شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

مجاز از محمد حسینی

پنجشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۷ ق.ظ

عزیز دلم، عکست را در فیسبوک دیدم. بر فراز جایی‌ایستاده‌ای که فرودش پیدا نیست. آن پایین، آنها آدمند کشتی‌اند، ماشینند، چه‌اند؟ آن جا اسکله ‌است، پارک است، پارکینگ است، کجاست؟ دم غروب بودن البته پیداست. تو رو به من لبخند می‌زنی. عکاس بدی داشته‌ای، بود و نبود آن پایین که هیچ، حتا تو درست پیدا نیستی. سیاهی چشمهایت، لبخند پیدا و پنهانت، لرزش نامحسوس مدام دستهایت, بیتابی و هوش سرشارت پیدا نیست. یکی شده‌ای مثل این همه‌ آدمهای هر روزه. خستگی‌ات البته متفاوت است. لبخندت هم بدیهی‌است که به من نیست؛ رو به بیکرانه‌ای‌است که شک ندارم پیش رویت هم، درست مثل زیر پایت گسترده‌است: وسیع، میهم، غریب, آوارگی درد بی درمانی‌است که لابد تو هم خوب میشناسی‌اش. گیرم صبح نه چندان زود بروی و عصر برگردی. دوش بگیری، سر صبر برای خودت غذا بپزی و موسیقی بشنوی. فیلم ببینی. کتاب بخوانی. قبل از خواب یوگا کنی. هفته‌ای یک بار کوه بروی. سرحال و موفق باشی، اما باز آوارهای ,آوارگی برای من یک جور زندگی دائمی‌موقتی‌است. مثل قبایل کوچ‌رو که کوچ نشین شده‌اند. رفته‌اند که بروند، اما ماندنی شده‌اند. همچنان زیبایی، اما هر چیز مراتبی دارد. آن سالها اوج مواجهه من با آوارگی‌ام بود و زیبایی تو. یا بهتر اینکه آن سالها نه آوارگی من زخمی‌کهنه بود و نه زیبایی تو. آینده‌‌ی آن روزها دورتر از آن بود که به چشم بیاید و روز مبادا برای هرکه بود، برای ما، وقتی من به خودم و به تو می‌اندیشیدم، نبود. بله حالا میدانم آنچه بالای سر آدمیزاد است، سقف است. و باز چیزهایی دیگر که باید باشد. هست. اوضاعم بد نیست. یعنی بهتر از چیزی‌است که آن روزها می‌شد پیش بینی‌اش کرد؛ روزهای یکی یکی به دست خود قفل به درهای زندگی زدن. غمگین و غمگین تر شدن و مسحور جذبه غم شدن. روزهای طلبکاری، روزهای‌ابتدای کشف بی ربطی خود با همه چیز. روزهای ولنگاری نه طوری نیست، طوری هم اگر بود. باز طوری نبود. لابد میدانی که قصه‌نویس شده‌ام. آن تلخی مدام آن زخم ناسور، در جستجوی تسکین رسیده‌است به خیال و این است که می‌توانم راه و بیراه بگویم و ولنگاری ها را به شرح بنویسم و بازخواست نشوم. از این هم بیشتر، می‌توانم از ویران کردن زندگی ها بگویم و آب از آب تکان نخورد. اما اینها که گفتن ندارد نه مثل پیش از آشنایی با تو و آن طور جسور شدنم، اما کم و بیش سربراه شده‌ام. آدم عادی شده‌ام. شهروندی که هست. یکی مثل دیگران آن دانشگاه را هم به هر فلاکتی بود تمام کردم. بیشتر هم خواندم و دیگر لازم نیست پشت دخل یکی‌از مغازه های پدر پنشینم یکی‌از همشاگردی‌هایت هم هست. اسمش ماهور است. حساب و کتاب درس می‌دهد و هیچ وقت با من چشم در چشم نمی‌شود، تا لابد مبادا گذشته‌ای زنده شود. آخر معلوم نیست کی چی شده‌است یا بعد بناست چه بشود و باز بعدش چه. حتا وقتی روبروی هم نشسته‌ایم تا جلسات هیئت علمی‌معتبر شود به روی هم نیاورده‌ایم. بعد از آمدن و رفتن تو یکی یکی می‌آمدند به خریدن قلمی‌که به تو فروخته بودم و با شنیدن قیمتش رو ترش می‌کردند و می‌رفتند. از تو فوقش پول یک روان نویس معمولی را گرفته بودم. ابنها را می‌دانی. بیشتر هم می‌دانی. حتا میدانی قلم نمیفروختم تا بیابی و قلم بخری، گفتم که قصه نویسم، زندگیها را هم من ویران نمی‌کردم، تو میکردی. داریوش، فرانک، مهدخت، دیگری. دیگران. ولنگاری‌ای هم اگر بود؛ دست کم از تو بود. هزار هزار بار گشته‌ام بی‌این جواب که در تو چه بود که به محض آمدنت در خیال می‌ماندی، نه، ابنها حرف های ‌از سر ناچاری، حرف های مثل سپر، حرف های ‌از سر دغلکاری نیست. فوقش حرفهای‌از سر دلتنگی‌است. از نیلو با خبرم - اما مانده هنوز تا بیاید و دستش را به سمتم بگیرد و بگوید: «سلام، من نیلوآم.» میگویم: «دختر داریوش و فرانک؟»  اخم می‌کند. می‌گوید: «نه. نیلو. فقط نیلوام.» جوان تر از آن است که بداند نه فقط بودنش، که خواب و خیالش هم به واسطه‌ این است و آن. قدبلند و نازک و مهربان، آمده بود تا برای روزنامه شان چیزی بگیرد از من، تو بعد از به دنیا آمدن نیلو هیچ نخواسته بودی فرانک را ببینی و داریوش ویران شده بود. چیزی‌از عصا قورت دادگی روزهای ولنگاری داریوش را دارد و سردی مات کننده‌ای را که‌اشتراک تو و فرانک بود. گیرم او کپی بود و تو اصل چند قدم که می‌رویم ابرها را نشانم میدهد. می‌گوید: «نگاه کن، چه حال مزخرفی دارند.» تعجب نکن، ابن طور زود صمیمی‌شدن و نادیده گرفتن سن و سال، مدتهاست که باب شده‌است. می‌گویم: «کدام؟ کدام ابرها؟» و می‌گذارم تا ببیند نگاه می‌کنم به ساعد و تکه بیرون مانده بازویش از آستین. می‌گوید: «مسخره.» می‌گویم: «خودت گفتی نیلویی. فقط نیلو» حتا یک کلمه نمی‌پرسد فرانک و داریوش را از کجا می‌شناسم. انگار، همه‌مان، همه‌ انها که بزرگترند و از نسل اینها نیستند، پیش اینها سر و ته یک کرباسند؛ یعنی... چطور بگویم، جدا جدا نمی‌بینندمان. یکی می‌بینندمان و چه پیش پا افتاده و زشت هم.

 کنایه‌ام را می‌فهمد. می‌گوید: «پس یعنی با هر که دختر رفقایت نبود، بله.» عجیب است، اما رفیق خوانده شدن، حتا انگار یکی دانسته شدن من و داریوش برایم تلخ نیست. میگویم: «حالا بود هم بود.» و بالاخره می‌خندد، صدایی دارد مثل مخمل چرک که نظیرش را نشنیده‌ام. منظورم از چرک پلیدی نیست؛ مثل مخمل گرم که لمسش میکنی و روی گونه می‌کشی و حظ میبری و بعد تکه‌ای، مثلا دانه برنجی چسبیده به ‌ان به عیشت ناخن می‌کشد و تو نادیده‌اش می‌گیری و دوباره لمسش می‌کنی و حظ میبری و دوباره.. می‌بینی بارزترین ویژگی تو میشود صدا و می‌رسد به نیلو۔ می‌رسد به هر چه در این سالها، لحظه‌ای نابخویش، نگاهم داشته‌است به نگاه کردن. برکه‌ای که در رکود می‌خواند. گربه‌ای لمیده بر دیوار بلند دور از دسترس. جرنگ لیوان پر سنگ آشپزخانه موسیقی بلوز - آرامش مرموز اردی بهشت کلاردشت. تسبیح فیروزه‌ای. مبل تنهای سپید در سالن بزرگ عاری ‌از هرچه، حتا جذبه بی چون و چرای مرگ، وقتی‌از پی دفن رفیقی می‌آیی و... و فقط همینها نبوده‌است. راهها.... راهها و جاها رفته‌ام. حتا پا به دیگر سو نهادهام و به ناگهان در صحرابی کوهی دیده‌ام گوبی فرو افتاده ‌از فلک فراز کوه ظلمت و سایه‌اش ظلمت و فرودش ظلمت . با خود گفتم: «می‌توانم.» و بر من آشکار بود که نمی‌توانم. اما اشتیاق ورود چنان بود که پا پیش نهادم؛ هرچه باداباد. نرم نرم نه که به شیوه نابلدان به شتاب برفتم تا خم چندم که پیری در پناه درختی با خویش خلوت کرده دیدم گفتم: «سلام»

پیر مرا گفت: «سلام با اهل باید نه با من که‌از ناکجایم.» در ماندم. در سخنش مدح بود و هزل بود؛ چون رندان مقدس از روزگار ماضی. گفتم حیلتی به کار برم. پس پرسیدم: «اهل چیست و نااهل چیست؟ کجا از چه سو است و ناکجا، کجا باشد؟» گفت: «نخست تو و آن جا که‌از آن آمده‌ای و آن دیگری‌ آن جا که‌انگشت سبابه به‌ آن راه نبرد.» در نیافته و خوف کرده پرسیدم: «پس اجازت هست به‌اهل خویش بازگردم؟» به چیزی که لطف بود و نیرنگ بود و ندانم چه بود در روی من تبسم کرد. گفت: «اهل اگر بودی. اینجا نبودی» پیدا بود که پیر مطلع است. گفتم: «مرا بیاموز.» گفت: «هیهات.» گفتم: «جایگاه مرا گفتی، بی که در پشت نهادنش یاورم باشی. اکنون بگو جایگاه تو کجاست؟» گفت: «کوه قاف!» گفتم: «و در آن جا به چه کارید؟» گفت: «نظاره بر عجایب» پیر مبهم بود و به روشنا تن نمیداد. نومید بر او نگریستم. پس به فراز قله نگاه کرد و ظلمت از میان رفت. پرنده‌ای بال گشوده برگرد قله می‌چرخید. نگاهم را که دریافت، گفت: «سیمرغ به چشم چون تویی نیاید، شاهینی‌است که آشیانه می‌جوید و نمی‌یابد.» چون به سوی ما اریب شد، خوفم مضاعف شد و نیمه بنشستم. شاهین پیش پای پیر نشست. نگاهش کرد، نگاه به نگاهش دوخت و پرید. گفتم: «گویی همه گم کردگان راه ‌از تو میپرسند.» در لحنم طعنی بود. کار پیر در نظرم شعبده‌ آمده بود. شاهین دست آموز لابد از برای فریب سوداییانی چون من.

 پیر خندید. دامن به صورت کشید و پیر و کوه محو شدند. و همان بودم که بودم. بی تسلا و پناه برده بر خیال, کجا بود که خوانده بودم نشانه هرچیز، همان چیز است. پس باید میخندیدم و سر بالا می‌گرفتم. اما تلخی نرفت که هیچ، زمانه هم تلخ کام ترم کرد. تازه رسیده بودم که مهدخت زنگ زد شاهین رفیق یگانه‌ام بود. یگانه ‌ان قدر که میراث اجدادی ریا اجازت می‌دهد. گفت: «بیا. حالا بیا» تاکسی گرفتم. نزدیک نبودیم اما دور هم نبودیم. سرایدار با دیدنم بلند شد و گفت: «بله، بله، بفرمایید.» می‌شناخت یا نمی‌شناخت خود را به شناختن میزد و همین را می‌گفت. بعد فهمیدم این ویژگی چقدر به کارش آمده‌است. لابد اگر هنگام ورود، نامشان و کارشان را می‌پرسید، او را هم خاموش می‌کردند. در آپارتمان بسته بود. در زدم و انگار مهدخت دستش روی دستگیره باشد، باز شد. آشفته بود و در کمال شگفتی شبیه تو شده بود و ردی‌از غربت توی صورتش بود. شاهین توی دستشویی‌افتاده بود. غرق خون، حتا پرسیدن نداشت زنده مانده‌است یا نه. مهدخت رسیده بود و پگاه خوابیده را روی تخت گذاشته و بعد شاهین را دیده بود. به هیچ چیز دست نزده بودند که یک وقت گمان نکنیم دزد بوده‌اند، باز زبان سرخ بود و سر سبزه گفتم: «پگاه؟ »

در بسته‌اتاق را نشان داد و دست گذاشت روی لب. نشستم زمین. مهدخت سیگار کشیدن را در خانه به خاطر پگاه ممنوع کرده بود و حالا خانه را دود و بوی سیگاری که ‌اتش به ‌اتش روشن می‌کرد برداشته بود. چمباتمه نشست روبرویم. بله مهدخت با آن صورت و اندام نفرتی تی وارش چمباتمه نشسته روبرویم و گفت: «چه کار باید بکنم حالا؟» خیره شدم به چشم هایش. رگه های سرخ این چشمها را تا آن زمان ندیده بودم. توی شعرهای شاهین اما بود. من را بگو که خیال می‌کردم همه ‌ان شعرها برای تو بوده‌است. شاهین و مهدخت و پگاه رفتند از خاطرم. کلمات رفتند از خاطرم، چه بودم و کجا بودم رفت از خاطرم.

دو مافیا داریم. دو پلیس، یک دکتر و چهار شهروند.» ناخدا کاغذهای تا خورده را توی دست تکان می‌دهد و یکی یکی می‌گیرد مقابلمان کاغذی برمیداریم. پنهانی نقش خود را می‌خوانیم. کاغذ را تا میزنیم و با لبخند زل می‌زنیم به چشمهای هم. انگار نه‌انگار همین چند دقیقه قبل، دور قبل، ناجی یا قاتل هم بوده‌ایم. نوبت که به معرفی برسد، به رغم نوشته روی کاغذهایمان، هرچه باشیم، خود را شهروند معرفی می‌کنیم. اما باکی نیست. بازی که شروع شود هیچ کس به هیچ کس اعتماد ندارد.

«شب است، همه چشم ببندید.» چشم می‌بندیم

«فقط مافیاها، چشم های خود را باز کنند.» از بین ما، آن دو که به قرعه مافیا شده‌اند چشم باز می‌کنند. «مافیاها همدیگر را بشناسند.» دو مافیا، زیر نگاه ناخدا، در سکوت چشم می‌چرخانند تا چشم در چشم شوند، یکدیگر را بشناسند و به وقت رای گیری، همدست  باشند. «مافیاها چشم ها را ببندند.» مافیاها چشم می‌بندند «پلیس ها چشم باز کنند.» از بین ما، آنها که به قرعه پلیس شده‌اند، چشم باز می‌کنند. «پلیس ها همدیگر را بشناسند.» دو پلیس، زیر نگاه ناخدا، در سکوت چشم می‌چرخانند تا چشم در چشم شوند، یکدیگر را بشناسند و به وقت رأی گیری همدست باشند. «پلیس ها چشمها را ببندند.» پلیس ها چشم می‌بندند.

«روز است. همه چشم باز کنند.» به هم نگاه می‌کنیم، چشم باز کردگان شب و چشم بستگان شب نگاه می‌کنیم و لبخند می‌زنیم.

«خود را معرفی کنید.»

«فرانکم، شهروند.»

«داریوشم، شهروند.»

 «پگاهم، شهروند.»

«پیرم، شهروند.»

«شاهینم، شهروند.»

«نیلو آم، شهروند.»

«مهدختم، شهروند.»

لحنها را به خاطر می‌سپاریم، نگاهها را، شهروند، دکتر، پلیس یا مافیا، هرچه بنا شده باشیم، همانیم.

دور اول رای گیری‌از فرانک آغاز می‌کنیم.

« هرکه فرانک را مافیا می‌داند. دست بلند کند.»

مافیا اگر باشیم با تردید و شهروند اگر باشیم با تردید و پلیس اگر باشیم با تردید رای می‌دهیم به مافیا بودن یا نبودن فرانک.

«برای داریوش رای می‌گیریم.»

و میچرخیم. آن که بیشترین رای را دارد می‌تواند قصه ببافد. داستانسرایی کند چون من. استدلال کند. شعر بگوید و معجزه بیاورد در مافیا نبودن خود و مافیا بودن دیگران. همین طور است که سرانجام رای قاطع میدهیم به مافیا بودن و به کشتن آن که درست یا غلط مافیایمان خوانده‌است.

«شب است چشم ها را ببندید.»

چشم ها را می‌بندیم.

 «مافیاها چشمها را باز کنند.»

مافیاها چشمها را باز می‌کنند.

«مافیاها به‌اشاره یکی را بکشند.»

مافیاها از جمع چشم بستگان یکی را به‌اشاره چشم می‌کشند.

«مافیاها چشمها را ببندند.»

مافیاها چشمها را می‌بندند.

«دکتر چشم باز کند.»

از بین ما آن که به قرعه دکتر شده‌است، اگر تا هنوز زنده مانده باشد، چشم باز می‌کند.

«دکتر یکی را به‌اشاره درمان کند.»

دکتر میتواند یکی را زنده کند، اگر به درستی حدس زده باشد که مافیاها در شب که را کشته‌اند. دکتر اشاره می‌کند و چشم را می‌بندد.

«روز است چشم باز کنید.»

چشم باز می‌کنیم

«شب مافیاها یکی را کشتند و دکتر درمانش کرد.»

یا:

«شب مافیاها یکی را کشتند و دکتر نتوانست درمانش کند.»

 و با اعلان ناخدا یکی دیگر از ما کنار می‌رود؛ مثل شاهین که کنار رفت. یا نمیرود؛ مثل تو که‌انگار بناست همیشگی باشی خلاصه‌این که می‌شود استدلال کرد، گفت و گفت و به دلخواه ساخت. شنیده و ناشنیده قضاوت کرد و به‌انتظار قضاوت ماند. می‌شود گفت: «همه مجازها از تو به من رسیده‌است.» می‌شود گفت: «بعد از رفتنت هیچ چیز مثل قبل نیست.» می‌شود گفت: «جای خالی‌ات هیچ پر نمی‌شود.» می‌شود گفت: «دل بستن به تو بزرگترین مجازات ماست بابت خطاهای‌ آشکار و پنهان» اما دروغ چرا؟ هرکه نداند تو که میدانی نه عکسی هست، نه بلندای جایی بی پیدایی فراز و فرود، نه‌ آدم و نه کشتی و نه ماشین و نه هیچ چیز، حتا غروب. به قول استاد خلایی‌است مال دیگران، ما بیخود تویش افتاده‌ایم و دست و پا می‌زنیم و می‌خواهیم ادای آنهای دیگر را در آوریم. همین.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.