داستان این هفته جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳: سفر به دنیای قصهها از وودی آلن
سفر به دنیای قصهها
نوشتهی وودی آلن برگردان از زهره یاری
کوگلماس استاد علوم انسانی دانشگاه سیتی برای بار دوم ازدواج ناخوشایندی کردهبود. دافنه کوگلماس آدم ساده لوحی بود. او هم چنین دو پسر کندذهن و مفت خور از همسر اولش فلو داشت که فقط در حد دادن نفقه کمکشان می کرد.
یک بار به روانکاوش گفت: «من از کجا باید میدونستم همه چیز آن قدر بد پیش میره؟ دافنه قول داده بود! کی فکرش رو میکرد که به خودش اجازه بده بره و مثل یک توپ ساحلی، متورم برگرده؟ درسته که پول کمی در دست داشت ولی همه اینها دلیل خوبی برای ازدواج با کسی نیست، اما اینها چیزهایی نیستند که اذیتم میکنند. منظورم رو میفهمی؟»
کوگلماس سری کچل و بدنی پر مو به اندازهی یک خرس داشت. اما خیلی مهربان بود.
ادامه داد: «من نیاز دارم با زنی جدید آشنا بشم. اصلاً باید یک رابطهی جدید رو شروع کنم. شاید ظاهرم این رو نشون نده ولی من انسان احساساتیای هستم. به محبت و معاشقه نیازمندم. هیچ وقت دیگه روزهای جوونیم برنمی گردن. الان حتی دیر هم شده. من دلم میخواد با کسی که دوسش دارم به ونیز سفر کنم و در یک شام رمانتیک و عاشقانه زیر نور شمع به اون خیره شم. دکتر میدونی چی میگم؟!»
دکتر مندل در صندلیاش کمی جا به جا شد و گفت: «یک رابطهی کوتاه مدت چیزی رو حل نمیکنه. تو به شدت در رویاهات (خیالاتت) غرق شدی. مشکلاتت خیلی عمیقتر از اون چیزیه که خودت فکر میکنی.»
کوگلماس ادامه داد: «این رابطهی جدید باید خیلی فکر شده و با تامل پیش بره. من نمیتونم یه طلاق دیگه رو تحمل کنم. دافنه به شدت درون من رسوخ کرده.»
«آقای کوگلماس...»
«نمیتونه از زنان کالج سیتی باشه، چون دافنه هم اونجا درس میده یا حتى عضو هیئت علمی سی. سی. ان. وای.) (C.C.N.Y
«آقای کوگلماس...»
«کمکم کنید. دیشب به خوابی دیدم در حال عبور از چمن زاری بودم و سبد پیکنیکی در دست داشتم که روی آن نوشته شده بود «گزینهها». وقتی دقیقتر نگاه کردم، حفرهی بزرگی روی سبد قرار داشت...
«آقای کوگلماس! بدترین کاری که شما میتونین الان انجام بدین اینه که نقش بازی کنید و خود واقعیتون رو بروز ندید. شما باید در بیان احساساتتون در این جا راحت باشین و ما با هم به بررسی اونها بپردازیم. اونقدری در دورهی درمان بودین که بدونین هیچ درمان سریعی وجود نداره. هر چه باشه من یه روانشناس هستم نه یک شعبده باز.»
کوگلماس همان طور که داشت از روی صندلیاش بلند میشد گفت: «پس شاید من به یه شعبده باز نیاز دارم.» و همان جا روند درمانش را متوقف کرد.
یکی دو هفتهی بعد هنگامی که کوگلماس و دافنه داشتند وسایل قدیمی آپارتمانشان را جا به جا می کردند تلفن زنگ زد.
کوگلماس گفت: «من جواب میدم... سلام.»
صدایی از آن سوی خط گفت: «آقای کوگلماس؟ پریسکی هستم. »
«ببخشید؟!»
«شنیدهام که در سراسر شهر به دنبال شعبده بازی میگردین که کمی شگفتی وارد زندگیتون کنه درسته؟ بله یا خیر؟»
کوگلماس آرام گفت: «هیسس. لطفا قطع نکن از کجا تماس میگیری پریسکی؟»
بعد از ظهر روز بعد کوگلماس از سه پلهی آپارتمان خرابهای در قسمت بوشویک بروکلین بالا رفت. در میانهی تاریک و روشن راهرو دری که دنبالش بود را پیدا کرد و زنگ آن را فشرد. با خودش فکر کرد قطعا از این کارم پشیمان خواهم شد.
چند ثانیه بعد مردی کوتاه و لاغر اندام با ظاهری آرام به استقبالش آمد.
«شما پریسکی عظیم هستید؟»
«پریسکی بزرگ. چایی میل دارین؟!»
«نه، من داستان عاشقانه میخوام، موسیقی میخوام، زیبایی و عشق می خوام. »
«هوم فقط چایی نمیخواین؟! جالبه. باشه.. بنشینید.»
پریسکی به اتاق عقبی رفت و کوگلماس صدای کشیدن جعبه ها و وسایلی را روی زمین شنید. در حالی که جعبهای را روی چرخ دستیای پشت خود میکشید،دوباره در چهارچوب در ظاهر شد چند دستمال ابریشم روی آن را برداشت و گرد و غبار رویش را فوت کرد یک جعبهی ارزان قیمت ساخت چین که به شکل بدی مهر و موم شده بود.
کو گلماس گفت: «پریسکی! حقهی شما چیه؟!»
پریسکی جواب داد: «حواست رو جمع کن. این جعبه اثرات زیبایی داره. سال گذشته برای شوالیههای پدیاس درستش کردم اما به سرانجام نرسید. بلند شو به داخل جعبه برو. »
«چرا؟! میخوای شمشیر یا چاقویی واردش کنی؟»
«دست من شمشیری میبینی؟»
کوگلماس قیافهای گرفت و غرغرکنان از جعبه بالا رفت. نمیدانست چرا کاغذهای پر زرق و برقی جلوی صورتش نصب شده است. پریسکی گفت: «فرض کن این یه شوخیه»
«حالا نکته اصلی این جاست: من هر رمانی را همراه شما داخل جعبه بیندازم و درش را ببندم و سه بار به آن ضربه بزنم، شما خودتان را در آن کتاب خواهید یافت.»
ناباوری در چهرهی کوگلماس موج میزد.
پریسکی گفت: «این قطعی است. دستان من دستان خداست. نه تنها یک رمان بلکه داستان کوتاه، نمایشنامه یا حتی یک شعر رو میتوانید انتخاب کنید. می توانید هر کدام از شخصیتهای زن خلق شده توسط بهترین نویسندگان دنیا رو که بخواهید ملاقات کنید. هر زنی که رویای دیدنش را داشتهاید. میتوانید مثل یک برندهی واقعی آنها را در اختیار خود داشته باشید و وقتی که از رابطه باهاشون خسته شدید فریاد میزنید و من در یک چشم به هم زدن شما رو بر میگردونم. »
«پریسکی! نکنه شما دیوونهای چیزی هستید؟!»
پریسکی گفت: «من دارم روند کار رو براتون توضیح میدم.»
کوگلماس هنوز با تردید به او نگاه میکرد.
«چی داری به من میگی؟ که این جعبهیِ زهوار در رفتهیِ ساختِ دستِ خودت، میتونه مثل یک ماشین عمل کنه؟»
«میتونیم شرط ببندیم.»
کوگلماس کیف پولش را به سمت او گرفت و گفت: «زمانی که با چشمهای خودم همه چیز را ببینم باور میکنم.»
پریسکی کاغذ دستش را در جیب شلوارش گذاشت و به سمت کتابخانهاش رفت.
«خب چه کسی رو دوست دارین ببینید؟ خواهر کارین؟ هستر پرین؟ اوفلیا؟ شاید یکی از شخصیتهای داستانهای سائول بیلو؟ نظرت راجع به تمپل دریک چیه؟ البته برای مردی به سن شما اون از کار افتادهس.»
«فرانسوی، من یک فرانسوی میخوام.»
«نانا؟»
«دلم نمیخواد رابطهی پر دردسری رو تجربه کنم.»
«نظرت دربارهی ناتاشا در زمان جنگ و صلح چیه؟»
«گفتم فرانسوی. بگذار خودم انتخاب کنم خب؛ اِما بوواری چه طوره؟؟ به نظر من که عالیه.»
پریسکی چیزی را روی کاغذ در دستش نوشت و گفت: «حله کوگلماس. زمانی که خواستی برگردی خبرم کن.» و زمانی که داشت در جعبه را می بست کوگلماس پرسید: «مطمئنی که امنه؟» پریسکی سه بار روی جعبه زد و در همان حال گفت: «چیزی هم در این دنیای دیوونه بیخطر هست؟» سپس در جعبه را باز کرد. کوگلماس رفته بود. در همان لحظه در اتاق خواب خانهی چارلز و اِما بوواری در یون ویل ظاهر شد. رو به رویش زنی زیبا و تنها پشت به او ایستاده بود. داشت پارچهای کتانی را تا میکرد. کوگلماس همان طور که به زن زیبای دکتر زل زده بود با خودش گفت: «باورم نمیشه نکنه خیالاته؟ من اینجام، اونم اینجاس!! »
اِما متعجب به سویش برگشت و گفت: «اوه خدای من! من رو ترسوندین. شما کی هستید؟!» با همان لهجهی ترجمهی انگلیسی سلیسی که در کتاب بود صحبت می کرد. به شدت شوکه شده بود ولی بعد یادش آمد که خودش درخواست دیدن او را داده است. گفت: «عذر میخوام. من سیدنی کوگلماس هستم. پروفسور بخش نیروی انسانی کالج سیتی سی سی ان وای در بالای شهر. من... اوه پسر.»
اِما بوواری خجولانه لبخندی زد و گفت: «نوشیدنی میل دارین؟! مثلا یه لیوان شراب؟"
کوگلماس با خود فکر کرد او واقعاً زیباست چه قدر با تروگلدیتی که تختش را با او سهیم بود فرق میکرد. ناگهان دلش خواست او را در آغوش بکشد و بگوید که او زنی است که در تمام زندگیاش رویای دیدنش را داشتهاست.
با صدای گرفتهای جواب داد: «بله، ممنونم کمی شراب سفید، نه، قرمز، نه،همان شراب سفید لطفاً.»
اِما با صدایی که ذوق و شوق در آن مشهود بود گفت: «چارلز تمام روز رو بیرونه. میتونیم بیشتر با هم معاشرت کنیم. »
بعد از شراب آنها برای گشتزنی به حاشیهی زیبای فرانسه رفتند. اِما دست کوگلماس را گرفته بود و گفت: «همیشه در رویا میدیدم که غریبهای مرموز ناگهان ظاهر میشود و من را از اوضاع کسل کننده و خسته کنندهی این جا نجات خواهد داد.»
از جلوی کلیسای کوچکی گذشتند. سپس زمزمه کرد: «لباسایی که پوشیدی رو خیلی دوست دارم. تا حالا چیزی شبیه به اون رو در این اطراف ندیده ام خیلی... خیلی امروزیه.»
کوگلماس با لحنی عاشقانه گفت: «اینها لباس راحتیه.» ناگهان خم شد و او را بوسید. یک ساعت بعد آنها زیر درختی دراز کشیده و در گوش یک دیگر نجوا می کردند و با نگاههای معنادار یک دیگر را مینگریستند. ناگهان کوگلماس سرجایش نشست، تازه به یاد آورد که با دافنه در بلومینگ دیلز قرار داشته است.
به اِما گفت: «من باید برم. اِما نگران نباش زود بر می گردم.»
اِما گفت: «امیدوارم.»
کو گلماس با اشتیاق او را در آغوش کشید و با هم به طرف خانه به راه افتادند. با کف دستش دو طرف صورت اِما را گرفت و دوباره او را بوسید و فریاد زد: «خیلی خوب پریسکی، من باید تا ساعت سه و نیم در بلومینگ دیلز باشم.»
صدای سه ضربه در فضا پیچید و سپس کو گلماس به بروکلین برگشت. پریسکی پیروزمندانه پرسید: «خب من دروغ میگفتم؟»
«ببین پریسکی، من همین الآنشم برای قرارم تو خیابون لیکسینتون دیر کردم. کی دوباره میتونم به اونجا برگردم؟ فردا؟»
«باعث افتخاره فقط باید یه بیست دلاری بیاری و راجع به این موضوع هم با کسی حرف نزنی.»
«آره میرم به روپرت مونراک زنگ میزنم.»
کوگلماس تاکسیای گرفت و به شهر برگشت. قلبش به رقص درآمده بود. با خود فکر کرد من عاشق شده ام و رازی بزرگ در سینه دارم. چیزی که متوجهاش نشد این بود که در همان لحظه بچههایی در کلاسهای مختلف سراسر کشور از معلمشان پرسیدند که این مرد طاسی که در صفحهی صد مادام بوواری را بوسید کیست؟ و معلمی در سیوکس فالز در جنوب داکوتا آهی کشید و با خودش فکر کرد: «خدای من این بچهها در توهماتشان سیر میکنند. معلوم نیست چه چیزی در مغزشان می گذرد.»
دافنه کوگلماس در بخش لوازم حمام بولومینگ دیلز حضور داشت که کوکلماس نفس نفس زنان از راه رسید. با تشر گفت: «تا حالا کجا بودی؟ ساعت چهار و نیمه!!»
کو گلماس جواب داد: «تو ترافیک گیر کرده بودم.»
روز بعد به دیدار پریسکی رفت و چند دقیقه بعد به طرز معجزه واری در املاک یون ویل ظاهر شد نمیتوانست هیجانش را از این دیدار دوباره را پنهان کند. آنها دو ساعتی را با هم گذراندند و خندیدند و از گذشتهشان برای هم صحبت کردند. این بار قبل از برگشت رابطه عمیقی مابینشان شکل گرفته بود. کوگلماس با خود زمزمه کرد: «وای خدای من! من مادام بوواری رو در آغوش دارم. منی که سال اول دانشگاه درس انگلیسی را مردود شدم. »
ماه ها گذشت. کوگلماس بارها به دیدار پریسکی رفت و رابطهای گرم و پرشور با اِما بوواری برقرار کرده بود. یک روز به شعبده باز گفت: «حواست باشه همیشه من رو قبل از صفحهی صد و بیست وارد کتاب کنی. همیشه باید قبل از این که با شخصیت رادولف رو به رو بشه اون رو ببینم.»
پریسکی پرسید: «چرا؟ میتونی زمان رو شکست بدی.»
«زمان رو شکست میدم. اون مردها هیچ چیز به جز اسب سواری بلد نیستند. برای من اون مرد شبیه یکی از عکسهای مجلهی روزانهی «لباس زنان» با موهایی به شکل هملت برگور هست ولی برای اِما چهرهی جذابی داره.»
«شوهرش به چیزی مشکوک نمیشه؟!»
«او غرق در کارشه. یک بهیار معمولی تو جیتن بورگه که خودش رو غرق در کارهاش کرده. معمولا قبل از ساعت ده، درست زمانی که اِما داره کفشهاش رو برای رقص باله آماده میکنه، اون به خواب میره... اوه دیر شد. بعدا میبینمت.»
بار دیگر کوگلماس وارد جعبه شد و در املاک یون ویل ظاهر گشت. رو به اِما گفت: «چه طوری کیک فنجونی من؟»
اِما آهی کشید و جواب داد: «اوه کوگلماس، نمیدونی دیشب سر شام مجبور شدم با چی سر و کله بزنم، آقای با شخصیت خانه درست موقع صرف دسر به خواب رفت. در حالی که داشتم با شور و شوق دربارهی ماکسیم و باله باهاش صحبت میکردم، صدای خروپفش بلند شد.»
کو گلماس گفت «اشکالی نداره عشق من، الان دیگه من اینجام. میتونی برای من بگی.» و او را در آغوش کشید.
با خود فکر کرد: «او حق من است.»
عطر فرانسوی اِما مشامش را پر کرده بود. سرش را مابین موهای او فرو برد تا از عطرش مست شود.
«به اندازهی کافی زجر کشیدهام بهایش را پرداختهام همه زندگیام دنبال چنین شخصی بودم. او جوان و زیباست من هم کنارش هستم. درست چند صفحه بعد از لئون و قبل از ورود رادولف اگر در مکان و زمان درست ظاهر شوم میتوانم جای خود را در داستان پیدا کنم.»
اِما هم مطمئناً به اندازهی کوگلماس خوشحال بود. تشنهی شنیدن هیجانات و داستانهای او از زیست شبانهی برادوی، اتومبیلهای پرسرعت و ستارگان تلویزیونی و هالیودی و جوانان زیبای فرانسوی بود.
در آن بعد از ظهر همان طور که دست در دست هم از فضای کلیسای ابه بویر نیسن می گذشتند، اِما با لحنی خواهشمندانه گفت: «دوباره از اُ. جی.سیمپسون برام بگو.»
«چی دوست داری راجع بهش بگم؟ اون مرد، فوق العادهس. در تمام طول ضبط با شور و اشتیاق بازی میکنه. حرکات رو خیلی خوب اجرا میکنه. کسی نمیتونه به سطحش برسه.»
اِما آرزومندانه گفت: «جایزهی آکادمی چیه؟ من تا حالا چیزی در زندگیام برنده نشدم.»
«اول باید نامزد دریافت جایزه بشی»
«میدونم قبلا برام توضیح دادی. من باور دارم که میتونم بازیگر بشم. البته میخوام براش یکی دو تا کلاس برم مثلا شاید با استراسبرگ، وقتی یک مدیر برنامهی خوب داشته باشم میتونم... »
«باشه خواهیم دید. خواهیم دید. با پریسکی راجع بهش صحبت میکنم.»
آن شب وقتی صحیح و سالم پیش پریسکی برگشت، ایدهی آوردن اِما را به شهر بزرگ با او مطرح کرد.
پریسکی گفت: «بگذار راجع بهش فکر کنم، شاید بشه عملیش کرد. اتفاقات عجیب و غریبی افتادهاست. ممکنه بتونیم این ایده رو هم عملی کنیم.» آنها هیچ کدامشان به عواقب کار نمی اندیشیدند.
دافنه کوگلماس وقتی دوباره شوهرش دیر به خانه برگشت بر سرش فریاد زد: «لعنتی! مدام به کدوم جهنم درهای میری؟ نکنه چیزی رو جایی پنهان کردی که من ازش بی خبرم؟»
کو گلماس با خستگی جواب داد: «آره حتماً، چقدم مناسب این کارهام. با لئونارد پوپکین بودم. داشتیم دربارهی کشاورزی سوسیالیستی در لهستان بحث میکردیم. پوپکین رو که میشناسی در این موضوع اعجوبهست.»
دافنه گفت: «خب، اخیراً رفتارت خیلی عجیب شده. همش از من فاصله میگیری. لطفاً تولد پدرم رو دیگه فراموش نکن. روز یک شنبه، باشه؟» کوگلماس همان طور که به سوی حمام میرفت جواب داد: «باشه حتماً،حتماً..»
«احتمالا همهی خانوادهم حضور داشته باشن. میتونیم دوقلوها و پسر عمو «هامیش» رو هم ببینیم تو باید با پسر عمو هامیش مودبتر برخورد کنی. اون خیلی دوستت داره.»
کو گلماس گفت: «درسته. دوقلوها.» و در حمام را بست. صدای همسرش دیگر شنیده نمیشد. به در تکیه زد و نفس عمیقی کشید. هنوز چند ساعتی از آمدنش نگذشته بود ولی دلش میخواست به عمارت یون ویل پیش معشوقهاش باز گردد و اگر همه چیز خوب پیش برود او را با خودش به اینجا بیاورد. ساعت سه و پانزده دقیقهی بعد از ظهر روز بعد، پریسکی بار دیگر جادویش را اجرا کرد. کوگلماس مشتاق و خندان جلوی اِما ظاهر شد. آنها دو ساعتی را در یون ویل گذراندند. سپس به کالسکهی بوواری بازگشتند. بر طبق دستورات پریسکی، یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند و چشمهایشان را بستند و تا ده شمردند. وقتی چشمهایشان را باز کردند، کالسکه داشت از درب جلویی هتل پلازا که صبح همان روز کوگلماس خوش بینانه در آن سوئیتی رزرو کرده بود وارد می شد.
اِما همان طور که با شادی در اتاق خواب چرخ میزد و شهر را از بالا می نگریست، گفت: «خیلی دوسش دارم. همه چیز همون جوریه که تو رویاهام بود. اونجا افو.ای. اُشوارتزه، اون هم سنترال پرکه، شری کدوم شونه؟؟ آها اوناهاش، دیدمش... چه قدر عرفانیه!»
روی تخت، جعبههایی از هالستون و سنت لوران وجود داشت اِما یکی از جعبه ها را باز کرد و یک شلوار بادمجانی را جلوی بدن بینقصش گرفت. کو گلماس گفت: «لباس خواب مارک رالف لورن هست در تن تو میلیونها برابر زیبا به نظر میرسه یالا عسلکم بیا در آغوشم.»
اِما در حالی که در آینه به خودش نگاه میکرد جیغ کشید: «هرگز آن قدر خوشحال نبودم. پاشو به شهر بریم دلم میخواد کارلوس لین، گوگنهایم و آن شخصیت جک نیکلسون که مدام دربارهاش صحبت میکنی را ببینم.چیزی از کارهاش رو نمایش میدن؟!»
یک استاد دانشگاه استنفورد حین خواندن داستان مادام بوواری گفت: «من می توانم این موضوع را در ذهنم حلاجی کنم در ابتدا یک شخصیت غریبه به نام کوگلماس وارد کتاب میشود و حالا شخصیت اِما از کتاب خارج شده است. حدس می زنم این همان خاصیت آثار کلاسیک باشد که هر بار دوباره بازخوانیشان کنی با زوایای جدیدی از آن رو به رو میشوی.»
آن دو عاشق، آخر هفتهی رویایی و عاشقانهای را سپری کردند. کوگلماس به دافنه گفته بود که برای همایشی به بوستون میرود و دوشنبه باز خواهد گشت. آنها از تمام لحظاتشان لذت بردند. چند فیلم دیدند. در محلهی چینیها شام خوردند. دو ساعتی را در کاتاک گذراندند و سپس در رختخواب فیلم تماشا کردند. روز یکشنبه را تا ظهر خوابیدند. به دیدار سوهو و افراد مشهور در ایلین رفتند. یکشنبه شب برای شام، خاویار و شامپاین در سوئیتشان سفارش دادند و تا زمانی که به خواب بروند با هم صحبت کردند. صبح روز بعد، در تاکسی به سمت خانهی پریسکی، کوگلماس با خود فکر کرد روزهای پر هیجانی بود ولی ارزشش را داشت. من نمیتوانم او را مدام با خودم به اینجا بیاورم ولی گاه و بیگاه برای دوری از یکنواختی یون ویل خوب است.
در خانهی پریسکی اِما در حالی که جعبههایی از لباسهای جدید در بغلش داشت به داخل کابین رفت. کوگلماس را بوسید. چشمک زد و گفت: «دیدارمون دفعهی دیگه خونهی من.»
پریسکی سه بار به جعبه ضربه زد. هیچ اتفاقی نیفتاد.سرش را خاراند و گفت «هوووم.» دوباره به جعبه ضربه زد ولی باز هم خبری از جادو نبود زیر لب گفت: «حتما یه اشتباهی رخ داده است.» کوگلماس فریاد زد: «پریسکی، شوخیت گرفته؟ چه طور میشه این جعبه کار نکنه؟»
«آرام باش آرام اِما هنوز داخل جعبهای؟»
«بله»
پریسکی این بار محکمتر ضربه زد.
«من هنوز اینجام پریسکی.»
«میدونم عزیز دلم. محکم بشین.»
کوگلماس به آرامی گفت: «پریسکی، ما باید اون رو برگردونیم. من یک مرد متاهلم و سه ساعت دیگه کلاس دارم. برای هیچی جز یک رابطهی کوتاه مدت آمادگی ندارم!»
پریسکی بریده بریده جواب داد: «من نمیفهمم چی شده ولی به من اعتماد کن حلش میکنم. »
ولی مدتی گذشت و نتوانست هیچ کاری انجام دهد. به کوگلماس گفت: «ممکنه یهکم طول بکشه. سعی میکنم درستش کنم. بعد باهات تماس می گیرم.»
کوگلماس، اِما را سوار تاکسیای کرد و او را به هتل پلازا برگرداند. به زحمت خودش را سر وقت به کلاسش رساند. تمام روز را مدام پای تلفن بود. یا با پریسکی یا با معشوقه اش صحبت میکرد. جادوگر به او گفت: «ممکن است چند روزی طول بکشد تا او راه حلی برای این مشکل بیابد.»
آن شب دافته از کوگلماس پرسید: «همایش چه طور بود؟»
کوگلماس در حالی که داشت سیگاری را روشن میکرد گفت: «خوب بود. »
«اتفاقی افتاده؟! مثل یک گربه مضطربی.»
«من؟! چه حرف خنده داری! من به اندازهی یک شب تابستانی آرومم. دارم میرم پیادهروی.»
از در خانه خارج شد و تاکسیای گرفت و به پلازا رفت.
اِما گفت: «این اتفاق اصلا خوب نیست. چارلز حتما دلش برام تنگ میشه.»
کوگلماس رنگ پریده و عرق کرده جواب داد: «کمی دیگه تحمل کن عسلکم.»
دوباره اِما را بوسید و به سمت آسانسور رفت. دقایقی را پای تلفن در لابی هتل بر سر پریسکی فریاد کشید و سپس حوالی نیمه شب به خانه بازگشت. موقع خواب در حالی که به رخت خواب میرفت با لبخند محوی به دافنه گفت: «به گفتهی پوپکین قیمت جو در کراکوف از سال ۱۹۷۱ ثابت نبوده است.» و با همین حرفهای بیسر و ته به خواب رفت.
تمام هفته به همین منوال گذشت. جمعه شب کوگلماس دوباره به دافته گفت: «همایش دیگری در شهر سیراکوز هست که باید به آنجا برود.»
با عجله به پلازا برگشت. اِما این آخر هفته هیچ شباهتی به هفتهی قبل نداشت. اِما به کوگلماس گفت: «یا من را به داخل رمان برگردان یا با من ازدواج کن. ضمنا دلم میخواد کاری پیدا کنم یا به کلاسی بروم چون تمام روز تلویزیون دیدن حوصلهام را سر میبرد.»
کوگلماس گفت: «قبوله. میتونیم از پولش هم استفاده کنیم. دو برابر وزنت خرج این اتاق و هتل شده.»
« دیروز یک تهیه کننده رو در سنترال پرک ملاقات کردم. او گفت ممکنه برای پروژه ای که در حال اجرا داره به دردش بخورم.»
کوگلماس پرسید: «کی بوده این دلقک؟»
«دلقک نبود. مردی حساس، مهربون و بامزه بود. اسمش جف یا همچین چیزی بود و برای تونی کار میکرد.»
بعد از ظهر همان روز کوگلماس مست و عصبانی به خانهی پریسکی رفت.
پریسکی به او گفت: «آرام باش. سکته میکنی.»
«آرام باشم؟!؟ یک شخصیت تخیلی رو در اتاق هتل نگه داشتهام و فکر میکنم همسرم یک کارآگاه خصوصی اجیر کرده تا سر از کارم در بیاره، اون وقت این مرد به من میگه آرام باش.»
پریسکی به زیر کابین خزید و چیزی را با آچار محکم کرد و گفت: «باشه. باشه الان دیگه میدونیم مشکل کجاست.»
کوگلماس ادامه داد: «مثل یک حیوان وحشی شدم. یواشکی در شهر با اِما میگردم. من تا اینجا با خودم آوردمش مسئولیتش با منه. به هزینههای هتل هم که دیگه اشاره ای نکنم.»
پریسکی گفت: «خب من باید چیکار کنم؟ این دنیای جادوئه هیچ چیزش با منطق پیش نمیره.»
«بیمعنیه. همه چی پای من نوشته میشه. من دام پرینیون با تخم مرغهای سیاهش رو وارد این قضایا کردم الان دیگه خودش تنها نیست، کمد لباسهاش هم همراهشه و وقتهایی که من حضور ندارم در شهر گشت میزنه. میخواد به کلاسهای بازیگری بره و حالا یهوویی دلش میخواد عکسهای حرفه ای بگیره. علاوه بر اینها یکی از پروفسورهای دانشگاه، پروفسور فیویش کوپکیند که کامپ لیت تدریس میکنه و همیشه به من حسادت می کرد، مرا به عنوان شخصیت فرعیای که وارد کتاب فلوبرت شده شناخته است. تهدیدم کرد که به زودی پیش دافنه میره و همه چیز را به او خواهد گفت. من دو قدمی زندان و ویران شدن زندگیام قرار دارم. برای زنای محصنه با مادام بوواری همسرم زندگیم را نابود خواهد کرد.»
«می خوای چی بهت بگم؟ من شبانه روز دارم روی این قضیه کار میکنم در عین حال تو مشکلات عصبیای داری که من کاری از دستم برایشان بر نمی آید. من یک شعبده بازم نه روانشناس.»
یک شنبه بعد از ظهر اِما خودش را در حمام زندانی کرده بود و جواب خواهشهای کوگلماس را نمیداد. کوگلماس از پنجره به خیابان وولمن رینک زل زده بود و به خودکشی میاندیشید. با خودش فکر کرد چه قدر بد که اتاقشان در طبقه پایین قرار دارد و گرنه موقعیت خوبی برای انجامش بود. شاید اگر به اروپا فرار کنم بتوانم زندگی جدیدی را شروع کنم...
زنگ تلفن به صدا درآمد کوگلماس بیاراده آن را برداشت و دم گوشش گرفت. پریسکی گفت: «بیارش اینجا. فکر کنم مشکل جعبه رو حل کردم.»
ضربان قلب کوگلماس شدت گرفت، پرسید: «جدی میگی؟ درستش کردی؟؟»
«وسیلهی انتقالش خراب شده بود. حلش کردم.»
«پریسکی! تو یک نابغهای. چشم به هم بزنی ما پیشتیم.»
عشاق با سرعت به آپارتمان جادوگر رفتند و دوباره اِما بوواری با جعبهی لباسهایش وارد کابین شد. این بار خبری از بوسه و آغوش نبود. پریسکی در را بست، نفس عمیقی کشید و سه بار به جعبه ضربه زد. صداهای ترک خوردن چیزی از داخل جعبه آمد ولی وقتی پریسکی درش را باز کرد،خالی بود. مادام بوواری به داخل داستانش برگشته بود. کوگلماس نفس حبس شدهاش را با آسودگی بیرون داد و دست جادوگر را فشرد. گفت: «همه چی تموم شد. درسم رو گرفتم قسم میخورم هیچ وقت دیگر به همسرم خیانت نکنم.» دوباره دست پریسکی را به گرمی فشرد و به خودش قول داد کراواتی به عنوان هدیه برای آن مرد بفرستد.
سه هفته بعد در انتهای یک بعد از ظهر بهاری زنگ خانهی پریسکی زده شد. کوگلماس با چهرهای خموده و خواب آلود جلوی در بود.
جادوگر گفت: «خب کوگلماس. این بار میخوای کجا بری؟»
کوگلماس جواب داد: «فقط همین یک بار. هوا خیلی دوست داشتنیه. منم که دیگه به روزای جوونیم بر نمیگردم. دوست دارم یک بار دیگه این هیجان رو تجربه کنم. گوش کن شکایت پورتنوی رو خواندی؟ اون میمون رو به خاطر داری؟»
«قیمت این بار بیست و پنج دلاره، چون هزینه های زندگی بالا رفتن. اِما این یک بار رو رایگان میفرستمت به جبران همه مشکلاتی که سری قبل برات درست کردم.»
کو گلماس گفت: «تو آدم خیلی خوبی هستی.»
در حالی که داخل جعبه می رفت موهایش را مرتب کرد «درست کار میکنه؟!»
«امیدوارم از سری قبلی دیگه امتحانش نکردم.»
پریسکی نسخهای از شکایت پورتنوی را در جعبه گذاشت و سه بار به آن ضربه زد. این بار به جای صداهای ناگهانی صدای انفجار آرامی پیچید و به دنبال آن صداها بیشتر شد و جرقههایی بیرون زد. ترکشهای جعبه با قلب پریسکی برخورد کرد و او در دم جان باخت. کابین شعلهور شد و نهایتاً تمام خانه در آتش سوخت.
کوگلماس بیخبر از این فاجعه با مشکلات خودش سر و کله میزد. او نه داخل رمان «شکایت پورتنوی» بود نه هیچ رمان دیگری؛ وارد کتاب درسیای قدیمی به نام «درمان اسپانیایی» شده بود. در زمین بایر و صخرهای با عنوان کلمهی «تندر» برای زندگیاش میجنگید و برای زنده ماندن خودش را به آب و آتش میزد.
- ۰۳/۰۱/۰۹