شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

راک اسپرینگز از ریچارد فورد

سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۵۱ ب.ظ

راک اسپرینگز (1)

نویسنده : ریچارد فورد- برگردان از امیر مهدی حقیقت

با ادنا از کالیسپل (۲) راه افتاده بودیم سمت جنوب، سمت تامپا۔ سنت پیت (۳). آنجا هنوز رفقایی برایم مانده بود که مرا تحویل پلیس نمی‌دادند، رفقایی یادگار گذشته‌ی دور و باشکوه من. در کالیسپل، بابت چند فقره چک بی‌محل توی هچل افتاده بودم؛ در مونتانا(۴) آدم را به این جرم می‌اندازند توی هلفدونی. می‌دانستم ادنا هم چند وقتی است دارد اوضاع را سبک سنگین می‌کند و به فکر جابه جایی است، چون بار اول نبود که گرفتار قانون میشدم. ادنا هم گرفتاری های خودش را داشت. بچه هایش با او زندگی نمی‌کردند. تازه باید حواسش به شوهر سابقش، دنی، هم می‌بود که وقتی خودش سر کار است، از دیوار خانه اش بالا نرود و زار و زندگی اش را ندزدد. اصلا برای همین به خانه‌ی ادنا اسباب کشی کرده بودم. البته این کارم علت دیگری هم داشت: می‌خواستم برای دخترم، شریل، زندگی بهتری دست و پا کنم. نمیدانم چه اسمی می‌شود روی رابطه‌ی من و ادنا گذاشت. اما خوب که فکرش را  می‌کنم، می‌بینم هر دومان را یک موج به ساحل آورده بود. آن روز بعد از ظهر که به خانه آمدم، بی مقدمه ازش پرسیدم حاضر است همه چیز را همان طور که هست رها کند و با من به فلوریدا بیاید. او هم گفت: «چرا که نه؟ فکر نمی‌کنم توی این ماه برنامه‌ی خاصی داشته باشم.» هشت ماهی میشد که با هم بودیم، کم و بیش مثل زن و شوهر. در این هشت ماه، مدتی بیکار بودم و مدتی هم در مسابقات سگ دوانی قلاده داری می‌کردم. دستمزدش کمک خرجی بود برای پرداخت اجاره خانه. وقتهایی که سر و کله‌ی دنی پیدا میشد، می‌نشاندمش و چهار کلمه حرف حساب با او می‌زدم. دنی از من می‌ترسید، چون ادنا  بهش گفته بود به جرم قتل چند وقتی در فلوریدا توی هلفنونی بوده‌‍‌ام، که البته حقیقت نداشت. من فقط یک بار در تالاهاسی (۵) به زندان افتاده بودم، آن هم به جرم دزدیدن چند حلقه لاستیک. یک بار هم توی مزرعه‌‍‌ای قاطی دعوایی شده بودم و آن وسط یکی چشمش را از دست داده بود، ولی من تقصیری نداشتم. با این همه، آدنا می‌خواست داستان را بدتر از آنچه بود نشان دهد تا دنی دیوانه بازی در نیاورد و ادنا را مجبور نکند بچه هایش را از او پس بگیرد، چون ادنا با نبودن بچه هایش کنار آمده بود. تازه شریل هم با ما زندگی می‌کرد. من اهل دعوا نیستم و محال است چشم کسی را از کاسه دربیاورم، چه برسد به این که آدم بکشم. زن سابقم، هلن، حاضر است از ساحل وایکیکی (۶) بکوبد بیاید و شهادت بدهد. هیچوقت کار به دعوا نکشیده بود. من از آن آدمهایی هستم که اگر بوی دردسر به دماغم بخورد، راهم را کج می‌کنم و از مسیر دیگری می‌روم. اما دنی این را نمی‌دانست. وسطهای وایومینگ بودیم و به سمت آی۔ 180,(7) می‌رفتیم. حال خوشی داشتیم که ناغافل چراغ روغن ماشینی که دزدیده بودم روشن شد. شستم خبردار شد که گاومان زاییده. برای سفرمان ماشین خوبی جور کرده بودم؛ یک مرسدس زغال اخته‌‍‌ای، به سرقت رفته از پارکینگ یک مطب چشم پزشکی در وایت فیش (۸) مونتانا. به خیالم به درد این راه دور و دراز می‌خورد؛ اولا چون فکر می‌کردم کم مصرف است، که البته نبود، و ثانیا چون به عمرم هیچوقت سوار یک ماشین درست و حسابی نشده بودم. تا آن موقع چندتایی شورلت لکنته داشتم و چندتایی وانت دست دوم، مال آن وقتها که کم سن و سال بودم و با کوبایی‌ها مواد می‌کشیدم. روز اول، این ماشین حسابی کیفمان را کوک کرده بود. شیشه‌هارا بالا و پایین می‌دادم و ادنا برایمان جوک میگفت و شکلک درمی‌آورد. گاهی حسابی شاد و سرزنده می‌شد. تک تک اعضای چهره‌‍‌اش مثل فانوس روشن می‌شد و در نورشان میشد زیبایی اش را دید که با تمام زیبایی های متداول فرق داشت. راهی بوزمن (۹) شدم و از وسط پارک یکراست رفتم طرف جکسون هول (۱۰). آن جا در هتل کوالیتی کورت جکسون یک سوییت مخصوص ماه عسل کرایه کردم و شریل و سگ کوچولویش، دوک، را برای خواب به آنجا فرستادیم. رفتیم کباب خوردیم و تا پاسی از شب آبجو زدیم و خندیدیم. احساس میکردم همه چیز دارد از نو برایمان آغاز می‌شود. حس می‌کردم خاطرات بد را پشت سر گذاشته‌‍‌ایم، افق تازه‌ای پیش رویمان است و زندگی جدیدی را خواهیم ساخت. آن قدر هیجان زده شده بودم که دادم روی بازویم خالکوبی کردند «روزگار طلایی». ادنا هم یک کلاه مارک بیلی خرید که نوار پردار سرخپوستی داشت، به اضافه‌ی هدیه‌‍‌ای برای شریل - یک دستبند نقره‌ی کوچک با نگین های فیروزه. همچنان که خورشید داشت رودخانه‌ی استیک را بخار می‌کرد، دو نفری به پارکینگ کوالیتی کورت رفتیم و روی صندلی های عقب ماشین خلوت کردیم. همه چیز مثل یک رؤیا بود.

راستش همین شور و شوق بود که باعث شد به جای این که مثل همیشه ماشین را بیندازم توی رودخانه و یکی دیگر بدزدم، یک روز دیگر هم نگهش دارم. قبلا هم این کار را کرده بودم و این دفعه هم باید همین کار را می‌کردم. ماشین جایی خراب شده بود که دور و برش نه شهری به چشم می‌خورد و نه حتی خانه‌‍‌ای. تنها چیزی که دیده می‌شد چند کوه کم ارتفاع بود در هشتاد یا صد و شصت کیلومتری جاده. هر دو طرف جاده سیم خاردار کشیده بودند و آن سوی این حصارها دشت بی حاصل بود و چند شاهین که سوار بر بال باد شامگاهی مشغول شکار حشرات بودند. پیاده شدم تا نگاهی به موتور بیندازم. ادنا هم پیاده شد، با شریل و سگش که ظاهرا می‌خواستند کنار ماشین بشاشند. آب و روغن ماشین را وارسی کردم. هیچ کدام مشکلی نداشتند. ادنا پرسید: «این چراغه معنیش چیه، ارل؟» کلاه به سر کنار ماشین ایستاده بود و داشت اوضاع را بررسی می‌کرد.

گفتم: «نباید روشنش کنیم. روغنش یه ایرادی داره.» ادنا نگاهی به شریل و دوک کوچولو انداخت که مثل دو تا عروسک فسقلی داشتند بغل ماشین کنار هم میشاشیدند. بعد به کوهها نگاه کرد که رفته رفته در دوردست تیره و محو میشدند. گفت: «باید چیکار کنیم؟» هنوز نگران نشده بود، اما می‌خواست بداند چه فکری توی کله‌ی من است. «بذار یه بار دیگه امتحانش کنم.» گفت: «فکر خوبیه.» و همه برگشتیم توی ماشین. همین که استارت زدم، ماشین روشن شد. چراغ قرمزی که روشن شده بود خاموش ماند و هیچ صدایی هم از ماشین در نمی‌آمد که آدم فکر کند مشکلی در کار است. یک دقیقه‌‍‌ای گذاشتم موتورش دنده خلاص کار کند، بعد پدال گاز را فشار دادم و راه افتادم. چشم از آن حباب قرمز برنمیداشتم، اما هیچ نوری پشتش نبود. با خودم گفتم شاید اصلا خیالاتی شده بوده‌‍‌ام یا آفتاب جوری روی چراغ افتاده بوده که مرا به اشتباه انداخته. شاید هم از چیزی ترسیده بودم و خودم خبر نداشتم.

شریل از صندلی عقب گفت: «ماشین چه‌‍‌اش بود، بابا؟» برگشتم و نگاهش کردم. دستبند فیروزه اش را دستش کرده و کلاه آدنا را پس سرش گذاشته بود. آن سگ سیاه و سفید کوچولو هم که نژاد مختلطی داشت روی پایش نشسته بود. آدم را یاد دخترکهای کابوی فیلمهای سینمایی می‌انداخت. گفتم: «هیچی، عزیزم، الان همه چی ردیفه.» شریل گفت: «دوک کوچولو همون جایی جیش کرد که من جیش کردم.» و بعد زد زیر خنده ادنا، بی آن که به عقب نگاه کند، گفت: «جفتتون لنگه‌ی همید.» معمولا با شریل میانه‌ی خوبی داشت، ولی می‌دانستم که خسته است. زیاد نخوابیده بودیم و او هم وقتی درست نمی‌خوابید بدخلق می‌شد، گفت: «باید در اولین فرصت از شر این ماشین لعنتی خلاص بشیم.»

پرسیدم: «و اولین فرصت کجا منتظرمونه؟» در طول راه دیده بودم که سرش توی نقشه است. ادنا با اطمینان جواب داد: «راک اسپرینگز، توی وایومینگ.» بعد به جلو رویش اشاره کرد و گفت: «پنجاه کیلومتر جلوتره، توی همین جاده.»

دلم می‌خواست تخته گاز تا خود فلوریدا بروم، مثل یک ماجراجویی بزرگ و پیروزمندانه. اما می‌دانستم ادنا حق دارد: نباید دست به کارهای احمقانه میزدیم. تصور می‌کردم این ماشین مال خودم است نه مال آن چشم پزشک و در این جور ماجراها آدم همیشه همین طوری گیر می‌افتد.

گفتم: «پس فکر کنم باید بریم راک اسپرینگز و یه ماشین تازه واسه خودمون دست و پا کنیم.» می‌خواستم خوش بینی و روحیه‌ی خوبم را حفظ کنم، انگار همه چیز همانطور است که باید باشد. ادنا گفت: «چه فکر بکری.» بعد بهم تکیه داد و مرا بوسید. شریل گفت: «چه فکر بکری. گازش رو بگیر بریم.»

یادم می‌آید غروب آن روز قشنگترین غروبی بود که به عمرم دیده بودم. همین که خورشید به خط افق رسید، ناگهان سراسر آسمان را به آتش کشید و آن را پر کرد از نگین های گرانبها و پولکهای قرمزی که هیچ وقت نظیرشان را ندیده بودم و هنوز هم ندیده‌‍‌ام. خورشید در تمام ایالتهای غربی چنین غروبی دارد. حتی فلوریدا هم این طور است. همه فکر می‌کنند فلوریدا مسطح است و راحت می‌شود غروب را تماشا کرد، اما بیشتر وقتها درختها جلو دید آدم را می‌گیرند.

کمی که جلو رفتیم، ادنا گفت: «وقت خوشگذرونیه. یه چیزی بزنیم و برای خودمون یه جشنی چیزی بگیریم.» از فکر خلاص شدن از شر ماشین سرحال آمده بود. ماشین پردردسری بود، از آن چیزهایی که آدم دلش می‌خواهد هرچه زودتر شرش را کم کند.

ادنا یک بطری ویسکی و چند لیوان پلاستیکی در آورد و در بطری را پیمانه کرد. از نوشیدن خوشش می‌آمد، بخصوص توی ماشین. آدم در مونتانا به این جور نوشیدن عادت می‌کند، چون قدغن نیست، اما واقعا عجیب است - یک چک بی محل می‌تواند یک سالی آدم را بیندازد توی زندان دیر لاج(۱۱)

ادنا گفت: «تا حالا برات گفته م که یه زمانی میمون نگه می‌داشتم؟» بعد لیوان من را گذاشت روی داشبورد تا هر وقت خواستم دم دستم باشد. اخلاقش همین طوری بود؛ یک لحظه سرحال، یک لحظه توی لک. گفتم: «فکر نکنم برام تعریف کرده باشی. اون موقع‌هاکجا زندگی می‌کردی؟» گفت: «میسولا (۱۲).» بعد پای بی جورابش را گذاشت روی داشبورد، لم داد و لیوان را هم گذاشت روی سینه‌‍‌اش. ادامه داد: «توی آموتس(۱۳) پیشخدمت بودم. قبل از آشنایی با تو بود. یه بار یه یارویی با یه میمون اومد تو، از همین میمون های عنکبوتی که دستهای درازی دارن. محض شوخی گفتم: "سر این میمون باهات تاس میریزم." یارو هم گفت: " فقط یه دور، خب؟" گفتم: " باشه." میمون رو گذاشت روی پیشخون، فنجون تاس اندازی رو برداشت و پنج تا تاس رو ریخت. اون دو تا شیش آورد. نوبت من شد و سه تا پنج آوردم. بعد همونجا واستادم و بهش زل زدم. یه مشتری گذری بود، به گمونم یکی از کهنه سربازای آموتس. قیافه‌ی عجیبی به خودش گرفته بود (البته شک ندارم که قیافه‌ی خودم از قیافه‌ی اون هم عجیب تر بود). هم غمگین به نظر می‌رسید، هم جاخورده و هم راضی، هر سه تاش با هم. گفتم: " میتونیم دوباره تاس بندازیم." ولی اون گفت: " نه، من سر هیچی دو بار تاس نمیندازم." بعد نشست و ته یه بطری آبجو رو در آورد و از هر دری حرف زد، از جنگ اتمی و چه می‌دونم احداث قلعه‌ی نظامی یه جایی توی بیتر روت (۱۴). این وسط من همه ش چشمم به میمونه بود و فکر میکردم یارو که رفت، میخوام باهاش چیکار کنم. یارو زودتر از اون که فکرش رو بکنم بلند شد و گفت: "خب، خداحافظ، چیپر." چیپر اسم میمونه بود. بعد، قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، گذاشت و رفت. میمونه تمام شب روی پیشخون نشست. نمیدونم چی شد که یه دفعه یادش افتادم، ارل. چیز غریبیه. کله م پر شده از فکرهای پریشون.»

گفتم: «اصلا هم غریب نیست.» جرعه‌‍‌ای از لیوانم خوردم. کمی بعد گفتم: «من هیچ وقت میمون نداشته م. جونور بدذاتیه. ولی حتم دارم شریل میمون دوست داره، مگه نه، عزیزم؟» شریل توی صندلی اش فرو رفته بود و داشت با دوک کوچولو بازی می‌کرد. آن وقتها از صبح تا شب درباره‌ی میمون‌هاحرف می‌زد. همچنان که چشمم به عقربه‌ی کیلومتر شمار بود، به ادنا گفتم: «بالاخره با میمونه چیکار کردی؟» باید یواش تر می‌رفتیم، چون آن چراغ قرمز روغن باز شروع کرده بود به روشن و خاموش شدن. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود که سرعتم را کمتر کنم تا آن چراغ را خاموش نگه دارم. شاید سی و پنج تا سرعت داشتیم و یک ساعتی هم تا تاریک شدن هوا مانده بود. خداخدا می‌کردم راک اسپرینگز زیاد دور نباشد. ادنا گفت: «واقعا دلت میخواد بدونی؟» لحظه‌‍‌ای به من نگاه کرد و بعد به صحرای خالی خیره شد، انگار دوباره داشت به آن ماجرا فکر می‌کرد.

گفتم: «آره، معلومه.» هنوز روحیه‌‍‌ام خوب بود. تصمیم گرفته بودم نگرانی بابت خرابی ماشین را برای خودم نگه دارم و یک بار هم که شده بگذارم بقیه خوشحال باشند.

«یه هفته نگهش داشتم.» و ناگهان چهره‌‍‌اش درهم رفت، انگار متوجه وجهی از آن داستان شده بود که تا آن موقع بهش توجهی نداشت. «میبردمش خونه و فرداش باز با خودم می‌آوردمش أموتس سر کار. هیچ دردسری هم نداشت. براش یه صندلی گذاشته بودم پشت پیشخون که روش بشینه. مشتری‌هاهم دوستش داشتن. جیرجیرهای ریز بامزه‌‍‌ای می‌کرد. اسمش رو عوض کردیم و گذاشتیم ماری، چون سر پیشخدمت کشف کرد که دختره. ولی هیچ وقت توی خونه باهاش راحت نبودم. فکر می‌کردم همه ش بربر نگاهم میکنه. یه روز یه یارویی اومد توی بار که تو ویتنام خدمت کرده بود. هنوز هم یه کاپشن داغون ارتشی تنش بود. گفت: " مگه نمیدونی میمون یهو میزنه دخلت رو می‌آره؟ زور انگشتهاش از زور کل هیکل تو بیشتره." می‌گفت توی ویتنام میمونها آدمها رو میکشن. میگفت وقتی خوابی، دسته دسته میآن سراغت و می‌کشنت و جنازهت رو هم با برگ می‌پوشونن. من یک کلمه از حرفاش رو هم باور نکردم، ولی وقتی رفتم خونه و لباسام رو در آوردم، نگاهی به دور و برم انداختم و دیدم ماری اون طرف اتاق توی تاریکی روی صندلیش نشسته و زل زده به من. مورمورم شد. یه کم که گذشت، با شدم رفتم سراغ ماشین.. به بند رخت سیمی. دراز برداشتم و برگشتم خونه. یه سر طناب رو بستم به دستگیره در اتاق و اون یکی سرش رو هم بستم به قلاده‌ی باریک و نقره‌‍‌ای ماری. بعد هم گرفتم خوابیدم. حتما مثل یه مرده افتاده بودم توی تخت

(هر چند که درست یادم نیست)، چون وقتی بیدار شدم دیدم ماری روی صندلیش یه وری شده و خودش رو حلق آویز کرده. سیم رو خیلی کوتاه بسته بودم.»

ظاهرا تعریف کردن آن داستان حال ادنا را بد کرده بود. طوری در صندلی اش فرو رفته بود که نمی‌توانست آن طرف داشبورد را ببیند. «ماجرای شرم آوریه، نه، ارل؟ بلایی که سر اون میمون بیچاره اومد شرم آور نیست؟» شریل از روی صندلی عقب شروع کرد به جیغ کشیدن: «یه شهر ! یه شهر می‌بینم!» دوک کوچولو هم درجا بنای واق واق گذاشت. دو نفری ماشین را گذاشتند روی سرشان. شریل چیزی را دیده بود که من ندیده بودم: راک اسپرینگز وایومینگ، در انتهای یک تپه‌ی دراز، جواهر کوچک و درخشانی در دل صحرا. بزرگراه ای- ۸۰ به سوی شمال می‌رفت و پشت سر بیابان تیره و تار دهان باز کرده بود. گفتم: «خودشه، عزیزم! داریم میریم همونجا. تو زودتر از همه دیدیش!» شریل گفت: «ما گشتمونه. دوک کوچولو یه کم ماهی میخواد. من هم اسپاگتی می‌خوام.» بعد دستهایش را انداخت دور گردنم و بغلم کرد. گفتم: «پس همین رو سفارش بده. هرچی دوست داشته باشی واست میارن. واسه ادنا هم همین طور. واسه دوک کوچولو هم همین طور.» لبخندزنان به ادنا نگاه کردم، ولی او داشت به من چشم غره میرفت. گفتم: «چی شده؟ »

«هیچ واست مهم نیست چه اتفاق وحشتناکی برام افتاد، نه؟» لبهایش را به هم می‌فشرد و چشم هایش مدام بین شریل و دوک کوچولو می‌دویدند، انگار آن دو تا داشتند عذابش می‌دادند. گفتم: «معلومه که واسم مهمه. به نظرم اتفاق خیلی وحشتناکیه.» دلم نمی‌خواست دلخور باشد. تقریبا رسیده بودیم و خیلی زود می‌توانستیم بنشینیم سر میز و دلی از عزا در بیاوریم، بی آن که نگران باشیم کسی بلایی سرمان بیاورد. ادنا گفت: «می‌خوای بدونی بعدش با اون میمون چیکار کردم؟»  گفتم: «البته.»

 «انداختمش توی یه کیسه زباله‌ی سبز و گذاشتمش توی صندوق عقب ماشینم. بعد رفتم زباله دونی و پرتش کردم وسط آشغالها.» به شکل مرموزی بهم زل زده بود. انگار این داستان برایش معنای بسیار مهمی داشت و فقط خودش می‌توانست آن را درک کند و باقی آدمهای دنیا احمق هایی بودند که به قدر سر سوزنی هم از آن سر در نمی‌آوردند.

گفتم: «واقعا هولناکه. ولی به نظرم کار دیگه‌‍‌ای از دستت برنمی‌اومد. تو که نمی‌خواستی اون حیوون رو بکشی. اگه میخواستی، یه جور دیگه میکشتیش. فردای اون روز هم بالاخره باید یه جوری از دستش خلاص میشدی، نمی‌دونم واسه این که از شرش خلاص بشی، چه کار دیگه‌‍‌ای می‌تونستی بکنی. شاید بعضی‌هافکر کنن دورانداختن جنازه ش کار بی رحمانه‌‍‌ای بوده، ولی من همچین فکری نمی‌کنم. گاهی وقتها تنها کاری که میشه کرد همینه. آدم نباید همیشه نگران حرف مردم باشه.» سعی می‌کردم بهش لبخند بزنم، اما همین که پایم را می‌گذاشتم روی گاز، آن چراغ قرمز لعنتی روشن میشد. سعی می‌کردم حدس بزنم قبل از این که ماشین کلاً از کار بیفتد، می‌توانیم خودمان را به راک اسپرینگز برسانیم یا نه. باز به ادنا نگاه کردم و گفتم: «دیگه چی میتونم بگم؟»

گفت: «هیچی.» بعد به بزرگراه تاریک خیره شد و ادامه داد: «خودم باید حدس میزدم تو درباره‌ی این ماجرا چه فکری میکنی. تو از اون دسته آدمهایی هستی که یه چیزهایی رو ناغافل کنار می‌ذارن، ارل. مدت هاست که این رو فهمیده م.»

گفتم: «ولی الان اوضاعت عوض شده. حال و روزت هم زیاد بد نیست. ممکن بود اوضاع خیلی بدتر از این باشه. لااقل الان همه مون با همیم.» ادنا گفت: «آره، اوضاع همیشه می‌تونه بدتر باشه. ممکنه همین فردا بشوننت روی صندلی الکتریکی.» گفتم: «درسته. ولی هرکی رو هم بشونن اون رو، قطعا تو رو نمیشونن.»

شریل گفت: «من گشنمه. پس کی غذا می‌خوریم؟ بیاین یه متل پیدا کنیم. من دیگه خسته شدم. دوک کوچولو هم خسته شده.»

جایی که ماشین خاموش شد از شهر فاصله داشت، هرچند بزرگراه ایالتی و پشت آن، یعنی دورنمای راک اسپرینگز که آسمان را روشن کرده بود، به وضوح در تاریکی به چشم می‌آمد. صدای تراکتورهای بزرگ شنیده می‌شد که غرش کنان از پل می‌گذشتند و دور می‌گرفتند تا از کوهها بالا بروند. چراغ های ماشین را خاموش کردم. ادنا نگاه تندی به من انداخت و با کج خلقی گفت: «حالا چیکار کنیم؟ » گفتم: «دارم فکر می‌کنم. هرچی باشه، کار سختی نیست. قرار نیست تو کاری بکنی.» گفت: «امیدوارم همین طور که میگی باشه.» و از من رو برگرداند. آن طرف جاده و بالاتر از بستر خشک رودخانه‌‍‌ای به عرض صد متر، شهرکی بود پر از کاروان های مسکونی. آن سوی شهرک، چیزی شبیه کارخانه یا پالایشگاه , اوج ساعت کاری خود را می‌گذراند. چراغ بیشتر کاروانها روشن بود. ماشین‌هادر امتداد جاده‌ی کنارگذری در حرکت بودند که دو کیلومتر جلوتر، در حوالی پل روگذر، به بزرگراه وصل میشد. نور آن چراغ‌هابه نظرم گرم و مهربان آمد. دیگر می‌دانستم چه کار باید بکنم. گفتم: «پیاده شو.» و در سمت خودم را باز کردم. ادنا پرسید: «می‌خوایم پیاده بریم؟ »

« می‌خوایم ماشین رو هل بدیم.» ادنا دست دراز کرد و ضامن قفل در سمت خودش را بالا کشید: «من که هل نمیدم.»

گفتم: «باشه. پس بشین پشت فرمون.»

«میخوای تا راک اسپرینگز هلمون بدی، ارل؟ آره؟ به نظر می‌آد اقلاً پنج کیلومتر تا اونجا راه داریم.» شریل از همان عقب گفت: «من هل میدم.» «نه، عزیزم، بابا هل میده. تو فقط با دوک کوچولو پیاده شو و از سر راه برو کنار.» ادنا نگاه تهدید آمیزی به من انداخت، انگار دست رویش بلند کرده باشم. با این همه وقتی پیاده شدم، خودش را کشید روی صندلی من، فرمان را چسبید و با عصبانیت زل زد به بیشه‌ی سپیدارها. شریل از توی تاریکی گفت: «ادنا نمیتونه برونه. ماشین رو میندازه توی جوب.»

«چرا، می‌تونه عزیزم. ادنا هم میتونه به خوبی من رانندگی کنه، بلکه هم بهتر از من.» شریل گفت: «نه، نمی‌تونه، نمی‌تونه!» فکر کردم الان است که بزند زیر گریه، ولی گریه نکرد. به ادنا گفتم سوییچ را روشن نگه دارد تا چرخها قفل نکنند. گفتم فرمان را بچرخاند سمت سپیدارها و چراغ های ماشین را هم روشن بگذارد تا بتواند جلویش را ببیند. شروع کردم به هل دادن و ادنا هم یکراست ماشین را برد وسط درختها. همین طور هل دادم تا وقتی که بیست متری در بیشه جلو رفتیم و چرخ های ماشین در شن نرم آن گیر کرد. دیگر حتی یک متر از جاده هم به چشم نمی‌آمد. ادنا از پشت فرمان گفت: «الان کجاییم؟» صدایش خسته و خشن بود. با این همه می‌دانستم همه توانش را به کار می‌گیرد و اصلا هم کم نمی‌گذارد. آدم خوش ذاتی بود و من درک می‌کردم کل این ماجرا تقصیر من است نه او. فقط آرزو داشتم کمی ‌امیدوارتر میبود. گفتم: «شما همین جا بمونین تا من برم سمت اون کاروان‌هاو یه تاکسی بگیرم.» ادنا گفت: «تاکسی؟!» لبهایش طوری چین خورده بود که انگار به عمرش حتی اسم تاکسی را هم نشنیده‌‍‌است. گفتم: «تاکسی پیدا میشه.» و سعی کردم بهش لبخند بزنم: «همه جا پیدا میشه.»

«وقتی راننده‌ی تاکسی رسید اینجا، چی میخوای بهش بگی؟ لابد می‌گی ماشین دزدی ما خراب شده و باید ما رو برسونی جایی که بتونیم یکی دیگه بدزدیم! عجب فکر بکری، ارل!» گفتم: «قراره من با یارو حرف بزنم. تو فقط ده دقیقه‌‍‌ای رادیو گوش کن و بعد با شریل و دوک راه بیفتین طرف شونه‌ی جاده، انگار هیچ چیز مشکوکی در کار نیست. هم تو و هم شریل باید کاملا عادی رفتار کنین. اصلا طرف از کجا باید بفهمه داستان این ماشین چیه؟ »

«انگار همین الانش به اندازه‌ی کافی مشکوک نیستیم.» چراغ توی ماشین روشن بود. ادنا به من که بیرون ماشین ایستاده بودم نگاهی انداخت و ادامه داد: «تو اشتباه فکر می‌کنی، ارل. هیچ میدونستی؟ فکر میکنی تموم آدمهای دنیا احمقن و فقط تو یکی باهوشی. ولی از این خبرا نیست. دلم برات میسوزه. میتونستی یه چیزی بشی، ولی از یه جا به بعد همه چی به هم ریخت.» به فکر دنی بدبخت افتادم. کهنه سرباز بود و مثل یک موش افتاده توی گه دانی آشفته احوال. خوشحال بودم که در کل این ماجرا نقشی ندارد. گفتم: «فقط بچه رو بیار توی ماشین.» و سعی کردم آرام باشم. «من هم مثل تو گرسنمه.» ادنا گفت: «خسته شدم دیگه. کاش توی مونتانا مونده بودم.» گفتم: «فردا صبح میتونی برگردی. یه بلیت برات میخرم و میرسونمت دم اتوبوس ولی باید تا اون موقع صبر کنی.» ادنا گفت: «پس همین کار رو بکن، ارل.» بعد روی صندلی ولو شد، با یک پایش چراغ داخل ماشین را خاموش کرد و با پای دیگرش صدای رادیو را زیاد کرد.

شهرک کاروان‌هاکم و بیش به همان ابعادی بود که اول برآورد کرده بودم، تقریبا چسبیده به کارخانه‌‍‌ای که با چراغ های روشن پشت آن به چشم می‌آمد. ظاهرا همه همچنان مشغول کار بودند، چون هر از گاه ماشینی را می‌دیدم که از یکی از خیابان های شهرک بیرون می‌رفت، به طرف کارخانه می‌پیچید و بعد آهسته وارد آن میشد. کارخانه سراپا سفید بود. تمام کاروان‌ها را هم سفید کرده بودند، همه عین هم. هیاهوی عظیمی از کارخانه به گوش می‌رسید. همچنان که جلو می‌رفتم، با خودم می‌گفتم هیچ وقت دلم نمی‌خواهد در چنین جایی کار کنم.

یکراست رفتم سراغ اولین کاروانی که چراغش روشن بود و تقه‌‍‌ای به در فلزی اش زدم. یک مشت اسباب بازی روی محوطه‌ی شنی جلو پله های چوبی کاروان پخش و پلا بود. صدای حرف زدن کسی در تلویزیون به گوش می‌رسید. تا در زدم، صدا قطع شد. صدای زنی را شنیدم که چیزی گفت و بعد در کاروان چهارطاق باز شده زن درشت سیاهپوستی با چهره‌‍‌ای گشاده در چارچوب در ظاهر شد. لبخندی تحویلم داد و جلو آمد، انگار بخواهد بیاید بیرون، اما همان جا روی پله‌ی اول ایستاد. پسربچهی سیاهپوستی از پشت پاهای زن سرک کشید و با چشم های نیم بسته نگاهم کرد. آدم با دیدن کاروان حس می‌کرد جز آن دو نفر هیچ کس دیگری داخلش نیست، احساسی که برایم غریبه نبوده گفتم: «ببخشید مزاحم شدم. امشب یه کم بدبیاری آورده م. اسم من ارل میدلتونه.» زن به من نگاه کرد، بعد به سیاهی شب و بعد هم به بزرگراه، انگار می‌توانست از همان جا که ایستاده بود ببیند راست گفته‌‍‌ام یا نه. باز نگاهی به من انداخت و پرسید:

چه جور بدبیاری ای؟» گفتم: «ماشینم وسط بزرگراه از کار افتاده. خودم نمیتونم درستش کنم. میتونم از تلفن شما زنگ بزنم بگم یکی بیاد کمک؟» زن لبخند معنی داری زد و گفت: «بی ماشین هم که نمیشه زندگی کرد، نه؟» گفتم: «صد درصد.» گفت: «ماشین مثل قلب آدمه.» چهره‌‍‌اش در پرتو چراغ کوچک کنار در کاروان می‌درخشید. پرسید: «ماشینتون دقیقا کجاست؟» رو گرداندم و به تاریکی نگاه کردم، اما ماشین را جایی گذاشته بودیم که از جلو آن کاروان اصلا به چشم نمی‌آمد. گفتم: «همون جاس، توی بزرگراه. ولی توی تاریکی پیدا نیست.»  زن گفت: «کسی هم همراهتونه؟ همسرتون رو با خودتون آورده‌‍‌این؟»  گفتم: «همه توی ماشینن، زنم و دختر کوچیکم و سگمون. دخترم خواب بود، وگرنه اونها رو هم با خودم می‌آوردم این جا.»

زن گفت: «نباید توی تاریکی تنهاشون میذاشتین.» و اخم کرد: «اون بیرون چیزهای ناجور کم نیست.»

«بهترین کاری که ازم برمیاد اینه که زود برگردم.» سعی کردم روراست به نظر برسم، چون واقعا هم هرچه گفته بودم راست بود، البته جز این که شرپل خواب است و ادنا و من زن و شوهریم. گفتم: «پول تماس تلفنی رو خودم میدم. اصلا اگه تلفن رو بیارین دم در، از همین جا زنگ می‌زنم.» زن باز هم نگاهی به من انداخت، انگار در چهره‌‍‌ام دنبال حقیقت میگشت، حقیقتی برای خودش. بعد باز به شب خیره شد. شصت و چند ساله به نظر می‌رسید، هرچند نمیشد مطمئن بود. گفت: «شما که نمی‌خواین چیزی ازم بدزدین، اقای میدلتون، نه؟» و لبخند زد، انگار این جمله شوخی مشترکی باشد بین من و او .

گفتم: «امشب نه.» و با لبخند صادقانه‌‍‌ای جوابش را دادم: «امشب اهلش نیستم. شاید به وقت دیگه.» «پس گمونم من و ترل می‌تونیم اجازه بدیم از تلفنمون استفاده کنین، هرچند که بابایی خونه نیست. مگه نه، ترل؟ این نوه مه، آقای میدلتون. اسمش ترل جونیوره.» بعد دستش را گذاشت روی سر پسرک و نگاهش کرد: «ترل نمی‌تونه حرف بزنه. البته اگه میتونست، خودش بهتون میگفت که میتونین از تلفنمون استفاده کنین. خیلی دوست داشتنیه.» در توری دار را برایم باز کرد تا بروم داخل, کاروان بزرگی بود با فرش نو و کاناپه‌ی نو و اتاق نشیمنی به بزرگی یک خانه‌ی واقعی.

چیز خوب و شیرینی روی اجاق آشپزخانه می‌پخت. کاروان بیشتر به یک خانه‌ی شخصی نو و راحت می‌مانست تا یک اقامتگاه موقتی، من توی کاروانها زندگی کرده‌‍‌ام، اما همه شان آشغالدانی هایی بودند با یک اتاق و بدون دستشویی که آدم همیشه در آنها نفسش می‌گرفت و احساس ناراحتی می‌کرد. البته حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم شاید مشکل از من بوده، شاید این من بودم که در آن کاروانها احساس ناراحتی می‌کردم. یک تلویزیون سونی بزرگ در نشیمن کاروان دیده می‌شد و کلی اسباب بازی هم روی زمین ولو بود. بین آنها چشمم افتاد به یک اتوبوس گری هاند (۱۵) اسباب بازی، از همان هایی که برای شریل خریده بودم. تلفن کنار یک صندلی راحتی نو و چرمی بود، از آنهایی که میشود تکیه گاهش را به عقب خواباند. زن سیاهپوست اشاره کرد که بنشینم و زنگ بزنم. کتابچه‌ی تلفن را هم دم دستم گذاشت. ترل سرگرم اسباب بازی هایش شد و زن روی کاناپه نشست. در تمام مدتی که گوشی دستم بود، لبخندزنان نگاهم می‌کرد.

در کتابچه‌ی تلفن، شماره‌ی سه شرکت تاکسی تلفنی زیر هم ردیف شده بود و هر کدامشان یک شماره با بقیه اختلاف داشت. شماره‌ها را به ترتیب گرفتم و هیچ کدام جواب ندادند جز شماره‌ی آخری. کسی جواب داد. گفتم وسط جاده گیر افتاده‌‍‌ام، جایی آن طرف بزرگراه ایالتی. گفتم فعلا باید زن و بچه‌‍‌ام را به شهر برسانم تا بعد خودم بتوانم ترتیب بکسل کردن ماشین را بدهم. در مدتی که داشتم آدرس میدادم، در کتابچه‌ی راهنما دنبال یک مؤسسه‌ی یدک کش می‌گشتم که اگر راننده پرسید، جوابی داشته باشم.

گوشی را که گذاشتم، دیدم زن سیاه پوست هنوز نشسته و به من زل زده‌‍‌است، درست همان طور که قبلا به تاریکی خیره شده بود، با نگاهی که دنبال حقیقت میگشت. با این همه هنوز لبخندش را حفظ کرده بود. گویا من او را یاد چیز خوشایندی می‌انداختم.

گفتم: «چه خونه‌ی قشنگی دارین.» و تکیه دادم به پشتی صندلی راحتی که آدم را یاد صندلی مرسدس می‌انداخت. خانه شان طوری بود که دلم می‌خواست همان جا بمانم. زن سیاه پوست گفت: «اینجا خونه‌ی ما نیست، آقای میدلتون. این کاروانها مال شرکته. این جا رو مجانی به ما دادن. خونه‌ی خودمون توی راکفورده، ایلینوی.» گفتم: «فوق العاده س.»

اصلا هم فوق العاده نیست، آقای میدلتون، خصوصا وقتی مجبوری اینقدر از خونه‌ی خودت دور باشی. تازه ما فقط سه ماهه اینجاییم. ترل جونیور که بره مدرسه‌ی استثنایی، اوضاع بهتر میشه. پسرمون توی جنگ کشته شد و زنش هم ترل جونیور رو گذاشت و رفت. ولی نگران نباشین. اون نمی‌فهمه ما چی میگیم. واسه همین دل کوچیکش از حرفامون نمیگیره.» بعد دستهایش را روی پاهایش درهم گره کرد و لبخند رضایتمندانه‌‍‌ای زد. زن دوست داشتنی ای بود. یک پیرهن گل گلی آبی و صورتی به تن داشت که او را تنومندتر از آنچه بود نشان می‌داد، درست مناسب همان کاناپه‌‍‌ای که رویش نشسته بود. آن زن تصویر تمام نمای خوش قلبی بود و من خوشحال بودم که می‌توانست با آن پسر کوچولوی شیرین عقل در جایی زندگی کند که هیچ آدم عاقلی حاضر نبود یک دقیقه هم در آن بماند. مؤدبانه پرسید: «شما کجا زندگی می‌کنین، آقای میدلتون؟» هنوز همان لبخند همدلانه را بر لب داشت.

گفتم: «من و خانواده م فعلا توی راهیم. من چشم پزشکم و دارم با خانواده م برمی‌گردم فلوریدا. خودم بچه‌ی فلوریدام و میخوام اونجا مطب بزنم، توی یه شهر کوچیک که تمام سال هواش گرم باشه. هنوز تصمیم نگرفته م کجا.» زن گفت: «فلوریدا جای بی نظیریه. فکر کنم ترل هم از اونجا خوشش بیاد.» گفتم: «می‌تونم یه چیزی ازتون بپرسم؟» زن گفت: «بله، حتما.» ترل داشت اتوبوس گری هاندش را روی صفحه‌ی تلویزیون می‌کشید و آن را خراش می‌داد، طوری که هر کس به تلویزیون نگاه می‌کرد بلافاصله متوجه آن می‌شد. زن آهسته گفت: «نکن، ترل جونیور» ولی ترل همچنان اتوبوسش را به شیشه‌ی تلویزیون می‌چسباند. زن باز هم لبخندی تحویلم داد، این بار به این معنی که هر دومان چیز اندوهباری را به خوبی درک می‌کنیم. بیراه هم نبود، البته به اضافه‌ی این که من می‌دانستم شریل هیچوقت تلویزیون را درب و داغان نمی‌کند. او قدر چیزهای قشنگ را می‌دانست و مواظبشان بود و من برای بانوی صاحبخانه متأسف بودم که ترل از این اخلاق های خوب نداشت. زن گفت: «خب، چی می‌خواستین ازم بپرسین؟»

توی اون کارخونه... یا هرچی که هست، چه خبره؟ همون ساختمون بزرگی که پشت این کاروان هاست و تمام چراغ هاش هم روشنه.» زن لبخندزنان گفت: «طلا» گفتم: «چی؟» زن سیاهپوست گفت: «طلا.» و مثل بیشتر دقایق حضورم در آنجا، لبخندش را بر لب حفظ کرد. «اونجا معدن طلاست.» به بیرون اشاره کردم و گفتم: «یعنی از اون تو طلا در می‌آرن؟»

« شب و روز.» و لبخند دلنشینی تحویلم داد.

«شوهرتون اونجا کار می‌کنه؟» گفت: «اون ناظر کیفیه. کارش کنترل کیفیت و تعیین خلوص و عیار طلاست. سه ماه از سال رو کار میکنه و باقی سال رو هم توی خونه مون تو راکفورد می‌گذرونیم. خیلی وقته که منتظر برگشتنیم، خوشحالیم که نوه مون پیش ماست، اما اگه از پیشمون بره هم ناراحت نمیشیم. دیگه آماده‌‍‌ایم که زندگیمون رو از نو شروع کنیم.» لبخند پت و پهنی به من زد و بعد هم به ترل که روی زمین نشسته بود و داشت به مادر بزرگش چشم غره می‌رفت. زن سیاه پوست گفت: «گفتین یه دختر دارین. اسمش چیه؟» من گفتم: «ایرما شریل. هم اسم مادرمه.»

«اسم قشنگیه. از چهره تون معلومه که بچه‌ی سالمی‌هم هست.» بعد با دلسوزی نگاهی به ترل جونیور انداخته گفتم: «فکر کنم آدم خوش شانسی ام.»

«تا الان که بوده‌این. ولی بچه مایه‌ی غم و غصه‌ی آدمه، همون طور که مایه‌ی دلخوشی آدم هم هست. قبل از این که شوهرم توی معدن طلا کار پیدا کنه، زیاد سختی کشیدیم. حالا وقتی ترل بره مدرسه، خودمون دوباره میشیم دوتا بچه.» بعد از جایش بلند شد و گفت: «شاید تاکسی از راه برسه و پیداتون نکنه، آقای میدلتون.» و رفت طرف در کاروان. البته نمی‌خواست مرا از خانه بیرون کند. «اگه ما نمیتونیم ماشینتون رو ببینیم، تاکسی که دیگه اصلا نمیتونه.»

«حق با شماست.» از روی مبلی که تویش خیلی راحت بودم بلند شدم. «ما هنوز غذا نخورده‌‍‌ایم و غذای شما هم یادم میندازه که چقدر گشنه مونه.» زن سیاهپوست گفت: «توی شهر رستوران های خوبی هست. پیداشون میکنین. حیف شد که شوهرم رو ندیدین. مرد خیلی خوبیه. دار و ندار منه.» گفتم: «از طرف من بابت تلفن ازشون تشکر کنین. نجاتم دادین.» زن گفت: «نجات دادن شما کار سختی نبود. اصلا ما به این دنیا اومده‌‍‌ایم که آدمها رو نجات بدیم. من فقط به وسیله بودم و شما رو به چیزی رسوندم که باید به دستتون می‌رسید. »

گفتم: «امیدوارم خیر باشه.» و باز پا به تاریکی گذاشتم. «من هم امیدوارم، آقای میدلتون. ترل و من هر دومون امیدواریم.» همچنان که در دل تاریکی شب به طرف مخفیگاه ماشین می‌رفتم، برایش دست تکان دادم.

تاکسی زودتر از من به مقصد رسیده بود. در تمام طول بستر خشک رودخانه، از چراغ های سقفی کوچک و قرمز و سبزش چشم برنداشتم. نگران شدم که نکند ادنا تا حالا بند را به آب داده و درباره‌ی ماشین یا مبدأ و مقصدمان چیزی گفته باشد که طرف را به ما بدگمان کند. بعد با خودم گفتم چرا هیچ وقت هیچ چیز را درست برنامه ریزی نمی‌کنم؟ همیشه‌ی خدا برنامه‌‍‌ام یک چیز بود و آنچه اتفاق می‌افتاد یک چیز دیگر. کاری نداشتم جز این که به هرچه پیش می‌آمد واکنش نشان دهم و مدام خداخدا کنم که توی در دسر نیفتم. در چشم قانون مجرم بودم، اما خودم همیشه جور دیگری فکر می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم من مجرم نیستم و قصد ارتکاب جرم را هم ندارم. خوب، البته عین حقیقت هم بود. اما همان طور که یک بار روی یک تکه دستمال کاغذی خواندم، فاصله‌ی بین فکر و عمل از زمین تا آسمان است. باید بگویم فاصله‌ی بین افکار و اعمالم واقعا مرا بیچاره کرده بود: بیشتر اعمالم خلاف به حساب می‌آمد، اما افکارم مثل طلا می‌درخشید، مثل همان طلاهایی که زیر چراغ های پرنور آن ساختمان از دل معدن بیرون می‌کشیدند. از جاده که رد شدم، شریل گفت: «منتظرت بودیم، بابا. تاکسی اومده.»  گفتم: «میبینم، عزیزم.» و محکم بغلش کردم. راننده تاکسی روی صندلی اش نشسته بود و سیگار می‌کشید، چراغ های داخل ماشین روشن بودند. ادنا کلاه بیلی اش را سرش گذاشته و به صندوق عقب تاکسی تکیه داده بود، درست بین چراغ های عقب. نزدیک تر رفتم و ازش پرسیدم: «بهش چی گفتی؟» گفت: «هیچی. چی باید میگفتم؟»

«ماشین رو دید؟ » نگاهی انداخت به درختهایی که ماشین را لابه لایشان قایم کرده بودیم. در آن تاریکی چیزی به چشم نمی‌آمد، ولی صدای دوک کوچولو را می‌شنیدم که میان بوته‌ها دنبال چیزی می‌گشت.قلاده‌ی کوچکش جیرینگ جیرینگ صدا می‌کرد. گفت: «کجا قراره بریم؟ الانه که از گشنگی پس بیفتم.» شریل گفت: «ادنا جوش آورده. تازه دعوام هم کرد.» گفتم: «همه مون خسته‌‍‌ایم، عزیزم. پس سعی کن خانومتر باشی.»

شریل گفت: «ولی اون هیچوقت خانوم نیست.» گفتم: «برو برو دوک کوچولو رو بیار. زود هم برگرد.» ادنا گفت: «فکر کنم میخوای آخر از همه به سؤال من جواب بدی، نه؟» دستم را انداختم دور گردنش: «این طور نیست.» نکنه توی اون کاروان‌ها یکی رو پیدا کردی و دوست داری پیش اون بمونی؟ خیلی طولش دادی.» گفتم: «این چه حرفیه. فقط سعی کردم همه چی عادی جلوه کنه که ننداز نمون توی زندون» ادنا خنده‌ی کوتاهی کرد که در گوشم طنین ناخوشایندی داشت. گفت: «منظورت اینه که تو رو نندازن توی زندون، نه؟»

گفتم: «درسته، من رو نندازن زندون. اون منم که می‌افتم توی هچل.» به مجموعه‌ی روشن و عظیم ساختمان های سفیدرنگ و چراغ های سفید بالای شهرک کاروان‌ها خیره شدم. ستون های دود سفید به دل آسمان بی روح وایومینگ می‌گریختند. آن ساختمانها در کنار هم به قلعه‌ی شگفت انگیزی می‌مانست که در خوابی پریشان از دور زمزمه سر می‌داد. به ادنا گفتم: «می‌دونی اون ساختمونها چیان؟» ادنا از جایش جنب نخورده بود و به نظر می‌رسید اگر مجبور شود تا ابد همان طور بماند هم اهمیتی نمی‌دهد. «نه، ولی مهم هم نیست، چون نه هتل هستن نه رستوران.» خیره به آن معدن طلا گفتم: «اونجا معدن طلاست.» حالا دیگر میدانستم آنقدرها که به نظر می‌آید به ما نزدیک نیست، هرچند، ایستاده بر زمینه‌ی آن آسمان نامهربان، نزدیک و غول آسا به نظر می‌رسید. فکر کردم باید دورش دیواری بکشند و کلی نگهبان برایش بگذارند، نه اینکه این طور بی حصار و در حلقه‌ی چراغ های پرنور به حال خود رهایش کنند. آدم فکر می‌کرد می‌تواند برود داخل و هرچه را که دلش می‌خواهد بردارد، درست همان طور که من به کاروان آن زن رفته و از تلفتشان استفاده کرده بودم. البته شک نداشتم که در واقع اینطور نبود و معدن حتما برای خودش در و پیکری داشت. ادنا زد زیر خنده. اما این بار خنده‌‍‌اش از آن خنده های شرورانه‌‍‌ای نبود که من از شان خوشم نمی‌آمد. خنده‌‍‌اش رنگی از مهربانی داشت، خنده‌‍‌ای از ته دل، خنده‌‍‌ای که پس از شنیدن یک جوک خنده دار به لب آدم می‌آید، درست مثل خنده‌‍‌ای که در اولین برخوردمان سر داده بود، در سال ۱۹۷۹، در بار ایست گیت در میسولا، از آن خنده هایی که کنار هم سر می‌دادیم، در آن روزهایی که شریل هنوز پیش مادرش بود و من هر روز در میدان سگدوانی کار می‌کردم و ماشین نمی‌دزدیدم و چکهای جعلی به کاسبها قالب نمی‌کردم، روز و روزگاری بهتر. صدای خنده‌‍‌اش را که شنیدم، نمی‌دانم چرا، اما من هم به خنده‌‍‌ افتادم. دو نفری در تاریکی پشت تاکسی ایستاده بودیم و به آن معدن طلای وسط بیابان می‌خندیدیم. من دست در گردن ادنا انداخته بودم و، کمی‌ آن طرف تر، شریل داشت دنبال دوک کوچولو می‌دوید و راننده داشت توی تاکسی سیگار می‌کشید و بنز دزدی ما که امیدوار بودم ما را به فلوریدا برساند، تا خرخره در شن فرو رفته بود، در جایی که دیگر هیچ وقت نمی‌توانستم ببینمش. ادنا خندان خندان اشک چشمش را پاک کرد و گفت: «همیشه از خودم می‌پرسیدم یعنی معدن طلا چه شکلیه؟ » گفتم: «من هم همین طور. همیشه واسم سؤال بود.» گفت: «ما یه جفت احمقیم، مگه نه، ارل؟» نمی‌توانست جلو خنده‌‍‌اش را بگیرد. «سر و ته په کرباسیم.» گفتم: «شاید بد نباشه دیدن یه معدن طلا رو به فال نیک بگیریم، اونم وسط بیابون.» «کدوم فال نیک؟ معدن طلای ما که نیست. پنجره‌ی بیرون بر (۱۶) هم نداره.» هنوز داشت می‌خندید. به معدن اشاره‌‍‌ای کردم و گفتم: «ولی ما دیدیمش. اوناهاش، درست همونجاس. شاید معنیش این باشه که داریم به هم نزدیک تر میشیم. بعضی آدمها هیچ وقت به عمرشون نمیتونن معدن طلا ببینن.»

گفت: «عمرا، ارل. من و تو اگه پشت گوشمون رو دیدیم، معدن طلا رو هم می‌بینیم.»

بعد رو گرداند و سوار تاکسی شد.

راننده‌ی تاکسی به سراغ ماشین را گرفت، نه پرسید آن را کجا پارک کرده‌‍‌ایم و نه هیچ سؤال دیگری کرد که نشان بدهد به چیزی مشکوک شده. همه‌ی اینها باعث شد حس کنم از قضیه‌ی ماشین قسر در رفته‌‍‌ایم و دیگر کسی از آن ماجرا بویی نمی‌برد و اگر هم ببرد، دیگر خیلی دیر شده‌‍‌است. راننده، همچنان که دنده عوض می‌کرد، چیزهای زیادی از راک اسپرینگز برایمان تعریف کرد. گفت ظرف کمتر از شش ماه، خیلی‌ها به خاطر معدن طلا ریخته‌‍‌اند آن جا، آدم هایی از گوشه گوشه‌ی مملکت، حتی از نیویورک، که خیلی هایشان توی همین کاروانها زندگی می‌کنند. گفت به خاطر رونق اقتصادی، روسپی‌ها (او بهشان می‌گفت «زن های خراب» )از نیویورک سیتی آمده‌‍‌اند و همه جای شهر را برداشته‌‍‌اند، طوری که خیابان های باریک شهر شده جولانگاه شبانه‌ی کادیلاک هایی با پلاک نیویورک، ماشین هایی پر از مردان سیاهپوست با کلاه های بزرگ که کارشان اداره‌ی همین جور زنهاست. بهمان گفت حالا هر کس سوار تاکسی اش می‌شود می‌خواهد بداند این زن‌ها را کجا می‌تواند پیدا کند. گفت بعد از تلفن من هم زیاد خوش نداشته بیاید، چون بعضی از این کاروانها خانه های فسادی هستند که معدن راه  انداخته، برای کارشناسان کامپیوتر و مهندس هایی که دور از خانه در معدن کار می‌کنند. گفت خسته شده از بس بابت این کارهای شرم آور مسافر می‌برد و می‌آورد. گفت حتی برنامه‌ی تلویزیونی ۶۰ دقیقه (۱۷) هم یکی از قسمتهایش را به بررسی مسائل راک اسپرینگز اختصاص داده و در نتیجه در شاین (۱۸) غوغایی به پا شده‌‍‌است. اما تا این دوران شکوفایی به آخر نمی‌رسید، هیچ کاری نمیشد کرد. آخرش هم اضافه کرد: «آخر و عاقبت رونق اقتصادی همینه. من ترجیح میدم فقیر باشم؛ فقر واسه من اومد داره.» گفت همه‌ی متل‌ها کرایه های نجومی‌ می‌گیرند، اما چون ما خانواده‌‍‌ایم، جای خوبی را نشانمان می‌دهد که به جیبمان هم بخورد. بهش گفتم ما یک جای درجه یک می‌خواهیم که حیوانات را هم به آن راه بدهند. گفتم پولش هم مهم نیست، چون روز سختی داشته‌‍‌ایم و حالا دلمان می‌خواهد آخرش خوش باشد. ضمنا حواسم به این نکته هم بود که پلیس همیشه در جاهای پرت و کوچک دنبالت میگردد و گیرت هم می‌آورد. آدمهایی که من میشناختم همه در هتل های ارزان قیمت و اقامتگاه های توریستی ای گیر افتاده بودند که اسمشان هم به گوش کسی نخورده بود، اما هیچ وقت کسی در هالیدی این (۱۹) و تراولاج (۲۰) گرفتار نشده بود. ازش خواستم ما را تا وسط شهر ببرد و برگردد تا شریل بتواند ایستگاه قطار را ببیند. در یکی از خیابان های باریک وسط شهر که جز چند بار و یک رستوران چینی خبری در آن نبود، یک کادیلاک صورتی دیدم با پلاک نیویورک و آنتن تلویزیون که سیاهپوست کلاه به سری داشت آرام آرام آن را به جلو می‌راند. منظره‌ی غریبی بود، چیزی که ادم اصلا انتظارش را نداشت. راننده‌ی تاکسی با چهره‌‍‌ای در هم کشیده گفت: «این هم یکی از عوامل فساد، حی و حاضر. واقعا متاسفم که آدم هایی مثل شما باید این جور چیزها رو ببینن. ما شهر خوبی داریم، ولی بعضی‌ها می‌خوان اینجا رو روی سر همه خراب کنن. قبلا واسه سر و کله زدن با خلافکارها و آدمهای آشغال یه راهی بود، اما اون روزا دیگه برنمیگرده.» ادنا گفت: «درست میفرمایین.» به راننده گفتم: «شما که نباید کم بیارین. عده‌ی شما از اونا بیشتره و همیشه هم بیشتر می‌مونه. شما خودتون بهترین تبلیغ واسه این شهر هستین. مطمئنم شریل همیشه شما رو یادش می‌مونه نه اون یارو رو. مگه نه، عزیزم؟» ولی شریل دو ک کوچولو را بغل کرده و روی صندلی تاکسی خوابش برده بود. راننده ما را به متل رامادا(۲۱) برد، ساختمانی درست بر بزرگراه ایالتی که زیاد با محل خراب شدن ماشین فاصله نداشت. وقتی از زیر سایبان ورودی رامادا می‌گذشتیم، ته دلم افسوس خوردم که چرا به جای این که با مرسدس زغال اخته‌‍‌ای خودمان به چنین جایی بیاییم، با کرایسلر لکنته‌‍‌ای به آن وارد می‌شویم که پیرمرد غرغرویی پشت فرمانش نشسته‌‍‌است. البته خودم خوب می‌دانستم که چیزی بهتر از این گیرمان نمی‌آید. بدون آن ماشین اوضاعمان بهتر بود. واقعا هم هر ماشین دیگری بهتر از آن مرسدس بود که در آن چنین بدبیاری هایی آورده بودیم.

 

با یک اسم جعلی اتاق گرفتم و کرایه را هم نقد دادم که جای هیچ سؤالی نباشد. در پرسشنامه‌ی متل، جلو «شغل» نوشتم «چشم پزشک» و یک «دکتر» هم سر اسمم چسباندم. ظاهر خوبی داشت، هر چند اسم خودم نبود. به درخواست من، اتاقی در انتهای ساختمان بهمان دادند. وقتی وارد اتاق شدیم، شریل را گذاشتم روی یکی از تختها و دوک کوچولو را هم گذاشتم کنارش که پیش هم بخوابند. شریل شام نخورده خوابیده بود، اما تنها نتیجه‌‍‌اش این بود که صبح گرسنه تر بلند می‌شد و آن وقت می‌توانست هرچه دلش می‌خواست بخورد. چند وعده غذانخوردن بلایی سر بچه نمی‌آورد. خود من بارها و بارها غذا نخورده‌‍‌ام و بلای چندانی هم سرم نیامده. ادنا که از دستشویی بیرون آمد، بهش گفتم: «بیا یه کم مرغ سوخاری بخوریم. مرغ های سوخاری رامادا حرف نداره. بوفه ش هم هنوز بازه. شریل هم همین جا می‌مونه تا ما برگردیم. جاش امنه.»

ادنا گفت: «فکر کنم دیگه گشنه م نیست.» کنار پنجره ایستاد و به تاریکی خیره شد. از کنارش می‌توانستم درخششی مات و زردگون را در آسمان آن طرف پنجره ببینم. یک لحظه فکر کردم این نور معدن طلاست که از دوردست شب را روشن کرده، اما آن درخشش در واقع چیزی نبود جز نور چراغ های بزرگراه ایالتی گفتم: «از همین جا هم می‌تونیم سفارش بدیم، هرچی که بخوای. به منو روی دفتر تلفن هست. می‌خوای فقط یه سالاد بخور .»

گفت: «تو سفارشت رو بده. من دیگه اشتهام کور شده.» بعد کنار شریل و دوک کوچولو روی تخت نشست و با مهربانی نگاهشان کرد. دستش را گذاشت روی گونه‌ی شریل، انگار تب داشته باشد. گفت: «دخترک ملوس. همه دوستت دارن.»

گفتم: «بالاخره چیکار میکنی؟ من میخوام غذا بخورم. شاید بگم یه کم مرغ بیارن بالا .»

گفت: «خب پس چرا سفارش نمیدی؟ این همون غذاییه که دوست داری.» و از روی تخت بهم لبخند زد. نشستم طرف دیگر تخت و شماره‌ی سرویس اتاق را گرفتم. مرغ، سالاد سبزیجات، سیب زمینی و نان ساندویچی سفارش دادم، به اضافه‌ی یک برش پای سیب داغ و یک لیوان یخ چای. تمام روز چیزی نخورده بودم. گوشی را که گذاشتم، دیدم ادنا دارد نگاهم می‌کند، نه با نفرت و نه با محبت. انگار فقط می‌خواست بگوید از چیزی سر درنمی‌آورد و می‌خواهد چیزی از من بپرسد. بهش لبخندی زدم و گفتم: «از کی تا حالا تماشای من این قدر جالب شده؟» سعی میکردم رفتارم دوستانه باشد، می‌دانستم چقدر خسته‌‍‌است. ساعت از نه هم گذشته بود.

داشتم فکر می‌کردم چقدر بیزارم از این که توی یه متل باشم و خودم ماشینی نداشته باشم که بتونم بشینم پشت فرمونش. خنده دار نیست؟ از دیشب همچین حالی پیدا کرده م، از وقتی دیدم اون ماشین بنفش مال من نیست. «می‌دونی ارل، فکر کنم اون ماشین بنفش ته دلم رو خالی کرد.» گفتم: «یکی از ماشینایی که اون بیرونه مال توئه. فقط دست بذار روی یکیشون.» گفت: «می‌دونم. ولی این بار فرق داره، مگه نه؟» بعد کالاه بیلی آبی اش را برداشت و گذاشت سرش، مثل دیل ایوانز (۲۲) کلاه را کمی ‌عقب داد. بانمک شده بود. گفت:

«می‌دونی، قبلا از رفتن به متل‌ها خوشم می‌اومد. یه حس آزاد و مرموزی توی متل هست. البته من هیچ وقت بابتشون پول نمیدادم. ولی آدم حس می‌کرد از همه چیز در امانه و هر کاری دلش بخواد میتونه بکنه، چون تصمیم گرفته اونجا باشه و پولش رو هم بده. باقیش هم که جای خوب فیلم بود: خوشگذرونی و تموم چیزای دیگه. خودت میدونی دیگه.» با خوش قلبی به من لبخند می‌زد.

«مگه الان هم همین طور نیست؟» داشتم روی تخت می‌نشستم. نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم دیگر چه می‌خواهد بگوید.

گفت: «فکر نکنم باشه، ارل.» به بیرون خیره شد و ادامه داد: «من سی و دو سالمه. دیگه باید قید متل‌ها رو بزنم. دیگه نمیتونم به این جور خیالبافیها ادامه بدم.» گفتم: «این جا رو دوست نداری؟» به دور و بر اتاق نگاه کردم. از نقاشی های مدرن روی دیوارها و گنجه‌ی پایه کوتاه و تلویزیون بزرگ اتاق خوشم آمده بود. به نظرم جای بسیار دلبازی بود، مخصوصا نسبت به جایی که قبلا بودیم. ادنا قاطعانه گفت: «نه، ندارم. فایده‌‍‌ای هم نداره به خاطر همچین چیزی از دستت عصبانی بشم. تقصیر تو نیست. تو بهترین کاری رو که از دستت برمی‌آد می‌کنی، برای همه. ولی هر سفری یه چیزی به آدم یاد میده. من هم یاد گرفتم قبل از این که اتفاق بدی برام بیفته، قید متل‌ها رو بزنم. متاسفم.»

گفتم: «یعنی چی؟» واقعا هم نمی‌دانستم در سرش چه می‌گذرد و چه کار می‌خواهد یکند، گرچه باید حدس می‌زدم.

گفت: «فکر کنم همون بلیتی رو که گفتی بگیرم.» از جایش بلند شد و رو به پنجره ایستاد. «فردا وقت مناسبیه. به هرحال ماشینی هم نداریم که من رو به جایی ببره.»

گفتم: «عجب! دستت درد نکنه.» و نشستم روی تخت. خشکم زده بود. می‌خواستم چیزی بهش بگویم و باهاش بحث کنم، اما چیزی به ذهنم نمی‌رسید که به گفتنش بیرزد. نمی‌خواستم از دستش عصبانی باشم، ولی حرفش خونم را به جوش آورده بود.

گفت: «حق داری از دستم عصبانی باشی، ارل. ولی فکر نکنم بتونی سرزنشم کنی،» چرخید و رو به من نشست، درست لب پنجره. دستهایش را روی زانوهایش گذاشته بود. در زدند. از همان جا داد زدم سینی را بگذارند پشت در و پولش را هم بزنند به حسابم.

گفتم: «فکر کنم چرا، می‌تونم سرزنشت کنم.» عصبانی بودم. فکر کردم می‌توانستم در همان شهرک کاروانها گم و گور شوم، اما نشده بودم. برگشته بودم که همه چیز را درست کنم و وقتی اوضاع قمر در عقرب شده بود، تمام سعی ام را کرده بودم تا آب توی دل کسی تکان نخورد. ادنا گفت: «نکن. دلم نمیخواد سرزنشم کنی.» جوری بهم لبخند زد که انگار دلش می‌خواست بغلش کنم. «آدما باید حق انتخاب داشته باشن، البته اگه اصلا بتونن چیزی رو انتخاب کنن. قبول نداری، ارل؟ من رو ببین. الان وسط بیابونم، جایی که اصلا نمی‌شناسمش، وسط یه ماجرای ماشین دزدی، توی اتاق یه متل، با یه اسم جعلی، بدون حتی یه سنت پول که مال خودم باشه، با بچه‌‍‌ای که اون هم مال خودم نیست و تازه پلیس هم دنبالمونه. من هم این فرصت رو دارم که سوار اتوبوس بشم و خودم رو از وسط کل این داستان بکشم بیرون. تو جای من بودی، چیکار میکردی؟ البته خودم خوب می‌دونم چیکار می‌کردی.»

گفتم: «خیال می‌کنی. اصلا هم نمی‌دونی.» ولی نمی‌خواستم سر این قضیه جر و بحث راه بیندازم و برایش از کارهایی بگویم که می‌توانستم بکنم اما نکرده بودم. این کار هیچ فایده‌‍‌ای نداشت. وقتی کارت به جر و بحث می‌کشد، دیگر نمی‌توانی نظر کسی را عوض کنی. البته اغلب مردم فکر می‌کنند قضیه برعکس است، یعنی وقتی با دیگران وارد بحث شوی، می‌توانی نظرشان را تغییر بدهی و شاید برای بعضی از طبقات همین طور هم باشد، اما برای من که هیچ وقت این طور نبوده‌‍‌است. ادنا لبخندزنان آمد این طرف اتاق و دستش را انداخت دور گردنم. شریل غلتی زد، با لبخند بهمان نگاهی کرد و بعد دوباره چشمهایش را بست. اتاق در سکوت فرو رفت و من رفتم توی فکر راک اسپرینگز. می‌دانستم همیشه به همین چشم به این شهر نگاه خواهم کرد، شهر سطح پایینی پر از جانی و بدکاره و نومیدی، جایی که در آن زنی مرا می‌گذاشت و به راه خود می‌رفت، نه شهری که در آن یک بار برای همیشه همه چیز را سر جای خودش گذاشته بودم، شهری که در آن یک معدن طلا را به چشم خودم دیده بودم. ادنا گفت: «مرغ سوخاریت رو بخور، ارل. بعد میتونیم بریم بخوابیم. خسته م، ولی دوست دارم امشب رو هم کنار هم باشیم. خودت میدونی که هیچ کدوم از این حرفا به این معنی نیست که تو رو دوست ندارم.»

نیمه های شب، بعد از این که ادنا خوابش برد، از سر جایم بلند شدم و قدم زنان رفتم توی پارکینگ. معلوم نبود چه ساعتی از شب است. نور بزرگراه ایالتی هنوز بر آسمان کوتاه  بالای سرمان پرتوی مات می‌انداخت و تابلو قرمز و بزرگ رامادا ساکن و ثابت در دل شب وزوز می‌کرد و هیچ نوری در شرق اسمان پیدا نبود که خبر از دمیدن صبح بدهد. پارکینگ پر از ماشین بود. همه شان با دقت سر جایشان پارک شده بودند. بینشان بودند ماشین هایی با چمدان های بسته بر باربندهای سقفی و صندوق عقبهای سنگین از بار و بنه‌‍‌ای که سرنشینان ماشین لابد آنها را با خود به جایی می‌بردند، به خانه‌‍‌ای نو یا ویلایی کوهستانی، بعد از این که ادنا خوابش برده بود، مدت زیادی توی رختخواب مانده و مسابقه‌ی دلاوران آتالانتا (۲۳) را از تلویزیون تماشا کرده بودم. سعی کرده بودم فکر نکنم از دیدن اتوبوس که می‌خواست راهی شود به چه حالی خواهم افتاد، همین طور از این که برگردم و شریل و دوک کوچولو را ببینم که جز من هیچ کس را دور و بر خود نمی‌بینند. سعی کردم به اولین کاری که بعد از رفتن ادنا باید انجام دهم فکر نکنم، به دست و پا کردن یک ماشین و عوض کردن پلاکها، بعد صبحانه دادن به شریل و دوک و راه افتادن در جاده‌ی فلوریدا. تازه تمام این کارها را هم باید ظرف دو ساعت انجام می‌دادم، چون مرسدس مخفی شده در روز بیشتر به چشم می‌آید تا شب و کافی است یک نفر چیزی از آن بگوید تا تمام شهر خبر دار شود. از وقتی شریل آمده بود پیش من، همیشه خودم مراقبش بودم. هیچ کدام از زنانی که پا به زندگی ام گذاشته بودند کاری به کار او نداشتند و گویا بیشترشان اصلا از او خوششان هم نمی‌آمد، هرچند هوای مرا داشتند تا من هم بتوانم هوای او را داشته باشم. می‌دانستم وقتی ادنا ترکم کند، همه‌ی اینها سخت تر می‌شود. با این همه تمام سعی ام را می‌کردم که دقایقی به این چیزها فکر نکنم تا ذهنم کرخ شود و برای اتفاقاتی که در پیش بود قوت بگیرد. با خودم گفتم موفقیت در زندگی با شکست در آن چه فرقی دارد؟ از خودم پرسیدم در همین لحظه، بین من و تمام آن آدمهایی که ماشینشان دقیق و درست سر جای خودش پارک شده یا بین من و آن زنی که کنار معدن طلا در کاروان زندگی می‌کند چه فرقی هست؟ بله، تفاوت در اینجا بود که آدم تا کجا می‌تواند این جور چیزها را از کله‌‍‌اش بیرون بیندازد تا آزارش ندهند. شاید هم همه چیز به این بستگی داشت که آدم در طول عمرش چند بار به این جور دردسرها دچار شود. همه‌ی آن آدمها به ندرت توی دردسر افتاده بودند، خواه به یمن بخت بلندشان و خواه به لطف تدبیر بهترشان. شخصیتشان هم طوری بود که این دردسرها را خیلی زود به باد فراموشی می‌سپردند، خیلی زودتر از من و امثال من. من هم فقط دنبال همین بودم: دردسرهایی کمتر و خاطراتی اندک از این دردسرها. رفتم سمت یکی از ماشین ها، پونتیاکی با پلاک اوهایو، یکی از همان هایی که روی باربند سقفی اش بار و بندیل بسته بودند و از ظاهرش پیدا بود کلی بار هم توی صندوق عقبش است. از پنجره‌ی طرف راننده نگاهی به داخل ماشین انداختم. چند نقشه، چند کتاب با جلد شومیز، عینک آفتابی و چند کیسه‌ی پلاستیکی کوچک برای قوطی های خالی که از دستگیره‌ی پنجره‌ها آویزان بود. روی صندلیهای عقب، یک مشت اسباب بازی بود و چند بالشتک و یک قفس گربه که گربه‌‍‌ای تویش نشسته و طوری به من زل زده بود که انگار من قرص ماهم. همه‌ی اینها به چشمم آشنا آمد. وسایل داخل آن ماشین دقیقا همان چیزهایی بود که اگر خودم ماشین داشتم، در آن می‌گذاشتم. هیچ چیز در آن ماشین غافلگیر کننده یا متفاوت به نظر نمی‌رسید. با این همه، در آن لحظه حس مسخره‌‍‌ای داشتم. سرم را برگرداندم و به پنجره های دیوار پشتی مثل نگاه کردم. جز پنجره‌ی اتاق من و یک اتاق دیگر، همه شان تاریک بودند. مسخره به نظر می‌آمد، به همین خاطر سعی کردم به این قضیه فکر کنم: اگر کسی را ببینید که نصفه شب از پنجره‌ی ماشین های پارکینگ رامادا به داخل آنها سرک می‌کشد، فکر می‌کنید مشغول چه کاری است؟ به فکرتان می‌رسد که دارد سعی می‌کند به هیچ چیز فکر نکند؟ به فکرتان می‌رسد که دارد به زحمت خودش را آماده‌ی روزی می‌کند که قرار است در آن بلایی بر سرش نازل شود؛ به فکرتان می‌رسد که دوست دخترش دارد ترکش می‌کند؟ به فکرتان می‌رسد که دختری هم دارد؛ به فکرتان می‌رسد که او هم یکی است مثل خودتان؟

-----------------

 

 

؛ شهری در ایالت وایومینگ Rock Springs .۱

؛ شهری در ایالت مونتانا Kalispel .۲ به نام دو شهر از

St . Petersburg در اصل) St

. Pete و Tampa .۳

مجموعه شهرهای ساحل غربی فلوریدا ؛ یکی از ایالت های غربی امریکاMontana .۴

؛ مرکز ایالت فلوریداTallahassee .۵

؛ منطقه ای ساحلی در کرانه های هاوایی Waikiki .۶ ۸۰ که شرق و غرب آمریکا را به بزرگراه ایالتی (۸۰-Interstate مخفف) ۸۰-I .۷

.هم وصل می کند

۸. Whitefish

؛ شهری در ایالت مونتاناBozeman .۹ .؛ درهای در ایالت وایومینگ و در مرز ایالت آیداهو Jackson Hole .۱۰

؛ شهری در ایالت مونتاناDeer Lodge .۱۱

؛ شهری در مونتانا Missoula .۱۲ : نام سازمان خدماتی American Veterans مخفف عبارت AmVets .۱۳

.کهنه سربازان آمریکا

؛ دره ای در جنوب غربی مونتاناBitterroot .۱۴ : شرکت اتوبوسرانی که کم و بیش تمام ایالات شمالی امریکا راGreyhound .۱۵

.پوشش می دهد : نوعی روش ارائه ی خدمات در مشاغل (خدمات سواره)

drive - up Windows .۱۶ گوناگون (رستوران داری، بانکداری، مدیریت داروخانه و ...) است که در آن مشتری

می تواند به باجه هایی سفارش دهد و کالای خود را هم از همان جا دریافت کند ؛ مجله ای خبری که از سال ۱۹۶۸ تا کنون از شبکه ی سی بی اس Minutes

۱۷ . ۶۰

.امریکا پخش میشود . مرکز ایالت وایومینگ Cheyenne .۱۸ ؛ یک برند مشهور صنعت هتل داری در امریکا Holiday Inn .۱۹ .؛ نام تجاری مجموعه ای از هتل های زنجیره ای در سراسر جهان Travelodge .۲۰

. نام تجاری مجموعه ای از هتل های زنجیرهای بین المللی Ramada .۲۱ ۲۰۰۱ - ۱۹۱۲ . ۲۲ )Dale Evans بانوی هنرپیشه، خواننده و ترانه سرای امریکایی : نام یک باشگاه بیسبال مشهور در امریکاAtlanta Braves .۲۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.