شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

مُسَکِّن

ساموئل بکت، ترجمه از مهدی نوید

نمی‌‌‌‌‌دانم کی مُردم. همیشه به نظرم رسیده در پیری مرُدم، حوالی نود سالگی و چه سنی! بدنم هم تاب آورد از سر تا پا، اما امشب تنها در تخت‌خواب سردم حس می‌‌‌‌کنم. پیرترم از آن روز، آن شب، وقتی آسمان با تمام روشنایی‌هایش بر سرم نازل شد. همان که گه‌گاه از زمان نخستین سکندری‌هایم در دوردست‌های زمین به آن چشم دوخته‌بودم. چون امشب هراسان‌تر از آنم که به صدای پوسیدن خودم گوش دهم. در انتظار زوال سرخ و عظیم قلب، شکاف‌های دیواره‌ی کورْروده و به انتها رسیدن قتل‌های تدریجی در کاسه‌ی سرم. یورش به ستون‌های استوار مجامعت با اجساد. پس برای خودم قصه‌ای می‌‌گویم، سعی می‌‌کنم برای خودم قصه‌ی دیگری بگویم تا سعی کنم خودم را آرام کنم و این جاست که حس می‌‌کنم پیر می‌‌شوم؛ پیر، حتی پیرتر از روزی که افتادم، کمک خواستم و کمک رسید. یا امکان دارد که در این قصه به زندگی بازگشته باشم بعد از مرگم؟ نه، کار من نیست به زندگی برگردم بعد از مرگم.

چه چیز مرا وقتی با هیچ کس نبودم، به حرکت واداشت؟ داشتند بیرونم می‌‌‌انداختند؟ نه، با هیچ کس نبودم. لانه‌ای می‌‌بینم پر از قوطی‌های خالی تازه ‌این جا خارج شهر نیست. شاید فقط ویرانه باشد؛ عمارتی ویرانه در حاشیه‌ی شهر، در چراگاهی چون چراگاه‌ها. درست می‌‌رسد تا دیوارهایمان، دیوارهای شان، و گاوها شب‌ها در پناه‌ استحکاماتش می‌‌خوابند. آن قدر مأمنم را عوض کرده‌ام حین هزیمت، که حالا نمی‌‌توانم لانه‌ها و ویرانه‌ها را تمیز دهم اما هرگز هیچ شهری به جز آن شهر نبوده.

حقیقت دارد که آدم اغلب در رؤیایی سیر می‌‌کند، خانه‌ها و کارخانه‌ها هوا را تاریک می‌‌کنند، ترامواها می‌‌‌گذرند و زیر پاهای آدم که خیس است از علف، ناگاه سنگ‌فرش سبز می‌‌شود تنها شهر کودکی‌ام را می‌‌شناسم. باید شهرهای دیگری را دیده‌باشم اما ناباورانه هر چه می‌‌گویم خنثی می‌‌‌شود. به حتم چیزی نگفته‌ام. گرسنه‌ام بود فقط؟ آب و هوا ترغیبم کرد؟ ابری و خنک بود. مطمئنم، اما نه تا حدی که بیرونم بکشد. در نخستین تلاش نتوانستم برخیزم؛ و مثلاً بار دوم هم و وقتی برخاستم به دیوار تکیه داده بودم و نمی‌‌‌دانستم می‌‌توانم ادامه بدهم؛ یعنی بایستم، یله داده به دیوار. ناممکن بود بروم بیرون و راه بروم، طوری حرف می‌‌زنم که انگار همه‌اش دیروز اتفاق افتاد. دیروز در حقیقت نزدیک است اما نه به قدر کافی برای آن که چیزی که‌ امشب می‌‌گویم همین امشب می‌‌‌گذرد در همین لحظه‌ی گذرا، دیگر با این آدم‌کش‌ها نیستم. در این بستر رعب بلکه در مأمن دور دستم هستم. دستانم چفتا چفت سرم خمیده، ناتوان، از نفس افتاده، آرام، رها و پیرتر از همیشه‌ام. اگر درست حساب کرده باشم با همه‌ی این احوال قصه‌ام را در زمان ماضی نقل می‌‌کنم. انگار افسانه‌ای باشد یا حکایتی کهن برای امشب.

 به دوران دیگری نیاز دارم تا به سنی در آیم که در آن بدل شدم به آن چه بودم. اما به تدریج خودم را بیرون کشیدم و با قدم‌های کوتاه بین درختان به راه افتادم. نگاه کن: درخت! مسیرِ روزهای قبل، پوشیده از گیاهان در هم گوریده بود، به تنه‌ی درختان تکیه می‌‌دادم تا نفسی تازه کنم و خودم را به مدد شاخه‌ها جلو می‌‌کشیدم. از آخرین بار عبورم ردی نمانده بود. بلوط‌های رو به زوال که دوبینیه  جاودانه ساخته آن جا بود. بیشه بود آنجا. حاشیه‌اش نزدیک بود. سبزی کدر و ژنده‌اش این را بر من فاش کرد، به نجوا.

بله، مهم نبود کجا بایستی، در این جنگل کوچک و اگر در دورترین گوشه‌ی رازپوشی ناشیانه‌اش بودی از هر سو پرتو این نور رنگ باخته را می‌‌دیدی؛ مژده‌ی خدا می‌‌داند چه ابدیت احمقانه‌ای . بمیر بی آن که زیاده درد بکشی، فقط اندکی، همین قدر ارزش وقتت را دارد. زیر آسمان کور با دستان خودت چشمانت را ببند که عن‌قریب جز حدقه از آن چیزی نمی‌‌‌ماند. آن وقت بی درنگ مردار شو تا کلاغ‌ها را به اشتباه نیندازی. مزیت خفه شدن در آب این است، یکی از مزایا. خرچنگ‌ها هرگز به ‌این زودی پیدایت نمی‌‌کنند. اما اتفاق عجیبی افتاد همین که از جنگل خلاص شدم دست آخر در حینی که بی اعتنا رد می‌‌شدم از جویی که احاطه‌اش کرده بود افکاری سبعانه به سرم زد، از آن‌ها که لبخند به لب دارند. مرتعی سرسبز پیش رویم گسترده بود، بی‌همتا شاید. چه اهمیتی دارد؟ خیس از شبنمِ سر شب یا بارانِ تازه. آن سوی این چمنزار تا آنجا که به قطع و یقین می‌‌دانم، یک راه ‌است. بعد یک کشتزار و سرانجام باروها، آخرین چشم انداز، کوه پیکر و مستحکم، اندکی در برابر آسمانی به همان تیرگی رخ می‌‌‌نمایاند، ویرانه به نظر نمی‌‌‌رسید از منظر من، اما این طور بود تا آن جا که به قطع و یقین می‌‌دانم چنین بود. چشم انداز پیش رویم بیهوده، چون خوب می‌‌شناختمش و ازش بیزار بودم. آن چه دیدم مردی بود تاس در کت و شلواری قهوه‌ای. یک کمدین قصه‌ی بامزه‌ای می‌‌گفت درباره‌ی یک فاجعه، منظورش را نگرفتم. کلمه‌ی لیسک را به کار می‌‌برد یا لیسه، برای این که حاضران را سر شوق بیاورد. زن‌ها به نظر می‌‌‌رسید حتی بیشتر از همراهانشان سرگرم شده‌اند اگر چنین چیزی ممکن باشد. خنده‌ی گوش‌خراششان رخنه می‌‌کرد در صدای دستها و فروکش که می‌‌کرد باز اینجا و آن جا، در قهقهه‌های، ناگهانی درمی‌‌‌گرفت. حتی وقتی قصه‌ی بعدی شروع شده‌بود.

این طور بود که آن بخش قصه از دست می‌‌‌رفت. اما باید امشب برایم اتفاقی بیفتد، برای تنم، همچنان که در اساطیر یا استحاله اتفاق می‌‌‌افتد. این تن پیر که هرگز اتفاقی برایش نیفتاده ‌یا به ندرت، که هرگز با هیچ چیز مواجه نشد، عاشق هیچ چیز نشد، در تمنای هیچ چیز نبود در دنیای مکدرش مگر آن که‌ آینه‌ها را در هم بشکند، آینه‌های تخت، محدب، بزرگ‌نما، کوچک‌نما، و محو شود در آشفتگی تصاویر.

بله، ‌امشب باید مثل قصه‌ای باشد که پدرم برایم می‌‌خواند هر شب وقتی کوچک بودم و او صحیح و سالم بود تا آرامم کند. هر شب هر سال انگار در نظرم همین شب است که چندان چیزی از آن به خاطر نمی‌‌‌آورم به جز این که ماجرای شخصی بود به اسم جو بریم  یا برین، پسر نگهبان فانوس دریایی، پسر پانزده‌ساله‌ای قوی و عضلانی، این طور می‌‌‌گفتند که مایل‌ها در شب شنا کرد با چاقویی میان دندان‌هایش در تعقیب کوسه‌ای. یادم نیست چرا. صرفاً از روی دلاوری. می‌‌توانست قصه را به راحتی برایم تعریف کند. از بر بود. من هم از بر بودم اما این آرامم نمی‌‌کرد. مجبور بود برایم بخواندش، هر شب، یا وانمود کند برایم می‌‌خواندش. صفحات را ورق می‌‌زد و تصاویری را شرح می‌‌داد که عکس‌های خودم بود. هر شب همان‌ها، تا بر شانه‌اش به خواب می‌‌‌رفتم. اگر کلمه‌ای را جا می‌‌‌انداخت ضربه‌ای به‌اش می‌‌زدم با مشت کوچکم در شکم بزرگش که بیرون زده بود از ژاکت کهنه و شلوار بی‌دکمه‌ای که از تشریفات مرسوم نجاتش می‌‌داد.

اکنون پیش رویم عزیمت است، تقلا و شاید بازگشت. پیش روی پیرمردی که ‌امشب هستم. پیرتر از آن که پدرم بود. پیرتر از هر زمان دیگری.

با قدم‌های خشک و کوتاه و در عین حال سست از چمن‌زار رد شدم؛ بهترین حالتی که می‌‌توانستم از پسش بربیایم. از آخرین بار عبورم ردی نمانده بود مدتها پیش بود. و ساقه‌های کوچک کبود دوباره عن‌قریب قد راست می‌‌کنند، محتاج هوا و نور. جای ساقه‌های شکسته هم عن قریب پر می‌‌شود. از مسیری که گذرگاه شبانان می‌‌خواندندش وارد شهر شدم بی آن که کسی را دیده باشم. فقط نخستین خفاش‌های شب همچون تصلیب‌های پرنده. صدایی هم نشنیدم مگر صدای قدم‌هایم، قلبم در سینه‌ام و بعد همین که رفتم زیر طاق، هوهوی یک جغد، فریادی که هم زمان چنان نرم و کرکننده بود که در شب. صدا می‌‌زد، جواب می‌‌داد، پیچیده بود در سرتاسر بیشه‌ی کوچکم و آن اطراف در مأمنم جلوه‌ی زنگ خطر داشت. هر چه در شهر پیش می‌‌رفتم بیشتر از حال و هوای متروکش مبهوت می‌‌‌شدم. طبق معمول روشن بود، روشن‌تر از معمول، گرچه مغازه‌ها بسته بود. اما روشن بود چراغ پشت ویترین‌ها. بی‌تردید با هدف جلب نظر مشتریان و ترغیبشان که بگویند، بگویم، چشمم را گرفته‌است. گران هم نیست فردا برمی‌‌گردم اگر عمری باقی بود.

کم مانده بود بگویم، ای وای امروز یکشنبه ‌است، ترامواها در حرکت بودند، اتوبوس‌ها هم، اما چندتایی، آهسته، خالی، بی‌سروصدا، انگار در زیر آب. یک اسب هم ندیدم. پالتو سبز بلندی تنم بود با یقه‌ی مخمل، نظیر همان که راننده‌ها حدود ۱۹۰۰ می‌‌‌پوشیدند، پالتو پدرم، اما آن روز آستین نداشت، شنلی بزرگ بود اما به تنم همچنان همان سنگینی را داشت بی هیچ گرمایی، و دنباله‌هایی که زمین را جارو می‌‌کرد، می‌‌‌خراشیدش. انگار از بس که سفت شده بود و از بس که من آب رفته بودم.

چه اتفاقی می‌‌خواست، چه اتفاقی می‌‌توانست در این فضای خالی برایم بیفتد؟ اما حس می‌‌کردم خانه‌ها پر از آدم است پنهان در پس پرده‌ها. به خیابان نگاه می‌‌کردند یا کز کرده در دورترین اعماق اتاق سر در میان دست‌ها غرق رؤیا بودند. تا لبه‌ی کلاهم همچون همیشه به بالاتر نگاه نکردم. بی‌درنگ از شهر گذشتم و به دریا رسیدم. با تعقیب رودخانه تا مصبش مدام می‌‌‌گفتم بر می‌‌‌گردم. ناباورانه قایق‌ها در بندرگاه لنگر انداخته بودند، بسته شده به اسکله در همان تعداد معمول، انگار سرم می‌‌شد معمول و غیر معمول چیست اما باراندازها متروک بود و هیچ نشانی یا جنبشی حاکی از ورود و خروج نبود اما همه چیز می‌‌‌توانست لحظه به لحظه تغییر کند و همچون شعبده برابر چشمانم دگرگون شود. بعد یک سره، تکاپوی آدم‌ها. و اسباب دریا، دکل‌های کشتی بزرگ موقرانه تکان می‌‌خورد و دکل‌های کشتی کوچک شادمانه‌تر. تأکید می‌‌کنم، و جیغ هولناک مرغان نوروزی و شاید فریاد ملوانان را می‌‌شنیدم و ممکن بود دزدکی سوار یک کشتی باری عازم خارج بشوم و کاملاً دور شوم و چند ماهی را آن دورها سر کنم، شاید حتی یکی دو سال زیر آفتاب در آرامش پیش از آن که بمیرم و اگر آن قدر دور نمی‌‌شدم وضع امور تأسف‌آور می‌‌شد. اگر نمی‌‌توانستم در آن جماعت نامنزجرکننده با کسی آشنا شوم که کمی ‌‌‌آرامم کند یا چند کلامی ‌‌‌با ملوانی ردو بدل کنم، مثلاً کلماتی که با خود به مأمنم ببرم تا به کلکسیونم بیفزایم. به انتظار بر گردونه‌ی لنگر بی‌سری نشستم و گفتم حتی گردونه‌های لنگر هم امشب خراب است و زل زدم به دریا، به آن سوی موج شکن‌ها، بی آن که کشتی‌ای ببینم. نورهایی هم سطح آب می‌‌دیدم و همین طور فانوس‌های دریایی قشنگی در دهانه‌ی بندر و فانوس‌های دیگری در دوردست که سوسو می‌‌زدند در کرانه، جزایر، دماغه‌ها، اما همچنان هیچ نشانه ‌یا جنب و جوشی ندیدم و مهیای رفتن شدم تا محزون رو برگردانم از این بندرگاه مرده چون بعضی مناظر جان می‌‌دهند برای وداع‌های عجیب و غریب، فقط باید سر خم می‌‌‌کردم و به پاهایم می‌‌نگریستم، چون همیشه در این حالت نیرو می‌‌‌گرفتند. چه طور بگویم نمی‌‌دانم و همیشه از سوی زمین بود تا از آسمان، به رغم اعتبارش که به وقت مصیبت به دادم می‌‌‌رسید و آن جا بر سنگ‌فرش که متوجهش نبودم. چرا متوجهش باشم؟ از دور بندرگاه را دیدم؛ آن جا که خیزاب سیاه از همه جا خطرناک‌تر بود و دورادورم کولاک و لاشه‌ی کشتی.

گفتم هرگز به‌این جا برنمی‌‌گردم اما وقتی با فشار دستانم بر لبه‌ی گردونه‌ی لنگر، خود را به زحمت بالا کشیدم، برابرم پسربچه‌ای پدیدار شد که بزی را از یک شاخ نگه داشته بود. دوباره نشستم. ساکت همان جا ایستاد و نگاهم کرد بی آن که ترس یا نفرتی در او مشهود باشد. باید اعتراف کنم که نور ضعیف بود. سکوتش به نظرم طبیعی آمد. انتظار می‌‌‌رفت من که بزرگترم اول حرف بزنم. پابرهنه بود و ژنده‌پوش. روح سرگردان ساحل از مسیرش جدا شده بود تا ببیند این لاشه‌ی کشتی تیره رنگ که در محوطه‌ی اسکله رها شده چه در چنته دارد. حدسم این بود. حالا با آن چشمان شرارت بارش مرا می‌‌‌پایید و شکی برایش باقی نمانده بود و با این حال سرجایش ماند. یعنی این فکر خفت بار من است؟ تکان خوردم، چون بالاخره باید برای همین می‌‌‌آمدم بیرون. به طریقی و بدون آن که توقع منفعتی از آن چه پیش می‌‌‌آید داشته باشم تصمیم گرفتم باش حرف بزنم. بنابراین کلمات را به صف کردم و دهانم را باز کردم با این تصور که می‌‌شنوم‌شان اما جز تلق‌تلوق چیزی نشنیدم، نامفهوم حتی برای منی که می‌‌دانستم مقصودم چیست. اما چیزی نبود. گنگی محض در نتیجه‌ی سکوت طولانی، همچون درِ بیشه‌ای که دهانه‌ی جهنم را می‌‌‌پوشاند. یادت که می‌‌آید، من همین الآن یادم آمد.

بی آن که بزش را رها کند به من چسبید و آب نباتی بدون کاغذ پیچ تعارفم کرد. نظیر همان‌ها که با یک پنی می‌‌توانی بخری. دست کم هشتاد سال بود که به من آب نبات تعارف نشده بود، اما با شورو شوق گرفتمش و گذاشتمش در دهانم. حالت‌های قدیمی‌‌‌دوباره سراغم آمد. بیش از پیش تکان خوردم چرا که همین را می‌‌خواستم. آب نبات‌ها به هم چسبیده بود و جان به لب شدم تا بهترینشان را، سبزش را از باقی جدا کنم اما او کمکم کرد و دستش خورد به دستم و لحظه‌ای بعد همین که خواست برود، در حالی که بزش را به زحمت در پی خود می‌‌کشید، با حرکات شدید تمام تنم به‌اش اشاره کردم که بماند و گفتم با پچ‌پچی شتابان کجا می‌‌روی ،آقاکوچولو با خانم بزه؟ هنوز کلمات کاملاً از دهانم خارج نشده بود که از شرم صورتم را پوشاندم و تازه ‌این‌ها همان کلماتی بود که لحظه‌ای پیش کوشیده بودم بر زبان بیاورم. کجا می‌‌روی آقاکوچولو با خانم بزه! اگر می‌‌توانستم از شرم سرخ بشوم، می‌‌شدم، اما خون زیادی در دست و پایم نمانده بود. اگر یک پنی در جیبم داشتم می‌‌دادمش به او تا مرا ببخشد اما در جیبم نه پول داشتم و نه چیز دیگری. هیچ چیز نیست که بتواند به کوچولویی نگون‌بخت در آستانه‌ی زندگی شادی ببخشد. به گمانم غیر از سنگم هیچ چیز همراهم نداشتم. آن روز انگار بدون قصد قبلی زده بودم بیرون. از تن کوچکش مقدر بود چیزی بیش از موی مجعد مشکی و انحنای قشنگ پاهای برهنه و بلندش، که تماماً عضلانی و چرک بود، نبینم و دستش چه شاداب و مشتاق! آن را هم به ‌این زودی‌ها فراموش نمی‌‌کنم. در پی کلمات بهتری بودم تا به او بگویم. خیلی دیر یافتم‌شان رفته بود او. خیلی دور نه، ‌اما دور از زندگی‌ام بیرون رفت بی آن که خم به ابرو بیاورد. دیگر هیچ وقت افکارش را متوجه من نمی‌‌کند مگر شاید وقتی که پیر شده و در حالی که در ایام کودکی‌اش غور می‌‌کند با آن شب پلید مواجه شود و بز را باز از شاخ بگیرد و کمی ‌‌‌پیشم بماند. یا کسی چه می‌‌داند شاید اندکی عطوفت، حتی رشک، اما تردید دارم. حیوان‌های زبان بسته‌ی نازنین و بینوا چه قدر به کمکم می‌‌آمدید

شغل بابایت چیست؟ این چیزی است که اگر به من فرصت داده بود به‌اش می‌‌گفتم. چیزی نگذشت که جز لکه‌ی محوی از آن‌ها باقی نماند که اگر نمی‌‌‌دانستم ممکن بود آن را با کنتائوری جوان اشتباه بگیرم. چیزی نمانده بود پشکل بز را بخورم، بعد مشتی از آن گلوله‌ها را که خیلی زود سرد و سفت شده بود برداشتم، بوییدم و حتی چشیدم‌شان. نه، ‌این امشب به کارم نمی‌‌‌آید. می‌‌گویم امشب انگار همیشه همان شب بود اما مگر دو شب هم ممکن است؟ رفتم با این قصد که هر چه زودتر برگردم اما دست خالی برنمی‌‌‌گردم. مدام می‌‌گویم هرگز به‌این جا برنمی‌‌‌گردم. پاهایم عذابم می‌‌‌داد. هر قدم آرزو می‌‌کردم آخرین قدمم باشد، اما نگاه که به ویترین‌ها انداختم، دزدکی استوانه‌ی بزرگی روی آسفالت دیدم که از کنارم رد می‌‌شد. انگار سوار بر غلتک به حتم تند راه می‌‌‌رفتم، چون از بیش از یک عابر جلو زدم. این هم از اولین نفرات، بدون احتساب خودم، منی که در حالت عادی از معلولان هم جا می‌‌ماندم و بعد به نظرم رسید صدای پاها را می‌‌شنوم که پشت سرم محو می‌‌شود و همچنان هر قدم آرزو می‌‌کردم کاش قدم آخرم باشد. آن قدر که از میدانی سر در آوردم که وقت خروج متوجهش نشده بودم. کلیسای جامعی در دور دست پدیدار شد. تصمیم گرفتم داخل شوم، اگر باز باشد و پنهان شوم، مثل قرون وسطی، جای دیگری نداشتم.

می‌‌گویم کلیسای جامع، ممکن است نبوده باشد، نمی‌‌‌دانم، فقط می‌‌دانم که خشمگینم می‌‌کند اگر در این قصه که قرار است آخری باشد در یک کلیسای عمومی‌‌‌پناه گرفته باشم.

متوجه طاق‌های اشتوتسن‌وکسل ساکسونی  شدم. اثری جذاب، اما مجذوبم نکرد. شبستان نورانی، متروک به نظر می‌‌‌آمد. چندین بار اطرافش قدم زدم بی آن که احدی را ببینم، شاید پنهان شده بودند زیر جایگاه گروه کر، یا پناه گرفته بودند پشت ستون‌ها،مثل دارکوب.

 ناگاه در نزدیکی و بدون آن که سروصدای طولانی پیش درآمد را شنیده باشم، ارگ مثل بمب طنین انداخت. از روی پلاسی که جلو محراب رویش دراز کشیده بودم پریدم و تندی رفتم به انتهای دیگر شبستان انگار بخواهم بروم بیرون اما راهرویی جنبی بود و دری که ازش رد شدم و غیبم زد، راه خروج نبود.

چون به جای آن که در حال تجدید قوا برای شب باشم، دیدم پای راه پله‌ای مارپیچ رسیده‌ام که به سرعت ازش بالا می‌‌رفتم، بی‌اعتنا به قلبم، همچون کسی که دیوانه‌ای جانی، سایه به سایه تعقیبش می‌‌کند. راه پله از نمی‌‌‌دانم چه چیزی کمی‌‌‌روشن بود، شاید از شکاف‌ها. در حالی که نفس‌نفس می‌‌زدم تا بالکنِ برآمده، بالا رفتم که راه پله به آن منتهی می‌‌شد و در حالی که با حفاظی بدبینانه از فضا جدا می‌‌‌شد، دیواری صیقلی و مدور را در بر می‌‌‌گرفت که قبه‌ای کوچک با روکش اندوده با سرب یا زنگ مس رویش را پوشانده بود پوف! از این واضح‌تر نمی‌‌توانم بگویم. مردم باید برای این منظره آمده باشند این جا، اگر کسی پرت شود در راه می‌‌میرد. همان طور که خودم را به دیوار چسبانده بودم بنا کردم به چرخیدن در جهت حرکت عقربه‌ی ساعت، اما به زحمت چند قدمی ‌‌‌رفته بودم که به مردی برخوردم که در جهت دیگر می‌‌‌چرخید با منتهای احتیاط، چه قدر دوست داشتم هلش بدهم یا هلم بدهد.

 از روی لبه با چشم‌های گشاد لحظه‌ای به من خیره شد و بعد از جانب حفاظ جرئت نکرد از کنارم رد شود و خوب حدس زد که از دیوار جدا نمی‌‌شوم تا به‌اش لطفی کرده باشم. ناگهان پشتش را به من کرد، در واقع سرش را، چون پشتش به دیوار چسبیده بود و از راهی که آمده بود به عقب رفت، طوری که چندی بعد چیزی جز دست چپ ازش نماند. لحظه‌ای طول کشید بعد از دیدرس ناپدید شد. تنها چیزی که برایم ماند تصور دو چشم سوزان بود که زیر کلاهی پیچازی از حدقه بیرون زده بود. به وادی چه چیزگیِ کابوس‌واری لغزیده‌ام؟

کلاهم پرید، اما به لطف بندش دور نرفت. سرم را به سوی راه پله گرداندم و چشم چرخاندم، هیچ چیز. بعد دختر بچه‌ای ظاهر شد به همراه مردی که دستش را گرفته بود، هر دو چسبیده به دیوار. دختر را هل داد سمت راه پله، از پی دختر ناپدید شد، برگشت و چهره‌ای نشانم داد که مرا پس راند. فقط سر برهنه‌اش را بر بالای آخرین پله دیدم، وقتی دیگر رفته بودند، داد زدم، با عجله سرتاسر بالکن را گشتم. هیچ کس.

به افق نگاه کردم، همان جا که آسمان، دریا، دشت و کوه به هم می‌‌رسند، کمی‌‌‌پایین‌تر ستاره‌ها، با آتش‌هایی اشتباه گرفته نشود که مردمان بر می‌‌‌افروزند، در شب، یا خودبه خود افروخته می‌‌شوند. کافی است. برگشتم به خیابان و سعی کردم راهم را در آسمان پیدا کنم همان جا که دب اکبر و اصغرش را خیلی خوب می‌‌شناختم. اگر کسی را دیده بودم، نگهش می‌‌داشتم تا بپرسم. وحشتناک‌ترین حالت ستارگان هم مرعوبم نمی‌‌‌کرد. می‌‌گفتم، در حالی که دست به کلاهم می‌‌بردم، مرا ببخشید عالی‌جناب، دروازه‌ی شبان، محض رضای خدا. فکر کردم نمی‌‌توانم جلوتر بروم، اما همین که نیرو به پاهایم رسید روانه شدم. عجیب است اما با شتابی بسیار قابل قبول. دست خالی برنمی‌‌‌گشتم، نه کاملاً.

با خود این یقین حقیقی را می‌‌آوردم که همچنان در این دنیا هستم، در آن دنیا هم، انگار. اما تاوانش را می‌‌دادم. بهتر دیدم شب را در کلیسای جامع سر کنم، روی پلاس جلو محراب. صبح على الطلوع به راهم ادامه می‌‌دادم و گرنه درازکش در جمود نعش پیدایم می‌‌کردند خودِ خودِ تن، زیر آن چشمان آبی که منشأ امیدهای فراوان بود و مرا لای روزنامه‌های عصر می‌‌‌پیچیدند. اما ناگهان خیابانی عریض را پایین می‌‌‌آمدم، تقریباً آشنا، اما ممکن نبود پایم را در آن گذاشته باشم در عمرم، اما همین که فهمیدم پایین می‌‌روم، عقب‌گرد کردم و در مسیر مخالف به راه افتادم. چرا که ترسیدم اگر پایین بروم، بازگردم به دریا که قسم خورده بودم هرگز به‌اش بازنگردم. وقتی می‌‌گویم عقب‌گرد کردم یعنی در یک نیم دایره‌ی عریض به عقب چرخیدم بی آن که از سرعتم بکاهم، چرا که ترسیدم اگر بایستم نتوانم دوباره شروع کنم. بله از این هم می‌‌ترسیدم و امشب هم جرئت نمی‌‌کنم بایستم.

بیش از پیش مبهوت تضاد مابین خیابان‌های روشن از نور چراغ و حال و هوای متروکشان شدم. این که بگویم مشوشم کرد نه، ‌اما با این همه می‌‌گویمش به‌امید آن که تسلی پیدا کنم. این که بگویم هیچ کس بیرون از خانه نبود، نه. تا آن حد پیش نمی‌‌‌روم، چون چند پرهیب دیدم؛ مرد و زن. پرهیب‌های غریب، اما نه غریب‌تر از معمول. این که چه ساعتی می‌‌توانسته باشد، نمی‌‌‌دانستم جز این که به حتم ساعتی از شب بوده‌است. اما می‌‌‌توانسته سه چهار صبح باشد، درست همان طور که می‌‌‌توانسته ده‌ یازده شب باشد. بی تردید بسته به ‌این که کسی از کمبود عابران یا از تلألؤ غیر معمول تابیده از چراغ‌های خیابان و چراغ‌های راهنمایی تعجب کند یا خیر، ممکن نبود کسی از هیچ کدام از این موارد تعجب نکند مگر این که خل باشد. حتی یک اتومبیل شخصی هم نبود، اما اعتراف می‌‌کنم که گاه ‌یک وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومی‌‌‌ بود، قوس آرامی ‌‌‌از نور، خاموش و خالی.

شرح و بسط این تناقضات خواسته‌ی من نیست چون گفتن ندارد که همه‌مان در یک جمجمه‌ایم اما چاره‌ای جز این ندارم که چند نکته‌ی دیگر را اضافه کنم، تمام موجودات فانی‌ای که دیدم تنها بودند و انگار در خودشان فرورفته بودند. باید منظره‌ی آشنایی باشد اما به نظرم با چیزی دیگر در آمیخته‌است. تنها جفت، دو مردِ گلاویز بودند، پاهایشان در هم تابیده بود. فقط یک دوچرخه‌سوار دیدم همان راهی را می‌‌‌رفت که من می‌‌رفتم. همه همان راهی را می‌‌‌رفتند که من می‌‌رفتم. وسایل نقلیه هم تازه متوجه شده بودم، به نرمی ‌‌‌در میانه‌ی خیابان رکاب می‌‌زد، روزنامه‌ای را می‌‌خواند که با دو دست گشوده جلو چشمانش نگه داشته بود. هر از گاهی بی آن که خواندنش را قطع کند زنگ می‌‌زد. دور شدنش را تماشا کردم تا وقتی که چیزی جز نقطه‌ای در افق از او نماند.

ناگهان زنی جوان و شاید سهل الحصول، پریشان و با لباس آشفته، مثل خرگوشی از این طرف به آن طرف خیابان جهید. این تمام چیزی است که باید اضافه می‌‌‌کردم اما اتفاق عجیبی افتاد، یکی دیگر، اصلاً درد نداشتم، حتی در پاهایم، ضعف. یک کابوس شبانه‌ی درست و حسابی و یک قوطی ساردین حالم را جا می‌‌‌آورد. سایه‌ام، یکی از سایه‌هایم جلوم افتاد، کوچک شد، سرید زیر پاهایم، طبق روال سایه‌ها از پی‌ام کشیده شد. این درجه از ابهام، قضیه را در نظرم روشن کرد، اما ناگهان جلوتر از خودم مردی در همان سوی خیابان که به همان مسیر می‌‌رفت، یک ریز درباره‌ی همان چیزی حرف می‌‌زد که من حرف می‌‌زدم تا مبادا یادم برود.

فاصله‌ی بین‌مان نسبتاً زیاد بود، دست کم هفتاد قدم، و از ترس این که نکند از من بگریزد پا تند کردم، در نتیجه انگار روی غلتک به جلو کشیده می‌‌شدم. گفتم این من نیستم، بگذار نهایت استفاده‌ام را ببرم. در دم به ده قدمی ‌‌‌پشت سرش که رسیدم قدم‌هایم را آرام کردم تا یک‌باره به او نخورم و نفرتی را تشدید نکنم که بدنم حتی در رقت‌انگیزترین و ذلیلانه‌ترین حالات هم بر می‌‌‌انگیخت و لحظه‌ای بعد، فروتنانه با او هم گام بودم: ببخشید عالی‌جناب، دروازه‌ی شبان، محض رضای خدا.

از نزدیک عادی به نظر می‌‌‌آمد سوای آن حال و هوای فرونشست درونی مذکور. چند قدمی‌‌‌از او پیش افتادم، چرخیدم، قوز کردم، دست به کلاهم بردم و گفتم محض رضای خدا. ساعت دقیق! کاش اصلاً وجود نمی‌‌داشتم. اما پس آب‌نبات چه؟ فریاد زدم روشنایی! با در نظر گرفتن نیازم به کمک نمی‌‌توانم بفهمم چرا راهش را سد نکردم. نمی‌‌‌توانستم همین. نمی‌‌‌توانستم لمسش کنم تا کنار جدول نیم‌کتی سنگی دیدم. رویش نشستم و پاهایم را انداختم روی هم مانند والتر.  باید خوابم برده باشد چون ناگاه دیدم مردی کنارم نشسته. همچنان نگاهش می‌‌کردم. وقتی چشمانش را باز کرد و رو به من چرخاند، انگار که برای اولین بار، چون خودش را بی اعتنا جمع کرد، گفت تو از کجا سروکله ات پیدا شد؟ این که دوباره مورد خطاب واقع می‌‌شدم خیلی زود تحت تأثیرم قرار داد. گفت دردت چیست؟ سعی کردم شبیه به کسی به نظر برسم که تنها دردش چیزی است که با آن زاده شده‌است. همان طور که به نرمی ‌‌‌کلاهم را از سرم بر می‌‌‌داشتم و از نیم‌کت نیم‌خیز می‌‌شدم، گفتم مرا ببخشید عالی‌جناب، محض رضای خدا، ساعت دقیق! ساعتی را گفت که‌ یادم نیست، ساعتی که هیچ چیز را روشن نکرد، فقط همین را یادم است و آرامم نکرد. اما چه ساعتی می‌‌توانسته با من این کار را بکند؟

آه، می‌‌دانم، می‌‌دانم کسی که بخواهد می‌‌‌آید. اما تا آن وقت؟

گفت چه گفتی؟ متأسفانه چیزی نگفته بودم. اما طفره رفتم و ازش خواستم اگر می‌‌تواند کمکم کند تا راه گم کرده‌ام را پیدا کنم. گفت نه، چون اهل این اطراف نیستم و اگر روی این بلوک نشسته‌ام برای این است که هتل‌ها جا نداشتند یا مرا نمی‌‌‌پذیرفتند، نمی‌‌‌دانم. اما قصه‌ی زندگی‌ات را برایم بگو بعد ببینیم چه می‌‌شود. فریاد زدم: زندگی‌ام؟ گفت: بله. می‌‌دانی از آن نوع - چه طور بگویم؟ مدتی به فکر فرو رفت بی‌تردید می‌‌‌کوشید سر در بیاورد به چه زندگی‌ای می‌‌توان گفت یک نوع، دست آخر ادامه داد با کم حوصلگی، بگذریم این را همه می‌‌‌دانند. سقلمه‌ای به دنده‌هایم زد. گفت بی‌جزئیات لب مطلب، لب مطلب اما چون ساکت ماندم، گفت: بگذار برایت قصه‌ی خودم را تعریف کنم بعد منظورم را می‌‌‌فهمی. ‌‌‌شرحی که بعد از آن داد کوتاه و فشرده بود واقعیت بدون نظر شخصی. گفت: به‌این می‌‌گویم زندگی، منظورم را فهمیدی؟

بد نبود. سرگذشتش مسلماً یک جاهایی شبیه به قصه‌های پریان بود. گفتم: اما پائولین، هنوز هم باش هستی؟ گفت: بله، اما دارم ترکش می‌‌‌گویم و با یکی دیگر شروع می‌‌کنم، جوانتر و ترگل ورگل‌تر. گفتم: خیلی سفر می‌‌روی گفت: آه، زیاد، زیاد. کلمات به‌یادم می‌‌‌آمد و این که چه طور ادایشان کنم. گفت: همه‌ی این‌ها بی‌شک برای تو خاطره‌است. گفتم: نظرت چیست مدتی بین ما بمانی؟ این جمله به طور خاص به نظرم خوب از آب درآمد. گفت: اگر بی‌ادبی نیست چند سالت است؟ گفتم: نمی‌‌‌دانم. فریاد زد: نمی‌‌دانی؟ گفتم: دقیقاً نه. گفتم: اما چه به سر زن می‌‌‌آید؟ گفت: کی؟ گفتم: پائولین. با اعتماد به نفس و آرامش گفت: پیر می‌‌شود، اول به آرامی، ‌‌‌بعد تند و تندتر با درد و تلخ‌کامی‌‌‌در حالی که در فقر و نداری دست و پا می‌‌زند. صورتش کامل نبود اما بیهوده براندازش کردم. عوض آن که گویی با مغار کنده‌کاری شود و جنس گچ به خود بگیرد، در گوشت خود پوشیده مانده بود. تیغه‌ی بینی به بالشتکش وصل بود.

حقیقت دارد گفت و گو همواره برایم ناخوشایند بود. مشتاق آن کیفیت بی‌نظیر و دلپذیر بودم. ممکن بود آرام بَرَش قدم گذاشته باشم، چکمه به دست و مشتاق سرپناه بیشه‌ام بودم، به دور از این روشنایی وحشتناک. گفت: با چه می‌‌سوزی و می‌‌سازی؟ کیف سیاه بزرگی بر زانوانش گذاشته بود شبیه به کیف قابله‌ها. به گمانم مملو از شیشه‌های براق بود. ازش پرسیدم: آیا همه‌شان مانند هم‌اند؟ گفت: اُهو! نه، برای همه‌ی ذائقه‌ها. یکی برداشت و به طرفم گرفت در حالی که می‌‌گفت: یک و شش. چه می‌‌‌خواست؟ که آن را به من بفروشد؟ با این فرض به‌اش گفتم: هیچ پولی ندارم. فریاد زد: هیچ پولی! بی خبر دستش بر پس گردنم فرود آمد. انگشتان پرقدرتش بسته شد و با پیچ و تابی ناگهانی مرا تا مقابل خودش بالا برد اما عوض این که کارم را تمام کند بنا کرد به زمزمه‌ی کلماتی چنان دلنشین که سست شدم و سرم افتاد روی پایش. تمایز میان صدای دلنواز و انگشتانی که بر گردنم ضرب می‌‌زد، چشم گیر بود. اما رفته‌رفته هر دو در انتظاری ویرانگر ادغام شد. اگر بتوانم چنین بگویم و می‌‌‌گویم. تا آنجا که می‌‌دانم امشب چیزی ندارم که از دست بدهم و اگر به ‌این جا رسیده‌ام (در قصه‌ام) بی آن که چیزی تغییر کرده باشد، چون اگر چیزی تغییر کرده بود به گمانم می‌‌فهمیدم، این واقعیت که به ‌این نقطه رسیده‌ام، باقی است و این چیز مهمی‌‌‌است، آن هم بدون تغییر چیزی و این هم مهم است.

کارهای عجولانه توجیهی ندارد. نه،‌ این موضوع باید آرام‌آرام خاتمه یابد، همان قدر آرام که قدم‌های معشوق بر پله‌‌ها خاتمه می‌‌‌یابد. اویی که نمی‌‌توانست عاشق باشد و بازنمی‌‌‌گردد و قدم‌‌هایش هم این را می‌‌گوید که او نمی‌‌توانست عاشق باشد و بازنمی‌‌‌گردد. ناگهان مرا به گوشه‌ای پرت کرد و باز شیشه را نشانم داد گفت: همه‌اش مال تو. این‌ها نمی‌‌‌توانست مثل قبل باشد. گفت: می‌‌خواهی‌اش؟ نه، ‌اما گفتم: بله تا سردرگمش نکنم. پیشنهاد معاوضه داد گفت: کلاهت را بده. ‌امتناع کردم. گفت: چه قاطعیتی ،گفتم: چیزی ندارم. گفت: جیب‌هایت را بگرد. گفتم: چیزی ندارم. دست خالی بیرون آمدم. گفت: یک بند پوتین بده. ‌امتناع کردم. سکوت طولانی. سرانجام گفت: پس بوسه‌ای به من بده. می‌‌دانستم حرف بوسه همه جا هست. گفت: کلاهت را بر می‌‌‌داری؟ برش داشتم. گفت: بگذارش سرت، با کلاه بهتری. بر سرم گذاشتمش. گفت: بیا بوسه‌ای به من بده و بگذار تمامش کنیم. به ذهنش آیا خطور نکرد ممکن است قبول نکنم؟ نه، بوسه بند پوتین نیست. حتماً از صورتم فهمیده‌است که هنوز شور و هیجان در وجودم نمرده. گفت بیا. دهانم و کپه‌ی موی دوروبرش را تمیز کردم و جلو بردم. گفت: یک لحظه. دهانم بی حرکت ماند. گفت: می‌‌دانی بوسه چیست؟ گفتم: بله بله. گفت: اگر بی ادبی نیست آخرین بارت کی بود؟ گفتم: چند وقت پیش. کلاهش را برداشت کلاه ِلگنی و به میان پیشانی‌اش ضربه‌ای زد. گفت: این جا، فقط همین جا. جبین اشراف مآبانه‌ای داشت، سفید و بلند. چشمانش را بست و خم شد. گفت: زود باش. لبانم را طوری که مادر یادم داده بود ورچیدم و همان جا که گفته بود پایین آوردم. گفت: بس است. دستش را برد بالا طرف آن جا اما حرکتش را ناتمام رها کرد و کلاهش را بر سر گذاشت. برگشتم و به آن سوی خیابان نگاه کردم. تازه متوجه شدم نشسته‌ایم رو به روی مغازه‌ی قصابی اسب. گفت: بیا بگیرش. فراموش کرده بودم. برخاست. ایستادنش چندان طول نکشید. با لبخندی شاداب گفت: آسیاب به نوبت. دندان‌هایش برق زد. صدای قدم‌هایش را که محو می‌‌شد شنیدم. چه باقی مانده. ‌اما آخرش است یا این که رؤیا دیده‌ام، دارم رؤیا می‌‌بینم؟ نه، نه، هیچ کدام، چون رؤیا چیزی نیست. شوخی‌ای بیش نیست و بدتر از آن شوخی مهمی‌‌‌است. گفتم: تا برآمدن روز همین جا بمان. بخواب تا چراغ‌ها خاموش شود و خیابان دوباره جانی بگیرد اما برخاستم و به راه افتادم. دردهایم برگشته بود اما همراه با چیزی نامعمول که نمی‌‌‌گذاشت دور خودم بپیچمشان. اما گفتم: کم‌کم به هوش می‌‌‌آیی. فقط از طرز راه رفتنم که آرام و خشک بود و انگار در هر قدم مسئله‌ی ایستادینامیکی‌ای را حل می‌‌کرد که تا پیش از آن هرگز طرح نشده بود. دوباره قابل شناسایی شده بودم. چنان چه اصلاً زمانی مرا می‌‌‌شناختند. از عرض خیابان گذشتم و جلو مغازه‌ی قصابی ایستادم. پرده‌ها پشت نرده‌ها کشیده شده بود، پرده‌های کرباس ضخیم راه راه آبی و سفید، رنگ‌های مریم عذرا، با لکه‌های صورتی درشت کامل از وسط به هم چفت نشده بود و از میان روزنه می‌‌توانستم به زحمت لاشه‌های تیره رنگ اسب‌های شکم دریده را، سروته آویزان از قلاب‌ها ببینم. چسبیدم به دیوار. عطشان سایه. به ‌این فکر می‌‌کنم که همه چیز خیلی زود گفته می‌‌‌شود. همه چیز را باید از سر گرفت و ساعت‌های شهر چه مرگشان بود که دنگ‌دنگ یخ و سهمگین‌شان حتی در بیشه‌ام از هوا بر سرم نازل می‌‌شد؟ دیگر چه؟ آه، بله غنایمم، سعی کردم به پائولین فکر کنم اما از چنگم می‌‌گریخت، لحظه‌ای درخشید و رفت همچون زن جوان توی خیابان. این طور شد که وارد آن روشنایی ستمگر شدم. مدفون در تن پیرم. به سوی منفذی دست و پازنان می‌‌رفتم و از کنارشان که در چپ وراست بودند می‌‌‌گذشتم و ذهنم در پی افکار جوراجور به نفس‌نفس می‌‌‌افتاد و همواره به سوی هیچ باز می‌‌گشت. با وجود این موفق شدم لحظه‌ای فکرم را به آن دختر کوچولو معطوف کنم. آن قدر که واضح‌تر از قبل ببینمش. آن قدر که کلاه بنددار بر سر داشت و کتابی در مشتش بود، کتاب دعا شاید، و سعی کنم لبخندی بر لبانش بنشانم، اما لبخند نزد و پایین پلکان ناپدید شد بی آن که صورت کوچولویش را نشانم داده باشد. مجبور بودم بایستم. اولش هیچ، بعد به تدریج، منظورم این است که از دل سکوت برخاست و ناگهان دیگر پیش نرفت. همهمه‌ای عظیم بود که شاید از خانه‌ای که به آن یله داده بودم به گوش می‌‌‌رسید. یادم آمد که خانه‌ها مملو از آدم است. در محاصره‌ی آدم‌ها، نه، نمی‌‌دانم. وقتی عقب رفتم تا از پنجره‌ها نگاه کنم دیدم که با وجود کرکره‌ها، پشت پنجره‌ای‌ها و ململ‌ها خیلی از اتاق‌ها روشن بود. تلألؤ بولوار چنان نور را ضعیف کرده بود که اگر کسی آن جا را نشناسد یا حدسش را نزند فکر می‌‌کند همه خوابیده‌اند. صدا لا ینقطع نبود بلکه سکوت‌هایی احتمالاً از سر وحشت آن را می‌‌‌شکست. فکر کردم زنگ در را بزنم و تا صبح مأمن و پناه طلب کنم اما به ناگاه دوباره به راه افتادم. اما به تدریج تاریکی آهسته غش کرد و ریخت دورو برم. دیدم که انبوهی از گل‌های درخشان در آبشاری پر جلوه رنگ می‌‌بازند. تحسین می‌‌‌کردم. جلو خانه‌ها شکوفایی تدریجی مربع‌ها و مستطیل‌ها را، پنجره‌های لولادار و پنجره‌های بالارو را، زرد سبز، صورتی، متناسب با پرده‌ها و کرکره‌ها، چه زیبا بود. بعد دست آخر پیش از آن که بیفتم اول روی زانوانم، مثل گاوها، بعد روی صورتم میان ازدحام بودم. از هوش نرفتم. از هوش نمی‌‌روم تا دوباره به هوش بیایم. اعتنایی به من نمی‌‌‌کردند آنان، گرچه مراقب بودند از رویم رد نشوند، مرحمتی که باید منقلبم کرده باشد. برای همین بیرون آمده بودم. همه چیز خوب بود. سیرابِ تاریکی و سکون بودم، افتاده جلو پای موجودات فانی، در اعماق خاکستری سپیده‌دم، اگر سپیده؟‌دم بوده باشد. اما واقعیت، خسته‌تر از آنم که در پی کلمه‌ی مناسب باشم، کمی‌‌‌بعد سرجای خود برگشت. جماعت پراکنده شد. نور برگشت و نیاز نداشتم سرم را از زمین بلند کنم تا بدانم بازگشته‌ام به همان خلا کورکننده‌ی سابق. گفتم همین جا بمان، روی این تخته سنگ مهربان یا دست کم بی اعتنا چشمانت را باز نکن. در انتظار صبح باش. اما دوباره برخاستم و برگشتم به راهی که راه من نبود سربالایی مجاور بولوار. خدا را شکر او در انتظارم نبود، بریم یا برین پیر و بینوا. گفتم: دریا در شرق است باید به غرب بروم، به دست چپِ شمال، اما بیهوده چشمانم را بی هیچ امیدی رو به آسمان بلند کردم تا به دنبال دب اکبر و دب اصغر بگردم، چرا که در نوری غرق شدم که ستاره‌ها را خاموش کرد. به فرض که ستاره‌ای در کار بود که تردید داشتم. ابرها را به‌یاد آوردم.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.