بیرونافتاده، ساموئل بکت ، ترجمه از ابوالحسن نجفیان جمعه ۲۸ اردیبهشت۱۴۰۳
بیرونافتاده
ساموئل بکت
ترجمه از ابوالحسن نجفی
پلکان بلند نبود. من هزار بار پلههایش را شمردهبودم، چه هنگام بالا رفتن و چه هنگام پایین آمدن، اما رقم، دیگر در حافظهام نیست. هیچ وقت نفهمیدم که باید وقتی پایم روی پیادهروست بگویم یک و وقتی آن پایم روی اولین پله است بگویم دو و همین طور تا آخر، یا اصلاً پیادهرو را به حساب نیاورم. بالای پلهها که میرسیدم باز سر همین قضیه گیر میکردم. از طرف دیگر مقصودم از بالا به پایین است، عیناً همین طور بود، اغراق نمیکنم. نمیدانستم از کجا شروع کنم و به کجا ختم کنم. این، حقیقتِ امر است. بنابراین به سه رقم کاملاً متفاوت میرسیدم و هیچ وقت هم نمیفهمیدم کدامش صحیح است و وقتی که میگویم رقم، دیگر در حافظهام نیست مقصودم این است که هیچ کدام از آن سه رقم، دیگر در حافظهام نیست. البته وقتی هم در حافظهام یکی از آن سه رقم را که حتماً آن جا هست پیدا میکنم فقط همان را پیدا میکنم و نمیتوانم آن دو تای دیگر را از آن به دست بیاورم و حتی اگر دو تایش را پیدا میکردم باز سومیاش را نمیدانستم چیست. نه، باید هر سه تا را در حافظه پیدا کرد تا بشود آنها را، هر سه تا، را شناخت این کشندهاست، خاطرهها را میگویم.
پس بعضی چیزها را نباید فکر کرد؛ همانهایی که برای آدم عزیزند، یا نه، اصلا باید آنها را فکر کرد، چون اگر فکرشان را نکنی خطر این هست که آنها را یکی یکی در حافظه پیدا کنی. یعنی باید مدتی، یک مدت حسابی فکرشان را بکنی هر روز و چند بار در روز تا وقتی که یک لایهی لجن رویشان را بگیرد به طوری که دیگر نتوانی از آن رد بشوی. قاعدهی کار این است.
تازه، شمارهی پلهها ربطی به قضیه ندارد، چیزی که میبایست به ذهن سپرد این بود که پلکان بلند نبود و این را من به ذهن سپردم، حتی برای بچه در مقایسه با پلکانهای دیگر که میشناخت بلند نبود از بس آنها را هر روز میدید و از آنها بالا و پایین میرفت و روی پلههایشان بازی میکرد، قاب بازی یا بازیهای دیگر که حتی اسمشان را فراموش کردهاست. آن وقت این برای مرد بالغ، مرد کاملِ بالغ چه اهمیتی داشت؟
بنابراین سقوط چندان سخت نبود. در حینی که سقوط میکردم صدای بستهشدن در را شنیدم و این برایم در عین سقوط مایهی دلگرمی بود زیرا معنایش این بود که مرا تا توی کوچه تعقیب نمیکنند و چوب برنداشتهاند تا پیش چشم رهگذرها چوبم بزنند. زیرا اگر قصدشان این بود، در را نمیبستند بلکه آن را باز میگذاشتند تا اشخاصی که توی دهلیز جمع میشدند، بتوانند از کتک خوردن من لذت ببرند و عبرت بگیرند. پس این بار به همین راضی شدهبودند که بیرونم بیندازند و خلاص. پیش از اینکه توی گودال راهآب قرار بگیرم، فرصت کردم که این استدلال را به نتیجه برسانم.
در این وضع و حال هیچ چیز مجبورم نمیکرد که فوراً بلند بشوم، آرنجم را- عجیب است که یادم است- به پیاده رو تکیه دادم، گوشم را گذاشتم کف دستم و شروع کردم دربارهی وضعم -که برایم نامانوس هم نبود- به فکر کردن اما صدای ضعیفتر ولی تردید ناپذیر در که دوباره محکم به هم خورد، مرا از عالم رویا به در آورد که در آن جا منظرهی دلکشی از گل و گیاه وحشی -که بسیار رؤیایی بود- داشت نقش میبست.
همین باعث شد که سرم را بلند کردم در حالی که کف دستهایم را روی پیادهرو گذاشته و ساقهایم را کشیدهبودم که فرار کنم اما این فقط کلاهم بود که از میان هوا چرخ میخورد و آرام به طرف من پایین میآمد. گرفتمش و سرم گذاشتم.
آنها، حسب الامر خدای خودشان آدمهای بسیار درستی بودند، میتوانستند این کلاه را نگه دارند، اما مال آنها نبود بلکه مال من بود. آن وقت آن را به من پس دادند. اما طلسم شکستهبود. چه جور شرح این کلاه را بدهم؟ و برای چه؟ وقتی که جمجمهام به حد ابعادش رسید نمیگویم به حد نهایی بلکه به حداکثر. پدرم به من گفت بیا پسرم برویم کلاهت را بخریم. انگار آن کلاه از ازل در مکانی مقرر، پیشاپیش وجود داشت. یک راست سراغ کلاه رفت، من حق اظهار نظر نداشتم، کلاه فروش هم همین طور. بارها از خودم پرسیدهام که آیا قصد پدرم این نبود که مرا خوار بکند و آیا به من حسادت نمیکرد که جوان و زیبا بودم؟ خوب لااقل شاداب بودم، در حالی که خودش دیگر پیر و آماسیده و کبود شدهبود. از آن روز به بعد دیگر اجازه نداشتم که سر برهنه بیرون بروم و موهای زیبای بلوطیام در هوا افشان باشد. گاهی در کوچهی دور افتادهای آن را بر میداشتم و در دست میگرفتم اما میلرزیدم. هر صبح و عصر میبایست تمیزش کنم. جوانهای همسنم که به هر حال گاه گاهی مجبور به حشر و نشر با آنها بودم، مسخرهام میکردند اما من به خودم میگفتم موضوع کلاه نیست، آنها شوخیهایشان را به کلاه من بند میکنند به عنوان یک چیز مضحک که سخت توی چشم میخورد، چون آنها ظریف نیستند.
من همیشه از کمیِ ظرافت مردم این زمان تعجب کردهام، منی که روحم از صبح تا شب به جستجوی خودش در تقلا بود. اما شاید هم از روی مهربانی بودهباشد از آن نوع مهربانیهایی که مثلاً دماغ گندهی آدم قوزی را مسخره میکنند. پس از مرگ پدرم میتوانستم از شر این کلاه خلاص بشوم. دیگر مانعی در کار نبود، اما این کار را نکردم ولی چه جور شرحش را بدهم؟ یک وقت دیگر، یک وقت دیگر.
بلند شدم و راه افتادم. دیگر نمیدانم چه سن و سالی داشتم آن چه برایم اتفاق افتادهبود آن قدر مهم نبود که جزو وقایع تاریخی زندگیام به شمار آید؛ نه گهوارهی چیزی بود و نه گور چیزی، بلکه آن قدر شبیه گهوارههای دیگر و گورهای دیگر بود که سردرگم میشوم. اما گمان نمیکنم اغراق باشد که بگویم در سن کمال بودم یعنی به اصطلاح در کمالِ تسلط به نیروهای روانیام. بله تسلط را که داشتم. به آن سمت کوچه رفتم و برگشتم تا به خانهای که مرا بیرون انداختهبود نگاه کنم. منی که هرگز هنگام رفتن پشت سرم را نگاه نمیکردم. چه زیبا بود! لب پنجرهها گلهای شمعدانی بود. من سالها توی نخ گلهای شمعدانی رفتهام. شمعدانیها خیلی بد جنساند، اما آخر سر توانستهبودم هر کاری میخواهم با آنها بکنم. درِ این خانه را، بالای پلکان کوچکش، من همیشه بسیار گرامی داشتهام. چطور آن را شرح بدهم؟ درِ بزرگ تو پری بود که رنگ سبز به آن زدهبودند و در تابستان یک جور نمدزین بر آن میگرفتند که خطهای راه راه سبز و سفید داشت با سوراخی که از آن یک کوبهی بزرگ آهنتراش خارج میشد و شکافی داشت به اندازهی شکاف صندوق نامهها که یک ورقهی مسی فنردار آن را از دخول غبار و حشرهها و گنجشکها حفظ میکرد و دیگر همین. در دو طرف در، دو جرز همرنگ بود و زنگ خانه روی جرز دست راست قرار داشت. پردهها از ذوقی سلیم حکایت میکرد. حتی دودی که از یکی از لولههای دودکش خارج میشد. دودکش آشپزخانه، انگار با حزن و حرمانی بیشتر از دود خانههای همسایه، کش و قوس میآمد و در هوا مستحیل میشد و آبیتر هم بود.
در طبقهی سومین و آخرین به پنجرهام که به شکل موهنی گشودهبود نگاهکردم. چنان رفت و روبی میکردند که نگو. تا چند ساعت دیگر پنجره را میبستند و پردهها را میکشیدند و آن جا را ضد عفونی میکردند. من آنها را میشناختم.
من حاضر بودم توی این خانه بمیرم. انگار در عالم رؤیا باز شدن در و خارج شدن پاهایم را دیدم.من بی پروا نگاه میکردم زیرا میدانستم که از پشت پردهها آنها مرا نمیپایند، گرچه اگر دلشان میخواست میتوانستند این کار را بکنند. ولی من آنها را میشناختم همه توی سوراخهای خودشان رفتهبودند و هر کس به کار خودش مشغول شدهبود.
ولی آخر من که کاریشان نکردهبودم.
شهر را درست نمیشناختم. شهر محل تولدم و محل اولین قدمهایم در زندگی و سپس همه قدمهای دیگرم که رد مرا کاملاً محو نکردهاند. آخر من خیلی کم از خانه بیرون میرفتم. گاه گاهی به کنار پنجره میرفتم، پردهها را پس میزدم و بیرون را نگاه میکردم. اما زود به کنج اتاق برمیگشتم؛ همان جا که تختخواب بود. من در کنج این هوا احساس ناراحتی میکردم و در آستانهی چشم اندازهای بیشمار و آشفته، احساس گمگشتگی. با این حال در آن زمان هنوز میتوانستم وقت ضرورت دست به عمل بزنم اما اول نگاهی به آسمان میکردم که آن مدد کذایی از آن میآید و در آن خط جادهها مشخص نیست و آدم در آن جا مثل بیابان آزادانه ول میگردد و به هر طرف نگاه کند هیچ چیز نگاه را سد نمیکند، مگر حد خود بینایی. برای همین است که وقتی اوضاع خراب است، نگاهم را بالا میبرم، و این کار حتی یکنواخت میشود اما کار دیگری از من برنمیآید. بالا میبرم به سوی این آسمانی که حتی اگر ابری باشد، حتی اگر سربی باشد، حتی اگر بارانی باشد، روی آشفتگی و کورشدگی شهر و ییلاق و زمین لمیدهاست. جوانتر که بودم گمان میکردم که زندگی در میان دشت و دمن خوش است، به صحرای ماهآباد رفتم. فکر و ذکرم دشت و دمن بود و به صحرا میرفتم. صحراهای خیلی نزدیکتر دیگری هم بود اما صدایی به من میگفت: شما صحرای ماهآباد را لازم دارید، آخر من کمتر به خودم «تو» گفتهام. حتماً عامل ماه در این قضیه بی تأثیر نبود. اما صحرای ماهآباد اصلاً خوشآیند نبود. اصلاً من، سرخورده و در عین حال آسوده از آن جا برگشتم. بله، نمیدانم چرا من هر وقت که سرخوردهام و البته بارها در اوائل سرخوردهام، در همان حال، با لحظهای بعد آسودگی مسلمی هم احساس کردهام.
راه افتادم، چه راه افتادنی! پاهایم سفت و سخت بود. انگار طبیعت زانو به من ندادهبود، و پاهایم در دو طرف مسیر حرکتم به نحو غیر عادی از همدیگر فاصله داشتند. در عوض بالاتنهام گویی بر اثر یک ساز و کار جبرانی- مثل کیسهای که آن را سرسری از کهنه پاره پر کردهباشند- شل و ول بود و با تکانهای غیر منتظر لگن خاصرهام به این ور و آن ور لق میخورد. بارها سعی کردهام که این عیبها را رفع کنم، بالاتنهام را راست بگیرم، زانویم را تا کنم و پاهایم را مقابل یکدیگر قرار دهم؛ زیرا من دست کم پنج شش عیب داشتم، ولی همیشه نتیجه یکی بود، یعنی اول تعادلم را از دست میدادم و بعد زمین میخوردم. آدم هنگام راه رفتن نباید به فکر باشد که چه کار میکند، مثل نفس کشیدن و من هنگامیکه راه میرفتم و به فکر نبودم که چه کار میکنم راه رفتنم همان طور بود که گفتم و چون شروع میکردم به این که ببینم چه کار میکنم، چند قدمی به طرزی نسبتاً مطلوب پیش میرفتم و بعد زمین میخوردم.
بنابر این تصمیم گرفتم که خودم را آزاد بگذارم. این وضع به نظر من، لااقل تا حدودی، معلول نوعی تمایل ذاتی است که من هرگز نتوانستهام خودم را از آن به کلی خلاص کنم و سالهای تأثیر پذیری من، یعنی سالهایی که بر تشکیل شخصیت حاکماند، طبعاً بهای آن را پرداختند. مقصودم دورهای است که از اولین افت و خیزها پشت صندلی تا کلاس دهم که پایان تحصیلاتم بود، تا چشم کار میکند ادامه داشتهاست. بنابراین من این عادت زشت را داشتم که وقتی در شلوارم تَبَوُّل یا تَغَوُّط میکردم- و این اتفاق به طور نسبتاً منظم اوائل صبح نزدیک ساعت ده یا ده و نیم میافتاد - دلم میخواست حتماً روز را ادامه بدهم و به آخر برسانم، انگار که هیچ خبری نشدهاست. حتی فکر این که تنبانم را عوض کنم یا خودم را به دست مامان بسپارم که از خدا میخواست به من کمک کند از حد تحملم بیرون بود، نمیدانم چرا و تا وقت خوابیدن همان طور میپلکیدم در حالی که محصول لبریزیِ وجودم، داغ و زرت و زورت و متعفن میان رانهای کوچکم یا چسبیده به کپلهایم بود. در نتیجه منجر شد به این حرکات محتاطانه و سفت و گشادگشاد پاها و این نوسانهای لاعلاج بالاتنه به منظور ایز گمکردن و وانمود کردن که من آدمی لا ابالی و خوش بر احوال و سرزندهام، و واقعی جلوه دادن توضیحاتم درباره سفتی کمر به پایینم که آن را به پای رماتیسم ارثی میگذاشتم. شور جوانیام - اگر چنین شوری داشتم- بر سر این کار تلف شد و من آدمیشدم ترشرو و پیش از وقت بدگمان و مشتاق جاهای پنهانی و وضع افقی. این ها چارههای بیچارهوار دوران جوانی است و توضیح دهندهی هیچ چیز نیست، پس اشکالی در کار نیست. بیترس استدلالهای عقلانی را ادامه دهیم، پردهی ابهام، به قوت خود باقی است.
هوا آفتابی بود. در خیابان پیش میرفتم و خودم را تا میتوانستم به پیادهرو نزدیک میکردم. وقتی که به راه میافتم پهنترین پیاده رو هم برایم پهن نیست و من از ایجاد مزاحمت برای مردم نا آشنا وحشت دارم.
پاسبانی جلوم را گرفت و گفت سوارهرو جای سوارههاست و پیادهرو جای پیادهها. خیال میکردی کتاب عهد عتیق است. تقریباً عذر خواهی کردم و به پیادهرو رفتم و با تنه خوردنها و تنهزدنهای وصفناپذیر، بیست قدمیدر آن جا پیش رفتم تا لحظهای که مجبور شدم خودم را به زمین بیندازم که مبادا بچهای را زیر دست و پایم له کنم. یادم است که بچه زین کوچکی به پشت خود بستهبود با زنگولههایی، لابد خیال میکرد کرهاسب است یا چه بسا یابو. دلم میخواست لهش میکردم. من از بچهها نفرت دارم، وانگهی خدمتی هم به او بود اما از تلافی میترسیدم. همه با هم قوم و خویشاند و همین است که امیدی برایت نمیگذارد. حق بود که در کوچههای شلوغ جادههایی درست میکردند مخصوص این جغلههای کثافت با آن کالسکهها و خروس قندیها و روروکها و باباها و ننهها و ننه جانها و توپها و بادکنکها و خلاصه همهی آن خوشبختی کوچک کثافتشان. بنابر این افتادم و افتادنم باعث افتادن یک خانم پیر پر پولک و پرتوری شد که حتما صد کیلویی وزن داشت. از زوزههای او طولی نکشید که عدهای جمع شدند. امیدوار بودم که استخوان رانش شکستهباشد، آخر استخوان ران پیرزنها زود میشکند، اما نه آن طور هم، نه آن طور هم. از شلوغی استفاده کردم و در رفتم و زیر لب فحش میدادم، انگار که مظلوم من بودم. البته که مظلوم هم بودم اما نمیتوانستم ثابت کنم. هیچ وقت بچهها را، شیر خورهها را لینچ نمیکنند. هر کاری هم کردهباشند پیشاپیش روسفیدند. من حاضرم آنها را با طیب خاطر لینچ کنم. نمیگویم که خودم این کار را میکنم. نه، من آدم خشنی نیستم، اما دیگران را به این کار تشویق میکنم و همین که کارشان تمام شد حاضرم یک سور هم بهشان بدهم. اما هنوز افت و خیر و پیچ و تابم را از سر نگرفتهبودم که پاسبان دیگری جلوم را گرفت. عین پاسبان اولی به حدی که خیال کردم همان است. به من تذکر داد که پیادهرو مال همهی مردم است، انگار مسلم بود که من نمیتوانم جزو همهی مردم باشم. بی آن که لحظهای هم به فکر هراکلیت بیفتم به او گفتم: یعنی میگویید توی جوی آب بروم؟ گفت: هر جا میخواهید بروید، اما همه جا را نگیرید. من لب بالاییاش را که دست کم سه سانتیمتر بلندی داشت نشانه گرفتم و نفسم را بر آن دمیدم و این کار را به گمانم با حالتی طبیعی انجام دادم، مثل کسی که زیر فشار سخت حوادث آه بلندی میکشد. اما یارو خم به ابرو نیاورد. لابد به کالبد شکافی یا نبش قبر عادت داشت. گفت: اگر عرضه ندارید مثل همهی مردم راه بروید بهتر است توی خانهتان بمانید. نظر خود من هم کاملاً همین بود و از این که مرا دارای خانهای میدانست هیچ بدم نیامد.
در این لحظه چنان که گاهی اتفاق میافتد. عدهای که تشییع جنازه میکردند از آن طرف رد شدند. معرکهای بود از جنب و جوش کلاهها و پیچ و تاب هزارها هزار انگشت. من شخصاً اگر قرار بود علامت صلیب به خودم بکشم البته این کار را به شایستگی انجام میدادم. از پایین بینی تا ناف و از پستان چپ تا پستان راست اما آنها با تماس سریع و نامشخص نوک انگشتهایشان یک جور آدمک چمبکزدهای را به صلیب میکشند که هیچ وزن و تشخصی ندارد. زانوها زیر چانه و دستها به اطراف رها شده. سمج ترین آدمها ایستادند و چیزهایی زیر لب زمزمه کردند پاسبانه هم سیخ ایستاد، چشمهایش را بست و سلام داد. توی کالسکههای پشت سر جنازه، آدمهایی را میدیدم که با حرارت حرف میزدند، لابد صحنههایی از زندگی آن مرحوم یا مرحومه را به یاد میآوردند. به نظرم شنیدهام که زین و برگ کالسکهی نعشکش در این دو مورد فرق دارد، اما هیچ وقت نفهمیدم که فرقشان در چیست. اسبها باد در میکردند و پشکل میانداختند، انگار که به جمعه بازار میرفتند. هیچ کس را ندیدم که زانو بزند. اما در ولایت ما سفر آخرت زود میگذرد. هر چه هم تند بروی باز به پای کالسکه آخری، کالسکهی خدمتکارها، نمیرسی. وقفه تمام میشود. آدمها زندگیشان را از سر میگیرند و دوباره وای به حال تو. ناچار برای بار سوم ایستادم این بار به میل خودم و سوار کالسکهای شدم. لابد دیدن کالسکههایی که رد میشدند و پر از آدمهایی بودند که با حرارت بحث میکردند، در من خیلی تأثیر کردهبود. جعبهی بزرگ سیاهی است که روی فنرهایش قِر میدهد و پیش میرود. پنجرههایش کوچکاند. آدم در کنجی چمباتمه میزند و بوی نا میآید. حس میکردم که نوک کلاهم به سقف میمالد. کمیبعد دولا شدم و شیشهها را بستم. بعد دوباره سر جایم نشستم و پشتم در جهت حرکت کالسکهبود. داشتم چرت میزدم که صدایی مرا از خواب پراند، صدای سورچی. در کالسکه را باز کردهبود، لابد مأیوس شدهبود که از پشت شیشه صدایش را به گوشم برساند. فقط سبیلش را میدیدم. گفت: کجا؟ از نشیمنگاهش عمداً پایین آمدهبود تا این را به من بگوید و مرا باش که خیال میکردم دیگر دور شدهام. به فکر فرو رفتم. در حافظهام دنبال اسم یک خیابان یا یک بنای تاریخی میگشتم. گفتم: کالسکهتان را میفروشید؟ و اضافه کردم: بدون اسب. آخر اسب به چه دردم میخورد؟ اما کالسکه به چه دردم میخورد؟ آیا میتوانستم توی آن دراز بکشم؟ کی غذا برایم میآورد؟ گفتم: باغ وحش. بعید است که در شهرهای بزرگ باغ وحش نباشد. اضافه کردم خیلی هم تند نروید. خندید. لابد از فکر این که ممکن است تند به باغ وحش برود خندهاش گرفتهبود. شاید هم از فکر این که کالسکه نداشتهباشد. شاید هم اصلاً از دیدن من، هیئت من بود که حضورم در کالسکه، لابد شکل آن را مسخ میکرد، به حدی که سورچی با دیدن من در آن جا که سرم در تاریکی سقف و زانویم چسبیده به شیشه بود، چه بسا از خود پرسیدهبود که آیا واقعاً این کالسکه مال خودش است؟ آیا واقعاً این یک کالسکه است؟ زود نگاهی به اسب کرد و خاطرش جمع شد. اما آیا اصلاً آدم خودش میداند برای چه میخندد؟ به هر حال خندهاش کوتاه بود و این به نظرم دلیل این بود که مسئلهی من مطرح نیست.
در را بست و از کالسکه بالا رفت و دوباره سر جایش نشست. چند لحظه بعد، اسب راه افتاد. خوب، بله، من آن زمان هنوز قدری پول داشتم. مبلغ مختصری را که پدرم وقت مرگش به عنوان هدیه، بدون قید و شرط، برای من گذاشتهبود. هنوز از خودم میپرسم که آیا آن را از من ندزدیدهاند. بعدش دیگر آن پول را نداشتم اما زندگیام را حتی تا اندازهای آن طور که دلم میخواست میگذراندم. درد سر بزرگ این وضع که میتوان آن را به عدم مطلق امکان خرید تعریف کرد این است که آدم را وادار به حرکت میکند؛ مثلاً بعید است که اگر آدم واقعاً پول نداشتهباشد بتواند گاه گاهی در گوشهی پناهگاهش خوردنی برای خود فراهم کند. پس ناچار است که بیرون برود و تکان بخورد، لااقل یک روز در هفته. در این وضع و حال معلوم است که آدم نمیتواند نشانی ثابتی داشتهباشد. بنابراین بعد از مدتی تاخیر بود که شنیدم دنبال من میگردند برای کاری که به من مربوط میشد. دیگر نمیدانم از کدام مجرا. من روزنامه نمیخواندم و یادم هم نمیآید که در آن سالها با کسی حرف زدهباشم، مگر شاید سه چهار بار آن هم در مورد غذا. خلاصه به هر ترتیبی بود خبرش به گوشم رسید والا چه کار داشتم بروم به دفتر وکالت آقای نیدر؟ عجیب است که بعضی اسمها یاد آدم میماند و او هم چه کار داشت مرا راه بدهد؟ راجع به هویت من پرس و جو کرد. این مدتی طول کشید. حروف اول اسمم را که فلزی بود و به طاق کلاهم چسبیدهبود نشانش دادم این دلیل هیچ چیز نبود اما احتمالات را تقویت میکرد. گفت امضا کنید. با یک خط کش استوانهای بازی میکرد که میشد با آن یک گاو نر را از پا در آورد. گفت بشمارید. یک زن جوان، شاید برای پول، در این مذاکره حاضر بود، لابد به عنوان شاهد. بستهی اسکناس را توی جیبم چپاندم. گفت: اشتباه میکنید. فکر کردم که حق بود از من میخواست که پیش از امضا کردن بشمارم. این درستتر بود. گفت: در صورت لزوم کجا میشود شما را پیدا کرد؟ پایین پلکان فکری کردم، کمیبعد دوباره بالا رفتم تا از او بپرسم این پول از کجا برای من رسیدهاست و اضافه کردم که البته حق دارم این را بدانم. اسم زنی را برد که من فراموش کردهام. شاید وقتی قنداقی بودم. آن زن مرا روی زانویش گرفتهبود و من برایش ناز و ادا آمدهبودم. گاهی همین هم کافی است. میگویم قنداقی چون که بعداً دیگر وقتش میگذرد؛ وقت ناز و ادا. بنابراین از برکت همین پول بود که من هنوز مختصری داشتم. خیلی مختصر. اگر آن را به زندگی آیندهام تقسیم میکردم اصلا هیچ نبود مگر این که پیش بینی من از روی بدبینی بودهباشد. به دیوارهی کالسکه، پهلوی کلاهم و اگر حسابم درست بودهباشد، درست پشت سر سورچی کوبیدم. ابری از گرد و خاک از تودوزی بلند شد. سنگی از توی جیبم در آوردم و آن قدر با سنگ کوبیدم تا کالسکه ایستاد. متوجه شدم که حرکت کالسکه به خلاف اغلب وسائل نقلیه، پیش از آنکه متوقف شود تدریجاً کند نشد بلکه یکهو ایستاد. منتظر ماندم. کالسکه تکان تکان میخورد. سورچی بالای نشیمنگاهش لابد گوش میداد. اسب را انگار با چشم سرم میدیدم. حالت وارفتهی توقفهای معمولیاش را نداشت، بلکه گوشهایش را تیز کردهبود و مراقب بود. از پنجره نگاه کردم. دوباره راه افتادهبودیم. دوباره به دیوار کوبیدم تا کالسکه دوباره ایستاد. سورچی غرولندکنان از نشیمنگاهش پایین آمد، شیشه را پایین کشیدم تا به فکر باز کردن در نیفتد. تندتر، تندتر بروید. رنگ سورچی سرختر و حتی کبود شدهبود. از خشم یا از برخورد هوا هنگام حرکت به او گفتم که کالسکه را برای تمام روز کرایه میکنم. جواب داد که برای ساعت سه بعد از ظهر تشییع جنازه دارد. امان از دست مردهها. به او گفتم که دیگر نمیخواهم به باغ وحش بروم. گفتم دیگر به باغ وحش نروید. جواب داد که برای او فرقی نمیکند که کجا برویم به شرطی که خیلی دور نباشد به علت اسبش. دربارهی فصاحت زبان اقوام بدوی چه حرفها که نمیزنند. از او پرسیدم که آیا رستورانی سراغ دارد. اضافه کردم: شما هم با من ناهار بخورید. من ترجیح میدهم با آدمیکه به این جور جاها آشنا باشد به آن جا بروم. یک میز دراز بود که دو تا نیمکت عیناً به یک اندازه دو طرفش بود. از آن طرف میز، راجع به زندگیش و زنش و اسبش و بعد دوباره راجع به زندگیش زندگی سختی که زندگی او بود به خصوص به علت خلق و خویش صحبت کرد. از من پرسید که آیا درست متوجه هستم که یعنی چه؟ که زمستان و تابستان زیر آسمان بودن یعنی چه؟ اطلاع پیدا کردم که هنوز سورچیهایی هستند که کالسکهشان را یک گوشه نگه میدارند و در جای گرم و نرم توی کالسکه مینشینند تا مشتری خودش به سراغ آنها بیاید. سابقاً میشد این کار را کرد، ولی امروز اگر بخواهی آخر عمرت پول و پلهای توی دست و بالت باشد احتیاج به روشهای دیگری داری. من وضع خودم را برایش شرح دادم و گفتم چه از دست دادهام و دنبال چه میگردم. هر دومان زورمان را میزدیم تا بفهمیم، تا توضیح بدهیم. او فهمید که من اتاقم را از دست دادهام و اتاق دیگری لازم دارم اما از بقیهاش سر در نیاورد. توی کلهاش رفتهبود و هیچ چیز نمیتوانست این را از کلهاش در آورد که من دنبال یک اتاق مبله میگردم. روزنامهی شب پیش یا شاید شب پیشتر را از جیبش درآورد و بنا کرد به خواندن آگهیهایش و با یک مداد کوچک، که وقتی به اسم برندگان احتمالی اسب دوانی میرسید مردد میماند، زیر پنج شش تایش خط کشید، حتما زیر همانهایی را خط میکشید که اگر به جای من بود انتخاب میکرد یا شاید زیر آنهایی را که توی همان محلهبود به علت اسبش. بیخود مضطربش میکردم اگر بهاش میگفتم که از مبل و غیر مبل در اتاقم چیزی جز یک تختخواب نمیخواهم و پیش از اینکه حاضر بشوم پایم را توی آن اتاق بگذارم باید همهی اسباب و اثاث دیگر را بیرون برد، حتی میز پای تختخواب را. نزدیک ساعت سه اسب را بیدار کردیم و دوباره راه افتادیم. سورچی به من پیشنهاد کرد که از کالسکه بالا بروم و پهلوی او بنشینم، اما از خیلی وقت پیش من به فکر داخل کالسکه بودم و دوباره سر جای اولم نشستم. از یک یک خانههایی که زیرشان خط کشیدهبود، به گمانم منظماً، دیدن کردیم. روز کوتاه زمستانی داشت تمام میشد. گاهی به نظرم میرسد که این تنها روزهایی است که من داشتهام، به خصوص آن لحظهای که از همهی لحظهها جذابتر است، لحظهی پیش از محو شدن روز. نشانیهایی را که زیرشان خط کشیدهبود یا بهتر بگویم مثل عوام کنارشان علامت صلیب گذاشتهبود، وقتی میدیدیم به درد نمیخورند با یک خط اریب خط میزد. بعد روزنامه را به من نشان داد و گفت که آن را پیش خودم نگه دارم تا مبادا دوباره به سراغ جاهایی بروم که بیهوده به سراغشان رفتهبودم. با وجود شیشههای بسته و غرغر کالسکه و سروصدای عبور و مرور صدای او را که تک و تنها آن بالا روی نشیمنگاه بلندش نشستهبود و آواز میخواند، میشنیدم. مرا به تشییع جنازه ترجیح دادهبود و این حال ممکن بود تا ابد ادامه یابد. آواز میخواند: «این زن دور از دیاری است که قهرمان جوانش در آن خفتهاست.» این تنها کلماتی است که از آواز او به یاد دارم. هر بار که توقف میکرد از نشیمنگاهش پایین میآمد و به من کمک میکرد تا از نشیمنگاهم پایین بیایم. زنگ در خانهای را که نشانم میداد میزدم و گاهی در اندرون خانه ناپدید میشدم. یادم است که احساس عجیب و مضحکی داشتم از این که دوباره پس از این همه مدت خانهای را دور و بر خودم میدیدم. او توی پیادهرو منتظرم میایستاد و کمکم میکرد تا دوباره سوار کالسکه بشوم. دیگر از دست این سورچی به تنگ آمدهبودم. دوباره از کالسکه بالا میرفت و ما دوباره راه میافتادیم. در لحظهی معینی، این واقعه پیش آمد. کالسکه ایستاد. چرتم پاره شد و آماده شدم که پیاده بشوم. اما او نیامد در را باز کند و زیر بازویم را بگیرد. به طوری که مجبور شدم خودم تنهایی پایین بروم. داشت فانوسها را روشن میکرد. من چراغهای نفتی را دوست دارم، گرچه چراغ نفتی و شمع- اگر ستارهها را استثناء کنم- اولین روشناییهایی است که دیدهام. از او پرسیدم که آیا میتوانم فانوس دوم را من روشن کنم؟ زیرا فانوس اول را خودش روشن کردهبود. قوطی کبریتش را به من داد، من شیشهی کوچک محدب را که روی لولا میچرخید باز کردم. روشن کردم و فوراً بستم تا فتیله آرام و روشن در گوشهی دنج خانهی کوچکش ایمن از باد بسوزد. من این لذت را بردم. ما در نور این فانوسها چیزی نمیدیدیم مگر طرح مبهم اندام اسب را. اما دیگران آنها را از دور میدیدند، دو لکهی زرد آویخته در فضا را که آهسته حرکت میکردند. وقتی که کالسکه میپیچید، یک چشم سرخ یا سبز را میدیدند، لوزی برجستهی شفاف و تیزی را انگار از پشت شیشهی الوان.
آخرین خانه را که بررسی کردیم سورچی پیشنهاد کرد که مرا به یک هتل آشنا ببرد که در آن جا راحت باشم. چه ترتیب استواری: سورچی، هتل؛ انگار راستی راستی حقیقت دارد. سفارش مرا که بکند دیگر کم و کسری نخواهم داشت. چشمکی زد و گفت: همه جور اسباب راحتی فراهم است. من محل این گفتگو را توی پیادهرو رو به روی خانهای که تازه از آن بیرون آمدهبودم قرار میدهم. زیر نور فانوس پهلوی فرورفته و مرطوب اسب را و روی دستگیرهی درِ کالسکه، دست سورچی را که دستکش پشمیداشت به یاد میآورم. من یک سر و گردن از سقف کالسکه بلندتر بودم. به او تعارف کردم که گیلاسی بزنیم. اسب در تمام روز نه چیزی خورده و نه چیزی آشامیدهبود. این را به سورچی تذکر دادم و او جواب داد که اسبش چیزی نمیخورد مگر توی اسطبل. اگر هنگام کار مختصر چیزی میخورد، ولو یک دانه سیب یا یک حبه قند دلدرد و دلپیچه میگرفت و دیگر قدم از قدم بر نمیداشت و اصلاً ممکن بود باعث مرگش بشود. از این جهت هربار که به دلیلی از دلایل از پیشش دور میشد. مجبور بود که به وسیله تسمهای آروارههایش را ببندد تا از محبت رهگذران رنجه نشود. پس از نوشیدن چند گیلاس، سورچی از من خواهش کرد که آنها را یعنی او و زنش را سرافراز کنم و شب را در خانهی آنها بگذرانم.
خانه شان دور نبود. حالا که با استفاده از فرصت کذاییِ تفکر دربارهی گذشته، فکرش را میکنم میبینم که بعید نیست آن روز سورچی متصل دور و بر خانهاش میچرخیدهاست. آنها بالای طویلهای، کنج حیاطی، زندگی میکردند. چه موقعیت خوبی. من حاضر بودم با این وضع سر کنم. مرا به زنش که کپلهای پت و پهنی داشت معرفی کرد و از پیش ما رفت. پیدا بود که آن زن از این که با من تنهاست ناراحت است. من حالتش را درک میکردم اما خودم در این جور مواقع ناراحت نمیشوم. دلیلی ندارد که تمام بشود یا ادامه پیدا کند و حال آن که تمام میشود. به آنها گفتم که میروم توی طویله میخوابم. سورچی اعتراض کرد، من پافشاری کردم. سورچی توجه زنش را به دملی که بر فرق سر من بود جلب کرد؛ زیرا از روی ادب کلاهم را برداشتهبودم. زن گفت: باید این را در آورد. سورچی اسم یک دکتر را برد که برایش خیلی احترام قائل بود و خود او را از تورم ماتحت نجات دادهبود. زن گفت اگر میخواهد توی طویله بخوابد برود توی طویله بخوابد. سورچی چراغ را از روی میز برداشت و از پلکانی که به طویله میرفت جلو من راه افتاد که البته خیلی هم پلکان نبود، بلکه نردبان بود و زنش را توی تاریکی گذاشت. گوشهای کف زمین روی کاه یک جل اسب پهن کرد و یک قوطی کبریت هم برایم گذاشت که مبادا وسط شب احتیاج به روشنایی داشتهباشم. یادم نیست که اسب در این مدت چه کار میکرد. توی تاریکی دراز کشیدهبودم و صدای آب خوردنش را میشنیدم که صدای مخصوصی است و صدای تاخت و تاز ناگهانی موشها را و بالای سرم صدای خفهی سورچی و زنش را که داشتند از من بدگویی میکردند. قوطی کبریت توی دستم بود. یک قوطی کبریت بزرگ بیخطر. توی تاریکی بلند شدم و کبریتی زدم: در شعلهی کوتاهش توانستم کالسکه را پیدا کنم. این فکر به سرم زد و بعد از سرم پرید که طویله را آتش بزنم.
توی تاریکی کالسکه را پیدا کردم، درش را باز کردم موشها ازش بیرون آمدند. سوارش شدم. همین که نشستم متوجه شدم که کالسکه تراز نیست. این طبیعی بود چون سر مالبندها به زمین تکیه داشت. بهتر که این طور بود، چون میتوانستم به پشت دراز بکشم و پاهایم روی نیمکت مقابل از سرم بالاتر باشد. در طی شب چندین بار حس کردم که اسب از پنجره به من نگاه میکند و نفسش از توی بینیاش به من میخورد. حالا که بازش کردهبودند لابد حضور من در کالسکه برایش عجیب بود.
چون یادم رفتهبود جل را بردارم، سردم شد اما نه آن قدر که بروم آن را بردارم. از پنجرهی کالسکه پنجرهی طویله را لحظه به لحظه بهتر میدیدم. از کالسکه بیرون آمدم. طویله کمتر از پیش تاریک بود. آخور و توبره و زین و برگ آویخته را و دیگر عرض کنم، سطلها و قشوها را بفهمینفهمیتشخیص میدادم. به طرف در رفتم، اما نتوانستم بازش کنم. نگاه اسب دنبال من بود. مگر اسبها هیچ وقت نمیخوابند؟ به نظرم میآمد که حق بود سورچی اسب را میبست. مثلاً به جلو آخور. بنابراین مجبور شدم از پنجره بیرون بروم. کار آسانی نبود. اما چه کاری آسان است؟ اول سرم را رد کردم. کف دستهایم روی زمین حیاط بود، اما کمرم میان چهارچوب پنجره، گیر افتادهبود و هنوز پیچ و تاب میخورد. یادم است که بوتههای علف را گرفتهبودم و با دو تا دستم میکشیدم تا بلکه خودم را نجات بدهم. حق بود اول پالتوم را در میآوردم و از پنجره بیرون میانداختم اما حیف که فکرش را نکردهبودم. تازه از حیاط بیرون رفتهبودم که چیزی یادم آمد: خستگی. یک اسکناس لای قوطی کبریت گذاشتم. به حیاط برگشتم و قوطی را روی لبهی پنجرهای که از آن بیرون آمدهبودم گذاشتم. اسب دم پنجره بود. چند قدمیکه توی کوچه رفتم دوباره برگشتم توی حیاط و اسکناسم را برداشتم. کبریتها را همان جا گذاشتم؛ مال من نبود. اسب همان طور دم پنجره بود. دیگر از دست این اسب ذله شدهبودم. تازه سپیده زدهبود. نمیدانستم کجا هستم. به حدس و قرینه در جهت مشرق راه افتادم تا زودتر روشن بشوم. دلم هوای افق دریا یا بیابان را کردهبود. صبحها که بیرون میآیم به پیشواز خورشید میروم و عصرهایی که بیرون هستم دنبال خورشید میروم تا پیش مردهها. نمیدانم چرا این قصه را نقل کردم میتوانستم یک قصهی دیگر نقل کنم. شاید هم دفعهی دیگر بتوانم یک قصهی دیگر نقل کنم. آن وقت، ای ارواح زنده خواهید دید که آن هم مثل این است.
- ۰۳/۰۲/۲۷