کسانی که از خیر املاس گذشتند
*کسانی که از خیر املاس گذشتند*
*اورسولا کروبر لو گویین- ترجمه سمیه کرمی*
جشنوارهی تابستانی با غریو زنگهایی که طنین آنها پرستوها را میرماند به شهر املاس[1] که برجهای روشنش کنار دریا بر پا شده بودند، آمد. طنابها و بادبانهای قایقهای داخل بندر از پرچمکهایی که به آنها آویخته بودند، میدرخشیدند.
صفوف جمعیت در خیابانهای مابین خانههایی با سقفهای قرمز و دیوارهای نقاشی شده، بین باغچههای قدیمی که از خزه پوشیده شده بودند، زیر درختهای خیابانها و از مقابل پارکها و ساختمانهای عمومی، به راه افتاده بودند. برخی از آنها خودشان را آراسته بودند: پیرها در رداهای شق و رق بنفش و خاکستری، کارگرهای مؤقر و ساکت و زنان شادی که بچههایشان را بغل کرده بودند. همان طور که راه میرفتند با یکدیگر هم گپ میزدند.
در خیابانهای دیگر ریتم موسیقی تندتر بود، سر و صدای گونگ[2] و دایره زنگی میآمد و مردم همین طور میرقصیدند. کل جمعیت در رقص بود. بچهها این طرف و آن طرف ورجه وورجه میکردند. صداهای تیزشان مثل پرواز پرستوها از صدای موسیقی بالاتر میزد.
تمام جمعیت به طرف شمال شهر میپیچیدند و به سمت چمنزار بزرگی که میدان سبز نامیده میشد میرفتند. آنجا پسرها و دخترها، در آن هوای صاف، برهنه با پاهای گلی ایستاده بودند. بازوان آنها بلند و نرم بود و داشتند اسبهای سرکش خود را قبل از مسابقه تمرین میدادند. اسبها زین و یراق نداشتند. به آنها فقط یک افسار بدون دهنه زده بودند. نوارهایی به رنگهای نقرهای، طلایی و سبز میان یالهایشان بافته بودند. منخرینشان را باد کرده بودند. با تکبر میخرامیدند و برای یکدیگر شاخ و شانه میکشیدند. آنها هم به شدت هیجان زده بودند. اسبها تنها حیواناتی هستند که به مراسم ما طوری عادت کردهاند که انگار مراسم خودشان است.
کوهها در دوردستهای غرب و شمال گسترده بودند و املاس را در کرانههای خلیجش به صورت یک نیمدایره تقریباً در بر گرفته بودند. هوای صبحگاهی چنان صاف بود که میشد ببینی از مایلها فاصله، برفی که چون تاج بر هجده قله نشسته بود با آتشی به رنگهای سفید-طلایی زیر آسمان آبی تیره، میسوزد. باد فقط به حدی بود که پرچمهای علامتگذاری میدان مسابقهی اسبدوانی را گهگاه تکانی بدهد و به اهتزاز در بیاورد.
در سکوت چمنزار وسیع سبز، میشد صدای موسیقی را شنید که در خیابانهای شهر جریان مییافت. میتپید و همین طور میآمد. یک شیرینی شادمانیبخش ملایم در هوا که هر از چندی به ارتعاش در میآمد، به هم میپیوست و بعد در صدای بلند شادیآفرین جرینگجرینگ زنگها گم میشد.
شادی! چطور میشود دربارهی شادی سخن گفت؟ چطور میشود مردمان املاس را وصف کرد؟
همان طور که میبینید، آنها با اینکه شاد و خوشحال بودند آدمهایی ساده نبودند. اما خود ما دیگر چندان کلمات شادمانی را به کار نمیبریم. لبخند قدیمی شده است. با توضیحاتی مثل اینهایی که دربارهی املاس گفتیم، همه میآیند برای خودشان یک فرضهای خاصی میسازند. با توضیحاتی مثل این، همه میآیند دنبال یک شاه میگردند که پشت یک نریان باشکوه نشسته باشد و شوالیههای اصیلاش او دوره کرده باشند. یا شاید روی یک تخت روان طلا دراز کشیده و چند بردهی عضلانی او را حمل میکنند. اما شاهی در کار نبود. آنها از شمشیر استفاده نمیکردند و برده هم نگه نمیداشتند. آنها بربر نبودند. من از قوانین و قاعدههای جامعه آنها خبر ندارم، اما حدس میزنم تعداد قوانین خیلی کم بوده است. آنها همان طور که بدون شاه و برده سر میکردند، سهام، آگهیهای تبلیغاتی، پلیس مخفی و بمب هم نداشتند. باز هم میگویم اینها آدمهایی ساده نبودند. چوپانهای ساده دل، وحشیهای رام نشدنی و اهالی نجیب آرمانشهر نبودند. پیچیدگی آنها کمتر از ما نبود.
مشکل در این عادت بد ماست که عالمنماها و سفسطهبازها آن را باب کردهاند. این عادت که ما شادی را به عنوان چیزی بسیار حماقتآمیز در نظر میگیریم. فقط درد است که هوشمندانه است. فقط پلیدی است که جالب است. این خیانتِ هنرمند است: سرپیچی از پذیرفتن ابتذال پلیدی و ملالآور بودن دهشتناک درد. اگر نمیتوانی مغلوبشان کنی، پس به آنها بپیوند. اگر آزاردهنده است، تکرارش کن. اما ستایش کردن نومیدی، محکوم کردن شادی است. استقبال از خشونت از دست دادن هر چیز دیگری است. ما تقریباً همه چیز را از دست دادهایم. ما دیگر نه میتوانیم یک انسان شاد را توصیف کنیم نه هیچ جشن شادمانی بر پا کنیم.
چگونه میتوانم از مردم املاس برایتان بگویم؟ آنها بچههایی ساده و خوشحال نبودند. اگرچه در حقیقت بچههایشان شاد بودند. آنها بزرگسالانی پخته، باهوش و احساساتی بودند که زندگیهایشان به خفت کشیده نشده بود. چه معجزهای! اما کاش میتوانستم بهتر از این توصیفش کنم. کاش میتوانستم شما را قانع کنم.
آن طور که من توصیف کردم، املاس مثل یک شهر در داستانهای جن و پری به نظر میآید. روزی روزگاری در زمانی بسیار قدیم و مکانی دور. شاید اگر با خیال خودتان تصورش کنید بهتر باشد و به فرضیاتتان نزدیکتر شود. زیرا قطعاً من نمیتوانم همهی شما را قانع کنم. برای مثال تکنولوژی در آنجا چگونه است؟ من فکر میکنم هیچ ماشینی وجود ندارد و هلیکوپتری بر فراز خیابانها نیست. این مسأله از آنجا ناشی میشود که مردم املاس، مردم شادی هستند. شادمانی بر اساس تفاوت قائل شدن بین چیزی که ضروری است با چیزی که نه ضروری است و نه مخرب و چیزی که مخرب است، استوار است. به هر حال اگر ردهی میانی را در نظر بگیریم -یعنی چیزهایی که ضروری نیستند اما مخرب هم نیستند، مثل وسایل راحتی، تجملات، فراوانی و غیره- آنها میتوانند صاحب حرارت مرکزی، مترو، ماشین لباسشویی و بسیاری دیگر از وسایل شگفتانگیزی که هنوز اختراع نشدهاند، باشند. مثل منابع نورانی شناور، منبع انرژی بدون سوخت، درمانی برای سرماخوردگی و ... و یا میتوانند هیچ کدام از اینها را نداشته باشند. واقعاً مهم نیست. هر طور که دوست دارید. من دوست دارم فکر کنم مردم شهرهای پایین و بالای بندر طی روزهای آخر قبل از جشنواره، با قطارهای بسیار سریع کوچک و اتوبوسهای دو طبقه به املاس آمدهاند و اینکه ایستگاه قطار املاس، اگرچه سادهتر از فروشگاههای باشکوه لوازم کشاورزی است، اما در واقع زیباترین ساختمان در شهر است.
اما حتا اگر به املاس قطار هم داده شود میترسم املاسیها به نظر بعضی از شما ظاهرساز و خودشیرین به نظر برسند. لبخندها، زنگها، رژهی جمعیت، اسبها و الی آخر. اگر این طور است لطفاً یک کاباره هم برای عیاشها اضافه کنید. اگر وجود یک کاباره به تصوراتتان کمک میکند، تأمل نکنید. اما، در عوض بگذارید معابدی را که از آنها راهبهای مؤنث و مذکر زیبای برهنهی که خودشان دست نزده نصف راه عیش را رفتهاند و حاضرند باهر کسی، زن یا مرد، عاشق یا غریبه عشقبازی کنند و تمایلاتشان با عمیقترین جوهر الهی یکی شده؛ را اضافه نکنیم. هرچند به نظر خودم اول خوب آمد. اما واقعاً بهتر میشد اگر در املاس معبد نداشتیم؛ حداقل نه معابدی با حضور انسانها. مذهب بلی، فرد روحانی خیر. قطعاً زیبارویان برهنه میتوانند این طرف و آن طرف سرگردان باشند و خودشان را همچون یک سوفلهی معنوی به گرسنگی نیازمندان و مجذوبان بدنهایشان ارایه کنند. بگذار به جمعیت ملحق شوند. بگذار دایره زنگیها بالای سر عشقبازیها صدا کنند و شکوه آرزو با صدای زنگ اعلام شود و (یک نکته مهم) بگذار نتیجهی این مراسم شادمان دوست داشته شود و توسط همگان نگهداری شود.
یک چیزی که میدانم در املاس وجود ندارد گناه است. اما چه چیز دیگری باید در آنجا باشد؟ من در ابتدا فکر کردم اینجا هیچ نوع مواد مخدری وجود ندارد، اما این طرز فکر مال خشکهمقدسها[3] است.
شیرینی ملایم و پایدار بادهی دروز[4] میتواند، برای کسانی که دوستش دارند، راههای شهر را عطرآگین کند. دروز که در ابتدا در ذهن و اندامها روشنایی و درخشندگی عظیمی را باعث میشود و بعد از گذشت چندین ساعت مستیای رویایی و بصیرتی شگرف از رازها و اسرار بسیار نهانی جهان، در کنار لذت هیجانانگیز سکس در سطحی ورای تمام اعتقادات، به همراه میآورد و اعتیاد آور هم نیست. فکر میکنم برای سلیقههای معتدلتر باید آبجو هم باشد.
دیگر چه، شهر شادمانی دیگر چه دارد؟ البته، حس پیروزی. جشن گرفتن رشادت. اما همان طور که شهر را بدون مرد روحانی تصور کردیم، اجازه بدهید بدون سرباز ادامه بدهیم. خوشی که بر کشتارهای موفقیتآمیز بنا شده باشد، نوع درستی از خوشی نیست، مؤثر نخواهد بود. انباشه از ترس است و مبتذل خواهد بود. چیزی که در روح تمام مردان، در هر کجا است، رضایتی بی حد و حصر و فراوان است. پیروزی بزرگوارانهای است نه علیه دشمنان خارجی، بلکه در اتحاد با بهترین و زیباترین چیزها در اوج ملایمت جهان. این چیزی است که قلب مردمان املاس را لبریز میکند و پیروزی که به خاطرش جشن میگیرند خود زندگی است. من واقعاً فکر نمیکنم تعداد زیادی از آنها به دروز احتیاج داشته باشند.
تا حالا بیشتر جمعیت به میدان سبز رسیدهاند. بوی عالی پختنیهای مختلف از چادرهای قرمز و آبی تدارکات بیرون میآید. چهرههای کوچک کودکان با رضایت چسبناک است. خردههایی از یک کلوچهی چرب میان ریش خاکستری یک مرد پیر مهربان گیر کردهاند.
پسران و دختران جوان بر اسبهایشان سوار شدهاند و در حال گروهبندی اطراف خط شروع مسابقه هستند. زنی پیر، کوچکاندام، چاق و خندان از سبدی در دستش گل بیرون میآورد و پخش میکند و مردان جوان قد بلند گلهایش را لای موهای درخشان خود میگذارند.
بچهای نه یا ده ساله، یک طرف جمعیت تنها نشسته و فلوتی چوبی را مینوازد. مردم مکث میکنند که گوش کنند و لبخند میزنند. اما با او صحبتی نمیکنند. زیرا او هرگز دست از نواختن نمیکشد و هرگز آنها را نمیبیند. چشمان سیاهش کاملاً مجذوب شیرینی سحرآمیز موسیقی است. کودک نواختن را به پایان میرساند و بعد دستانش که فلوت چوبی را نگه داشتهاند به آرامی پایین میآیند.
طوری که انگار این سکوت کوتاه مثل یک علامت باشد، ناگهان یک شیپور از چادر نزدیک خط شروع به صدا در آمد: آمرانه، غمگین و نافذ. اسبها روی پاهای بلند و باریکشان بلند شدند و برخی نیز در پاسخ شیهه کشیدند. سوارکاران جوان با چهرههایی هوشیار، به گردن اسبها ضربه میزنند، آرامشان میکنند و زمزمه میکنند: «آرام، آرام خوشگل من، امید من... » آنها شروع میکنند به قرارگرفتن در جایگاههایشان در امتداد خط شروع مسابقه. جمعیت در امتداد میدان مسابقه مانند میدانی از علف و گل در باد است. جشنوارهی تابستانی شروع میشود.
باور میکنید؟ می توانید جشنواره، شهر و شادمانی را بپذیرید؟ نه؟ خوب پس بگذارید یک چیز دیگر را هم برایتان تعریف کنم.
در زیرزمین یکی از ساختمانهای زیبای املاس. یا شاید هم در سرداب یکی از خانههای شخصی بزرگ؛ یک اتاق هست. در این اتاق قفل شده است و اتاق پنجرهای هم ندارد. باریکهای از نور خاکآلود از میان شکافهای تخته، از یک پنجرهی تارعنکبوت بسته در جایی از سرداب داخل میشود. در یک گوشه این اتاق کوچک یک جفت جاروی زمینشور با سرهایی سفت و توده شده و بد بو کنار یک سطل زنگزده قرار دارند. کف زمین کثیف است، اگر لمسش کنید میبینید کمی مرطوب است، کثیفی سرداب معمولاً این گونه است. اتاق سه گام طول دارد و دو گام عرض. فقط یک اتاق وسایل جاروکشی یا یک اتاق ابزار بدون استفاده است.
داخل اتاق یک بچه نشسته. ممکن است دختر باشد یا پسر. حدود شش سال به نظر میرسد. ولی در اصل نزدیک ده سال دارد. بچه کند ذهن است. شاید ناقص به دنیا آمده یا شاید بعداً در اثر ترس، سوءتغذیه و غفلت، عقب افتاده شده باشد.
دماغش را بالا میکشد و همانطور که در دورترین گوشه نسبت به سطل و دو جارو قوز کرده، گاهی بیهدف با انگشتهایش یا با آلت تناسلیاش ور میرود. از جاروها میترسد. به نظرش وحشتناک میرسند. چشمانش را میبندد اما میداند که آنها هنوز آنجا ایستادهاند و در هم قفل است. هیچ کس داخل نخواهد شد.
در همیشه قفل است و هیچ کس هرگز نمیآید. به جز برخی مواقع که –این بچه هیچ درکی از زمان و بازههای زمانی ندارد- در با تلقتلق وحشتناکی باز میشود و یک نفر یا چند نفر آنجا پیدایشان میشود. ممکن است یکی از آنها داخل شود به بچه سقلمهای بزند تا بلند شود. بقیه هرگز نزدیک نمیشوند، اما با وحشت، با چشمانی لبریز از نفرت، به داخل خیره میشوند. کاسهی غذا و ظرف آب با شتاب پر میشوند. در قفل میشود و چشمها ناپدید میشوند. آدمهایی که آنجا میآیند هیچوقت چیزی نمیگویند.
اما بچه که همیشه در این اتاق ابزار نبوده و میتواند نور خورشید و صدای مادرش را به خاطر بیاورد گاهی وقتها صحبت میکند. او میگوید: «خوب میشم. خواهش میکنم بذارید برم بیرون. من خوب میشم!» آنها هیچگاه پاسخ نمیدهند. بچه قبلاً شبها جیغ میکشید، درخواست کمک میکرد و حسابی گریه میکرد. اما حالا فقط یک جور صدای ناله در میآورد: «اهه، اه هااا.» و هر روز کمتر و کمتر صحبت میکند. آنقدر لاغر است که هیچ گوشتی به پاهایش نیست و شکمش برآمده. آخر او با نصف کاسه آرد ذرت و روغن در روز، زندگی میکند. بچه لخت است. از آنجا که همیشه روی مدفوع خودش مینشیند، کفل و رانهایش پوشیده از زخمهای چرکین است.
همه میدانند که او آنجاست. همهی مردم املاس. برخی میآیند که او را ببینند. برخی دیگر فقط به صورت ضمنی میدانند که او آنجاست. همه میدانند که او باید آنجا باشد. برخی چراییاش را میفهمند و برخی دیگر نمیفهمند، اما همهی آنها درک میکنند که شادیشان، زیبایی شهرشان، صمیمیت دوستیهایشان، سلامتی بچههایشان، دانش محصلهایشان، مهارت پیشهورانشان، حتا فراوانی محصولاتشان و آب و هوای معتدل آسمانشان، تماماً بستگی به تیرهروزی نفرتانگیز این بچه دارد.
معمولاً وقتی بچهها بین سنین هشت تا دوازده سال هستند، هر زمان که به نظر برسد آمادگی دارند، موضوع را برایشان شرح میدهند. بیشتر کسانی که به دیدن بچه میآیند هم جوانترها هستند. گاهی هم یک بزرگسال میآید، یا باز میگردد که بچه را ببیند. فرقی نمیکند که این مسأله را چقدر خوب برایشان شرح داده باشند. تماشاچیان جوان همیشه با دیدن بچه خشکشان میزند و حالشان بد میشود. آنها حالشان بر هم میخورد. هر چند فکر میکردند بهتر میتوانند خودشان را کنترل کنند. آنها علیرغم تمام توضیحات؛ احساس خشم، طغیان و ضعف میکنند. آنها دوست دارند برای بچه کاری بکنند. اما کاری از دستشان ساخته نیست. اگر بچه به روشنایی آفتاب، بیرون از آن مکان نفرتانگیز آورده شود، اگر تمیز شود و به او غذای خوب داده شود و آرامش داشته باشد، قطعاً خوب خواهد بود. اما اگر این کارها انجام شود، در همان روز و در همان ساعت تمام زیبایی و کامیابی و شادمانی املاس میمیرد و نابود میشود.
قانون همین است. مبادلهکردن تمام خوبیها و شکوه همهی زندگیهای املاس با بدبختی یک شخص، پیشرفت کوچکی است. کنار گذاشتن شادمانی هزارن نفر برای دادن فرصت شادی به یک نفر، باعث میشود گناه به درون دیوارهای شهر وارد شود.
قوانین خشک و مطلق هستند، حتا یک کلمهی محبتآمیز هم نباید به بچه گفته شود.
جوانها معمولاً وقتی این بچه را میبینند و با این تناقض وحشتناک رو به رو میشوند، با چهرهی گریان و یا با عصبانیتی بدون اشک به خانه بر میگردند. ممکن است به خاطر این مسأله هفتهها یا سالها به فکر فرو روند. اما به مرور زمان متوجه میشوند حتا اگر میشد کودک آزاد شود، آزادی برایش چندان خوب نمیبود. بدون شک لذت مبهم غدا و یک جای گرم وجود داشت. اما چیزهای دیگری هم بود. او پستتر و کندذهنتر از آن است که معنای شادی واقعی را درک کند. او آن قدر در ترس زندگی کرده است که نمیتواند از ترس رها شود. عادتهایش به قدری زشت و ناپسند هستند که رفتارهای انسانی بر او تاثیری نخواهند داشت.
قطعاً بعد از این همه مدت ]زندانی بودن[ بدون تسکینِ داشتنِ دیواری که از او محافظت کند و تاریکی برای چشمانش و مدفوع خودش که رویش بنشیند، خیلی بدبخت و بیچاره خواهد بود. هنگامی که شروع به درک عدالت وحشتناک واقعیت میکنند، اشکهایی که برای این بیعدالتی تلخ ریخته بودند خشک میشود و همه چیز را میپذیرند. از آن سو، این اشکها و عصبانیتهایشان، آزمون خیرخواهی و پذیرش ناگزیربودن است. که احتمالاً سرچشمه اصلی شکوه زندگی آنها هم همین است.
شادی آنها، شادیای بیروح و بیمسؤولیت نیست. آنها میدانند که خودشان هم، مثل همان بچه، آزاد نیستند. آنها رحم و دلسوزی را میشناسند. وجود آن بچه و اطلاع آنها از وجود آن بچه است که شکوه معماریهایشان، تلخی موسیقیشان و عمق دانششان را ممکن میسازد. به خاطر آن بچه است که این قدر با بچهها مهربان هستند.
آنها میدانند اگر آن موجود مصیبتزده در تاریکی بینیاش را بالا نمیکشید، یکی دیگر، مثلاً آن نوازندهی فلوت دیگر نمیتوانست هنگامی که سوارکاران جوان با زیبایی در نور اولین صبح تابستان برای مسابقه به خط شدهاند، آهنگهای شاد بسازد.
آیا حالا باورشان کردید؟ حالا باورکردنیتر نیستند؟ اما یک چیز دیگر برای گفتن باقی مانده و این یکی دیگر شگفتانگیز است.
گاهی اوقات یکی از دخترها یا پسرهای بالغ که به دیدن بچه میرود، گریهکنان یا با عصبانیت به خانه بر نمیگردد. در واقع گاهی اوقات برخی اصلاً به خانه بر نمیگردند. بعضی اوقات نیز یک مرد یا یک زن که کمی مسنتر است یک یا دو روز سکوت میکند و بعد خانه را ترک میکند. این مردم به خیابان میروند و به تنهایی در طول خیابان قدم میزنند. آنها به راه رفتن ادامه میدهند و مستقیم از میان دروازههای زیبا به طرف بیرون شهر املاس میروند. آنها در مزارع املاس راه میروند. هر کدام به تنهایی میرود، دختر یا پسر، مرد یا زن. شب فرا میرسد، مسافران باید از خیابانهای دهکده، از میان خانههایی که پنجرههای زرد روشن دارند بگذرند و به بیرون، به طرف سیاهی مزرعهها بروند. هر کدام به تنهایی، آنها به سوی کوهها، به طرف غرب یا شمال میروند. آنها همین طور میروند و میروند. آنها املاس را ترک میکنند. آنها به میان تاریکی میروند و دیگر هرگز باز نمیگردند. مکانی که آنها میروند برای ما حتا از شهر شادمانی نیز غیر قابل تصورتر است. من هرگز نمیتوانم توصیفش کنم. ممکن است اصلاً وجود نداشته باشد. اما به نظر میرسد آنها میدانند به کجا میروند. همانهایی که از اُملاس میروند.
[1] Omelas
[2] سازی آسیایی که از یک زنگ و یک چکش ساخته شده است.
[3] شاید به نظر برخی پیوریتن برگردان بهتری برسد، اما با توجه به اینکه به قاعدهی اسم خاص نبود، برگردان مفهومی شد. پیوریتن یعنی کسی که دیدگاهی سختگیرانه دربارهی تنآسایی و آمیزش جنسی دارد.
[4] Drooz
- ۹۹/۰۷/۰۴