لابیرنت- قباد آذرآیین
جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۰۳ ق.ظ
لابیرنت
گروه ادبیات و کتاب: قباد آذرآیین (1327- مسجدسلیمان) نزدیک به نیم قرن است که قلم میزند. اولین داستان او بهنام «باران» در سال 1346 در نشریه «بازار» رشت چاپ شد، آنموقعی که کلاس پنجم ادبی بوده است و اولین کتابش را هم نشر ققنوس در سال 1357 منتشر میکند: کتابی لاغر که یک داستان سیصفحهای برای نوجوانان بوده: «پسری آنسوی پل». اما حضور حرفهای آذرآیین در ادبیات داستانی از دهه هفتاد آغاز میشود: مجموعهداستان «حضور» و بعدها داستانها و رمانهای دیگری از جمله: «شراره بلند» (داستان «ظهر تابستان» از همین مجموعه، از بنیاد گلشیری جایزه گرفت)، «هجوم آفتاب» (تقدیرشده از سوی جایزه مهرگان ادب)، «چه سینما رفتنی داشتی یدو!»، «عقربها را زنده بگیر»، «از باران تا قافلهسالار» (گزیده چهلسال داستاننویسی قباد آذرآیین)، «من... مهتاب صبوری»، «داستان من نوشته شد» و مجموعهداستان «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» و بهدنبال آن رمان «فوران» که خودش نقطهعطف کارهایش برمیشمرد. آنچه میخوانید داستان کوتاه «لابیرنت» نوشته قباد آذرآیین است که در حالوهوای این روزهای کرونایی میگذرد.
=====
دمدمههای غروب، مردی درشتاندام وارد یک سوپرمارکت شد و لیست خرید بلندبالایی گذاشت روی پیشخوان، جلوی فروشنده. مرد، ماسک به چهره داشت و به نسبت چهره سنگی درشتش یک عینک کوچک روی چشمهایش بود. دستهایش را با یک جفت دستکش پارچهای تیرهرنگ پوشانده بود. سوپرمارکت، تنگ و دراز و نیمهتاریک بود، با سقف هلالی کوتاه -حس میکردی دارد روی سرت هوار میشود- و چند پله پایینتر از سطح خیابان. چینش جنسهای توی سوپری، بهصورتی بود که یک راهروی باریک دراز و چند گذرگاه پیچدرپیچ میدیدی. شاید فروشنده برای بیشترین استفاده از فضای تنگ سوپر این کار را کرده بوده. یک پراید مشکی چرک، جلوی در سوپرمارکت، بالای پلهها، در خیابان پارک شده بود. راننده ریزنقش و تکیده، تکیه داده بود به گلگیر ماشین و سیگار میکشید.
راننده عینک تیرهای به چشم داشت.
یک زن میانسال با چرخ خرید توی راهروی دراز و پیچواپیچهای سوپری پیدا و ناپیدا میشد. زن ماسک زده بود و دستکش آشپزخانه پوشیده بود.
فروشنده لیست بلندبالا را برانداز کرد و رو به مرد درشتاندام گفت: «همهشو قربون؟»
توی نگاهش یک جور تعجب بود. مرد درشتاندام سر تکان داد.
فروشنده گفت: «خدا کنه شرمندهتون نشیم قربون... یهکم معطلی داره، مشکلی نیست؟»
مرد درشتاندام گفت: «چقدر؟»
فروشنده گفت: «جان؟»
مرد درشتاندام گفت: «چقدر معطلی داره؟»
فروشنده لوچه کرد و گفت: «من سعی خودمو میکنم. ملاحظه میفرمایین که دست تنهام.»
مرد نگاه ساعتش کرد. «اشکال نداره.»
فروشنده یکبار دیگر لیست بلندبالا را برانداز کرد و گفت: «چشم قربون!» پشت پیشخوان غیبش زد.
«سر راه، اول باس یه مشت از جنسها رو بفرستم بره ولایت. نکنه یه وقت به کلهشون بزنه تو این هیروویر راه بیفتن بیان. حالیشون که نیست چی به چیه. فکر م کنن اوضاع مثل چند ماه پیشه: تن سالم، پول لازم!... هوم!... تو تلفن یه ساعت براشون روضه خوندم که کسبوکارها تقولقه، تعطیله، خودم هم تو مخارج زندگیم درموندم...گفتم یهکم ملاحظه حال منم بکنین. هرچی باشه شما اونجا خرجتون کمتره، ریختوپاشهای منو ندارین. ریختوپاش کیلو چنده! تو مخارج ضروریم کمیتم لنگ میزنه. گفتم البت من نمیذارم شما مجبور بشین اونجا دستتونو دراز کنین جلو درو همسایه، اما انتظار نداشته باشین مثل پارسال،حتی مثل یکی دو ماه پیش هردم کارتاتونو پر کنم.
«براشون به روح مامان، به جون داریوشم قسم خوردم که اوضام بدجوری ریقماسی شده... انگار نه انگار...اون همه فک زدم، آخرش داداش کوچیکه دراومد گفت چی میگی داداش؟ صدات نمیرسه. اینجا گوشیها خوب خط نمیدن...»
زن حالا پیدایش نبود، اما صدای جیرجیر چرخ خرید شنیده میشد.
«سگمصب من فقط دو ماه نفقهتو بهت نرسوندم، باس میرفتی شیکایت میکردی، پای منو واکنی تو کلونتری؟... من رو تو دس بلن کردم؟!... اک هی، رو رو برم!»
زن دوباره پیدایش شده بود. انگار که پشیمان شده باشد، داشت چندتا از خریدهایش را برمیگرداند توی قفسهها.
«ندارم بابا، ندارم. دستم خالیه. به کی باید قسم بخورم که باور کنین ندارم؟ من باس خودمو چن تیکه بکنم؟ همهتون دست بگیر دارین...»
زن نزدیکتر شده بود. چرخ خریدش هنوز خالی بود.
«نخواستیم بابا، دانشگاه تو سرت بخوره... مگه دانشگاه همهش چند ساله؟ شیش هفساله معلوم نیس داری اونجا چه غلطی میکنی. گهگیجه گرفتم. دس از سر کچل من وردارین...»
فروشنده گفت: «امر دیگهای نیست قربون؟»
مرد درشتاندام به خودش آمد. کیسههای برنج، حلبهای روغن و پلاستیکهای پر از خرتوپرتهای دیگر روی پیشخوان چیده شده بود. صورت فروشنده خیس عرق بود.
مرد درشتاندام گفت: «دستتنها سخته آقا.»
فروشنده که هنوز نفسنفس میزد گفت: «آره قربون دهنتون. ناغافل زد به کلهش گذاشت رفت نامرد. دست و بالمونو حسابی گذاشت تو پوست گردو. این یکیدو سال آخر، با قربون صدقه نیگرش داشتیم. میگفت دیگه برام صرف نمیکنه اینجا کار کنم، میگفت پولتون ارزش نداره. میبینی آقا؟ ده سالی اینجا بود. خداییش دست پاک بود. بابام زیر بالشو گرفت خرج عروسیشو داد. نمکنشناسی کرد آقا. ببخشید سرتونو درد آوردم. فرمایش دیگهای نیست قربون؟»
گوشی مرد درشتاندام زنگ زد. مرد با نگاه به شماره تماس، سر تکان داد و توی دلش گفت: «دسوردار نیستن. اصلا انگار تو باغ نیستن به کل! اَه! سگ باشی، اولاد ارشد خونواده نباشی!» توی گوشی گفت: «تماس میگیرم، دستم گیره!»
دکمه خاموش گوشی را فشرد، توی گوشی خاموش گفت: «الو... الو... راستی، به کارخونه سرکشی کردی؟... اکی... میبینمت.»
گوشی را گذاشت توی جیبش و رو به فروشنده گفت: «آدم خودش بالاسر کارش نباشه، چرخ کارش نمیچرخه آقا.»
فروشنده گفت: «درسته. میفهمم. فرمایش دیگهای نیست قربون؟»
مرد درشتاندام گفت: «بله؟»
جیرجیر چرخ خرید نزدیکتر شده بود. اما زن پیدایش نبود.
فروشنده گفت: «عرض کردم امر دیگهای نیست؟ حساب کنم؟»
مرد درشتاندام گفت: «حساب کنید... حساب کنید.»
فروشنده گفت: «قابل شما رو نداره قربون. مهمون ما باشین.»
مرد درشتاندام گفت: «خواهش میکنم. آقایین.»
برگشت اشاره کرد به رانندهی پراید که حالا آمده بود نشسته بود روی پلههای ورودی سوپری. راننده تند آمد تو و چندتا از کیسههای برنج را بغل زد و راه افتاد.
فروشنده از پشت صندوق گفت: «چه زوری داره! بهش نمیآد.»
مرد درشتاندام گفت: «فلفل نبین چه ریزه!»
انگار که تازه چیزی یادش آمده باشد گفت: «صبر کنید... صبر کنید لطفا!»
فروشنده دست نگه داشت. «جانم؟»
مرد درشتاندام گفت: «صد تومن نقدی لطف کنید، بدیم این بنده خدا بره پی کارش.»
فروشنده با یک جور نارضایتی گفت: »چ... چشم! البته ما معمولا پول نقد نمیدیم به مشتری، ولی البته شما با بقیه...»
حرفش را تمام نکرد. دوتا تراول پنجاهی از توی کشوی پایین صندوق کشید بیرون و گذاشت جلو مرد درشتاندام. «بفرمایین قربون!»
مرد درشتاندام گفت: «ممنون.»
فروشنده گفت: «خواهش!»
زن یک لحظه با چرخ خرید، توی یکی از پیچها پیدایش شد و غیبش زد.
راننده داشت آخرین کیسههای خرید را میبرد بگذارد توی ماشین. مرد درشتاندام تراولها را چپاند تو جیب کاپشنش و گفت: «آدرسو که بلدی؟»
راننده گفت: «بله قربون. بار اولم که نیس.»
مرد درشتاندام گفت: «دارمت!»
راننده گفت: «نوکرتم.»
زن، حالا توی راهروی اصلی سوپری جلوتر آمده بود. سبد چرخ خریدش تقریبا خالی بود.
فروشنده صورتحساب خرید را از شکم صندوق کشید بیرون و قبل از اینکه آن را به مرد درشتاندام بدهد دوباره گفت: «قابل شما رو نداره قربون.»
مرد درشتاندام گفت: «خواهش میکنم.»
فروشنده صورتحساب خرید را گذاشت جلوی مرد درشتاندام. «خدمت شما.»
مرد صورتحساب را برداشت، سرسری نگاهش کرد، برگشت و زیرچشمی نگاه کرد توی سوپری.
زن حالا جلوتر آمده بود. مرد درشتاندام از توی جیب بالای کتش یک کارت بانکی درآورد و دراز کرد طرف فروشنده.
فروشنده کارت را از دست مرد درشتاندام گرفت و گفت: «قابل شما رو نداره قربون.»
مرد درشتاندام به جای جواب، توی سوپری چشم گرداند. زن پیدایش نبود. چرخ خرید هم از صدا افتاده بود.
فروشنده گفت: «رمز لطفا!
مرد درشتاندام گفت: «سیزده سیزده.»
فروشنده لبخند زد و زیر لب گفت: «سیزده سیزده.»
رفت طرف دستگاه پوز.
اول صدای چرخ خرید آمد، بعد زن پیدایش شد. زن کشوی فریزر پروپیمان سوپری را کنار زد و دستش را دراز کرد طرف بستههای گوشت.
فروشنده انگار به چیزی شک کرده باشد رو به مرد درشتاندام گفت: «یه بار دیگه رمزتونو میفرمایین؟»
مرد درشتاندام گفت: «سیزده سیزده.»
زن، دستش را خالی از فریزر آورد بیرون و کشو را بست.
فروشنده رو به مرد درشتاندام گفت: «جسارتا... موجودی... نداره... قربون...»
مرد درشتاندام گفت: «لطفش کنید.»
فروشنده کارت را دراز کرد طرف مرد درشتاندام. «خدمت شما.»
مرد درشتاندام کارت را گرفت گذاشت توی جیب کوچک کتش. نگاه کرد طرف زن. زن حالا با چرخ نیمهخالی نزدیکتر شده بود. مرد درشتاندام انگشت اشارهاش را تکان داد رو به فروشنده: «تشریف بیارین!»
فروشنده آن طرف پیشخوان یک قدم جابهجا شد. حالا روبهروی مرد درشتاندام ایستاده بود: «در خدمتم...»
مرد درشتاندام با نیمنگاهی به زن، روی پیشخوان خم شد، دستش را درازکرد طرف فروشنده و گفت: «کلید!»
فروشنده گفت: «جان؟»
مرد درشتاندام اشاره کرد به در سوپری و آرامتر گفت: «کلید در.»
فروشنده گفت: «کلید؟! کلیدو واسه چی میخواین قربون؟»
زن حالا چند قدمیِ صندوق بود.
مرد درشتاندام خودش را بیشتر روی پیشخوان خماند، گوشه ماسکش را کمی کنار زد.
فروشنده بیهوا خودش را پس کشید.
مرد درشتاندام گفت: «ببین جوون، من مریضم. یه عطسه بکنم، باس فاتحه اینجا رو بخونی. کلیدو رد کن بیاد. معطل نکن!»
رنگ فروشنده شد گچ دیوار. زبانش بند آمده بود. زور زد و گفت: «آ... آ...آقا...!»
مرد درشتاندام انگشتهای شست و اشارهاش را به نشانه حرکت کلید توی قفل چرخاند، اشاره کرد طرف در سوپری و بلندتر گفت: «زود!»
زن شنید و نگاه کرد طرف مرد درشتاندام.
دو نفر داشتند از پلههای سوپری میآمدند پایین.
مرد درشتاندام دستش را برد طرف لبه پایین ماسکش.
فروشنده گفت: «چ... چشم!»
با نگاهی به مرد درشتاندام، با فاصله وکورمال کورمال، کشوی پایین پیشخوان را گشت، کلید نقرهایرنگی درآورد و با دست لرزان انداخت روی پیشخوان.
مرد درشتاندام کلید را تند قاپید، انگشت استخوانی درازش را عمودی گرفت جلوی ماسکش و گفت: «هیس!»
برگشت، نیمنگاهی به فروشنده، از سوپرمارکت رفت بیرون، در را پشت سرش قفل کرد، پلهها را تند دوید بالا و غیبش زد.
زن رسید پای پیشخوان: «آقا!»
«...»
«آقا!»
«...»
- ۹۹/۰۲/۱۲