شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

ژکوند نیمروز گرگ و میش از جی جی بالارد

سه شنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۵۱ ق.ظ

 

مترجم: فرید دبیر مقدم
______________________
ریچارد مِیتلند[1] غرولندکنان به زنش گفت: «امان از این مرغ‌های دریاییِ کثافت! نمی‌تونی یه کاری بکنی برن پی کارشون؟»
جودیت پشت ویلچر این‌پا و آن‌پا کرد و دستانش مثل کبوترانی بی‌قرار اطراف چشمان باندپیچی‌شدۀ میتلند تکان خوردند. از فراز چمنزار به کرانۀ رودخانه چشم دوخت. «سعی کن به‌شون فکر نکنی عزیزم. همون‌جا نشسته‌ان فقط.»
«فقط؟! مشکل همینه!» میتلند عصایش را بلند کرد و محکم در هوا چرخاند. «حس می‌کنم همه‌شون نشسته‌ان اونجا و دارن منو نگاه می‌کنن!»
برای اینکه میتلند دوران نقاهتش را بگذراند، در خانۀ مادرش اقامت گزیده بودند، کم‌وبیش با این تصور که مخزن غنی خاطرات بصری خانه بتواند به‌نوعی جای نابینایی موقت میتلند را پر کند ــ با یک صدمۀ جزئی چشمش عفونت کرده بود و دست‌آخر کار به جراحی و یک ماه باندپیچی چشم و تاریکی کشیده بود. اما حواس‌شان به این نبود که حالا حواس دیگرش حسابی قوی‌تر شده‌اند. خانه هشت‌ کیلومتری با ساحل رود فاصله داشت، اما هنگام جزر دسته‌ای از پرندگان طماع از دهانۀ رود پرواز می‌کردند و روی گل‌و‌لای از آب بیرون‌آمده‌ای می‌نشستند که پنجاه‌ متری فاصله داشت تا مرکز چمنزاری که میتلند سوار بر ویلچر در آن می‌نشست. جودیت به‌زحمت می‌توانست صدای این مرغان دریایی را بشنود، اما به‌گوشِ میتلند نوک‌ زدن حریصانۀ آن‌ها، همچون فریاد دسته‌ای از همسرایان وحشی دیونوسیوسی، در هوای گرم آنجا می‌پیچید. در ذهنش تصویر روشنی نقش می‌بست از خون جاری هزاران ماهی مثله‌شده در کرانه‌های خیسِ رود.
عاجز و آشفته به صدایشان گوش می‌سپرد که به‌یکباره ساکت شدند. بعد کل دسته با صدای گوش‌خراشی شبیه جر ‌دادن پارچه به هوا برخاست. میتلتد تقلاکنان از روی ویلچر بلند شد، عصا را مثل چماقی در دست راستش گرفت و کمابیش منتظر بود تا مسیرشان را به‌سمت چمنزار تغییر دهند و با منقارهای وحشی‌شان باند روی چشمانش را بدرند.
انگار به‌قصد راندن‌شان، بلندبلند خواند:
بلبلان در جوار صومعۀ قلب مقدس آواز سر می‌دهند،
نیز در میان جنگل خونین خواندند
آن دم که صدای فغان آگاممنون برآمد…![2]
طی دو هفته‌ای که از بیمارستان مرخص شده بود، جودیت اکثر اشعار اولیۀ تی. اس. الیوت را با صدای بلند برایش خوانده بود ــ گویی آن دستۀ نامرئی مرغان دریایی یکراست از آن سرزمین رعب‌آور و شوم باستانی بیرون آمده باشد.
پرندگان بار دیگر آرام گرفتند. جودیت مردّد چند قدمی برداشت و شمایل محوش سدّ راه حلقۀ یکنواخت نور در چشمان میتلند شد. میتلند با خنده‌ای زورکی گفت: «صداشون شبیه یه دسته‌ ماهی پیرانائه. دارن چی‌کار می‌کنن، گاو تیکه‌تیکه می‌کنن؟»
«کاری نمی‌کنن عزیزم تا اونجا که من می‌تونم ببینم…» صدای جودیت هنگام ادای آخرین کلمه پایین آمد. نابینایی میتلند موقتی بود و حتی با خم‌ کردن باند می‌توانست تصویری تار ولی یکدست از باغ را با درختان بیدش ببیند که جلوی رودخانه را پوشانده‌ بودند، اما جودیت با همۀ اطناب‌های مرسوم سخن‌ گفتن با نابینایان با او صحبت می‌کرد، همان تابوهای مفصل و فراوانی که بینایان وضع می‌کنند تا خود را از چشم نابینایان مخفی کنند. میتلند پیش خودش فکر کرد معلولان واقعی همان آدم‌های صحیح‌و‌سالم‌اند.
«دیک[3]، من باید یه سر برم تا شهر یه سری خر‌ت‌و‌پرت بخرم. توی این نیم ساعت مشکلی که پیدا نمی‌کنی؟»
«نه. فقط وقتی برگشتی بوق بزن.»
رُفت و روب دست‌تنهای آن خانۀ ویلایی درندشت ــ آخر مادرِ بیوۀ میتلند در سفری دریایی در مدیترانه به سر می‌برد ــ نمی‌گذاشت جودیت خیلی با او وقت بگذراند. خوشبختانه به‌دلیل آشنایی دیرینۀ میتلند با خانه، دیگر نیازی نبود جودیت راهنمایی‌اش کند. چند رشته طناب که کار نرده را می‌کرد و چسباندن یکی‌دو تا بالشتک پنبه‌ای به گوشه‌های خطرناک میز کفایت کرده بود. در واقع، میتلند وقتی در طبقۀ بالا بود، راحت‌تر از جودیت و صد‌البته با رغبت و اشتیاق به‌مراتب بیشتری از میان راهروهای پر‌پیچ‌و‌خم و راه‌پله‌های تاریک عقبی رفت‌و‌آمد می‌کرد. جودیت اغلب اوقات شب‌ها دنبال میتلند می‌گشت و از دیدن شوهر نابینایش جا می‌خورد که میان اتاق‌های قدیمی و خاک‌گرفتۀ زیرشیروانی پرسه می‌زد و بی‌صدا از درگاهی دری در دوسه‌قدمی‌اش بیرون می‌آمد. حالت مجذوب چهرۀ او حین جست‌وجوی خاطره‌ای از کودکی‌اش جودیت را عجیب یاد مادر میتلند می‌انداخت، زنی بلندقامت و زیبا که همیشه به نظر می‌آمد در پشت لبخند موقرش جهان شخصی باعظمتی نهفته است.
اوایل که باندها طاقت میتلند را طاق کرده بودند، جودیت تمام صبح و بعدازظهر با صدای بلند برایش روزنامه می‌خواند. بعد از آن، یک مجموعه‌شعر و حتی در اقدامی متهورانه رمان قطورموبی دیک را آغاز کرد. اما پس از چند روز میتلند با نابینایی‌اش کنار آمد و نیاز مدام به نوعی تحریک از بیرون از میان رفت. چیزی را کشف کرد که هر فرد نابینایی خیلی زود به آن پی می‌برد ــ اینکه داده‌های ورودی از راه چشم تنها بخش کوچکی از فعالیت بصری وسیع ذهن را شکل می‌دهند. پیش‌تر گمان می‌کرد در تاریکی دوزخی و عمیقی فرو خواهد رفت، اما در عوض ذهنش مملو شده بود از بازی بی‌پایان نور و رنگ. گاهی که زیر نور صبحگاهی دراز می‌کشید، نقش‌و‌نگارهای چرخان زیبایی می‌دید به‌رنگ نارنجی، همچون قرص‌های عظیم خورشید. این نقش‌و‌نگارها رفته‌رفته دور می‌شدند و به نقاط کوچک درخشانی مبدل می‌گشتند که بر فراز چشم‌اندازی پوشیده و مستور می‌درخشیدند، چشم‌اندازی که در سرتاسرش پرهیب‌هایی مثل حیواناتی در علفزارهای افریقا به‌وقت غروب حرکت می‌کردند.
گاهی خاطرات فراموش‌شده بر این پرده نقش می‌بست، خاطراتی که پیش خود تصور می‌کرد بقایای تصاویر کودکی‌اش باشند که مدت‌های مدیدی در ذهنش مدفون مانده بودند.
همین تصاویر با همۀ تداعی‌های وسوسه‌انگیزشان بود که بیش از هرچیز میتلند را سر شوق می‌آورد. با رها‌ کردن ذهنش در عالم رؤیا کمابیش می‌توانست به‌خواست خودش آن‌ها را فرابخواند و هنگامی که این چشم‌اندازهای مرموز و گریزپا در برابر چشم درونی‌اش بسان اشباح احضار می‌شدند، بی‌اختیار به تماشایشان می‌نشست. یک تصویر خاص مدام تکرار می‌شد: صخره‌هایی با شیب تند، دالان تاریکی پر از آینه و خانه‌ای بلند با سقف شیروانی درون یک دیوار، که البته جزئیات نامرتبط این تصویر هیچ‌جایی در حافظه‌اش نداشتند. میتلند می‌کوشید در آن کندوکاو کند، ذهنش را بر صخره‌های آبی یا خانۀ بلند متمرکز می‌کرد و منتظر می‌ماند تا تداعی‌هایشان گرد هم آیند. اما سر‌و‌صدای مرغان دریایی و رفت‌و‌آمدهای جودیت در باغ حواسش را پرت می‌کرد.
«خداحافظ عزیزم! زود برمی‌گردم!»
میتلند در جواب عصایش را بلند کرد. به صدای خارج ‌شدن اتومبیل از راه ماشین‌رو گوش داد که به‌آرامی نمای شنیداری خانه را تغییر داد. زنبورها بر فراز قطره‌های بنزین ریخته‌شده بر سنگ‌ریزه‌ها پرواز می‌کردند و صدای وزوزشان از میان پیچک زیر پنجرۀ آشپزخانه به گوش می‌رسید. ردیفی از درختان در آن هوای گرم رقص‌کنان به حرکت درآمدند و صدای آخرین گازی را که جودیت به‌ ماشین داد در خود خفه کردند. یک بار هم که شده مرغان دریایی ساکت بودند. این سکوت معمولاً سوءظن میتلند را برمی‌انگیخت، اما این‌بار به‌پشت تکیه داد و ویلچرش را چرخاند تا رو به خورشید قرار بگیرد.
بی‌آنکه به چیزی فکر کند، نشست به تماشای هاله‌های نور درون ذهنش که بی‌صدا همچون قارچ سبز می‌شدند. هر از گاهی تکان درختان بید یا صدای زنبوری که دور پارچ آب روی میز کناردستش چرخ می‌زد تمرکزش را بر هم می‌زد. این حساسیت بیش‌از‌حد به کوچک‌ترین صدا یا حرکت او را یاد حساسیت مفرط مبتلایان به صرع یا هاری در حمله‌های دوره‌ای بی‌امان‌شان ‌انداخت ــ گویی حائل‌های میان عمیق‌ترین سطوح دستگاه عصبی و جهان خارج کنار رفته باشند، همان لایه‌های صدا‌خفه‌کن خون و استخوان، واکنش‌های غیرارادی و عادت‌ها…
میتلند بی‌آنکه وقفه‌ای در تنفسش مشهود باشد در صندلی‌اش آرام گرفت. روی پردۀ درون ذهنش تصویری تابیده شده بود که پیش‌تر نظری گذرا به آن انداخته بود، تصویر یک خط ساحلیِ پر از سنگلاخ که صخره‌های تاریکش از میان مه سر برمی‌آوردند. کل صحنه بی‌روح و مرده بود. ابرهای بالای سرش سطح مس‌گون آب را منعکس می‌کردند. با کنار رفتن مه، به ساحل نزدیک‌تر شد و به تماشای برخورد امواج دریا به صخره‌ها نشست. باریکۀ کف‌ها همچون مارهای سفیدی در میان آبگیرها و شکاف‌ها دنبال غارهایی می‌گشتند که به اعماق صخره راه داشتند.
این ساحل متروک و دورافتاده میتلند را تنها به یاد سواحل سرد و بی‌روح تی‌یرا دِل فوئگو[4] و قبرستان کشتی‌ها در دماغۀ هورن[5] می‌انداخت، نه به یاد هیچ‌کدام از خاطرات خودش. با این حال، صخره‌ها نزدیک‌تر شدند و بالای سرش سر به آسمان کشیدند، گویی شباهت‌شان به آن سواحل حکایت از تصویری در اعماق ذهن میتلند داشت.
آب‌های خاکستری میان او و صخره‌ها فاصله انداخته بود. میتلند خط ساحلی را دنبال کرد تا به جایی رسید که صخره‌ها در دهانۀ رودی کوچک از هم جدا می‌شدند. بلافاصله نوری تابید و همه‌جا را روشن ساخت. آب درون دهانۀ رود با نوری کمابیش شبح‌گون می‌درخشید. صخره‌های آبی اطراف با غارها و حفره‌هایش نور پرتلألؤ ملایمی را از خود ساطع می‌کرد، چنان‌که گویی فانوسی زیرزمینی در آنجا نورافشانی می‌کرد.
میتلند، در همان حال که این صحنه را پیش چشم خود داشت، بنا کرد به جست‌وجو در سواحل دهانۀ رود. غارها متروکه بودند، اما با نزدیک ‌شدن به آن‌ها گذرگاه‌های درخشان، همچون تالاری مملو از آینه‌، شروع کردند به بازتاب‌ دادن نور. در همین زمان، خود را در حین ورود به خانۀ تاریک با سقف شیروانی‌ یافت که پیش‌تر آن را دیده بود و اکنون با این رؤیا می‌آمیخت. جایی درون آن خانه، شمایلی بلند‌قامت با جامه‌ای سبز بر تن که آینه‌ها مستورش می‌کردند به او چشم دوخته بود و از میان غارها و طاق‌ها عقب‌عقب می‌رفت…
صدای بوق اتومبیلی بلند شد، چند بوق بلند و پشت سر هم. اتومبیل وارد راه ماشین‌رو شد و چرخ‌هایش کشیده شدند روی سنگ‌ریزه‌ها.
همسرش صدا زد: «جودیتم عزیزم، همه‌چی رو‌به‌راهه؟»
میتلند زیر لب فحشی داد و کورمال‌کورمال دنبال عصایش گشت. تصویر ساحل تاریک و دهانۀ رود با آن غارهای شبح‌گونش از میان رفته بود. مثل کرمی کور سرش را هاج و واج چرخاند به‌سمت اصوات و اشکال ناآشنای باغ.
«حالت خوبه؟» صدای قدم‌های جودیت از چمنزار گذشت. «چی شده؟ حسابی تو خودتی. اون پرنده‌ها اذیتت کردن؟»
«نه، ول‌شون کن.» میتلند عصایش را پایین آورد و متوجه شد با آنکه مرغان دریایی در رؤیایش علناً حضور نداشتند، نقشی ضمنی در شکل‌گیری آن رؤیا ایفا کرده بودند ــ مرغان دریایی سفید بسان کف امواج، شکارچیان مرغ طوفان…
به‌زحمت گفت: «خواب بودم.»
جودیت پیش پایش زانو زد و دستانش را در دست گرفت. «معذرت می‌خوام. به یکی می‌سپرم بیاد یه مترسک بسازه. مترسک حتماً…»
میتلند دستانش را عقب کشید: «نه! اصلاً مزاحمم نیستن.» صدایش را صاف کرد و گفت: «توی شهر کسی رو ندیدی؟»
«دکتر فیلیپس رو دیدم. گفت تا ده روز دیگه می‌تونی باندها رو باز کنی.»
«خوبه. البته عجله‌ای هم نیست. دلم می‌خواد کارْ درست انجام بشه.»
جودیت که به‌سمت خانه رفت، میتلند بار دیگر تقلا کرد به عالم رؤیایش برگردد، اما آن تصویر پشت پردۀ آگاهی‌اش مسدود مانده بود.
صبح روز بعد و موقع صبحانه، جودیت نامه‌های تازه را برایش خواند.
«مادرت یه کارت‌‌پستال فرستاده. نزدیک مالت‌ان، یه جایی به‌اسم غودش[6].»
«بِدِش بهم.» میتلند کارت‌پستال را در دستانش لمس کرد. «غودش، همون جزیرۀ کالیپسو. کالیپسو هفت سال اولیس رو اونجا نگه داشت و بهش وعدۀ جوانی جاودانه داد، به‌شرط اینکه تا ابد پیش اون بمونه.»
«تعجب هم نداره.» جودیت کارت‌پستال را به‌سمت خودش کج کرد تا بهتر ببیندش. «اگه وقتشو پیدا کنیم، ما هم باید یه تعطیلات بریم اونجا. دریا به‌رنگِ شراب، آسمون عین بهشت، صخره‌های آبی. محشره.»
«آبی؟»
«آره. گمونم به‌خاطر چاپ بدش باشه. واقعاً که نمی‌شه آبی باشن.»
«واقعاً هستن.» میتلند کارت‌پستال‌به‌دست و به‌کمک طناب‌های راهنما به باغ رفت. روی ویلچر که جا خوش کرد، با خودش فکر کرد نمونه‌های مشابه دیگری نیز در هنرهای تجسمی وجود دارند. همان صخره‌های آبی و غارهای کوچک شبح‌گون را می‌توان در نقاشی بانوی صخره‌های دا وینچی دید که یکی از رعب‌آورترین و اسرارآمیزترین نقاشی‌های اوست. حضرت مریم، نشسته بر تخته‌سنگی در کنار آب و زیر سایۀ دهانۀ غار، به فرشتۀ نگهبان عالم دریایی افسون‌شده‌ای می‌ماند در انتظار آنانی که بر سواحل سنگلاخی این‌سوی جهان پرتاب شده‌اند. همچون بسیاری از نقاشی‌های دا وینچی، تمامی اشتیاق و وحشت منحصربه‌فرد آن را باید در منظرۀ پس‌زمینۀ نقاشی یافت. در این نقاشی، از میان گذرگاهی در میان صخره‌ها می‌شود صخره‌های آبی روشنی را نظاره کرد که میتلند در رؤیای خود دیده بود.
«می‌خوای برات بلند بخونمش؟» جودیت از چمنزار رد شده بود.
«چی؟»
«کارت‌پستال مادرتو. دستته.»
«ببخشید. آره لطفاً بخونش.»
در همان‌حال که به پیام کوتاه کارت‌پستال گوش می‌داد، منتظر بود جودیت برگردد به داخل خانه. جودیت که رفت، چند دقیقه‌ای در سکوت نشست. صدای رودخانه از دوردست و با گذر از درختان به او می‌رسید و سروصدای ضعیف مرغان دریایی که کمی پایین‌تر از دهانۀ رود روی ساحل شیرجه می‌رفتند.
این‌بار انگار آن رؤیا نیاز میتلند را دریافته بود و به‌سرعت به‌سراغش آمد. از صخره‌های تاریک و موج‌هایی که بر سر دهانۀ غار طاقی زده بودند عبور کرد و سپس وارد جهان گرگ‌و‌میش غارهای کوچک کنار رود شد. از بیرون و از میان دالان‌های سنگی می‌توانست سطح آب را ببیند که مثل سطح منشور می‌درخشید و نور آبی ملایمی در آبگینه‌های دیوارهای غار انعکاس می‌یافت. در همین اثنا، حس کرد دارد وارد آن خانه با سقف شیروانی می‌شود که دیوارهای اطرافش همان صخره‌هایی بودند که پیش‌تر از جانب دریا دیده بود. طاق‌های سنگی خانه به‌رنگ زیتونیِ تیره در اعماق دریاها می‌درخشیدند و پرده‌های توری کهنه‌ای همچون تور صیادان باستانی از درها و پنجره‌ها آویزان بود.
درون غار پلکانی بود که پیچ‌و‌خم‌های آشنایش به‌سوی قسمت‌های درونی غار کشیده می‌شدند. به بالا نگاه کرد و آن شمایل سبزجامه را دید که از گذرگاهی به او چشم دوخته بود. چهرۀ این زن از او پنهان بود و نور انعکاس‌یافته از آینه‌های دیواری نمناک حجابی بر آن افکنده بود. میتلند بی‌اختیار از پله‌ها بالا رفت و دستش را به‌سوی او دراز کرد و ناگهان یک لحظه صورت آن زن روشن شد…
«جودیت!» میتلند به جلو خم شده بود، با درماندگی دنبال پارچ آب روی میز می‌گشت و دست چپش را بر پیشانی می‌کوبید تا آن رؤیا و آن عفریتۀ مخوف را از خود براند.
«ریچارد! چی شده؟»
صدای گام‌های شتابان زنش روی چمنزار را شنید و بعد دستان او را در دستان خود حس کرد.
«عزیزم، تو رو خدا چی شده؟ داری شرشر عرق می‌ریزی!»
همان بعد‌از‌ظهر، وقتی میتلند دوباره تنها شد، با احتیاط بیشتری به هزارتوی تاریک نزدیک شد. در هنگام جزر، مرغان دریایی به زمین‌های گِلی پایین باغ بازگشته بودند و با فریادهای باستانی‌شان، همچون آن کرکس‌هایی که جسد تریستان[7] را با خود ‌بردند، او را به اعماق ذهنش کشاندند. با مهار خود و غلبه بر ترسش، آرام‌آرام از میان تالارهای درخشان آن خانۀ زیرزمینی گذشت و چشمانش را از آن ساحرۀ سبزجامه که از بالای پلکان او را زیر نظر داشت دزدید.
بعدتر که جودیت برایش با سینی چای‌ آورد، با دقت مشغول خوردن شد و شمرده‌شمرده با او به صحبت نشست.
جودیت پرسید: «توی کابوست چی دیدی؟»
«یه خونه زیر دریا پر از آینه و یه غار عمیق. همه‌چیز رو می‌تونستم ببینم، اما یه جور غریبی، مثل رؤیای آدم‌هایی که خیلی وقته نابینان.»
در تمام مدت بعد‌از‌ظهر و شب، گاه و بی‌گاه به آن غار بازگشت، با احتیاط از تالارهای بیرونی گذشت و همیشه متوجه حضور آن شمایل بود که در آستانۀ حریم خلوتش انتظار او را می‌کشید.
صبح روز بعد، دکتر فیلیپس آمد تا پانسمانش را عوض کند.
«همه‌چیز عالیه.» با یک دست چراغ‌قوه را نگه داشته بود و با دست دیگر پلک‌های میتلند را با نوار چسب به گونه‌هایش می‌چسباند. «یه هفته دیگه صبر کنی بعدش بالکل از شرّ این باندها خلاص می‌شی. لااقل الآن حال و روز آدم‌های نابینا رو می‌فهمی.»
میتلند گفت: «می‌شه به حال‌شون غبطه خورد.»
«جداً؟»
«آخه با چشم درون‌شون می‌بینن. یه جوری همه‌چیز اونجا واقعی‌تره.»
«این هم حرفیه.» دکتر فیلیپس پانسمان را عوض کرد. پرده‌ها را کشید. «تو با چشم درونت چی دیدی؟»
میتلند جوابی نداد. دکتر فیلیپس در اتاق مطالعۀ تاریک‌شده معاینه‌اش کرده بود، اما پرتوِ باریک نور چراغ‌قوه و نور ضعیف اطراف پرده‌ها ذهنش را مثل نور لامپ قوسی آکنده بود. صبر کرد تا آن برق تند فروکش کند و در همان حال دریافت دنیای درونش، آن غار، خانۀ آینه‌ها و ساحره با نور خورشید به‌کل از ذهنش زدوده شده‌اند.
دکتر فیلیپس کیفش را که می‌بست گفت: «به‌شون می‌گن تصاویر هیپناگوژیک‌[8]. این چند وقت توی یه وضعیت غیرعادی زندگی می‌کردی، فقط نشسته بودی و هیچ‌کاری نمی‌کردی، ولی عصب‌های چشمت هوشیار بودن. یه جور حالت مبهم بین خواب و بیداری. توی همچین وضعیتی، می‌شه انتظار هر‌چیز عجیب‌و‌غریبی رو داشت.»
دکتر که رفت، میتلند با چشمان باندپیچی‌شده زیر لب برای دیوارهایی که نمی‌دید زمزمه کرد: «دکتر، چشمامو بهم برگردون.»
دو روز تمام طول کشید تا از آن وقفۀ کوتاهی که با مشاهدۀ جهان بیرون ایجاد شده بود خلاص شود و به وضع قبلی بازگردد. با دشواری فراوان صخره‌به‌صخره در آن خط ساحلی ناپیدا دوباره شروع به کندوکاو کرد، کوشید از میان مه دریایی که احاطه‌اش کرده بود بگذرد و دنبال دهانۀ رود گم‌شده ‌گشت.
سرانجام سواحل درخشان بار دیگر پدیدار شدند.
به جودیت گفت: «فکر کنم بهتر باشه امشب تنها بخوابم. توی اتاق مادرم می‌خوابم.»
«باشه ریچارد. چیزی شده؟»
«گمونم بدخواب شده‌ا‌م، چون تحرک زیادی ندارم. فقط سه روز دیگه مونده. نمی‌خوام مزاحمت بشم.»
خودش راه اتاق مادرش را پیدا کرد، اتاقی که از زمان ازدواجش به‌ندرت به آن سر زده بود. تخت بلند، خش‌خش روتختی ابریشمی و پژواک رایحه‌های فراموش‌شده او را برد به اوان کودکی‌اش. تمام شب بیدار بود و به صدای رودخانه گوش ‌داد که به تزئینات بلورین بالای شومینه می‌خورد و در هوای اتاق منعکس‌ می‌شد.
وقتی مرغان دریایی در سپیده‌دم بر فراز دهانۀ رود پرواز کردند، بار دیگر وارد غارهای آبی و آن خانۀ بلند درون صخره شد. اکنون که صاحب آن خانه، همان ناظر سبزجامۀ بالای پلکان، را می‌شناخت، تصمیم گرفت منتظر نور صبحگاهی بماند. چشمان افسونگر زن و لبخند رنگ‌پریده‌اش در آن گونه‌های گود‌رفته در مقابل دیدگانش شناور بود.
اما بعد از صبحانه سر‌و‌کلۀ دکتر فیلیپس پیدا شد.
تند و چابک ریچارد را به درون خانه برد. «خب. بیا این باندها رو باز کنیم.»
جودیت پرسید: «دکتر، بازم می‌پرسم، مطمئنید؟»
«صد درصد. نمی‌خوایم که تا ابد این وضع ادامه پیدا کنه، می‌خوایم؟» میتلند را برد به‌سمت اتاق مطالعه. «همین‌جا بشین ریچارد. جودیت، تو پرده‌ها رو بکش.»
میتلند از جایش بلند شد و با دست دنبال میز گشت. «اما دکتر، قبلاً گفته بودی سه روز دیگه طول می‌کشه.»
«آره، گفتم. آخه نمی‌خواستم زیاد هیجان‌زده‌ت کنم. چی شده؟ عین پیرزن‌ها اونجا وایستاده‌ی و این‌پا و اون‌پا می‌کنی. دلت نمی‌خواد دوباره ببینی؟»
میتلند با کرختی تکرار کرد «ببینم؟ معلومه که می‌خوام.» بی‌حال لم داد روی صندلی تا دکتر فیلیپس باندهایش را باز کند. حس خسران عمیقی وجودش را فرا گرفته بود. «دکتر، می‌شه به تعویقش انداخت برای…»
«چرند نگو. دیگه می‌تونی عالی ببینی. نگران نباش، قرار نیست یهو پرده‌ها رو بکشم کنار. یه روز تموم طول می‌کشه تا بتونی راحت ببینی. یه پانسمان نازک بهت می‌دم ببندی به چشمت. البته از این پانسمان بیشتر از اونی که تصور کنی نور رد می‌شه و به چشمت می‌رسه.»
ساعت یازده صبح روز بعد، تنها محافظ چشمانش عینکی آفتابی بود و با همان از خانه بیرون رفت. جودیت در بالکن ایستاده بود و قدم ‌زدنش دور ویلچر را نگاه می‌کرد. به درختان بید که رسید، جودیت بلند گفت: «همه‌چی خوبه عزیزم؟ می‌تونی منو ببینی؟»
میتلند بی‌هیچ پاسخی برگشت و نگاهی به خانه انداخت. عینک آفتابی را از روی چشمانش برداشت و پرت کرد روی چمن. از میان درختان به دهانۀ رود چشم دوخت، به سطح آبیِ آب که تا آن‌سوی رودخانه امتداد داشت. صدها مرغ دریایی کنار آب نشسته بودند و سرشان را به‌نیمرخ چرخانده بودند تا قوس کامل منقارشان معلوم باشد. میتلند سرش را برگرداند و به آن خانه با سقف شیروانی نگاه کرد ــ همانی بود که در رؤیایش دیده بود. همه‌چیز آن خانه، درست مثل رود درخشانی که از کنارش می‌گذشت، به نظر مرده می‌آمد.
به‌یکباره مرغان دریایی به هوا پریدند و قیل‌و‌قال‌شان صدای جودیت را که دوباره از بالکن صدایش می‌زد در خود خفه کرد. مرغان دریایی همچون داسی عظیم گرد هم جمع شدند و با حرکتی مارپیچ از فراز سرش گذشتند و بنا کردند به چرخیدن دور خانه.
میتلند به‌سرعت شاخه‌های بید را از سر راه خود کنار زد و قدم بر کرانۀ رودخانه گذاشت.
لحظه‌ای بعد، جودیت صدای فریاد میتلند را از میان سر‌و‌صدای مرغان دریایی شنید. این فریاد نیمی از فرط درد بود و نیم دیگر از سر پیروزی. جودیت به‌سمت درختان دوید بی‌آنکه بداند میتلند خودش را زخمی کرده یا چیزی خوشایند و بابِ میلش کشف کرده.
در آن هنگام او را دید که بر کرانۀ رود ایستاده، سرش را رو به بالا به‌سوی آفتاب گرفته، سرخیِ تیره‌ای بر گونه‌ها و دستانش دویده ــ ادیپی مشتاق، بی‌هیچ احساس پشیمانی.
[1]. Richard Maitland
[2]. بخشی از شعر «سوئینی در میان بلبلان» (۱۹۱۸) اثر تی. اس. الیوت (همۀ پانوشت‌ها از مترجم فارسی است).
[3]. شکل خودمانی ریچارد.
[4]. Tierra del Fuego، مجمع‌الجزایری واقع در جنوبی‌ترین بخش امریکای جنوبی. در زبان اسپانیایی به‌معنای «سرزمین آتش» است.
[5]. Cape Horn، جنوبی‌ترین نقطۀ خشکی در تی‌یرا دِل فوئگو. این دماغه جزئی از کشور شیلی است.
[6]. Gozo
[7]. «تریستان و ایزولت» افسانه‌ای است عاشقانه که از قرن دوازدهم میلادی محبوبیت فراوانی یافت و روایت‌های متفاوتی از آن در کشورهای اروپایی به نگارش درآمد. تفاوت میان روایت‌های این افسانه بسیار زیاد است، اما در اکثر آن‌ها تریستان بر اثر زخمی مهلک می‌میرد و در کنار ایزولت به خاک سپرده می‌شود. متأسفانه در هیچ‌یک از آن‌ها صحنه‌ای را که بالارد به آن اشاره کرده نیافتم.
[8]. Hypnagogia، اختلالی که شخص بر اثر آن درست کمی پیش از به ‌خواب ‌رفتن دچار توهم می‌شود.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.