شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

۱ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

شب بود. مرد توی اتاقش بود و برای آن که توی خواب، کابوس نبیند چندین بار نفس عمیق گرفت. آن‌ها را چند ثانیه توی ریه‌هایش نگه ‌داشت و بعد آرام آرام بیرون فرستاد. آن‌وقت چشم‌هایش را بست و کنار خیابان منتظر همان راننده همیشگی شد. مرد ریزنقشی که همیشه سیگاری خاموش کنج لبش داشت. وقتی حرف نمی‌زد سیگار را از این سو به آن سوی کمان دهانش می‌غلتاند. مرتب هم سرش را تکان می‌داد تا طره‌ای از موهایش که جلوی دیدش را گرفته بودند  پس بزند. با دو دست فرمان را محکم گرفته بود.
گفت: می‌ری همون‌جای همیشگی؟
گفت: فقط از سمت روغن نباتی برو.
گفت: به خاطر ترافیک؟
گفت: آره.
 همه چیز مثل قبل بود. اما از پل علی بن حمزه که پایین آمد انبوه ماشین‌ها را دید که توی هم قفل شده بودند. راننده‌ها همگی دست گذاشته بودند روی بوق. آن هم بدجوری. راننده ماشین را توی هر سوراخ سمبه‌ای جلو می‌برد. اما هر چه جلوتر می‌آمد مسیر بسته‌تر می‌شد. ماشین‌ها سپر به سپر توی هم قفل شده بودند. راننده سرش را کرد بیرون ببیند چه خبر است. یک تریلی از زیر تنگ قرآن که پایین می‌آمده، ترمز بریده بودو چند تا ماشین را به هم چسبانده بود. به ساعتش نگاه کرد.
گفت: باید از روغن نباتی می‌رفتی.
راننده سرش را برگرداند.
گفت: می‌خوای دنده هوایی برم؟
لاف می‌آمد، مثل همیشه. اما فکر کرد کاش می‌شد که هوایی برود. چرا نتواند؟‌ چشم‌هایش را بست. کمربندش را بست و فشارش افتاد. دلش نمی‌خواست چشم‌هایش را باز کند. ماشین چقدر از زمین فاصله گرفته بود؟ حالا می‌توانست تا جلوی بوفه‌ی ادبیات را در چند ثانیه طی کند. از آن بالا طرح رنگی ماشین‌ها پیدا بود که بی‌حوصله و عجول بوق می‌زدند. حالا تاکسی باید روی سر کاج‌های باغ ملی رسیده باشد.  استخر حافظیه خشک و خالی بود و آن طرف سقف گنبدی حافظیه از نمایی که هرگز ندیده بود زیر آفتاب می‌درخشید. اما تاکسی یک مرتبه ترمز کرد. ترسید و چشم‌هایش را باز کرد. ماشین فقط صدمتری جابجا شده بود و نزدیک بود بزند به ماشین جلوئی. نزدیک چهارراه حافظیه به ساعت نگاه کرد. مردد بود که مانده‌ی راه را پیاده شود و بدود یا صبر کند. چراغ سبز شد و راننده پیچید به راست که خلوت بود. حالا می‌توانست به تاخت برود.
تاکسی درست جلو در دانشکده‌ی ادبیات همان‌جای همیشگی پایین آمد. باد داغی شاخه‌ی درخت‌های پیاده‌رو را به شدت تکان می‌داد. زیر گرد و خاک پیاده شد و کرایه را داد. هنوز کمی وقت مانده بود.
قبل از آن که راه بیفتد گفت: یه چیزی بگم ؟
کمی صبر کرد و گفت: نمی‌ترسی که؟
دستش را گرفته بود پناه چشم‌ها.
گفت: نه، بگو!
گفت: می‌گن اینجا جن داره!
گفت: چی داره؟
و خیلی سعی کرد جلو خنده‌اش را بگیرد.
گفت: خیلی مواظب خودت باش، از ما گفتن بود!
 تاکسی که رفت دستش را گرفت پناه چشم‌هایش. هنوز هوا پر از گرد و خاک بود. هیچ چیز تغییر نکرده بود. نرده‌های در و دیوار همان طور سفید بودند و شاخه‌ی سبز گل‌های رونده دورشان پیچ خورده بود. توی اتاقک نگهبانی مردی چاق نشسته بود که سرش پایین بود و با موبایلش ور می‌رفت. از لای در رد شد و اطرافش را نگاه کرد.
گفت: خیلی عجیبه. بعد از این همه سال، همه چیز مثل قبله.
کتابخانه‌ی ملاصدرا توی ساختمان روبرو بود. این‌جا هم آزمایشگاه زیست شناسی. یادش بخیر، اون پیرمرد آلمانی، اسمش چی بود؟ مستر گِتنِر، این طرف هم بخش جامعه‌شناسی. بوفه آن ته بود. هنوز همان‌طور مانده. ده دقیقه مانده بود به ده یا به یازده. درست سر وقت رسیده بود. عجب آدم عجیبی بود این راننده! ساعت بعد هم آزاد بود. از بین چند تا دانشجو که جلو در شیشه‌ای ایستاده بودند و اعلامیه می‌خواندند رد شد و راست رفت سراغ صندوق.
گفت: یک لیوان چای و یک پاکت وینستون چهارخط.
ژتون را گرفت و رفت سمت غرفه. ته سالن دور میزی، صندلی خالی دید. آنتراکت بین کلاس‌ها همیشه بوفه را شلوغ می‌کرد. جلو بوفه مثل همیشه ازدحام بود. اعلامیه‌های جدید چسبانده بودند. مثل قدیم‌ها ترسید که صندلی خالی را از دست بدهد. مثل آن وقت‌ها نشست. کاپشنش را در آورد و گذاشت روی صندلی خالی بغل دستش. حالا دختر از راه می‌رسید و مثل همیشه یک راست می‌آمد سمت همین صندلی خالی و او کاپشنش را برمی‌داشت و به او تعارف می‌کرد که بنشیند. نگاه کرد. خودش بود! دختر را دید که آبشار موهایش  مثل همان‌وقت‌ها تا گودی کمرش می‌رسید و آرام می‌رفت سمت صندوق.
می‌دانست که او مثل همیشه سفارش یک لیوان چای و یک کیک کشمشی کتابی داده. یادش آمد که وقتی می‌خواهد بنشیند بشقاب کج می‌شود و او باید بشقاب را راست کند تا چای داغ روی دستش نریزد. چشم‌هایش، چشم‌هایش چه رنگی بود؟ موهایش؟ قرص صورتش؟ اگر کسی نشانی‌هایش را می‌پرسید چی جواب می‌داد؟ توی این چهل سال به تنها چیزهایی که فکر نکرده بود همین‌ها بودند. چه فرق می‌کرد که رنگ چشم‌هایش چه بود یا قرص صورتش به ماه می‌مانست یا به خورشید و یا یک ستاره‌ی مزخرف دیگر. ولی چشم‌هایش عجب برقی می‌زدند!
پرسید: بازم موهامو آتیش زدی؟
گفت: آره.
گفت: خب، چیکارم داشتی؟
گفت: دوباره گمت کرده بودم.
دختر یه تکه کیک برداشت و گذاشت توی دهانش.
گفت: از بس سر به هوایی!
پرسید: کجا گذاشتی رفتی؟
گفت: من؟ من گذاشتم رفتم ؟ تو چرا این‌قدر دروغ سر هم می‌کنی؟
اصلاً پیر نشده بود. اما چطور چنین چیزی ممکن بود؟
نخ سیگار را گذاشت کنج لبش و آتش زد.
گفت: اصلاً تغییر نکرده‌ای. درست همان طور روز اول.  
نه، نگفت فقط از مخیله‌اش گذشت که بگوید. می‌درخشید، می‌خرامید و برق می‌زد.  درست مثل روز اول، همه توی سایه بودند الا او که توی آفتاب بود. مثل یک رویای رنگی میان انبوهی از اجسام مرده‌ی سیاه و سفید. چه شعله‌ای داشت چشم‌هایش!
دختر گفت:  خودتو توی آینه نگاه کردی؟  از ریخت افتادی، کله‌ات طاس و  شکمت پوست انداخته و دور تا دورش چربی آورده!  
نه، نه، فقط فکر کرد که دختر این حرف‌هارا زده. اما جا خورد. شکمش مثل طبلی بر آمده بود. شرمش شده بود.  سرش که بلند  کرد، دختر رفته بود و صندلی خالی بی‌قواره و معوج سیاه و سفید مانده بود. بوفه‌ی خلوت  هم سیاه و سفید بود. جز دو سه نفر از بچه‌ها که مثل سایه‌های لرزان توی آشپزخانه بشقاب‌ها و لیوان‌های کثیف را توی سینک می‌شستند کس دیگری نبود. موبایلش را در آورد. رفت توی صفحه‌ی واتس‌آپ. انگشت گذاشت روی عکس آبشار.
 نوشت: س کجایی؟
منتظر شد. متن، اول یک تیک خورد بعد دو تا. رنگ تیک‌ها که سبز شد دلش آرام گرفت. بالای صفحه دید که آبشار ایز تایپینگ.
دیگه چی می‌خوای؟
انگشت‌هایش فرز بود.
نوشت: جمعه بریم شینما؟
اما قبل از آن که دکمه سند را بزند شینما را کرد سینما. خوره‌ی فیلم و سینما بودند. آن‌وقت‌ها بیشتر شب‌ها با هم می‌رفتند سینما دانشگاه. چقدر مقابل اسکلت سیاه‌خان توی ویترین دانشکده‌ی پزشکی ایستاده بودند؟ حواسش به فیلم‌های جدید سینماهای شهر هم بود. عکس‌های سر در سینماها را همیشه نگاه می‌کرد. بخصوص سینما آریانا.
جلوی دکه‌ی روزنامه فروشی روبروی خوابگاه پارامونت  منتظر شد. جمعه‌ای بود مثل همیشه، اواسط پاییز.  پاییز تمام نمی‌شد. مرتب کش می‌آمد. راه که افتادند سمت سینما، مثل همیشه از زیر کاج‌ها ‌رفتند. میوه‌های کاج جا به جا ریخته بود توی باغچه‌های کنار پیاده‌رو. توی خلوت پیاده‌رو زند  چند تا یاکریم می‌خرامیدند. صبح جمعه‌ خیابان خلوت‌تر از صبح‌های دیگر بود.  از آن سمت فلکه‌ی ستاد، صدای جنجال و جمعیت را شنیدند. هنوز که هنوز است به اینجا که می‌رسید گوش‌هایش تیز می‌شد و قلبش به تاپ تاپ می‌افتاد. صدای ازدحام و هیاهو می‌آمد و نزدیک می‌شد. لابد مثل هر روز دیگر عده‌ای تظاهرات می‌کردند. جمعیت کمی وسط خط خیابان آرام می‌رفتند. مردها چیزی می‌گفتند و زن‌ها هم  پشت بندش چیزی دیگر.
گفت: باهاشون بریم؟
نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز یک ساعتی مانده بود به شروع فیلم.
گفت: باشه.
دختر که رفت به قلب جمعیت، مثل لکه‌ی نوری بود که رفته باشد  توی سایه‌ی جمعیت. خودش نرفت. فقط از حاشیه هم دوش دختر می‌رفت و قدم‌هایش را با او همراه می‌کرد. چشم از‌ش نمی‌گرفت. انگار همه توی سایه بودند و دختر توی آفتاب. نه، مثل یک عکس رنگی و زنده بود میان هزار تا از آدم‌های سیاه و سفید. آبشار موهایش مثل ریتم آخر شعارها کش می‌آمد و مثل نسیمی از  روی دوش آدم‌هایی که مدام مرده‌باد و زنده‌باد می‌کردند رد می‌شد. مشت‌ها را بالا می‌بردند و پایین می‌انداختند. حالا فکر کرد که غیر از آن آبشار چیز دیگری در نگاه دختر بود که جذبش کرده بود. چیزی پنهان و آشکار. مانند معنایی گنگ و نامعلوم در میانه‌ی یک کتاب بی‌سر و ته.  هم‌چنان به او نگاه می‌کرد و همراهش می‌رفت. اما نفهمید که چرا و چطور یک مرتبه گمش کرد. اصلاً گمش نکرد. قسم می‌خورد که برای یک لحظه هم چشم از او بر نگرفته بود. ناگهانی غیبش زده و در کسری از یک ثانیه جایش خالی مانده! اولش خیلی اهمیت نداد. بالاخره که چی؟ می‌آمد جلوی سینما.  اما مثل علامتی شوم کم‌کم  توی دلش  چیزی فرو ریخت. بی‌جهت این بر و آن بر چشم چرخاند. واقعاً نبود!
نه این که توی ازدحام جمعیت گم شده باشه، نه، اصلا تراکم جمعیت طوری نبود که کسی گم بشه. آدم‌ها تاق تاق بودن. اما در عین حال یک مرتبه از جلو چشمش غیب شد!
به عجله آمد میانه‌ی جمعیت و بالا و پائین را با چشم و قدم دنبال کرد. اما انگار آب شده بود و رفته بود زمین! جمعیت مرتب شعار می‌دادند. همه چیز عادی و معمولی بود، الا این که دختر نبود. آن‌قدر ترسید که انگار آن دیدارها و ملاقات‌ها از اول توهمی بیش نبوده! و گرنه چطور ممکن است که کسی این طوری ناپدید بشود؟
 قدم تند کرد و از جمعیت فاصله گرفت. اطراف را بیهوده چرخ زد. اول و آخر جمعیت را بارها رفت و برگشت. جمعیت رسیده بودند نزدیک سینما. نبود که نبود! امیدش به قراری بود که جلو سینما گذاشته بودند. بهتر بود برود جلوی سینما، بلیط بگیرد و همان‌جا منتظرش بشود.  اسمش چی بود؟ سینما مترو. توی  همان پاساژ.
روی سر در سینما گروهی از آدم‌کش‌های حرفه‌ای، خشن و ژولیده ژست گرفته بودند. همان گروه خشن،  با کلاه وسترن، کمربندهای چرمی و قطارهای فشنگ. همگی آماده‌ی شلیک. گیشه خلوت بود. پوست صورتش می‌سوخت. دو تا بلیط گرفت. رفت توی زاویه‌ای که عکس‌های فیلم را پشت شیشه زده بودند. عکس‌ها را نگاه کرد. چیزی به شروع سانس نمانده بود. اما دختر هنوز نیامده بود. اضطراب که می‌گرفت صورتش داغ می‌شد و می‌سوخت. دوباره خودش را با عکس‌ها مشغول کرد. باز دختر نیامد. ته‌مانده‌ی جمعیت رسیده بود جلو  پاساژ  مترو. هر کس از راهی می‌رفت. برگشت و با دقت یکی‌یکی‌شان را نگاه کرد. به نظرش رسید دستی مرموز دارد سر به سرش می‌گذارد. فکر کرد که توی دردسر افتاده یا این که کسی برایش نقشه‌ای کشیده است. اما عقلش به جایی نرسید. نکند دختر سرکارش گذاشته بود؟ چیزی تازه، گنگ و ناآشنا درونش را به هم ریخته بود. درهای سالن را باز کرده بودند و لابی سینما به سرعت شلوغ شده بود. فیلم داشت شروع می‌شد. تنها ایستاده بود جلوی سینما. مردد بود  برود یا بماند. صدای هوهو محو جمعیت دیگری به گوشش رسید که حتم در نقطه‌ای دورتر، جمع شده بودند. هم‌چنان جلو گیشه این پا و آن پا کرد. فیلم به نیمه رسید، آنتراکت میان پرده دادند، فیلم تمام شد و انبوه آدم‌ها از در کوچک پشت پاساژ  توی حجم خالی کوچه‌ی باریک بیرون ریختند. برگشت و کسانی را دید که جلو گیشه برای سانس بعدی بلیط می‌خریدند. دختر نیامده بود و باورش ممکن نبود. دلش شور می‌زد. فکر کرد که باید اتفاقی افتاده باشد. برگشت توی خیابان.  از آن همه جمعیت جز یک آسفالت کثیف و کاغذ پاره‌هایی که با نسیمی اندک از این سو به آن سو می‌شدند و توی لجن‌ بویناک جدول‌ها به دام می‌افتادند چیزی باقی نمانده بود. پا سفت کرد و برگشت به خوابگاه. تا آخر شب، چندین و چند مرتبه به خوابگاه دختر زنگ زد.  اما هر بار نگهبان گفت که چراغ اتاقش خاموش است. با هم‌اتاق‌هایش حرف زد. هیچ‌کدام خبر نداشتند. صورتش گر گرفته بود و می‌سوخت. فردا صبح دوباره پیگیری کرد. این کلاس و آن کلاس. کتابخانه و آزمایشگاه. اما بی‌فایده. انگار دود شده بود و رفته بود هوا. از آن به بعد سر هیچ کدام از کلاس‌هایش حاضر نشد. نه آن ترم،  نه ترم‌های دیگر. معمایی شده بود.
تازه  بعد از این ماجرا بود که کابوس‌ها آمدند سراغش. شب‌ها خوابش نمی‌برد. از این بر و آن بر تحقیق کرد. فکر کرد که ممکن است کار پلیس باشد. اما نه. پلیس کجا بود؟ دختر جلوی روی خودش برای همیشه و بدون آن که کسی بهش دست زده باشد یک‌مرتبه و ناگهانی نیست و نابود شده بود. درست آن لحظه که دختر بود و نبود را کاملاً به یاد می‌آورد. بیشتر به جادو شباهت داشت. اجی مجی لاترجی!
مو را از لای کتاب بیرون آورد و جلوی چشمش گرفت. حالا از آن سه تار مو،  فقط همین یکی مانده بود. روی تخت دراز کشید. چند بار نفس عمیق کشید و آن وقت فندک روشن را گرفت.
دختر ایستاده بود جلوی قفسه‌ی کتاب‌ها. کلاسورش را گرفته بود جلوی سینه‌ و داشت کتاب‌های توی قفسه‌ را با انگشت جا به جا می‌کرد. برگشت.
گفت: هی منو احضار می‌کنی که چی؟
گفت: اومدم  چند تا عکس ازت بندازم.
گفت: واسه چی؟
گفت: راستش می‌ترسم.
دختر گفت: ‌از چی؟
گفت: از زمان!
پرسید: از چی؟
گفت: زمان، ز، میم، الف، نون! مرتب پیدا و پنهان می‌شی، هی میآیی و می‌ری. سرد و گرمم می‌کنی، تکلیفم را نمی‌دونم.
دختر گفت: خل شدی؟
گفت: تو می‌فهمی چرا توی سرم، هی امروز و فردا می‌شه؟
دختر گفت: نه، از کجا بدونم؟
گفت: می‌ترسم برای همیشه بری.
چند تا دانشجو سرشان را از روی کتاب‌ها برداشته بودند و نگاه می‌کردند.
دختر آهسته گفت: تو حالت خوب نیست. مرتب قصه می‌بافی، می‌خوای بریم پیش یه دکتر؟
گفت: نه.
آن وقت موبایلش را بیرون آورد.کنارش ایستاد و تند تند عکس گرفت.  ذهنش از این همه تقلا سست و کرخت شده بود. با عجله موبایلش را برداشت. رفت قسمت عکس‌ها. همه‌شان آنجا بودند. توی فولدری به نام آبشار. پشت به نور، مقابل نور.  نور از بالا و از پایین.
گفت: حالا خیالم تخت شد.
نشست پشت میز. لپ‌تاپش را روشن کرد. سرش توی گوشی بود و زل زده بود به عکس‌ها.
نکند هنوز دارد خواب می‌بیند؟ قلبش شروع کردن به تپیدن. نکند قبل از آن که عکس‌ها را بریزد روی هارد، دود شوند و بروند هوا؟ از این صفحه به آن صفحه رفت و دقت کرد که همه‌ی آیتم‌هایی که یادش رفته بود را به یاد بیاورد. نه، خواب نمی‌نمود. می‌دانست که البته قاعده‌های خواب و بیداری بسیار به هم چسبیده یا  نزدیک‌اند. محض احتیاط عکس‌ها را توی چندین درایو‌ ذخیره ‌کرد و البته یک نسخه‌ی کپی هم روی یک فلش مموری؛ محض احتیاط. اما ترسید مثل همیشه که یک چیز غیرمترقبه پیش می‌آید،  اتفاقی عجیب و غیر قابل پیش‌بینی کار را خراب کند. سعی کرد بر ترس و تردیدش غلبه کند. امروز، حالا بود یا دیروز و فردا؟‌ هر لحظه ممکن بود یک مانع نامعقول و سمج کار را خراب کند. تا سیستم بالا بیاید جانش به لب ‌رسید. صبر کرد که ساعت شنی برود و موس آرام و قرار بگیرد. فکر کرد که این ورژن فتوشاپ را با نسخه‌ای پایین‌تر جایگزین کند. این نسخه برای این سیستم قدیمی سنگین بود. صفحه‌ی فتوشاپ که باز شد، انگشتش روی موس می‌لرزید. اما عکس‌ها که یکی یکی توی صفحه‌ی اصلی لود شدند لرزش دستش آرام گرفت. عکس را رتوش کرد. پِرتی‌ها را گرفت، قاب‌بندی کرد و پس‌زمینه را اصلاح کرد. کار که تکمیل شد گذاشت روی فول اسکرین و از مانیتور کمی فاصله گرفت و صندلی را عقب کشید.
نیم‌خیز شد و بشقاب چای و کیک را راست کرد.
گفت: داشت می‌ریخت روی دست‌تون.
دختر خندید. آبشار موهایش ریخته بود پشت مهره‌های کمرش و پشنگه‌های نور توی مردمک چشمش می‌لرزید.
گفت: همیشه همین‌طوری میشه. تا حالا چند بار دستم رو سوزوندم.
بعد پرسید: شما هم ورودی امسالین؟
گفت: آره.
زمان مثل برق و باد داشت می‌گذشت. چقدر منتظر این لحظه مانده بود؟
 همین طوری پرسید: شما به تناسخ اعتقاد دارین؟
دختر اول نگاهش کرد. بعد آهسته خندید. اما طولی نکشید که از خنده ریسه رفت. آن قدر که چشم‌هایش نمناک شد.
پرسید: به چی؟
گفت: تناسخ!
گفت: چطور؟ مگه شما اعتقاد دارین؟
گفت: اعتقاد که نه، اما حتم دارم که آدمایی که گم میشن روزی دوباره پیداشون میشه.
دختر گفت: آها.
و مشکوک نگاهش کرد. احساس کرد که پیشانی‌اش می‌سوزد. خراب کرده بود. بدجوری هم خراب کرده بود.
خواست ادامه بدهد. اما ترسید خراب‌تر شود.
پرسید: شما همیشه همین‌طور خجالتی هستین؟
 گفت: نه.
دخترخندید. کلاسورش را برداشت و بلند شد که برود.
گفت: من کلاس دارم.
گفت: راستش اصلاً به تناسخ اعتقاد ندارم. فقط امیدوارم که این‌طوری باشه!
دختر گفت: شما آدم جالبی هستین، دوست دارم بازم ببینم‌تون.
گفت: جدی؟ خیلی خوشحال می‌شم. من معمولاً می‌رم کتابخانه‌ی ملاصدرا.
با انگشت عرق‌ پیشانی‌اش را گرفت. دختر گفته بود که دوست دارد باز هم ببیندش، آن هم توی کتابخانه.
آخرین مو را آتش زده بود. کمی بعد صفحه سیاه شد. شب بود، تنها بود و چیزی روی دلش مانده بود که نه می‌رفت و نه می‌ماند. دختر رفته بود و روی صفحه‌ی ویندوز فقط یک تپه‌ی سبز مانده بود با یک آسمان آبی و چند لکه‌ ابر روشن که معلوم نبود مال کدام خراب شده‌ای بود.  
 
 
حسین مقدس

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.