شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

مترسک، فرزاد عزیزی کدخدایی- جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۳، ۱۱:۰۲ ق.ظ

 

مترسک، فرزاد عزیزی کدخدایی

پرده‌ی نخست

تراکتور را نزدیک کلبه پارک می‌‌کنم. پیاده می‌‌‌شوم، لگدی به در کلبه می‌‌زنم. باز می‌‌شود. می‌‌‌روم داخل. تاریک و نمور است، بوی عرق، هوا را پر کرده است. گامالا از بن تاریک کلبه با صدای خفه‌ای می‌‌‌پرسد: «چرا دست از سرم برنمی‌‌ داری؟»

تکه ران مرغی را جلویش می‌‌‌اندازم. نجویده تفش می‌‌‌کند و می‌‌‌گوید: «این که باز بوی پَهِن می‌‌ده. چش زاغی.»

بیرون می‌‌‌روم. باد خنکی می‌‌ورد. ابرهای سیاه آرام آرام به سمت ابرهای سفید می‌‌‌روند. جیک‌جیک گنجشک‌ها از لابلای آفتاب‌گردان‌های مزرعه به گوش می‌‌‌رسد. دست‌های مترسک رنگ و رو رفته‌ی مزرعه در باد می‌‌‌لرزند. دوست دارم پاهایم را محکم بکوبم روی زمین تا رد آج کفش‌هایم بماند. روبروی سنگ‌نوشته‌ی پشت سر مترسک می‌‌ایستم. از دیدن خط‌های میخی‌اش حالم به هم می‌‌خورد. آب دهانم را جمع کرده و تف می‌‌کنم روی زمین. گامالا تلوتلوخوران سر می‌رسد و تکیه می‌دهد به سنگ‌نوشته‌ها، با چشم‌های سیاه خیسش زل می‌زند به آفتاب‌گردان‌های مزرعه .

نفرت از فرق سر تا ناخن پاهای چرک و پتیِ مرد ژنده‌پوش می‌‌بارد، رنگ سفید پوستش زیر نور خورشید می‌درخشد موهای سرش با ریش بلند دو کلِ سفیدش یکی شده‌اند. نگاهی به دور و بر می‌‌اندازد و می‌‌پرسد: «از جون مزرعه‌م چی می‌خوای؟»

یادم می‌‌آید هر بار بهانه‌ای برای آمدن سرهم کرده‌ام. می‌‌پرسم: «تو چرا آمده‌ای اینجا؟»

نگاهی به دژ متروکه‌ی پشت سرش می‌‌اندازد و می‌گوید: «می‌دانی این میخ‌ها را

کی روی این سنگ کشیده؟»

زیر لب می‌گویم: «نکبت خیال می‌‌کنه اینا نقاشین. »

صدایم را بلند می‌کنم: «گیریم اجداد تو؟»

جوابی نمی‌دهد. خوش‌حالی را می‌شود از گل‌بهی شدن گونه‌اش دید. دوباره همه جا ساکت می‌شود. طاقت نمی‌‌آورم. تکه نانی پرت می‌‌کنم جلویش. بر می‌‌دارد. خاکش را تکانده و می‌گذارد لای دندان‌های زنگ‌زده‌اش و در حالی که آهسته آهسته می‌جود می‌گوید: «شبی از خوابی ترسناک پریدم، آن شب هم مثل الآن همه جا ساکت بود همین که خواستم دوباره دراز بکشم، صدای ملچ و ملوچ بوسه‌هایی را شنیدم. به سرعت به سمت صدا رفتم. هنوز سوز آن باد را روی گونه‌هایم حس می‌‌کنم. پشت درخت سروی پناه گرفتم و به آرامی‌ سرک کشیدم. »

«چی دیدی؟»

«ی یکی داشت دختر عمویم را ماچ می‌کرد.»

ته دلم خالی می‌شود. با دلهره می‌پرسم: « چکار کردی؟»

با ناراحتی می‌‌گوید: «عین یابویی دم‌بریده برگشتم و تا صبح روی رختخواب وول خوردم. فردایش دختر عمو گم شد. برای همیشه. یکی برای کدخدا خبر برده بود که من را آن شب نزدیک خانه‌ی عمو دیده است. منم از ترس فرار کردم اینجا. بعدها، نونهال سروی را از ریشه کندم و با چوب خشک بلوطی، به صورت صلیب کاشتم بالای سر این زمین.»

«چلیپا؟»

مکشی می‌‌کند و می‌‌گوید: «یادمه این سنگ میخی را با پارچه‌ی سیاهی زیر خاک

دفن کرده بودند

دندانهایم را روی هم می‌گذارم و فشار می‌دهم. ادامه می‌‌دهد: «به‌سختی پارچه‌ی

سیاه را بیرون آوردم»

«خیلی بی‌جا کردی»

داد می‌زند: «خاک پدریمه. هر کاری دوست دارم می‌کنم. »

«تو اصلاً می‌دانی پدرت کی بوده؟»

اخم می‌‌کند و می‌‌گوید: «توی بی‌پدر حتی نمی‌دونی مادرت کی بوده»

«ع عه نگفتی کی دختر عمویت را بوسید؟»

آب دهانش را قورت می‌دهد و با صدای گرفته‌ای می‌‌گوید:

«نشناختم.»

قند توی دلم آب می‌شود! حس می‌کنم خوابش می‌‌آید، می‌‌گویم: «یادت که

نرفته کی این کلبه را سر هم کرد برات

می‌‌گوید: «دروغ چرا! تو بودی.»

و آنگاه با دیدن کت مترسک، سگرمه‌هایش در هم می‌رود و می‌‌پرسد: «چرا این

کت را تن صلیبم دوختی؟»

می‌‌گویم: «بد کردم؟»

می‌‌گوید: «چه بویی هم می‌داد.»

ترسی عجیب به سراغم می‌‌آید. سویچ تراکتور را با انگشت شستم لمس می‌‌کنم. خیالم راحت می‌شود. گامالا نفسی تازه کرده و ادامه می‌دهد: «گفتی مال اسفندیار چشچرون بوده. درسته؟»

خودم را می‌‌زنم به نشنیدن و آهسته می‌گویم: «خدا لعنتت کنه آقا ممدخان با این نوه نتیجه‌های الدنگت.»

آنگاه با لحنی دوستانه ادامه می‌‌دهم: «یادم هست چشم‌های زیادی را توی کرمان در آورده بود!» با دستپاچگی می‌گوید: «نگاه کن. ای این دکمه‌ها را تازه گذاشتم جای چشمش. دکمهی سیاه چهار تا سوراخ داره ولی دکمه‌ی تریاکی دو تا سوراخ بیشتر نداره».

می‌‌پرسم: «از کجا پیداشون کردی؟» دست خیسش را چند بار می‌کشد روی دکمه‌ی کوچک‌تر ولی رنگ تریاکی‌اش پاک نمی‌‌شود. می‌گوید: «این یکی را درست همان جایی که تراکتور ایستاده پیدا کردم. »

«می‌‌پرسم آن یکی چی؟»

نگاهی به چکمه‌هایم می‌‌اندازد و می‌گوید: «همیشه باید از چکمه‌های بلند واکس‌زده، ترسید.»

می‌‌گویم: «به کسی چیزی نمی‌‌گم!»

می‌‌گوید: «وقتی پیدایش کردم بوی نفت می‌‌داد.»

دلم به لرزه می‌‌افتد. با خودم می‌گویم: « لعنت بر هر چی نفته! »

نگاهم را می‌‌دوزم به شلوار مترسک و می‌پرسم: «این را هم انگار تازگی‌ها رفو کردهای؟»

ژنده‌پوش پیر بی‌آنکه جوابی بدهد، آفتاب‌گردان‌ها را نگاه می‌‌کند، من که از همه چی خبر دارم می‌‌پرسم: «پس بالاخره وصله پینهش کردی شیطون؟!»

به همسایهی بالایی بخاطر تکه‌تکه کردن مزرعه، چند فحش می‌دهد. هر دو سکوت می‌‌کنیم. باد تند می‌شود کلاه رنگ و رو رفته‌ی مترسک تکان می‌‌خورد. آن را محکم گرفته و می‌گوید: «فکر نکنی کلاه گشاده ها؟! نه نه. . کله‌ی مترسک کوچک است. »

«شبیه کله‌ی اون یارو نیست؟»

«همون که در مورد همه چیز نظر می‌داد؟»

«آره»

«کله‌اش مثل اونه، فقط یک عینک کم دارد.»

چپکی نگاهش می‌کنم و می‌پرسم: «کلاه را از کجا آوردی؟!» می‌‌گوید: «روزی مردی تلوتلوخوران آمد و کلاهش را انداخت کنار مترسک و آروغ زنان دور شد. آن را برداشتم و تکاندم. گفت: «خود تو خسته نکن داش! تمیز بشو نیس لامصب! »

نفس عمیقی می‌‌کشم و می‌گویم: «مترسک جدیدم پشت تراکتوره، می‌خوام بزارم بالای سر مزرعه. »

چشمهایش از حدقه بیرون می‌زند: «می‌‌خواهم خودم نگهبان مزرعه باشم».

پوزخندی می‌زنم و زیر لب می‌‌گویم: «وقتت سر آمده! »

نعره‌کشان به طرفم می‌‌آید. هول می‌شوم. کوله پشتی‌ام می‌‌افتد. جلو می‌‌آید، عقب

می‌‌روم، کوله پشتی را بر می‌دارد. داخلش را نگاه می‌‌کند، سگرمه‌هایش در هم می‌‌روند. پارچه‌ی سیاه شمشیر نشانی را بیرون می‌‌آورد و داد می‌زند: «سگک کمربند مترسک پیش تو چکار می‌‌کند؟»

عقبتر می‌روم. جلوتر می‌‌آید. چوب سیاه پرچم را از زیر خاک بیرون می‌‌کشم و محکم بر فرق سرش می‌کوبم. تلوکنان دور می‌شود. به سرعت خودم را به تراکتور می‌رسانم. سوار می‌شوم و سویچ را می‌‌چرخانم. مزرعه را نگاه می‌‌کنم.

آفتاب‌گردانها رو به خورشیدی که پشت ابرهای سیاه پنهان شده، ایستادهاند. روشنش می‌کنم. دکمه‌ی گاو آهن را می‌زنم، نوک خیش‌ها در زمین فرو می‌‌رود، به پدال فشار می‌‌آورم، صدای موتور همراه دود غلیظ اگزوز در مزرعه می‌‌پیچد، راه می‌‌افتم، چرخ جلو، گاو آهن چوبی گامالا را خرد می‌‌کند، خیش گاوآهن جمجمه‌ای را بیرون می‌‌آورد. گامالا بسرعت به طرفش می‌‌رود. مرغ آمینِ گردن جمجه را می‌‌گیرد و با گریه داد می‌زند: «دُ دختر عمو!»

فرمان تراکتور را می‌‌چرخانم. سمتش گاز می‌دهم. آج لاستیک جلو می‌‌رود روی پاهایش، ولو می‌‌شود. گاز می‌دهم. خودش راکشان‌کشان به سنگ‌نوشته می‌‌رساند. فرمان را به سمت دیوار می‌‌چرخانم، پدال گاز را فشار می‌‌دهم. سنگ‌نوشته می‌‌افتد، خودش را می‌کشد روی حروف میخی. به پدال فشار می‌‌آورم، لاستیک جلو از کله‌اش بالا می‌رود. داد می‌زند. گاز می‌دهم، صدای ترکیدن سرش در مزرعه می‌پیچد. پیاده می‌شوم. خون سرخی در شیار واژه‌های میخی می‌‌دود پرچم سیاه را می‌کشم روی تن بی‌جانش. خون هنوز در شیار خطوط میخی نماسیده است که مترسکم را با آسودگی روبروی مترسک پیر می‌‌کارم. هوا هنوز گرگ و میش است و آفتاب‌گردان‌ها خود را به خواب زده‌اند.

پرده‌ی دوم

آفتاب تازه بیرون آمده و سکوت همه جا نشسته است. صدای گپ و گفت دو مترسک از لابلای برگ‌های خم شده‌ی آفتاب‌گردان‌ها به گوش می‌‌رسد. مترسک رنگ و رورفته‌ی پیر رو به مترسک دیگر می‌‌گوید: «درباره‌ی خودت بگو!» مترسک جوان زیر چشمی‌ نگاهی به تراکتوری پارک شده می‌‌اندازد و می‌‌گوید: «م من هی هیچی. . هیچی ب برای گفتن ندارم.» آنگاه نگاهی به کت مترسک می‌‌اندازد. مترسک پیر سگرمه‌هایش در هم می‌‌رود و می‌گوید: «هنوز چند روزی از تولدم نگذشته بود که این کت را آوردند و به سختی تنم کردند. وای اگر بدانی چه بوی بدی می‌داد. »

«چه بویی؟!»

 مترسک پیر اطرافش را نگاه می‌کند و می‌گوید « بویی شبیه هل گندیده که عطاری آن را با بوی تن زنی روسپی قاطی کرده و با دود اسفند و قهوه‌ی قجری هم زده باشد.»

مترسک جوان می‌‌پرسد: «قهوه قجری؟! »

مترسک پیر می‌‌گوید: «راستش هر چه فکر کردم چه ربطی بین بوی اسفند و قهوه قجری و زن‌ها هست، عقلم به جایی قد نداد.»

مترسک جوان می‌‌گوید: « چ. . چه جالب! »

کُت پلک‌هایش را باز می‌کند و به مترسک پیر چشم‌غره‌ای می‌‌رود، بعد یکی از آستین‌هایش را به سوی جیبش می‌برد و می‌گوید: «چند بار باید بگم من هم این بوها را از پیراهن صاحبم ارث بردم من دیدم چطور صاحب اولم، با دو دستش چشم در می‌‌آورد. بعدها هم که کت نوه‌اش شدم چندبار خون سر بریده‌ی آدم‌ها روی آستینم پاشید. »

مترسک جوان تکانی می‌خورد. کت خمیازه‌ای می‌‌کشد و ادامه می‌‌دهد: «امان از این بوی درهم برهم قجری! تجسم کن تخم مگسی را با شاش شتر و بچه قورباغه‌ی له‌شده‌ای قاطی کنی و آن را بمالی زیر بغل زنهای روسپی.»

مترسک جوان ابروهایش را بالا می‌‌اندازد و داد می‌زند: «حالم به هم خورد. »کت به قیافه‌ی حیران مترسک جوان پوزخندی می‌زند، پلک‌هایش را روی هم می‌‌گذارد و چندی بعد صدای خروپفش بلند می‌‌شود. مترسک پیر زیر چشمی‌ نگاهی به کت می‌‌اندازد و می‌گوید: «از همان اول هم از حالت وارفته‌ی یقه‌اش بدم می‌‌آمد. ببین از بس زیر آفتاب بوده، نه دک و پزی برایش مانده است و نه رنگ و بویی! »

مترسک جوان لب بالایی‌اش را روی لب پایینی‌اش می‌‌گذارد و می‌‌پرسد: «می‌

می‌‌گم چ چرا چ چشم چپت...؟! »

مترسک پیر حرفش را می‌برد و می‌گوید: «آره. خب چشم چپم بزرگتر از چشم راستم است چو چون چشم چپم دکمه‌ی سیاه چهار سوراخی است. ولی چشم راستم، فقط دوتا سوراخ تنگ دارد، شاید شاید برای همین است که گاهی چهارچشمی‌ و گاهی هم دو چشمی‌ مزرعه را می‌‌پام. »

دکمه‌ی سیاه اهن و أهون‌کنان می‌گوید: «من من دکمه‌ی پالتوی پیرمرد بلند

بالایی بودم که موهای کم پشت و سفیدی داشت. یک شب چند مرد، صاحبم را

به زور آوردند اینجا، درست زیر آن درخت سرو و در حالی که فریاد می‌‌زدند: «مرگ بر کمونیست بی‌خدا نفتت نبود نانت که بود.» کتکش زدند و پالتویش را پاره کردند. همان موقع از یقه‌ی پالتو جدا شدم و افتادم توی این خاک. »

هنوز حرفهای دکمه‌ی سیاه تمام نشده بود که دکمه‌ی کوچک‌تر پرید توی حرفش و در حالی که ‌های‌های گریه می‌کرد با صدای نازک زنانه‌ای ادامه داد: «با هر باز و بسته شدنم چشم مردهای باغ بابای خانم باجی، که اونم مرد بلند بالای چکمه‌پوشی بود، چپه می‌شد ولی خانم باجی همیشه زیر لب می‌گفت: «دکمه‌ی عزیز، تو باید روزی باز شی که من دولت این پیر خرفت نفت‌باز را چیه کنم.» من اصلاً نمی‌‌دونستم چی می‌گوید تا تا آنکه در یک روز گرم تابستانی، ماشین خانم باجی همین جا خراب شد و مردی چکمه‌پوش که کلی دکمه‌ی رنگارنگ روی سینه‌اش چسبانده بود یکدوگویان آمد و ماشین را هن و هون‌کنان روشن کرد. بعد هر دو هون و هن‌کنان سوار شدند. اما همین که خواستیم راه بیفتیم صدای چند بوسه در هوا پیچید و خانم باجی داد زد: «الان وقتشه؟»مرد خواست بازم کند ولی از پالتو کنده شدم و افتادم همین جا.»

مترسک پیر می‌گوید: «بسه دیگه دختر جان گریه نکن! »

و آنگاه با دست، کف دور دهانش را پاک می‌کند و می‌‌گوید: «این بدقواره‌ی ملون همیشه آویزان را ببین. پس از این همه سال آخرش نفهمیدم کدام حالت شکل اصلیشه یک روز بلند و قلمیه. روز دیگه شل و بی‌حال، یک هفته سر به زیر، هفته‌ی دیگه سر به هوا یک ماه خیس، ماه دیگر ساکت و خشک، هر طور فکر می‌کنم می‌بینم خیلی نچسبه. یک جورهایی انگار اضافیه نمی‌‌دانم بینی به چه کار من می‌‌آید؟!» مترسک جوان نگاهی به شلوار مترسک پیر می‌‌اندازد و پوزخندی می‌‌زند، شلوار داد می‌زند: «چیه؟ من هر کاری کردم با کمک کمربند بوده، اصلاً به من چه؟ کمربند باید هر جایی باز نمی‌‌شده.»

 کمربند فریادزنان می‌‌گوید: «خ خفه ش شو نکبت اگه اگه زمونی هم گهی خوردیم با هم خوردیم پس ب بهتره زبونم را باز نکنی.»

سکوتی تلخ همه جا می‌‌نشیند، کلاه من و منی می‌کند که حرفی بزند، ولی کله‌ی مترسک می‌پرد توی حرفش و می‌گوید: «روزی که گامالا من را از پارچه‌ی زوار دررفته‌ای دوخت از شانس بدم رخش رستم و گاو مش حسن، همه‌ی کاه‌ها را از حرص هم خورده بودند. او هم هر چه به آخور مانده بود را ریخت توی پارچه ولی پر نشد. بالاخره مجبور شد از گچ پرم کند.»

مترسک جوان زل می‌زند به کلاه، کلاه با صدای بمی‌ می‌‌گوید: «صاحبم کارمند مالیاتبگیری بود. اوایل من را کمتر از سرش بر می‌‌داشت تا اینکه یک روز مردی کیفی پر از اسکناس‌های خوش رنگ برایش آورد و همان شب برای اولین بار رفت دیدن زنی سفید و تپلی بعد آرام آرام از این رو به آن رو شد و من بیچاره هم مجبور بودم همراهش بروم و پس از چندی حالت کرخی پیدا کردم و لبه‌هام شل شد و گوشه هام افتاد»

مترسک پیر می‌‌گوید: «خوب، همین بودم که شنیدی، حالا نوبت توست».

مترسک جوان دوروبرش را نگاه می‌کند و آهسته می‌گوید: «خودم هم نمی‌دانم

اصلا کی هستم»

مترسک پیر می‌‌پرسد: « وا چرا؟»

مترسک جوان با ترس و لرز می‌گوید «خوب خوب، چوب‌های صلیبی تنم پلاستیکی هستند و کله‌ام پر است از واژه‌های بریدهبریدهی برگه‌های ته کاغذخردکن، با این گوی‌های شیشه‌ای داخل چشمم هم فقط جلوی پایم را می‌‌ببینم گوش‌هایم هم پر از پنبه است و کلاهم را از همان کارخانه سفارشی به کله‌ام دوختهاند راستش از این بودن نه لذتی می‌برم و نه بدم می‌‌آید! »

مترسک پیر خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید: «عجب خسته کننده‌ای تو.»

هوا تاریک شده است مترسک جوان با شنیدن صدای تراکتور به مترسک پیر لبخندی می‌‌زند و پلک‌هایش را می‌گذارد روی هم. گل‌های آفتاب‌گردان بیدارند و زل زده‌اند به ستاره‌های آسمان

پرده سوم

هفته‌ای از مرگ گامالا گذشته است. سوار بر تراکتور، سری به مزرعه می‌زنم. سکوتی همراه با سرما و یخبندان همه جا نشسته است. از این خاموشیِ همگانی قند توی دلم آب می‌‌شود. باد، پرچم سیاه شمشیرنشان را انداخته است، آب دهانم را قورت می‌دهم و نزدیک‌تر می‌روم. مترسکم خوابیده ولی چشم چپ مترسک پیر نیمهباز است. پیاده می‌شوم. پرچم سیاه را برداشته و چوبش را محکم می‌‌کوبم بالای سر مزرعه.

باد گل‌های آفتاب‌گردان را یکی یکی بیدار می‌کند. سوار تراکتور می‌شوم و فرمان را می‌گیرم سمت مترسک پیر. پایم را می‌گذارم روی پدال گاز و بسرعت فشار می‌دهم. دود اگزوز همراه با صدای خرد شدن چوب‌های تن مترسک، همه جا می‌‌پیچد. پیاده شده، دور و برم را نگاه می‌کنم. دکمه‌ی سیاه را از روی کله‌ی مترسک می‌کنم، هنوز بوی نفت می‌دهد و نقش شیروخورشیدش از بین نرفته. زیر پا فشارش می‌‌دهم. در دل خاک فرو می‌رود. بازسوار تراکتور می‌شوم آفتاب‌گردان‌ها همچنان زل زده‌اند به نور کمی‌ که از لای ابرهای سیاه می‌‌آید. دکمه‌ی گاوآهن را می‌زنم، نوکش در زمین فرو می‌رود، فرمان را به طرف گل‌های آفتاب‌گردان می‌‌چرخانم و با حرص گاز می‌دهم

پگاه هفدهم مرداد ماه نود و هفت، تهران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.