریزی نیست. اون قدر واسه‌شون می‌برم تا سقط بشن و بعد حتا به مراسم تدفینشونم نمی‌‌رم چون نمی‌تونم کافه رو ببندم. ولی آگهی‌های ترحیم شونو نگه می‌دارم. یه تل از اینها دارم این هوا! شب‌ها می‌‌خونمشون. عزاداری منم این جوریه.

(تلی از آگهی‌های ترحیم بیرون می‌‌آورد و می‌خواند) «بدین وسیله مادام دوژه شما را از مرگ شوهر متوفایش که بر اثر تشمع دار فانی را وداع گفته آگاه می‌کند؛ روحش شاد»، «مادام پوانتو مفتخر است به اطلاع‌تان برساند که یرقان شوهرش با مرگ او به پایان رسید.» حرف‌هایی که با شرمندگی سر قبر عرق‌خورها و خونواده‌هاشون می‌گن. هربار که همچین نامه‌ای دستم می‌‌رسه، مت اینه که یه نامه‌ی سرزنش‌آمیز واسه من فرستاده باشن؛ این قضیه یه جوریم می‌کنه! بعدشم تأسف! تأسف! تأسف و باز همون آش و همون کاسه، چون زندگی باید بگذره اون ها آزادن. مگه نه؟ به علاوه بی‌دلیل که نمی‌خورن. لابد خوردن تسلاشون می‌ده. لابد کمکشون می‌کنه زندگی کنن بالاخره به یه دردی می‌خوره. ‌همین پسره، اوکتاو، از وقتی زنش ترکش کرده اون قدر مست می‌کنه که من به لطفش یه عبارت ساخته‌م «نوشیدن مثل کسی که بهش خیانت شده» تو دفترچه‌م نوشتمش. دفترچه‌ای که توش شعر می‌نویسم. نظم نه، نثر. آخه شمردن هجاهای شعر موزون اذیتم می‌کنه. شمردن سفارش‌های یه بار چرخیدن تو کافه رو یادم می‌ندازه.

اول‌ها که کارمو شروع کردم خیلی زور زدم الکل نفروشم. دلم می‌خواست پشت این پیشخون شیر سرو کنم اسمشو گذاشته بودم، کافه‌ی شیر. ولی خُب خیلی زود تبدیل شد به کافه‌ی خلوت. دریغ از یه گربه البته این فقط به ضرب المثله، چون آخر سر خیلی از شیرهای منو گربه‌های محله خوردن. حتا مشتری‌های نادری که هیچ وقت الکل نمی‌‌خورن اون موقع به شیرکده‌ی من نمی‌‌اومدن. این جا هیچ شور و حالی نداشت. این طوری شد که اسمشو گذاشتم «کافه‌ی پولشری» و همه ریختن اینجا. وقتی به یه کافه می‌گن «کافه‌ی فلان زن»، مردها خیلی خوششون می‌آد. این قضیه یه کم فکرشونو قلقلک می‌ده. البته فقط فکروشونو، چون «پنجه‌ها پایین» - نبینم دستی طرف من دراز بشه! وقتی آدم یه کافه رو دست تنها می‌‌چرخونه باید بلد باشه چه طوری مردمو وادار کنه بهش احترام بذارن. تا حالا بهم کم احترام نذاشته‌ن چرا فقط یه بار یکی کم گذاشت. ولی حب من کم نذاشتم. یه ضربه‌ی مارتینی تو سرش، یه هوگ راست، یه لگد چپ درست حسابی تو شکمش و شَرَق فرداش به دسته گلایل برام آورد تا ازم عذرخواهی کنه. یه نوشیدنی با هم خوردیم یه لیوان شیر تازه؛ چون پسره هیچ وقت الکل نمی‌‌خورد. بی‌شک بعد اون ماجرا دوست‌های خوبی واسه هم می‌‌شدیم اما نتونستم اینو ثابت کنم. از این جا که رفت بیرون، یه کامیون سرشو قطع کرد، غیر عمدی. همه‌ی الکلی‌ها زیرزیرکی خندیدن. من یه شب بعدِ بستن کافه یه دسته گِلایُل بردم سر قبرش، باید این کارو می‌کردم.

آه! وقتی کسی نیست، این جا غم‌انگیزتره این جا پاتوغ می‌‌خواره‌های پیره، دیار «کوت دو رون.» دارم از پیرمردهای همیشه مریض حرف می‌زنم و جوون‌هایی که اون قدر سیگار می‌کشن تا دو طرفشون تلی از ته سیگار درست می‌شه. پیری خوب چیزی نیست آدمو بد خلق می‌کنه. وقتی طبیعت دندان‌ها و امیدمان را از ما می‌گیرد به یکباره تبدیل‌مان می‌‌کند به آدم‌های رذل همه‌ی اینها رو تو شعرهام گفته‌م پیرها مث ملوان‌های کشتی می‌مونن. یه هو از بین می‌رن. اغلب اول‌های زمستون. سه تا از مشتری‌های کافه‌م ‌همین جوری تو ماه نوامبر رفتن. ذات‌الریه، سرفه می‌کنن، ضعیف می‌شن و درست وقتی شروع می‌کنن به خوب شدن قلبه دیگه خیلی خسته‌ست و یه مرتبه خلاص و بقیه هر بار که یکیشون می‌‌رسه ته خط، بقیه بازم پیرتر می‌شن، بیشتر از پیش. گاهی وقت‌ها غصه باعث مرگ می‌شه. ترس هم ‌همین طور، و مخصوصاً بازنشستگی. آدم، بازنشسته که می‌شه همه چی زود می‌گذره. شدید. آدم دیگه نمی‌جنگه دیگه به چیزی چنگ نمی‌ندازه.، آنگاه مرگ به راحتی نابودتان می‌کند اینم تو شعرهام گفته‌م. تو شعرهام همیشه از آدم‌های دیگه حرف می‌زنم. هیچ وقت از خودم نمی‌گم یا این که تغییر چهره می‌دم. نمی‌گم این منم. این طوری راحت‌تره. چند تا دفتر دارم پر شعر، خیلی وقته که شعر می‌‌نویسم. از دوره‌ی شوهرم شروع شد. اما شعرهای اون زمانو دیگه ندارم. یه روز که یادم رفته بود کاغذ توالت بخرم شوهرم از اون‌ها استفاده کرد همیشه می‌‌گفت این خط خطی‌ها به هیچ دردی نمی‌خوره فقط وقتتو حروم می‌کنی با وجود این دلم می‌خواست به شعرهام علاقه‌مند بشه. واسه روز تولدش یه شعر نوشته بودم و مخصوصاً چسبونده بودمش رو بسته‌بندی هدیهش. بهم فحش داد چون بازم یه کراوات تازه براش خریده بودم و کاغذه رو بی ‌این که بخونه پاره کرد.

این طوری بود که از شعر نوشتن دست کشیدم شوهرم عاشق تخم مرغ پخته بود. ادعا می‌کرد بزرگترین تخم مرغ خور همه‌ی پاریسه. اینو یه روز تو یه شرط‌بندی واقعاً ثابت کرد. بلعیدن بیشترین تخم مرغ بدون آب خوردن با چهل و شیش تا تخم مرغ برنده شد جایزه‌ی مسابقه یه سبد تخم مرغ پخته بود که برنده باید بلافاصله می‌‌خورد. دو دوجین و نیم! خب اون‌ها رَم بلعید. سکسکه‌ش گرفته بود: «افتخار کن پولشری من بردم.» و بلافاصله افتاد مرد. واسه جشن پیروزیش یه پیرهن و یه نوار سیاه رنگ خریدم و یه جواز سی ساله‌ی دفن تو مزرعه‌ی شلغم بهش هدیه دادم و دوباره شروع کردم به شعر نوشتن اسم شعر اولمو گذاشتم «تخم مرغ». این طوری تموم می‌‌شد: «پایان بیهودگی نیز چیزی جز بیهودگی نیست.» از این پایان خوشم می‌‌اومد. اما وقتی شعره رو دادم دیگرون بخونن، بهم گفتن این پایان مال خودم نیست. می‌تونم قسم بخورم کهشعره رو تنهایی نوشتم، تنهای تنها، خلاصه این قدر حرف زدم که وقت شام شد. (خطاب به مشتری‌های خیالی) اجازه می‌‌دین اینجا بشینم آقایون؟ (می‌‌نشیند و ماست می‌‌خورد.) رژیم، رژیم، هر شب فقط یه ظرف ماست. از دیروز اما این بار دیگه سفت و سخت می‌گیرمش. از طرف دیگه من واسه مقاومت کردن در مقابل وسوسه یه کلک بلدم. کافیه تکرار کنم تو رژیم داری. تو رژیم داری. به محض این که حس کنم دارم شکست می‌خورم باید تا جایی که ممکنه به این کلک اعتماد کنم. این کلکو یه بندباز یادم داده به نظر می‌‌آد اثرش صددرصده.

گشنگی یه چیز روانیه. تاپاله‌ها، مشتری‌هام به شعرهای من اهمیت نمی‌دن. یه بار سعی کردم وادارشون کنم شعرها مو بخونن، همه‌ی چیزی که تونستن بهم بگن این بود: «باید هزلیات می‌نوشتین. اون وقت می‌‌تونستیم کلی تفریح کنیم.» و خندیدن. هیچ چی حالی‌شون نیست. شعرهای منو مسخره می‌کنن با وجود این، من فقط واسه خودم نمی‌‌نویسم. این برای دیگرونه تو این شعرها یه کم از خودمو بهشون نشون می‌دم ولی اونها اینو ازم نمی‌خوان. چیزی رو که مال عمق روحمه، پس می‌زنن. واسه اون‌ها من «می‌‌فروش»م ‌همین. بیشتر خوش دارن که با یه دامن خیلی کوتاه برم جلوشون و بعد یه دست از این‌ور دراز بشه، یه دست از اون ور خوک‌ها، هوسبازها، دست شماها به پولشری نمی‌رسه. این جا مترو نیست که تو ساعت‌های شلوغش با نیشگون گرفتن از پای زن‌هایی که هیچ وقت صاحب‌شون نمی‌شین از بالا دستی‌هاتون انتقام می‌گیرین. بی‌دست و پاها! نه خیر! دست شماها هیچ وقت به پولشری نمی‌رسه. بین اون و دست‌های واخورده‌ی شما یه قلب وجود داره این هوا اشتباه نکنین!

معنیش این نیست که من می‌خوام راهبه بشم. ولی زبون بازی دیگه بسه دیگه دوره‌ی این حرف‌ها گذشته: «شما عجب چشم‌های قشنگی دارین موهای قشنگی دارین، گوش‌های قشنگی دارین دندون‌های قشنگی دارین لب‌های قشنگی دارین، دماغ قشنگی دارین بقیه‌ی چیزهام نباید بد باشه.» زبون بازی دیگه بسه. ما حق داریم غیر سکس چیز دیگه‌ای هم باشیم. حق داریم یه کم مث ‌‌موجودات بشری نگاهمون کنن. خدای من! من شعر می‌‌نویسم، کی شعرهامو می‌خواد؟ شعرهام قشنگه. شعرهای‌تر و تازه؛ شعرهای بدون کثافت؛ که توشون دارم می‌گم درباره‌ی زندگی چی فکر می‌کنم درباره‌ی مردم، دربار‌ه‌ی چه فایده‌ای داره؟ دارم از عصبانیت منفجر می‌شم نه؟ من قبل از زرد شدن کاغذی که شعرها مو توش می‌نویسم از بین می‌‌رم. خُب

خُب، خُب، ماستمو تموم کردم. هنوز یه کم گرسنه‌م. ولی من تو رژیمم. من تو رژیمم. راز پایداری تو تصمیمه من تو رژیمم آهان بهتر شد. (مکث) کلک بندبازه حرف نداره! حتماً یه خورده مرغ یخ زده تو فریزر پیدا می‌شه. مرغ سرد با زیتون سبز با پوست کاملاً طلایی همون جور که دوست دارم. اما من بهش دست نمی‌زنم، پولشری تو تو رژیمی‌ تو رژیم. خوردی دیگه بسه. ماست رژیمت رو خوردی با شکر رژیمت و قاشق رژیمت. ولی با یه تیکه‌ی کوچولوی مرغ که دنیا آخر نمی‌شه. یه تیکه مرغ تا حالا هیشکی رو نکشته. حتا اگه آدم تو رژیم باشه. اصلاً یعنی چی «رژیم»؟ معنی این کلمه چیه -«رژیم»؟ به زودی جشن‌ها شروع می‌شه. تو که فکر نمی‌کنی بتونی جلوی جعبه‌های شکلات و شاه بلوط‌های خشک شده مقاومت کنی؟ شجاعتم حدی داره. یالا دیگه. اون قدر می‌‌خورم تا سیر بشم. جشن‌ها که تموم شد رژیم می‌گیرم. درست وقتی سال نو شروع می‌شه. این جوری راحت‌تره. دوباره می‌‌آردم رو فرم، ولی اون بار دیگه جدی. بالاخره من به این رژیم احتیاج دارم بعد این همه چیزی که می‌لمبونم. (می‌‌رود پشت پیشخان و با یک تکه‌ی بزرگ مرغ بر می‌گردد.) باید بگم نوجوون که بودم مرغ دوست نداشتم. می‌‌دادمش به سگی که زیر میز بود. سگه خیلی باهام رفیق بود. طبیعی بود یکشنبه‌ها منو دوست داشته باشه؛ چون هر یکشنبه مرغ داشتیم (می‌زند زیر خنده) هاه! یه بار سگه کنار تیکه گوشتی که براش انداخته بودم، خوابش برده بود و من بابت کارم تنبیه شدم. آه این طوری بیزاریم از مرغ تموم شد از اون روز به بعد بیزاریم کلاً ریشه کن شد (به شدت یک تکه از مرغ را گاز می‌‌زند) از آب و گل بچگی که در اومدم، از خونه زدم بیرون. شونزده سالم بود. پاریس. مطمئن بودم اونجا عشق بزرگ منتظرمه. اینو تو یه قصه‌ی پریون خونده بودم. شاهزاده‌ی رویاها و همه‌ی اون حرف‌ها. ماه‌ها طول کشید تا بهش بربخورم و بعد یه روز منو به یه ویسکی دعوت کرد. اسمش پی‌یرو بود. تو کناره‌های رود سن بهش برخورده بودم. یه خالکوبی قشنگ رو ساعدش بود که نوشته بود «بداقبال». قصر شازده پی‌یرو تو بلویل بود اما دخمه‌ش نزدیک گلیشی. منو با خودش برد اونجا. فقط باید به اندازه‌ی دو ایستگاه مترو راه می‌‌رفتم تا کارمو تو پیگال شروع کنم. منو کرده بود پرنسس عشوه‌گر. اگه روزی حداقل دوازده تا مشتری تور نمی‌‌زدم، راضی نمی‌‌شد. واقعاً باهاش ناراحت نبودم یا حالیم نبود. هرکی همون شاهزاده‌ی رویایی رو به دست می‌آره که لایقشه. آدم وقتی به عنوان دخترِ آدم‌های آس و پاس شروع می‌کنه به ندرت ملکه‌ی انگلستان می‌‌شه. پی‌یرو هنرمند بود واسه ‌همین بود که بعد از قطع حمایت مؤسسه‌ی اعتباری لیون - حامی‌ سابق هنرمندها- خودشو تو زندون دار زد. پونزده سال واسه‌ش بریده بودن. با وجود این من ‌پاش وایسادم ولی اون نتونست میله‌ها رو تحمل کنه. خب میله‌ها رو واسه این نمی‌سازن که بشه تحمل‌شون کرد. می‌‌سازنشون واسه خاطرجمعیِ پولدارها، ‌همین. اما همه‌ی این‌ها مال گذشته‌س. تکرارشون نکنیم. آدم همیشه گذشته رو قشنگ جلوه می‌ده حتا اگه قشنگ نباشه، حتا بی ‌این که خودش بخواد. این به آدم اجازه می‌ده زمان حالو تحمل کنه. بعدش ازدواج کردم این جوری بود که کافه‌دار شدم. ازدواجم هم دست کمی‌ از زندگی قبلیم نداشت. عوض این که به خاطر پی‌یرو هر روز با دوازده تا مشتری سر کنم یه  مشتری واحد داشتم. اما وقتی لباس زیر و جوراب‌های شوهر قانونیمو می‌‌شستم، کم‌تر از بوی عرق اون دوازده نفر حالمو به هم نمی‌زد. بعدش قضیه‌ی تخم مرغ پخته‌ها نجاتم داد.

ولی همه‌ی اینها رو واسه چی دارم تعریف می‌کنم؟ در واقع، آدم به زندگی دیگرون اهمیت نمی‌ده، وقتی سرایدارتون داره واسه شما از کمر دردش تعریف می‌کنه، وانمود می‌کنین دارین بهش گوش می‌دین، چون اون نامه‌هاتونو واسه‌تون می‌آره بالا، اما گوش دادن به من واقعاً هیچ نفعی براتون نداره.

ببینین. من می‌تونم وانمود کنم شما اون جا نیستین و این جا یه پسیکودرام اجرا کنم، این روزا خیلی مده. در هر صورت این جوری تئاتری‌تر می‌شه. پی‌یرو، پی‌یروی من، پشت میله‌هاشه می‌‌بینمش. اون جاست. منو لمس کن، لمسم کن پی‌یرو. اونجا اونجا آره خوبه خوبه. بیا نزدیک‌تر. لمسم کن پی‌یرو. آزادم کن. باز هم منو رها کن پی‌یرو. می‌خوام آزاد و رها باشم عین یه نوزاد (شروع می‌کند به کندن لباس‌هایش) لخت ِلخت، لختِ لخت!

پسیکودرام جالبه نه؟ اما نه، نه خیر. به هیچ وجه. چرا باید جلوی شما لخت بشم؟ ها؟ چرا؟ چون پول دادین؟ من که شیء نیستم. من اینجا فاحشگی نمی‌کنم. شاید این طوری خیلی راحت‌تر بود. من می‌شدم مث یه قربونی که بسته‌نش به تیر و اون وقت احساس خوبی به شما دست می‌‌داد. ولی نه، تماشاگر جنسی نداریم! یا هر چی کمتر بهتر. شما آدمین و من فقط می‌تونم باهاتون حرف بزنم. ‌همین. فکر می‌کنم شما تماشاگر جنسی نیستین. مگه نه؟ خیله خب. اگه اون جور تماشاگرها این جا باشن و بعد نمایش بیان منو ببینن نشونیمو بهشون می‌دم. من دارم از خودم حرف می‌زنم این خیلی هم بد نیست. از خودم حرف می‌زنم؟ در واقع کسی چه می‌دونه؟ شاید هیچ کدوم این‌ها زندگی من نباشه. شاید من فقط یه بازیگرم که دارم دروغ سرِهم می‌کنم. شاید همه‌ی اینها رو نمایش به نمایش از خودم در می‌آرم زور می‌زنین بفهمین؟ هیچ وقت نمی‌‌فهمین. شما رو به شک میندازم و اگه شک نکنین خودم شک به وجود می‌آرم. راست و دروغش در نهایت چه اهمیتی داره؟ اگه از اول یاد می‌گرفتیم که داستان‌هامونو تعریف کنیم تا دیگرون گوش کنن، دنیا قشنگ‌تر می‌شد. یه کم به چیزی که دیگرون تو سرشون دارن علاقه‌مند می‌‌شدیم - «از خودتان داستان بسازید باعث می‌شوید بتن آرمه گل بدهد.» (این عبارت را با رضایت در دفترچه‌اش می‌نویسد).

بالاخره واسه این که همه چی بین خودمون حل بشه من می‌‌دونم که شما اون جایین، شمام طبعاً می‌‌دونین که من این جام. پس گور پدر قراردادهای تاتری. من دوست قدیمی‌ شمام و شما اومدین کافه‌ی من ‌همین.

صبر کنین من یه کم این جا رو مرتب کنم. این جا رو، هیچ وقت از بابت این‌ها کمبود نداشته‌م. بازم روی میزنوشته‌ن. (می‌‌خواند) پاتریک سارا را دوست دارد با تاریخ و باقی قضایا. اگه موقع نوشتن می‌‌دیدمت می‌دیدی چه طوری فحش بارونت می‌‌کردم. هوه! ولی آدم اگه صبر کنه چیزی از دست نمی‌ده. فردا به محض این که پاشو بذاره این جا معطلش نمی‌کنم. ولی نه، آخه من از این همه توجه کردن به این بی‌سروپاها چی گیرم می‌‌آد؟ - هوه، همه‌شون یه عده لوده‌ن. هر روز عصر از دبیرستان که می‌زنن بیرون، میان این جا قهوه بخورن پاتریک صبر کن ببینم اسم کدومشون پاتریکه؟ آه آه آره باید اون پسر گنده‌ی سبزه‌رو باشه پسره فکر می‌کنه آسمون خودشو جر داده و این افتاده پایین با اون دماغ سربالاش. آره باید خودش باشه. این روزا خیلی آروم به نظر می‌آد پس دلیلش اینه که عاشق شده. پاتریک سارا را دوست دارد «تاریخ روز و ماه و سال». حق داری تاریخ بذاری پسر، عشق اون قدر سریع می‌گذره که آدم بهتره ازش یادداشت برداره واسه چند سال بعد که شاید دیگه چیزی ازش یادت نمونده باشه. آدم‌هایی که عشق‌شونو انکار می‌کنن، سریع‌تر از دیگرون پیر می‌شن. مث نوجوونیه. مردم عوض این که سعی کنن نوجوون باقی بمونن همه کار می‌کنن تا جوون به نظر بیان با نهایت جدیت. بعدش تعجب می‌کنن که دیگرون باهاشون مث پیرپاتال‌ها رفتار می‌کنن.

بنویسین. رو میزهای من بنویسین. هر چه قدر می‌خواین قلب بکشین. پولشری جلوی این کارتونو نمی‌گیره. عاشق بشین. محض رضای خدا عاشق بشین تا جوونین. آه! اگه بچه داشتم پسر یا دختر، ازش نمی‌‌پرسیدم: «مشق‌ها تو نوشتی یا نه؟» می‌‌گفتم: «خوب عشق کردی؟» و اگه احیاناً هنوز این کارو نکرده بود، فحش بارونش می‌کردم. بهش می‌گفتم «پس منتظر چی هستی؟ منتظری همه‌ی دندون‌هات بریزه؟ ها؟ چی فکر کرد‌ه‌ی؟ فکر کرده‌ی عمر نوح داری؟ پس کی می‌خوای شروع کنی؟ کی؟ وقتی بازنشسته شدی؟ وقتی نصف عمرت هدر رفت؟ محض رضای خدا بجنب. برو جلو اگه دلت لرزیده منتظر نشو! امروزه که داری زندگی می‌کنی. فردا شاید یه بمب یه راست بیفته رو کله‌ت وقت داره به سرعت می‌گذره قبل از «بوم» آخر عجله کن. نکنه بی‌عشق سقط شی! برو پی عشق! وقتی معلمت می‌‌خواد قلم پاهاتو بشکنه تا پی عشق نری، جربزه داشته باش و تسلیم نشو! آدم‌هایی که تو زندگی درباره‌ت قضاوت می‌کنن، محرومن. مثل اون‌ها نباش و زندگی کن. زندگی کن حساب کتاب نکن.» اینها رو به بچه‌م می‌گفتم. خوبه که بچه ندارم نه؟ اما اگه عشق و لذت رو تو کله‌ی بچه‌ها فرو می‌کردن، عوض این که مدام تو گوششون بخونن «باید تو زندگی موفق شد؛ پول خوشبختی می‌آره؛ کار، بزرگی مرده» و همه‌ی این دستورهای به درد نخور، خُب اون وقت بچه‌ها بیش‌تر شاعر می‌‌شدن تا پلیس ضد شورش. به هر حال، قشنگ‌تره که آدم گیتار بزنه تا این که چماق بکشه. نه؟ عشقشو رو میزکافه‌ی من حک می‌کنه. پسره‌ی بیچاره قبلاً درست کنار دبیرستان یه بیشه‌ی کوچیک بود. حالا جاش به بزرگراهه این پسره پاتریک گاهی وقت‌ها می‌بینمش که رو آسفالت، کنار لودر پرسه می‌‌زنه. بعدش می‌آد این جا در واقع یه کم بهم اعتماد داره. یعنی من خوشم می‌‌آد این جوری فکر کنم که فکر کنم تو جریان کارهاشون هستم. خیلی دوست داشتم باهاشون رفیق باشم. همه‌ی اونهایی که میان، از موتورسیکلت شون حرف می‌زنن. به قول خودشون از «موب»شون - گاهی هم می‌گن «موتو» یا «قارقارک». ( می‌ خندد.)

ولی من رفیقشون نیستم. من یه آدم پا به سن گذاشته‌م. جوون‌ها پیرها رو دست می‌ندازن. آدم‌های مسن نقش آینه‌ی دق رو بازی می‌کنن بدجور و بعد تازه تعجب می‌کنن که چرا جوون‌ها باهاشون حرف نمی‌‌زنن در واقع پسربچه‌هایی که می‌‌آن این جا، انگار منو نمی‌بینن. واسه سفارش دادن نوشیدنی‌شون حتا سرشونم بلند نمی‌کنن. سرشون به‌کل گرم حرف زدن یا تور کردن محبوب‌شونه. منو مادام صدا می‌‌زنن و قبل رفتن حساب شونو می‌ذارن رو میز، ارتباطمون فقط ‌همینه. مطمئنم بعضی‌شون حتا نمی‌دونن من سر دارم، من یه موجود انسانی نیستم. فقط پخش کننده‌ی نوشیدنی‌ام. ‌همین. با وجود این چند تا مشتری هستن که باهام حرف می‌زنن. لازم نیست اغراق کنم حتا لازم نیست فکر کنم. «روز به خیر. چه طوری؟ هوا خوبه. هوا خوب نیست. هوا گرمه. هوا سرده. بارون می‌‌آد. برف می‌اد. تگرگ می‌آد. هوا آفتابیه. یه نصفه بدون کف. یه قهوه با شیر خوبه. واسه این فصل هوای خوبیه.» اصلاً واسه گفتن این حرف‌ها فکر هم می‌کنن؟

اما نه مث اون، اون هیچ وقت حرف نمی‌‌زنه. نه، منظورم کاکتوسه نیست. منظورم چیزیه که پشتشه. البته الآن اون جا هیچ چی نیست. اما اگه صبح بین ساعت نه تا دوازده بیاین یه پسر بزرگ بیست‌ساله می‌بینین با چشم‌های آبی درشت و غمگین و یه دسته موی وحشی رو پیشونیش. اونجا می‌شینه و می‌‌نویسه و من نگاهش می‌کنم بعضی وقت‌ها از نوشتن دست می‌‌کشه و تو ذهنش سیر می‌کنه. من به چشم‌هاش نگاه می‌کنم. خیلی سعی می‌کنم یه کم همراهش برم. اون داره پرواز می‌کنه و من تا می‌‌آم از زمین کنده بشم یکی از پیرمردهایی که براتون گفتم می‌گه «هی رئیس یه بوژوله‌ی دیگه…» یه دفه تلپی می‌‌افتم پایین. اون قشنگه. باید تازه به این محله اومده باشه. دو ماهه که هر روز صبح می‌آد. هیچ وقت با کسی حرف نزده. همیشه تنها اون گوشه می‌شینه. یه شکلات گرم ازم می‌خواد. براش می‌برم همیشه نگاهش، ثابته ‌همین. دریغ از یک کلمه حرف اما این میخ‌کوب شدن چشم‌هاش تو چشم‌های من برام یه کم مضحکه. تا مدت‌ها از خودم می‌‌پرسیدم «چی ممکنه تو اون دفتر گنده‌ش بنویسه؟» یه روز یکی از برگه‌های دفترش افتاد زمین. ندیدش. وقتی رفت برداشتم و خوندمش. اون روز فهمیدم اونم شعر می‌نویسه. کلی سوال از زمین و زمان داشت. توضیح می‌‌داد که خوش نیست که مردم نمی‌‌فهمنش. که واسه این زندگی ساخته نشده و شاید به روز خودشو بکشه. این قضیه اون قدر خوب بود، اون قدر خوب بود که موقع خوندن شعرش گریهم گرفت. دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم. بهش بگم می‌تونم بفهممش. بگم درد زندگیشو برام شرح بده، که که من که من دوستش دارم. می‌تونستم شعرهامو براش بخونم با هم حرف بزنیم. جرأت نکردم باهاش حرف بزنم. فرداش شعره رو گذاشتم زیر صندلیش رو زمین انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. چون نفهمید که من شعرشو خونده‌م. ورقهشو برداشت و گذاشت لای دفترش و ‌همین طور همه چی ادامه پیدا کرد. نمی‌‌دونه که منم می‌نویسم. شاید هیچ وقتم ندونه من مث قصه‌ها پنهونی دوستش دارم. به خودم قول داده بودم اینو به شما نگم چون به محض این که آدم از دروازه‌ی یه باغ پررمز و راز رد بشه زیبایی باغه کمتر می‌شه. طراوت و تازگیش از بین می‌ره. انگار یه تندباد شدید از بین می‌بردش اما با وجود این من رازمو گفتم. آدم با غریبه‌ها راحت‌تر می‌تونه محرمانه حرف بزنه تا با کسی که می‌شناسدش. بازیگرهام ‌همین جورن از بازی کردن جلوی یه دریا تماشاچی ترسی ندارن اما اگه بهشون خبر بدی که مادرشون یا بچه‌شون تو ردیف اول نشسته از دلشوره می‌‌میرن.

من بزدلم. خیلی بزدل. اما خب این کار همچین ساده‌م نیست. من که نمی‌تونم یه نامه‌ی عاشقانه بندازم تو شکلاتش. آه! کاش من مرد بودم و اون زن مردها همه کار می‌تونن بکنن. وقتی مردی از یه زن خوشش بیاد می‌تونه ازش دعوت کنه بیاد خونه‌ش رو ببینه. این کار به نظر همه خوبه. همه تحسینش می‌کنن. می‌گن مرد یعنی ‌همین. اما اگه زنی این کارو با یه پسر بکنه می‌گن سلیطه. یعنی ‌همین مرده در هر حال آسوده است. اگه زنه قبول نکنه که بیاد خونه‌ش رو ببینه خیلی راحت نتیجه می‌گیره که زنه فقط عشوه اومده و خیری ازش نمی‌رسه. همه تحسینش می‌کنن و زنه رو تحقیر می‌کنن اما اگه کسی پیشنهاد یه زنو رد کنه با زنه مت یه فاحشه رفتار می‌کنن و اون می‌مونه و شرمندگیش، حالا بگذریم. مرد سالاری در واقعیت وجود نداره. این فقط یه ایده است. ‌همین. یه کلمه‌ی مد روزه. بدیش اینه که فقط مردها این جوری‌ان زن‌ها فقط بعضی‌شون اون‌هایی که تمام روز قدقد می‌کنن و مشغول زندگی خصوصی این و اونن. برانداختن مرد سالاری اول از همه به آخر رسیدن بعضی اخلاق‌هاست اسمشو نمی‌‌دونم به هر حال اسمش پی‌یرو نیست. به قیافهش نمی‌‌آد. پس شاهزاده‌ی رویاها نیست. خب منم دیگه ازم گذشته که به شاهزاده‌ی رویاها بر بخورم شب‌ها بهش فکر می‌کنم.

می‌‌ترسم فردا نیاد، احمقانه‌ست. این باعث می‌شه احساس پوچی کنم، مخصوصاً که همه‌ی زندگی این پسرو پیش خودم تصور کرده‌م. فکر می‌کنم تنها تو یه اتاق زیرشیروونی زندگی می‌‌کنه و چون شوفاژ نداره می‌آد این جا می‌نویسه تا از سرما نمیره. کلاسیکش این جوریه، همه‌ی نویسنده‌های جوون قرن نوزده، قبل از مشهور شدن ‌همین کارو می‌کردهن. آدم خجالتی‌ای مث اون حتماً دوست دختر نداره. این موضوع خیلی خوشحالم می‌کنه حسادت احمقانه‌ست حسادت به خاطر کسی که من براش هیچ چی نیستم هیچ چی گاهی وقت‌ها، کلمات هر چی کم‌تر به زبون بیان بیشتر آدمو آزار می‌دن. وای اگه یه جو شهامت داشتم! با همه‌ی اینها آدم نباید بابت دوست داشتن کسی شرمنده باشه. بابت نفرت یا تحقیر، باید شرمنده بود ولی بابت دوست داشتن هرگز.

باهاش حرف بزن پولشری. باهاش حرف بزن. ما زندگی مونو با لرزیدن از شرم می‌گذرونیم دل و جرأت نداریم. چه قدر پوچ! تو بستر مرگمون از بزدلی باید بابت چی تأسف بخوریم؟ ترس از جواب رد؟ اما جواب رد چیه در مقابل مرگ؟ در مقابل نیستی؟ هیچ چی، هیچ چی، همه‌ش مسخره‌ست. تو مسخره‌ای پولشری. باید باید فردا باهاش حرف بزنم. صاف تو چشم‌هاش زل می‌‌زنم و بهش می‌گم «دوستت دارم.» به شرط این که با چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ش نگاهم نکنه و قیافهش نشون نده که حرفمو نفهمیده، به شرط این که ازم نخواد تکرار کنم چون شاید دیگه جرأتشو نداشته باشم. شاید برعکس بهم لبخند بزنه. خوشحال بشه. اون به محبت نیاز داره به عشق مطمئنم. آدم وقتی عاشقه و عاشقشن توی شعرهاش از خودکشی حرف نمی‌‌زنه وای! آره. من جرأت پیدا می‌کنم. فقط به خاطر این که خوشحال ببینمش به خاطر این که عاشق هم بشیم. به خاطر این که به هم عشق بورزیم، به خاطر این که

 هر شب به خودم می‌گم جرأت پیدا می‌کنم. این قصه‌ی کوچولو رو واسه خودم تعریف می‌کنم و بعد فرداش بازم هیچ چی به هیچ چی آه! یه کافه‌چی کوچیک و عجیب غریب که عمرشو پشت به پیشخون تلف می‌کنه، من ‌همینم یه آدم عجیب غریب که قرمز بزرگ می‌‌فروخت و فکر می‌کرد یه عاشق بزرگه یه میزپاک کن عجیب غریب که شعر می‌‌نوشت. عوض کردن سرنوشت ‌همین قدر سخته. موقع تولد، ما رو می‌‌ذارن تو قالب. واسه بعضی‌ها یه قالب از جنس الماس. واسه بقیه یه قالب از جنس آشغال. وجودمونو اون تو می‌سازن.

یه بچه‌ی سیزده‌ساله که تو کارخونه کار می‌کنه، هیچ بختی واسه یه زندگی مهیج نداره اما همه از دونستن این قضیه فرار می‌کنن. من زندگیمو با قصه گفتن واسه خودم گذرونده‌م تا به خودم تو زندگی کمک کنم. قصه‌ی شاهزاده‌های رویاها، شعرها، عشق‌های بزرگ همه‌ی اینها داره به آخر می‌رسه. به زودی دیگه نمی‌تونم اینها رو واسه خودم تعریف کنم. دارم از دل و دماغ می‌‌افتم. دارم با خاطرات کمابیش ساختگیم پیر می‌شم. اون پسره با اون چشمهای غمگینش، شاید آخرین قصه‌م باشه. خُب می‌خوام واسه اولین بار، یه چیزهایی اتفاق بیفته.

خدای من! اصلاً به شما فکر نمی‌کردم. اما خب با این همه، به دعام گوش بدین و با من دعا کنین که نذرم قبول بشه کاش منو تو بازوهاش بگیره. کاش با هم بریم یه جای دیگه زندگی کنیم. اون جا که قرص کامل خورشید می‌تابه. این کافه رو می‌فروشم و می‌‌ریم جنوب و با هم زندگی می‌کنیم. می‌نویسیم. به هم عشق می‌‌ورزیم. شعرهامونو واسه هم می‌خونیم. همه‌ی سال‌های تا امروز رو فراموش می‌کنیم. کمی‌ بعد شاید خیلی‌ها مث ما رفتار کنن. میلیونها نفرو تو جاده‌ها پیدا می‌کنیم. خیلی‌ها که متوجه می‌شن تا حالا وجودشونو بین کار اداری و تلویزیونشون تلف می‌‌کردهن با هم جامعه‌ی زن‌ها و مردهای خوشبخت رو تشکیل می‌‌دیم (اعلان «مرگ هم ‌همین طور» را بر می‌‌دارد) گم شو، جای تو این جا نیست. شادی. فقط شادی. فردا صبح همه‌ی میزها رو گل می‌‌زنم تا ازش استقبال کنم. آره فردا باهاش حرف می‌زنم. خیلی احمقانه‌ست که آدم زندگیشو بیخ گوش خوشبختی سر کنه و ازش بهره‌ای نبره. اون اونجا می‌‌ایسته رو به روی من با چشم‌های بزرگ آبیش و موهای آشفته‌ش، بهش می‌گم (در این لحظه تلفن زنگ می‌زند) بعله! بعله! (می‌‌رود سراغ تلفن) الو! بله! «کافه پولشری» ‌همین جاست. من یه جوون موبور می‌شناسم که صبح‌ها می‌‌آد تو کافه‌م؟ آه چرا چرا می‌شناسمش اون از من شهادت می‌‌خواین؟ پلیس؟ چرا؟ چرا؟ به من بگین به من بگین چی؟ آه! خُب، خیله خُب، فردا ساعت نه؟ بله، حتماً، می‌‌آم خدا حافظ مسیو (گوشی را می‌گذارد) خودشو از طبقه‌ی ششم ساختمونی که تک و تنها تو اتاق زیر شیروونیش زندگی می‌‌کرده، انداخته پایین مرده.

(گلدان کاکتوس را بر می‌‌دارد صندلی را وارونه می‌گذارد روی میز. اعلان را سر جایش می‌‌گذارد و خارج می‌‌شود...)

کافه پولشری، آلن وِتز، ترجمه‌ی اصغر نوری

نقش: پولشری، زنی چهل و پنچ‌ساله، صاحب کافه‌ی پولشری

 

کافه‌ای نسبتاً قدیمی‌، میزهایی با صندلی‌های دورشان، پیشخان به همراه بطری‌هایش، به هم ریختگی بعد از بستن کافه، صاحب کافه در حال مرتب کردن کافه میزها را با اسفنج پاک می‌‌‌کند، خشک می‌‌‌کند. مقابل یک میز می‌‌ایستد، بعد مصمم می‌‌رود پشت پیشخان، گلدان کاکتوسی بر می‌‌‌دارد و می‌‌گذارد روی آن میز، دوباره مشغول پاک کردن میزها می‌‌شود. در حالی که شیشه‌های خالی را بر می‌‌دارد، زیر لب غر می‌‌زند.

----------------------

پولشری: الکلی‌ها زن‌هاتون باید خیلی خوشحال باشن! (می‌خواهد یک شیشه را که هنوز ته مانده‌ای دارد، تمام کند؛ تف می‌کند) چه طوری می‌تونن اینو بخورن؟ (روی صفحه‌ی بازی مسیر ۴،۲،۱ را انتخاب می‌کند و تاس‌ها را می‌‌ریزد.)

۴-۲-۱ ۱۲۴ ... می‌شه هم گفت ۴۲۱. شاید امروز رو دور بخت و اقبال بودم. تا حالا برام پیش نیومده! باید مطمئن بشم!

(ورق‌ها را از روی میزی بر می‌‌دارد و ردیف می‌کند) پیک، پیک، پیک، مرگ! خب همینه دیگه، نشد! (می‌ رود پشت پیشخان و زیر اعلان «نسیه نداریم» اعلان دیگری می‌‌چسباند: «مرگ هم همین طور) فردا که مشتری‌هام اینو بخونن بهونه‌ش می‌کنن واسه بدمستی! (می‌خندد) درست وقتی دارن به قول خودشون کوچولوی آخرو می‌ندازن بالا. (دوباره می‌‌خندد) راستش اعلان‌های من فقط به این دردشون می‌خوره. اعلان‌های منو مسخره می‌کنن با اون چشم‌های زردنبوشون. درست مثِ کبد خون‌گرفته‌شون که پرِ خون فاسد و الکلیشونه اما این که تقصیر من نیست. هاه، نه! ایناها (پیشخان را نشان می‌دهد که با حکم‌های پرتکلفی تزیین شده) الکل کُشنده است، سلامت در میانهروی ست، من وجدانم راحته. گذشته از این وقتی به من یه سفید کوچولو سفارش می‌‌دن، یا یه مارس کوچولو یا یه قرمز بزرگ، خودشون می‌‌دونن چیکار دارن می‌کنن، وای به حال خودشون. من فقط واسهشون می‌برم. یه نفس می‌رن بالا، بی‌سرفه می‌‌خورن بی ‌این که بخورن. درست مث نفس کشیدن بی‌این که نفس بکشی از روی عادت. کارِ کثیفِ کثیفِ پولشری. در واقع من این وسط یه پای اصلی قضیهم. از شغلم گریزی نیست. اون قدر واسه‌شون می‌برم تا سقط بشن و بعد حتا به مراسم تدفینشونم نمی‌‌رم چون نمی‌تونم کافه رو ببندم. ولی آگهی‌های ترحیم شونو نگه می‌دارم. یه تل از اینها دارم این هوا! شب‌ها می‌‌خونمشون. عزاداری منم این جوریه.

(تلی از آگهی‌های ترحیم بیرون می‌‌آورد و می‌خواند) «بدین وسیله مادام دوژه شما را از مرگ شوهر متوفایش که بر اثر تشمع دار فانی را وداع گفته آگاه می‌کند؛ روحش شاد»، «مادام پوانتو مفتخر است به اطلاع‌تان برساند که یرقان شوهرش با مرگ او به پایان رسید.» حرف‌هایی که با شرمندگی سر قبر عرق‌خورها و خونواده‌هاشون می‌گن. هربار که همچین نامه‌ای دستم می‌‌رسه، مت اینه که یه نامه‌ی سرزنش‌آمیز واسه من فرستاده باشن؛ این قضیه یه جوریم می‌کنه! بعدشم تأسف! تأسف! تأسف و باز همون آش و همون کاسه، چون زندگی باید بگذره اون ها آزادن. مگه نه؟ به علاوه بی‌دلیل که نمی‌خورن. لابد خوردن تسلاشون می‌ده. لابد کمکشون می‌کنه زندگی کنن بالاخره به یه دردی می‌خوره. ‌همین پسره، اوکتاو، از وقتی زنش ترکش کرده اون قدر مست می‌کنه که من به لطفش یه عبارت ساخته‌م «نوشیدن مثل کسی که بهش خیانت شده» تو دفترچه‌م نوشتمش. دفترچه‌ای که توش شعر می‌نویسم. نظم نه، نثر. آخه شمردن هجاهای شعر موزون اذیتم می‌کنه. شمردن سفارش‌های یه بار چرخیدن تو کافه رو یادم می‌ندازه.

اول‌ها که کارمو شروع کردم خیلی زور زدم الکل نفروشم. دلم می‌خواست پشت این پیشخون شیر سرو کنم اسمشو گذاشته بودم، کافه‌ی شیر. ولی خُب خیلی زود تبدیل شد به کافه‌ی خلوت. دریغ از یه گربه البته این فقط به ضرب المثله، چون آخر سر خیلی از شیرهای منو گربه‌های محله خوردن. حتا مشتری‌های نادری که هیچ وقت الکل نمی‌‌خورن اون موقع به شیرکده‌ی من نمی‌‌اومدن. این جا هیچ شور و حالی نداشت. این طوری شد که اسمشو گذاشتم «کافه‌ی پولشری» و همه ریختن اینجا. وقتی به یه کافه می‌گن «کافه‌ی فلان زن»، مردها خیلی خوششون می‌آد. این قضیه یه کم فکرشونو قلقلک می‌ده. البته فقط فکروشونو، چون «پنجه‌ها پایین» - نبینم دستی طرف من دراز بشه! وقتی آدم یه کافه رو دست تنها می‌‌چرخونه باید بلد باشه چه طوری مردمو وادار کنه بهش احترام بذارن. تا حالا بهم کم احترام نذاشته‌ن چرا فقط یه بار یکی کم گذاشت. ولی حب من کم نذاشتم. یه ضربه‌ی مارتینی تو سرش، یه هوگ راست، یه لگد چپ درست حسابی تو شکمش و شَرَق فرداش به دسته گلایل برام آورد تا ازم عذرخواهی کنه. یه نوشیدنی با هم خوردیم یه لیوان شیر تازه؛ چون پسره هیچ وقت الکل نمی‌‌خورد. بی‌شک بعد اون ماجرا دوست‌های خوبی واسه هم می‌‌شدیم اما نتونستم اینو ثابت کنم. از این جا که رفت بیرون، یه کامیون سرشو قطع کرد، غیر عمدی. همه‌ی الکلی‌ها زیرزیرکی خندیدن. من یه شب بعدِ بستن کافه یه دسته گِلایُل بردم سر قبرش، باید این کارو می‌کردم.

آه! وقتی کسی نیست، این جا غم‌انگیزتره این جا پاتوغ می‌‌خواره‌های پیره، دیار «کوت دو رون.» دارم از پیرمردهای همیشه مریض حرف می‌زنم و جوون‌هایی که اون قدر سیگار می‌کشن تا دو طرفشون تلی از ته سیگار درست می‌شه. پیری خوب چیزی نیست آدمو بد خلق می‌کنه. وقتی طبیعت دندان‌ها و امیدمان را از ما می‌گیرد به یکباره تبدیل‌مان می‌‌کند به آدم‌های رذل همه‌ی اینها رو تو شعرهام گفته‌م پیرها مث ملوان‌های کشتی می‌مونن. یه هو از بین می‌رن. اغلب اول‌های زمستون. سه تا از مشتری‌های کافه‌م ‌همین جوری تو ماه نوامبر رفتن. ذات‌الریه، سرفه می‌کنن، ضعیف می‌شن و درست وقتی شروع می‌کنن به خوب شدن قلبه دیگه خیلی خسته‌ست و یه مرتبه خلاص و بقیه هر بار که یکیشون می‌‌رسه ته خط، بقیه بازم پیرتر می‌شن، بیشتر از پیش. گاهی وقت‌ها غصه باعث مرگ می‌شه. ترس هم ‌همین طور، و مخصوصاً بازنشستگی. آدم، بازنشسته که می‌شه همه چی زود می‌گذره. شدید. آدم دیگه نمی‌جنگه دیگه به چیزی چنگ نمی‌ندازه.، آنگاه مرگ به راحتی نابودتان می‌کند اینم تو شعرهام گفته‌م. تو شعرهام همیشه از آدم‌های دیگه حرف می‌زنم. هیچ وقت از خودم نمی‌گم یا این که تغییر چهره می‌دم. نمی‌گم این منم. این طوری راحت‌تره. چند تا دفتر دارم پر شعر، خیلی وقته که شعر می‌‌نویسم. از دوره‌ی شوهرم شروع شد. اما شعرهای اون زمانو دیگه ندارم. یه روز که یادم رفته بود کاغذ توالت بخرم شوهرم از اون‌ها استفاده کرد همیشه می‌‌گفت این خط خطی‌ها به هیچ دردی نمی‌خوره فقط وقتتو حروم می‌کنی با وجود این دلم می‌خواست به شعرهام علاقه‌مند بشه. واسه روز تولدش یه شعر نوشته بودم و مخصوصاً چسبونده بودمش رو بسته‌بندی هدیهش. بهم فحش داد چون بازم یه کراوات تازه براش خریده بودم و کاغذه رو بی ‌این که بخونه پاره کرد.

این طوری بود که از شعر نوشتن دست کشیدم شوهرم عاشق تخم مرغ پخته بود. ادعا می‌کرد بزرگترین تخم مرغ خور همه‌ی پاریسه. اینو یه روز تو یه شرط‌بندی واقعاً ثابت کرد. بلعیدن بیشترین تخم مرغ بدون آب خوردن با چهل و شیش تا تخم مرغ برنده شد جایزه‌ی مسابقه یه سبد تخم مرغ پخته بود که برنده باید بلافاصله می‌‌خورد. دو دوجین و نیم! خب اون‌ها رَم بلعید. سکسکه‌ش گرفته بود: «افتخار کن پولشری من بردم.» و بلافاصله افتاد مرد. واسه جشن پیروزیش یه پیرهن و یه نوار سیاه رنگ خریدم و یه جواز سی ساله‌ی دفن تو مزرعه‌ی شلغم بهش هدیه دادم و دوباره شروع کردم به شعر نوشتن اسم شعر اولمو گذاشتم «تخم مرغ». این طوری تموم می‌‌شد: «پایان بیهودگی نیز چیزی جز بیهودگی نیست.» از این پایان خوشم می‌‌اومد. اما وقتی شعره رو دادم دیگرون بخونن، بهم گفتن این پایان مال خودم نیست. می‌تونم قسم بخورم کهشعره رو تنهایی نوشتم، تنهای تنها، خلاصه این قدر حرف زدم که وقت شام شد. (خطاب به مشتری‌های خیالی) اجازه می‌‌دین اینجا بشینم آقایون؟ (می‌‌نشیند و ماست می‌‌خورد.) رژیم، رژیم، هر شب فقط یه ظرف ماست. از دیروز اما این بار دیگه سفت و سخت می‌گیرمش. از طرف دیگه من واسه مقاومت کردن در مقابل وسوسه یه کلک بلدم. کافیه تکرار کنم تو رژیم داری. تو رژیم داری. به محض این که حس کنم دارم شکست می‌خورم باید تا جایی که ممکنه به این کلک اعتماد کنم. این کلکو یه بندباز یادم داده به نظر می‌‌آد اثرش صددرصده.

گشنگی یه چیز روانیه. تاپاله‌ها، مشتری‌هام به شعرهای من اهمیت نمی‌دن. یه بار سعی کردم وادارشون کنم شعرها مو بخونن، همه‌ی چیزی که تونستن بهم بگن این بود: «باید هزلیات می‌نوشتین. اون وقت می‌‌تونستیم کلی تفریح کنیم.» و خندیدن. هیچ چی حالی‌شون نیست. شعرهای منو مسخره می‌کنن با وجود این، من فقط واسه خودم نمی‌‌نویسم. این برای دیگرونه تو این شعرها یه کم از خودمو بهشون نشون می‌دم ولی اونها اینو ازم نمی‌خوان. چیزی رو که مال عمق روحمه، پس می‌زنن. واسه اون‌ها من «می‌‌فروش»م ‌همین. بیشتر خوش دارن که با یه دامن خیلی کوتاه برم جلوشون و بعد یه دست از این‌ور دراز بشه، یه دست از اون ور خوک‌ها، هوسبازها، دست شماها به پولشری نمی‌رسه. این جا مترو نیست که تو ساعت‌های شلوغش با نیشگون گرفتن از پای زن‌هایی که هیچ وقت صاحب‌شون نمی‌شین از بالا دستی‌هاتون انتقام می‌گیرین. بی‌دست و پاها! نه خیر! دست شماها هیچ وقت به پولشری نمی‌رسه. بین اون و دست‌های واخورده‌ی شما یه قلب وجود داره این هوا اشتباه نکنین!

معنیش این نیست که من می‌خوام راهبه بشم. ولی زبون بازی دیگه بسه دیگه دوره‌ی این حرف‌ها گذشته: «شما عجب چشم‌های قشنگی دارین موهای قشنگی دارین، گوش‌های قشنگی دارین دندون‌های قشنگی دارین لب‌های قشنگی دارین، دماغ قشنگی دارین بقیه‌ی چیزهام نباید بد باشه.» زبون بازی دیگه بسه. ما حق داریم غیر سکس چیز دیگه‌ای هم باشیم. حق داریم یه کم مث ‌‌موجودات بشری نگاهمون کنن. خدای من! من شعر می‌‌نویسم، کی شعرهامو می‌خواد؟ شعرهام قشنگه. شعرهای‌تر و تازه؛ شعرهای بدون کثافت؛ که توشون دارم می‌گم درباره‌ی زندگی چی فکر می‌کنم درباره‌ی مردم، دربار‌ه‌ی چه فایده‌ای داره؟ دارم از عصبانیت منفجر می‌شم نه؟ من قبل از زرد شدن کاغذی که شعرها مو توش می‌نویسم از بین می‌‌رم. خُب

خُب، خُب، ماستمو تموم کردم. هنوز یه کم گرسنه‌م. ولی من تو رژیمم. من تو رژیمم. راز پایداری تو تصمیمه من تو رژیمم آهان بهتر شد. (مکث) کلک بندبازه حرف نداره! حتماً یه خورده مرغ یخ زده تو فریزر پیدا می‌شه. مرغ سرد با زیتون سبز با پوست کاملاً طلایی همون جور که دوست دارم. اما من بهش دست نمی‌زنم، پولشری تو تو رژیمی‌ تو رژیم. خوردی دیگه بسه. ماست رژیمت رو خوردی با شکر رژیمت و قاشق رژیمت. ولی با یه تیکه‌ی کوچولوی مرغ که دنیا آخر نمی‌شه. یه تیکه مرغ تا حالا هیشکی رو نکشته. حتا اگه آدم تو رژیم باشه. اصلاً یعنی چی «رژیم»؟ معنی این کلمه چیه -«رژیم»؟ به زودی جشن‌ها شروع می‌شه. تو که فکر نمی‌کنی بتونی جلوی جعبه‌های شکلات و شاه بلوط‌های خشک شده مقاومت کنی؟ شجاعتم حدی داره. یالا دیگه. اون قدر می‌‌خورم تا سیر بشم. جشن‌ها که تموم شد رژیم می‌گیرم. درست وقتی سال نو شروع می‌شه. این جوری راحت‌تره. دوباره می‌‌آردم رو فرم، ولی اون بار دیگه جدی. بالاخره من به این رژیم احتیاج دارم بعد این همه چیزی که می‌لمبونم. (می‌‌رود پشت پیشخان و با یک تکه‌ی بزرگ مرغ بر می‌گردد.) باید بگم نوجوون که بودم مرغ دوست نداشتم. می‌‌دادمش به سگی که زیر میز بود. سگه خیلی باهام رفیق بود. طبیعی بود یکشنبه‌ها منو دوست داشته باشه؛ چون هر یکشنبه مرغ داشتیم (می‌زند زیر خنده) هاه! یه بار سگه کنار تیکه گوشتی که براش انداخته بودم، خوابش برده بود و من بابت کارم تنبیه شدم. آه این طوری بیزاریم از مرغ تموم شد از اون روز به بعد بیزاریم کلاً ریشه کن شد (به شدت یک تکه از مرغ را گاز می‌‌زند) از آب و گل بچگی که در اومدم، از خونه زدم بیرون. شونزده سالم بود. پاریس. مطمئن بودم اونجا عشق بزرگ منتظرمه. اینو تو یه قصه‌ی پریون خونده بودم. شاهزاده‌ی رویاها و همه‌ی اون حرف‌ها. ماه‌ها طول کشید تا بهش بربخورم و بعد یه روز منو به یه ویسکی دعوت کرد. اسمش پی‌یرو بود. تو کناره‌های رود سن بهش برخورده بودم. یه خالکوبی قشنگ رو ساعدش بود که نوشته بود «بداقبال». قصر شازده پی‌یرو تو بلویل بود اما دخمه‌ش نزدیک گلیشی. منو با خودش برد اونجا. فقط باید به اندازه‌ی دو ایستگاه مترو راه می‌‌رفتم تا کارمو تو پیگال شروع کنم. منو کرده بود پرنسس عشوه‌گر. اگه روزی حداقل دوازده تا مشتری تور نمی‌‌زدم، راضی نمی‌‌شد. واقعاً باهاش ناراحت نبودم یا حالیم نبود. هرکی همون شاهزاده‌ی رویایی رو به دست می‌آره که لایقشه. آدم وقتی به عنوان دخترِ آدم‌های آس و پاس شروع می‌کنه به ندرت ملکه‌ی انگلستان می‌‌شه. پی‌یرو هنرمند بود واسه ‌همین بود که بعد از قطع حمایت مؤسسه‌ی اعتباری لیون - حامی‌ سابق هنرمندها- خودشو تو زندون دار زد. پونزده سال واسه‌ش بریده بودن. با وجود این من ‌پاش وایسادم ولی اون نتونست میله‌ها رو تحمل کنه. خب میله‌ها رو واسه این نمی‌سازن که بشه تحمل‌شون کرد. می‌‌سازنشون واسه خاطرجمعیِ پولدارها، ‌همین. اما همه‌ی این‌ها مال گذشته‌س. تکرارشون نکنیم. آدم همیشه گذشته رو قشنگ جلوه می‌ده حتا اگه قشنگ نباشه، حتا بی ‌این که خودش بخواد. این به آدم اجازه می‌ده زمان حالو تحمل کنه. بعدش ازدواج کردم این جوری بود که کافه‌دار شدم. ازدواجم هم دست کمی‌ از زندگی قبلیم نداشت. عوض این که به خاطر پی‌یرو هر روز با دوازده تا مشتری سر کنم یه  مشتری واحد داشتم. اما وقتی لباس زیر و جوراب‌های شوهر قانونیمو می‌‌شستم، کم‌تر از بوی عرق اون دوازده نفر حالمو به هم نمی‌زد. بعدش قضیه‌ی تخم مرغ پخته‌ها نجاتم داد.

ولی همه‌ی اینها رو واسه چی دارم تعریف می‌کنم؟ در واقع، آدم به زندگی دیگرون اهمیت نمی‌ده، وقتی سرایدارتون داره واسه شما از کمر دردش تعریف می‌کنه، وانمود می‌کنین دارین بهش گوش می‌دین، چون اون نامه‌هاتونو واسه‌تون می‌آره بالا، اما گوش دادن به من واقعاً هیچ نفعی براتون نداره.

ببینین. من می‌تونم وانمود کنم شما اون جا نیستین و این جا یه پسیکودرام اجرا کنم، این روزا خیلی مده. در هر صورت این جوری تئاتری‌تر می‌شه. پی‌یرو، پی‌یروی من، پشت میله‌هاشه می‌‌بینمش. اون جاست. منو لمس کن، لمسم کن پی‌یرو. اونجا اونجا آره خوبه خوبه. بیا نزدیک‌تر. لمسم کن پی‌یرو. آزادم کن. باز هم منو رها کن پی‌یرو. می‌خوام آزاد و رها باشم عین یه نوزاد (شروع می‌کند به کندن لباس‌هایش) لخت ِلخت، لختِ لخت!

پسیکودرام جالبه نه؟ اما نه، نه خیر. به هیچ وجه. چرا باید جلوی شما لخت بشم؟ ها؟ چرا؟ چون پول دادین؟ من که شیء نیستم. من اینجا فاحشگی نمی‌کنم. شاید این طوری خیلی راحت‌تر بود. من می‌شدم مث یه قربونی که بسته‌نش به تیر و اون وقت احساس خوبی به شما دست می‌‌داد. ولی نه، تماشاگر جنسی نداریم! یا هر چی کمتر بهتر. شما آدمین و من فقط می‌تونم باهاتون حرف بزنم. ‌همین. فکر می‌کنم شما تماشاگر جنسی نیستین. مگه نه؟ خیله خب. اگه اون جور تماشاگرها این جا باشن و بعد نمایش بیان منو ببینن نشونیمو بهشون می‌دم. من دارم از خودم حرف می‌زنم این خیلی هم بد نیست. از خودم حرف می‌زنم؟ در واقع کسی چه می‌دونه؟ شاید هیچ کدوم این‌ها زندگی من نباشه. شاید من فقط یه بازیگرم که دارم دروغ سرِهم می‌کنم. شاید همه‌ی اینها رو نمایش به نمایش از خودم در می‌آرم زور می‌زنین بفهمین؟ هیچ وقت نمی‌‌فهمین. شما رو به شک میندازم و اگه شک نکنین خودم شک به وجود می‌آرم. راست و دروغش در نهایت چه اهمیتی داره؟ اگه از اول یاد می‌گرفتیم که داستان‌هامونو تعریف کنیم تا دیگرون گوش کنن، دنیا قشنگ‌تر می‌شد. یه کم به چیزی که دیگرون تو سرشون دارن علاقه‌مند می‌‌شدیم - «از خودتان داستان بسازید باعث می‌شوید بتن آرمه گل بدهد.» (این عبارت را با رضایت در دفترچه‌اش می‌نویسد).

بالاخره واسه این که همه چی بین خودمون حل بشه من می‌‌دونم که شما اون جایین، شمام طبعاً می‌‌دونین که من این جام. پس گور پدر قراردادهای تاتری. من دوست قدیمی‌ شمام و شما اومدین کافه‌ی من ‌همین.

صبر کنین من یه کم این جا رو مرتب کنم. این جا رو، هیچ وقت از بابت این‌ها کمبود نداشته‌م. بازم روی میزنوشته‌ن. (می‌‌خواند) پاتریک سارا را دوست دارد با تاریخ و باقی قضایا. اگه موقع نوشتن می‌‌دیدمت می‌دیدی چه طوری فحش بارونت می‌‌کردم. هوه! ولی آدم اگه صبر کنه چیزی از دست نمی‌ده. فردا به محض این که پاشو بذاره این جا معطلش نمی‌کنم. ولی نه، آخه من از این همه توجه کردن به این بی‌سروپاها چی گیرم می‌‌آد؟ - هوه، همه‌شون یه عده لوده‌ن. هر روز عصر از دبیرستان که می‌زنن بیرون، میان این جا قهوه بخورن پاتریک صبر کن ببینم اسم کدومشون پاتریکه؟ آه آه آره باید اون پسر گنده‌ی سبزه‌رو باشه پسره فکر می‌کنه آسمون خودشو جر داده و این افتاده پایین با اون دماغ سربالاش. آره باید خودش باشه. این روزا خیلی آروم به نظر می‌آد پس دلیلش اینه که عاشق شده. پاتریک سارا را دوست دارد «تاریخ روز و ماه و سال». حق داری تاریخ بذاری پسر، عشق اون قدر سریع می‌گذره که آدم بهتره ازش یادداشت برداره واسه چند سال بعد که شاید دیگه چیزی ازش یادت نمونده باشه. آدم‌هایی که عشق‌شونو انکار می‌کنن، سریع‌تر از دیگرون پیر می‌شن. مث نوجوونیه. مردم عوض این که سعی کنن نوجوون باقی بمونن همه کار می‌کنن تا جوون به نظر بیان با نهایت جدیت. بعدش تعجب می‌کنن که دیگرون باهاشون مث پیرپاتال‌ها رفتار می‌کنن.

بنویسین. رو میزهای من بنویسین. هر چه قدر می‌خواین قلب بکشین. پولشری جلوی این کارتونو نمی‌گیره. عاشق بشین. محض رضای خدا عاشق بشین تا جوونین. آه! اگه بچه داشتم پسر یا دختر، ازش نمی‌‌پرسیدم: «مشق‌ها تو نوشتی یا نه؟» می‌‌گفتم: «خوب عشق کردی؟» و اگه احیاناً هنوز این کارو نکرده بود، فحش بارونش می‌کردم. بهش می‌گفتم «پس منتظر چی هستی؟ منتظری همه‌ی دندون‌هات بریزه؟ ها؟ چی فکر کرد‌ه‌ی؟ فکر کرده‌ی عمر نوح داری؟ پس کی می‌خوای شروع کنی؟ کی؟ وقتی بازنشسته شدی؟ وقتی نصف عمرت هدر رفت؟ محض رضای خدا بجنب. برو جلو اگه دلت لرزیده منتظر نشو! امروزه که داری زندگی می‌کنی. فردا شاید یه بمب یه راست بیفته رو کله‌ت وقت داره به سرعت می‌گذره قبل از «بوم» آخر عجله کن. نکنه بی‌عشق سقط شی! برو پی عشق! وقتی معلمت می‌‌خواد قلم پاهاتو بشکنه تا پی عشق نری، جربزه داشته باش و تسلیم نشو! آدم‌هایی که تو زندگی درباره‌ت قضاوت می‌کنن، محرومن. مثل اون‌ها نباش و زندگی کن. زندگی کن حساب کتاب نکن.» اینها رو به بچه‌م می‌گفتم. خوبه که بچه ندارم نه؟ اما اگه عشق و لذت رو تو کله‌ی بچه‌ها فرو می‌کردن، عوض این که مدام تو گوششون بخونن «باید تو زندگی موفق شد؛ پول خوشبختی می‌آره؛ کار، بزرگی مرده» و همه‌ی این دستورهای به درد نخور، خُب اون وقت بچه‌ها بیش‌تر شاعر می‌‌شدن تا پلیس ضد شورش. به هر حال، قشنگ‌تره که آدم گیتار بزنه تا این که چماق بکشه. نه؟ عشقشو رو میزکافه‌ی من حک می‌کنه. پسره‌ی بیچاره قبلاً درست کنار دبیرستان یه بیشه‌ی کوچیک بود. حالا جاش به بزرگراهه این پسره پاتریک گاهی وقت‌ها می‌بینمش که رو آسفالت، کنار لودر پرسه می‌‌زنه. بعدش می‌آد این جا در واقع یه کم بهم اعتماد داره. یعنی من خوشم می‌‌آد این جوری فکر کنم که فکر کنم تو جریان کارهاشون هستم. خیلی دوست داشتم باهاشون رفیق باشم. همه‌ی اونهایی که میان، از موتورسیکلت شون حرف می‌زنن. به قول خودشون از «موب»شون - گاهی هم می‌گن «موتو» یا «قارقارک». ( می‌ خندد.)

ولی من رفیقشون نیستم. من یه آدم پا به سن گذاشته‌م. جوون‌ها پیرها رو دست می‌ندازن. آدم‌های مسن نقش آینه‌ی دق رو بازی می‌کنن بدجور و بعد تازه تعجب می‌کنن که چرا جوون‌ها باهاشون حرف نمی‌‌زنن در واقع پسربچه‌هایی که می‌‌آن این جا، انگار منو نمی‌بینن. واسه سفارش دادن نوشیدنی‌شون حتا سرشونم بلند نمی‌کنن. سرشون به‌کل گرم حرف زدن یا تور کردن محبوب‌شونه. منو مادام صدا می‌‌زنن و قبل رفتن حساب شونو می‌ذارن رو میز، ارتباطمون فقط ‌همینه. مطمئنم بعضی‌شون حتا نمی‌دونن من سر دارم، من یه موجود انسانی نیستم. فقط پخش کننده‌ی نوشیدنی‌ام. ‌همین. با وجود این چند تا مشتری هستن که باهام حرف می‌زنن. لازم نیست اغراق کنم حتا لازم نیست فکر کنم. «روز به خیر. چه طوری؟ هوا خوبه. هوا خوب نیست. هوا گرمه. هوا سرده. بارون می‌‌آد. برف می‌اد. تگرگ می‌آد. هوا آفتابیه. یه نصفه بدون کف. یه قهوه با شیر خوبه. واسه این فصل هوای خوبیه.» اصلاً واسه گفتن این حرف‌ها فکر هم می‌کنن؟

اما نه مث اون، اون هیچ وقت حرف نمی‌‌زنه. نه، منظورم کاکتوسه نیست. منظورم چیزیه که پشتشه. البته الآن اون جا هیچ چی نیست. اما اگه صبح بین ساعت نه تا دوازده بیاین یه پسر بزرگ بیست‌ساله می‌بینین با چشم‌های آبی درشت و غمگین و یه دسته موی وحشی رو پیشونیش. اونجا می‌شینه و می‌‌نویسه و من نگاهش می‌کنم بعضی وقت‌ها از نوشتن دست می‌‌کشه و تو ذهنش سیر می‌کنه. من به چشم‌هاش نگاه می‌کنم. خیلی سعی می‌کنم یه کم همراهش برم. اون داره پرواز می‌کنه و من تا می‌‌آم از زمین کنده بشم یکی از پیرمردهایی که براتون گفتم می‌گه «هی رئیس یه بوژوله‌ی دیگه…» یه دفه تلپی می‌‌افتم پایین. اون قشنگه. باید تازه به این محله اومده باشه. دو ماهه که هر روز صبح می‌آد. هیچ وقت با کسی حرف نزده. همیشه تنها اون گوشه می‌شینه. یه شکلات گرم ازم می‌خواد. براش می‌برم همیشه نگاهش، ثابته ‌همین. دریغ از یک کلمه حرف اما این میخ‌کوب شدن چشم‌هاش تو چشم‌های من برام یه کم مضحکه. تا مدت‌ها از خودم می‌‌پرسیدم «چی ممکنه تو اون دفتر گنده‌ش بنویسه؟» یه روز یکی از برگه‌های دفترش افتاد زمین. ندیدش. وقتی رفت برداشتم و خوندمش. اون روز فهمیدم اونم شعر می‌نویسه. کلی سوال از زمین و زمان داشت. توضیح می‌‌داد که خوش نیست که مردم نمی‌‌فهمنش. که واسه این زندگی ساخته نشده و شاید به روز خودشو بکشه. این قضیه اون قدر خوب بود، اون قدر خوب بود که موقع خوندن شعرش گریهم گرفت. دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم. بهش بگم می‌تونم بفهممش. بگم درد زندگیشو برام شرح بده، که که من که من دوستش دارم. می‌تونستم شعرهامو براش بخونم با هم حرف بزنیم. جرأت نکردم باهاش حرف بزنم. فرداش شعره رو گذاشتم زیر صندلیش رو زمین انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. چون نفهمید که من شعرشو خونده‌م. ورقهشو برداشت و گذاشت لای دفترش و ‌همین طور همه چی ادامه پیدا کرد. نمی‌‌دونه که منم می‌نویسم. شاید هیچ وقتم ندونه من مث قصه‌ها پنهونی دوستش دارم. به خودم قول داده بودم اینو به شما نگم چون به محض این که آدم از دروازه‌ی یه باغ پررمز و راز رد بشه زیبایی باغه کمتر می‌شه. طراوت و تازگیش از بین می‌ره. انگار یه تندباد شدید از بین می‌بردش اما با وجود این من رازمو گفتم. آدم با غریبه‌ها راحت‌تر می‌تونه محرمانه حرف بزنه تا با کسی که می‌شناسدش. بازیگرهام ‌همین جورن از بازی کردن جلوی یه دریا تماشاچی ترسی ندارن اما اگه بهشون خبر بدی که مادرشون یا بچه‌شون تو ردیف اول نشسته از دلشوره می‌‌میرن.

من بزدلم. خیلی بزدل. اما خب این کار همچین ساده‌م نیست. من که نمی‌تونم یه نامه‌ی عاشقانه بندازم تو شکلاتش. آه! کاش من مرد بودم و اون زن مردها همه کار می‌تونن بکنن. وقتی مردی از یه زن خوشش بیاد می‌تونه ازش دعوت کنه بیاد خونه‌ش رو ببینه. این کار به نظر همه خوبه. همه تحسینش می‌کنن. می‌گن مرد یعنی ‌همین. اما اگه زنی این کارو با یه پسر بکنه می‌گن سلیطه. یعنی ‌همین مرده در هر حال آسوده است. اگه زنه قبول نکنه که بیاد خونه‌ش رو ببینه خیلی راحت نتیجه می‌گیره که زنه فقط عشوه اومده و خیری ازش نمی‌رسه. همه تحسینش می‌کنن و زنه رو تحقیر می‌کنن اما اگه کسی پیشنهاد یه زنو رد کنه با زنه مت یه فاحشه رفتار می‌کنن و اون می‌مونه و شرمندگیش، حالا بگذریم. مرد سالاری در واقعیت وجود نداره. این فقط یه ایده است. ‌همین. یه کلمه‌ی مد روزه. بدیش اینه که فقط مردها این جوری‌ان زن‌ها فقط بعضی‌شون اون‌هایی که تمام روز قدقد می‌کنن و مشغول زندگی خصوصی این و اونن. برانداختن مرد سالاری اول از همه به آخر رسیدن بعضی اخلاق‌هاست اسمشو نمی‌‌دونم به هر حال اسمش پی‌یرو نیست. به قیافهش نمی‌‌آد. پس شاهزاده‌ی رویاها نیست. خب منم دیگه ازم گذشته که به شاهزاده‌ی رویاها بر بخورم شب‌ها بهش فکر می‌کنم.

می‌‌ترسم فردا نیاد، احمقانه‌ست. این باعث می‌شه احساس پوچی کنم، مخصوصاً که همه‌ی زندگی این پسرو پیش خودم تصور کرده‌م. فکر می‌کنم تنها تو یه اتاق زیرشیروونی زندگی می‌‌کنه و چون شوفاژ نداره می‌آد این جا می‌نویسه تا از سرما نمیره. کلاسیکش این جوریه، همه‌ی نویسنده‌های جوون قرن نوزده، قبل از مشهور شدن ‌همین کارو می‌کردهن. آدم خجالتی‌ای مث اون حتماً دوست دختر نداره. این موضوع خیلی خوشحالم می‌کنه حسادت احمقانه‌ست حسادت به خاطر کسی که من براش هیچ چی نیستم هیچ چی گاهی وقت‌ها، کلمات هر چی کم‌تر به زبون بیان بیشتر آدمو آزار می‌دن. وای اگه یه جو شهامت داشتم! با همه‌ی اینها آدم نباید بابت دوست داشتن کسی شرمنده باشه. بابت نفرت یا تحقیر، باید شرمنده بود ولی بابت دوست داشتن هرگز.

باهاش حرف بزن پولشری. باهاش حرف بزن. ما زندگی مونو با لرزیدن از شرم می‌گذرونیم دل و جرأت نداریم. چه قدر پوچ! تو بستر مرگمون از بزدلی باید بابت چی تأسف بخوریم؟ ترس از جواب رد؟ اما جواب رد چیه در مقابل مرگ؟ در مقابل نیستی؟ هیچ چی، هیچ چی، همه‌ش مسخره‌ست. تو مسخره‌ای پولشری. باید باید فردا باهاش حرف بزنم. صاف تو چشم‌هاش زل می‌‌زنم و بهش می‌گم «دوستت دارم.» به شرط این که با چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ش نگاهم نکنه و قیافهش نشون نده که حرفمو نفهمیده، به شرط این که ازم نخواد تکرار کنم چون شاید دیگه جرأتشو نداشته باشم. شاید برعکس بهم لبخند بزنه. خوشحال بشه. اون به محبت نیاز داره به عشق مطمئنم. آدم وقتی عاشقه و عاشقشن توی شعرهاش از خودکشی حرف نمی‌‌زنه وای! آره. من جرأت پیدا می‌کنم. فقط به خاطر این که خوشحال ببینمش به خاطر این که عاشق هم بشیم. به خاطر این که به هم عشق بورزیم، به خاطر این که

 هر شب به خودم می‌گم جرأت پیدا می‌کنم. این قصه‌ی کوچولو رو واسه خودم تعریف می‌کنم و بعد فرداش بازم هیچ چی به هیچ چی آه! یه کافه‌چی کوچیک و عجیب غریب که عمرشو پشت به پیشخون تلف می‌کنه، من ‌همینم یه آدم عجیب غریب که قرمز بزرگ می‌‌فروخت و فکر می‌کرد یه عاشق بزرگه یه میزپاک کن عجیب غریب که شعر می‌‌نوشت. عوض کردن سرنوشت ‌همین قدر سخته. موقع تولد، ما رو می‌‌ذارن تو قالب. واسه بعضی‌ها یه قالب از جنس الماس. واسه بقیه یه قالب از جنس آشغال. وجودمونو اون تو می‌سازن.

یه بچه‌ی سیزده‌ساله که تو کارخونه کار می‌کنه، هیچ بختی واسه یه زندگی مهیج نداره اما همه از دونستن این قضیه فرار می‌کنن. من زندگیمو با قصه گفتن واسه خودم گذرونده‌م تا به خودم تو زندگی کمک کنم. قصه‌ی شاهزاده‌های رویاها، شعرها، عشق‌های بزرگ همه‌ی اینها داره به آخر می‌رسه. به زودی دیگه نمی‌تونم اینها رو واسه خودم تعریف کنم. دارم از دل و دماغ می‌‌افتم. دارم با خاطرات کمابیش ساختگیم پیر می‌شم. اون پسره با اون چشمهای غمگینش، شاید آخرین قصه‌م باشه. خُب می‌خوام واسه اولین بار، یه چیزهایی اتفاق بیفته.

خدای من! اصلاً به شما فکر نمی‌کردم. اما خب با این همه، به دعام گوش بدین و با من دعا کنین که نذرم قبول بشه کاش منو تو بازوهاش بگیره. کاش با هم بریم یه جای دیگه زندگی کنیم. اون جا که قرص کامل خورشید می‌تابه. این کافه رو می‌فروشم و می‌‌ریم جنوب و با هم زندگی می‌کنیم. می‌نویسیم. به هم عشق می‌‌ورزیم. شعرهامونو واسه هم می‌خونیم. همه‌ی سال‌های تا امروز رو فراموش می‌کنیم. کمی‌ بعد شاید خیلی‌ها مث ما رفتار کنن. میلیونها نفرو تو جاده‌ها پیدا می‌کنیم. خیلی‌ها که متوجه می‌شن تا حالا وجودشونو بین کار اداری و تلویزیونشون تلف می‌‌کردهن با هم جامعه‌ی زن‌ها و مردهای خوشبخت رو تشکیل می‌‌دیم (اعلان «مرگ هم ‌همین طور» را بر می‌‌دارد) گم شو، جای تو این جا نیست. شادی. فقط شادی. فردا صبح همه‌ی میزها رو گل می‌‌زنم تا ازش استقبال کنم. آره فردا باهاش حرف می‌زنم. خیلی احمقانه‌ست که آدم زندگیشو بیخ گوش خوشبختی سر کنه و ازش بهره‌ای نبره. اون اونجا می‌‌ایسته رو به روی من با چشم‌های بزرگ آبیش و موهای آشفته‌ش، بهش می‌گم (در این لحظه تلفن زنگ می‌زند) بعله! بعله! (می‌‌رود سراغ تلفن) الو! بله! «کافه پولشری» ‌همین جاست. من یه جوون موبور می‌شناسم که صبح‌ها می‌‌آد تو کافه‌م؟ آه چرا چرا می‌شناسمش اون از من شهادت می‌‌خواین؟ پلیس؟ چرا؟ چرا؟ به من بگین به من بگین چی؟ آه! خُب، خیله خُب، فردا ساعت نه؟ بله، حتماً، می‌‌آم خدا حافظ مسیو (گوشی را می‌گذارد) خودشو از طبقه‌ی ششم ساختمونی که تک و تنها تو اتاق زیر شیروونیش زندگی می‌‌کرده، انداخته پایین مرده.

(گلدان کاکتوس را بر می‌‌دارد صندلی را وارونه می‌گذارد روی میز. اعلان را سر جایش می‌‌گذارد و خارج می‌‌شود...)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.