پیش از جنگ با اسکیموها-جی.دی.سلینجر
جینی منوکس پنح صبحِ شنبه پیاپی ، توی زمینهای ایست ساید با سلنا گراف ، همکلاسش در مدرسه خانم بیس هور، تنیس بازی کرده بود. جینی هر چند سلنا را ظاهراً جلفترین دختر مدرسه بیس هور میدانست ، مدرسهای که پر از دخترهای جلف بود، اما در عین حال کسی را هم ندیده بود که مثل او قوطی های نو توپ تنیس با خودش بیاورد. پدر سلنا ظاهراً آن ها را درست میکرد ( یک شب موقع شام ، جینی برای سرگرمیخانوادهاش میز شام خانواده گراف را مجسم کرده بود که پیشخدمت تمام عیاری هر بار در طرف چپ یکی از افراد خانواده میایستد و به جای یک لیوان آب گوجه فرنگی ، یک قوطی توپ تنیس تعارف میکند.)چیزی که جنی را بی اندازه ناراحت میکرد رساندن سلنا بود به خانه اش ، بعد از هر بازی تنیس و پرداخت کرایه تاکسی او، به خصوص که انتخاب تاکسی به جای اتوبوس به پیشنهاد سلنا بود . اما روز شنبه پنجم همین که تاکسی توی خیابان یورکه راه شمال را در پیش گرفت ، جینی ناگهان درِ دلش را باز کرد.
-ببین ، سلنا ....
سلنا که دستش را دراز کردهبود و روی کف تاکسی دنبال چیزی میگشت ، پرسید: چی؟ و ناله کنان گفت : روکش راکتم گم شده .
با آنکه هوای گرم ماه اوت بود، هر دو دختر شلوارک به پا ، مانتو پوشیده بودند.
جینی گفت : توی جیبت گذاشتیش ، ببین ، گوش کن ...
-های ، خدایا ! خیال مو راحت کردی . جینی ، که در بند حق شناسی سلنا نبود ، گفت : گوش کن.
-چیه ؟
جینی تصمیم گرفت که دلش را خالی کند. تاکسی دیگر به خیابان سلنا رسیده بود. گفت : راستش ، دوست ندارم باز هم امروز پرداخت تموم کرایه به من تحمیل بشه. من که میلیونر نیستم، خودت خبر داری .
سلنا ابتدا چهارچشمی به او نگاه کرد ، سپس رنجیده و معصومانه گفت : مگه من دانگ خودمو نمیدم؟
جینی صریح گفت : خیر، شنبه اول دانگ خودتو دادی ، الآن یه ماه میشه . از اون وقت تا حالا به بار هم نداده ای. من ناخن خشک نیستم ، اما آخه برای مخارج زندگیم هفتهای چهار دلار و نیم بیشتر ندارم. اون وقت بیام و ....
سلنا با اوقات تلخی گفت : مگه من هر بار توپ نمیآرم ؟
جینی ، که گاهی حس میکرد دلش نمیخواهد سر به تن سلنا باشد ، گفت : آخه ، اونهارو که پدرت درست میکنه ، انگار . برای تو که خرجی ندارن . این منم که باید پول دونه ، دونه ....
سلنا به صدای بلند و با قیافه حق به جانب ، برای این که دست پیش را گرفته باشد، گفت: باشه ، باشه. با ناراحتی جیبهای مانتویش را گشت و به سردی گفت : من فقط سی و پنج سنت دارم ، کافی یه ؟ .
-خیر. متأسفانه باید بگم یه دلار و شصت و پنج سنت از سرکار میخوام . من این همه مدت حساب دونه دونه ....
- باید برم طبقه بالا از مادرم بگیرم . تا دوشنبه نمیتونی صبر کنی ؟ اگه رضایت بدی همراه خودم میآرم میدون بازی .
سینا با این حرف میخواست بگوید که به بخشش نیازی ندارد. جینی گفت : خیر ، امشب میخوام برم سینما ، لازم دارم.
دخترها در سکوتی که بوی دشمنی میداد از دو پنجره روبه روی هم بیرون را نگاه کردند تا اینکه تاکسی جلو آپارتمان سلنا ایستاد. آن وقت سلنا ، که طرف پیاده رو نشسته بود، پیاده شد. در را عمداً باز گذاشت و مثل هنرپیشههای مشهور، چابک و بی اعتنا، توی ساختمان رفت. جینی ، که برافروخته شده بود ، کرایه را پرداخت . سپس لوازم تنیس - راکت ، حوله دستی و کلاه آفتابی - را جمع کرد و دنبال سلنا رفت . جینی با آنکه پانزده سال داشت ، قدش به یک متر و هفتاد میرسید و کفش تنیس شماره نه بزرگ پا پوشیده بود، قدم به راهرو که میگذاشت ، زشتی کفشهای تخت لاستیکی و خودنمایانهاش حالتی تهدید آمیز به او داده بود، این بود که سلنا بهتر دید دستگاه طبقه نمای بالای آسانسور را تماشا کند.
جینی ، که شلنگ انداز به طرف آسانسور میرفت ، گفت : حالا یه دلار و نود سنت به من بدهکاری .
سلنا رویش را برگرداند و گفت : شاید دلت خنک بشه اگه بهات بگم مادرم خیلی ناخوشه .
-چهش هست ؟
- راستش، سینه پهلو کرده و اگه خیال میکنی میرم برای پول ناراحتش میکنم .... سلنا این جمله ناتمام را با اطمینان تمام به خودش ادا کرد.
جینی از این خبر ، دروغ یا راست ، کمی جا خورد اما نه آن قدر که متأثر شود ، گفت : من که پولو به اون ندادهام. و به دنبال سلنا توی آسانسور رفت .
وقتی که سلنا زنگ در آپارتمان را زد، در به روی شان باز شد، یعنی کلفت سیاهپوستی ، که ظاهراً با سینا میانهای نداشت ، در را پیش کشید و نیمه باز رها کرد. جینی لوازم تنیسش را روی صندلی توی راهرو انداخت و دنبال سلنا رفت. سلنا توی اتاق نشیمن رویش را برگرداند و گفت : خواهش میکنم همین جا بمون. شاید مجبور بشم مادرمو از خواب بیدار کنم.
جینی گفت : باشه ، و خودش را روی کاناپه انداخت .
سلنا گفت : من هیچ وقت خدا گمون نمیکردم تو این قدر لجوج باشی. کلمه لجوج را از این نظر به زبان آورد که خشمگین شده بود اما جرئت نکرد با تأکید ادا کند .
جینی گفت : این طور خیال کن. و مجله ووگ را جلو صورتش گرفت و آن را به همان حال نگه داشت تا سلنا از اتاق بیرون رفت ، سپس ، سر جایش ، روی رادیو ، گذاشت اطراف اتاق را نگاه کرد و در ذهن, اثاث را دوباره جا به جا کرد ، چراغ های رومیزی را بدون انداخت و گل های مصنوعی را جابه جا کرد . اتاق به گمانش روی هم رفته زشت بود . لوازمش گران اما جلف بود
ناگهان صدایی مردانه از قسمت دیگر آپارتمان بلند شد.
- اریک ، تویی ؟
جینی حدس زد که صدای برادر سلنا ست که هیچ وقت او را ندیده است . پای درازش را روی پایش انداخت ، لبه مانتویش را روی زانوهایش کشید و منتظر ماند.
جوانی عینک زده و پیژامه پوشیده، بدون دمپایی ، با دهان باز به تاخت وارد اتاق شد، گفت: ببخشین ، به مقدسات گمون کردم اریکه . و با هیکل بی تناسبش ، بی آنکه درنگ کند ، اتاق را پیمود و در آن حال چیزی را ، چسبیده به سینه لاغرش ، تکان تکان میداد . آن وقت در طرف دیگر کاناپه نشست و به صدای نسبتا بلند گفت : الآن انگشت صاحب مرده مو بریدم. و بی آنکه از بودن جینی در آن جا تعجب کند ، پرسید : هیچ وقت شده انگشتتو ببری ؟ جوری که به استخون برسه ؟ در صدای جیغ جیغی او به راستی التماس خوانده میشد، انگار جینی میتوانست کاری کند که او از زحمت زخم بندی راحت شود.
جینی به او خیره شد و گفت : بله ، بریده ام ، اما نه اون طور که به استخون برسه . او ، به نظر جینی ، بی ریخت ترین پسر بی مردی بود - تشخیص این دو از هم دشوار بود- که در عمرش دیده بود. موهایش از خوابیدن به هم ریخته بود . ریش بور و کم توپش یکی دو روز بود اصلاح نشده بود و قیافهاش خنده آور بود. پرسید: چطور شد برید ؟
او ، که سرش را پایین انداخته بود و با دهان بی روح و باز به انگشت زخمیاش خیره شده بود، گفت: چی؟
-چطور شد برید ؟
گفت : چه میدونم خبر مرگم ، لحن صدایش نشان میداد که جوابی که از سر ناچاری به سؤال او میدهد مبهم است.
-تو سطل آشغال بی صاحب شده ، که پر از تیغ صورت تراشی بود ، داشتم دنبال چیزی میگشتم .
جینی پرسید : شما برادر سلنایین ؟
- آره ، به مقدسات این خونریزی آخرش دخل منو میآره . همین جا بمون، شاید به تزریق خونی، زهرماری، چیزی احتیاج پیدا کنم.
-چیزی روش گذاشتین؟
سلنا دست زخمیاش را از روی سینه اش کمیجلو برد، روی زخم را ، جلو سلنا ، باز کرد و گفت: فقط کاغذ توالت بیصاحب شده تا خون شو بند بیاره. مث موقع ریش تراشیدن که صورت آدم میبره . دوباره جینی را نگاه کرد. و پرسید : تو کی هستی ؟ دوست اون ناکسی ؟
- همکلاسیم.
- اهه ؟ اسمت چیه ؟
- ویرجینیا منوکس .
برادر سلنا ، که با عینک به او چشم دوخته بود ، گفت : تو جینیهستی ؟ جینی منوکس تویی ؟
جینی ، که پایش را از روی پایش بر میداشت ، گفت: بله
برادر سلنا دوباره به انگشتش خبره شد که ظاهراً توی آن اتاق تنها چیزی بود که میتوانست خوب ببیند و با بی غرضی گفت: من خواهر تو میشناسم . تا بخوای افاده داره.
جینی سرش را جلو آورد ، پرسید : چی داره؟
-گوشت که شنید.
-افاده نداره .
برادر سلنا گفت : خیلی خوب هم داره.
-میگم افاده نداره .
- خیلی خوب هم داره. اصلا لنگه نداره . میون آدمهای افادهای لنگه نداره .
جینی او را تماشا کرد که روی زخم را پس زد و از زیر لایههای ضخیم کاغذ توالت انگشتش را نگاه کرد.
- شما بی خود میگین که خواهر منو میشناسین .
- خیلی خوب هم میشناسم.
جینی گفت: اگه راست میگین اسمش چیه ؟ اسم کوچکش چیه؟
- جون ... جون افاده ای . جینی ساکت شد. ناگهان پرسید : چه قیافه ای داره ؟ برادر سلنا حرفی نزد. جینی دوباره گفت: چه قیافه ای داره ؟ برادر سلنا گفت : اگه نصف اون خوشگلی رو که به خیال خودش داره ، داشت ، حال و روزش سکه بود .
جینی ، که پیش خود فکر کرد بهترین نشانی را داده است ، گفت : هیچ نشنیدم اسمی از شما ببره .
- از این خبر پکر شدم. درست و حسابی پکر شدم.
جینی ، که به او نگاه میکرد، گفت: به عرض تون برسونم که نامزد شده. ماه آینده عروسی میکنه .
برادر سلنا سرش را بلند کرد و پرسید : با کی ؟
جینی از فرصت استفاده کرد و صورت او را خوب برانداز کرد، گفت : شما نمیشناسینش.
برادر سلنا باز به کار زخم بندی سرگرم شد و گفت : دلم به حال اون مادر مرده میسوزه .
جینی پوزخندی زد.
- هنوز هم خونریزی داره . فکر میکنی باید چیزی روش بذارم؟
- - چی خوبه روش بذارم ؟ مرکورکرم فایده نداره ؟
جینی گفت : تنتور ید بهتره . و چون حس کرد که در چنین موقعیتی بیش از اندازه رعایت ادب را کرده است ، گفت : مرده شوی مرکورکرمو ببرن .
- چرا ؟ مرکورکرم چه بدی داره؟
- یعنی به درد این جور زخم ها نمیخوره ، همین. شما تنتور ید لازم دارین .
او جینی را نگاه کرد و گفت : آخه ، خیلی میسوزونه . نمیدونی سوزشش پدر آدمو درمیآره.
جینی گفت : میسوزونه اما جون آدمو که نمیگیره . برادر سلنا ظاهراً بی آنکه از لحن جینی رنجیده باشد دوباره انگشتش را نگاه کرد و گفت : آخه ، من خوش ندارم جاییم بسوزه .
- کی دوست داره ؟
- برادر سلنا با سر تصدیق کرد و گفت : راست میگی .
جینی مدت یک دقیقه ای براندازش کرد و ناگهان گفت : چقدر بهش دست میزنین ، شما هم ؟
برادر سلنا ، که انگار برق گرفته باشدش، دست سالمش را پس کشید. کمی راست تر نشست ، یا بهتر گفته شود ، کمی از قوزش کم کرد و به چیزی در آن سوی اتاق خیره شد . چهره بد ترکیبش را حالتی خواب آلود پوشاند. ناخن انگشتر نشان دست سالمش را میان شکاف دندانهای جلو برد ، ریزههای غذا بیرون آورد، رویش را به جینی کرد و پرسید : چیز خوردهای؟
-چی؟
- ناهار خورده ای ؟
جینی سرش را تکان داد و گفت : من خونه ناهار میخورم، مادرم همیشه وقتی میرسم خونه ناهارمو آماده کرده .
- توی اتاقم نصف ساندویچ مرغ دارم . میل داری ؟ دست بهش نزده ام.
- نه ، متشکرم. نمیخوام .
-تو الآن از بازی تنیس اومده ای ، به مقدسات میدونم گرسنهای.
جینی پایش را روی پایش انداخت و گفت: گرسنه ام که هست, اما راستش، همیشه وقتی میرسم خونه مادرم ناهارمو آماده کرده . اگه چیزی بخورم از کوره در میره ، باور کنین .
برادر سلنا ظاهرا این توجیه را پذیرفت . آن وقت سر تکان داد و به طرف دیگر نگاه کرد. اما ناگهان سرش را برگرداند و گفت: با یه لبوان شیر چطوری ؟
-نه ، متشکرم ... متشکرم ، میل ندارم .
برادر سلنا خم شد و با بی خیالی فوزک لخت پایش را خاراند. و پرسید : اسم این بابایی که میخواد باهاش عروسی کنه چیه؟
جینی گفت : جونو میگی ؟ دیک هفنر. برادر سلنا به خاراندن قوزکش ادامه داد . جینی گفت : تو نیروی دریایی سرناوبانه .
- نه ، بابا .
جینی زیر لب خندید و او را که سرگرم خاراندن قوزکش بود، تماشا میکرد. برادر سلنا به خاراندن پایش ادامه داد تا جایش قرمز شد اما وقتی شروع کرد کورک کوچک ساق پایش را با ناخن جدا کند جینی رویش را برگرداند.
جینی پرسید : شما از کجا با جون آشنا شدین ؟ هیچ وقت شمارو تو خونه مون یا جایی ندیده م .
- من تو اون لجن در مال شما پا نذاشتهام.
جینی لام تا کام حرفی نزد تا شاید موضوع عوض شود اما چیزی به نظرش نرسید ، پرسید : پس کجا با هم آشنا شدین؟
- تو یه مهمونی .
- تو یه مهمونی ؟ کی ؟
- یادم که نیست . کریسمس چهل و دو بود. و از جیب بالای پیژامه اش با دو انگشت سیگاری بیرون آورد که ظاهرش نشان میداد رویش خوابیده است ، گفت : اون کبریتو پرت کن این جا، ببینم.
جینی قوطی کبریت را از روی میز کنارش برداشت و به او داد. او بی آنکه انحنای سیگار را راست کند روشنش کرد، سپس چوب کبریت خاموش را توی قوطی گذاشت. سرش را که عقب میبرد ، رفته رفته انبوهی دود از دهنش بیرون داد ، سپس دودها را از بینی فرو برد و بدین ترتیب به شیوه فرانسوی ها به سیگار کشیدن ادامه داد . به احتمال زیاد در بند خودنمایی نبود بلکه کار جوان هایی را میکرد که گهگاه در تنهایی سعی میکنند با دست چپ صورتشان را بتراشند .
جینی پرسید: چرا میگین جون افاده داره ؟
- معلومه ، برای این که داره دیگه . چراشو دیگه نمیدونم .
-آخه ، میخوام بدونم از کجا میگین؟
برادر سلنا با خستگی رویش را به او کرد و گفت: گوش کن . من برداشتم هشت تا نامه به ش نوشتم. هشت تا . حتی به یکیش جواب نداد.
جینی با دودلی گفت : خوب ، شاید کار داشته .
- آره ، کار داشته . خبر مرگش فرصت سر خاروندن نداشته .
جینی پرسید : شما مجبورین انقدر بد و بیراه بگین ؟
- خوب غلطی میکنم . جینی زیر لب خندید و پرسید : اصلا چند وقته میشناسینش ؟
- خیلی وقته .
- یعنی میخوام بگم هیچ وقت بهش تلفن کرده ین ؟ میخوام بگم هیچ وقت نشده بهش تلفن کنین ؟
- نه .
- به حق چیزهای نشنیده . آخه ، اگه هیچ وقت بهش تلفن نکردهاین ....
- به مقدسات نمیتونستم.
جینی گفت : چرا نمیتونستین ؟
-تو نیویورک نبودم.
-اهه ، کجا بودین ؟
من ؟ أوهایو بودم.
-ببینم ، دانشکده میرفتین .
- خیر ، اون جا رو که ول کردم.
- آهان ، تو ارتش بودین ؟
- خیر .
و با همان دستی که سیگار را گرفته بود روی طرف چپ سینهاش زد و گفت : صاحب مرده.
جینی گفت : قلب تونو میگین ؟ چه شه ؟
-خودم هم نمیدونم چه مرگ شه . بچه که بودم رماتیسم داشتم. درد صاحب مرده ش منو ....
-خیال ندارین سیگارو کنار بذارین ؟ یعنی میگم خیال ندارین دیگه سیگار نکشین ؟ دکترها میگن ....
او گفت : ول کن بابا ، اینها ازین چرندیات خیلی میگن .
جینی دنبال حرف را رها کرد و آرام پرسید: تو اوهایو چه کار میکردین ؟
- من ؟ تو یه کارخونه طیارہ سازی لجن در مال کار میکردم. جینی گفت : جدی؟ از این کار خوشتون میاومد ؟ برادر سلنا ادای او را در آورد و گفت : ازین کار خوشتون میاومد ؟ من عاشقش بودم. من برا طیاره میمیرم. هیچ چیز مث طیاره نیست .
جینی در این جا چنان مجذوب شده بود که چیزی به دل نگرفت ، گفت : چند وقت اون جا کار کردین ؟ تو کارخونه هواپیماسازی رو میگم ؟
- به مقدسات یادم نیست . سی و هفت ماه.، از جا بلند شد و قدم زنان به کنار پنجره رفت . به خیابان نگاه کرد ، پشتش را با شست خاراند و گفت : نگاشون کن ، احمق های کثافتو .
جینی گفت : کیارو میگین؟
-نمیدونم، همه رو میگم.
جینی گفت : اگه انگشت تونو اون طور، سر پایین ، بگیرین باز هم خونریزی میکنه .
مرد حرفش را گوش داد . پای چپش را روی رف پنجره گذاشت و دست زخمیاش را روی رانش تکیه داد و همچنان به خیابان خیره شد و گفت : دارن میرن تو ادارة لجن در مال سربازگیری ، دفعه بعد قراره با اسکیموها بجنگیم، خبر داری ؟
جینی گفت : با کیها ؟
-با اسکیموها دیگه ... تورو به مقدسات باز کن اون گوشهاتو.
- با اسکیموها چرا ؟
برادر سلنا گفت : چراشو نمیدونم. من از کجا علت شو بدونم، خبر مرگم ؟ این بار قراره همه پیر و پاتال ها راه بیفتن برن . پیر و پاتال های پنجاه شصت ساله . هیچ آدمیحق نداره بره جز آدم های پنجاه شصت ساله . فقط ساعت کارشونو کم کن، دیگه حرفی ندارن ... عجب دنیایی !
جینی بی آنکه منظور خاصی داشته باشد، گفت: شما یه نفر که مجبور نیستین برین؟ و پیش از آنکه حرفش تمام شود پی برد که حرف نابجایی زده است .
مرد به تندی گفت : میدونم. و پایش را از رف پنجره پایین گذاشت. پنجره را کمی بالا برد و سیگارش را رو به خیابان دو نیم کرد. کارش که کنار پنجره تمام شد برگشت و گفت : ببینم یه کاری برا من میکنی ؟ این بابا که وارد شد بهش بگو که من یکی دو ثانیه دیگه حاضر میشم . میرم ریش مو بتراشم، باشه؟
جینی سر تکان داد.
-به سینا بگم تو کاری ، چیزی باهاش داری ؟ خبر داره این جایی یا نه؟
جینی گفت: آره، خبر داره که من اینجام. عجله ندارم، متشکرم.
برادر سلنا سرش را تکان داد . سپس آخرین نگاه طولانی را هم به انگشت زخمیاش انداخت تا ببیند میتواند سفر به اتاقش را شروع کند یا نه.
چرا چسب زخم روش نمیذارین ؟ چسب زخمی، چیزی دارین ؟
مرد گفت : نه ، بی خیالش . و از اتاق بیرون رفت. چند ثانیه بعد برگشت و نصفه ساندویچ را با خودش آورد . بگیر بخور، بدک نیست.
- راستش ، من اصلا ....
-تورو به مقدسات بگیر . زهری ، چیزی به اش نزدم.
جینی نصفه ساندویچ را گرفت و گفت : باشه ، خیلی متشکرم.
مرد، که بالای سرش ایستاده بود و نگاهش میکرد، گفت: ساندویچ مرغه. دیشب از یه اغذیه فروشی لجن در مال خریدم.
-ظاهرش که خیلی خوبه .
-خوب ، پس معطلش نکن .
جینی گازی به آن زد.
- خوبه ، هان ؟
جینی لقمه را به سختی بلعید و گفت : خیلی .
برادر سلنا سرش را تکان داد . با پریشان حواسی پیرامون اتاق را نگاه کرد، وسط سینه اش را خاراند و گفت: خوب ، گمونم بهتره منم برم لباس بپوشم... خدایا ! زنگ میزنه . تو همین جا نشسته باش .
و رفت .
جینی که تنها ماند، بی آنکه بلند شود، نگاهی به اطراف کرد تا جای مناسبی برای انداختن یا پنهان کردن ساندویچ پیدا کند. صدای پای کسی را شنید که از توی راهرو میآمد. ساندویچ را توی جیب مانتویش گذاشت.
جوانی سی و چند ساله با قد متوسط پا به اتاق گذاشت . چهره اش ، موهای کوتاهش ، طرح لباسش ، پارچه کراواتش هیچ کدام نشانی از او نمیدادند. میشد گفت که نویسنده یک مجله خبری است یا به دنبال نویسنده شدن است. میشد گفت بازیگر نمایشی بوده که تازه در فیلادلفیا تمام شده یا عضو کانون وکلاست . با خوشرویی به جینی گفت: سلام .
- سلام.
پرسید : فرانکلینو دیده ین ؟
- داره ریش میتراشه . گفت بهتون بگم منتظرش بمونین . همین الآن میآد .
جوان به ساعت مچی اش نگاهی انداخت و گفت : ریش میتراشه ؟ خدایا . سپس روی یک صندلی حریر گلدار نشست ، پایش را روی پایش انداخت و صورتش را توی دستهایش گرفت و مثل کسی که بدنش کوفته شده باشد یا چشمش آسیب دیده باشد ، با نوک انگشت های بازش چشم های بسته اش را مالید . دستهایش را از صورتش کنار برد و گفت : امروز وحشتناک ترین روز عمر من بود. صدایش گویی از توی چاه میآمد. ظاهراً آن قدر خسته بود که نفسش بالا نمیآمد.
جینی به او نگاه کرد و گفت: چی شده؟
-چی بگم ! ... داستانش سر درازی داره . من خوش ندارم سر کسانی رو که نمیشناسم درد بیارم. با گیجی و کج خلقی به پنجره چشم دوخت و گفت : دیگه تو همه عمرم به قول و قرار هیچ آدمیزادی اعتماد نمیکنم. هرکس هرچی میخواد بگه .
جینی باز گفت : چی شده ؟
-خدایا ، دارم از دست این آدمیکه ماه هاست تو آپارتمان من جا خوش کرده کلافه میشم ، اصلا دلم نمیخواد اسمشو بیارم ... امان از دست این نویسنده ، کلمه آخر را با رضامندی از یاد آوری یکی از آدم های شریر آثار همینگوی بر زبان آورد.
- چه کار کرده ؟
مرد جوان گفت: راستش، همه چیزو که نمیشه گفت ، و بی اعتنا به سیگاردان شفاف روی میز، از جعبه سیگار خودش سیگاری برداشت و با فندکش روشن کرد. دست های بزرگی داشت ظاهرشان نشان میداد که نه کاری اند ، نه قوی و حساس. اما در حرکاتشان نوعی زیبایی وحشی و منحصر به فرد چشم میخورد
-تصمیم گرفته م دیگه حتی فکرشو نکنم اما دیگه دارم از کوره در میرم ، امان از دست این پسرک وحشتناک آلتونایی، پنسیلوانیایی یا نمیدونم کجایی. دائم مث سگ گشنگی میخوره اون وقت من چه آدم مهربون و خوبی هستم . - مث اون سامره ای نیک -که به آپارتمانم راهش داده م، تو این آپارتمان فسقلی که جای خودم هم نمیشه . به همه دوستانم معرفیش میکنم. میدارم نوشته های وحشتناک، ته سیگارهاش، تربچه نقلی هاش و هزار کوفت و زهر مارشو همه جای آپارتمان پخش کنه. به تک تک تهیه کننده های تئاترهای نیویورک معرفیش میکنم . پیرهن های ادبار شو جمع میکنم میبرم خشکشویی و میارم . از همه این ها گذشته ....،حرفش را برید و سپس گفت : اون وقت در برابر این همه مهربونی و خوبی من ، ساعت پنج یا شش صبح راه میافته ازین خونه میره بیرون بدون این که یادداشتی، چیزی بذاره. هر چیزی رو هم که دست های کثیف و ادبارش به ش برسه برمیداره با خودش میبره ، مکت کرد پکی به سیگار زد و دود را به صورت خطی باریک و ممتد از دهنش بیرون فرستاد و گفت : نمیخوام صدام دربیاد. لام تا کام حرفی نمیزنم. جینی را برانداز کرد و از روی صندلی که بلند میشد ، گفت : مانتوی قشنگی دارین ، نزدیک رفت ، لبه مانتوی جینی را گرفت و گفت : معرکه ست . اولین پشم شتر خوبی یه که از زمان جنگ تا حالا دیدهام. از کجا خریدین ؟
-مامانم از ناسائو برام آورده .
جوان متفکرانه سر تکان داد و عقب عقب به سوی صندلی اش رفت و گفت : این جا یکی از چند جایی یه که پشم شتر خوب گیر میآد . نشست و گفت : خیلی اون جا موند؟
جینی گفت: چی؟
-مامان تون خیلی اون جا موند ؟ برای این میپرسم که مامان خود من تو دسامبر و چند روز توی ژانویه اون طرفها بود. خودم هم معمولا باهاش میرم، اما امسال انقدر گرفتار بودم که فرصت نکردم راه بیفتم برم .
جینی گفت : تو فوریه اونجا بود.
-چه عالی ! کجاش رفته بود؟ خبر دارین ؟
- خونه خاله م بود.
جوان سر تکان داد و گفت : اسم شما چیه ؟ شما دوست خواهر فرانکلین هستین ، گمونم.
جینی ، که فقط به سؤال دومش جواب میداد ، گفت : همکلاسی هستیم.
- شما همون مکسین معروف نیستین که سلنا حرفشو میزنه ، هان ؟
جینی گفت : خیر.
جوان ناگهان با کف دست شروع کرد به تکاندن پاچههای شلوارش و گفت : موهای سگ سر تا پامو پر کرده ، مامانم آخر هفته بلند شد رفت نیویورک و سگ شو تو آپارتمان من ول کرد. حیوون خیلی شیرینی یه . اما عادت های زشتی داره . شما سگ دارین ؟
-نه, راستشو بخواین، فکر میکنم نگه داشتن این حیوونها تو شهر کار ظالمانه ای یه . از تکاندن پاچه های شلوار دست کشید ، پشت داد و دوباره به ساعتش نگاه کرد.
- هیچ وقت یاد ندارم به موقع حاضر شده باشه . قراره بریم فیلم دیو و دلبر کوکتو رو ببینیم . این فیلمییه که آدم باید سر وقت تو سالن باشه. یعنی اگه دیر برسی دیگه لطفی نداره . این فیلمو دیده ین ؟
- نه .
-نصف عمرتون بر فناست. من هشت بار دیده م. واقعأ فیلم محشری یه . ماه هاست جون توی جون فرانکلین میکنم ببرمش.
نومیدانه سر تکان داد و گفت : چه سلیقه ای داره ! تو دوران جنگ ما دوتایی تو یه خراب شده کار میکردیم . اون وقت این پسر منو میکشید میبرد تماشای فیلم هایی که هیچ وقت خدا اتفاق نمیافتن، فیلم های گنگستری ، وسترن ، موزیکال ....
جینی پرسید: شما هم تو کارخونه هواپیماسازی کار میکردین؟
- آره ، دیگه . چندین سال آزگار . خواهش میکنم اسمشو نبرین .
- شما هم بیماری قلبی دارین ؟
- خدا نکنه ، لب تونو گاز بگیرین . دو بار به دسته صندلی زد .
- بنیه ای که من دارم ....
همین که سلنا پا به اتاق گذاشت ، جینی به سرعت از جا بلند شد و به سویش رفت سلنا دیگر شلوارک به پا نداشت و پیراهن پوشیده بود و این کاری بود که لج جینی را در میآورد.
سینا غیردوستانه گفت : عذر میخوام که منتظرت گذاشتم. آخه مجبور شدم صبر کنم تا مامانم بیدار بشه ... سلام ، اریک .
- سلام ، سلام !
جینی به صدای آهسته ، که تنها سلنا میتوانست بشنود ، گفت : من دیگه از سر پول گذشتم .
- چی ؟
- الآن داشتم فکر میکردم تو هر بار توپ تنیس میآری و از این چیزها. یادم رفته بود.
- اما تو که گفتی من پولی بالای اونها نمیدم ....
جینی ، بدون خداحافظی با اریک ، پیشاپیش سلنا راه بیرون را در پیش گرفت و گفت : تا دم در همرام بیا .
سلنا توی راهرو گفت : اما انگار گفتی امشب میخوای بری سینما و پولتو میخوای و از این حرفها ؟
جینی خم شد و لوازم تنیسش را برداشت و گفت: خیلی خسته م. گوش کن، بعد از شام بهت تلفن میکنم . امشب کار به خصوصی داری ؟ شاید سری این جا بزنم .
سلنا به او چشم دوخت و گفت : باشه .
جینی در جلو را باز کرد و توی آسانسور رفت . دگمه را فشار داد و گفت : برادرتو دیدم .
- جدی ؟ دیدی چه آدم معرکه ای یه ؟
جینی سر سری پرسید : راستی، کارش چیه ؟ کارو باری چیزی داره؟
- چند وقته دانشکده رو ول کرده. بابام دلش میخواد که برگرده سر درسش ، اما اون اهلش نیست.
- چرا اهلش نیست ؟
- نمیدونم میگه از سنش گذشته و از این حرف ها
- - چند سالشه؟
- نمیدونم . بیست و چهار سال .
درهای آسانسور باز شد، جینی گفت : بهت تلفن میکنم.
جینی بیرون ساختمان ، رو به مغرب ، به طرف خیابان لکسینگتین ، راه افتاد تا سوار اتوبوس بشود. میان خیابان سوم و لکسینگتین دستش را توی جیب مانتویش کرد تا کیف پول خوردش را بیرون بیاورد. نیمه ساندویچ توی جیبش بود . بیرون آورد و دستش را پایین برد تا آن را توی خیابان بیندازد ، اما باز توی جیبش گذاشت . آخر، چند سال پیش هم سه روز طول کشیده بود تا دلش رضا داده بود لاشه مرغ عید پاک را، که روی خاکه اره های ته آشغالدانیاش انداخته بود، دور بیندازد.
- ۹۹/۰۱/۲۱