شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

۳۲۵

ONE GRAM SHORT

ETGAR KERET

یک گرم کم

اتگار کرت، ترجمه: فرزین فرزام

 

پیش‌خدمت ستایش‌برانگیزی هست که در کافه‌ی کنار خانه‌ام کار ‌می‌کند. بنی که در آشپزخانه‌ی کافه مشغول است خبر داد که اسم طرف شیکماست. دوست پسر ندارد و جزو طرفداران مصرف تفننی مواد است. پیش از این که شیکما در کافه مشغول به کار شود هیچ وقت به آن جا سر نزد‌ه‌بودم حتی یک بار؛ اما حالا هر روز صبح ‌می‌شود روی یکی از صندلی‌های کافه پیدایم کرد، در حال نوشیدن اسپرسو  و در حالی که با شیکما درباره‌ی مطالبی که در روزنامه خوانده‌ام، درباره‌ی مشتری‌ها و درباره‌ی شیرینی‌های کافه گپ مختصری ‌می‌زنم. گاهی اوقات حتی موفق ‌می‌شوم به خنده بیندازمش و وقتی ‌می‌خندد به نفعم تمام ‌می‌شود. تا به حال چندین مرتبه تا پای دعوتش به سینما پیش رفتم؛ اما دعوت به سینما بیش از حد جسورانه است چرا که سینما رفتن یک قدم پیش از دعوت به شام است یا یک قدم پیش از دعوت به پرواز دو نفره به الیات به قصد گذراندن یک تعطیلات آخر هفته در ساحل.

دعوت به سینما تنها یک معنی دارد: ‌«می‌خوامت» و اگر طرف مقابل علاقه‌مند نباشد و «نه» بگوید همه چیز به تلخی تمام ‌می‌شود. به همین دلیل دعوت به دود کردن یک عدد سیگاری ایده‌ی بهتری است. در بدترین حالت ‌می‌گوید «اهل دود نیستم.» آن وقت من هم درباره‌ی بنگی‌ها جوکی سرهم خواهم کرد و انگار نه انگار که هیچ اتفاقی افتاده، یک ریسترتو دیگر سفارش ‌می‌دهم و ‌می‌روم پی کارم.

برای همین به آوری تلفن زدم. بین هم ورودی‌های دبیرستان‌مان آوری تنها کسی بود که سیگاری تیر بود. از آخرین باری که با هم حرف زد‌ه‌بودیم بیشتر از دو سال ‌می‌گذشت. در حال گرفتن شماره در سرم گفتگویی خیالی با او ترتیب داد‌ه‌بودم و دنبال شکار مطلبی ‌می‌گشتم که قبل از پیش کشیدن بحث حشیش به زبان بیاورم؛ اما درست همان موقع که از آوری درباره‌ی حال و احوالش پرسیدم گفت: «خراب، سر مشکلات سوریه مرز لبنان رو بستن. مرز مصر رو هم که به خاطر ترکمون‌های القاعده بستن. هیچی واسه دود کردن نمونده. داداش، دارم از در و دیوار بالا ‌می‌رم.»

‌می‌پرسم: «غیر از این چه خبر؟» برایم تعریف ‌می‌کند. گرچه هر دو ‌می‌دانیم که شنیدن حرف‌هایش برایم کوچک‌ترین اهمیتی ندارد، ‌می‌گوید دوست دخترش حامله است و ‌می‌خواهند بچه را نگه دارند و این که مادر دوست دخترش بیوه است و نه تنها دارد بهشان فشار ‌می‌آورد که ازدواج کنند بلکه یک مراسم مذهبی هم ‌می‌خواهد. چرا که معتقد است اگر پدر دختر هنوز زنده بود او هم همین را ‌می‌خواست. «آخر چه کسی ‌می‌تواند جواب چنین حرفی را بدهد؟ چه باید کرد؟ طرف را با بولدوزر از زیر خاک در بیاوریم بپرسیم؟» و تمام مدتی که آوری ور‌می‌زند من سعی ‌می‌کنم آرامش کنم و ‌می‌گویم که حالا آن‌قدرها هم مساله‌ی مهمی نیست و برای من واقعا هم مهم نیست که آوری جلوی یک خاخام عقد ازدواج ببندد یا نه. حتی اگر تصمیم بگیرد برای همیشه  کشور را ترک کند یا جنسیتش را تغییر بدهد. بدون هیچ دغدغه‌ی خاصی تصمیمش را هضم خواهم کرد. تنها چیزی که برایم مهم است علف مناسب برای شیکماست به همین خاطر قضیه را رو ‌می‌کنم: «ببین خوش‌تیپ، بالاخره لابد یه کسی پیدا ‌می‌شه که جنس داشته باشه دیگه، نه؟ برای فاز گرفتن نمی‌خوام برای یه دختر ‌می‌خوام. یکی هست که واسم خیلی عزیزه. ‌می‌خوام تحت تاثیر قرار بگیره.»

آوری دوباره ‌می‌گوید: «خراب، واست قسم ‌می‌خورم، حتی افتادم به ادویه‌کشی، عین این عملی‌ها.»

‌می‌گویم: «آخه از این آشغال‌های صنعتی که نمی‌تونم براش ببرم. حرکت قشنگی نیست .»

از آن طرف خط زیر لب ‌می‌گوید: «ملتفتم. ‌می‌دونم ولی الان اصلا پیدا نمی‌شه.»

صبح دو روز بعد آوری زنگ ‌می‌زند و ‌می‌گوید که ممکن است چیزی برایم داشته باشد؛ اما قضیه‌اش پیچیده است. ‌می‌گویم حاضرم جنس گران قیمت بخرم از آن کارهایی است که فقط یک بار در عمرم انجام خواهم داد و تنها یک گرم لازم دارم.

 با حالتی آزرده ‌می‌گوید: «نگفتم که گرونه، گفتم پیچیده‌س. چهل دقیقه‌ی دیگه تو خیابون کارلباک شماره‌ی چهل و شیش ‌می‌بینمت اون موقع توضیح ‌‌می‌دم.»

پیچیده! نه. این چیزی نیست که در این لحظه نیاز داشته باشم و از خاطرات دوران دبیرستان ‌می‌دانم که پیچیده‌ی آوری واقعا پیچیده است. نهایتاً من فقط یک نخود حشیش ‌می‌خواهم یا تهش یک نخ سیگاری که با دختر خوشگلی که به جوک‌هایم ‌می‌خندد دود کنم. حال و حوصله‌ی ملاقات با صد نفر خلافکار یا همان کسی که در خیابان کارلباک زندگی ‌می‌کند ندارم. لحن آوری پای تلفن برای مشوش کردن احوالم کافی است. در ضمن کلمه‌ی پیچیده را دو بار به زبان آورد. وقتی به آدرس مورد نظر ‌می‌رسم آوری کلاه کاسکت بر سر کنار اسکوترش منتظر ایستاده‌است. در حال بالا رفتن از پله‌ها نفس زنان ‌می‌گوید: «این یارو، همینی که داریم ‌می‌ریم ببینیمش، وکیله. دختره رفیقم هر هفته خونه‌ش رو تمیز ‌می‌کنه ولی نه واسه پول، واسه ماری جوانای دارویی. یارو یه جای بدنش، مطمئن نیستم کجاشه، یه سرطان خیلی داغون داره که واسه دردش ماهی یه نسخه‌ی چهل گرمی ماری جوانا از دکتر ‌می‌گیره ولی همه‌ش رو نمی‌تونه بکشه. از رفیقم خواستم ازش بپرسه ببینه ‌می‌خواد یکم بارش رو سبک‌تر کنه یا نه؟ یارو گفته درباره‌ش حرف ‌می‌زنه ولی اصرار داره که جفتمون بریم پیشش واسه همین گوشی رو برداشتم بهت زنگ زدم. »

‌می‌گویم: «آوری، من فقط یه ذره جنس خواستم. نمی‌خوام با یه وکیلی که تا حالا ندیدیش برم پای معامله‌ی مواد. »

آوری ‌می‌گوید: «معامله نیست که، بابا فقط خواسته جفتمون بریم آپارتمانش حرف بزنیم. اگه یه چیزی بگه که راست  کار ما نباشه پا ‌می‌شیم دُم قضیه رو قیچی ‌می‌کنیم. به هر حال امروز هیچ معامله‌ای در کار نیست من پول مول با خودم نیاوردم فوقش اینه که قرار مدارمون جوش بخوره .»

هنوز هم حس خوبی ندارم، نه به این خاطر که احساس ‌می‌کنم کار خطرناکی است، بلکه از این ‌می‌ترسم که ناخوشایند باشد؛ نشستن با آدم‌های ناشناس در خانه‌های ناشناس و جو سنگین تهدیدآمیزی که پا ‌می‌گیرد به مذاق من خوش نمی‌آید.

آوری ‌می‌گوید: «ای بابا ! برو بالا دیگه. بعد دو دقیقه هم وانمود کن رو گوشیت پیام گرفتی باید فوری بزنی بیرون. ولی من رو ضایع نکن یارو خواسته جفتمون بریم. فقط با من بیا خونه‌ش که عین احمق‌ها به نظر نرسم. بعد از یه دقیقه هم بپیچ برو. »

هنوز هم کار درستی به نظر نمی‌رسد؛ اما وقتی آوری قضیه را به این نحو بیان ‌می‌کند، نه گفتن و عوضی به نظر نرسیدن سخت است.

نام خانوادگی وکیل مورد نظر کورمن است یا حداقل روی در خانه‌اش که این طور نوشته شده و آدم درست درمانی به نظر ‌می‌رسد. نوشابه تعارف‌مان ‌می‌کند و انگار داخل بار یک هتل باشیم یک قاچ لیمو و مقداری یخ داخل لیوانمان ‌می‌اندازد. سر و شکل آپارتمانش هم رو به راه است. روشن است و حتی بوی خوب ‌‌می‌دهد.

‌می‌گوید: «ببینید من باید تا یک ساعت دیگه در جلسه‌ی دادگاه حاضر بشم یک پرونده‌ی مدنیه. مربوط به زیر گرفتن یک دختر ده ساله و فرار از صحنه‌ی سانحه، راننده تقریبا یک سال رو در زندان گذرونده و حالا من نماینده‌ی والدین دختر هستم جهت گرفتن یک دیه‌ی دو میلیونی، راننده عربه؛ اما خانواده‌ی ثروتمندی داره.»

آوری طوری ‌می‌گوید «اوه» که انگار حرفهای کورمن را متوجه ‌می‌شود. «ولی ما سر یه قضیه‌ی دیگه اومدیم اینجا ما دوست‌های تیناایم، اومدیم راجع به علف حرف بزنیم. »

کورمن بی‌طاقت ‌می‌گوید: «این مساله هم همون مساله است. اگر به من فرصت بدی حرفم رو تموم کنم متوجه ‌می‌شی. تمام اعضای خانواده‌ی راننده قراره برای اعلام حمایت از راننده در جلسه حضور پیدا کنند. از طرف خانواده‌ی دختر غیر از والدینش کسی حضور نخواهد داشت و والدین دختر در تمام طول جلسه با سر فروافتاده ساکت خواهند نشست و کلمه ای حرف نخواهند زد.»

آوری سرش را بالا پایین ‌می‌برد و ساکت ‌می‌شود. هنوز هم متوجه قضیه نمی‌شود؛ اما از طرفی نمی‌خواهد کورمن را عصبانی کند. 

"من از تو و دوستت ‌می‌خوام که به دادگاه بیایید و وانمود کنید که از خانواده‌ی قربانی هستید. بیایید سر و صدا راه بندازید، کمی شلوغ کنید، سر مدعاعلیه فریاد بکشید، قاتل صداش بزنید، شاید گریه هم بد نباشه، کمی فحش هم بدید؛ اما مواظب باشید نژادپرستانه نباشه، مثلا داد بزنید کثافت و از این قبیل چیزها خلاصه این که قاضی باید حضور شما رو احساس بکنه. باید متوجه بشه که افرادی در این شهر هستند که فکر ‌می‌کنند این عرب داره قسر در ‌می‌ره، شاید به نظر شما کار احمقانه‌ای باشه اما کارهایی از این دست قضات رو عمیقا تحت تاثیر قرار ‌می‌ده، تکونشون ‌می‌ده، قرصهای نفتالین رو از لای قوانین قدیمی و خشکشون بیرون ‌می‌اندازه و تن‌شون رو به تن دنیای واقعی مالش ‌می‌ده.»

آوری تلاش ‌می‌کند: «و قضیه‌ی علف؟»

کورمن حرفش را قطع ‌می‌کند: «دارم بهش ‌می‌رسم. نیم ساعت در دادگاه برای من وقت صرف کنید و من به هر کدوم شما ده گرم علف ‌می‌دم اگر داد و فریادتون به اندازه کافی بلند باشه، شاید نفری پانزده گرم. نظرتون چیه؟»

‌می‌گویم: «من فقط یک گرم لازم دارم. چطوره اون یک گرم رو بهم بفروشی و هر کدوم بریم دنبال کار خودمون. بعد ‌می‌تونی با آوری...»

‌کورمن ‌می‌خندد: «بفروشم؟ برای پول؟ فکر کردی من چه کاره‌ام؟ موادفروش؟ نهایت کار من اینه که گه‌گاه یک بسته‌ی کوچک به عنوان هدیه به یک دوست بدم.»

تقاضا ‌می‌کنم: «پس به من هم هدیه بده. فقط به گرم کوفتی ‌می‌خوام.»

کورمن لبخند ناخوشایندی ‌می‌زند: «همین الان چی داشتم ‌می‌گفتم؟ ‌می‌دم اما اول باید ثابت کنید که واقعا دوست من هستین.»

اگر به خاطر آوری نبود من هرگز موافقت نمی‌کردم؛ اما مدام به من ‌می‌گوید که باید از فرصت استفاده کنیم. ‌می‌گوید ما که هیچ کار خطرناکی نمی‌کنیم یا هیچ قانونی را زیر پا نمی‌گذاریم. دود کردن علف غیر قانونی است؛ اما داد کشیدن سر عربی که یک دختر را زیر گرفته نه تنها غیرقانونی نیست که حتی هنجار است.

‌می‌گوید: «کی ‌می‌دونه؟ اگه دوربینی چیزی هم باشه شاید ملت امشب ما رو تو اخبار تلویزیون ببینن.»

 باز هم ‌می‌گویم: «ولی آخه این که وانمود کنیم از خانواده‌ی اون دختریم چه معنی داره؟ منظورم اینه که خانواده‌ی اون دختر که ‌می‌دونن ما فامیل‌شون نیستیم.»

آوری ‌می‌گوید: «یارو گفت ما فقط باید داد بکشیم. اگه کسی پرسید ‌می‌گیم خبرش رو تو روزنامه خوندیم. ‌می‌گیم ما هم به عنوان شهروند درگیر قضیه‌ایم.»

این مکالمه در سرسرای دادگاه اتفاق ‌می‌افتد که تاریک است و بوی فاضلاب و کپک ‌می‌دهد و گرچه هنوز به بحثمان ادامه ‌می‌دهیم؛ اما مدتی است برای هر دوی ما مشخص شده‌است که من هم هستم. اگر قصد همکاری نداشتم همراه آوری و ترک اسکوترش تا این جا نمی‌آمدم.

‌می‌گوید: «نگران نباش من عوض جفتمون داد ‌می‌زنم. تو لازم نیست کاری کنی فقط یه جوری ادا در بیار که انگار رفیقمی. ‌می‌خوای من رو آروم کنی که بفهمن ما با همیم.»

نیمی از خانواده‌ی راننده پیشتر از راه رسیده اند و از انتهای سالن به ما خیره شده‌اند. خود راننده فربه است و خیلی جوان به نظر ‌می‌رسد. با هر کسی که از راه ‌می‌رسد سلام و احوال پرسی ‌می‌کند و روی همه را ‌می‌بوسد انگار عروسی است. سر میز خواهان کنار دست کورمن و یک وکیل دیگر که جوان هم هست خانواده‌ی دختر نشسته اند؛ اما چهره‌ی آن‌ها شبیه قیافه‌ی کسانی که به عروسی آمده‌اند نیست. شکسته و از دست رفته به نظر ‌می‌رسند. مادر دختر شاید پنجاه سال یا بیشتر داشته باشد؛ اما ریزه است و به یک پرنده‌ی کوچک ‌می‌ماند. موی کوتاه خاکستری دارد و کاملا عصبی به نظر ‌می‌رسد. پدر دختر چشم‌هایش را بسته‌است. هر از چندگاه برای یک لحظه چشم‌هایش را باز ‌می‌کند و دوباره ‌می‌بندد.

 روال قانونی دادگاه آغاز ‌می‌شود و به نظر ‌می‌رسد که به انتهای فرآیند پیچیده‌ای رسیده‌ایم و در مرحله‌ای هستیم که همه چیز تکنیکی و قطعه قطعه است، وکلا مدام شماره‌ی بخش‌ها و ماده‌های قانونی مختلف را زمزمه ‌می‌کنند. سعی ‌می‌کنم خودم و شیکما را تصورم کنم که بعد از زیر گرفته شدن دخترمان اینجا در دادگاه نشسته‌ایم. نابود شده‌ایم؛ اما یکدیگر را حمایت ‌می‌کنیم و در گوشم زمزمه ‌می‌کند : «‌می‌خوام اون قاتل لعنتی جزاش رو بده.»

 تصور خوشایندی نیست به همین دلیل بس ‌می‌کنم و در عوض شروع ‌می‌کنم به فکر کردن درباره‌ی خودمان در آپارتمان من؛ چیزی دود ‌می‌کنیم و در حالی که صدای تلویزیون را بسته‌ایم مستندهای شبکه‌ی نشنال‌جئوگرافیک  درباره‌ی حیوانات را تماشا ‌می‌کنیم. معاشقه را شروع ‌می‌کنیم و هنگامی که به من ‌می‌آویزد. حس ‌می‌کنم سینه‌اش به سینه‌ام فشرده ‌می‌شود.

«کفتار!»

آوری بالا ‌می‌پرد و فریاد ‌می‌کشد: «به چی ‌می‌خندی؟ تو یه دختر کوچولو رو کشتی. حالا همچین با اون پیرهن مارک پولو اون گوشه وایسادی انگار اینجا کشتی تفریحیه. باید بذارن پشت میله‌ها بپوسی.»

 تعدادی از افراد خانواده‌ی راننده به طرف ما راه افتادند. به همین خاطر بلند ‌می‌شوم و وانمود ‌می‌کنم که سعی دارم آوری را آرام کنم. البته واقعا هم دارم سعی ‌می‌کنم آوری را آرام کنم. قاضی چکش ‌می‌کوبد و اعلام ‌می‌کند که اگر آوری از داد زدن دست برندارد افسرهای دادگاه او را از محکمه بیرون خواهند برد. البته که در این لحظه این گزینه بسیار خوشایندتر از درگیر شدن با تمام خانواده‌ی راننده است که اکثرشان در فاصله یک میلی متری از صورت من ایستاده اند. آوری را هل ‌می‌دهند و دشنام نثارش ‌می‌کنند.

آوری فریاد ‌می‌کشد: «تروریست! حقت مجازات مرگه.»

هیچ ایده‌ای ندارم که چرا چنین حرفی ‌می‌زند؛ اما مردی با سبیل پر و پیمان به او کشیده ‌می‌زند. سعی ‌می‌کنم از هم جداشان کنم که میان او و آوری قرار بگیرم؛ اما در همان لحظه کسی با کله توی صورتم ‌می‌کوبد. افسران دادگاه آوری را کشان کشان بیرون ‌می‌برند. در حال خروج برای آخرین بار داد ‌می‌زند: «تو یه دختر بچه رو کشتی. تو یه گل رو از شاخه جدا کردی. کاش دختر خودت رو به قتل برسونن.»

حالا من چهار دست و پا روی زمین افتاده‌ام. خون از بینی یا پیشانی‌ام سرازیر شده‌است. دقیقا مطمئن نیستم از کدام، و درست در همان لحظه که آوری جمله‌ی مربوط به کشته شدن دختر راننده را تحویل ‌می‌دهد. کسی محکم با لگد به دنده‌هایم ‌می‌کوبد.

وقتی به خانه کورمن بر ‌می‌گردیم در فریزرش را باز ‌می‌کند و یک بسته نخود فرنگی یخ زده به من ‌می‌دهد و ‌می‌گوید محکم روی دنده‌هایم فشارش بدهم. آوری نه با او حرف ‌می‌زند، نه با من فقط ‌می‌پرسد: «علف کجاست؟»

کورمن ‌‌می‌پرسد: «چرا گفتی تروریست؟ مشخصاً بهت گفته‌بودم که به عرب بودنش کار نداشته باشی.» آوری با حالت دفاعی ‌می‌گوید: «تروریست که یه کلمه ضد عرب نیست. مثل قاتل ‌می‌مونه. خود حاشیه‌نشین‌ها هم از این کلمه استفاده ‌می‌کنن.»

کورمن جوابش را نمی‌دهد ‌می‌رود داخل حمام و با دو کیسه‌ی پلاستیکی کوچک بیرون ‌‌می‌آید. یکی را به دست من ‌می‌دهد و دیگری را طرف آوری پرت ‌می‌کند. آوری شلخته‌وار بسته را ‌می‌گیرد. کورمن در حال باز کردن در خانه ‌می‌گوید: «‌می‌تونی نخود سبزها رو با خودت ببری. »

صبح روز بعد در کافه شیکما ‌می‌پرسد که چه بلایی سر صورتم آمده‌است. ‌می‌گویم: «حادثه‌ای پیش آمده رفته‌بودم به دیدن یکی از دوستانم و روی اسباب بازی بچه‌اش که کف اتاق نشیمن افتاد‌ه‌بود سر خوردم.»

شیکما خندان ‌می‌گوید: «من رو باش فکر کردم سر یه دختر کتک‌کاری کردی» و برایم اسپرسو ‌‌می‌آورد. 

سعی ‌می‌کنم لبخند بزنم: «اونم گاهی پیش ‌‌می‌آد. اگه به اندازه کافی با من وقت بگذرونی. ‌می‌بینی که به خاطر دخترها به خاطر دوستام و حتی به خاطر دفاع از بچه گربه‌ها چطور کتک ‌می‌خورم ولی همیشه این منم که کتک ‌می‌خورم، خودم هیچ وقت کسی رو کتک نمی‌زنم.»

شیکما ‌می‌گوید: «عین داداش منی. از اون پسراس که سعی ‌می‌کنن دعوا رو قطع کنن و تهش خودشون اون وسط کتک ‌می‌خورن.»

‌می‌توانم خش‌خش کیسه‌ی پلاستیکی بیست گرمی را داخل جیب کتم حس کنم اما به جای توجه به علف ‌می‌پرسم که فرصت کرده آن فیلم تازه اکران‌شده را ببیند؟ همان که درباره‌ی فضانوردی است که سفینه‌اش منفجر ‌می‌شود و متصل به جورج کلونی  در فضا وا‌‌می‌ماند. پاسخ منفی ‌می‌دهد و ‌می‌پرسد: «این موضوع چه ربطی به بحث‌مان دارد؟ »

اعتراف ‌می‌کنم: «ربطی نداره ولی فیلم خیلی باحالیه. سه بعدیه. باید از این عینک‌ها بزنیم. فکر ‌می‌کنی دوست داشته باشی با من بیای بریم سینما؟»

لحظه ای سکوت در ‌می‌گیرد. ‌می‌دانم که پس از گذشتن این لحظه نوبت به پاسخ بله یا خیر خواهد رسید. در این لحظه آن تصویر کذایی دوباره در سرم شکل ‌‌می‌گیرد: شیکما گریه ‌می‌کند. هر دو در دادگاهیم و دست همدیگر را گرفته‌ایم. سعی ‌می‌کنم کانال را عوض کنم و تصویر دیگری پیدا کنم حالا روی مبل درب و داغان اتاق نشیمن خانه‌ام نشسته‌ایم و همدیگر را ‌می‌بوسیم سعی ‌می‌کنم؛ اما شکست ‌می‌خورم، آن تصویر....

نمی‌توانم آن تصویر را از ذهنم بیرون کنم.

 

منبع: هفته‌نامه‌ی نیویورکر

مجله‌ی نیویورکفا

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.