شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

پی‌دی‌اف اصلی

پی‌دی‌اف ویرایش شده

ورد

 

 

هفت ناخدا

(ماهی‌گیرها رفته‌اند...)

شهریار مندنی پور

قسمت اول

... نوشته بودم: وانگرد! حتمن گیرت می‌‌اندازند، مثل سگ می‌‌کشندت. نوشته بودم: بدبخت! وانگرد! فلک‌زده! همان خارجی که هستی خدا را شکر بکن. بنشین عرق سگی‌ات را بخور. خرکیف باش. وانگرد!... نوشته بودم: خوش ندارم من هم توی این آتش بسوزم و نوشته بودم: بیست و دو سال که هیچی، صد سال هم که بگذرد انتقام طایفه را نمی‌ خواباند... وانگرد!

توی سالن کوچک فرودگاه، لابه‌لای مسافرهای هواپیمای فوکر قراضه، پیدایش نمی‌کردم. وقتی همه هجوم بردند طرف تلنبار جامه‌دان‌هایشان، دیدمش: بغلِ درِ ورودی مثل مجسمه ‌ایستاده بود.  آن موهای قشنگش تُنُک و خاکستری شده‌اند ولی مثل همان وقت‌ها بلندند. ولی خیلی بیشتر از خیالم شکسته شده: خیلی خراب‌تر و پیرتر با عینک سیاه که چشم‌هایش را که قایم کرده بود، نمی‌فهمیدم ترس دارد، تلواسه دارد یا بلکم پشیمانی... گفتم:

  • جامه‌دونت...! ؟ برو ورش دار جلدی بریم.

جم نمی‌ خورد، راه نفسم گرفته بود. هوای تازه می‌ طلبیدم. گفت :

  • یه چمدون کوچک آبیه...
  • من دیگه‌ اون بچه‌پادو نیسم. یادت که نرفته چه نکبتی زدی به بچگیم....برو ورش دار تا یه آشنایی ندیده‌مون.

تکان نخورد. چشم‌هایم از بی‌خوابی شب قبل می‌سوختند. خیره که شدم به شیشه‌ی عینکش، تازه فهمیدم پشت آن سیاهی چیزی مرده و خشک بود.

دستم را برای کمک پس می‌زند خودش، پاکَشان توی هوای رفتنم می‌آید بیرون. پاییز هم که شده، خورشیدِ تب لازمی‌ این شهر. از پشت ابرها هم می‌سوزاند، می‌پوساند. بدون کمکم سوار ماشینم می‌شود. شک می‌ کنم بلکه حقه‌بازی کرده باشد.... دنده‌ی سه می‌گویم:

  • اون همه نوشتم و انگرد. برا چی اومدی..؟. این جا برا تو قبر هم نیس...
  • باید برم هفت ناخدا... ببرم هفت ناخدا.....
  • با ای چشمات هفت ناخدا دنبال گنج می‌گردی؟... هرکی ببردت محاله من ببرمت. کور خوندی...

کور خوانده‌ای را از عمد گفتم.... هوش و حواسم نبوده، گاز ماشین را تا ته چسبانده‌ام. برای چی؟

  • شب بو رمز چی بود؟

از دهنم پرید. نمی‌ خواستم بپرسم.... می‌ گوید:

  • تو که نباید واهمه‌ای داشته باشی. عزیز طایفه هستی. خدمتگزار همه هستی. به گوشم رسیده که خیلی احترام داری... برای چی نامردی کنی نبریم هفت ناخدا!؟
  • تو یکی دیگه حرف مردونگی نزن... مهمون منی، پروا از جونت دارم...
  • جون من؟... بشاش بهش. فکر کن این تنها خواهش من از تو و ای دنیا هس. ببرم هفت ناخدا.

بعد از چند سال که راحت شده بودم باز برای هزارمین بار کوکب، مچاله گوشه‌ی ‌اتاق، پیشانی از روی زانوها بر می‌دارد... جای مشت‌ها: لکه‌لکه‌ی سیاه به قرص صورت مثل ماهش. چشم‌هایش سیاه‌تر، باز چشم‌هایش نحس. زل می‌برد به من... باز کاسه‌ای غذا جلوش هل می‌دهم.  اطرافش ظرف‌های قبلی گَندک زده‌اند. توی چشم‌هایش هر حرفی که هست از عقل و دل یک پسربچه خیلی سرتر است... معلوم است که آن موقع نمی‌توانستم بفهمم؛ من همه‌اش یازده سالم بوده معلوم است عقل و سولم نمی‌ رسید بفهمم آن نگاه سمجش چی می‌پرسیده.

  • برام بگو چه شکلی شده شهر... هنوز روی درها کوبه‌ی زنونه مردونه هس؟ رو دیوارا هنوز شعارای انقلابی هس؟
  • خیلی درا دیگه زنگ و آیفون هم دارن.... اومدم طرفای محله خودتان. از وختی نیروگاه ‌اتمی‌ دوباره راه ‌افتاده شهرسازی کشیده شده ‌اون طرف. دیگه ‌ای محله‌های قدیمی‌... همین خیال بکن که خونه‌ها یکی‌یکی خالی شده‌ان، یکی یکی ویرونه می‌شن.
  • تو این سالا کی‌یا مرده‌ان؟ لشکر عموها، دایی یا... ماشین جوجه کشی طایفه هنوز خوب پس می‌ندازه؟
  • به برادرات گفتم داری می‌آی. گفتن فقط پیشواز جنازه‌ت می‌آن.

روی دیوارهای خیابان، شعارهای قدیمی‌ انقلاب را باران و آفتاب رنگشان را برده‌اند بعضی‌هایشان خط زده شده‌اند، شعارهای جدید آمده‌اند.

  • سال به سال این همه سال‌هایی که گذشتن. چشم‌هام کم‌کم سوختن تو اون خارجی که نوشته بودی خوش بگذرونم. برای هر کی خوشی بود برای من نبوده. چشم‌هام کم کم سوختند شدند خاکستر. باید عمل می‌کردم، نکردم. گذاشتم بشن خاکستر ولی توی همین خاکستر هم کوکب رو می‌بینم. برای چی شبونه فرار نکرد؟... میون اون جمعیت برای چی اومد بیرون؟ نامرد! ببرم هفت ناخدا!

صدایش مریض و خراشیده ‌است. انگار تازه ‌از عزای ننه‌اش خلاص شده.

  • هفت ناخدا دیگه‌ اون محل قاچاقچی‌یا نیس. هر چی تو خاطرت هس بریز دور! خیلی عوض شده همه‌ی ‌اون کومه خشتی‌ها رِ کوفتن زمین، خونه‌های مهندسی ساز ساختن. همین روزا میدون بلکه کوچه‌هاش رِ آسفالت می‌کنن. حالا وسط میدون، جخ همون جا که کوکب افتاد زمین، دارن باغچه بندی می‌کنن، درخت گل ابریشمی.‌ بنفشه می‌ کارن. زمسونا گل می‌کنه ‌اندازه‌ی کف دس.
  • بنفشه یادته رمز چی بود؟
  • من فقط پیغوم رسون بودم محرم رمزاتون که نبودم.
  • بنفشه یعنی بازار ماهی فروش ها، از اوایل صبح تا هر وقت که می‌‌تونست بیاد... ظهر هم اگه می‌ اومد من منتظرش وایساده بودم به باهانه‌ی خرید ماهی می‌تونس بیاد... لا به لای دکه‌های ماهی فروشا که می‌گشت منم دوروبرش دنبالش می‌گشتم. حالا هم تو تاریکی چشمام هر وقت بخوام ببینم می‌تونم ببینم: دست سفید قشنگش از زیر چادر که بیرون می یومد: بین برق برق پولک ماهی‌یا و تکه‌یخا... توی خیالم دستش انگار از جنس ماه بود. به هر ماهی‌ای که دست زده بود دست می‌کشیدم گاهی طوری راهم رو تنظیم می‌کردم که رو به روش در بیام یه لحظه چشم تو چشم بشیم... بعضی وقتا هم نمی‌تونس بیاد... ماهی‌یا فروش می‌رفتن سینی‌یای بزرگ خالی می‌شدن یخا آب می‌شدن ماهیگیرا می‌ رفتن...

چشم‌های کوکب: خیره، پرسان، خیره به من... فرمان را با همه زورم می‌پیچانم.... پیرمرد را وسط خیابان ندیده بودم. نزدیک بود پول خونش بیفتد گردنم. حواسم به سرعتم... نکبت! این نکبتی که بغل دستم تپیده... این که لم داده توی صندلی ماشینم، نکبت دارد وجودش... برای این که دلش را بسوزانم می‌گویم:

  • حالا رسیده‌یم طلافروشی قیصریه.... نحسی‌ات ای بیچاره رو هم گرفت. وضعش خراب شد. یکی از اونایی که بعد انقلاب به مال و منال رسیده‌ن مفت خریدش.
  • اون مرواریده.... خیلی... آره نحس بود... ولی توی ویترین طلافروشی وقتی دیدمش انگار جادو داشت. نتونستم ازش بگذرم.. خیلی بد کاری کردم. اشتباه احمقونه‌ای بود دادمش دست تو... وگرنه می‌شد حالا کوکب، ‌هامبورگ منتظرم باشه. من اومده باشم دیدنی خونواده‌ام که زود برگردم پهلوش... می‌شد هیچ طوری نشده بود.

باور نمی‌کنم بتواند بغض هم بکند... کف دستم خیس عرق شده روی فرمان می‌سرد... سخت است صدایم را صاف نگه بدارم. پروا دارم مبادا لرزش تنم به صدایم هم برسد... کنار، ترمز می‌ زنم.

  • همین جا اَی پیاده بشی صاف که بری می‌رسی به عرق فروشی ایروان. رفیقت سرژی تا چند سال بعد از در رفتنت یواشکی ازم احوالت رِ می‌ پرسید. وختی می‌گفتم خبری ندارم می‌گفت پس تو هم نامردی. تنها طرفدارت عرق فروش ارمنی شهر بود... حالا شده بستنی فروشی صدف... می‌ خوای؟
  • اگه سرژی باشدش.
  • دلت خوش...! بعد از انقلاب هم مرتیکه دس وردار نبود. دو بار عرق‌سازی دستگیرش کردن.
  • راه بیفت... سرژی خیلی خوب می‌فهمید. می‌گفت مرد اگه مرد باشه عشق رو از دسه‌خر تو لجن زدن تشخیص می‌ده... بعد از رفتن من به شماها این حرف رو نمی‌ زد؟ ... معلومه که نه... راه بیفت.
  • ... دفعه‌ی سوم که ریختن تو خونه‌اش بگیرنش همی‌ تا بیان بتونن درِ سرداب عرق گیریش رِ بشکنن، ناکس شکمبه‌اش رِ پر کرده بوده ‌از الکل صنعتی... همه به گمونشون مستِ عرق دست ساز خودشه. هر کی باشه ‌از اون همه پررو پوس‌کلفتی زورش می‌گیره. سیلی و لقد هم نوش جون می‌کرده‌ ها، مقر نیومده که‌ اقلن برسوننش مریضخونه... نفسای آخرش مقر می‌یاد. گفته بوده مست‌ترین مردن دنیا رِ دارم می‌میرم.
  • نگو دیگه.

باز کف خیس دستهایم را با شلوارم پاک می‌کنم باز چشم‌های کوکب، صورتش چاک‌چاک دنبال من می‌گردد هر جا بروم مرا پیدا می‌ کند که خیره بشود به چشم‌هایم چشم‌هایم را بخواند.

  • وقتایی که کوکب برات پیغوم می‌داد، گل اطلسی رمز چی بود؟
  • خوبه یادت مونده... رمز این بود که دلش تنگ شده. غروب فرداش قرارمون خونه‌ی ناخدا حشمت که باغچه‌اش گل اطلسی داشت... عمدن هفته‌ای دو سه مرتبه ‌اضافی می‌رفتم می‌نشسم پای وِرزنی پیرمرد و قلیون‌کشی تا شک نکنن چرا هربار کوکب برای زن ناخدا دوا می‌ یاره، من هم هسم. دلخوشی‌ام این بود که کوکب به باهانه‌ی ‌احوالپرسی از ناخدا حشمت بیاد کنار ما بشینه. چشمای پیرمرد که خوب نمی‌دیدن، ما بدون صدا با هم حرف می‌زدیم از حرکت لبای هم می‌فهمیدیم حرفای همدیگه رو... ولی کوکب زودی شرمش می‌گرفت. ما حرف دلمون و اینا رو می‌گفتیم ناخدا حشمت هم برای صدمین بار نقل شاهکارای «برنو کوتاه»‌ش رو می‌گفت تو جنگ با فلان طایفه، یا جنگ با مزدورای هندی انگلیس... من و کوکب آخری‌یا گاهی حرف چشم همدیگه رو هم می‌تونسیم بخونیم.

این نامرد، آن وقت‌ها که ‌از این عوالمش با کوکب به من نقلی نمی‌کرد... بلکه می‌گفته نیم قده‌ی گشنه گدا کجا لایق این حرف‌ها... ولی اگر بهم می‌گفت خوب می‌فهمیدم... دو طرف خیابان باریک خیام دو عمارت مستعمراتی خرابه، ‌انگار دروازه، یکدفعه بینشان دریا پدیدار می‌ آید.

می‌ بینم که رو می‌چرخاند به پنجره‌ی کنار دستش، انگار از پشت شیشه‌ی پنجره دریا را بو کشیده... نالش می‌کند:

  • دریا! ؟
  • از همین خیابون ساحلی یه بولوار ساخته‌ن تا اون سر شهر... اگه چشات سو دیدن داشت می‌دیدی خوشگل و به قاعده ساختن. حالا شده تفریح‌گاه مردم، مسافرا....
  • بوهای شهر عوض شده‌ن. مطمئنم.... هوا ابریه!... نه؟ بوی بارون توی هوا هس ولی می‌فهمم که بوی دریا هم عوض شده.

 خاکستر ابرها روی آب، سیاهی ابرهای دور چسبیده به آب... امروز دریا عجیب بدون موج است. امروز... ندیده می‌بینم: ماهی‌های مرده، شکم سفیدشان بالا بدون حرکت موج... ماهی‌ریزه‌های سیاه بهشان نوک می‌زنند... برق برق لباس کوکب کنار باغچه‌ی شب بوهایش... دل دل می‌کنم بهش بگویم خاله کوکب! من هم باهات یک رمزی بذارم؟

  • چراغ کم بود اینجا. تاریک بود شب... شبا که دریا طوفانی بود موج وقتی می‌کوفت به دیوار می‌پاشید تو خیابون. من این جا بودم. آرومم می‌کرد آب که کوفته می‌شد بهم.....
  • یه جور غسل بوده بلکم.
  • خیلی دوست داشتم این تکه رو، تاریکی، این جا برام می‌شد مثل یه بندر خارجی، مرموز خیلی دور از این جا... خیلی شبا این جاها قدم زده‌ام به خیال این که کوکب هم کنار دستم هس... حتا تو خیالم باد، اون موهای بلندش رو می‌زد به صورتم.... واقعن حس می‌کردم که موهاش به صورتم به لبام... دلم نمی‌خواد یادم بیاید... که ببینمش و خیس عرق شوم.... هیچ نمی‌خوام یادم بیاد که مجبور بشم نصف شبا راه بیفتم بیام کنار این دریا... اون همه شبا که کنار این دریا وامونده‌ام، دیگر دستم اومده که تاریکی دریای شب خالی نیست. توش یک چیزای نامعلومی‌ سرگردونن: روح غریقا، ترس‌ها، راز و نیاز عاشقا به دریا، و تقاص آسمونی گناه‌ها که منتظرن اجازه‌ی نازل شدن بگیرن. سیاهی چشم‌های کوکب، مثل تاریکی دریای شب، دورو برم باز می‌شه که همه طرفم تیره و تار بشه. ولی می‌بینم قرص صورتش مثل ماه.. می‌بینم یه چشمش می‌ ترکد...

مرغ نوروزی‌ها، سمج به لاشه‌ای وسط خیابان نک می‌زنند. ماشین که نزدیک می‌شود می‌پرند. از آینه می‌بینم که پشت سرم دوباره می‌نشینند وسط خیابان.

  • نیروگاه ‌اتمی‌ که بودی، بین مردم حرف بود که با یه زن مهندس آلمانی سر و سر داری من می‌فهمیدم سَر و سِر یعنی چه. منتها نمی‌فهمیدم تو که برا خودت یه خانم مهندس خارجی داری پس برا چی کوکب رو هم...

توی کله‌ام باز صدای خفه‌ی خوردن سنگ به گوشت... باز برمی‌ گردم طرف سیم خاردار نیروگاه، سرباز نگهبان تفنگش را طرفم نشانه می‌رود و فحشم می‌دهد که دور بشوم. پشت سرش غول ساختمان نیروگاه ‌اتمی:‌ آرماتوربندی و آهن‌های لخت گنبد نیمه‌کاره‌اش زیر آفتاب: انگار دست‌های یک غولی آهن‌ها را به هم بافته. یک طور خیلی غریبی است که نمی‌فهمم، می‌ترسم ازش. نگهبان‌های نیروگاه نمی‌گذارند یک پسربچه‌ی بومی‌ آن اطراف بپلکد. من هربار که ‌از کوکب برای او پیغام دارم بارها هی تارانده می‌شوم و دوباره بر می‌گردم. زیر کفش‌هایم آسفالت آفتاب خورده، نرم فرو می‌رود. تلواسه دارم از درز کفشم قیر داغ بزند تو. جخ دوباره پایم بشود تاول زرد... بالاخره ‌او با آن لباس کار مرموزش از در بیرون می‌آید. باد توی موهای بلندش، قد و بالایش قدِ مهندس‌های آلمانی، دست روی سرم که می‌کشد دلم می‌خواهد یک اتفاقی بیفتد که من برایش بجنگم و پیشمرگش بشوم... می‌گوید: «به کوکب بگو می‌یام...»

  • اون زن آلمانی فقط یه ماجرا می‌خواست برای وقتایی که ‌ایرونه... از روز مرگ کوکب... تو چیزی هس که یادت باشه. چیزی که مهم باشه به من نگفته باشی؟

فحش می‌دهم و فرمان را چنان وامی‌ گردانم که تنه‌اش یله می‌شود ، سرش می‌خورد به شیشهی پنجره

  • پروا نیس ... چند تا مرغ نوروزی پریدن میون خیابون.

ماشین را کنار می‌کشم. خیابان ساحلی خلوت است. این جا احتمال این که خویش و آشنایی ما را ببیند کم است. خودش پیاده می‌شود می‌رود طرف دیوارهی ساحلی. از روی دریا نم باد می‌آید، صورت گرگرفته‌ی آدم را آرام می‌کند. هیکل نحیفش توی باد... موج‌ها رویشان رنگین کمانه‌ی روغن، به دیوارهی سنگی می‌خورند. قطره‌هایشان به صورتمان پاشیده می‌شود.

  • همین جاها باید راه پله‌ی قدیمی‌ باشه به دریا... ببرم اونجا.

 جزر، آخرین پله‌های راه پله‌ی سنگی از آب بیرون می‌ آیند. سبزه بسته و حلزونهای کوچک رویشان سنگ شده‌اند.

  • توی اون پله‌ی سنگی کوکب قرار بود خودش رو برسونه ‌اون جا... فهمیده بودم دیگه‌ انقلاب رو دارن مال خود می‌کنن. هیفده شب تو تاریکی وسط راه‌پله منتظرش شدم بیاد... اگه فرار کرده بود خودش رو روسونده بود به من محال بود دستای مردم بهش برسه .

خفه خون می‌گیرد رو به دریا... باید بهش باید بگویم: من با کسی دشمنی و کینهکشی ندارم. می‌خواهم با همه صلح و صفا باشم. می‌خواهم وقتی سلام می‌کنم جواب بگیرم. اگر جواب هم نگیرم رفتنا خدا حافظی می‌کنم. بهش باید بگویم: ساخت و ساز نیروگاه‌ اتمی‌ که راه ‌افتاده کار و پول آورده به شهر. یک آب باریکه‌ای هم برای من هم دارد. با یک شرکت پیمانکاری کوچک، آن قدرها به جیب من می‌رسد که سفره‌ام جلو مهمان خالی نباشد. ته مانده‌ای هم پس انداز کنم تا به وقتش طوری که‌ انگار هیچ وقت نبوده‌ام، از این شهر بروم برای همیشهی خدا بروم.... من از بیست و دو سال پیش هم - بهش می‌ گویم ـ یاد و خاطره زیادی یادم نیست. بهش می‌گویم چه توقع داری؟ با آن هیکل نحیفم، لابه لای آن جمعیت دور میدانهی هفت ناخدا مدام از تنه گنده‌ی آدم‌ها هی تنه می‌خوردم. دم به دم زمین می‌خوردم. همه حرص داشتند ببینند سنگها کجا می‌خورند. خون چطور بیرون می‌زند... بهش می‌گویم: بدبخت کورمکوری! بعد از این همه سال حالا من چطور مطمئن باشم چیزهایی که توی کله‌ام هست دیده‌ام یا از نقل و روایت بزرگترها توی خیالم آمده... ولی دیده‌ام از لابه لای جمعیتی که کوکب را محاصره کرده همین را خوب دیده‌ام، مدام می‌بینم که یکدفعه مثل یک معجزه، یکدفعه... بلکه هم یک نشانه‌ی غضب آسمانی: لوله باد، مثل هوفه‌ی شیطان چادر کوکب را می‌کند از سرش، می‌ پیچاند بالا، می‌ کشاند... کوکب هنوز به زانو نیفتاده ولی لوله‌باد چادرش را از بالای سر جمعیت، چادر سیاهش را می‌برد طرف دریا. می‌برد دورهای دریا. و من هم قبل از این که خاک و نمک لوله باد چشم همه را بسوزاند می‌بینم آن قیامت شیطانی را... خونین و خرمایی موج تو موج، نکبت آن گیسو را می‌بینیم همه پُرپُر، تابدار... کوکب... از رشته رشته‌ی موهایش رگه‌های خون سرش شر می‌کنند به گردن و سینهی سفیدش...

 حالا که خودش رفته توی ماشین نشسته، بروم راه بیفتم از این جا بروم، بیرون از شهر بگردانمش تا هوا تاریک بشود هوا که تاریک بشود توی ترمینال اتوبوس تهران خالی‌اش می‌کنم می‌روم پی کارم.

  • شبونه‌ اتوبوس هس به تهرون.... تا خبر اومدنت پخش نشده باید بری. هنوز هم اگه گیرت بیارن خونت رِ می‌ ریزن.
  • هفت ناخدا رو که دیدیم... بعد از هفت ناخدا
  • انگاری بدت نمی‌یاد گیرت بندازن...‌ها؟ برا همی‌ برگشتی؟... اگه همینه می‌خوای من نمی‌خوام این دفعه‌اش هم پای من میون باشه.
  • تو چی یادت مونده ‌از اون روز؟
  • اون قدری نبود که عقلم برسه پیغام پسغام‌های تو و کوکب رِ بردن آوردن یه طوری جاکشیه.

یکهو داد می‌زند: خفه شو!

کور، مشت می‌کوبد به رو به رویش.. دهنش پر از خِرخر... باز مشتش کوفته می‌شود به شیشهی ماشین. چهار لکه‌ی خون روی شیشه می‌ماند... تا ترمز بزنم دور ماشین بدوم در را باز کنم هنوز دارد مشت می‌زند به شیشه... یقه‌اش را می‌گیرم که بکشمش بیرون. دو دستی، مفلوک صندلی را می‌چسبد. زورتر می‌کشمش. عینکش پرت می‌شود کف ماشین... چشم‌هایش:.... یکدفعه چشم‌هایش انگار پر از خاکستر...

 در ماشین را به رویش وامی‌کوبم... برق برق فلس ماهی‌های تکه تکه شده روی آب دریا... هنوز باد قطره‌هایی از موج‌ها را به صورتم می‌کوبد. شاید به خاطر همین تک قطره‌هاست که غیظ و غضبم را می‌توانم مثل خلط بدهم پایین؛ مثل همه‌ی سال‌هایی که ‌از عمرم گذشتند و رفتند. آن همه سال توی پسله‌ی یک تنهایی عزب، در آرزوی یک خانه‌زندگانی مثل آدمهای دیگر، با امید داشتن یک خانواده...

‌اب پاشی، شره‌های آب پر از نور: برق برق نقره‌ای روی شب‌بوها می‌ ریزد. ناخدا جلال برای کوکب بهترین، خوشگلترین خانه‌ی هفت ناخدا را ساخته... کوکب مرا که می‌بیند آب پاش سنگین را می‌ گذارد لبه‌ی باغچه‌اش..... تا شب که شب بوها باز شوند و همه‌ی حیاط بزرگ پر از عطر بشود خیلی نمانده. کوکب به سمت عمارت نگاه می‌کند: پنجره‌ها.... کوکب گفته حواسم باشد به آن چشم‌های ناسور پیرزنهایی که ناخدا جلال می‌فرستد کمک یارش... همه جا هستند، تیز می‌ بینند. همین تا کوکب را می‌بینم کنار باغچه‌اش که آن را جای بچه‌ی نشده‌اش دوست دارد. به فکرم می‌رسد که به جای یواشکی گفتن رمز بنفشه، بگویم: «خاله کوکب! بنفشه نمی‌کارین تو باغچه‌تون؟»... غرق غرور می‌شوم از لبخند تحسین کوکب... کوکب سرتا پا پولک‌های نور: آفتاب غروبی از پولک‌های رنگا به رنگ لباس محلی‌اش خوشحال خوشحال می‌تابد. خوشحالی‌اش را از رسیدن پیغام می‌فهمم. نیِ قلیان هیکلم پر از مردانگی می‌شود. از نوازش پشت انگشت کوکب روی گونه‌ام و پشت پنجره مثل دو سوراخ سیاه، سیاهی چشمهای پیرزنی را می‌بینم که دارد ما را می‌ پاید... «بیا بریم تو، ده روزه برات بستنی نهادم تو یخچال» صدایش آرام، نرم؛ توی صدایش همیشه یک غم تنهایی و غریبی... پشت سرمان آبپاش حلبی از لبه‌ی باغچه می‌ افتد زمین، آب پهن می‌شود روی کاشی‌های داغ... آب توی شیار کاشی‌ها که پیش می‌رود. جزجزه‌اش را می‌شنوم.

یادم نمی‌ آید کی ماشین را راه ‌انداخته‌ام و چطور رانده‌ام و دیگر نمی‌دانم به کدام خراب شده‌ای ببرمش.... یکدفعه دستش را می‌ آورد طرف فرمان، فرمان را سفت می‌چسبم.

  • برای چی پیچیدی؟ از همین راه مستقیم که بری می‌رسیم هفت ناخدا ...
  • این تیکه راه رِ یه طرفه کرده‌ان. از طرف دیگه می‌رم.
  • که بریم هفت ناخدا ؟...‌ها ؟...؟ آره؟

انگار که ببیند سرم را به قبول تکان‌تکان می‌دهم. دستش را بر می‌ دارد از فرمان. گاهی دو سه تا قطره‌ی خاک آلود باران روی شیشهی ماشین می‌نشینند. خوب است آدم برف پاک‌کن را کار نیندازد. نگاه بکند که قطره‌ها چطور کشانده می‌شوند طرف کناره‌ی شیشه... که گاهی نرسیده به کناره بخار می‌شوند، ردی خاکی ازشان می‌ماند... کوکب کنجله زیر پنجره‌ی اتاق... در را که باز می‌کنم چشم‌هایش صاف زل می‌برند به چشم‌هایم. انگار همین طور منتظر بوده تا من بیایم. توی راهرو پیرزنها می‌روند و می‌آیند. همین یکی از همینها گفته بود: نون و آبش رو هم بدین همین بچه‌کو ببره عوض مرواری... و نگاه کوکب به من خیره ‌است تا پیغامی‌ بهش برسانم. سر بر می‌گردانم عقب پیرزنی با چشم‌های آب مرواریدی شکاک دارد نگاهم می‌کند... می‌بینم بی‌حواس رانده‌ام طرف خارج شهر.

  • دیگه داریم از شهر می‌ریم بیرون. دست راستمون هنوز دریا هس. اون دورها همون جاییه که کشتی رافائل اون قدر موند که تنه‌اش زنگ زد... عراق زدش. غرق شد.... ساحلِ این جا... راستش رو بخوای هفت ناخدا هیچ آثار و نشونی از قبلش نداره.
  • اون میدونه هسش اون جا؟
  • ... دریاش پر از آشغال و لجن شده. ‌از بوی گندش نمی‌تونی وایسی. بلکه ‌اصلن درد را هم حس نمی‌کند. پشت دستش: مشت که کوفته، پشت بند انگشت‌هایش خون زده بیرون: خون تازه که شر کرده تا لبه‌ی دستش. کنار جاده حالا دیگر کومه‌های خشتی گلی شروع می‌شوند: از توی تاریکی دریچه‌هاشان چشم‌هایی زل بریده‌اند به جاده، با چشم‌های تراخمی‌ هم تیز می‌بینند که چه کسانی توی ماشین نشسته‌اند... صدای او بیشتر ناله‌است تا گپی ...
  • ...اون طوری که ‌از کوکب گفتی درست نیس که بگی... نگو اون حرفی رو که درباره‌ی ‌اون گفتی... یه شب، می‌دونس که سرگردونم طرفای دیواره سنگی، خیلی خطر کرد اومد خیابون ساحلی که به آرزوم: قدم زدن با او برسم. بغل دستم راه می‌یومد ولی پهنای صورتش خیس اشک بود.
  • کوکب هی روز به روز برات عزیزتر می‌شد. دیگه فقط برای پیغوم پسغوم یاد من می‌یفتادی.
  • کوکب خیلی سر بود از این شهر. اگه‌ اون قدر زود نداده بودنش به ‌اون ناخدا حتمن من پیداش می‌کردم، خودم می‌گرفتمش... خیلی سر بود از اون قاچاقچی دهاتی.
  • هر چی بود و نبود مال شوهرش بود.
  • برا همون که با دیگرون خیلی فرق داشت، چشم دیدنش رو نداشتن، دشمنش بودن.

از بین نخلستان تَنُکِ دل‌پیر، رد می‌شویم نخل‌هایی، جاهایی یله کرده‌اند سمت زمین، انگار که همین حالا از ریشه ور می‌آیند، می‌افتند روی خاک... باد ماسه‌های دریا را پای دیوار کومه‌های دل‌پیر جمع کرده.

  • دلپیر یادته... مردمونش هنوز مونده‌ن ... نه با پول، نه با زور، دولت حریفشون نشده. همه زمینای اطراف نیروگاه ‌اتمی‌ رِ خریده ولی ای مردمون از ای کومه‌خشتی‌یا جاکن نمی‌شن.
  • از توی تاریکی همین کومه‌ها، یکهویی می‌ ریزن بیرون، آدمای کپک زده، بیشتر از هزارتا، تو دهناشون یه فریادایی که نمی‌فهمم، می‌یان دور تا دورم جمع می‌شن، توی چشماشون همیشه یه کینه‌ای یا غضبی هس که نامعلومه.... نگاه می‌کنن و یه دفعه‌ انگار با یه دستوری که فقط خودشون می‌شنفن دست می‌برن به سنگ... فکر نمی‌ کردی کورایی مث من هم خواب ببینن؟... کورایی مث من هم دایم خواب ای کومه‌ها و آدماش رو می‌بینن... سنگم می‌زنن که مث سگ بتاروننم.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.