شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

 دانلود فایل PDF

ارقام مردگان، سیاوش گلشیری

 

 

آیا تاکنون شاهد تصادف‌‌های جاده‌ای بوده‌اید؟ جنازه‌هایی لهیده که جایی کنار جاده دراز شده‌اند؟! جمجمه‌هایی متلاشی که به تازگی چرخ ماشینی از رویشان رد شده یا ماشین‌‌های مچاله‌ای که‌ از لای درز‌‌های فلزی‌شان خون، قطره قطره ‌می‌چکد! معلوم است که به کرات دیده‌اید. ناگوارتر از این‌‌ها را حتی همراه با اشتیاقی زاید الوصف به هنگام دیدن چنین صحنه‌ای. نه، انکار نکنید. برای دیدن چنین صحنه‌ای لحظه شماری می‌کنید. در عین حال کلافه و عصبی، میان قطار ماشین‌‌هایی که پشت همدیگر متوقف شده‌اند. - راه بندانی که بیا و ببین.- به دام افتاده‌اید و مدام بوق می‌زنید. و دیگر به موضوعی که پیش از این ذهنتان را به خود مشغول کرده بود، فکر نمی‌کنید یا پی‌اش را نمی‌گیرید. بیایید صادق باشیم؛ شهوت دیدن بی‌تابتان کرده و گرنه دلیل این همه معطلی برای چیست؟ یکی یکی از کنار تصادفی که یک طرف جاده را بند آورده می‌گذرید، اما نه سریع، که به ‌اندازه‌ی چند ثانیه هم که شده ‌می‌ایستید، یک نیش ترمز و لذتی که لابه‌لای سرتکان‌دادن‌‌ها، نچ‌نچ‌کردنِ ما و فحش‌هایی نثار کارخانه‌های ماشین‌سازی، پنهان ‌می‌شود.

 شاید لحنی را که در چکیده‌ی ماجرا آمده، گستاخانه بیابید و همین هم سبب شود روایت ما را دنبال نکنید. انتخاب با خودتان است اما هدف از بیان واقعه‌ای که ذکرش خواهد رفت نه پاسخ به ‌این سئوال است که نکند همگی‌تان- با هر مرام و مسلکی - به حال خود واگذاشته شده‌اید و نه بیان فرضیه‌ای که مطرح کردنش را جایز نمی‌دانیم؛ آن هم وقتی که به دیدن این همه جنازه عادت کرده‌اید: محتوای کاسه‌های سری که پخش خیابان ‌می‌شوند، تصویر مرده‌هایی از شبکه‌های ماهواره‌ای، که به هر دلیلی جان باخته‌اند، کودکانی که به دور از مادرانشان قتل عام شده‌اند یا همین مردگان کرونا که ‌اجسادشان بی هیچ آیین و مراسمی، تنها با حضور چند تنی از اقوامشان به خاک سپرده می‌شوند و پناهجویان مغروقی که ‌اجسادشان در غروبی پاییزی بالاخره در ساحل موعود آرام می‌گیرند... نه؛ به ما خرده نگیرید که «هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست.» قصد ما روایت ماجرایی است که خود گرفتارش بوده‌ایم. و اکنون بر اساس آنچه که ذهنیتمان را ساخته، به شرح ماوقعی می‌پردازیم که در چرایی وضعیتمان - ر‌هاشدگی غریبی که دچارش گشته‌ایم- دخیل است و مگر کشف حقیقت را به علم وانگذاشته‌اند؟ ما از بلندای جایی سخن ‌می‌گوییم که جز نظم را بر نمی‌تابیم، هر چند که خود حاصل بی نظمی‌ایم.

و اکنون ماوقع ماجرا با این توضیح که بنا به دلایلی، منظور ماهیت پاره‌پاره‌مان است، از بیان خطی وقایع عاجزیم؛ آنچه در پی ‌می‌آید حاصل تقطیع رخداد‌هایی است که به هم گره خورده‌اند و به همین سبب و با عرض پوزش ناچاریم در لابه‌لای نام اشخاص و چیز‌های دیگر گاه با اشاره‌ای مختصر مانع از سردرگمی‌تان شویم:

چند ماه پیش از اعلام رسمی ‌شیوع کرونا در کشور، آقای مهدی‌قلی پس از پایان ساعت اداری سرخوش از غائله‌ای که در آبدارخانه‌ی ‌اداره به پا شده بود، سوار بر پراید سفیدش تقاطع همیشگی را اشتبا‌هاً رد کرد و مجبور شد از مسیر دیگری به خانه برود. مهدی‌قلی که زمان زیادی از عروسی‌اش نگذشته بود، حین رانندگی فکر می‌کرد وقایع امروز را چطور برای تازه عروسش تعریف کند به خصوص دسته‌گلی که ماکان‌جان، پسر تُخس همکارش، به ‌آب داده بود تا هم بر آب و تاب ماجرا بیفزاید و هم نقش خودش در پی بردن به دردسر تازه‌ی ماکان‌جان آشکار نشود. قضیه ‌از این قرار است: از مدرسه‌ی ماکان‌جان با آقای کاویانی تماس گرفته بودند که‌ اگر آب دستش است بگذارد زمین و فی‌الفور برود آنجا تا این بار با چشم‌های خودش ببیند آقازاد‌ه‌اش چه دسته گلی به آب داده‌، آقای کاویانی هم گوشی به دست پشت میزش نیم‌خیز شده بود تا با توسل به میله‌ی پرچم رومیزی در اتاق را ببندد مبادا خانم گنجعلی حرف‌های او را بشنود و همه را بگذارد کف دست مهدی‌قلی. و بقیه‌ی ‌آن‌ها هم طبق معمول کفری از ترفیعی که به‌تازگی نصیب کاویانی شده، برای این و آن تعریف کنند که عزیز دردانه‌ی طرف بعد از گیردادن به خانم معلمش حالا کارش به جایی رسیده که شب‌ها دستگاه کوچک ضبط صدا را جایی توی اتاق ننه و باباش جاسازی ‌می‌کند و بعد موقع زنگ تفریح با چند تایی از هم کلاسی‌ها، به آه و ناله و فغان والدین یکدیگر گوش می‌دهند!

 اما برخلاف تصور کاویانی، خانم گنجعلی نه پشت میزش که توی آبدارخانه، آن هم با سری برهنه ‌از ترس مارمولکی به بزرگی یک کف دست، روی صندلی زهوار در رفته‌ای ایستاده بود که هر آن نزدیک بود پایه‌هاش تاب نیاورند و پهن زمین شود؛ زنی گشاده رو و به غایت چاق، به گفته‌ی خودش ،به‌مزاح البته، ‌اندازه‌ی سن و سالش، حدود پنجاه و چند کیلو اضافه وزن داشت و همه‌ی هم و غمش پسرش پوریاجان بود که در تمام این سال‌ها تک و تنها به نیش کشیده بود. و حالا که پسرک از آب وگل درآمده بود، قصد داشت او را بفرستد ینگه‌ی دنیا پیش دایی‌اش. مورد دیگر آنکه همه‌ی کارمندان اداره‌ از زن و مرد، گواهی ‌می‌دهند، لااقل برای یک بار هم شده، برای حل مشکلاتشان با گنجعلی درد دل کرد‌ه‌اند، حل و فصل مسائل زناشویی مثلاً،  او هم هیچ گاه دست رد به سینه‌ی کسی نزده بود؛ همواره با خوش‌رویی پذیرای همه بود، به خصوص پی‌گیر کار ناشران و مؤلفان بینوایی که گاهی برای رفع چند ایراد جزئی مدت‌ها کتابشان بین زمین و آسمان معلق بود.

و حالا که حرف از کتاب و چاپ و انتشار به میان آمد، زمان آن رسیده تا به نکاتی درباره‌ی خودمان اشاره کنیم: حافظه و کلام ما را مجموعه مقالاتی در حوزه‌های مختلف شکل می‌دهد؛ نوشته‌جاتی که هیچ گاه مجال هست‌شدن نیافتند. آن هم با ذهنیتی پاره‌پاره‌. پاره‌ای مثلاً مربوط به مقاله‌ای با موضوع «سیاست منطقه‌گرایی روسیه در خاورمیانه» تألیف استادی باسابقه و البته بازنشسته که خرش از پل گذشته و پار‌ه‌ای دیگر مربوط به کتاب «ترجمه‌ی بینانشانه‌ای رمان جنایت و مکافات» نوشته‌ی ‌استادی جوان‌تر، همین طور جستار‌ها و مقالاتی در زمینه‌ی روانشناسی...

نکته‌ی دیگر آنکه ‌ایده‌ها، پرسش‌ها و چیز‌هایی که زمانی در ذهن خالقانمان پس‌رانده و یا حتى سرکوب شده‌اند، به ما راه یافته و اصلاً در ما جاری شده‌اند. مثلاً آن استاد کارکشته در هیچ کجای مقاله‌اش به ‌این فرضیه‌ اشاره نکرده‌است که سیاست خارجی روس‌ها ریشه در منجی‌باوری اسلاو‌ها دارد؛ با اینکه خوب ‌‌می‌دانست آن‌ها خود را قو‌می‌ برگزیده ‌می‌دانند. بله، آن استاد گرا‌می ‌در هیچ کجای مقاله‌اش به این موضوعات نپرداخته‌است. همان طور که‌ آن یکی استاد جوان این سؤال را مطرح نکرده که چرا قاره‌ی آسیا خاستگاه مرضی بود که در آخرین کابوس راسکلنیکف، دنیا را در بر‌می‌گرفت، مرضی که ‌از اعماق آسیا آغاز می‌شد و با شیوع در اروپا و بقیه‌ی کشور‌ها، همه را به کام مرگ می‌کشاند به جز تنها عده محدودی که قرار بود زمین را از تباهی پاک و منزه کنند؛ نجات دهندگانی که نه کسی آن‌ها را دیده بود، نه سخنانشان را شنیده بود و نه ‌اصلاً اثری از آثارشان بود... البته که ‌این کابوس ارتباطی به کرونا و خاستگاه آن ندارد. یک قرن و نیم است که‌ از نگارش «جنایت و مکافات» ‌می‌گذرد و اگر گمان می‌کنید از بیان چنین مصداقی منظوری داریم، سخت در اشتباهید. هر چند که نمی‌توانیم از تفاسیر این رمان و آثار دیگر جلوگیری کنیم. به هر حال آن ایده‌ها و افکار فروخورده، در حافظه‌ی ما جای دارند؛ و به یاری آن‌هاست که ‌می‌توان از برخی حقایق پرده برداشت.

برگردیم به ‌ادامه‌ی ماجرا؛ گنجعلی با آن حال و اوضاع جرئت خارج شدن از آبدارخانه را که نداشت هیچ؛ حتی نمی‌توانست خانم فاطمی، تنها همکار مونت آن طبقه را صدا کند تا به یاری‌اش بشتابد. گنجعلی مطمئن بود فاطمی ‌آن پایین توی محوطه، تلفن به دست، باز مشغول رتق و فتق امور خانه‌شان است. او مستأصل از به کار نیامدن مخزن عظیم دانش روان شناسی‌اش که چرا برخلاف گذشته به کارش نیامده تا اندکی هم شده به ‌اعصابش مسلط شود و خودش را از این مهلکه نجات دهد، نه جرئت ‌می‌کرد مقنعه را از کنار مارمولکی که به ‌او خیره شده بود بردارد و سرش کند و نه جسارت بیرون‌رفتن از آبدارخانه را داشت. آن هم بی‌حجاب و با سر و مویی پریشان جلوی انظارِ آن همه همکار و ارباب رجوع و مهم‌تر، انتظامات زحمت‌کش اداره که بی وقفه در حال رصد تصویر دوربین‌های مدار بسته بودند. گنجعلی مادرمرده یک چشم به مارمولک و چشم دیگرش به در بود که مبادا یکی از کارمند‌های ذکور اداره داخل شود و در این میان چه بدوبیراه‌هایی که نثار خودش نکرد که ‌ای کاش جفت قلم پا‌هاش شکسته بود و در جلسه‌ی ‌این هفته‌ی سه‌شنبه‌ها‌ شرکت نکرده بود. با اینکه ‌می‌دانست اجباری به شرکت در چنین جلساتی نیست. اما چاره‌ای هم نبود. لااقل یک هفته در میان هم شده حتماً باید خودی نشان ‌می‌داد. حالا بماند که همه ‌می‌آمدند: آقایان یک ور و خانم‌ها از جمله فاطمی‌ و چندتایی دیگر، روبه‌روی آقای ابوالفتحی ‌می‌نشستند که همیشه حی و حاضر بود و در اقدا‌می ‌غیر منتظره، طی حکمی‌ به سرپرستی مؤسسه منصوب شده بود. ابوالفتحی که ‌از بیان نطقی ساده عاجر بود و در اکثر جلسات مدام خمیازه ‌می‌کشید، توی این یکی که یک ساعتی زودتر از شروع ساعت اداری برگزار ‌می‌شد، علناً چرتی هم ‌می‌زد و همیشه هم با سوت گوش‌خراش سیستم صوتی نمازخانه ‌از خواب ‌می‌پرید. آن وقت دستی به سر طاسش می‌کشید و زیر چشمی ‌به دیگران نگاهی ‌می‌انداخت مبادا کسی زاغ سیاهش را چوب زده باشد. آخر‌های جلسه هم بالاخره به مدد بوی آشی که همه جا را پر کرده بود، خواب از کله‌اش ‌می‌پرید و این باره نه خمیده که شق ورق به دیوار پشتش تکیه ‌می‌داد و حین زمزمه‌کردن فراز پایانی زیارت عاشورا، با چشم، دیگران را حضور و غیاب ‌می‌کرد. بالاخره چنین جلساتی کم صواب نداشت! زیارتی ‌می‌خواندند و هم فرصتی بود برای دیدار با همکاران بخش‌های مختلف.

اما بوی مست کننده‌ی آش شیراز برای خانم گنجعلی ماجرای دیگری داشت. اگر آن بوی لعنتی نبود هرگز وسوسه نمی‌شد تا به ‌اندازه‌ی چند قاشق هم که شده بی‌خیال رژیمش شود و آن وقت در حالی که هول‌هولکی آن چند قاشق ناقابل را هورت می‌کشید، به‌اندازه‌ی یک قطره روی مقنعه‌اش بچکد و کمی ‌بعد، حین پاک کردن لکه‌ی مذکور، یک دفعه چشمش به جمال مارمولک روشن شود و از ترس، مقنعه‌اش را به گوشه‌ای پرت کند و قس علی هذا... به این ترتیب، واضح و مبرهن است که سرکار خانم عزت گنجعلی نمی‌توانسته ‌از محتوای آن تماس مطلع باشد و تلفن ناظم شاکی مدرسه را به دفتر کاویانی وصل کند.

خب، بله، معلوم است، مهدی‌قلی استراق سمع کرده، - همویی که در حال رانندگی بود - و کیفور از ماجرا‌های امروز، اصلا متوجه طرفی نبود که روی نرده‌های حفاظ پل عابر پیاده با دست‌هایی از هم گشوده - همچون مسیح مصلوب - قصد داشت خودش را از آن ارتفاع شش و نیم متری جلوی ماشین او بیندازد. تا مهدی‌قلی به خودش بیاید دیگر کار از کار گذشته بود. با سقوط طرف، ماشین مهدی‌قلی چرخی دور خودش زد و محکم به دیوار زیرگذر برخوردکرد بلافاصله هم کلی ماشین با سروصدا به یکدیگر کوبیدند و راه‌بندانی شد که بیا و ببین. ساعاتی بعد، عکس ماشین مهدی‌قلی با شعله‌هایی که به ‌آسمان زبانه ‌می‌کشید، کنار یکی دو تا ماشین درب و داغان و جمعیتی به گرد آن‌ها، در همه‌ی خبرگزاری‌ها منتشر شد؛ به علاوه‌ی مهدی‌قلی، چند تایی راننده و سرنشین دیگر جابه‌جا مرده بودند: سه زن و دو مرد و یک بچه، ‌اما برخلاف گزارش پلیس، مهدی‌قلی خیلی قبل‌تر از آنکه یک‌دفعه ماشینش گُر بگیرد و در شعله‌های آتش جزغاله شود، بر اثر ضربه‌ای که به سرش وارد شده بود، به طرفه‌العینی مرده بود. آخرین چیزی که در کمتر از هزارم ثانیه به ذهن او خطور کرده بود تصویر جوانه‌ای بود که خاک را پس ‌می‌زد و بعد با یکی دو برگ سبز نورسته، تن ظریفش را به نور می‌سپرد. اما گفتن از تداعی چنین تصویری - که لبخند کم رنگی هم به واسطه‌ی ‌آن بر چهره‌ی مهدی‌قلی نقش بسته بود، - بماند برای بعد.

آنچه مهم است هویت مسبب ماجر است که‌ آن هم در پرده‌ای از ابهام است. کارت شناسایی یا چیزی که هویت او را فاش کند یافت نشده بود. چیزی از چهره‌اش هم قابل تشخیص نبود؛ گویا به محض سقوط از پل، چرخ ماشینی از روی کاسه‌ی سرش رد می‌شود. حتماً کسی تاب دیدن جنازه را نداشته -که بعید ‌می‌دانیم. از همه بدتر تکه‌پاره‌های سر و مغز طرف بوده با لخته‌های خون غلیظی که ‌اینجا و آنجا شتگ زده بود... یکی از خبرگزاری‌ها هم به دست مشت شده‌ی جنازه ‌اشاره کرده بود و کلیدی که به زحمت از لای انگشت‌هاش بیرون کشیده بودند؛ یک کلید زردِ رنگ و رو رفته، مثل آن‌هایی که درِ گنجه یا صندوقی قدیمی ‌را باز ‌می‌کنند؛ طرف طوری کلید را مشت کرده بود که ‌انگار تنها دارایی‌اش بود. شاید هم ضمانت رستگاری‌اش برای سفر به آن دنیا، خلاصه آنکه در تمام تحلیل‌های مربوط به ‌این حادثه به دلیل مشابهت در شیوه‌ی ‌ارتکاب، آن را با چندین خودکشی‌ای که توی شهر‌های دیگر هم اتفاق افتاده بود و به ‌ادعای برخی کم‌کم در شرف باب شدن بود، مقایسه کرده بودند. البته گفتن هم ندارد که توضیحات مربوط به آن کلید بلافاصله ‌از متن آن خبرگزاری حذف شد و با شیوع کرونا و هراس از مرگ و میر ناشی از آن خیلی زود همه چیز به فراموشی سپرده شد.

ولی آنچه در فردای روز حادثه رخ داد به آقای سعیدی، آبدارچی اداره مربوط است. سعیدی پس از آنکه ‌از مرگ مهدی‌قلی خبردار ‌می‌شود، اول از همه ‌می‌رود سراغ بلبشوی میز آن خدا بیامرز؛ این بار بی‌غرولند. اداره خلوت است و اکثر کارکنان برای تشییع جنازه‌ی مهدی‌قلی راهی قبرستان شده‌اند. فعلاً کسی هم نیست تا به ‌او امر و نهی کند. سعیدی فرم‌های اخذ مجوز، یادداشت‌های بررسی آثار، تعیین تکلیف‌های اداره‌‌ی ارشاد و کوه مجلات منتشر شده و نشده و آن همه لوح‌های فشرده و مهم‌تر از همه  ما - بله درست شنیدید:ما- مجموعه‌ی نوشته‌ها، کتاب‌ها و مقالاتی که مدت‌ها قاتی چیز‌های دیگر منتظر اعلام نظر بودیم را خالی می‌کند توی کیسه‌ای نایلونی، با ما چه می‌کند بعداً عرض خواهیم کرد! یک کیسه دیگر هم اختصاص ‌می‌دهد به جعبه‌ی خمیردندان و مسواک و یکی دو قوطی کرم دست و صورت و چندتایی شیشه‌ی گیا‌هان دارویی، دمنوش‌ها و جوشانده‌هایی که بویشان کل اداره را بر می‌داشت و صدای همه را در ‌می‌آورد. به‌ ادعای برخی از همکاران، مهدی‌قلی در مواقعی به خصوص، مقدار معینی از دانه‌های اسپند را بعد از شستشو و آب کشی به د‌هان ‌می‌ریخت و بی اینکه بجود، قورتشان ‌می‌داد. سعیدی که ‌اسپندی پیدا نمی‌کند زیر لب حمد و قل‌ هو اللهی ‌می‌خواند و شمع نصفه‌نیمه‌ی جلوی عکس مهدی‌قلی را روشن ‌می‌کند و هم زمان صدای دورگه‌ی مهدی‌قلی معترض از اینکه چای بعد از نا‌هارش باز دیر شده، ناگهان توی گوش‌هاش ‌می‌پیچد که: «سعیدی جان، تو هم با ما نبودی....» سعیدی که ‌اندک بغضی راه نفسش را سد کرده، هر کاری ‌می‌کند گریه‌اش نمی‌گیرد. دست آخر هم پناه ‌می‌برد به داخل ماشین چینی شاسی‌بلندی که با پول حاصل از فروش تکه‌ای از زمین زراعی‌اش خریده و حالا آن زمین به خاطر احداث اتوبانی در همان حوالی ارزش زیادی پیدا کرده تا حین دود کردن سیگارش به ترانه‌ای هم گوش دهد و دوباره برود توی فکر باقی زمین که چطور می‌شود آشنایی توی شهرداری پیدا کرد و کاربری‌اش را یک جا تغییر داد یا اصلا تبدیلش کرد به چند جریب باغ با ساختمانی نقلی و استخر و.....

مدتی بعد، وقتی ابوالفتحی - همان سرپرست مؤسسه - دستور شکستن قفل کمد اختصاصی مهدی‌قلی را صادر می‌کند تا آنجا را هم از وسایل او خالی کنند، غیبت‌های کاویانی آن قدر علنی شده و نبود خانم گنجعلی و فوت مهدی‌قلی فرصت کافی را به دست خانم فاطمی‌ داده تا خودی نشان دهد و قسمت انتشارات را یک‌تنه به دست بگیرد. البته بماند که ‌ابوالفتحی با دیدن میزان خسارت وارده به کل منکر همه چیز ‌می‌شود و ادعا ‌می‌کند که هرگز منظورش این نبوده که سعیدی سهل انگاری کند و به‌ اموال بیت‌المال آسیب بزند. بلافاصله هم به حسابداری دستور ‌می‌دهد مبلغی را به خاطر چنین خبطی از حقوقش کسر کنند.

خلاصه، از بخت بدَ خانواده‌ی مهدی‌قلی، تحویل گرفتن وسایل شخصی متوفی هم زمان است با اخذ نتیجه‌ی ‌آزمایش سونوگرافی همسر او و همین موضوع، داغ  همه را دو چندان می‌کند. اگر حدس زده‌اید. علت مصرف آن چیز‌هایی که ذکرش رفت، صرفاً برای پسردارشدن بوده، باید عرض کنیم همه تلاش‌های مهدی‌قلی یک باره نقش بر آب شد. البته که یک ماه قبل از مرگش کار با سربلندی به نتیجه رسیده بود و حالا بیوه‌‌ی آن مرحوم با شکمی ‌برآمده و لباس عزا بر تن کاری نداشت جز اینکه به گوشه‌ای زل بزند و اشک بریزد. بله درست حدس زدید. جنسیت جنین مونث بود! آن هم دوقلو و وااسفا که تبار پرافتخار مهدی‌قلی برای همیشه‌ ابتر ‌می‌ماند.

وَ إِلهِی وَرَبِّی مَنْ لِی غَیْرُک ....

 اما سعیدی آبدارچی آن طوری که باید امانت‌دار خوبی نبود. او موردی از اقلام مهدی‌قلی را که گفتن ندارد فوراً از نظر دیگران پنهان کرد، البته با این نیت که تصور بیوه‌ی مهدی‌قلی درباره‌ی شوهر از دست رفته‌اش مخدوش نشود. به ‌این ترتیب از ذکر آن مورد به خصوص جلوگیری می‌کنیم که خداوند ستارالعیوب است و البته که حدس درباره‌ی چیستی آن، کار دشواری نیست؛ هرکس به فراخور کاروبارش چیز‌هایی را به دور از چشم بقیه پنهان می‌کند و باز بماند که یکی از موارد مذکور آن طور که باید درست عمل نمی‌کند و ناخواسته کار دست سعیدی می‌دهد. سعیدی همان موقع نفهمید اما بعد‌ها وقتی شیرینی تولد چهارمین فرزندش را دور ‌می‌گرداند، ناگهان چشمش به عکس مهدی‌قلی ‌می‌افتد با نوار سیاهی بر گوشه‌ی قاب و نگاه خیره‌اش و صداش که: «تو هم با ما نبودی...» سعیدی یک آن احساس می‌کند مهدی‌قلی از توی قاب عکس به ‌او لبخند ‌می‌زند. بالارفتنِ گوشه‌ی لب‌هاش را مطمئن است. و برق‌برق چشم‌هاش را، آن هم برای لمحه‌ای کوتاه که با آن لبخند کم‌رنگش به ‌او خیره نگاه ‌می‌کرده و بلافاصله دست و پا‌هاش بنا ‌می‌کنند به لرزیدن و از حال می‌رود. سعیدی کمی ‌بعد بهتر ‌می‌شود اما هرگز جسارت نگاه کردن به‌ آن قاب عکس روی دیوار پر از ترک اداره‌ی ‌انتشارات را پیدا نمی‌کند. دیگر به هیچ نوع شیرینی لب نمی‌زند و تا مدت‌ها از در آغوش گرفتن فرزند ته‌تغاری‌اش طفره ‌می‌رود.

و عجیب آنکه ‌این ماجرا تقریباً هم زمان است با تشنج‌های کاویانی- همان پدر ماکان‌جان- چرا که در اداره شایعه شده بود کاویانی پیش از شروع حمله‌های عصبی‌اش که بی‌شباهت به حملات صرع هم نبود، مهدی‌قلی را دیده که ‌انگار او را ‌می‌پاییده. ‌می‌گویند کاویانی اولین بار از توی سوراخ پریز برق اتاق خوابشان متوجه حضور مهدی‌قلی ‌می‌شود. بعد از این واقعه ‌است که ساعت‌ها به یک نقطه چشم ‌می‌دوزد: شبکه‌های دریچه‌ی کولر، هواکش، توالت و .... اینکه کاویانی چطور برق‌برق چشم‌های مهدی‌قلی را تشخیص داده بود اهمیتی ندارد؟! آنچه مهم است درد و رنجی است که ‌از چهره‌ی عرق کرده‌ی تب‌دار و رنگ پریده‌ی کاویانی هویدا بود. او بلافاصله دچار حمله می‌شد و بهتر است پیش از شرح آن به نکته‌ای اشاره کنیم:

منتقدین معتقدند داستایفسکی در رمان «جنایت و مکافات» بیش از دویست بار واژه‌ی رنج را به کار برده، ‌انگار بخواهد جهان را از طریق همین رنج به فهم درآورد. همین داستایفسکی در نامه‌ای تجربه صرع را به مرگ تشبیه ‌می‌کند. او می‌گوید پس از هر حمله با احساس گناه به جنایتی که قادر به یادآوری آن نیست روبه‌رو می‌شود. نکته‌ی دیگر آنکه در نوشته‌های بقراط از صرع با عنوان «بیماری مقدس» یاد شده‌است؛ چیزی که داستایفسکی با تأکید بر همین وجه مقدس و راز آلودش، آن را متعلق به ‌انسان‌های استثنایی می‌دانست. گفتنی است، نیچه نیز از ناپلئون به عنوان یکی از افراد برجسته‌ی مبتلا به صرع نام ‌می‌برد، همو که راسکلنیکف با کشتن پیرزن رباخوار قصد داشت به او بدل شود. اما کاویانی هرگز چنین احساسی نداشت.- چنانچه به طور ضمنی اشاره شد. او نه برجسته بود و نه استثنایی. کاویانی فقط ‌می‌ترسید: از همه کس و همه چیز، حتی اعضای خانواده‌اش، به خصوص پسرش ماکان‌جان، در دل او ترسی ریشه‌دار نقش بسته بود. هراسی مربوط به گذشته‌های دور از زمان پدر بزرگش - وقتی به عنوان فعال کارگری در کارخانه ریسندگی و بافندگی بار‌ها و بار‌ها توسط ساواک بازجویی شده بود - تا عمو‌ها و پدرش که در ابتدای انقلاب از کار اخراج شده و تا مدت‌ها تحت نظر بودند. به همین خاطر کاویانی از همان ایام طفولیت همواره ‌احساس می‌کرد کسی مراقب رفتار و گفتار اوست. این بود که به هیچ کس اعتماد نداشت و البته کسی متوجه ترس درونی او نبود. نه پدرش که تا زمان حیاتش در مجموع بیشتر از یک ساعت با او گفتگو نکرده بود و نه مادر که خود او نیز همواره در اضطراب بود و نه همسر و همکارانش که رفتار او را به حساب نوعی خضوع و خشوع ‌می‌گذاشتند.

و اکنون ‌می‌توانیم به‌ ادامه‌ی ماجرا و این بار به خانم فاطمی ‌بپردازیم. با عرض معذرت اگر فاطمی ‌را فراموش کرده‌اید کمی‌دیگر متوجه خواهید شد. اکثر مؤلفین و نویسنده‌هایی که برای یک بار هم شده گذرشان به مؤسسه‌ی فوق الذکر افتاده با فاطمی ‌برخورد کرده‌اند، چه ‌آن موقعی که پشت دخل کتابفروشی مؤسسه به عنوان فروشنده مشغول به کار بود و بعد‌ها که با اندک ترفیعی، تایپیست انتشارات شد و چه آن وقتی که در غیاب هر سه کارمند بخت برگشته‌ی آن بخش با گوشه‌چشم ابوالفتحی به طرفه‌العینی همه‌کاره‌ی آنجا شد. فاطمی ‌در نگاه ‌اول دختر موجهی بود، خوش برخورد با زبانی چرب و نرم که همین یکی کافی است تا بی عرضگی و ناکارآمدی‌ات را در لفافی از تعهد و کاردانی پنهان کنی که «فلک به مردم نادان دهد زمام مراد». ولی از آنجا که بیش از این جایز به ‌اظهار نظر نیستیم، ادامه‌ی قضایا را از سر ‌می‌گیریم که هیچ کس به ‌اندازه‌ی گنجعلی با فاطمی ‌صمیمی ‌نبود. گنج‌علی حالا معترف است بی‌چشم و رویی و قدرناشناسی هم حد و اندازه‌ای دارد. چراکه فاطمی‌در آن چندین و چند ماهی که در بیمارستان تحت مداوا بود و حتی بعد از آن در ایام طولانی درمان، هیچ گاه به عیادت او نرفته بود. تنها یک تماس خشک و خالی، آن هم همان اوایل که بعد‌ها معلوم شد به قصد اطلاع از چند و چون کار‌های اداری صورت گرفته با وجود آنکه بانی آشنایی او با مؤسسه و بعد استخدام فاطمی، کسی جز گنجعلی نبود. همو که بار‌ها شنوای درد دل فاطمی‌بود؛ مشاور و سنگ صبورش، وقتی با چشمانی اشک آلود از خانواده‌اش ‌می‌گفت؛ پدر و مادری علیل و ناتوان، برادری معتاد که به پول‌خرد‌های خواهرش هم رحم نمی‌کرد. و برادرزاده‌هایی شرور و چشم‌چران که ‌این اواخر جرئت نداشت در خانه با آن‌ها تنها بماند و دست آخر دوست پسری عاطل و باطل، خوش خط و خال که با چرب زبانی مار را از لانه بیرون می‌کشید. این‌ها عین حرف‌های فاطمی ‌است. اما گنجعلی به دلیل نوسانات خلقی بالا، توجه‌طلبی افراطی و یکی دوسه مورد دیگر، مطمئن بود فاطمی‌گرفتار اختلال شخصیت نمایشی است. در اینکه گنجعلی با تکیه بر دانش روان‌شناسی‌اش درست تشخیص داده بود، شک و شبهه‌ای باقی نمی‌ماند، ولی سئوال اینجاست: چرا او با وجودی که می‌دانست این دسته ‌افراد برای جلب توجه دست به هر کاری ‌می‌زنند، در صحت اظهارات فاطمی ‌تردیدی به دل راه نداده بود و فاطمی‌را باور کرده بود؟ پرداختن به‌ این نکته که گنجعلی زود باور بود و همین زودباوی و اعتماد بی‌چون و چرا به دیگران، همیشه کار دستش داده بود، مسئله‌ی دیگری است.

بازگردیم به روز واقعه؛ ‌اینکه صندلی از زیر پای گنجعلی در ‌می‌رود یا همان طوری که پیش‌تر گفته شد پایه‌های صندلی زهوار در رفته تحمل وزن سرکار علیه را نداشته، روشن نیست. البته طور دیگری هم می‌شود به ماجرا نگاه کرد. مارمولک بعد از سکوتی قابل تامل، ناگهان به سمت گنجعلی ‌می‌خزد و تکانه یا فشار وارده به صندلی همان و زمین خوردن و شکستن پا‌ها و لگن خاصره همان. صدا آن چنان مهیب است که همه‌ی کارمندان ذکورِ طبقه‌ی پایین و بالا ‌می‌ریزند توی آبدارخانه، البته به غیر از ابوالفتحی که پایش را از دفترش بیرون نمی‌گذارد. برخی ‌هاج ‌و واج مانده‌اند و نمی‌دانند چه کنند. چندتایی برای آنکه خودی نشان دهند، به میان جمع ‌می‌دوند. یکی با اورژانس تماس می‌گیرد، یکی دیگر اجازه نمی‌دهد گنجعلی را که حالا از درد به خودش ‌می‌پیچد، حرکت دهند، یکی دوتایی از معاونین مؤسسه هم زیر لب نچ‌نچی می‌کنند، سرشان را زیر ‌می‌اندازند و بی حرف از آستان در کنار ‌می‌روند و راهشان را می‌کشند و می‌روند به سمت اتاق ابوالفتحی. مهدی‌قلی خدا بیامرز که همین چند دقیقه پیش از ماجرای شیرین‌کاری ماکان‌جان انگشت به د‌هان بود با دیدن گنجعلی با سر برهنه و آن حال و اوضاع، پقی ‌می‌زند زیر خنده. بعد هم هر طوری هست به خودش مسلط ‌می‌شود و جلوی خنده‌اش را می‌گیرد. حالا دیگر سروکله‌ی خانم‌ها، از جمله فاطمی ‌هم پیدا شده که با دستپاچگی در تلاش است تا مو‌های گنجعلی و جا‌هایی از بدنش را از تیررس چشم‌های نامحرم بپوشانند.

 در کمتر از ربع ساعت، اورژانس سر ‌می‌رسد و گنجعلی را به بیمارستان و بعد هم اتاق عمل منتقل می‌کنند ولی نکته‌ای را باید همین جا متذکر شد، که نه گنجعلی که چند صباحی بعد به علت لکه‌دار شدن حیثیت مؤسسه با وجود بیست و چند سال سابقه، قراردادش را تمدید نکردند و نه مهدی‌قلی که جنازه‌ی جزغاله‌اش را به زیر خروار‌ها خاک سپردند و نه کاویانی که زندگی آشفته‌اش خود حدیث مفصلی دارد، هر سه نفر دیگر هیچ وقت پایشان را به ‌اداره نگذاشتند، که ‌می‌فرمایند: «وَ ما تَدْرِی نَفْسٌ مَاذَا تَکْسِبُ غَدًا وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیر.»

 بد نیست به ذهنیت مهدی‌قلی هم اشاره کنیم؛ به همان لحظه‌ای که با مشاهده‌ی گنجعلی دراز به دراز کف آبدارخانه و آن طور که ذکرش رفت، ناگهان چیزی در سرش شکل گرفت و باز با تأکید باید گفت که ‌این تصور، هیچ گاه در لایه‌لایه‌های تو در توی ذهنش ثبت نشد تا خدای ناکرده، به مدد یکی از عقده‌های واپس‌رانده‌ی ناخودآگاهش به آنی بیدار شود و نعوذ بالله به گناه بینجامد! هر چند که مهدی‌قلی دیگر مرده ‌است و گفتن این حرف‌ها خوبیت ندارد و آن پرسش اینکه «چرا در تما‌می‌این سال‌ها برای یک لحظه هم به چشم خواهری پی به زیبایی گنجعلی نبرده بود یا فکر نکرده بود زنی همچون او با آن سن و سال و آن همه ‌اضافه وزن، هنوز هم از طراوت جوانی برخوردار است و علی رغم همه‌ی سختی‌ها و ناملایمات زندگی‌اش حقش است که مو‌هاش را پسرانه کوتاه کند و نقش یک ساقه‌ی ترد علف را با یکی دو برگ سبز نورسته جایی کنار قوزک پایش تتو کند یا هر از گاهی با یکی از همکار‌هاش روی میز ضرب بگیرد و ترانه‌ای قدیمی ‌را با هم بخوانند و از همه مهمتر چقدر‌ هایلایت آبی کمرنگی که لای سفیدی مو‌هاش دویده به رنگ پوستش می‌آید.» حالا اگر گمان می‌کنید آخرین چیزی که به هنگام احتضار مهدی‌قلی در خاطرش نشست و لبخند ریزی را هم بر چهره‌اش نمودار کرد با تتوی گنجعلی ارتباطی دارد، بهتر است در این باره ‌اظهار نظر نکنیم.

 و ‌می‌دانیم همین الان است که سؤال کنید بالاخره خصیصه‌ی ‌این راوی که ما باشیم چیست؟ بر چه ‌اساسی روایت می‌کنیم و روایتمان تا چه ‌اندازه صادقانه و قابل استناد است؟ آیا به سیاق داستان‌های کلاسیک، دانای همه چیزدانی هستیم که ‌از سِرِّ همه چیز و همه کس واقف است و گاهی به ‌اقتضای شرایط از گفتن آن‌ها دریغ می‌کند؟ یا نویسنده‌، شاید یکی از همین اساتید زبان‌بسته‌ی دانشگاه ‌است که به قصد ارتقای رتبه و به شرط چاپ سریع و بدون معطلی مجموعه مقالاتش زیر بار هزینه‌های آن چنانی و سروکله زدن با عوامل انتشارات مؤسسه رفته ‌است و حالا که شاهد دیده‌ها و شنیده‌ها بوده، به لطف تخیل، داستانی را به هم بافته‌است و ما از زبان اوست که روایت می‌کنیم. قطعاً نه؛ راوی این وقایع که ما باشیم، خلأ است. لکه ‌ابری است به گرد کیسه‌ی نایلونی که سعیدی در روز خاکسپاری مهدی‌قلی آن را با محتویات میز کار او انباشت. روح جمعی آثاری است که قاتی کلی روزنامه‌ی باطله و خنزرپنزر‌های دیگر به یکی از غرفه‌های بازیافت شهرداری تحویل داده شد. و در آخر نتیجه‌ی زحمات آن همه مقاله و تحقیق شد چند مایع سفیدکننده و شیشه شوری که سعیدی به بهانه‌ی ‌انتقام از کسر حقوقی که ابوالفتحی ناجوانمردانه به ‌او روا داشته بود از غرفه‌ی بازیافت دریافت کرد و همگی را به ‌استفاده‌ی شخصی رساند.

و خلاصه آنکه خداوندگاران ما از بلایی که بر سر مخلوقاتشان آمده، بی اطلاع‌اند، همین طور ما را به حال خود ر‌ها کرده‌اند؛ از همین روست که ذهنمان بی‌اختیار هر لحظه پی چیزی است؛ بید‌های مجنون مثلاً - چرا نمی‌دانیم؟ - با آن شاخه‌های کمانی و افشانشان، آن هنگام که با وزش نسیمی ‌ولوله‌ای در میانشان برپا می‌شود. آن هم گونه‌ای از بید‌ها که خزانشان دیرتر از بقیه ‌است و زودتر از همه هم، آمدن بهار را با همان ساقه‌های لخت و برگ‌های ریز و سبزِ روشنی که بر آن‌ها جوشیده، ‌اعلام ‌می‌کنند و دوباره ‌از خبر مرگ یکی دیگر از خالقانمان مطلع ‌می‌شویم. همو که درباره‌ی «تأثیر انفجار نیروگاه‌های هسته‌ای بر سلامت انسان» کتاب مفصلی نوشته بود، چندی پیش بر اثر ابتلا به کرونا ریه‌هاش درگیر می‌شود و بالاخره در غروبی پاییزی وقتی که باد در لابه‌لای بید‌های مجنون ‌می‌پیچید جان به جان آفرین تسلیم می‌کند و حالا که کار به گفتن سرنوشت کسان کشیده شد، روا نیست از کاویانی نگوییم. نکته‌ی مهم آنکه کسی نمی‌داند آن روز در مدرسه در حضور مدیر و معاون و حتی جوانک ریشویی که فی‌الفور از اداره خبر شده‌بود، چه ‌اتفاقی افتاد. کاویانی به همسرش گفته دلش ‌می‌خواسته آب می‌شده و به زمین فرو ‌می‌رفته. ‌این تنها چیزی است که در این باره به همسرش گفته، خالصانه‌ترین آرزویی که در تمام عمرش کرده بود. بلافاصله هم آن هراسی که گفتیم سالیان سال در دلش ریشه دوانده بود، ناگاه به ‌این واقعه برگ و بار داد و به درخت بارور کهنسالی بدل شد که در تما‌می ‌لحظات در کار گرده‌افشانی بود و امان از باد‌ها که همه چیز را ‌می‌پراکنند. به همین خاطر بود که وقتی کاویانی از دفتر مدیر مدرسه بیرون ‌می‌آمد، حس می‌کرد همه چیز و همه کس او را تحت نظر دارند. آن وقت رنگ از رویش پرید. سیاهی مردم چشم‌هاش بنا کرد به دودوزدن، طوری که حتی متوجه پسرش و هم کلاسی‌های خاطی او نشد که پشت دفتر مدیر سیخ ایستاده بودند. کاویانی یک راست رفت سمت ماشینش، در را باز کرد، اما پیش از روشن کردن ماشین دیوانه‌وار شروع کرد به گشتن دنبال چه چیزی؟ دقیقاً نمی‌دانست. توی داشبورد، کنسول، لای درز تودوزی صندلی‌ها و خلاصه زیروزبر ماشین. بعد راه‌افتاد به کجا؟ نمی‌دانست. اداره نرود بهتر است. ‌می‌رفت خانه ‌اما هنوز چهارراه ‌اولی را رد نکرده، ‌ایستاد و دوباره شروع کرد به گشتن جا‌هایی که قبلاً دیده بود. توی خانه هم به هر گوشه و کناری سرک کشید؛ در جستجوی وسایل استراق سمع، دوربین‌هایی که هر کجا قابل نصب‌اند و اصلاً هر چیز ریز و کوچکی که ‌می‌توان تجهیزات شنود را در آن جای داد. اما چه بر سر ماکان‌جان آمد؟ اگر گمان کرده‌اید ماکان جان مؤاخذه شد کاملاً در خطایید. برخلاف شایعه‌ای که در اداره پخش شده بود، کاویانی نه با دیدن روح مهدی‌قلی، بلکه به محض رؤیت پسرش، دچار صرع شد. بدنش به لرزه ‌افتاد و کف از گوشه‌ی د‌هانش جاری شد. به ‌اعتقاد او پسرش از طرف کسی اجیر شده بود تا با ثبت و ضبط خصوصی‌ترین لحظات زندگی‌اش او را بی‌حیثیت کنند. به باور او، توطئه‌ی بزرگی نه فقط برای او که برای همه در جریان بود و این فرضیه با خبر مرگ مهدی‌قلی قوت بیشتری گرفت. کاویانی همچنین معتقد بود مرگ مهدی‌قلی یا بهتر بگوییم سقوط کسی که خودش را از روی پل عابر پیاده جلوی ماشین مهدی‌قلی انداخت در راستای همان توطئه بوده.

ولی موضوع به همین جا ختم نمی‌شود؛ مهدی‌قلی شبی، هم‌زمان به خواب همه‌ی کارمندان و کارکنان مؤسسه راه یافت. ما از محتوای آن خواب بی‌خبریم اما ‌می‌دانیم کیفیت آن به گونه‌ای بوده که ‌انگار مهدی‌قلی، بی‌اینکه در آن‌ها حضور یابد می‌خواسته دیگران را از چیزی آگاه کند. با این حال جز یکی دو نفر کسی به روی خودش نمی‌آورد. عده‌ای متوجه نمی‌شوند و عده‌ای دیگر هم که کرونا امانشان را بریده بود، ‌می‌گذارند به حساب عوارض بیماری و خواب‌های آشفته‌ای که مدام به سروقتشان ‌می‌آمد. برخی هم که به خاطر بحران اقتصادی از مؤسسه ‌اخراج شده بودند، دیگر خوش نداشتند حتی برای یک لحظه یاد آن مؤسسه‌ی لعنتی خاطرشان را مکدر کند. ‌می‌ماند آن‌هایی که در همان ایام یکی از اعضای خانواده‌شان را از دست داده بودند و طبیعتاً داغ عزیز از دست رفته به مهدی‌قلی راه نمی‌داد تا وارد خوابشان شود.

اما قضیه‌ی گنجعلی حکایت دیگری دارد. او با فریادی خفه‌ از خواب پرید و همان طور که بالشش را بغل کرده بود، اشک از پهنای صورتش جاری شد. این مسئله که گنجعلی بدون واکر نمی‌توانست قدم از قدم بردارد، حتماً در آن گریه‌ی بی‌صدای شبانه مؤثر بود، اما نمی‌توان منکر آن بو و حس و حالی شد که پس از دیدن آن خواب تا مدت‌ها دست از سرش برنداشت: چیزی مثل بوی تکه گوشتی فاسد یا بوی مردار، وقتی جنازه‌ای ‌می‌پوسد و کرم‌های ریز و سفید درونش خانه می‌کنند. آن وقت به هر زحمتی که بود از تختش بلند شد و یک نخ از سیگار‌هایی را که ‌می‌دانست پوریاجان هر از گاهی دور از چشم او دود می‌کرد، برداشته بود و لنگ‌لنگان رفته بود سمت پنجره‌ی ‌اتاقش. گنجعلی بعد از سالیان سال هوس سیگار کرده بود. و حالا به خیابان خالی نگاه می‌کرد، به چراغ قرمز چشمک زن راهنمایی که جایی آن دور‌ها روشن و خاموش ‌می‌شد. اما به غیر از گنجعلی باید به یکی دیگر از کارمندان مؤسسه هم اشاره کرد؛ او که در حین سرزدن به صفحات شخصی این و آن با دیدن یکی از تابلو‌های هولباین بی‌اینکه ‌از نقاشی یا دیگر هنر‌ها سررشته‌ای داشته باشد- ناگهان به یاد خوابی افتاد که مهدی‌قلی زمینه‌اش را فراهم کرده بود؛ تابلویی که پرنس میشکین در رمان «ابله»ی داستایفسکی، به وقت مواجهه با نسخه‌ای از آن بر دیوار خانه‌ی راگوژین، رنگ از رخسارش پریده بود که چنین چیزی حتماً ایمان را تباه می‌کند و دیگر نمی‌توان به رستگاری امیدی داشت؛ تصویری از مسیح نجات دهنده‌ای که در گور خفته ‌است با بدنی متلاشی، زخم‌های عمیق عفونی و چهره‌ای رنج‌کشیده، چشم‌هایی نیمه گشوده، پوزه‌ی کج و د‌هانی که به هنگام به میخ کشیدن بر صلیب فریاد زده بود: «ایلویی، ایلویی، لِما سَبَقْتَنی؟» و چه زجری دردناک‌تر از سکوت پدر آسمانی که فرزندش را به حال خود ر‌هاکرده‌است: «خدای من، خدای من، چرا مرا واگذاشتی؟» و اگر بگوییم مهدی‌قلی تا چندین سال بعد از مرگش، دائماً در خواب‌های این و آن در حال رفت و آمد بود، حتماً باورتان نمی‌شود. اینکه ‌او ‌می‌خواست زندگان را متوجه چه چیزی کند، خود نشانه‌ای است برای آن‌ها که ‌می‌اندیشند اما با افزایش مرگ و میر ناشی از کرونا، اوضاع کاویانی وخیم‌تر شد طوری که دیگر از جلوی برنامه‌های خبری تلویزیون تکان نمی‌خورد. مدام از این کانال به آن کانال، آمار روزانه‌ی مرگ و میر‌ها را در دفترچه‌ی کوچکی که همیشه همراهش بود، یادداشت ‌می‌کرد. کاویانی، به  یقین رسیده بود این بیماری هم توطئه‌ای از پیش طراحی شده‌است. او که مدت‌ها قبل ماکان‌جان را نزد خواهرزنش فرستاده بود، حالا در خانه، کلمه‌ای با همسرش صحبت نمی‌کرد؛ سکوت محض، نه لب به غذا می‌زد و نه به چیزی، تنها گاهی به دریچه‌ی کولر خیره ‌می‌شد و به زمزمه چیزی ‌می‌گفت. هفته‌ای یکی دوبار هم حملات صرع به سراغش ‌می‌آمد. ولی همسرش از هر تلاشی برای دوا و درمانش کوتاهی نکرد، از این بیمارستان به آن بیمارستان، از این روان‌پزشک به آن یکی، آن هم در ایام قرنطیه. دست آخر هم که بهبودی حاصل نشد به تحریک اطرافیانش بالاخره کاویانی را به یکی از مراکز نگهداری بیماران روانی فرستاد و البته که در ابتدا نتیجه رضایت‌بخش بود. بعد از پنج شش ماه بستری در آنجا، دیگر خبری از حملات صرع نبود. حال و احوالش بهتر شده بود، دیگر از چیزی واهمه نداشت. رنگ به رویش بازگشته بود و به مدد دارو‌ها، کمی‌ هم آب زیر پوستش افتاده بود. با وجود این به نظر ‌می‌رسید کاویانی تمایلی برای از سرگرفت روند زندگی طبیعی خود ندارد. او هر روز بعد از ظهر، حوالی غروب تا تاریک شدن هوا در سرما و گرما کاری نداشت جز آنکه روی یکی از نیمکت‌های سنگی محوطه بنشیند. جایی که به خیال خودش در تیررس دوربین‌های مداربسته نبود. جایی زیر شاخه‌های افشان بید‌های مجنون که با وزش نسیمی ‌به ‌این سو و آن سو پیچ و تاب ‌می‌خوردند. کاویانی به تنهایی روی آن نیمکت ‌می‌نشست و به روبه‌رو خیره ‌می‌شد. اما از آنجا که ‌اوضاع هیچ وقت به یک منوال نخواهد ماند، در گرگ و میش غروبی پاییزی بود که همه با شنیدن صدای جگر خراشی از ساختمان بیرون ‌می‌آیند، چراکه کاویانی درست مثل زن‌ها جیغ ‌می‌زده و به سمت نرده‌های آسایشگاه ‌می‌دویده، بعد هم از نرده‌ها بالا ‌می‌رود و از دست نگهبانی که تلاش ‌می‌کرده‌ او را پایین بکشد خودش را در ‌می‌آورد و فرار ‌می‌کند. تصویر کاویانی در حالی که مچ دست آن نگهبان بی‌نوا را گاز ‌می‌گیرد، آخرین چیزی است که در حافظه‌ی دوربین‌های آسایشگاه ثبت شده. پس از آن هیچ دوربینی در هیچ کجا نتوانست ردی از او به دست خانواده و مأمورینی دهد که در جستجویش همه جا را زیرورو کرده بودند. تقریباً مدتی بعد از واقعه‌ی ناپدید شدن کاویانی، مهدی‌قلی دیگر به خواب کسی نیامد. وقتی بوی مرگ و مردار همه جا را پر کرده، دیگر یادآوری‌ها و اشارات مهدی‌قلی دردی را دوا نمی‌کند، اصلا انگار که همه دچار فراموشی شده باشند. شاید هم به همین خاطر است که کمتر کسی از خالقانمان سراغمان را گرفت یا درباره‌ی نتیجه‌ی داوری مقاله‌ها و کتاب‌هاشان پرس و جو کرد تا به حقیقت ماجرا واقف شوند که هیچ داوری‌ای در کار نبوده‌است؛ فاطمی ‌با وجود آگاهی از اقدامات سعیدی،- منظور تحویل دادنمان است به غرفه‌ی بازیافت شهرداری، - مسئله را به ‌اطلاع کسی نرساند؛ نه‌ ابوالفتحی و نه حتی آن‌هایی که چشم انتظار جواب اداره‌ی ‌انتشارات بودند و به هنگام پی‌گیری، فاطمی ‌با چرب زبانی سرشان را به طاق می‌کوبید که کار‌ها طبق روال طبیعی خودش پیش می‌رود و اگر هم وقفه‌ای بوده، صرفاً به سبب درگذشت همکار ناکامشان مهدی‌قلی است و هم مشکلات ناشی از کرونا و دورکاری و چه و چه که ‌انشاء الله پس از تأیید نهایی، اثرشان به زودی چاپ می‌شود و به‌ این ترتیب گذشت و گذشت تا تعدادی از کارمندان بخش فرهنگی مؤسسه را به بهانه‌ی تعدیل نیرو اخراج کردند و لاجرم قسمت انتشارات هم به علت زیان‌ده‌بودن تعطیل شد.

در همین حیص و بیص بود که فاطمی‌ عکس‌های شرم‌آوری از خودش را با وضعیتی غیر قابل وصف روی عرشه‌ی کشتی‌ای تفریحی کنار چند نرینه‌ی نیمه لخت، پشت به مناره‌های مسجد ایاصوفیه و دورنمای ساحلی شهر، در صفحه‌ی ‌اینستاگرامش منتشر کرد. عکس‌ها تا مدت‌ها نُقل مجلس کارکنان مؤسسه بود، چه‌ آن‌هایی که مشغول به کار بودند و چه ‌اخراجی‌ها و تازه بر همگان روشن شد فاطمی‌که پدرش از ایا‌می ‌دور با ابوالفتحی حشر و نشر داشت فرزند یکی از وارد کنندگان بزرگ لوله‌های صنعتی است؛ صاحب چند هولدینگ و کارخانه و گفتن ندارد که فاش شدن هویت واقعی فاطمی، ‌چقدر داغ دل گنجعلی را تازه کرد اما از این بیشتر، افسوس دیگری مثل خوره به جانش افتاد و هرگز هم ر‌هاش نکرد که چرا از زمان وقوع واقعه‌ی آبدارخانه تا انتشار عکس‌ها، گنجعلی برای لحظه‌ای کوتاه حتی به‌ این احتمال فکر نکرده بود که‌ ای کاش لااقل از آبدارخانه‌ی لعنتی بیرون زده بود. بله، آن هم با سر عریان جلوی انظار عمو‌می ‌و همکارانش! گنجعلی که بار‌ها و بار‌ها ریز به ریز ماجرا را در ذهنش مرور کرده بود، به هر احتمالی برای متوقف کردن آن واقعه، چنگ انداخته بود: غلبه بر ترسش، مارمولکی که همه‌ی فتنه‌ها زیر سر او بود، تا مواجهه با وسواسش که مگر آن قطره‌ی آش کوچک روی مقنعه‌اش چه ‌ایرادی داشت یا اصلا چه لزو‌می‌ به حضور در آن سلسله جلسات صبحگاهی بود که به گفته‌ی رئیس و رؤسای اداره هیچ اجباری هم در کار نبود. به همین منوال گنجعلی هربار در جستجوی کشف آن حفره‌ای که ریشه‌ی همه هراس‌هاش بود، خاطره به خاطره، در گذشته غرق می‌شد و حالا دائم خودش را سرزنش ‌می‌کرد که به جای این همه، چرا برای یک بار هم شده به ‌این فکر نکرده بود که ‌می‌توانست بی‌حجاب از آن آبدارخانه‌ی لعنتی خارج شود؛ و مگر غیر از اخراج شدن چه سرنوشت دیگری در انتظارش بود؟ درست مثل حالا که به بهانه‌ی تعدیل نیرو، از کار بی‌کار شده بود. اما اگر جسارت به خرج داده بود و از آن مهلکه بیرون جسته بود، در عوض دیگر مجبور نبود تا پایان عمر روی پا‌هاش بلنگد و دستش را هر لحظه تکیه‌گاه بدنش کند.

و حالا باید از ابوالفتحی بگوییم که بعد از تحمل کشمکش‌های مؤسسه و بحران‌های ناشی از کرونا، مبتلا شدن‌ها و قسر دررفتن‌ها و شاهد مرگ این و آن بودن‌ها، بالاخره سرش را روی میز گذاشت، چشم‌هاش را بست و دیگر به چیزی فکر نکرد تا لخته خونی که در مغزش ایجاد شده بود، به درستی کارش را انجام دهد. بله؛ ابوالفتحی به محض اطمینان از واریز شدن وام مساعده‌ی دولت به مؤسسه، وقتی که دیگر خیالش بابت پرداخت پاداش خدمت سی و چند ساله‌اش راحت شد، بلافاصله پس از دیدن حکم بازنشستگی‌اش سرش را روی میز گذاشت و دیگر نفس نکشید. آخرین چیزی که به ذهن ابوالفتحی متبادر شد خاطره‌ای مربوط به گذشته‌های دور بود: بیست و یکی دو سالگی‌اش؛ پیش از انقلاب پنجاه و هفت و کمی ‌قبل از آنکه روحیه‌ی ‌انقلابی به کل او را کن‌فیکون کند، در کنار چندتن از رفقا و رنوی جگری‌رنگش با شلوار‌های پاچه‌گشاد و مو‌های فر پرپشت و سبیل‌های دسته‌دار، پشت به مسیر پر پیچ و خم جاده‌ی چالوس و آن سوتر دختر‌های جوان که شکل و شمایلشان گفتن ندارد و ماشین که سهواً ترمز دستی‌اش کشیده نشده بود، چرخ‌هاش آرام به حرکت در آمد و بعد در سراشیبی جاده به راه ‌افتاد و به قعر دره سقوط کرد.

بعد از فوت ابوالفتحی سرپرست جدید به محض نشستن پشت میز ریاست، با آن چشم‌های کورمکوری‌اش ناگهان متوجه تصاویر دوربین مدار بسته‌ی آبدارخانه شد؛ آن هم در کنار تصاویر قسمت‌های دیگر مؤسسه. ‌اینکه آیا ابوالفتحی ناظر حوادث مربوط به واقعه‌ی آبدارخانه بوده، مطمئن نیستیم! اما بنا به گواهی مسئول دفتر حوزه‌ی ریاست، به ‌احتمال قوی او شاهد ماجرا بوده، چرا که یکی از دل مشغولی‌هاش زل زدن به مانیتورشدبود! او ساعت‌ها چشم از صفحه مانیتور برنمی‌داشت و این سئوال همیشه بخشی از ذهن معاونین و رؤسای ادارات را اشغال کرده بود که ‌ابوالفتحی مشغول تماشای چه چیزی است؟ همین طور که ما حالا ذهنمان درگیر این سئوال است که ‌اگر ابوالفتحی، گنجعلی را با آن حال و احوال روی چهار پایه مشاهده کرده پس چرا هیچ واکنشی نشان نداد تا مانع از آن همه ‌اتفاقات مسلسل‌وار شود.

در این صورت، نه واقعه‌ی آبدارخانه به وقوع ‌می‌پیوست، نه مهدی‌قلی کیفور از حوادث آن روز از مسیر اشتباه به خانه ‌می‌رفت که در میانه‌ی راه ناشناسی با دست‌هایی از هم گشوده خودش را جلوی ماشین او بیندازد، و نه ‌احوالات کاویانی به سبب ارتباط مکررش با روح مهدی‌قلی، روزبه‌روز بغرنج‌تر می‌شد و مهمتر از همه دیگر ما مخلوقات ناقص‌الخلقه‌ای نبودیم که توسط خالقانمان به فراموشی سپرده شویم و اگر گمان می‌کنید سرپرست جدید در رابطه با دوربین مداربسته‌ی آبدارخانه و مکان‌های غیرضروری، اقدا‌می ‌انجام داد، باید عرض کنیم نام‌برده نه تنها به روی خودش نیاورد بلکه به مرور بر تعداد دوربین‌ها هم افزود. او که در تمام مدت شیوع کرونا هیچ گاه ماسک از جلوی د‌هانش کنار نرفت - حتی در مواقع تنهایی‌اش - همه فکر و ذکرش تغییر بود: اول از همه هم از دکوراسیون دفتر خودش آغاز کرد تا اینکه رسید به تعویض پرسنل و عزل و نصب‌های جدید و بعد هم توی بوق و کرنا کردن فعالیت‌های مؤسسه با انتشار انواع بروشور و بولتن و حتی برگزاری نشست‌های مختلف به‌ امید تصدی منصبی بالاتر که «همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس، که دراز است ره مقصد و من نوسفرم.» لازم به ذکر است فرمان جمع آوری تله چسبی‌های مارمولک و دیگر جانوران موذی از گوشه و کنار طبقات مؤسسه هم از اقدامات او به حساب ‌می‌آید که پیش‌تر در زمان ریاست ابوالفتحی و پس از واقعه‌ی آبدارخانه نصب شده بودند. و حالا که همه گفتنی‌ها گفته شد، فقط سرگذشت کاویانی می‌ماند.

او همان طوری که آرزو کرده بود، آب شد و به زمین فرورفت؛ تنها چیزی که‌ از او به جا ماند دفترچه‌ی یادداشتش بود؛ دفترچه‌ای انباشته ‌از رونوشت‌های ارقام روزانه‌ی مردگان و نه فقط مردگان کرونا که ‌اخیراً هر واقعه‌ای که به مرگ ‌می‌انجامید، در دفترچه‌ی ‌او تحریر می‌شد: از حلق‌آویزشدن جمعی یک خانواده‌ی چند نفره به خاطر تنگی معاش تا ساقط شدن هواپیمای مسافربری و فروریختن ساختمانی عظیم و سانحه‌ی قطاری که ‌از ریل خارج شد.... به همراه چند صفحه‌ای خطوط درهم و برهم و طرح‌های ناشیانه ‌از پریز‌های برق و کلید‌های قدیمی؛ به خصوص از آن‌هایی که درِ گنجه یا صندوقی قدیمی‌ را باز می‌کنند و حالا که صحبت از کلید به میان آمد، باید بگوییم هویت صاحب آن کلید هیچ وقت مشخص نشد. کسی برای یافتن او به پزشک قانونی مراجعه نکرد و بالاخره در یکی از روز‌های زمستان وقتی که برف همچون کفن سفیدی بر سرتاسر گورستان پهن شد، آن جنازه‌ی آش‌ولاش را نزدیکی‌های غروب، بی‌غسل و کفن در جایی دور از قطعه‌های دیگر دفن کردند. گورکن پیری او را درون قبر هل داد و همان طور که به سیگارش پک ‌می‌زد، گور را از خاک پر کرد و آن کلید قدیمی ‌رنگ و رو روفته برای همیشه در نایلکسی کوچک در بخش تجسس اداره‌ی آگاهی بایگانی شد.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.