قتلهای کوچهی مورگ
قتلهای کوچهی مورگ
قسمت سوم
موضوع بعدی نحوهی پایین آمدن بود. در این مورد، هنگام قدم زدن با شما در اطراف عمارت به نتیجهی مطلوب رسیدم. به فاصلهی پنج و یا نیم از پنجرهی کذایی، یک زنجیر برق گیر فرو افتاده. محال است کسی با این زنجیر بتواند خودش را به پنجره برساند، تا چه رسد به اینکه داخل شود. لیکن مشاهده کردم که حفاظهای پنجرههای طبقهی چهارم از نوع مخصوصی هستند که نجارهای پاریسی به آنها میگویند داغ گاو - این نوع حفاظ در ایام حاضر به ندرت استفاده میشود اما در کوشکهای قدیمیشهرهای لییون و بوردو فراوان دیده میشوند به شکل درهای عادی هستند، در ساده نه دو لته) با این تفاوت که قسمت تحتانی شان به شکل داربست است - بهاین خاطر جای دست محشری دارند.
در نمونهی مورد نظر این حفاظها سه فوت و نیم عرض دارند بلکه بیشتر وقتی آنها را از پایین خانه نگاه کردیم، جفتشان نیمه باز بودند ـ به عبارت دیگر، نسبت به دیوار زاویهی قائمه داشتند. احتمالا پلیس هم، مثل من، قسمت پشتی عمارت را بررسی کرده؛ اما، اگر هم چنین باشد، موقع نگاه کردن به داغ گاوها در خط عرضی شان (کاری که قاعدتا باید انجام داده باشند) خود آن پهنای زیاد از نظرشان پنهان مانده، یا به هر دلیل اهمیت لازم را برایش قائل نشدهاند. در واقع پس از آنکه متقاعد شدند فرار در این قسمت از عمارت نبوده طبیعتا آنجا را خیلی سرسری وارسی کردند.
لیکن، برای من واضح و آشکار بود که حفاظ متعلق به پنجرهی چسبیده به تختخواب اگر تا حداکثر ممکن گشوده باشد به دیوار میرسد و با برقگیر بیشتر از دو پا فاصله نخواهد داشت. همچنین برایم بدیهی بود که به برکت نیرو و تهوری کاملاً نامتعارف میشود از برقگیر خود را به پنجره رساند و از آن جا داخل اتاق شد. با رسیدن به فاصلهی دو پا و نیم حالا فرض را بر این میگذارم که حفاظ پنجره کاملا باز بوده یک سارق میتوانسته قسمت داربست مانند را سفت بچسبد. در این حالت اگر زنجیر را رها میکرده و پاهایش را محکم بر دیوار جای میداده و از آنجا جسورانه خیز بر میداشته میتوانسته همزمان حفاظ را به دنبالش تاب بدهد و آن را ببندد و چنانچه پنجره باز بوده حتی به داخل اتاق بپرد.
امیدوارم این نکته را به ذهن بسپارید که به نیرو و تهوری کاملا نامتعارف اشاره کردم که لازمهی تحقق موفق آمیز اقدامیچنین پر مخاطره و دشوار است. مقصودم این است که در وهلهی اول به شما نشان بدهم که امکان دارد چنین عملی انجام گرفته باشد؛ اما در وهلهی بعد و مشخصاً، مایلم توجهتان را به قدرت بی اندازه خارق العاده - چالاکی تقریباً ما فوق طبیعیای معطوف سازم که شخص برای این کار به آن نیاز دارد. بی تردید با توسل به شیوههای حقوقی خواهید گفت برای به کرسی نشاندن نظرم باید به طریق اولی فعالیت ضروری در این قضیه را تنزل دهم نه آنکه بر ارزیابی کامل آن تأکید نمایم. این شاید روش مألوف در قلمرو قانون باشد ولی در کاربرد خرد و منطق مرسوم نیست. هدف غائی من حقیقت است و بس. مقصود آنیام این است که شما را به جایگاهی رهنمون شوم که قدرت بی اندازه خارق العادهای را کهاندکی قبل از آن سخن گفتم با صدای بسیار به خصوص زیر یا تیز و بریده بریدهای مرتبط ببینید، که در مورد ملیتش حتی دو نفر هم نظری واحد نداشتند و به توافق نرسیدند و هیچ کدام از شاهدها نتوانستند در بیانش کمترین نشانهای از هجاسازی بیابند.»
با این سخنان استنباطی مبهم و خام از آنچه منظور دوپن بود در ضمیرم نقش بست. به نظرم میرسید که بر لبهی ادراک گام بر میدارم بی آنکه قادر به درک باشم - مثل اشخاصی که گهگاه تصور میکنند چیزی نمانده که موضوعی را بهیاد بیاورند بی آنکه سرانجام آن چه فراموش شده، یادشان بیاید. دوستم استدلالهایش را ادامه داد.
گفت: «ملاحظه میکنید که قضیه را از نحوهی گریز به نحوهی ورود کشاندم. قصدم این بود که ثابت کنم هر دوشان بهیک طریق انجام گرفتهاند و در یک نقطه. حالا اجازه بدهید به داخل اتاق برگردیم. بیایید این جا ظواهر را برانداز کنیم میگویند به کشوهای کمد دستبرد زدهاند، هر چند خیلی وسایل آرایشی دست نخورده داخلشان ماندهاند. این نتیجه گیری بی معنی است و به عقل جور نمیآید. صرفاً یک فرض است - فرضی احمقانه و نه بیشتر. چطور میتوانیم بدانیم آنچه در کشوها باقی مانده تمام چیزهایی نیست که در آنها بوده؟ خانم لسیانی و دخترش بی اندازه گوشهگیر بودند و زندگیشان در انزوا میگذشته - با کسی معاشرت نمیکردند: به ندرت بیرون میرفتند . پس به تغییر لباس و آراستن سر و وضعشان نیاز چندانی نداشتند. چیزهایی که پیدا شده از نظر کیفیت - لا اقل در ظاهر - به چیزهایی که محتمل است آنها استفاده میکردند باجی نمیداده و دست کمی از آنها نداشته. اگر سارقی چیزی را برداشته چرا بهترینشان را برنداشته - چرا تمامشان را نبرده؟ در یک کلام چرا قید ۴ هزار فرانک سکهی طلا را زده و در عوض بارش را با بقچهای بر از پارچه سنگین کرده؟ سکههای طلا بهامان خدا رها شده بودند. تقریباً کل مبلغی که آقای مینیو بانکدار به آن اشاره کرده، داخل کیسهها، کف اتاق بوده. به همین جهت امیدوارم شما نظریهی مضحکی را که منفعت طلبی را انگیزهی این جنایت پنداشته از مخیله تان بتارانید؛ این تصور از آنجا به ذهن پلیس راه یافته که بنا بر شواهد مبلغ قابل توجهی دم در منزل تحویل داده شده. رویدادهایی تصادفی و همزمانیهایی ده بار چشمگیرتر از این (تحویل پول و وقوع قتل سه روز پس از آنکه شخص ذی نفع آن را دریافت کرد.) در هر ساعت از عمرمان پیش میآید، بی آنکه حتی لحظهای توجهمان را جلب کند و بدگمانیمان را برانگیزد. مصادفتها به طور کلی قلوه سنگهایی درشت هستند در راه آن دسته از متفکران کم مایهای که ذهن تربیت نشدهشان از نظریهی احتمالات هیچ نمیداند - نظریهای که باشکوه ترین دستاوردهای خرد بشری و باشکوه ترین اکتشافها مرهون آناند- در قضیهی پیش رویمان اگر سکههای طلا غیبشان زده بود میشد تحویل آنها را سه روز قبل از وقوع جنایت چیزی بیش از یک مصادفت ساده به حساب آورد. تصور منفعت طلبی را تقویت و تأیید میکرد. اما، تحت شرایط واقعی این پرونده، اگر فرض کنیم انگیزهی جرم سکههای طلا بوده، باید مجرم را نیز بسیار متزلزل و ابله مجسم کنیم که سکهها و انگیزهی عملش را با هم به فراموشی سپرده و از آنها دست کشیده.
حالا نکاتی را که توجهتان را به آنها جلب کردم، با شکیبایی در ذهن مرور کنید - آن صدای غریب آن چالاکی غیر عادی و این فقدان شگفت آور انگیزه در ارتکاب قتلی چنین شقاوت بار آنگاه، بیایید نظری به خود این سلاخی فجیع بیندازیم؛ اینجا زنی است که با دستهایی زورمند خفه شده و پیکرش سر و ته در بخاری دیواری چپانده شده معمولا آدمکشها از روشهایی چنین فجیع برای به قتل رساندن قربانیهایشان استفاده نمیکنند. مخفی کردن جسد به این صورت عجیب از آن هم نامعمول تر است. قطعا قبول دارید که این نوع جا دادن جسد در لولهی بخاری رو به بالا و به زور نشانهی رفتاری بی اندازه اغراقآمیز است کهابداً با استنباط رایج ما از کردار انسانی سازگاری ندارد. حتی وقتی این عمل از کسی سر بزند کهاو را نابابترین و شرورترین آدمها فرض میکنیم. کمی هم به زور و بازوی خارق العادهی این شخص فکر کنید که توانسته از آن دهانهی تنگ طوری جسد را به بالا هل بدهد که برای پایین کشیدنش نیروی متحد چندین نفر به زحمت کفایت میکرده حالا توجهتان را به نشانههای دیگر این قدرت جسمانی بس شگرف معطوف دارید. در آتشدان طرههایی ضخیم پیدا شده - طرههایی بسیار ضخیم از موی انسانی خاکستری. آنها از ریشه کنده شده بودند. حتماً ملتفتید برای آنکه حتی بیست یا سی تار مو را با هم بهاین شکل از سر بکنند چه زور عظیمی لازم است. شما هم مثل من گیسهای کذایی را دیدید. به ریشههایشان -چه منظرهی انزجارآوری- تکههایی از گوشت جمجمه چسبیده بودند - نشانهی انکار ناپذیر قدرت خیره کنندهای که به کار گرفته شده تا قریب نیم میلیون تار مو را یک جا از ریشه در آورد.
گلوی بانوی سالخورده فقط با تیغ سلمانی بریده نشده، بلکه سرش کاملاً از تن جدا شده. امیدوارم گوشهی چشمیهم به درنده خوبی حیوانی این اعمال داشته باشید. فعلا از کبودیهای روی بدن خانم لسیانی حرفی نمیزنم. آقای دوما و همکار لایقش آقای اتیئن، اعلام کردهاند که آنها در اثر وسیلهای کوبنده ایجاد شدهاند؛ و تا اینجا کاملا حق با این حضرات است. وسیلهی کوبنده بیهیچ شبهه چیزی نیست جز سنگفرش حیاط، که پیکر قربانی از پنجرهی چسبیده به تختخواب بر کف آن پرت شده. این نکته هر چند حالا ساده و بدیهی به نظر میرسد، آن موقع از نگاه پلیس پنهان ماند؛ دقیقاً به همان دلیلی که متوجه پهنای حفاظهای پنجرهها نشدند - چون قضیهی میخها چنان قاطعانه ذهنشان را کور کرده بود که حتی از تصور اینکه پنجرهها میتوانستند باز باشند هم عاجز بودند.- اگر حالا، علاوه بر تمام آنچه گفته شد به درستی دربارهی آشفتگی عجیب اتاق اندیشیده باشید، آن قدر در مداقه پیش رفتهایم که نکات مختلفی نظیر چالاکی مبهوت کننده نیروی فوق بشری درنده خویی حیوانی، سلاخی بدون دلیل و انگیزه، رفتارهای مضحک غریب که شقاوت مخوفشان مطلقاً با سرشت انسانی بیگانهاست و صدایی را که لحن و آهنگش برای شنوایی اشخاصی از چندین ملیت طنینی اجنبی دارد و از هر گونه هجاسازی واضح یا قابل فهم عاری است به هم ربط بدهیم خب تمام اینها چه پیامدی دارد؟ حرفهایم چه تأثیری بر تخیلتان گذاشته؟»
هنگامیکه دوپن این پرسش را مطرح کرد، انگار مو بر اندامم سیخ شد. گفتم: «این اعمال از مردی دیوانه سر زده - مجنونی غضبناک که از تیمارستانی در آن حوالی فرار کرده.»
در جواب گفت: «نظرتان از بعضی جنبهها بی پایه نیست. اما صدای دیوانهها، حتی اگر در اوج جنون هم باشند هرگز شباهت و قرابتی با صدای عجیبی که در پلکان شنیده شده ندارد. دیوانهها به هر حال اهل کشوری هستند، و زبانشان، حتی اگر فاقد انسجام کلامیباشد، همیشه از انسجام هجایی برخوردار است. از این گذشته موی یک مرد دیوانه مثل مویی که الان در دست دارم نیست. این کپه موی کوچک را با زحمت از بین انگشتهای خشک و در هم گرهخوردهی خانم لسپانی بیرون کشیدم. بهم بگویید از آن چی دستگیرتان میشود؟»
کاملا منقلب، گفتم: «دوپن! این مو بی اندازه غیر عادی است - این موی آدم نیست.»
گفت: «من هم ادعا نکردم که هست؛ اما پیش از اینکه در این مورد نظری بدهیم مایلم به طرح کوچکی که روی این تکه کاغذ کشیدهام نگاهی بیندازید. این نسخهای تصویری است مطابق با توصیفهای شاهدها دربارهی «کبودیهای تیره و بریدگیهای عمیق ناشی از ناخنهای دست .» روی گلوی دوشیزه لسپانی که در جایی دیگر (شرح معاینات آقایان دوما و اتیئن) از آنها به عنوان خون مردگیهای متعدد یاد شده که بدیهی است در اثر فشار ناخنها ایجاد شدهاند. »
دوستم در همان حال که کاغذ را روی میز مقابلمان میگسترد، صحبتش را ادامه داد: «مشاهده میکنید که این نقاشی نمایانگر پنجهای قوی و مستحکم است. به نظر نمیرسد لرزشی داشته یا لیز خورده باشد - احتمالا هر انگشت تا لحظهی مرگ قربانی به شکلی هولناک گلویش را چسبیده و رها نکرده. حالا سعی کنید تمام انگشتهایتان را همزمان بر این نشانههایی که میبینید بگذارید.»
بی حاصل تلاش کردم.
دوپن گفت: «گمان کنم این آزمایش را آن طور که بجاست انجام نمیدهیم. کاغذ بر سطحی صاف پهن شده؛ حال آنکه گلوی انسان استوانهای شکل است. یک وردنهی چوبی این جا داریم که قطرش تقریباً به قدر گردن آدم است. نقاشی را دور آن بپیچید و آزمایش را مجدداً امتحان کنید.» چنین کردم؛ اما دشواری حتی بیشتر از قبل آشکار شد. گفتم: «این اثر دست یک آدم نیست.»
دوپن در جواب گفت: حالا این قسمت از مطلب «کوویه » را بخوانید.
شرح کلی و توأم با جزئیات آناتومی اورانگ اوتانگ زرد فام تنومند جزایر هند شرقی بود. قامت غول آسا، قدرت و چالاکی خیرهکننده، درندهخویی وحشیانه و قابلیتهای این جانور پستاندار برای تقلید از رفتارها به قدر کافی بر همگان آشکارند. بهیکباره جنبهی مهیب آن جنایت را به طور تام و تمام دریافتم.
مطالعهام که تمام شد، گفتم: «شرح توصیفی انگشتها با نقاشی مطابقت کامل دارد. به نظرم واضح میآید که هیچ جانوری جز اورانگ اوتانگ از نوعی که اینجا توصیف شده نمیتوانسته بریدگیهایی مشابه آنچه شما کشیدهاید، ایجاد کند. این کپه موی زبر هم با جانوری که کوویه توصیف کرده کاملاً مطابق است. اما هنوز نمیتوانم به درستی از جزئیات این معمای هولناک سر در بیاورم گذشته از این دو صدای در حال مشاجره شنیده شده و یکیشان بیهیچ شک و شبهه مال یک مرد فرانسوی بوده.»
«درست است و قطعاً به خاطر دارید که شاهدها در مورد یک عبارت که این شخص به زبان آورده تقریباً متفق القول بودهاند. ـ عبارت پناه بر خدا! یکی از آنها (مونتانی قناد) به درستی این عبارت را در آن وضعیت و تحت آن شرایط نوعی توبیخ یا شماتت قلمداد کرده، به همین دلیل امیدهایم را برای پرده برداشتن کامل از این ماجرای مرموز، بر پایهی این دو کلمه گذاشتهام. یک مرد فرانسوی از قضیهی قتلها باخبر بوده امکان دارد - در واقع، احتمالش بسیار زیاد است- که در این رویداد خونین دخالتی نداشته باشد و بی گناه باشد. شاید اورانگ اوتانگ از نزدش فرار کرده باشد. ممکن است رد او را تا اتاق دنبال کرده باشد اما به علت شرایط آشفتهای که پیش آمدند، نتوانسته باشد دوباره او را گرفتار کند و به چنگ آورد. حیوان هنوز رهاست و آزادانه برای خود میچرخد این فرضها را بیش از این ادامه نمیدهم - خودم را مجاز نمیدانم آنها را جز این بنامم - زیرا اندیشههای مبهمیکه بر آنها استوارند از ژرفنای اندکی برخوردارند و حتی تفکر خودم هم آنها را با قطعیت و یقین نمیپذیرد و به همین سبب قادر نیستم به گونهای بیانشان کنم که برای سایرین مفهوم باشند. پس همان بهتر که آنها را حدس و گمان بخوانیم و بر همین مبنا نیز درباره شان صحبت کنیم. اگر مرد فرانسوی کذایی آن طور که من تصور میکنم فی الواقع تقصیری در این عمل قساوت بار نداشته باشد، این آگهی که دیشب موقع برگشت به منزل به دفتر لوموند (روزنامهای ویژهی موضوعات مرتبط با حمل و نقل دریایی که بین ملاحان مقبولیت زیادی دارد) دادم او را بهاقامتگاهمان میکشاند کاغذی را به دستم داد و این نوشته را خواندم:
اطلاعیه - در جنگل بولونی در ساعات اولیهی صبح ... سال جاری (صبح روز قتل) یک اورانگ اوتانگ بسیار درشت اندام، به رنگ زرد متمایل به قهوهای از نوع بورنئویی پیدا شده مالک آن
(بهاحتمال قوی از ملوانان یک کشتی مالتی است) میتواند با دادن نشانیهای مشخص و قانع کننده و پرداخت هزینههای ناشی از به دام انداختن و نگهداری حیوان آن را تحویل بگیرد. به فوبور سن ژرمن خیابان ..... پلاک ..... طبقهی سوم مراجعه شود.
پرسیدم: «چطور دانستید کهاین مرد ملوان است و از خدمهی یک کشتی مالتی؟»
دوپن گفت: «من نمیدانم. از این بابت مطمئن نیستم. لیکن اینجا یک تکه روبان هست که از روی شکل و حالت چرب ظاهرش حدس میزنم بهاحتمال قوی برای دم اسبی بستن موهای بلند که خیلی مقبول و مایهی مباهات ملوانهاست استفاده شده از این گذشته طوری گره خورده که کمتر کسی غیر از ملاحان بلد است چنین گرهای بزند و مخصوص مالتیهاست. روبان را پایین زنجیر برق گیر پیدا کردم بعید بود مال آن مرحومهها باشد. حالا اگر با همهی این تفاصیل استنتاجم بر مبنای روبان و تصور اینکه مرد فرانسوی از ملوانان یک کشتی مالتی است خطا باشد، با قید این مطلب در اطلاعیه به کسی لطمه نزدهام. اگر اشتباه کرده باشم، صرفاً خیال میکند که وضعیتی خاص مرا به نتیجه گیری غلط کشانده و زحمت این را به خود نمیدهد که در این مورد موشکافی کند. اما اگر درست حدس زده باشم، امتیاز بزرگی کسب شده مرد فرانسوی که از ماجرای قتل باخبر است، گرچه خود را بی تقصیر میداند، اما به هر حال برای پاسخگویی بهاین اطلاعیه دچار تردید میشود - برای مطالبهی اورانگ اوتانگ، چنین استدلال میکند: « من بی گناهم؛ تنگدستم؛ اورانگ اوتانگم خیلی میارزد ـ برای آدمیدر وضعیت من، ثروتی هنگفت به حساب میآید - چرا باید به خاطر ترس بی جا از خطر آن را از دست بدهم؟ بغل گوشم است. در مشتم. در جنگل بولونی پیدا شده ـ به فاصلهی خیلی زیاد از صحنهی آن سلاخی. چه کسی شکش بر میدارد که این عمل فجیع، کار یک جانور بیشعور بوده؟ پلیس حسابی به اشتباه افتاده و در مسیر عوضی دنبال مجرم میگردد - کوچکترین سرنخی ندارند. حتی اگر به فرض محال، رد حیوان را پیدا کنند باز غیر ممکن است بتوانند ثابت کنند که از این جنایت اطلاع داشتهام یا به جرم مخفی کردن آنچه میدانستهام اتهامی به من ببندند. از همه مهمتر مرا میشناسند. کسی که اطلاعیه را در روزنامه زده از من به عنوان مالک جانور یاد میکند. درست نمیدانم تا چه اندازه دربارهام اطلاعات دارد. آیا باید از مطالبهی چیزی چنین با ارزش چشم پوشی کنم؟ آن هم در حالی که میدانند مال من است؛ کمترین ضرر چنین رفتاری این است که بدگمانیها را متوجه حیوان میکند. مصلحت نیست توجه کسی را به خودم یا به جانور جلب کنم جواب آگهی را میدهم، اورانگ اوتانگ را میگیرم و حبسش میکنم تا غائله ختم شود و آبها از آسیاب بیفتد. »
همان موقع طنین قدمهایی را بر پلهها شنیدیم. دوپن گفت: «با تپانچهتان آماده باشید اما تا علامت ندادهام، نه از آن استفاده کنید و نه آن را نشان بدهید.»
در جلویی خانه را باز گذاشته بود و مهمانمان بیآنکه زنگ بزند وارد شده بود و چند تا از پلهها را بالا آمده بود. لیکن حالا، به نظر میرسید دچار تردید شده. بلافاصله بعد شنیدیم که پایین رفت دوپن سریع به طرف در خیز برداشته بود که دوباره شنیدیم بالا میآید برای دومین دفعه قصد برگشتن نکرد، بلکه مصمم و با قدمهای استوار پیش آمد و دق الباب کرد.
دوپن با لحنی سرخوشانه و پرنشاط گفت: «بفرمایید داخل.»
مردی وارد شد. قیافهاش داد میزد که ملوان است - شخصی بلند قامت قلچماق و عضلانی که جسارت شیطنت آمیز چهرهاش ابداً ناخوشایند نبود. پازلفیهایی کلفت و سبیلی چخماقی نیمی از صورت آفتاب سوختهاش را میپوشاند. چماقی از چوب بلوط را در مشت میفشرد؛ ظاهراً، سلاح دیگری همراه نداشت. ناشیانه سری به نشانهی تعظیم فرود آورد و با لهجهای فرانسوی به ما عصر به خیر گفت که گرچه آندکی آهنگ سوئیسی پیدا کرده بود ولی به خوبی اصلیت پاریسیاش را آشکار میکرد. دوپن گفت: «بفرمایید بنشینید دوست من. لابد برای اورانگ اوتانگ سراغم آمدهاید. به شرافتم قسم ته دلم به خاطر داشتنش به شما غبطه میخورم؛ جانوری خوش نژاد و بی تردید گرانبها. حدس میزنید چند سالش باشد؟»
ملوان با حالت آدمیکه باری سنگین را از دوشش برداشته باشند نفسی عمیق کشید و با لحنی آسوده پاسخ داد: «عقلم قد نمیدهد، چطور میشود سنش را فهمید - اما بعید میدانم بیشتر از چهار یا پنج سال داشته باشد. این جاست؟»
«آه، خیر، امکانات نگهداریاش را در این جا نداشتیم. در اصطبلی مخصوص اسبهای مسابقه نزدیک همین جا در خیابان دوبورگ است. میتوانید صبح تحویلش بگیرید. میتوانید ثابت کنید که صاحبش هستید؟»
«از این بابت خاطر جمع باشید، حضرت آقا.»
دوپن گفت: «واقعا از اینکه باید ازش جدا بشوم خیلی غصهام گرفته.»
مرد گفت: «اصلا راضی نیستم که زحمتهای شما بی پاداش بماند. حضرت آقا قصد هم ندارم اجرتان را پایمال کنم. با کمال میل حاضرم بابت پیدا شدن این حیوان مژدگانی بدهم - البته منظورم مبلغی معقول است.»
دوستم در جواب گفت: «خب، همهی فرمایشهای جناب عالی به نظرم به راستی بسیار منصفانه میآید. اجازه بدهید کمی فکر کنم! ـ چه چیزی این وسط نصیب من میشود؟ آه الان خدمتتان عرض میکنم. این است پاداشی که من میخواهم: شما هر اطلاعاتی راجع به قتلهای کوچهی مورگ دارید در اختیارم میگذارید.»
دوپن آخرین کلمات را با صدایی خیلی پایین، و لحنی بسیار آرام، بر زبان آورد. با همان آرامش نیز به سمت در رفت، آن را قفل کرد، و کلیدش را در جیب گذاشت. آنگاه تپانچهای را از جیب بغلش بیرون کشید و بدون ذرهای التهاب روی میز گذاشت. چهرهی ملوان برافروخته شد گویی دستخوش تنگی نفس باشد و احساس خفقان بکند از جایش نیم خیز شد و چماقش را چسبید؛ اما لحظهای بعد دوباره روی صندلی ولو شد در حالی که متشنج بود و سراپایش میلرزید و هراس مرگ بر سیمایش سایه افکنده بود. حتی یک کلمه هم از دهانش بیرون نیامد. از ته دل بر حالش افسوس میخوردم و روانم به رقت آمده بود.
دوپن با لحنی محبتآمیز گفت: «دوست عزیز، شما بی جهت مضطرب شدهاید - حقیقتاً، عرض میکنم قصد نداریم هیچ آزاری به شما برسانیم. شرافتم را در مقام اصیلزاده و به عنوان یک فرانسوی شریف در تضمین صحت سخنم گرو میگذارم و به شما اطمینان میدهم کهاز جانب ما هیچ لطمهای نخواهید دید. من کاملاً واقفم که شما در شقاوتهای کوچهی مورگ مقصر نیستید. لیکن، نمیتوان این واقعیت را منکر شد که تا حدودی در آنها دخیلید. بنا بر آنچه قبلا گفتم حتما ملتفت شدهاید که منابعی برای کسب اطلاع دربارهی این قضیه دارم - منابعی که حتی تصورشان هم در خیالتان نمیگنجد.
حالا، وضع بر این منوال است. شما مرتکب عملی نشدهاید که قادر بودید از آن اجتناب کنید - قدر مسلم این است که کاری نکردهاید که باعث شود مجرم یا مقصر قلمداد شوید. حتی مرتکب سرقت هم نشدهاید، در حالی که میتوانستید بدون هراس از مجازات اموال غیر را بردارید. چیزی ندارید که مخفی کنید. دلیلی هم برای مخفی شدن ندارید. از طرف دیگر به حکم اصول شرافت مکلفید هر چه میدانید اعتراف کنید در حال حاضر مردی بیگناه به حبس افتاده و متهم به جنایتی است که شما قادرید عاملش را معرفی کنید.»
هنگامیکه دوپن این سخنان را بر زبان میراند، مرد دریانورد حضور ذهنش را به میزان زیاد بازیافته بود؛ اما جسارت اولیهاش را یکسره باخته بود. پس از مکثی کوتاه گفت: «پس خدا خودش به دادم برسد. هر چه راجع بهاین قضیه میدانم برایتان میگویم - اما انتظار ندارم نصف حرفهایم را هم باور کنید - فی الواقع احمق خواهم بود اگر چنین انتظاری داشته باشم. با این حال بیگناهم و هر چه در دلم انبار شده بیرون میریزم، حتی اگر به قیمت جانم تمام شود.»
لب مطلبی کهاو شرح داد این است: در ایام اخیر، به شبه جزیرهی هند سفر کرده بود. گروهی کهاو جزوشان بود در «بورنئو » قدم به خشکی نهادند. و برای سیاحت در آن سرزمین به راه افتادند او و یکی از رفقایش اورانگ اوتانگ را به دام انداختند. با مرگ رفیقش حیوان مایملک انحصاری او شد. درنده خویی رام ناشدنی جانور اسیر، در سفر بازگشت به زادگاهش، دردسرهای فراوانی برایش به وجود آورد تا سرانجام به مقصد رسید و موفق شد با هزار مکافات حیوان را به شکلی امن در منزلش در پاریس مسکن دهد. برای آنکه کنجکاوی ناخوشایند همسایهها را جلب نکند اورانگ اوتانگ را با نهایت احتیاط محبوس کرد تا پایش که در اثر فرو رفتن تراشهای چوبی در عرشهی کشتی مجروح شده بود مداوا شود. تصمیم نهایی اش فروش حیوان بود. یک شب یا درست تر بگویم یک روز صبح - صبح روز قتل ـ وقتی از یک مجلس عیش و نوش با چند ملوان دیگر به خانه برگشت دید که جانور در اتاق خوابش جا خوش کرده؛ به زور از اتاقک مجاور که ملوان، به خیال آنکه محفوظ است، آن جا حبسش کرده بود، بیرون آمده بود. یک تیغ سلمانی در دست داشت و صورتش پوشیده از کف صابون بود و مقابل آیینه نشسته بود، و سعی میکرد عمل ریش تراشی را تقلید کند، که بی شک قبلا از سوراخ کلید صاحبش را در حال انجام آن تماشا کرده بود. با مشاهدهی سلاحی چنین خطرناک در جنگ حیوانی چنین درنده خو، که به خوبی قادر بهاستفاده از آن بود، برای چند لحظه متحیر ماند چه بکند. لیکن، او عادت داشت آن زبان بسته را، حتی در سبعانهترین حالتهایش با استفاده از تازیانه، آرام و مهار کند. و آن موقع نیز دست به شلاق برد اورانگ اوتانگ همین که چشمش به آن وسیلهی مهیب افتاد بلافاصله از در اتاق بیرون جهید، از پلهها سرازیر شد. و از آنجا از پنجرهای که متأسفانه در آن لحظه باز بود، به خیابان پرید. مرد فرانسوی با درماندگی به دنبالش رفت؛ میمون، همچنان تیغ به دست گهگاه توقف میکرد تا نگاهی به پشت سر بیندازد و اطوار و شکلک در میآورد تا صاحبش به او نزدیک شود. آنگاه دوباره به راه میافتاد. به این ترتیب تعقیب و گریز زمانی طولانی ادامهیافت. خیابانها عمیقاً خاموش و کاملا خلوت بودند، چون چیزی به سهی بامداد نمانده بود. هنگام گذر از معبری در پشت کوچهی مورگ توجه جانور فراری به نوری جلب شد که از پنجرهی باز اتاق خانم لسپانی در طبقهی چهارم خانهاش میتابید. شتابان به سمت عمارت هجوم برد چشمش به برقگیر افتاد، با چالاکی غیر قابل تصور از آن بالا رفت حفاظ پنجره را چسبید، که کاملاً پایین آمده و به دیوار چسبیده بود و از این طریق خود را تاب داد و مستقیماً بر بالین تختخواب فرود آمد. تمام این عملیات یک دقیقه هم طول نکشید. لگد اورانگ او تانگ، موقع ورود بهاتاق بار دیگر حفاظ پنجره را باز کرد. در این بین، ملاح هم به وجد آمده بود و هم دلواپس بود. سخت امیدوار بود که حالا دیگر آن بهیمهی زورمند را میگیرد، چون بعید میدید بتواند از تلهای که با پای خود به آن قدم نهاده بود بگریزد؛ مفری جز برقگیر نداشت و دریانورد میتوانست موقع پایین آمدن راهش را ببندد و بگیردش از طرف دیگر آنچه ممکن بود داخل خانه انجام دهد اسباب نگرانیاش میشد. این فکر تحریضش کرد که دنبال فراری برود. بالا رفتن از برق گیر آسان است به خصوص برای یک ملوان؛ اما هنگامیکه به ارتفاع پنجره رسید، که با فاصلهی زیاد در سمت چپش بود از پیشروی بازماند؛ حداکثر کاری که میتوانست بکند این بود که گردن بکشد و نیم نگاهی به داخل اتاق بیندازد. آن نیم نگاه چنان مرعوبش کرد که کم مانده بود آنچه را چسبیده رها کند و به پایین پرت شود. همان موقع فریادهای هولناکی در دل شب بلند شد که ساکنان کوچهی مورگ را هراسان از خواب پراند و سراسیمه به بیرون کشاند.
خانم لسپانی و دخترش در لباس خواب ظاهرا مشغول مرتبکردن بعضی اسناد در داخل صندوقچهی فلزی قبلالذکر بودند که وسط اتاق افتاده بود. درش باز مانده بود و محتویاتش دور و برش بر کف اتاق پخش شده بودند. قربانیها قاعدتا پشت به پنجره نشسته بودند. فاصلهی زمانی بین لحظهی ورود جانور تا وقتی جیغ و داد برخاست این احتمال را قوت میبخشید که فوراً حیوان را ندیده باشند تکانتکان خوردن و تقتق کردن حفاظ پنجره را میشد، منطقاً، به حساب باد گذاشت.
موقعی که ملوان داخل را نگاه کرد جانور غول پیکر گیسوان خانم لسپانی را که رها بود -زیرا او سرگرم شانه زدنش بود- چسبیده بود و تیغ را، به تقلید از حرکات سلمانی اطراف صورتش میجنباند. پیکر دختر بی حرکت بر زمین نقش بسته بود؛ از هوش رفته بود فریادها و تقلاهای بانوی سالخورده که در نتیجهشان طرههای مو کنده شدند اثرشان این بود که نیت احتمالاً مسالمت جویانهی اورانگ اوتانگ را به غضب تبدیل کنند. با یک چرخش سریع بازوی عضلانیاش سر زن را تقریباً از تنش جدا کرد. مشاهدهی خون خشمش را به جنون کشاند. با دندانهای برهم فشرده و چشمان شرربار، به طرف پیکر دختر هجوم برد و چنگالهای مهیبش را در گلوی او فرو کرد و آن قدر فشرد تا آن بینوا جان باخت. همان موقع نگاه سرگردان و وحشیاش به سمت بالین تخت چرخید و کم و بیش، چهرهی صاحبش را تشخیص داد که از شدت دهشت مثل مجسمه خشکش زده بود.
غضب حیوان که بی شک هنوز آن تازیانهی مخوف را بهیاد میآورد. بلافاصله جایش را به ترس سپرد. از آنجا که میدانست مستحق مجازات است. سعی کرد نشانههای اعمال خونینش را قایم کند، و با بیقراری عصبی شروع کرد به جست و خیز در اطراف اتاق؛ در این جا به جاییها، مبل و اثاث را انداخت و شکست و تشک را از روی تختخواب بر کف اتاق کشاند. دست آخر، جسد دختر را برداشت و در بخاری دیواری چپاند، به همان وضعی که پیدا شد؛ آنگاه پیکر بانوی سالخورده را بلند کرد و بیمعطلی از لبهی پنجره به پایین انداخت.
هنگامیکه میمون با بار قطع عضو شدهاش، به پنجره نزدیک میشد. ملوان وحشت زده سرش را خم کرد و بی آنکه جانب احتیاط را نگه دارد، از برقگیر پایین سرید و بدون لحظهای درنگ، سراسیمه، به سمت منزل شتافت. بیمناک از پیامدهای این سلاخی با رغبت اورانگ اوتانگ را بهامان خدا رها کرد. صحبتهایی که همسایهها در پلکان شنیدند بانگ انزجار و هراس مرد فرانسوی بود آمیخته با جیغها و زق و زوقهای دوزخی آن بهیمه.
مطلب چندانی نمانده که اضافه کنم قاعدتاً، اورانگ اوتانگ، درست قبل از آنکه در را بشکنند از طریق برقگیر از اتاق گریخت. لابد، هنگام رد شدن از پنجره آن را بست. مدتی بعد به چنگ صاحبش افتاد که به مبلغ هنگفتی به باغ نباتات فروختش.
پس از آنکه در دفتر رئیس پلیس چگونگی ما وقع را (که دوپن تفسیرهایی را چاشنیاش کرد.) شرح دادیم، لوبون را بلافاصله آزاد کردند.
آن کارمند عالی رتبه گرچه نظر مساعدی نسبت به دوستم داشت، نتوانست تأسفش را از مسیر و فرجامیکه پرونده پیدا کرده بود کاملا پوشیده دارد و ضمن صحبتهایش یک یا دو دفعه به حالتی کنایهآمیز اظهار داشت که چقدر بجاست که هر کس سرش به کار خودش باشد و پا در کفش دیگران نکند. دوپن که ضرورتی ندیده بود جوابش را بدهد بعداً به من گفت: «بگذارید هر چه در دل دارد بیرون بریزد و تا میتواند رجز بخواند؛ شاید این طوری وجدانش را سبک کند من بهاین راضیام که او را در زمین خودش شکست دادم. هر چند، عدم موفقیتش بر خلاف آنچه خودش تصور میکند، ابداً جای تعجب ندارد؛ زیرا حقیقت این است که رفیقمان جناب رئیس پلیس از جهتی زرنگتر از آن است که بتواند عمیق باشد. معلوماتش پایه ندارد. سری است بدون بدن، مثل تصویرهای الههی «لاورنا» - یا در بهترین حالت فقط سر و شانهها را دارد. مثل «ماهی روغن» ولی نهایتاً از بندههای خوب خداست. مشخصاً به دلیل یک خصوصیت منحصر به فردش، شیفتهاش هستم که به برکت آن به ابتکار و خلاقیت شهره شده؛ منظورم لجاجت اوست برای آنکه منکر شود آنچه را وجود دارد و توضیح دهد آنچه را وجود ندارد.* "
*ژان ژاک روسو، الئوییز نوین.
- ۰۲/۱۰/۰۷