شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

 

قسمت اول

 

 عاقله مرد به حساب می‌آیم، به‌اقتضای پیشه‌ام، طی سی سال اخیر، بیش از حد معمول با جماعتی دم خور بوده‌ام که جالب توجه و از جهتی استثنائی به نظر می‌رسند و تا آنجا که مطلعم تا حال چیزی راجع به‌ایشان نوشته نشده . منظورم نساخهای اسناد حقوقی یا همان محررهاست. با بسیاری از آنها آشنایی داشته‌ام، به طور حرفه‌ای یا شخصی، و چنانچه مایل باشم می‌توانم روایت‌های مختلفی را شرح دهم که شنیدنشان چه بسا بر لبهای آقایان خوش خو لبخند بنشاند و روانهای احساساتی را بگریاند لیکن از سرگذشت تمام محررهای دیگر چشم میپوشم تا فقط بخشهایی از زندگی بارتلبی را نقل کنم ,عجیب ترین محرری که تا به حال دیده یا درباره‌اش شنیده‌ام.

 قادرم زندگی سایر نساخ‌های اسناد حقوقی را تمام و کمال به رشته تحریر در بیاورم، حال آنکه در مورد بارتلبی چنین عملی ابدآ برایم میسر نیست. یقین دارم برای نگارش زندگینامه‌ی کامل و مقبول این مرد، منابع کافی موجود نیست. این امر ضایعه‌ای است جبران ناپذیر برای عالم ادبیات. بارتلبی از جمله مخلوقاتی بود که در باب آنان هیچ مطلبی به صحت, قرین نیست مگر از ماخدهای اصلی کسب شده باشد که در این موضوع بسیار قلیل اند. آنچه با دیدگان متحیر خودم مشاهده کرده‌ام تمام چیزی است که‌از بارتلبی می‌دانم البته به‌استثنای گزارشی مبهم که در ادامه خواهد آمد. قبل از معرفی این محرر، آنگونه که نخستین بار به نظرم آمد، بجاست مختصری از خودم، کارمندانم, کسب و کارم، دفتر و دستکم و محیط دور و برم بگویم چرا که چنین توصیفاتی ضرورت دارد برای درک مناسب شخصیت اصلی حکایت که قرار است بازنمایانده شود. اول آنکه من مردی هستم که ‌از عنفوان جوانی مخیله‌ام انباشته شده بود با این یقین قاطع که سهل ترین شیوه زندگی، بهترین است، هم از این رو، علی رغم آنکه‌از اصحاب صنفی هستم که تکاپو و بی قراری و حتی تلاطم و آشوب گاه به گاهش زبانزد خاص و عام است، هرگز به گونه‌ای دچار این مزاحمتها نشده‌ام که آرامش و جمعیت خاطرم مختل گردد. در زمره وکلای دعاوی عاری از جاه طلبی هستم  که هرگز هیچ هیأت منصفه‌ای را مخاطب قرار نمیدهند، یا به هیچ طریق تحسین و تشویق عمومی‌را نمی‌طلبند تا برای کسب آن سر و دست بشکنند بلکه به کنجی خلوت و بی هیاهو با اوراق بهادار و اسناد رهن و مالکیت صاحبان مکنت به آسودگی کاسبی و کسب درآمد می‌کنم.

همه کسانی که مرا می‌شناسند، مرا مردی به غایت بی آزار قلمداد می‌کنند. مرحوم جان جیکوب استور، شخصیتی که به شور شاعرانه رغبت چندانی نداشت، بدون ذره‌ای تردید برجسته ترین فضیلتم را حزم و مآل اندیشی برمی‌شمرد؛ دومین خصلت پسندیده‌ام عمل بقاعده بود. آنچه میگویم از سر تفخر و تبختر نیست، بلکه صرفا قصد بیان این واقعیت را دارم که به برکت وجود مرحوم جان جیکوب آستور، کسب و کارم کساد نبود؛ نامی ‌که، معترفم، به‌اشتیاق تکرارش میکنم، زیرا با آوایی محکم و خوش بر زبانم می‌چرخد و برایم طنینی ارزنده چون شمش طلا دارد. ابایی ندارم اضافه کنم که نسبت به نظر مساعد جان جیکوب آستور مرحوم بی اعتنا نبودم و از آن، چه بسیار خشنود میشدم. کوتاه زمانی، مقدم بر ایامی ‌که سرآغاز این حکایت مختصر از آن هنگام است، فعالیتم به نحوی چشمگیر گسترش یافته بود. مرا بر شغل شریف و پرسابقه محضرداری، که‌اکنون در ایالت نیویورک برافتاده‌است، گمارده بودند. شغلی کم مشقت، ولی به نحوی بسیار دلپسند پردرآمد بود. ندرت پیش می‌آید که‌از کوره در بروم، به ندرت تر، در اثر خطاها و اهانت‌ها، به ورطه بر آشفتنهای مخاطره‌آمیز در می‌افتم، اما در اینجا باید مجاز به بی پروایی باشم و اعلام کنم که لغو ناگهانی و ناسنجیده سمت محضرداری، به حکم قانون اساسی جدید، اقدامی‌عجولانه و نابهنگام بود؛ در نتیجه، عایدی‌هایی که برایشان کیسه‌های گشاد دوخته بودم و گمان می‌بردم تا آخر عمرم دوام داشته باشند، فقط چند سال زودگذر نصیبم شدند؛ اما این حاشیه قضیه‌است. دفتر کارم در طبقه فوقانی عمارت شماره ..... وال استریت واقع شده بود. از یک سمت، پنجره‌ها به دیوار سفید داخلی حیاط خلوتی وسیع باز می‌شدند که پیکر عمارت را از بام تا کف میشکافت. این منظره را بیش از هر چیز میشد بی روح قملداد کرد، زیرا آنچه را نقاشان منظره پرداز « حیات » می‌نامند، فاقد بود؛ اما اگر هم چنین بود، در عوض چشم انداز سمت دیگر، هیچ مزیتی هم که نداشت، لااقل تضادی فاحش را عرضه میداشت در آن سمت، پنجره‌های دفترمان بی هیچ مانعی دیوار آجری رفیعی را به تماشا می‌گذاشتند که در اثر کهنگی و سایه دائمی‌سیاه شده بود، گرچه برای مشاهده زیبایی‌های نهفته‌ی دیوار مذکور نیازی به دوربین نبود، اما برای رعایت حال نظاره گران نزدیک بین آن را تا فاصله ده فوتی شیشه‌های پنجره‌ها جلو رانده بودند. به لطف ارتفاع بلند عمارتهای اطراف و از آنجایی که دفتر کارم در طبقه دوم بود، فاصله میان این دیوار و دیوار ما انسان را یاد آب انباری بسیار بزرگ و چارگوش می‌انداخت درست پیش از آنکه بارتلبی سر و کله‌اش پیدا شود، دو نساخ اسناد حقوقی را در استخدام داشتم و همین طور جوانکی خوش آتیه را که برایمان پادویی می‌کرد. اولی بوقلمون بود؛ دومی، منگنه؛ سومی، زنجبیل. این‌ها به نظر نام‌هایی می‌آیند که معمولا مشابه‌شان را در جزوه راهنمای اسامی‌نمییابیم. در واقع، لقب‌هابی بودند که کارکنان دفترم متقابلا به یکدیگر عطا کرده بودند و قاعدتا می‌بایست بیانگر شخصیت و خصوصیات اخلاقی هر کدامشان باشند. بوقلمون مرد انگلیسی کوتاه قد و تنومندی بود، تقریبا همسن و سال خودم، یعنی در مرز شصت سالگی, صبح‌ها، می‌شد گفت، صورتش گلگونی ملایم و قشنگی داشت، اما بعد از ساعت دوازده نیمروز - وقت نهارش- مانند بخاری انباشته ‌از زغال‌های کریسمس برافروخته می‌شد و شعله ور می‌ماند. اما درخشش‌اش تدریجا کاهش می‌یافت. تا ساعت شش بعد از ظهر، یا همین حدود که دیگر چشمم به صاحب آن صورت نمی‌افتاد. ظاهرا این صورت همراه خورشید به‌اوج نصف النهار می‌رسید و با آن غروب می‌کرد و روز بعد باز طلوع بود و اوجی دیگر و افولی دیگر، با همان نظم و شکوه کاستی ناپدیر .

 در طول زندگی‌ام با مصادفتهای منحصر به فرد فراوانی مواجه شده‌ام که در میانشان این امر مسلم که دقیقا همزمان با تابش تمام و کمال بارقه‌ای از سیمای سرخ و فروزان بوقلمون، برهه‌ای از شبانه روز نیز آغاز می‌شد که به تشخیص من، قابلیت حرفه‌ای او به نحوی جدی برای مدت باقیمانده‌ از ۲۴ ساعت مختل می‌گردید، نباید کم اهمیت ترین قلمداد شود.

 نمی‌گویم کاملا عاطل و تنبل بود، یا گریزان از فعالیت, درست برعکس. دردسر این بود که‌او روی همرفته بیش از اندازه پرتلاش و فعال می‌شد. نوعی بی مبالاتی غریب، هیجانزده، توأم با سراسیمگی و تلون مزاج در کارهایش پدید می‌آمد. قلمش را با بی احتیاطی در دوات فرو می‌برد. همه لکه‌های مرکب بعد از ساعت دوازده نیمروزی روی اسنادم چکیده‌اند. فی الواقع، نه فقط احتیاط را کنار می‌گذاشته و بعد از ظهرها، به طرزی تاسف بار، همه جا لکه مرکب میپاشید، بلکه بعضی روزها فراتر نیز می‌رفت و کم و بیش پر سر و صدا هم می‌شد. در این گونه مواقع نیز چهره‌اش با درخششی فزون تر برافروخته می‌شد، پنداری زغال سنگ بر زغال آنتراسیت انباشته باشند. به نحوی ناخوشایند با صندلی اش سر و صدا راه می‌انداخت؛ وزنه کاغذ روی میز را پرت میکرد؛ موقع ترمیم قلمهایش، از سر ناشکیبایی، آنها را چند تکه می‌کرد و در اثر غضبی ناگهانی بر زمین می‌انداخت؛می‌ایستاد و روی میزش خم میشد و کاغذهایش را به شکلی بسیار زننده به‌اطراف پخش می‌کرد، چنین رفتاری از جانب مردی به سن و سال او عمیقا مایه تاسف بود. با این وجود، از آنجایی که‌او به طرق مختلف برایم شخصی بس ارزشمند بود، و در تمام ساعات قبل از دوازده نیمروز، سریع ترین و نیز جدی ترین مخلوقات بود و حجم عظیمی‌ از کارها را به نحوی انجام میداد که رقابت با آن آسان نبود. به‌این دلایل، با طیب خاطر رفتارهای نامتعارفش را به دیده‌اغماض مینگریستم، هرچند گهگاه به‌او معترض میشدم. لیکن این اقدام را در نهایت ملایمت انجام میدادم، زیرا با اینکه تا قبل از ظهر، بانزاکت ترین، نه،  نرم خوترین و موقرترین اشخاص بود، بعد از ظهرها، به کمترین بهانه عنان زبانش را از کف میداد و فی الواقع گستاخ می‌شد. در این حال، چون خدمات صبحگاهی اش را ارج می‌نهادم و مصمم بودم از آنها محروم نشوم؛ لیکن، در عین حال، تندمزاجی‌های بعد از ظهرش معذبم می‌کرد و به سبب آنکه شخصی مسالمت جو هستم و مایل نبودم با مؤاخذه‌ او پرخاشگری‌های ناپسندش را برانگیزم؛ یک روز شنبه (او همیشه شنبه‌ها بدتر میشد) موقع ظهر جرات به خرج دادم و بسیار ملاطفت آمیز به‌او توصیه کردم: اکنون که به سالخوردگی نزدیک می‌شود، بهتر است کارش را کم کند؛ در یک کلام، ضرورت ندارد بعد از ساعت دوازده به دفتر بیاید، بلکه مناسب تر آن است به منزل برود و تا موقع چای و عصرانه ‌استراحت کند. اما خیر؛ او بر ادامه مجدانه وظایف عصرگاهی اش اصرار ورزید. اشتیاقی تحمل ناپذیر از قیافه‌اش میبارید، آن گاه که با بلاغت تام و تمام - خط کش بلندی به دست داشت و به کمک حرکات آن از آن سر اتاق, بیان منظور می‌کرد, به من اطمینان داد که‌اگر خدماتش در صبح بسیار مفید هستند، پس در بعد از ظهر به مراتب ضروری ترند.

 

 

در اینجا بوقلمون گفت: « حضرت آقا، خاضعانه عرض می‌کنم که خودم را دست راست شما می‌دانم. در صبح فقط ستونهای لشگرم را هماهنگی می‌بخشم و مستقر می‌کنم ولی بعد از ظهر پیشاپیش نفراتم سلحشورانه بر خصم میتازم، این طوری!».

و با خط کش ضربه‌ای خشونت آمیز فرو آورد. صمیمانه گفتم: « تکلیف لکه‌های مرکب چه می‌شود، بوقلمون؟ »

«صحیح می‌فرمایید، اما، خاضعانه عرض می‌کنم، حضرت آقا، نگاهی هم به‌این موها بیندازید! دارم پیر می‌شوم. حضرت آقا، قطعا یک یا دو لکه مرکب در بعد از ظهری گرم را نمی‌توان سختگیرانه علیه موهای جوگندمی‌علم کرد. سالمند. حتی اگر تمام صفحه را هم با مرکب لکه بیندازد. حرمتش واجب است. خاضعانه عرض می‌کنم، حضرت آقا، "جفتمان" داریم پیر می‌شویم.»

چون به همدلی ام متوسل شد، نتوانستم در برابرش مقاومت کنم. به هر تقدیر، دریافتم که‌او به رفتن رضایت نمی‌دهد. پس تصمیم گرفتم بگذارم بماند، لیکن چاره‌ای اندیشیدم و از آن پس، بعد از ظهرها اسناد کم اهمیت تر را به‌او سپردم.

منگنه، نفر دوم در فهرستم، جوانی بود ۲۵ ساله، زردنبو و با ریش پازلفی که مشخصا شباهت مبهمش به دزدان دریایی جلب توجه می‌کرد. همواره‌او را قربانی دو نیروی پلید می‌پنداشتم: جاه طلبی و سوءهاضمه، در اثر جاه طلبی، در انجام وظایف عادی یک نساخ ساده‌ اسناد حقوقی، ناشکیبایی نشان میداد و به‌اعمالی غیرمجاز روی می‌آورد، مثلا نسخه‌اصلی مدارک قانونی را نزد خود نگه می‌داشت و به عبارتی غصب می‌کرد. تندخوبی عصبی گاه به گاه و پوزخندهای ناشی از زودرنجی که باعث می‌شدند هنگام بروز اشتباه در نسخه برداری به صدای بلند دندان قروچه کند، غرولند و بد و بیراه گویی بی دلیل در بحبوحه کار که بیشتر فش‌فش بود تا کلام؛ و به خصوص ناخرسندی دائمی‌از ارتفاع میزی که پشت آن کار می‌کرد، همگی بر سوءهاضمه‌اش دلالت داشتند. با اینکه منگنه به کارهای فنی وارد بود، ولی هرگز نمی‌توانست میزش را طوری تنظیم کند که دلخواهش باشد. تراشه‌های چوب، انواع تخته، تکه‌های مقوا زیر پایه‌هایش گذاشت و دست آخر ابتکاری فوق العاده به خرج داد و از پس مانده‌های کاغذ مرکب خشک کن استفاده کرد، اما هیچ کدام از این ابداعات جواب نداد. اگر برای آسودگی پشتش، تخته روی میز را با شیبی تند تا چانه‌اش بالا می‌آورد و مانند کسی که‌از سقف شیبدار خانه‌های هلندی استفاده کند روی آن می‌نوشت، گلایه میکرد که جریان خون در بازوهایش متوقف شده و چنانچه سطح میز را تا کمرش پایین می‌آورد و موقع نوشتن بر آن خم میشد مینالید از اینکه پشتش تیر می‌کشد؛ در یک کلام، حقیقت موضوع این بود که منگنه نمیدانست چه می‌خواهد، یا اگر چیزی می‌خواست، جز خلاصی کامل از شر میز تحریر نبود. از جمله نشانه‌های جاه طلبی بیمارگونه‌اش علاقه وافرش بود به پذیرفتن اشخاصی با قیافه‌های مشکوک و پالتوهای مندرس که در دفترمان به ملاقاتش می‌آمدند و آنها را موکلینش می‌خواند. البته من مطلع بودم که ‌او گذشته‌ از اینکه بعضی وقتها، با کار چاق کنی مبالغی به جیب می‌زد، گهگاه مداخل ناچیزی هم از محاکم قضائی نصیبش می‌شد و خلاصه در اطراف عدلیه سرشناس بود. به دلایل کافی، یقین دارم شخصی که در دفترمان به ملاقاتش آمد و او با خودنمایی اصرار داشت به ما بقبولاند که یکی از موکلینش است، طلبکار بود و سند مالکیت مورد ادعاییش هم جز صورت حساب نبود؛ اما با وجود همه‌این عیوب و دردسرهایی که‌ایجاد می‌کرد، منگنه، مانند هموطنش بوقلمون، برایم بسیار مفید بود، تند و نظیف و خوانا مینوشت: هرگاه‌اراده می‌کرد، می‌توانست بدون ذره‌ای کاستی رفتاری آقا منشانه‌از خود نشان دهد. علاوه بر اینها، همواره‌ اقا منشانه لباس می‌پوشید و حضورش، به نوعی، برای دفترمان اعتبار می‌آورد.

حال آنکه، از این جنبه، بسیار به زحمت می‌افتادم تا بوقلمون مایه سرافکندگی‌ام نشود: لباسهایش اغلب روغنی به نظر می‌آمد و بوی سفره خانه می‌داد. تابستان شلوارهای گل و گشاد و آویزان می‌پوشید. کت‌هایش از پس بی ریخت و بدقواره بودند به تنش زار میزدند، آدم رغبت نمی‌کرد به کلاهش دست بزند، هرچند به کلاهش اهمیتی نمی‌دادم، زیرا مثل هر انگلیسی آدابدان، به حکم ادب و احترام همیشه به محض ورود به دفتر آن را از سر برمی‌داشت، لیکن کتش حکایت دیگری بود. درباره‌ابن موضوع با او بحث کردم؛ ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. به گمانم حقیقت این است که مردی با درآمدی چنین ناچیز وسعش نمی‌رسد در آن واحد هم چهره‌اش را تابناک نگه دارد و هم کتش را، همان طور که منگنه یک بار اشاره کرد، بوقلمون بیشتر پولش را بابت مرکب قرمز خرج می‌کرد.

 یک روز زمستانی، یکی از سرداری‌های برازنده و اعیانی خودم را به‌او بخشیدم، سرداری خاکستری با آستر پنبه دوزی که گرم و نرم بود و از زانو تا گردن دکمه می‌خورد. خیال می‌کردم بوقلمون این لطف را قدر می‌نهد و بی پروایی و افسار گسیختگی اش، در بعد از ظهرها تقلیل می‌یابد، اما خیر. بدون تردید بر این باورم که ملبس شدن به ‌آن سرداری نرم و لحاف مانند تأثیری مخرب بر او گذاشت؛ مصداق همان مثل معروف شد که گفته: یونجه زیادی اسب را سرکش می‌کند. فی الواقع، دقیقا مانند استر چموش و لگدزنی که با یونجه زیادی از خود بیخود می‌شود، بوقلمون هم با سرداری اش از خود بیخود شد؛ کارش به وقاحت کشید . از آن انسان‌هایی بود که رفاه برایشان مضر است. اگر چه در باب عادتهای افسارگشاده بوقلمون حدس و گمان‌های خودم را داشتم، لیکن درباره منگنه متقاعد شده بودم که با وجود عیوبش، از جنبه‌های دیگر، لااقل جوانی معتدل و خویشتن دار بود. در واقع، طبیعت خمارش بود و هنگام تولد چنان سرشتش را با آب آتشین اکنده بود که دیگر به باده‌های بعدی احتیاجی نبود. وقتی در نظر می‌آورم چگونه منگنه، گاهی در میان سکوت و آرامش دفترمان، با بی قراری از جا برمی‌خاست، روی میزش خم میشد، بازوانش را فرا می‌گشود، میز تحریر را بغل میگرفت و آن را جا به جا می‌کرد، تکان تکانش میداد، پوزخندزنان و دندان قروچه کنان بر کف اتاق می‌جنباندش، گویی میز مامور خبیثی باشد که داوطلبانه به نیت این آمده که چوب لای چرخش بگذارد و با ایجاد مزاحمت باعث آزارش شود، به وضوح در می‌یابیم که‌او برای بدمستی از باده بی نیاز بود. از حسن اتفاق، تندخوبی منگنه و ناآرامی‌ ناشی از آن به سبب علت خاصش - سوءهاضمه - عمدتا صبحها مشاهده می‌شد و بعد از ظهرها او بالنسبه ملایم بود. بنابر این، چون غلیان‌های روحی بوقلمون حدود ساعت دوازده رخ می‌دادند و نه زودتر، هرگز به صورت همزمان با رفتارهای افراطی آن در مواجه نشدم.

 آنان مانند نگهبانان با هم نوبت عوض می‌کردند، انگار کشیک را از یکدیگر تحویل بگیرند. هنگامی‌که منگنه سر خدمت می‌آمد، بوقلمون مرخص می‌شد و بالعکس. در آن شرایط، این ترتیب طبیعی برایم مناسب بود زنجبیل، نفر سوم در فهرستم، پسرکی حدود دوازده ساله بود. پدرش گاریچی بود و آرزو داشت، قبل از مرگ، پسرش را عوض نشیمن گاری بر کرسی وکالت دعاوی ببیند. به‌این خاطر، او را به عنوان کارآموز، پادو، نظافتچی و جاروکش، با دستمزد هفته‌ای یک دلار نزد من فرستاد. او میز کار کوچکی مخصوص خودش داشت، ولی زیاد از آن استفاده نمی‌کرد. اگر کشوهای میز بازرسی می‌شدند، مجموعه گسترده‌ای از پوست انواع گردوها در آن پیدا میشد. در واقع، برای این جوانک زیرک و شوخ طبع، کل علم والای حقوق در یک پوست گردو می‌گنجید؛ از جمله وظایف زنجبیل، که کم اهمیت ترینشان به حساب نمی‌آمد و به‌انجامش رغبت فراوان داشت، تهیه کیک سیب برای بوقلمون و منگنه بود. از آنجایی که نسخه برداری از اسناد حقوقی کاری است آنقدر خشک و ملال آور که‌از این جهت ضرب المثل شده، دو محروم ناگزیر بودند اغلب با « اسپیتزنبرگ»‌هایی که در متعدد دکه‌های نزدیک اداره گمرک و پستخانه به فروش می‌رسیدند دهان و گلویشان را تازه کنند. برای همین، به کرات زنجبیل را دنبال این کیک مخصوص-کوچک، نازک، گرد و خیلی پرادویة - می‌فرستادند که‌او لقبش را از آن گرفته بود. صبح‌های سرد که کار بسیار کسالت بار می‌شد و بوقلمون این کیک‌ها را بیست تا بیست تا می‌بلعید، گویی نان بستنی باشند . در واقع، شش یا هشت تا از آنها را به قیمت یک پنی میفروختند. غژغژ قلمش با قروچ قروچ تکه‌های ترد کیک در دهانش در هم می‌آمیخت.

شرم آورترین دسته گلی که بوقلمون در اثر شتابزدگی مضطربانه بعد از ظهرها به ‌آب داد این بود که یک بار تکه کیک زنجبیلی را در دهان خیساند و سپس عوض مهر پای یک سند رهن انداخت. کم مانده بود در جا اخراجش کنیم، اما از سر تقصیرش گذشتم، چون به شیوه شرقی در برابرم تعظیم کرد و گفت: « حضرت آقا، خاضعانه به عرضتان می‌رسانم که سخاوت به خرج داده‌ام و کاغد این سند را به هزینه خودم تهیه کرده‌ام. »

 به‌این طریق آتش غضبم را فرونشاند. عرض کنم به خدمتتان که فعالیت اصلی من - یعنی تنظیم قباله و انتقال نامه و هر گونه سند محرمانه - پس از آنکه به سمت محضرداری منصوب شدم به نحوی چشمگیر گسترش یافت. کار محررها بسیار زیاد شد، نه فقط ناگزیر بودم کارکنان دفترم را به تلاش بیشتر وادارم، بلکه به نیروی جدید هم احتیاج پیدا کردم. در پاسخ به‌اگهی ام، یک روز صبح، مرد جوانی بی حرکت در آستانه در دفترم، که به علت گرمای تابستان باز بود، ایستاد. اکنون هم می‌توانم او را دقیقا در همان هیاتی که نخستین بار دیدم مجسم کنم: آراستگی رنگ باخته، نزاکت رقت انگیز، تنهایی و پریشانی علاج ناپذیر,او بارتلبی بود.

بعد از گفت و گویی کوتاه، مرتبط با قابلیت‌ها و تجربیات کاری اش، او را استخدام کردم. خشنود بودم از اینکه مردی را با متانت ظاهری چنین منحصر به فرد به جمع محررهایم راه داده‌ام و گمان می‌بردم او بتواند بر تلون مزاج بوقلمون و طبع تند منگنه تأثیری نافع بگذارد.

 بجا بود، قبلا ‌گفتم که یک جفت در کشویی و تمام شیشه‌ای مکان کارم را به دو قسمت تقسیم می‌کرد، که یکی در اشغال محررهایم بود و آن دیگری در اختیار خودم. بر حسب حال و حوصله‌ام، آنها را باز می‌گذاشتم، یا می‌بستم تصمیم گرفتم جایی را نزدیک درها به بارتلبی اختصاص بدهم، البته در قسمت خودم، تا چنانچه لازم شد کاری جزئی انجام شود، آسان به ‌این مرد آرام دسترسی داشته باشم، میز کارش را در آن قسمت دفتر، کنار پنجره‌ای کم عرض قرار دادم، پنجره‌ای که سابقا از نمای جانبی حیاط خلوت و دیوار آجری دلگیری نصیب می‌برد، اما در نتیجه‌احداث ساختمانهای مجاور، در حال حاضر، دیگر هیچ چشم اندازی نداشت: هر چند نوری اندک از آن می‌تابید. در فاصله سه فوتی درهای شیشه‌ای، دیواری بود و نور از دور و از بالا می‌آمد، از بین دو عمارت رفیع، گویی از منفذ بسیار تنگ یک گنبد بگذرد. برای نیل به نظم و ترتیبی هر چه رضایت بخش تر، پرده سبز بلندی هم جلوی درهای شیشه‌ای آویختم که می‌توانست بارتلبی را کاملا از نظرم پنهان کند، بی آنکه ‌او از شنیدن صدایم محروم شود و بدین سان، به گونه‌ای، اختفا و حضور توام شدند.

 در آغاز بارتلبی مقدار خارق العاده‌ای کار انجام می‌داد. انگار از قحطی دراز مدت نسخه برداری آمده باشد و اکنون بخواهد با اسناد دفترم شکمی‌از عزا در بیاورد. برای هضم هم درنگ نمی‌کرد. شب و روز یک بند می‌نوشت - در پرتو آفتاب و نور شمع. اگر شادمانه چنین پرکار بود، یقینا از این همه کوشش بسیار خشنود میشدم، ولی او در سکوت می‌نوشت، بی روح و رمق، ماشین‌وار صد البته، یکی از ضرورت‌های مبرهن حرفه محرری این است که هر رونوشت، کلمه به کلمه، مطابق متن اصلی باشد، هنگامی‌که دو محرر یا بیشتر در دفتری کار کنند، معمولا در مقابله‌ اصل با رونوشت یکدیگر را یاری می‌دهند؛ به‌این ترتیب که یکی از روی رونوشت می‌خواند و دیگری نسخه‌اصل را نگاه می‌کند. عملی است بسیار کسالت آور، خسته کننده و مایه رخوت و خمودگی، تصور اینکه برای اشخاص دموی مزاج روی هم رفته غیرقابل تحمل باشد، ابدآ دشوار نیست. مثلا نمی‌شود پذیرفت که شاعر سرکشی نظیر بارون با خرسندی کنار بارتلبی بنشیند تا با هم سندی حقوقی به حجم با فرض پانصد صفحه را، که فشرده و ناخوانا نوشته شده، مقابله کنند.

گهگاه، به ضرورت شتاب در کار، عادت داشتم شخصأ در مقابله ‌اسناد کوتاه مشارکت کنم و بدین منظور بوقلمون یا منگنه را فرامی‌خواندم. به چند علت بارتلبی را آنقدر در دسترس خودم، پشت پرده، جای داده بودم، یکی اینکه برای این نوع امور پیش پا افتاده ‌از خدماتش منتفع شوم. گمانم، سه روز پس از استخدام او، پیش از آنکه ضرورتی موجب شود تا نوشته‌های شخص خودش را مقابله کنیم، چون عجله داشتم کاری جزئی را که در دسته بود به فوریت تکمیل کنم، ناغافل بارتلبی را با لحنی تند احضار کردم. در آن حالت شتابزده، طبیعتا، انتظار فرمانبرداری فوری داشتم و در همان حال که نشسته بودم و بر نسخه ‌اصلی سر خم کرده بودم، دست راستم را با حالتی عصبی همراه با رونوشت دراز کردم تا همین که بارتلبی از کنج خلوتش بیرون آمد آن را بگیرد و بدون کمترین تأخیر وظیفه محول را انجام دهم. دقیقا در این حالت نشسته بودم آن گاه که‌او را صدا زدم و سریعا آنچه را می‌خواستم انجام دهد بیان کردم - یعنی متنی مختصر را با هم مقابله کنیم، حال مجسم کنید چقدر یکه خوردم، نه، به بهت و دهشت دچار شدم. وقتی بار تلبی، بی آنکه‌از جا بجنید و از خلوتکده‌اش بیرون بیاید، با لحنی بس ملایم و قاطع جواب داد: « ترجیح می‌دهم این کار را نکنم.»

لختی در سکوت محض بر جای نشسته ماندم و کوشیدم به ذهن متحیر و مغشوشم نظم دوباره ببخشم. بلافاصله گمان بردم که گوشهایم مرا فریب داده‌اند، یا بارتلبی ابدآ متوجه منظورم نشده. در خواستم را به واضح ترین صورت ممکن تکرار کردم، اما پاسخ پیشین با همان وضوح بیان شد: « ترجیح میدهم این کار را نکنم. »

با هیجان زدگی شدید از جا برخاستم، با یک شلنگ به‌ آن سر اتاق رسیدم، کلامش را برای خودم تکرار کردم: « ترجیح می‌دهد نکند. سر درنمی‌آورم. منظورتان چیست؟ نکند عقلتان ضایع شده؛ از شما میخواهم این سند را با من مقابله کنید . بگیریدش »

 و آن را به سمتش پرت کردم گفت: « ترجیح می‌دهم این کار را نکنم. »

 سرسختانه نگاهش کردم، صورت تکیده‌اش خونسرد می‌نمود: چشمان خاکستری اش آرامشی بی فروغ داشت. هیچ نشانی از تلاطم درونی بر سیمایش موج نمی‌انداخت. اگر ذره‌ای تشویش، خشم , ناشکیبایی، یا گستاخی در رفتارش میدیدم؛ به عبارت دیگر، اگر چیزی بود که، به شکلی عادی، انسانی باشد، به یقین او را با خشونت از آن مکان اخراج می‌کردم، اما در آن وضعیت، مانند این بود که بخواهم نیم تنه گچی سیسرون را که دفترم را مزین می‌کرد بیرون بیندازم. قدری ایستادم و به‌او خیره شدم که مشغول نوشتنش بود و سپس برگشتم و پشت میز کارم نشستم

موضوع به نظرم غریب می‌آمد. صحیح ترین عملی که می‌توانستم انجام بدهم چه بود؟ اما فوریت کار مجال نداد بیشتر بیندیشم. به‌این نتیجه رسیدم که فعلا قضیه را به فراموشی بسپارم و بعد سر فرصت به ‌آن بپردازم. به همین جهت، منگنه را از اتاق دیگر صدا زدم. سند به سرعت مقابله شد. چند روز بعد، بارتلبی تحریر چهار نسخه‌ از شهادت نامه مفصلی را که طی یک هفته در حضور من، در یکی از محاکم عالی، تنظیم شده بود به‌اتمام رساند. لازم شد آنها را مقابله کنیم. دادخواستی مهم بود و نهایت صحت را واجب می‌ساخت.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.