شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

دانلود فایل PDF

 

 

قتل‌های کوچه‌ی مورگ

ادگار آلن پو، مترجم: کاوه میرعباسی

قسمت اول

این که پریان دریایی چه آوازی می‌‌خوانند، یا اینکه‌ اخیلس با کدام نام خود را در جمع زنان مخفی کرد، به راستی، پرسش‌هایی سردرگم‌کننده‌اند، لیکن فراسوی گمانه‌زنی نیستند. سر تاماس براون[1]

 

قابلیت‌های ذهنی‌ای که تحلیل‌گرانه قلم‌داد می‌شوند، خود به میزان بسیار اندک  قابل تحلیل‌اند. آن‌ها را صرفاً بر مبنای نتیجه‌شان ارزیابی می‌کنیم. از جمله نکاتی که درباره شان می‌دانیم یکی این است که همواره برای کسانی که به وفور از آنها بهره‌مند باشند منبع پرشورترین لذت‌اند. همان طور که ‌انسان زورمند از  توانایی‌های جسمانی‌اش به وجد می‌‌آید، از انجام تمرین‌هایی که عضلاتش را به تحرک وادارند مسرور می‌شود، تحلیلگر هم تفخرش را در فعالیتی می‌جوید که گره‌گشاست. حتی پیش پا افتاده‌ترین مشغولیتی که‌استعدادش را به کار گیرد، مایه‌ی انبساط خاطرش می‌‌شود. دلبسته‌ی معماها، چیستانها، هیروگلیف‌هاست؛ در راه حل‌هایی که برای هر کدامشان عرضه می‌دارد چنان ذکاوتی نشان می‌دهد که‌ادراک عامیانه، آن را ماوراء طبیعی می‌‌پندارد. نتایجی که به برکت جانمایه و جوهره‌ی اصلی روشش به‌ آن‌ها دست یافته به راستی کشف و شهودی تمام عیار جلوه می‌کنند.

توانایی تحلیل احتمالاً با مطالعه‌ی ریاضیات تقویت می‌‌شود، خاصه والاترین شاخه‌ی آن که به ناحق و صرفاً بر مبنای عملیات معکوسش، آنالیز نامیده شده که گویی تحلیل به تمام معنا باشد. لیکن محاسبه فی نفسه تحلیل نیست. مثلاً، یک شطرنج باز فقط یکی از این دو کار را می‌کند بی‌آنکه ‌از دیگری مدد بگیرد. از این جا می‌توان نتیجه گرفت که تأثیرات شطرنج بر ماهیت ذهنی بسیار بد فهمیده شده‌ . اکنون به نیت رساله نویسی دست به قلم نبرده‌ام، بلکه صرفاً ملاحظاتی را کاملاً بی‌نظم بر کاغذ می‌‌آورم تا پیشگفتاری باشد بر روایتی بیش و کم غریب بر همین اساس با استفاده ‌از فرصت، اظهار می‌‌دارم تواناییهای برتر تفکر تحلیلی در بازی بی‌ادعای «درئوتز»[2] به شکلی فعالانه‌تر و سودمندتر به کار گرفته می‌‌شوند تا در سبکسری‌های مفصل و پرزحمت شطرنج. در بازی اخیر که مهره‌ها قادر به جابه‌جایی‌های مختلف و  غریب‌اند، با ارزشهای متفاوت و متغیر، آنچه فقط پیچیده‌است به غلط عمیق پنداشته شده .‌ (اشتباهی بسیار رایج). در اینجا توجه، نقش تعیین کننده‌ای دارد. اگر لحظه‌ای دچار فترت شود به غفلت می‌‌انجامد که نتیجه‌اش لطمه‌ یا باخت است. از آنجایی که حرکتهای ممکن نه فقط متنوع‌اند بلکه قدرتشان نیز یکسان نیست، احتمال غفلت چند برابر می‌‌شود؛ در نود درصد موارد بازیکنی برنده می‌‌شود که تمرکزش بیشتر است و نه ‌آن که تیزهوش‌تر است. در بازی «درئوتز» که، برعکس، حرکت مهره‌ها یک سان است و تغییرش هم اندک، احتمال کم حواسی تقلیل می‌‌یابد و عامل توجه در مقایسه بی‌استفاده می‌‌ماند و برتری هر بازیکن بر حریف به برکت زیرکی بالاتر حاصل می‌‌آید.

برای پرهیز از انتزاعی گویی یک بازی «درئوتز » را در نظر بگیریم که در آن فقط چهار شاه مهره در صفحه باقی مانده‌اند و صد البته نباید انتظار غفلت یا بی توجهی داشت. بدیهی است در این وضعیت از آن جایی که بازیکنان از همه جهت برابرند برد فقط به حکم حرکتی سنجیده کسب خواهد شد، در نتیجه‌ی تلاش پر قدرت تفکر، تحلیلگر، بی بهره ‌از روش‌های عادی، می‌‌کوشد به ذهن حریفش نفوذ کند، به همذات پنداری با او برسد، و به ‌این ترتیب اغلب با یک نظر، یگانه روش را می‌‌یابد. (روشی که گاه فی الواقع به طرز مضحکی ساده‌است.) تا او را بفریبد و به ‌اشتباه بیفکند یا به سمت محاسبه‌ای غلط سوق دهد.

از دیرباز «ویست»[3] به واسطه‌ی تأثیرش بر آن چه قدرت محاسبه خوانده می‌‌شود مورد توجه قرار داشته و اشخاصی با هوش سرشار را می‌‌شناسیم که ظاهراً از این بازی حظ وافر می‌‌برند حال آنکه شطرنج را سبکسرانه و سخیف به شمار می‌‌آورند فی الواقع هیچ بازی مشابهی نمی‌‌‌توان یافت که قابلیت تحلیل را تا این حد به کار گیرد. بهترین شطرنج باز در قلمرو مسیحیت نهایتاً می‌‌‌تواند مدعی شود که بهتر از همه شطرنج بازی می‌‌کند؛ اما تبحر در «ویست» به منزله‌ی توانایی برای کسب موفقیت در تمامی‌‌اقدامات مهم‌تری است که در آنها ذهن با ذهن می‌‌ستیزد.

هنگامی‌‌ که ‌از تبحر سخن می‌‌گویم منظورم مهارت تمام و کمال در بازی است که ‌ادراک تمامی ‌‌‌موقعیتهایی را شامل می‌‌شود که در آنها می‌‌توان به صورت مشروع سود برد و موفق شد. این موقعیت‌ها نه فقط متنوع‌اند بلکه پیچیده نیز هستند و اغلب در پیچ و خم تفکری جای دارند که کاملا از دسترس ادراک عادی و عام به دور است. مشاهده‌ی دقیق یعنی به خاطر سپردن مشخص و متمایز دارنده؛ و از این جنبه، شطرنج بازِ برخوردار از تمرکز به خوبی می‌تواند در «ویست» گلیمش را از آب بکشد، زیرا قواعد «هایلی» (که خود بر مکانیسمهای ساده‌ی بازی مبتنی هستند.) به قدر کافی و به طور کلی قابل فهم‌اند.

بر این اساس برخورداری از حافظه‌ی قوی و عمل به‌اصولی که در «کتاب» آمده‌اند، در مجموع به گمان عامه‌ی مردم برای خوب بازی کردن کفایت می‌کنند اما در موارد فراسوی قاعده ‌است که ‌استعداد تحلیلگر متجلی می‌‌شود. او در سکوت مشاهده و استنتاج می‌کند و یک عالم نکته را در نظر می‌گیرد چه بسا همبازی‌هایش هم چنین می‌کنند؛ و تفاوت گستره‌ی اطلاعاتی که بدینسان کسب شده‌اند بیش از آنکه بر صحت استنتاج‌ها متکی باشد به چگونگی مشاهده بستگی دارد. دانش ضروری این است که بدانیم چه چیزی را باید مشاهده کرد. بازیکن مورد نظر ما ابداً خودش را محبوس و محدود نمی‌‌کند؛ به دلیل آنکه هدف اصلی بازی است، از استنتاج امور بی‌ارتباط  با بازی غافل نمی‌ماند و آنها را نادیده نمی‌‌گیرد.  قیافه‌ی یارش را برانداز می‌کند. با دقت تمام آن را با قیافه‌ی هر یک از حریفان مقایسه می‌کند. به نحوه‌ی چیده شدن ورق‌ها در دست هر یک از بازیکنان توجه نشان می‌دهد؛ از نیم نگاهی که هر کدامشان زیر چشمی ‌‌به خال‌های برنده و برگ‌های برنده شان می‌اندازند آنها را یک به‌یک می‌شمارد. در ضمنی که بازی پیش می‌‌رود حواسش به هر تغییر حالت و قیافه هست. از دگرگونی چهره‌ها که خاطر جمعی، غافلگیری پیروزی یا دلخوری را آشکار می‌‌سازند برای خویش سرمایه‌ای از استنباط‌ها فراهم می‌‌آورد از نحوه‌ی جمع کردن ورقهای یک دور برده شده حدس می‌‌زند آیا این برد ادامه پیدا می‌کند. از حالت کسی که برگی را روی میز می‌‌اندازد به واقعیت آنچه وانمود می‌کند پی می‌‌برد. کلمه‌ای که‌ اتفاقی یا سهوا به زبان می‌‌آید؛ افتادن یا برگشتن تصادفی یک ورق همراه با تشویش یا بی خیالی برای مخفی کردنش شمارش دستهای برده شده و ترتیب چیده شدنشان دستپاچگی تردید اشتیاق آمیخته به بی صبری تشویش - همگی در خدمت ادراک ظاهراً شهودی‌اش هستند، نشانه‌هایی از وضعیت واقعی امور پس از آنکه دو یا سه دور نخست بازی شدند، او بر محتوای همه‌ی دستها وقوف دارد و آنگاه برگهایش را با مقصودی دقیق و مشخص بازی می‌کند پنداری سایرین همه‌ی ورقهایشان را رو کرده باشند.

قابلیت تحلیل را نباید با ابتکار ساده ‌اشتباه گرفت؛ زیرا گرچه تحلیگر لزوماً مبتکر است، لیکن آدمِ صرفاً مبتکر اغلب به نحوی چشمگیر از تحلیل عاجز است. قدرت تلفیق یا سازندگی، که معمولاً به واسطه‌ی آن ابتکار به منصه‌ی ظهور می‌رسد و جمجمه‌شناسان آن را به عضوی جداگانه نسبت داده‌اند (شخصاً نظرشان را باطل می‌دانم) و آن را قابلیتی بدوی فرض کرده‌اند. به کرات نزد افرادی مشاهده شده که هوششان در مرز کندذهنی بوده‌است و این نکته بارها توجه عمومی ‌‌نویسندگان سیماشناس را به خود جلب کرده. بین ابتکار و قابلیت تحلیل تفاوتی وجود دارد به مراتب عظیم تر از آنچه بین خیالبافی و قوه‌ی تخیل فاصله می‌‌افکند اما با ماهیتی دقیقاً  مشابه در واقع با اندکی پژوهش آشکار می‌گردد که‌اشخاص مبتکر همواره خیالباف‌اند و کسانی که به راستی از قوه‌ی تخیل نصیب برده‌اند هرگز جز از جمله‌ی تحلیلگران نیستند.

روایتی که در ادامه می‌آید برای خواننده به مثابه‌ی تفسیری روشنی بخش خواهد بود بر مطالبی که ‌اکنون بیان کردم.

طی بهار و بخشی از تابستان ۱۸۰۰ در پاریس اقامت داشتم. آنجا با آقای س. اوگوست دوپن آشنا شدم این بزرگزاده‌ی جوان از خانواده‌ای بسیار اصیل بود - فی الواقع سرشناس- اما به دلیل ناسازگاری روزگار و بدبیاری‌هایی متعدد به چنان فلاکتی دچار شده بود که توش و توان ذاتی‌اش در برابرشان تاب نیاورد و از تلاش برای بهبود وضعش و بازیافتن مکنتش دست کشید. به برکت بزرگواری طلبکارانش بخش اندکی از دارایی‌اش برایش باقی ماند؛ و از درآمد ناشی از آن با صرفه‌جویی مستمر و سخت‌گیرانه، اموراتش را می‌گذراند و از مخارج غیر ضروری چشم‌پوشی می‌‌کرد. در واقع، یگانه تجمل زندگانی‌اش کتاب‌ها بودند که در پاریس آسان به دست می‌‌آیند.

نخستین ملاقاتمان در کتابفروشی کم نوری در خیابان «مونمارتر» رخ داد که بر حسب تصادف جفتمان در جست و جوی یک کتاب بسیار کمیاب و بسیار ارزنده به آن جا قدم گذاشته بودیم؛ همین‌ باعث شد سر صحبت را باز کنیم. ملاقاتمان را به دفعات تکرار کردیم تاریخچه‌ی خاندانش که آن را با جزئیات و با بی‌تکلفی خاص فرانسوی‌ها آنگاه که ‌از خود حرف می‌‌زنند، برایم شرح داد عمیقاً توجهم را برانگیخت. گستردگی خارق العاده‌ی مطالعاتش نیز مرا مبهوت کرد؛ و مهم تر از همه ‌احساس کردم دل و جانم مجذوب تب و تاب سرکش و طراوت پرشور تخیلش شده چون در آن ایام در پاریس دنبال اشیایی می‌گشتم که طالبشان بودم به نظرم رسید همنشینی و مصاحبت چنین شخصی برایم گنجینه‌ای است که قیمت ندارد؛ و احساسم را صادقانه به ‌او گفتم. با گذشت زمان توافق کردیم که در مدت اقامتم در شهر هم‌منزل شویم؛ و از آنجایی که وضعیت مالی‌ام کم و بیش مناسب‌تر بود و به قدر او تنگ‌دست نبودم خودم را مجاز دانستم که‌اجاره‌بها را تقبل کنم و خانه‌ی کوچکی نیمه مخروبه و غریب را که ‌از مدتها قبل به دلیل توهم‌هایی خرافی که زحمت این را به خود ندادیم درباره‌شان پرس و جو کنیم، متروک مانده بود و در گوشه‌ای پرت افتاده و خلوت در «فوبور سن ژرمن» واقع شده بود پیدا کردم و آن را به سبکی که با افسردگی خیال‌پردازانه‌ی طبع هر دویمان سازگار بود مبلمان کردم.

اگر مردم از روند روزمره‌ی زندگیمان در آن مکان مطلع می‌‌شدند بی‌گمان ما را دیوانه می‌پنداشتند - هر چند شاید دیوانه‌هایی بی‌آزار. در انزوای کامل به سر می‌بردیم. هیچ ملاقات‌کننده‌ای را نمی‌‌پذیرفتیم. در واقع محل عزلتمان را محتاطانه ‌از همگان مخفی نگه داشته بودیم، حتی رفقای قدیمی‌‌ام نیز از آن باخبر نبودند و سالها می‌شد که در پاریس نه دوپن سراغ کسی می‌‌رفت و نه کسی از او سراغ می‌گرفت در خلوتمان به حال خودمان بودیم. یکی از پسندهای نامتعارف دوستم (آخر چه صفت دیگری می‌‌توانم برایش به کار ببرم؟) این بود که شب را به خاطر نفس شب می‌‌پرستید؛ و من این خرق عادت را می‌‌پذیرفتم همچنان که به همه‌ی رفتارهای غیر عادی دیگرش در نهایت آرامش گردن می‌‌نهادم. تسلیم بی چون و چرای تمام بلهوسی‌ها و تلون مزاجش بودم. سیاهی آسمانی نمی‌‌توانست همواره همراهمان باشد؛ ولی ما می‌‌توانستیم حضورش را قلب کنیم همین که سپیده می‌‌دمید، همه‌ی دریچه‌های نوربندِ حجیمِ پنجره‌هایِ عمارت قدیمی‌‌مان را می‌‌بستیم، دو شمع بزرگ می‌‌افروختیم که عطر تندی داشتند و نوری کم سو و رنگ پریده ‌از آن‌ها می‌‌تابید. آنگاه به کمک آن‌ها روانمان را با رؤیاها مشغول می‌‌ساختیم - مطالعه می‌‌کردیم، می‌‌نوشتیم یا گپ می‌زدیم تا هنگامی‌‌که ساعت شماطه‌دار از ظهور ظلمت راستین ما را مطلع می‌کرد. آنگاه به خیابان‌ها می‌‌شتافتیم، بازو در بازوی یکدیگر بحثی را که روزهنگام آغاز کرده بودیم ادامه می‌‌دادیم، یا تا دیر وقت بی دغدغه و آسوده‌خیال پرسه می‌زدیم میان نورها و سایه‌های سرکش شهر پرجمعیت هیجان ذهنی بی نهایتی را می‌‌جستیم که‌از مطالعه در آرامش حاصل نمی‌‌شود.

در این مواقع بی اختیار به توانایی تحلیلگری منحصر به فرد دوپن بیشتر پی می‌‌بردم و تحسینش می‌کردم (هر چند او به حکم قوه‌ی تصور غنی‌اش گمان می‌‌برد که ‌از قبل برای این موضوع آماده شده‌ام و انتظارش را دارم.) همچنین به نظر می‌‌رسید که با اشتیاقی دلپذیر آن را به کار می‌‌گیرد - اگر نگویم که دقیقاً آن را به رخ می‌کشد- و برای اعتراف به لذت ناشی از آن ذره‌ای تردید نشان نمی‌دهد با خنده‌ای ریز و تولبی نزد من بر خود می‌‌بالید که ‌اکثر مردم در ارتباط با خودش انگار پنجره‌ای بر سینه دارند که ‌از آن هر چه را که در دلشان می‌‌گذرد می‌بیند و در ادامه برای اثبات بی‌معطلی ادعایش، مرا مثال می‌‌آورد و با بیان آنچه در کنه ذهنم می‌گذشت حسابی مبهوتم می‌کرد. رفتارش در آن لحظات سرد و غریبه می‌‌شد؛ در چشمانش هیچ احساسی پدیدار نبود؛ حال آنکه صدایش که معمولاً مثل «تنورها»[4] پرطنین بود، مانند ناله‌ای بلند می‌شد که ‌از ته گلو بیرون بیاید و فضل‌فروشانه جلوه می‌‌کرد. اگر با سنجیدگی کلام شمرده و قاطعیت لحنش همراه نبود. هنگامی‌‌که ‌او را در چنین حالت‌هایی مشاهده می‌‌کردم اغلب فلسفه‌ی کهن روح مضاعف در ضمیرم به جولان در می‌‌آمد و در خیالم دوپن دوگانه را مجسم می‌‌کردم - دوپن خلاق و دوپن تحلیلگر ـ و این تصور برایم مفرح بود.

مبادا، بر پایه‌ی آنچه گفتم گمان ببرید که قصد افشای معمایی را دارم یا سودای نگارش روایتی پرماجرا را. آنچه ‌از مرد فرانسوی توصیف کردم صرفاً نتیجه‌ی هوشی هیجان‌زده‌یا شاید بیمار بود اما چه بسا با نقل نمونه‌ای بهتر بتوانم ماهیت ملاحظات او را در ایام مورد نظرم به خواننده منتقل کنم.

 یک شب سلانه‌سلانه ‌از کوچه‌ای دراز و کثیف در حوالی «پاله رو آیال» می‌‌گذشتیم. ظاهراً، جفتمان غرق در افکارمان بودیم، زیرا حداقل یک ربع می‌شد که هیچ کداممان یک کلمه هم بر زبان نیاورده بود. ناغافل دوپن با این سخنان سکوت را برهم زد: «با شما موافقم واقعاً این جوانک خیلی ریزه نقش است و قطعاً تماشاخانه‌ی واریته برایش جای مناسب‌تری است.»

 بدون فکر جواب دادم: «از این بابت یک ذره هم شک ندارم»؛ و چنان غوطه‌ور در مداقه بودم که‌ابتدا متوجه نشدم اشاره‌ی او به موضوعی که همان موقع به ‌آن می‌‌اندیشیدم تا چه‌اندازه شگفت‌آور است. لحظه‌ای بعد به خود آمدم و دچار حیرتی عمیق شدم.

با حالتی جدی گفتم: «دوپن این قضیه فراتر از ادراک من است. بدون کوچک ترین تردید می‌‌گویم که متحیر شده‌ام و به زحمت می‌‌توانم به حواسم اعتبار کنم. چطور ممکن است شما بدانید من فکرم پیش ...» این جا مکث کردم تا بدون هیچ شکی یقین حاصل کنم که به راستی می‌داند در فکر چه کسی بودم.

او گفت: «... شانتیلی بود. چرا مکث می‌کنید؟ داشتید به خودتان می‌‌گفتید که کوتاهی قدش باعث می‌شود برای ایفای نقش در تراژدی مناسب نباشد.»

این دقیقاً موضوع تفکر من بود. شانتیلی سابقاً در در خیابان «سن دونی»  پینه دوز بود و عشق دیوانه‌وارش به تئاتر باعث شده بود با اجرای نقش خشایارشا در تراژدی‌ای به همین نام نوشته‌ی کربیون، بختش را در بازیگری بیازماید و تلاش و زحماتش به شکلی فضاحت بار اسباب خنده‌ی عموم شده بود. بانگ برداشتم: «شما را به خدا بگویید با چه روشی ـ اگر روشی وجود دارد- موفق شدید  در قضیه‌ی اخیر به ضمیرم نفوذ کنید.» در واقع، حتی بیشتر از آنچه مایل باشم بیان کنم مبهوت شده بودم.

دوستم پاسخ داد: «میوه فروش شما را به ‌این نتیجه رساند که تعمیر کننده‌ی پاشنه‌های کفش برای بازی نقش خشایارشا و هر نقش دیگری از این قبیل به قدر کافی بلند قامت نیست.»

»میوه فروش! - متعجبم می‌کنید - من هیچ میوه فروشی نمی‌شناسم.»

«مردی که به شما تنه زد وقتی وارد خیابان شدیم - گمانم پانزده دقیقه پیش بود.»

تازه‌یادم آمد که فی الواقع موقعی که ‌از کوچه‌ی س... به معبر اصلی که ‌اکنون در آن بودیم می‌‌پیچیدیم میوه فروشی که سبد بزرگی پر از سیب را روی سر حمل می‌‌کرد، تصادفاً به من خورد و تقریباً مرا بر زمین انداخت؛ اما هیچ رقم نمی‌‌توانستم بفهمم این موضوع چه ربطی به شانتیلی دارد.

 حتی ذره‌ای فریبکاری در وجود دوپن نبود. گفت: «الان توضیح می‌دهم و برای آنکه همه چیز را به وضوح درک کنید، ابتدا رشته‌ی افکارتان را از موقعی که با شما صحبت کردم تا لحظه‌ی برخورد با میوه فروش کذایی ردیابی می‌‌کنیم. حلقه‌های اصلی این زنجیره به ترتیب عبارت اند از: شانتیلی، اُریون[5] . دکتر نیکول، اپیکور، استرئوتومی[6]‌، سنگفرش‌های خیابان میوه فروش.»

 کمتر کسی پیدا می‌شود که در دوره‌ای از زندگی اش از سر تفنن مسیر مرحله به مرحله‌ای را که ذهنش پیموده تا به نتیجه‌ای خاص برسد بازسازی نکرده باشد. این مشغولیت اغلب جالب توجه ‌است و شخصی که برای نخستین بار دست به ‌این اقدام می‌زند متعجب می‌‌شود از فاصله‌ی، ظاهراً نامحدود و عدم پیوستگی ظاهری بین نقطه‌ی آغاز و مقصد. بنابراین دیگرخودتان مجسم کنید حیرت مرا از شنیدن آنچه ‌او گفته بود؛ در عین حال، ناگزیر بودم تأیید کنم که‌ آنچه گفته حقیقت دارد. صحبتش را ادامه داد:

«اگر درست به خاطر داشته باشم درست قبل از اینکه ‌از کوچه‌ی س..... بیرون بیاییم راجع به ‌اسب‌ها حرف می‌زدیم این آخرین موضوع صحبتمان بود. وقتی به‌این خیابان پیچیدیم یک میوه فروش که سبد بزرگی پر از سیب روی سرش گذاشته بود با عجله ‌از مقابلمان رد شد و شما را هل داد طرف تلی سنگ انباشته شده در قسمتی از معبر که سنگ‌فرشش در دست تعمیر بود. پایتان را روی یکی از قطعه سنگ‌های لق گذاشتید، لیز خوردید، مچ پایتان اندکی رگ به رگ شد؛ آزرده خاطر یا عصبی به نظر می‌‌آمدید. زیر لبی غرولند کردید. برگشتید و نگاهی به سنگ‌های تلنبار شده ‌انداختید، بعد در سکوت به راهتان ادامه دادید من توجه خاصی به رفتارتان نشان نمی‌دادم؛ اما از قدیم مشاهده برایم حکم یک جور ضرورت را پیدا کرده.

چشم‌هایتان به زمین خیره ماند - چند دفعه با کج خلقی نیم نگاهی به حفره‌ها و شیارها انداختید (طوری که فهمیدم هنوز در فکر سنگ‌ها هستید.) تا اینکه به کوچه‌ی باریکی رسیدیم که‌اسمش «لامارتین» است و محض امتحان آن را با بلوک‌های پرچ‌شده و قرار گرفته برهم فرش کرده‌اند. آنجا اخم‌هایتان را باز کردید چهره‌تان بشاش شد و با مشاهده‌ی لب‌هایتان که می‌‌جنبیدند برایم جای شک نماند که کلمه‌ی «استرئوتومی‌‌» را زیر لب زمزمه می‌کنید. عبارتی پرطمطراق که درباره‌ی این نوع سنگ‌فرش به کار می‌‌رود. می‌دانستم محال است کلمه‌ی «استرئوتومی‌‌» را به زبان بیاورید و یاد اتم‌ها نیفتید و به تبع آن یاد نظریه‌های اپیکور و از آنجایی که همین چندی قبل وقتی راجع به ‌این موضوع بحث می‌کردیم، به شما یادآور شدم که کیهان‌شناسی سحابی در ایام اخیر حدس‌های مبهم آن یونانی شریف را، به نحوی شگفت‌آور ولی بی‌آنکه ‌این نکته چندان مورد توجه واقع شود، تأیید کرده، به نظرم رسید شما خواهی نخواهی، سرتان را به طرف اُریونِ سترگِ ابرگرفته بلند می‌کنید و با یقین قاطع منتظر بودم چنین کنید. شما نگاهی به آسمان انداختید و آن وقت مطمئن شدم که گام‌های خیال‌پرورانه تان را درست دنبال کرده‌ام. از طرف دیگر در هجویه‌ی گزنده‌ای که در شماره‌ی دیروز نشریه‌ی موزه منتشر شد طنز نویس پس از اشاره‌هایی زشت به تغییر نام مرد پینه‌دوز بعد از آنکه جامه‌ی بازیگری پوشید شعری به زبان لاتین آورده بود که‌اغلب درباره‌اش صحبت کرده‌ایم، منظورم این مصرع است:

تباه کرد آوای کهن را با نخستین کلام

به شما گفته بودم که‌اشاره‌اش به ‌اریون است، که سابقاً اوریون نوشته می‌‌شد؛ و به دلیل بعضی حرفهای نیشدار مرتبط با توضیح این مطلب، خاطر جمع بودم که نمی‌شود آن را فراموش کرده باشید. بر این اساس، واضح بود که برای شما شانتیلی و اریون یکدیگر را تداعی می‌‌کنند. از حالت لبخندی که بر لب آوردید فهمیدم که‌ آن دو را به هم ربط داده‌اید. یادتان افتاد چطور پینه‌دوز بینوا را به صلابه کشیده‌اند. تا این جا، خمیده راه می‌‌رفتید؛ اما دیدم که‌یکهو قد راست کردید. آن وقت برایم مسلم شد که جثه‌ی ریز شانتیلی را به خاطر آورده‌اید. در این مرحله رشته‌ی افکارتان را گسیختم تا بگویم که فی الواقع، قامت کوتاه شانتیلی فلک زده باعث می‌‌شود بیشتر به درد تماشاخانه‌ی واریته بخورد.»

کوتاه زمانی بعد شماره‌ی عصر «مجله‌ی محاکم» را تورق می‌کردیم که پاراگرافهای زیر توجهمان را جلب کردند:

قتل‌های خارق العاده - امروز صبح، حدود ساعت سه، ساکنان «محله‌ی سن روک » با فریادهای هولناک ممتدی از خواب پریدند که ظاهرا از طبقه‌ی چهارم خانه‌ای واقع در کوچه‌ی «مورگ » شنیده می‌‌شدند که بنا بر اطلاع عموم جز خانم لسپانی و دخترش دوشیزه کامیل لسپانی شخص دیگری آن جا اقامت ندارد. به دنبال تأخیری ناشی از تلاش‌های بی‌حاصل برای ورود به شیوه‌ی مسالمت آمیز متداول به داخل ساختمان، در اصلی را با دیلم شکستند و هشت یا ده نفر همراه دو پاسبان داخل شدند. لیکن فریادها دیگر قطع شده بودند؛ با این وجود، هنگامی‌‌که‌ آن گروه شتابان به پاگرد طبقه‌ی اول رسیدند دو صدای زمخت یا شاید بیشتر را تشخیص دادند که با لحنی غضب آلود جر و بحث می‌کردند و ظاهرا از قسمت فوقانی عمارت به گوش می‌رسیدند. هنگامی‌‌که خود را به پاگرد طبقه‌ی دوم رسانده بودند صداها هم قطع شده بودند، و همه چیز کاملا در سکوت و آرامش فرورفته بود. افراد گروه پراکنده شدند و با عجله ‌از این اتاق به آن اتاق سرک کشیدند. وقتی به‌اتاق پشتی بزرگی در طبقه‌ی چهارم رسیدند (که درش از داخل با کلید قفل شده بود و ناگزیر به زور آن را گشودند، )با صحنه‌ای مواجه شدند که تمام حاضران را به هراسی شدید دچار کرد که باجی به حیرتشان نمی‌‌داد.

اتاق به طرزی غریب و جنون آمیز آشفته بود - مبل و اثاث شکسته شده بودند و همه جا پخش و پلا بودند. یک تخت‌خواب بیشتر آن جا نبود که تشک را از رویش برداشته و کف اتاق پرت کرده بودند. روی یک صندلی تیغ ریش تراشی خون آلودی به چشم می‌خورد در آتشدان چند طره موی بلند جوگندمی ‌‌متعلق به‌انسان پیدا کردند که آن‌ها هم آغشته به خون بودند و به نظر می‌‌آمد از ریشه کنده شده‌اند. کف اتاق چهار ناپلئون[7]، یک گوشواره با نگین زمرد، سه قاشق نقره‌ای بزرگ، سه قاشق فلزی کوچک‌تر و دو کیسه حاوی حدود ۴ هزار فرانک به صورت سکه‌ی طلا افتاده بودند. کشوهای کمد، که در گوشه‌ای از اتاق قرار داشت، باز بودند و، ظاهراً، غارت شده بودند. هر چند هنوز اشیای زیادی در آن‌ها باقی مانده بودند. صندوقچه‌ی آهنی کوچکی زیر رختخواب پیدا شد (نه زیر تخت‌خواب). باز بود، و کلیدش هنوز در قفل بود. در آن جز چند نامه‌ی قدیمی ‌‌و چند سند کم اهمیت چیزی نبود. آن جا هیچ نشانی از خانم لسپانی به چشم نمی‌‌خورد؛ اما مقدار فوق العاده زیادی دوده در کنار بخاری دیواری مشاهده می‌‌شد، و به همین علت داخل لوله‌ی بخاری را جست وجو کردند و توصیفش هولناک است! جسد دختر را سر و ته ‌از آنجا بیرون کشیدند؛ به زور از آن دهنه‌ی باریک تا ارتفاع زیادی به داخل چپانده شده بود. بدن هنوز کاملا گرم بود. با معاینه‌اش خراش‌های متعددی مشاهده شدند که بی‌شک ناشی از خشونت شدیدی بودند که هنگام هل دادنش به بالا و پایین کشیدنش در لوله‌ی بخاری بر آن اعمال شده بود. روی صورتش خراشیدگی‌های عمیق زیادی به چشم می‌‌خورد و روی گردنش کبودی‌هایی بسیار تیره و رد بسیار مشخص ناخن‌های دست که گویی مرگ در اثر خفگی اتفاق افتاده بود. پس از آنکه با دقت وجب به وجب خانه را جست‌وجو کردند، بی‌آنکه چیز تازه‌ای کشف کنند، همسایه‌ها قدم به حیاط خلوتی کوچک گذاشتند که سنگفرش بود و آن جا جنازه‌ی بانوی پیر نقش بر زمین شده بود، در حالی که گلویش را طوری گوش تا گوش بریده بودند که چون خواستند از جا بلندش کنند، سرش از تنش جدا شد. صورتش و همین طور بدنش جراحت‌هایی مهیب برداشته بودند - چهره‌اش چنان زخمی‌‌شده بود که تقریبا از ریخت افتاده و حالت انسانی‌اش را از دست داده بود. به گمان ما هنوز کوچک‌ترین سرنخی برای این معمای رعب آور پیدا نشده‌است.

شماره‌ی روز بعد این اطلاعات مکمل را عرضه می‌کرد: تراژدی در کوچه‌ی مورگ - افراد متعددی در ارتباط با این قضیه‌ی بسیار ترسناک و خارق العاده بازجویی شده‌اند.

واژه‌ی قضیه در فرانسه هنوز به قدر کشور ما مفهوم سبک‌سرانه پیدا نکرده لیکن هنوز کمترین چیزی به دست نیامده که پرتو روشنی بخشی بر آن بتاباند. در سطور زیر تمام شهادت‌های کسب شده را ارائه می‌کنیم:

پولین دوبور، رختشور اظهار می‌دارد که هر دو متوفی را از سه سال قبل می‌‌شناخت چون در این مدت رخت‌هایشان را می‌شست. بانوی سالخورده و دخترش ظاهراً رابطه‌ی ملاطفت آمیزی با هم داشتند - بسیار به همدیگر محبت می‌‌ورزیدند. خوش حسابی‌شان عالی بود. راجع به نحوه‌ی زندگی و منبع درآمدشان نمی‌‌تواند چیزی بگوید اهل محل می‌‌گفتند اندوخته دارند. تصور می‌کند با طالع بینی اموراتش را می‌گذراند. هرگز چه هنگام تحویل دادن لباس‌ها یا گرفتنشان برای بردن به منزل کسی را در خانه‌شان ندیده. مطمئن است خدمتکار نداشتند. به نظرش می‌رسد که در هیچ کجای ساختمان جز در طبقه‌ی چهارم مبل و اثاث نیست.

پییر مورو، سیگار فروش اظهار می‌دارد که ‌از چهار سال قبل توتون و انفیه معمولاً به مقدار اندک به خانم لسپانی می‌فروخته. در آن محله متولد شده و همواره آن جا اقامت داشته متوفی و دخترش از شش سال پیش ساکن خانه‌ای بودند که جسدشان آنجا پیدا شد. قبلا جواهر فروشی آن جا اقامت داشت که‌اتاق‌های فوقانی را به‌اشخاص مختلفی اجاره‌ی جزء می‌‌داد. خانه متعلق به خانم ل.... بود. او که ‌از سوء استفاده‌های مستأجرش از مایملکش ناخرسند بود، شخصا به‌ آنجا نقل مکان کرد و حاضر نشد هیچ قسمتش را اجاره بدهد. اخلاق و رفتار بانوی سالخورده، کودکانه بود. شاهد طی شش سال گذشته شاید دختر را پنج یا شش بار دیده بود. جفتشان بی‌اندازه گوشه گیر بودند - همسایه‌ها می‌گفتند وضع مالی شان خوب است. از آن‌ها شنید که خانم ل... طالع بینی می‌‌کند، ولی باورش نشد. هرگز ندیده کسی وارد منزلشان بشود، جز بانوی سالخورده و دخترش، یک یا دو دفعه ‌یک باربر و یک طبیب حدود هشت یا ده بار.

بسیاری اشخاص دیگر از همسایه‌ها مطالبی مشابه‌ اظهار داشته‌اند. از هیچ کسی که به آن منزل رفت و آمد داشته باشد نام برده نشده. اطلاع نداشتند آیا خانم .... و دخترش هیچ خویشاوند زنده‌ای دارند. دریچه‌های محافظ پنجره‌ها به ندرت باز بودند. آن‌هایی که در قسمت عقب عمارت واقع شده‌اند. همواره بسته بودند به ‌استثنای اتاق بزرگ پشتی، در طبقه‌ی چهارم. خانه شان منزل مناسبی بود ـ نه چندان قدیمی‌.

ایزیدور موسه پاسبان اظهار می‌دارد که ‌او را ساعت سه‌ی‌ صبح به آن خانه فراخواندند و حدود بیست یا سی نفر را دید که جلو در تجمع کرده‌اند و سعی می‌کنند داخل شوند. آخر سر به ضرب سرنیزه - و نه دیلم، - در را گشود. باز کردنش زحمت زیادی نداشت چون در دولته‌ای بود و نه در بالا و نه در پایینش چفتی نبود تا هنگامی‌‌که در شکسته شد، فریادها ادامه داشتند و سپس ناغافل قطع شدند. -به نظر می‌‌رسید نعره‌های شخص یا اشخاصی باشند گرفتار عذابی سخت - بلند و کشدار بودند، نه کوتاه و سریع. شاهد از پله‌ها بالا رفت. وقتی به پاگرد اول رسید صدای بلند دو نفر را شنید که درگیر مشاجره‌ای غضب آلود بودند - صدای یکیشان بم و گرفته بود، صدای دومی‌‌ زیرتر و تیزتر - صدایی بسیار عجیب-  توانست بعضی کلمات اولی را که مردی فرانسوی بود تشخیص بدهد. یقین دارد که صدای زنانه نبوده. کلمات پناه برخدا و لاکردار را تشخیص داد. صدای تیزتر مال یک خارجی بود. با اطمینان نمی‌تواند بگوید صدای زن بود یا مرد. نتوانست بفهمد چه می‌‌گوید اما حدس می‌زند زبانش اسپانیایی بوده‌ این شاهد وضعیت اتاق و اجساد را همان طوری توصیف کرده که شرحش در شماره‌ی دیروز منتشر شد.

آنری دووال، یکی از همسایه‌ها که حرفه‌اش نقره‌کاری است، اظهار می‌‌دارد که جزو اولین گروهی بود که وارد خانه شدند. اظهارات موسه را در کل تأیید کرد. همین که به زور داخل رفتند دوباره در را بستند تا مانع از ورود جمعیتی بشوند که گرچه دیر وقت بود خیلی سریع آن جا گرد آمده بودند. به گمان این شاهد صدای ریز متعلق به‌یک ایتالیایی بود. حتم داشت که فرانسوی نبود. مطمئن نبود که صدای مرد بوده ممکن بود صدای زن بوده باشد. با زبان ایتالیایی آشنایی نداشت. نتوانسته بود کلمات را تشخیص بدهد اما از روی لحنش یقین داشت که‌ایتالیایی بوده خانم .... و دخترش را می‌‌شناخت. بارها با آنها گپ زده بود. مطمئن بود صدای زیر مال هیچ کدام از دو متوفی نبوده. .....

اودنهایمرِ مرمت کننده، ‌این شاهد داوطلبانه‌ اظهاراتش را بیان کرد. از آن‌جایی که فرانسه بلد نبود به کمک دیلماج از او بازجویی کردند. متولد آمستردام است. هنگامی‌‌که فریادها بلند شدند از مقابل خانه می‌‌گذشت. چند دقیقه ‌ادامه داشتند - احتمالا ده دقیقه طولانی و گوشخراش بودند - بسیار مهیب و التهاب آور یکی از کسانی است که قدم به عمارت گذاشتند. جز در یک مورد تمام اظهارات سایرین را تأیید می‌کند مطمئن است که صدای زیر متعلق به‌ یک مرد بود - مال یک فرانسوی. نتوانست کلماتی را که بیان شدند تشخیص بدهد. بلند و سریع بودند - لحن یکنواخت نبود ـ ظاهراً با هراس یا غضب بر زبان می‌‌آمدند. صدا خش دار بود - بیشتر از آنکه تیز باشد، خشدار بود. نمی‌شد آن را صدایی زیر به حساب آورد. صدای بم چند بار تکرار کرد لاکردار و لعنت و یک دفعه هم گفت پناه بر خدا!

 

[1]-پزشک و نویسنده‌ی انگلیسی (۱۶۰۵-۱۶۸۲)

[2] در توتز بازی دو نفره‌ای با مهره‌های گرد بر صفحه‌ی شطرنج که در زبان فرانسه « دام » نامیده می‌‌شود.

 

[3] ویست: نوعی بازی ورق معمولاً چهار نفره که بی شباهت به « حکم » نیست.

 

[4] تنور: صدای زیر مردانه در اپرا.

[5] أریون: مجمع الکواکبی درخشان در استوای فلکی که ‌از اکثر نقاط زمین قابل رویت است.

 

[6] . استرئوتومی‌‌: فن قطع اجسام جامد به شکل قوس.

[7] سکه‌ای معادل بیست فرانک که در دوران امپراتوری ناپلئون اول ضرب می‌‌شد.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.