شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

ارباب زمان

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۰۸:۲۹ ب.ظ

The Lord of The Time

یک داستان شبه سینس فیکشن

غلامرضا گل‌افشان

---------------

برای نمی‌دانم چند  دهمین بار یا شاید هم چند صدمین بار و بلکه چند هزارمین بار- پسرم گیر داده به نسل محترم من، فوق لیسانس کامپیوتر دارد و حالا باید یا به فکر ادامه‌ی تحصیل در مقطع دکترا باشد، هر جا که شد چه مرتبط و چه غیرمرتبط و یا دست و پایش را جمع کند و برود خدمت مقدس سربازی بی‌کم و کاست و بدون کسورات قانونی که این کسورات یا داشتن سابقه‌ی عضویت در بسیج است یا استفاده از سنوات جبهه و جنگِ بنده که مسلماً یک روز هم ندارم و اصلاً یکی از بحث‌های ما همین است:

  • بابا جان، حالا نمی‌شد چند ماهی بری جبهه، یا همون دور و برا، تا چند ماهی کسورات به من بخوره؟ شهید هم می‌شدی بد نبود.
  • عزیزم، سازمان ما شدیداً این جنگ امپریالیستی را محکوم کرده‌بود و تازه کجای  من به این می‌خوره که تفنگ دست بگیرم و بجنگم؟ خودت اگه بودی اجازه می‌دادی به جبهه برم؟ خودت چرا نرفتی عضو بسیج شی؟ پسر عموت که کاراشو کرده بود که لااقل به صورت صوری عضویت بسیج بگیری و از خدمتت کم بشه.

نه گذاشت و نه برداشت و در آمد که ما نسل آگاهی هستیم و تن به این کارها نمی‌دهیم، لابد ما نسل ناآگاه بودیم و ادامه دادند:

چطور اون زمان کلاشینکف دست می‌گرفتی و با ارتش شاهنشاهی جنگ می‌کردی؟

خدا ذلیل نکند عکاسی که روز ۲۳ بهمن ۵۷ یک عکس از بنده گرفت در حالی که یک قبضه کلاشینکف خالی در دست داشتم و پشت سرم یک تانک بود. آب‌ها از آسیاب افتاده‌بود و منی که سعی می‌کردم آهسته بروم و آهسته بیایم و طوری در تظاهرات شرکت کنم که گربه شاخم نزند،  در یک فرصت استثنایی این سعادت را یافتم که عکسم در تاریخ به عنوان یکی از مبارزینی که به ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی پایان دادند، جاودان بماند، چه می‌دانستم که این عکس باعث دردسر می‌شود ، شرح این دردسرها مفصل است و فقط همین مورد کافی است که یک بار سعادت یافتم به عضویت چند دقیقه‌ای هیئت رئیسه‌ی یک انجمن ادبی معروف دست یابم و تعریف از خود نباشد به قول سهراب سر سوزن ذوقی در ترانه‌سرایی دارم و البته پرواضح است که تاکنون هیچ خواننده‌ای سعادت این را نیافته که یکی از شعرهای مرا بخواند چون به قول یکی از منتقدین و شعرشناسان معروف، ترانه‌های من به صدایی زنانه نیاز دارد که آن هم ممنوع است و حاضر هم نیستم که خوانندگان زن خارج از کشور این ترانه‌ها را بخوانند مگر این که شایستگی آن را داشته باشند و یکی از ملاک‌ها هم این است که طرفدار سلطنت از هر نوعش نباشند، کمی سوسیالیست هم باشند هم که چه بهتر.

باری یک از اعضای خیلی جوان، عکس مذکورالتوصیف را بیرون آورده و فرمودند که شعر و شاعری با لطافت سر و کار دارد و کسی که به قول خودش افتخارش این است که سربازان هم‌وطنش را که از پادشاهشان حمایت می‌کردند چون سوگند خورده بودند، به شهادت برساند، شایسته‌ی عضویت در این انجمن نیست چه برسد به عضوت در هیئت رئیسه و با تشویق حاضرین رو برو شد و خدا رحم کرد که لیوان چینی یکی از حاضرین جوان جمجمه‌ی من را نشکافت.

می‌گویم:

  •  پسر جان من نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز و جریان این عکس هم که گفته‌م بارها‌، منو چه به سرنگون کردن شاهان؟ اصلاً این حرف‌ها به آدم ترسویی مثل من می‌خوره؟

بار اولی که یکی از رفقا- فکر کنم سال ۵۶- یک اعلامیه گذاشت وسط کتاب‌هایم داشتم از ترس می‌مردم، اگر مرا می‌گرفتند، بلافاصله تمام اعضای سازمان و رهبران را که نمی‌شناختمشان حتی به اسم- لو می‌دادم.

رفتم خانه و گذاشتم خانه خلوت شود، در اتاقم را سه قفله کردم و پرده‌ی پنجره را محکم کشیدم و کنترل کردم که از بیرون هیچ چیز معلوم نباشد، آن روزها داستانی از عزیز نسین خوانده بودم: از رادیو اعلام می‌شود که دستگاهی اختراع شده که اشعه‌ای از خود ساطع می‌کند که با برخورد با آینه، هر اتفاقی که جلوی آن رخ داده را نمایان می‌کند، روی آینه را پوشاندم تا مبادا تصویر ضبط شود.

بعد از خواندنش با ترس و لرز، اول در جوهر مشکلی حل کردم و بعد سوزاندمش و خاکسترش را توی چاه مستراح ریختم.

اما هر چقدر که آهسته بروی و آهسته بیایی این گربه‌ی نامرد بالاخره با شاخ نداشته‌اش، شاخت می‌زند و بالاخره این اتفاق میمون در تابستان ۵۷ رخ داد و چند هفته‌ای مهمان کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری بودم و متأسفانه زیر شکنجه‌ها و کابل‌ها نمردم و از آن جایی که همه می‌دانستند که پُخی نیستم، آزاد شدم ولی مگر بچه‌های این دوره و زمانه دردهای ما را باور می‌کنند، تا ده پانزده سالی خوب می‌توانستم با این چند هفته پز دهم و بعد به تدریج شدم «دشمن مردم».

فرزندان خلفم که معتقدند دچار توهم شده‌ام و عیال هم معتقد است که حقت بوده‌ به همین راحتی.

یکی یک بار از من پرسید شما که از خلق دم می‌زنید چرا سی چهل سرباز وظیفه‌‌ی بیگناه را در سیاهکل کشتید؟

سیاهکل؟ من اصلاً نمی‌دانم سیاهکل کجاست.

  • سیاهکل پاسگاهی بود در شمال که چریک‌ها با حمله به آن جنگ مسلحانه را شروع کردند. سال ۴۹.
  • ممنون خواننده‌ی عزیز.

اصلاً سال ۴۹ من یک بچه‌ی ده پانزده ساله بودم و اگر هم می‌خواستم به هیچ وجه نمی‌توانستم در سیاهکل باشم. در ثانی سی چهل نفر سرباز وظیفه را از کجا آورده‌اید؟ مگر یک پاسگاه کوچک چقدر نیرو می‌خواهد؟ ولی این حرف‌ها توی کت کسی نمی‌رود.

پسرم هر روز غر می‌زند که من سربازی برو نیستم و یک کاری بکنید، چه کار می‌توانم بکنم؟ با پیشنهاد من  هم که می‌گویم جواز کسبی می‌گیرم بیا مغازه‌ای در ارتباط با شغلت بزن و من هم کاری به کارت ندارم مخالفت می‌کند و می‌گوید که می‌خواهد مستقل مستقل باشد و تازه آن وقت شما را به جرم این که سرباز فراری را سر کار گذاشتید نمی‌گیرند؟

پیشنهاد بعدی مبنی بر این که صوری یا غیر صوری عیال را طلاق دهم تا پسر شاخ شمشادم سرپرستی مادر را به عهده بگیرد، مورد قبول عیال واقع نمی‌شود و تنها این راه باقی می‌ماند که یا بمیرم و یا آن چنان بیماری صعب و بلکه لاعلاجی بگیرم که از مردن هم بدتر باشد.

  • به هر حال پسر جان سعی می‌کنم یه روش میونبری پیدا کنم که در عرض دو سه ماه سرطان بگیرم یا خودمو طوری که کسی گمون خودکشی نبره، زیر قطاری چیزی بندازم چون باری همه‌ی هراس من از این است که این قوانین شامل پسر خودکشی‌کننده نشه.

و راه دیگر که البته دردی از دردهای پسرم علاج نمی‌کند این است که دست از بدگویی از رضا شاه اول دوم و محمدرضای بی‌شماره بردارم  تا لااقل سوهان روحش نشوم که این هم برای من قابل قبول نیست چون یک عمر مبارزاتم بر علیه طاغوتیان را زیر سؤال می‌برد.

  • باباجان، مهجور یعنی چه؟

دخترم می‌پرسد.

  • با کدام «ه» ؟
  • اینجا با «ه» دو چشمه.
  • فکر کنم معنی‌اش دور افتاده و هجران کشیده باشه.
  • یکی اینجا پست کرده که ما باید تاوان یک مشت مهجوری بدهیم که شورش کردند. یعنی این‌ها از چه دور افتاده بودند؟

عیال می‌فرماید:

  • معلومه، از عقل و خرد.
  • نه بابا جان، بی‌سواده باید با «ح» جیمی می‌نوشت.
  • خیلی هم آدم باسوادیه، دکترا داره، از این چیزا پیش میاد، حالا مهجور با «ح» جیمی یعنی چی؟
  • یعنی کسی که از معامله و بعضی کارها منع شده.

همسر دخالت می‌کند:

  • چون دیوونه و مجنونه.
  • نه عزیزم، دیوانگی یکی از علل محجوریت است صغارت و عدم رشادت هم می‌تونه منجر به محجوریت بشه.

عیال قصد کوتاه آمدن ندارد:

  • مهمترین علتش همون دیوونگیه.
  • بله دخترم، یعنی یکی مثل من، احمق و دیوانه و بی‌شعور.
  • بابا جان قصد توهین نداشتم، ببخشید، کی عاقل‌تر از شما؟ ولی کِی میاد این واژه‌های بیگانه رو از زبان فارسی دیپورت کنیم مثل تاجیکستان و ترکیه.
  • واژه‌‌‌ دیپورت بیگانه نیست؟
  • نه اینا به روزن باید با دنیا پیش رفت.
  • ترکیه رو خوب نمی‌دونم، فکر کنم  ترکها فقط خط رو عوض کردن، در مورد تاجیکستان به ضرورت بود ولی هنوز کلمه‌های عربی به کار می‌ره.

ولی این عیال قصد تمام کردن ماجرا ندارد، خانواده‌اش درست است که کمی مذهبی و سنتی هستند ولی افتخارشان این است که در جریان انقلاب، نه تنها با شورشیان هم‌گام نشده‌ بلکه در تظاهرات به هواداری از اعلی‌حضرت هم شرکت کرده‌اند.

  • چرا نمی‌گی به زور و اجبار؟ هنوز از استالین جانت حمایت می‌کنی؟ جون به جونت کنن کمونیستی.
  • ربطی به استالین نداره، زمان لنین تغییر کرد، کمونیسم هم که همه میدونن مرده، من معتقد به سوسیالیسم‌ام.
  • اصلاً می‌دونی سوسیالیسم رو با کدوم لام می‌نویسن؟

با سکوتم خواستم غائله‌ای شدید تر از غائله‌ی آذربایجان را بخوابانم .

 عیال ادامه می‌دهد:

  • می‌دونستی قانونی تصویب شده که فرزند ذکوری که یکی از والدینش معلول باشن، معاف می‌شه؟
  • بله دیوانگی هم نوعی معلولیت است، فردا میرم بهزیستی، می‌گم:
  • می‌بخشید بخش صدور گواهی معلولیت همین جاست؟
  • بله، معلولیت شما چیه؟
  • دیوونه و محجورم خیلی هم زیاد.
  • کد ملی؟ ما گواهی رو مستقیماً می‌فرستیم نظام وظیفه کارت معافیت صادر می‌کننن ده روز دیگه می‌آد در خونه، خونه باشین.
  • کمیسیونی چیزی لازم نیست؟
  • نه از وجناتتون معلومه.

پسرم و ایضاً دخترم، توقع دارند که هر وقت از گرانی می‌نالم یک رضا شاه روحت شاد را هم به قبل یا بعدش اضافه کنم:

- روحت شاد رضا شاه، این اینترنت هم عجب افتضاح شده، زمون اون مرحوم یه فیلم سینمایی در یه ثانیه دانلود می‌شد.

- مسخره می‌کنی پدر جان؟ همه می‌دونن  که در زمان رضا شاه فقید اینترنت نبود و پسرش اینترنت دایال آپ اوورد و بعد تری جی. حالا که اینترنت فور جی هست رحمت به اینترنت دایال آپ زمان شاه فقید.

جل‌الخالق.

بعد پسرم سوییج ماشین را برمی‌دارد تا برود. معمولاً بعد از مباحثات طولانی بی‌نتیجه برایش روتین شده.

خانمم می‌گوید:

- پسر جان، کجا می‌ری با این اعصاب خراب؟

- می‌رم تئاتر، اپرا، دیسکو، ماشاالله این قدر امکانات داریم که وقت نمی‌کنیم از اونا استفاده کنیم.

و خطاب به من می‌گوید:

- پدر جان یک بار کلاهت را قاضی کن و ببین اون موقع بهتر بود یا حالا.

*

به حرفش گوش کردم، تا آن موقع مرغم یک پا داشت و سفت و سرسخت مثل کوه استوار ایستاده‌بودم که انقلاب باید انجام می‌گرفت و چه خوب که انقلاب شد، حالا بعدش چه شد و به کجا رسیدیم، بماند.

  • بفرمایید کلاه جان شما قاضی.
  • در  چه مورد و بین چه کسانی باید قضاوت کنم؟
  • معلوم است بین خودم و خود دیگرم، اصلاً خودت اون زمان و این زمان بوده‌ی، بفرمایید بین این دو دوره قضاوت کنید.
  • کی گفته من اون زمان بودم؟ من یادم نمی‌‌اید، خیلی که عمر داشته باشم سی سال.
  • فروشنده با مدارک متقن ادعا می‌کرد که این کلاه قدمتی هفتاد هشتاد ساله داره و رو سر ارنست همینگوی و بزرگان دیگری هم بوده تا به ایران اومده و کریم سنجابی هم روسر می‌ذاشته.
  • خب، حسابی سرت کلاه گذاشته، من نه ارنست رو می‌شناسم و نه کریم. البته این روزها این چیزها عادیه و ما کلاه‌ها می‌دونیم که در طول روز چند بار ما رو بر می‌دارند و یا روی سر دیگه‌ای می‌ذارند.
  • زمان قبل این جور نبود؟
  • راستش من که نبودم، ولی پیرترها می‌گفتن  اون زمان این قدرها ما جابجا نمی‌شدیم. حالا خودت قضاوت کن.

و رفتم تا قضاوت کنم.

*

چه می‌شد اگر می‌شد رفت به سال ۵۷ کذایی و اوضاع را یک جوری عوض کرد و به عبارت دیگر نگذاشت که چوب تر انقلاب این همه کج شود؟ حفظ شاه ملعون که به هیچ وجه دلم رضایت نمی‌داد حالا اگر قول می‌داد که فقط سلطنت کند و کاری به کار دولت نداشته‌باشد یک چیزی، مثل مرحوم الیزابت.

از «ادیسون» می‌‌پرسم:

  • می‌تونی دستگاهی بسازی که ما رو در زمان جابجا کنه؟

اسمش «ادریس» است، یک مخترع مادرزاد، ما به او «ادیسون» می‌گوییم، این که اسمش طوری است که می‌شود آن را تبدیل به «ادیسون» کرد هم شاید اتفاقی نباشد، می‌گویند در زمان نوزادی‌اش وسیله‌ای اختراع کرده بود که مشکل افتادن پستانک روی زمین را حل می‌کرد. این آقای ادریس قنبری  پنجاه سالی دارد. گویا از دانشگاه شریف فوق لیسانس  مهندسی مکانیک گرفته و دروس دکتری فیزیک سیالات را گذرانده و پایان نامه‌اش را هم نوشته که به علت ایده‌های عجیب و غریبش مورد قبول واقع نشده و بی‌خیال دکترا شده  و صد البته که قصد مهاجرت دارد.

  • اصلاً توی بهترین دانشگاه ایران هم نمی‌تونن منو درک کنن، یعنی سوادشو ندارن.

اختراعاتش عجیب و جالب است و گاهی کاربردی، دستگاهی که من خیلی از آن خوشم می‌آمد و به سفارش من ساخته شد، «کلم پلو شیرازی به همراه سالاد شیرازی و کوفته قلقلی ساز» است.

کافی است مواد لازم از قبیل برنج و گوشت و کلم و خیار و پیاز و غیره در خانه‌های روی سر دستگاه بریزی و تمام، سه ساعت بعد کلم پلو شیرازی با سالاد شیرازی و کوفته قلقلی تحویلت می‌دهد و جالب این که مقدار چاشنی‌اش را هم می‌شود تعیین کرد که البته خود دستگاه بعد از دو سه بار استفاده، خودش را مطابق ذائقه‌ی شما تنظیم می‌کند فقط در ده دوازده درصد موارد یک اشکالی در غذا به وجود می‌آید، یا پلو ته می‌گیرد یا شفته می‌شود. یک بار هم پیاز و کلم را با هم اشتباه گرفته‌بود و «پیاز پلو» تحویل داد. ولی باز نسبت به دست‌پخت بنده که در ۲۰ درصد موارد می‌سوزد و در ۳۰ درصد موارد هم غیر قابل خوردن به اکثریب قریب به اتفاق آرا - همه به جز خودم- تشخیص داده می‌شود، عملکردش فوق‌العاده است ولی مگر چند بار در هفته می‌شود کلم پور شیرازی خورد؟  حالا در فکر این هستم سفارش بدهم غذای دیگری که به کلم پلو شبیه است- مثلاً هویج پلو- هم بپزد.

ادیسون فقط بر اساس سفارش اختراع می‌کند، مشکل خود را به او می‌گویی و او برای رفع این مشکل دستگاهی اختراع می‌کند.

مثلاً یکی از دوستان، یک در میان یادش می‌رفت زیب شلوارش را بندد، -تصدیق می‌فرمایید که چقدر ناپسند است که کسی با زیب باز در یک جلسه‌ی رسمی شرکت کند - راه حل دست ادیسون است، یک سنسور با متعلقات که در صورتی که زیب در بیرون ساختمان باز باشد هشدار می‌دهد و تا زیب بسته نشود، دست بردار نیست، البته چنین ابزاری  یا اجزای سازنده‌اش ممکن است خیلی جدید نباشد اما تصدیق می‌فرمایید که رفیق ما نمی‌تواند  همه‌ی مغازه‌های شهر را بگردد دنبال چنین وسیله‌ای.

نباید گمان کرد که اختراعات نامبرده منحصر به همین موارد مربوط به زندگی روزمره است، ایشان علاوه بر این اختراعات کوچک، در زمینه‌های مختلف دیگر که بسیار پیچیده بود نیز تبحر فراوان دارد، مثلاً یکی از کارهایش این بود که می‌توانست هوای بیرون را حتی ۱۰ درجه سردتر یا گرمتر کند آن هم در شعاع ده کیلومتری  و حتی ادعا می‌کند اگر حمایت ‌شود می‌تواند مشکل گرمایش کره‌ی زمین را حل کند ولی تا به حال دولتی پیشنهادش را قبول نکرده و البته دخترم اعتقاد دارد که آقا ادریس درست است که نابغه است ولی در نابغه‌ها هم ممکن است ژن حقه‌بازی یا لااقل لاف‌زنی وجود داشته باشد.

بله، ادیسون ما  قید این که دنبال کسی بگردد که برای ثبت اختراعاتش سرمایه‌گذاری کلان کند، زده است و اختراعاتش را در ذهن و یا همان‌ گونه که گفته شد، به صورت سفارشی می‌سازد.

پر و پا قرص‌ترین مشتریانش  من هستم و پروفسور و رفیق و تیمسار و آق معلم و آقای مدیر و شوریده‌ی شیرازی که گاهی سفارشاتی به او می‌دهیم و  خدا وکیلی راضی هم هستیم.

از نام شوریده‌ی شیرازی تعجب نکنید، محسن سعیدی یک شاعر سوپر آوانگارد اهل شیراز است که ظاهراً سال‌های جوانی عاشق دختری بوده لیلی نام که در خانه شیرین صدایش می‌زدند و البته ما گمان می‌بردیم که همه یا قسمتی از این ماجرا زاییده‌ی توهمات نامبرده است.-  و آن چنین که در تواریخ عشاق ثبت است به وصال نرسیده و  باز از آن جایی که به سره‌نویسی اعتقادی جزم داشت- برخلاف من- به جای مجنون در شعرش شوریده تخلص می‌کند، حالا خودتان تصور کنید که در شعر آوانگارد تخلص به کار برود.

خود بنده بارها شاهد بودم که به قول خودش نیم‌خانه‌های همان مصاریع خودمان- چکامه‌هایش را روی باریکه‌های کاغذ می‌نویسد و بعد با چشم بسته آن‌ها را برمی‌دارد و روی کاغذ می‌چسباند.

به نمونه‌ای از اشعارش توجه فرمایید:

پنچره‌های بسته را

در زمهریر یورش مگس‌ها

به چارمیخ برزخیان رنگ پریده

بکَشید با زنجیرهای سست گلهای پیچک باغ

به سوگ گل‌های رازقی

به کشتارگه ملخ‌های دریایی

شوریده را سر آن نیست هرشب

به رهگذر ابرهای سیاه روشن

فروخفتن به زمانه‌ی سرد

لازم به یادآوری نیست که چنین فردی نمی‌توانست ازدواج کرده باشدو در رابطه‌ی وی و اختراعات ادیسون این را باید بگویم که ادیسون دستگاهی اختراع کرده‌ که امواج مغزی محسن را هنگام خواب اسکن و اشعاری تایپ شده و مرتب چاپ می‌کند و خودش به مجلات ادبی البته با تخلص شوریده- ارسال می‌کند که الحق این اشعار علی‌رغم بی‌معنایی، بسیار با معنی‌تر از اشعار خود شاعر است.

قبل از این که بروم سراغ معرفی خودمان، بگذارید از یک نشست صحبت کنم که انگیزه‌ی من برای پرسش در باره‌ی بازگشت به گذشته بود.

شب‌ها توی پارک روبروی آپارتمان یکی دو ساعتی می‌نشستیم، غیر از ما بعضی اوقات برخی دیگر از اهالی ساختمان هم می‌آمدند، ده بیست دقیقه‌ای می‌نشستند- وگاهی که بحث در مورد قضیه‌ی جالبی بود بیشتر، ولی بیشتر ما خودمان بودیم و البته آق معلم روزهایی که فرداش مدرسه داشت، زودتر می‌رفت، مدیر صبح‌ها مدیر کلی سر کار می‌رفت بنابر این تا یک و دو نصف شب می‌ماند.

یک شب که فقط ما- به قول یکی از همسایه‌ها که پیرمردی رک گو بود، چند تا دیوانه بودیم بحث به اینجا کشید که اگر اجازه بدهند برگردید عقب، به چه سالی می‌رفتید.

تکلیف تیمسار مشخص بود، برمی‌گشت به اوایل سال ۵۷ یا ۵۶ و در رکاب  اعلی‌حضرت همایونی با به قول خودش شورشیان ناسپاس می‌جنگید.

آقای مدیر و پروفسور و شوریده خیلی ایده‌ی مشخصی نداشتند ولی بدشان نمی‌آمد که برگردند دوران جوانی‌شان و جلو کارهایی را می‌گرفتند خصوصاً مدیر که اگر برمی‌گشت به دوران جوانی اصلاً با خانم اولش-که طلاقش داده‌بود- ازدواج نمی‌کرد و پروفسور هم دوست داشت برود آمریکا و سری توی سرها در آورد بلکه جایزه‌ی نوبل را ببرد.

رفیق دوست داشت برگردد سال‌های آخر دهه‌ی هشتاد میلادی و یک جوری  پوزه‌ی این نارفیق گورباچف را به خاک بمالد که دیگر هوس پروستاریکا به سرش نزند و البته بدش هم نمی‌آمد که رفیق ژوزف هم از آن دنیا برمی‌گشت و شوروی را باز به عظمت گذشته برمی‌گرداند.

شاعر مجنون ما اعتقاد داشت که وقت را غنیمت دان‌، آن قدر که بتوانی و آقا معلم و ادریس حرف چندانی نزدند.

من راستش همان گونه که گفتم بدم نمی‌آمد برگردیم سال ۵۷ و چیزهایی را درست کنیم اما بیشتر البته به خاطر دختر و پسرم- دوست داشتم به حدود ۲۲ سال پیش که فرصت مهاجرت پیش آمد، برگردم.

برادرم با اهل و عیال داشت به صورت قانونی مهاجرت می‌کرد به آلمان، بعد از فوت مرحوم ابوی و تقسیم ما ترک، که عبارت بود از یک خانه‌ی مسکونی که من و اهل و عیال و پدرم مشترکاً ساکن آن بودیم و یک باغ نسبتاً بزرگ و مقداری زمین کشاورزی مرغوب، دست و بالامان باز بود، فقط ما دو برادر بودیم و یک خواهر  که با شوهرش ساکن آلمان بود و شوهرش هم آلمانی طبق داستان‌های زرد.

قرار شد خانه و باغ و زمین‌ها را بفروشیم و تقسیم کنیم - چون حال و حوصله‌ی باغداری و کشاورزی نداشتیم و اخوی هم پایش را در یک کفش کرده بود که مهاجرت کند.

مبلغ دریافتی از فروش املاک، قابل توجه بود و هر کدام از ما دو برادر بعد از پرداخت سهم خواهر‌‌، می‌توانستیم  یک خانه و ماشین خوب بخریم و مقداری هم برای روز مبادا پس‌انداز کنیم و حتی وارد کارهای اقتصادی شویم.

برادرم پیشنهاد داد که من هم بیایم:

  • می‌خوای اینجا بمونی چه کار کنی؟ آینده در مهاجرته.

عیال هم هر چند شصت به چهل مایل به ماندن در وطن بود، به خاطر مادر و خواهرانش، اما اگر من می‌خواستم بروم، حرفی نداشت، دختر بزرگم ده سال داشت و دوقلوها هم دو سه ساله بودند.

اما عرق وطن پرستی‌ام گل کرد:

  • من چراغم این جا می‌سوزه، کجا بروم؟
  • پدر جان نازنین وطن‌پرست، این حرف‌ها چه بود که اون موقع زدی؟ چراغت رو می‌بردی آلمان که اونجا بسوزه یا می‌سپردی یه نفر تو وطن چراغت رو همیشه روشن نگه داره. شانس نداریم ما.

این‌ها را در یک عصر غم‌انگیز پاییزی، دخترم یکی دو سال پیش گفت وقتی که فراخونده بودندش به کمیته‌ی انضباطی دانشگاه به خاطر .....نمی‌دانم چه چیز و برای نمی‌دانم چندمین بار.

خلاصه با گذشت سال‌ها و دست و پنچه نرم کردن با هزاران مشکل خرد و بزرگ، این ای کاش بزرگ همیشه همراهم بود خصوصاً این که من احمق بی‌شعور بی‌همه چیز، حماقت کردم و با نارفیقی نارفیق‌تر از گورباچوف، شریک شدم و خودتان که حتماً حدس زده‌اید که نارفیق اموال شرکت را بالا کشید و رفت آلمان، بی‌انصاف، لااقل می‌رفتی جایی غیر از آلمان که دل من نسوزد.

حالا اجازه بدهید برگردم به معرفی خودمان.

من حسن رمضانی، بازنشسته‌ی یک شرکت بیمه‌ هستم، لیسانس حسابداری دارم، شصت و پنج  سال دارم- دیگر آرزویی برایم باقی نمانده است ولی همان گونه که لابد حدس زده‌اید دختر و پسر دوقلویم که بیست و چهار سالگی را رد کرده و هر دو لیسانشان را گرفته‌اند‌ پر از حسرت و دغدغه هستند و البته پسرم بیشتر که دغدغه‌ی سربازی هم دارد ولی خوشبختانه دخترم که اهل ازدواج نیست، به جهیزیه و این چیزها اعتقادی ندارد و خیال من و مادرش را در این وانفسای گرانی راحت کرده است  و البته مشکلاتی هم با من و مادرش دارد که دیدید و مشکل بزرگترش با مادر کمی سنتی‌اش است که گاهی جنگ جهانی نمی‌دانم چندم را به همراه دارد. در ضمن دختر اولم سال‌هاست ازدواج کرده و رفته سر خانه و زندگی‌اش و دو نوه هم دارم.

پروفسور مرتضی مهمی، دکترای فیزیک دارد و در واقع فقط یک استاد معمولی و بازنشسته‌ی دانشگاه است که از روی احترام، پروفسور صدایش می‌زنیم و خودش هم بدش نمی‌آید، زنش مرده است و هر دو پسرش از تهران رفته‌اند،  یکی به پزشکی اشتغال دارد و دیگری به دندانپزشکی هر دو هم موفق و به گفته‌ی پروفسور در ماه حداقل ده بار زنگ می‌زنند علاوه بر تماس‌های تصویری دورانی که اینترنت یاری می‌کرد و عید هر سال حتی‌المقدور پیش پدرشان می‌آیند. هفتاد و دو سه  سالی دارد. البته دخترم که دائم سرش توی اینترنت بود ادعا می‌کند که در اینترنت چنین  اسمی را نیافته که دکترای فیزیک داشته‌باشد و در زمینه‌ی نجوم کارهایی مهم کرده‌باشد.

تیمسار منصور  ماجدی هم که لابد حدس زده‌اید تیمسار واقعی نیست، ۷۵ سال دارد و اگر حساب کنیم از ۱۸ سالگی وارد نظام شده باشد سال ۵۷ سال دوازده سیزدهم خدمتش بوده و بعید است که آن موقع به درجه‌ی بالایی رسیده باشد و بعد از انقلاب هم کار درخشانی نمی‌توانست انجام دهد تا تیمسار شود، خصوصاً با سوابق درخشانی که به قول خودش در حمایت از شاهزاده دارد. ولی خودش معتقد است که با درجه‌ی سرتیپی بازنشسته شده‌است. زنش طلاق گرفته و اگر بی‌ادبی نشود‌، به گفته‌ی تیمسار توله‌هایش را برداشته‌ برده ینگه‌ی دنیا و معلوم نیست در کدام ایالت و شهر هستند.

نامبرده ادعا می‌کند که پدرش یکی از نزدیکان اعلی‌حضرت بوده و پدرش با زحمت و تلاش خودش ملک و اموال و کارخانه‌های داشته که همه را مصادره کرده‌اند. از افتخاراتش این است که چندین بار افتخار بوسیدن دست اعلی‌حضرت را داشته.

آق معلم وحید دهقان واقعاً معلم است، دبیر دبیرستان دوره‌ی دوم متوسطه که در مدارس خاص درس می‌دهد، رشته‌اش زیست‌شناسی است و شصت سال دارد و  چون فوق‌لیسانش را گرفته است می‌تواند تا ۳۵ سال خدمت کند و همین کار هم کرده و قرار است که شهریورماه سال جاری به افتخار بازنشستگی نائل آید. تا دو سه سال پیش هنوز حوصله‌ی کلاس خصوصی و آموزشگاه آزاد داشته ولی در برهه‌ی حساس کنونی شروع دهه‌ی هفتم عمر، به خودش لعنت می‌فرستد که چرا پارسال نرفته تا راحت شود. یک پسر دارد که مشکل خدمت دارد  و یک دختر که خوشبختانه ازدواج کرده‌ و دو دختر دیگر که یکی هنوز به سن ازدواج نرسیده ولی بدبختانه دختر دیگرش در آستانه‌ی ازدواج با یک خانواده‌ی مقید به آداب و رسوم است که مسلماً جهیزیه‌ی پر و پیمان از رسومی است که نمی‌شود از آن گذشت. اقا وحید به هر نحوی از انحا در تلاش است عروسی را به عقب اندازد تا پاداش بازنشستکی‌اش را بگیرد و جهیزیه را فراهم کند.

محمد مرادی به قول خودش مدیرعامل یک کارگاه کوچک است در زمینه‌ی تجهیزات گرمایی و پر واضح است که چنین شرکت کوچکی مدیر عامل نمی‌خواهد، ولی به هر حال مدیر عامل است به زعم خود‌، وضعش خوب است، هفتاد سال دارد و صاحب دو زن در حال حاضر - اشتباه تایپی نیست- و چندین فرزند قد و نیم قد از عیالات نامتحد و گفته‌ می‌شود پای زن‌های دیگر هم در میان بوده یا هست که به قول بیهقی ما را با آن هیچ کار نیست به هیچ روی.

آپارتمانی که با هزار قرص و قوله خریده‌بودیم، دوسالی می‌شود که آماده‌ی سکونت شده و هریک از ما به تدریج ساکن آن شده‌ایم.  کسان دیگری هم ساکن این آپارتمان هستند اما چندان رفت و آمدی بین ما نیست.

داشت رفیق سیاوش سماعی فراموش می‌شد، حدود هشتاد سال دارد به قول خودش در زمان مصدق عضو گروه نوجوانان حزب توده بوده و مدتی را هم در شوروی زندگی می‌کرده و سوابق درخشانی در مبارزات ضد امپریالیستی داشته و سال‌ها قبل و بعد از انقلاب زندان بوده که البته این‌ها مورد تردید جدی بود به خصوص از طرف دخترم.

  • بابا جان، خانم مارپل، آدم نباید تو کار مردم فضولی کنه، این که فلانی تیمسار هست یا نیست یا فلون کس حرفاش همه مفته ربطی به  ما نداره.
  • اتفاقاً ربط داره، ما نسل جوان از ریا و دو رویی متنفریم.

اطلاعات دیگری از رفیق در دست نیست . در ضمن دائماً لعنت می‌فرستد به بانیان فرو پاشی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی.

  • خدا نیامرزه این نا رفیق گورباچوف که قبله‌ی امید کارگران و زحمتکشان جهان رو یک جا تقدیم امپریالیسم کرد.

درست است که سازمان ما- که اصلاً نفهمیدم هنوز هست یا منحل یا ادغام شده- میونه‌ای با توده‌ای نداشت، ولی ما دو تا بهتر حرف هم رو می‌فهمیم.

آهان، ظاهراً همسری هم داشته که در قرقیرستان مانده و گویا جدا شده‌اند.

برگردیم به ماجرای ماشین زمان، ادریس در جواب سؤال من فرمود:

  • اتفاقاً چند ساله روی این قضیه دارم کار می‌کنم و پیشرفت خوبی هم داشتم، فقط لنگ پانصد میلیونم تا کارو تموم کنم.
  • ولی میگن به خاطر قضیه‌ی نوه و پدربزرگ این کار امکان نداره.

قضیه‌ی پدر بزرگ این  طور است اگر به گذشته بروی و سهوی یا عمدی پدر بزرگ خودت را قبل از تولد پدرت بکشی، دیگر عامل مولده‌ای وجود نخواهد داشت که باعث تولدت شود بنابر این تو که متولد نشده‌ای نمی‌توانی به گذشته برگردی. اگر پدرت را هم بکشی همین حالت به وجود می‌آید. زمان جوانی مجله‌ی دانستنیها می‌خواندم و خیلی در این موارد می‌نوشت.

  • اصلاً این روش غلطه، رفتن به گذشته به دو صورت مطرح شده. یکی این که فقط عده‌ی محدودی به زمان گذشته بر‌گردن که آن هم این مشکل رو به وجود میاره که دو نسخه از مسافر در یک زمان وجود خواهد داشت که حلش خیلی خیلی سخت و شاید غیر ممکنه. روشن شد؟
  • بله یعنی اگه من که الآن ۶۵ سال دارم  برم ۵۰ سال پیش، یعنی سال ۴۸ در اون سال یک من ۱۵ ساله وجود دارد و یک من ۶۵ ساله.
  •  البته شاید بشه رفت به قبل از تولد.
  • ولی باید مواظب بود پدربزرگ یا پدر رو نکشیم ناغافل.
  • اوکی اگه رفتی مواظب باش، در روش دوم  همه‌ی مردم دنیا یک جا باید به عقب برگردند.
  • خاطراتشان چی؟ حفظ می‌شه؟
  • باید روش کار کرد.
  • اگر  حفظ نشه که فایده‌ای نداره، باز همان اشتباهات قبلی رو تکرار می‌کنیم
  • روش درست همین روش دومه، یه سریال رو در نظر بگیر که سی قسمتش ساخته شده، ما می‌تونیم هر کدوم از این قسمت‌ها رو که خواسیم پخش کنیم به عبارت دیگه بین این سی قسمت رفت و برگشت کنیم ولی به قسمت سی و یکم نمی‌تونیم بریم.
  • چون ساخته نشده، پس به آینده نمی‌شه رفت چون هنوز به وجود نیومده.
  • ولی از کجا معلوم که قسمت حتی هزارم هم ساخته نشده باشه و یکی ما رو از قسمت هزارم نیاوورده قسمت فرضاً هشتصد. پس تحت شرایط خاصی میشه به آینده هم رفت چون آینده  برای آیندگان زمان حاله. البته توجه داری که کل هستی باید بره آینده و ممکنه اون زمون ما دیگه زنده نباشیم. اینو هم بگم که موجودات حادث نیستند و در همه‌ی زمانها و دوره‌ها وجود دارن.

امیدوارم شما فهمیده باشید که چه گفت.

  • راستش من دارم گیج می‌شم، بالاخره می‌شه رفت گذشته یا نه؟
  • البته که میشه، طبق نظریه‌ی من، هستی بی‌نهایت نسخه داره، در هر لحظه یک کپی از هستی گرفته می‌شه و ذخیره می‌شه، مثلاً ساعت ۱۲ و ۳۶ دقیقه‌ و ۲۴ ثانیه‌ی روز دوم مرداد ۱۳۴۲ یه نسحه داره کافیه ما این  نسخه فعلی  رو با اون کپی جایگزین کنیم.
  • از چه راهی؟
  • شکاف‌های زمانی، تو زمان شکاف‌هایی وجود داره که باید پیدا کرد و از طریق اونا رفت به زمون‌های دیگه.
  • توی یه فیلمی دیدم، اسمش چی بود؟ یادم رفته.
  • اشتباه می‌کنی، این نظریه‌ی منه، تا حالا کسی مطرح نکرده.
  • یه چیز دیگم بود، باترفلای ...
  • باترفلای ، اثر پروانه‌ای همون که میگه اگر پروانه‌ای در برزیل بال بزنه، میتونه باعث تندبادی در تگزاس بشه، میگن اگه رفتی گذشته و یه حشره رو کشتی، آینده دچار تغییرات بزرگ میشه، البته بعضی هم این نظر را قبول ندارن  و معتقدن  تغییرات ناچیز رو در بیشتر موارد می‌شه نادیده گرفت.
  • ولی ما می‌خوایم آینده را تغییر بدیم، اتفاقاً این به نفع ماست، اگه بتونیم یه تغییر کوچک به وجود بیاریم آینده‌ حسابی دچار تغییر میشه.
  • شاید، مثلاً اگر می‌شد جوری جلو انتشار مقاله‌ی احمد رشیدی مطلق رو گرفت، ممکن بود حوادث سیر دیگری در پیش می‌گرفت البته باید تأکید کرد شاید.
  • یه چیز دیگه، ما وقتی برگشتیم به قسمت پنجم یه سریال و فرضاً یه نفر که تو تموم قسمت‌هاست رو کشتیم، تکلیف قسمت‌های بعدی چی می‌شه؟
  • این تغییر توی قسمت‌های بعدی خودبه‌خود اعمال می‌شه.
  • پس می‌شه راحت رفت سال ۵۷.
  • ولی باید مسایل مهمتری رو اول حل کرد.
  • مثلاً؟
  • مثلاً وقتی رفتید اون زمان چه برنامه‌ای برای اصلاح امور دارید؟ یادت باشه کسان دیگری هم با تو به اون زمان میان که منافعی در نگه‌داشت زمان حال دارن.
  • پس باید فقط حافظه‌ی یه عده‌ای باقی بمونه نه همه.
  • شاید راه حلش همین باشه.

*

با رفقا به جز آق معلم و شوریده، این مسئله را در میان گذاشتم، بعد از کمی مباحثه قرار شد پروفسور با ادیسون صحبت کند.

مباحثات ادیسون و پروفسور که در حضور ما بود، و البته من چیزی از آن سر در نیاوردم که برای خوانندگان گرامی بازگو کنم، با اعلام این نظر پروفسور به پایان رسید:

  • از نظر تئوری مو لای درزش نمیره، ولی باید در عمل هم یه جوری اثبات بشه. فعلاً از نظر من درسته.

مسئله‌ی مهم بعدی بودجه‌ی پانصد میلیونی پروژه بود، یکی از هنرهای ما تیغ‌زنی است و چه کسی بهتر از تیمسار برای تیغ‌زدن؟ زن و بچه که می‌شه گفت جورهایی نداشت چون اصلاً ازشون خبر نداشت، آمار اموال و املاکش رو داشتیم، مولتی میلاردر نبود ولی طوری نبود که پانصد تومان هم خیلی براش مهم باشد، در عوض سعادت  آن را می‌یافت که بار دیگر در رکاب اعلی‌حضرت باشد. پس رفتیم تو کار خر کردن تیمسار.

  • چرا هر چی می‌شه پای منو وسط می‌کشید؟ بین خودتون کم احمقه؟
  • شما؟
  • کوچیک شوما خرم من.
  • - بله، شرمنده، حق با شماست.

البته تیمسار زرنگ‌تر از این بود که به راحتی و بدون ضمانت این پول را بدهد. وکالت فروش  یک آپارتمان را به ما داد تا پولش را خرج پروژه کنیم و چه برویم و چه نرویم تا پایان سال ۱۴۰۳ معادل روزش را به او برگردانیم.

 قرار شد تعداد کسانی که از این پروژه اطلاع دارند خیلی محدود باشد و محدود شد به همین ما چند نفر که ذکر شد منهای آق معلم. چرا؟ راستش نه این که به او اعتماد نداریم، ( و البته رفیق به همه مشکوک است حتی به خودش.) خیلی اهل منطق است و مسلماً هزار تا إن قُلت در کارمان می‌آورد. خیلی هم تمایل ندارد برگردد زمان گذشته هر چند می‌دانست داریم غلط‌هایی در زمینه‌ی بازگشت به گذشته می‌کنیم ولی شدیداً معتقد بود که چنین چیزی این قدر چرت و ناممکن است که حتی نباید به آن فکر کرد.

حساب شوریده هم جدا است، به قول خودش علت عاشق ز علت‌ها جداست، خودش هم نمی‌داند دردش چیست. چه خبر داشته باشد یا نداشته باشد فرقی نمی‌کند.

پروفسور پیشنهاد کرد که یک گروه راه‌اندازی کنیم و  در گروهمان یک مبحث راه بیندازیم با این عنوان که «در سال ۵۷ برای جلوگیری از انحراف انقلاب، چه کارهایی می‌شد انجام داد؟» که البته مورد موافقت تیمسار قرار نگرفت و تبدیل شد به «در سال ۵۷ صلاح مملکت در چه بود؟»

سرانجام بعد از سه چهار ماه در بیستم دی ۱۴۰۲ ادیسون اعلام کرد که کار به مرحله‌ی آزمایش رسیده است.

از نظر امنیتی تأخیر در انجام پروزه جائز نبود، هر آن ممکن بود پروزه لو برود و جلو کار ما گرفته شود.

دستگاه در دو مرحله عمل بازگشت به گذشته را انجام می‌داد: در مرحله‌ی اول اشعه‌ای منتشر می‌شد و حافظه‌ی هرکسی که در محدوده‌ی اشعه بود، متصل می‌کرد به مرکز هستی و کل اطلاعات و خاطره‌هایش و حتی اطلاعات ضمیر ناخودآگاه- منتقل و ثبت می‌شد.

در مرحله‌ی دوم،  قرار بود کل هستی با نسخه‌ای که در تاریخ مورد نظر ذخیره شده بود، عوض ‌شود، این تعویض در کسر بسیار کوچکی از ثانیه انجام می‌شود بنابر این هیچ کس آن را  احساس نمی‌کند.

این‌ها را جناب ادیسون با آب و تاب بیان می‌کند و می‌افزاید:

  • دستگاه از دو قسمت تشکیل شده: یک قسمت شبیه بی‌سیم‌های نظامیه که یه آنتن داره، وظیفه‌ی این دستگاه پخش اشعه‌ای است که کار انتقال اطلاعات روانجام می‌ده، بردش حداکثر ۵۰ کیلومتره،  بنابر این باید اون رو در خیابون‌ها بگردونیم تا حافظه‌ی بخش عمده‌ای از مردم منتقل بشه، در صورت موفقیت آمیز بودن ازمایش تعدادی دیگر از آن‌ها ساخته‌ خواهد شد و در شهرهای مختلف گردانده‌ می‌شه و یا کاری می‌کنم که به ماهواره‌ها متصل بشه و از طریق ماهواره‌ها پخش بشه.

برای شروع کار قرار شد دستگاه اسکن اطلاعات با برد بسیار محدود- که فقط شامل آپارتمان ما می‌شد- شروع به کار کند و اطلاعات را منتقل کند.

ادریس معتقد بود که در مورد بخش دوم، باید با احتیاط عمل کرد و فعلاً فقط ۲۴ ساعت به عقب برگشت و بعد نتایج را بررسی کرد و در باره‌ی«بازگشت بزرگ» تصمیم گیری کرد.

  • خب، حالا بهتره به زندگی‌مون برسیم، من فردا دستگاه رو راه میندازم و تاریخ رو بهش میدم، قسمت دوم  دستگاه باید بگرده دنبال یه شکاف زمانی، چون شکاف‌های زمانی، فقط چند ثانیه باز می‌مونن، دستگاه رو طوری تنظیم کردم که به صورت خودکار  وارد شکاف زمانی بشه، من هم مثل شما بی‌خبرم که کی میریم عقب، یه ساعت، یه روز  ولی فکر نکنم بیشتر از ده روز بشه.

*

روز بیست و ششم دیماه ۱۴۰۲ ساعت یازده شب آلارم ساعتم را روی ساعت ۴ صبح ۲۷ دیماه تنظیم کردم، چرا؟ دو تیم بسکتبال گولدن استیت واریز و لوس آنجلس لیکرز با هم مسابقه داشتند و مسابقه مستقیم از شبکه‌ی ورزش تاجیکستان پخش می‌شد، زبانش گاهی روسی بود و گاهی فارسی تاجیکی و خدا خدا می‌کردم که فارسی باشد.

عیال کلی از این موضوع شاکی بود:

  • این آمریکایی‌ها عجب آدم‌هایی هستند، نصف شب بلن می‌شن و بازی می‌کنن، بذارید هوا روشن بشه.
  • عزیز من، ساعت ۴ صبح اینجا هفت و هشت شب اوناست.
  • فکر می‌کنی نمی‌دونم؟ خواسم شوخی بکنم، بذار گزارش ضبط بشه، بعداً نگاه کن.
  • همه‌ی کیفش توی مستقیم بودنشه.
  • داستانت حسابی مردسالارانه شد، هر چی دلت خواست به بانوان محترم گفتی.
  • خواننده جان، من عین واقعیت را می‌گویم، اصلاً عنوان داستان را بگذار«در باره‌ی حماقت مردان» لا اله الا الله.

خلاصه گزارشگر تاجیکی خیلی شیرین گزارش می‌کرد و گزارشش پر از شعر و ضرب‌المثل بود.

شب قبلش در واقع صبح همان ۲۶ دی، هاکی روی چمن داشت، خیلی با هاکی حال نمی‌کنم.

بدون این که آلارم زنگ بزند، از خواب پریدم، به ساعت نگاه کردم، ۶ بود، عیبی ندارد، تازه وسط‌های کوارتر دوم است، تلویزیون را روشن کردم، داشت هاکی پخش می‌کرد، همان هاکی شب قبل با گزارش روسی‌، این موقع صبح معمولاً بازپخش ندارند و توی سایت زده بسکتبال بین به قول گزارشگر تاجیک جنگجویان ایالت طِلایی و دریادلان شهر فرشتگان، به بالای صفحه نگاه کردم بالای صفحه زیر آرم شبکه کلمه‌ی Мустақим نوشته بود.

ساعت توی اتاق تقویم میلادی داشت ۱۶/۱، موبایلم هم همین را نشان می‌داد. امروز باید هفدهم باشد، نکند ....

شاید بد نباشد که توضیح دهم چون یکی از سرگرمی‌های من دنبال کردن مسابقات جهانی مثل بسکتبال و فوتبال و والیبال است و تلویزیون خودمان خیلی این مسابقات را پخش نمی‌کند، تقویم میلادی را دنبال می‌کردم.

  • حالا این قدر این جزییات مهم است؟
  • عجب گیری افتادیم ما نویسندگان، اگر توضیح ندهیم که هزار تا ایراد می‌گیرند که جزیی نگاری نکردید، اگر توضیح بدهیم متهم می‌شویم که .... باز هم لا الاا لا الله.

دیروز حدود ساعت شش و ده دقیقه عیال فرمودند:

  • بلند شو برو نون سنگگ بگیر، یه مرغ هم از سوپر مارکت بگیر، ظهر می‌خوام زرشک پلو با مرغ درست کنم، چقدر کلم پلوی ماشینی بخوریم؟

چند دقیقه بعد همین اتفاق افتاد و همین فرمایشات بر زبانشان جاری شد.

بله، امروز در واقع دیروز بود یا دیروز امروز بود، گیج شده بودم.

یادم افتاد به رمان «زمان‌لرزه»، جهان ده سال عقب می‌رود و مردم مجبورند همان کارهایی که قبلاً کرده‌اند دوباره انجام دهند. البته این را ادریس برای من تعریف کرد وگرنه من حوصله‌ی خواندن ندارم.

آیا من هم مجبورم مثل دیروزی که امروز است بگویم چشم و بلند شوم و لباس بپوشم و بروم نان و مرغ بخرم؟

در کمال تعجب گفتم:

  • توی فریز نون بربری هست، ظهر هم چلو بپز، سفارش می‌دم کباب بیارن.

عیال هم از خدا خواسته قبول کرد، چنین چیزی در خانه‌ی ما سالی دو سه بار یا نهایتاً شش هفت بار پیش می‌آمد آن هم در ۹۰ در صد مواقع وقتی بچه‌ها بودند.  سفارش غذا از بیرون را می‌گویم.

دیروز سابق وقتی رفتم مرغ خریدم، عیال موقع پاک کردن مرغ، دستش را حسابی برید، حدود دو سه دقیقه قبل از هشت صبح بعد از صبحانه، صبر می‌کنم، ساعت از هشت گذشته ولی از بریده شدن دست عیال خبری نیست، تا آخر شب هم خبری نمی‌شود.

موفق شدیم، تا به حال که تغییراتی که با تصمیم من به وجود آمده، مثبت بوده، در ضمن عیال موقع اسکن اطلاعات در خانه‌ی مادرش بوده و تحت تأثیر قرار نگرفته، رفتارش عادی است انگار آن یک روز اضافی را فراموش کرده.

ساعت ۱۰ صبح زنگ می‌زنم به ادریس:

  • کار ماشینه؟
  • البت.

قرار می‌شود امروز و فردا نتایج را بررسی کنیم و روز بعدش یک جلسه بگذاریم. صلات ظهر یکی زنگ در خانه را می‌زند، از پشت آیفون می‌بینم که آقا وحید است، تعارف می‌کنم که تشریف بیاورید داخل.

  • شما یه دقه تشریف بیارید دم در.

معلوم است که حسابی عصبانی است.

  • شما چه چه علطی می‌کنید تو اتاق جنگتون؟
  • ما اتاق جنگمون کجا بود؟
  • از صبح که بلند شدم یه احساسی دارم، همه‌ش فکر می‌کنم هر چی اتفاق میفته از قبل می‌دونم، صبح خانم داشت ظرف می‌شست، از قبل می‌دونستم که می‌خواد بگه این کابینت‌ها دیگه پوسیده و یه لیوان از دستش میوفته و می‌شکنه. همین طور هم شد.
  • عجیبه.
  • عجیب‌تر اینه که تلویزیون هم تاریخ دیروز رو اعلام کرد، از خانم هم پرسیدم گفتم امروز چندمه گفت بیست و ششم.  تو راه مدرسه هم همه چیز آشنا بود، ساعت اول چهارشنبه با ۱۱ ب دارم رفتم سر کلاس گفتن آقا امروز سه شنبه است فردا با ما دارید.

با خنده می‌گویم:

  • شاید دنیا یه روز برگشته عقب.
  • بازم مزخرفات قبلی؟
  • مزخرف چیه؟ فردا یه جلسه داریم، همه چیز روشن می‌شه.
  • اگه اینجوری پیش بره، تا فردا دیوونه می‌شم. حالا جلسه در باره‌ی چی هست؟ پول شارژ و تعمیرات؟

بله در ضمن من مدیر ساختمان هم بودم و هر از مدتی جلسه‌ای در مورد ساختمان برگزار می‌شد.

من هم تا ساعت دوازده و خورده‌ی شب همین حالت را داشتم  هر لحظه وقایع دیروز را با دیروز تکراری مقایسه می‌کردم‌، خیلی ناخوشایند بود.

آقا مدیر وقتی شب برگشت حسابی کلافه بود، به من که روی نیم‌کتی نشسته بودم و داشتم جدول حل می‌کردم، اعتنایی نکرد.

بقیه مشکلی با تکرار روز نداشتند، تا لنگ ظهر خوابیده بودند و بعد هم نهاری برای خود تدارک دیده بودند و یک جوری بعد از ظهر و شب را گذرانده بودند، اصلاً متوجه تکرار روز هم نمی‌شدند اگر من به آن‌ها نمی‌گفتم.

*

بالاخره جلسه‌ی موعود برگزار شد.

اعضای جلسه‌ی همین چند نفری بودم که عرض کردم. آق معلم آن چه اتفاق افتاده بود را باور نمی‌کرد، حداقل می‌توان گفت باور نمی‌کرد که همه‌ی دنیا بیست و چهار ساعت به عقب برگشته:

  • آقایان، شما دارید خودتون رو مسخره‌ می‌کنید، گذشته‌ها گذشته...

و شوریده دم می‌گیرد :

-  هرگز به غصه خوردن،گذشته برنگشته.

که با چشم‌غره‌های بقیه ساکت می‌شود.

  • بازگشت به گذشته ممکن نیست، نمی‌دانم این ادریس دیوانه....
  • دستون درد نکنه آق معلم.
  • معذرت می‌خوام، اعصابم خورده، توی این روز تکراری که نمی‌دونم چرا به وجود اومد یا احساس توهمش به وجود اومد، نمی‌دونید چه کشیدم، هر لحظه منتظر بودم که یه اتفاقی بیفته...

ادیسون فرمایش می‌دهد که:

  • آقایان و خانم‌ها ما واقعاً برگشتیم ۲۴ ساعت عقب... کار من بود البته با حمایت دوستان.
  • یه ماده‌ی توهم زای دیگه تو هوا پخش کردی؟
  • - نه به خدا ما واقعاً ۲۴ ساعت برگشتیم عقب.

البته این قضیه که ادریس ماده‌ای در هوا بپراکند که روحیه‌ی ساکنین را دگرگون کند، سابقه داشت ولی نه تا این حد.

و آق معلم:

  • بر فرض که درست می‌فرمایید،شما به چه حقی دنیا رو عقب بردید؟ حتی یه خانم هم بینتون نیست، چه برسه به نمایندگان ملل.
  • ما خیر مردم رو می‌خوایم.
  • از کجا به این نتیجه رسیدید که مردم دلشون می‌خواد برگردن عقب؟ اون هم همه‌ی مردم دنیا.

تیمسار فرمود:

  • همه‌ی دنیا فدای سر اعلی‌حضرت، همین مردم دنیا بودن که دست از حمایت از ایشون برداشتن. اصلاً برمی‌گردن به دنیایی که اعلی‌حضرت هنوز زنده‌ن.

پروفسور گفت:

  • آقای دهقان، شما که می‌فرماین نمی‌شه رفت گذشته، پس چرا شور می‌زنین؟
  • راستش هنوز هم همین عقیده رو دارم ولی فکر کنم شما یه کار خطرناک دارید می‌کنید، یه دانش‌‌آموزی دارم که تو درساش خیلی ضعیفه، اتفاقاً تو آپارتمان بغلی می‌شینن، امروز از کلاسم امتحان گرفتم، تو ذهنم بود که که این دانش‌آموز، مثل همیشه تا آخر جلسه می‌شینه و به زور برگه رو ازش می‌گیرم و وقتی که برگه‌اش تصحیح می‌کنم میگیره شش.
  • یادش به خیر، ما تنبل‌ها وقتی زمون مدرسه امتحان داشتیم تا آخر می‌نشستیم، آخرای جلسه معلما خسته می‌شدن‌، به اصطلاح ما هم منتظر امداد غیبی می‌نشستم.

این را آقای مدیر گفت.

- خلاصه برخلاف انتظارم وسطای جلسه، برگه‌شو تحویل داد، یه نگاهی به برگه‌ش اونداختم، بیشتر سؤال‌ها رو جواب داده بود. هنوز از جلسه نرفته بود، صداش زدم و ازش خواستم راستش رو بگه. میدونید چی گفت؟

«آقا، امروز صبح ساعت پنج بلند شدم بقیه‌ی مطالب رو بخونم، یه دفعه حس کردم که من دیروز این امتحان رو دادم و سؤال‌ها هم تو ذهنم بود، تند تند گشتم و پیدا کردم و خوندم. امروز هم دقیقاً همین سؤال‌ها اومد.»

ورقش تصحیح کردم شد ۱۸.

ادیسون گفت:

  • خب، همین، سؤال‌ها رو می‌دونس چون دیروز هم امتحان داده بود، دیدید من الکی نمی‌گم.
  • به هر حال هر چه هست خطرناکه، تصورش رو بکنید که یه آدم دائم منتظر باشه که یه اتفاقی قراره بیفته یا نیوفته، چه حالی داره؟
  • بعد از مدتی عادی می‌شه، شاید دو سه ماه اول سخت باشه، بعد مسیر تاریخ این قدر عوض می‌شه که نگو.

یادم رفت بگویم که ما اول جلسه توضیح داده‌بودیم که قصد داریم برویم ۵۷ و شرایطش را هم گفته بودیم.

  • شما چطور می‌خواید مسیر تاریخ رو عوض کنید؟ اشتباه نکنم فرمودند که فقط کسانی با حافظه فعلی میرن عقب که زنده‌باشن. شما  و هم نسلانتون چند درصد جمعیت اون روز رو تشکیل میدین؟ بیشتر از بیست و چند در صد که نیستید، همه‌تون هم اون موقع جوون بودید، با بقیه چه کار می‌کنید؟
  • خب نسل جوان بود که انقلاب کرد.
  • بله ولی خیلی از این نسل جوان که اون موقع انقلاب کرد، حالا دیگه زنده نیست پس از امروز هیچ چی نمی‌دونه.

راستش فکر اینجایش را نکرده بودیم.

  • همین شما حسن آقا، موقع انقلاب چند سالت بوده و چه کاره بودی؟
  • من ؟ اون موقع بیست سال داشتم، تازه سربازیم تموم شده بود.
  • برای انقلاب چه کار کردید؟
  • هیچ، فقط تو راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم و چند بار هم با یکی دو نفر  از دوستان خدا بیامرز شعار می‌نوشتیم.
  • بفرمایید، حالا اگه برگردید اون موقع، می‌خواید به دوستانتون چی بگید؟ چه شد که اونا مرحوم شدن.
  • تو جنگ شهید شدن.
  • اگه بری به دوستات بگی دست از انقلاب بردارید، چی میگن؟
  • من که همه میدونن با انقلاب موافق بودم ولی .... راست می‌گید، چه می‌تونستم به اونا بگم.
  • جناب پروفسور، شما بچه‌هات بعد از انقلاب دنیا اومدن، درسته؟ دوسشون هم داری؟
  • معلومه.
  • پس چرا می‌خوای بکشیشون؟

مدیر عامل وسط گفتگو پرید.

  • تند نرین آقا، کی می‌خواد اونا را بکشه؟
  • وقتی رفتید ۴۵ سال پیش دیگه اونا وجود ندارن.
  • خب، دنیا میان مجدداً.
  • شما مگه نمی‌گید شرایط رو می‌خواید عوض کنید؟ شاید مثلاً حسن آقا یه دختر دیگه‌ای میدید و عاشقش می‌شد و بچه‌دار نمی‌شدن.
  • راستش من اگه برمی‌گشتم عقب شاید سه تا زن نمی‌گرفتم، همون اولی بسم بود یعنی تقصیر خودم بود که زمینه‌ی ازدواجای بعدی رو به وجود اووردم، چهار تا بچه از دومی و سومی دارم که دوسشون دارم.
  • تازه تصورش را بکنید، میرید ۴۵ سال پیش، بعد میزنه و اوضاع بدتر میشه، حالا باید ۴۵ سال اضافه، سختی‌ها رو تحمل کنید، تازه اگه زنده موندید.

شوریده برای اولین بار اظهار نظر می‌فرماید:

  • که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها.

رفیق هم از صرافت احیای امپراطوری شوروی افتاده بود:

  • حالا که فکرش می‌کنم، می‌بینم شوروی هم مثل امپریالیست‌ها گلی به سر دنیا نزد.

اصلاً کسی فکر این مسائل را نکرده بود، البته تیمسار، هنوز مصمم بود که برویم هر چه باداباد. موضوع ۵۰۰ میلیونش هم در میان بود.

همه به جز تیمسار فهمیده‌بودیم که پروژه شکست خورده‌است اما با ایما و اشاره به بقیه فهماندم که فعلاً صلاح نیست صدایش را در بیاوریم تا یک جورهای سر و ته قضیه‌ی پول تیمسار را به هم بیاوریم. بدبختی این است که همه‌ی ما در ازای این پول پشت سفته امضا کرده‌ایم. یعنی من، پروفسور، ادریس، مدیر عامل و رفیق.

ادریس که فهمیده بود اوضاع از چه قرار است گفت:

  • آقایان، مشکلات به وجود آمده رو باید حل کرد، کمی فرصت لازمه، خیالتون راحت باشه کاری می‌کنم که نه سیخ بسوزه نه کباب.

و حالا ما دنبال اینیم که نه سیخ بسوزد و نه کباب، ادریس فکر دیگری برای سفر زمانی به فکرش نمی‌رسد. قسم هم می‌خورد که تمام پول را خرج کرده و تازه از خودش هم مایه گذاشته. آق معلم هر چند معتقد است که این دستگاه نمی‌تواند کسی را به زمان گذشته ببرد ولی باز خطرناک است‌، اصلاً خود ادریس خطرناک است، مخصوصاً که یک پروفسور هم کنارش است و پروفسورها گاهی کارهایی می‌کنند و دستگاه باید نابود شود قبل از این که کنترلش دست کسی بیفتد.

فقط این موضوع مایه‌ی امیدواری است که نشانه‌های سرطان در وجود تیمسار هویداست اما متأسفانه حاضر نیست دکتر برود، پروفسور عقیده دارد که یک بیمار سرطانی اگر به روی خودش نیاورد و دکتر نرود تا ده پانزده سال هم می‌تواند زنده بماند بدون هیچ مشکلی و حالا ما هر روز تیمسار را تشویق می‌کنیم که برود دکتر ولی مثل این که تا به زیارت اعلی‌حضرت نائل نیاید، حاضر نیست ملک‌الموت را زیارت کند و متأسفانه نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده‌ای به ایشان تلقین کرده که:

چون که گل رفت و گلستان شد خراب

 بــوی گـل را از که جوییـم از گـلاب

بله، ایشان عزم خود را جزم کرده‌اند که حالا که زمین و مسکن حسابی بالا کشیده، املاک و اموالشان را بفروشند و آن پنج میلیارد( پانصد میلیون سابق) را هم رویش بگذارند و بروند ملتزم رکاب اعلی‌حضرت زمان شوند. خدا رحم کند. مانده‌ایم که چطور این پول را جور کنیم.

از ادریس می‌پرسم:

  • قطعات دستگاه رو چن می‌خرن؟
  • هیچ، اینا قطعات خاصیه که کسی ارزششو نمی‌دونه، مثلاً چهل میلیون خرج این شد که سفارش دادم یه نوع سنگ از آفریقا برام پیدا کنن. حالا دو زار هم کسی نمی‌خره، بقیه‌ی مواد هم همین طور. فقط یه قلم، ۵۰هزار دلار دادم دانشگاه استنفورد تا یه سری فرمول برام محاسبه کنن. دستگاه رو ضایعاتی بر‌می‌دارن دو سه هزار تومن. ولی میشه فکرای دیگه هم کرد. مثلاً به جای این که همه برگردن به گذشته فقط ما بریم گذشته، یا یه فکر بهتر، جغرافیامون رو عوض کنیم.
  • یعنی چی؟
  • یعنی مثلاً دستگاه ما رو ببره آمریکا.
  • این که میشه مهاجرت.
  • منظورم این نیست، کلاً ما رو آمریکایی کنه.
  • چرت و پرت نمی‌گی؟
  • فکر کنم چرا، آخه آدمی که چرت و پرت نگه که آدم نیست.

بعد، یادم می‌آید به سریال دکتر هو. خیلی از قسمتهایش را با ادریس دیده بودم.

  • راستی ادریس جان، حرفات شبیه سریال دکتر هو نیست؟
  • به هیچ وجه، تازه اگه هم باشه ثابت می‌کنه سفر زمانی ممکنه، شاید نویسندگان دکتر هو اومدن به زمان ما و این ایده‌ها رو از من گرفتن.

شاید، به هر حال اکنون که دو ماه از آن روز تاریخی می‌گذرد، مسائل ما حل نشده، ادیسون هنوز نتوانسته با ماشینش به یک ایده‌ی خاصی برسد که ما را خلاص کند. مدیر کل زیر بار پرداخت سهم خودش از بدهی به تیمسار نرفته و قصد دارد از ما چهار تا- یعنی من، ادریس، پروفسور و رفیق- به جرم کلاهبرداری شکایت کند ولی به هر حال پای خودش هم گیراست.

از طرف دیگر ادریس زیر بار خراب کردن دستگاه نمی‌رود و می‌ترسیم دست به کار احمقانه‌ای بزند و یک دفعه ما را ببرد به عصر داینوسورها هر چند شک داریم که کاری از دستگاه بربیاید. در ضمن آن پنج میلیارد هم دیگر پنج میلیارد نیست و درست است که عدد اولش به یک تبدیل شده ولی یک صفر هم به آخرش افزوده گشته‌است و بیم آن می‌رود که این یک به دو و سپس به سه به بعد تبدیل شود.

از غرغرهای اهل و عیال بهتر است چیزی نگویم، بچه‌ها معتقدند که این ماجرا دلیل واضح و روشنی است از این که آن‌هایی که انقلاب کردند، یک تخته‌شان کم بوده و هست.

در مورد آن یک روز اضافی هم هر چه فکر کردیم به جایی نرسیدیم، خلاصه ما مانده‌ایم که چه کار کنیم، شما راه حلی ندارید؟

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.