شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

نوشتن داستان نازنین، سخت است. پوشاندن واژه ها بر این دفتر، سخت است. شاید اگر قرار باشد کسی این داستان را بنویسد، آخرین شخص، من باید باشم. هنوز قادر به درک خودکشی اش نیستم. این قلم، این کاغذ، این واژه ها که از تاریک ترین نقطه ی ذهن بیرون می آیند، همه می توانند نشانه هایی از او باشند.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۳۰

سعید صیرفی زاده

اشتها

متزجم : منوچهر درزاد

سعید صیرفی زاده متولد ۱۳۶۷ نویسنده آمریکایی ساکن نیویورک است. او در سال ۲۰۱۰ به خاطر کتاب «زمانی که تخته اسکیت ها رایگان خواهند شد» برنده جایزه وایتینگ شد. در سال ۱۳۹۳ مجموعه داستان کوتاه او با نام «برخورد کوتاه با دشمن» جزو راهیافتگان به فهرست اولیه جایزه رابرت بینگهام بود.

سعید صیرفی زاده در سال ۱۳۶۷ از پدری ایرانی به نام محمود صیرفی زاده و مادری آمریکایی به نام مارتا هریس در بروکلین نیویورک به دنیا آمد. محمود صیرفی زاده و مارتا هریس هر دو عضو حزب کارگران سوسیالیست آمریکا بودند. پدر هنگامی که سعید نه ماهه بود خانواده را ترک کرد و به این ترتیب دوران کودکی سعید به همراه مادر در پیتسبرگ پنسیلوانیا و در شرایط سخت اقتصادی سپری شد. سعید تا ۱۸ سالگی نتوانست پدر را ببیند سعید صیرفی زاده خواهرزاده مارک هریس نویسنده آمریکایی است.

**************

ماجرا آن جوری که انتظار داشتم پیش نرفت. در آن ساعت دیر وقت دوشنبه شب، اگر آن طور بی هوا دویدم میان کار و کاغذهای رئیسم، واسه این بود که می خواستم آبرومندانه درخواست بالارفتن دستمزدم را پیش بکشم و مزه دهنش را بفهمم. ولی گفت و گو خود به خود وارونه شد و جوری پیش رفت که حالا من دستپاچه میان درگاهی دفتر رستوران ایستاده بودم و با گردن کج از کارآمدی خودم دفاع می کردم. سرتاسر شیفت کار، شش دانگ حواسم به این بود که همه چیز را مو به مو تو کله ام مجسم کنم: یک تقه آرام به در دفتر (شاید هم یک تقه قرص و برش دار)، بعدش یکی از آن لبخندهایی که دست و بال طرف را پاک می بندند، دو سه کلمه درباره آب و هوا، گریز زدن به پیش درآمد اصل قضیه یعنی چیز بزرگتری که خیلی حق به جانب آمده بودم بگویم؛ موضوع بزرگتری که پریدن از هشت به ده بود و برنامه ام این بود که رک و راست اینجوری بگویم: «من دنبال این هستم که ساعتی هشت تا را بکنم ده تا.» یا فکر کرده بودم شاید بهتر باشد بگویم «دنبال این هستم که دستمزدم را برسانم به...» یا، «دنبال اینم که دستمزدم را ببرم بالا تا ... از اینی که هست ببرم بالاتر... ببرم بالا به طرف...)

نمی دانم کجا به گوشم خورده بود که آدم بهتر است حرف دلش را صاف و پوست کنده بگوید، که آن وقت همه چیز خود به خود می افتد رو غلتک و سرهم می شود، و اگر گاهی این طوری نشود گناهش به گردن خود آدم است و بی دست و پایی اش. فکر کنم این ها را در یک برنامه تلویزیونی دیده بودم. شاید هم جایی خوانده بودم. آن زمان به گمانم اندرز خردمندانه یی آمده بود و کمر بسته بودم که هر وقت پاش افتاد آن را به یاد بیاورم.

این شد که من تو چارچوب در ایستاده بودم و رئیسم لم داده بود به پشتی صندلی و انگشت هاش به چانه اش بود و زل زده بود به نورگیر روی تاق که باران تیک تیک روش می بارید. یک هفته بود که هر روز باران می آمد و می گفتند تا یک هفته دیگر هم همین خواهد بود. در شهر ما پاییز همیشه اینجوری بود، ولی این پاییز را می گفتند از همیشه هم بدتر است. زمستان هم به زودی می رسید. رئیسم آن قدر جلد و راحت گفته بود «کار و بار خراب است» که انگار دیشب تا صبح داشته تمرین می کرده و فقط چشم به راه بوده تا من لب تر کنم و بتواند جواب بدهد و هرچه که از بر کرده از کله اش بریزد بیرون. من که نمی دانستم چه جوری جواب بدهم هیچی نگفتم، در حالی که این پایم را یک جور ناجوری گذاشته بودم جلو آن یکی که یعنی مثلا خیلی پردل و خودمانی هستم، ولی هر چه می گذشت بیشتر به نظرم می آمد که سر و ریخت زنانه یی به خودم گرفته ام که فقط به درد خراب کردن دل و جرئتم می خورد. آن وقت رئیسم سکوت سهمگین را شکسته بود و یادم آورده بود که همان شب دو تا از مشتری ها غذا را برگردانده اند. می خواست بداند که واسه چی دو تا غذای جورواجور باید برگردانده شده باشند. ساعت روی میزش یک نیمه شب را نشان می داد. من در این فکر بودم که اگر یک خرده زودتر آمده بودم شاید در حال و هوای دیگری می بود، آشتی جوتر بود و به آن تندی در خواستم را رد نمی کرد. بغل ساعتش سیاهه مواد اولیه یی بود که باید سفارش می دادیم؛ و اندازه هرکدام هم تو چار گوش کوچک بغلش تیک خورده بود. خریدهامان کلی بود: صندوقی و دبه یی و کیسه یی. قلم رئیس بی کلاهک بود. پیرهن سفیدی تنش بود که روی آستینش یک ردیف لکه سرخ، شاید مال سس گوجه فرنگی، از آرنج تا سرشانه اش رفته بود بالا. شاید هم لکه های خون بود.

رئیسم گفت: «امشب یک ساندویچ پنیر تنوری برگشت خورده» و جوری گفت که اگر بخواهیم فیلسوفانه نگاه کنیم انگار از روی همدلی و بی ریایی می گوید. «یک ساندویچ پنیر تنوری و یک پرس ماکارونی. چرا برگشت خورده اند؟»

من نمی دانستم چرا، و چهره ام با نگرانی دروغکی درهم رفت. می دانستم اگر جلدی یک جواب دندان شکن ندهم خودم را انداخته ام تو هچل و به گردن گرفته ام که خوراک خراب و ناگواری درست کرده ام، و تازه آنقدر از کارم بی خبر بوده ام که حتی نمی دانم چه زمانی چطور شده که این طور شده. با این همه، سروته چیزی که از دهنم درآمد این بود که «باید بهش رسیدگی کنم»، گویی من هم چارنفر زیردست واسه خودم دارم که بروم بازخواستشان کنم. ساعت حالا یک و سه دقیقه بود. سروصورت رئیس با آن لپ های پف کرده اش گرد و مهربان بود و در نور دفترش یک جوری مهربانتر از همیشه هم به چشم می آمد. فکر کردم باید سر حرف را برگردانم، همین طور می بایست پاهایم را از آن حال و وضع ضربدری در آورم تا خیال نکند به التماس افتاده ام. باید درباره باران می گفتم و می پرسیدم به نظرش کی بند می آید. آن وقت فکر می کرد که سایه اش خیلی پیشم سنگین است. بعد تو همین هفته یک بار دیگر می آیم و درخواست بالارفتن دستمزد می کنم - شاید هم هفته بعد، هر چه باشد نه بیشتر از سه هفته، یک زمانی در آینده نزدیک که همه چیز فراموش شده باشد و هیچ غذایی برگشت نخورده باشد و باران هم بند آمده باشد و اگر بگوید کار و کاسبی کساد است جواب خوبی داشته باشم.

پیش از این که بتوانم چیزی بگویم رئیسم رو صندلی چرخید و صورتش را رو به میز گرفت و دست هایش را رو کپه کاغذها گذاشت، طوری که انگار کاغذها لوح احضار روحند و دارد نشانه هایی را می خواند که مال دنیای از ما بهتران است. بعد کاغذها را به هم زد و تند تند قروقاتی کرد.

ساعت هفت و بیست و سه دقیقه ساندویچ پنیر تنوری برگشته، ساعت یازده و پنجاه و دو هم بشقاب ماکارونی برگشته.)

اینها زمان های خیلی دوری به نظر می آمدند. رئیسم با صورت مهربان و فرشته وارش نگاهم می کرد. چهره بچگانه یی با لپهای پف کرده.

جوابش را بده! ولی فقط این به فکرم رسید که ساعت هفت و بیست و سه، من در رستوران بوده ام، یازده و پنجاه و دو هم در رستوران بوده ام. حالا هم که یک و، ای دادبیداد، هفت دقیقه است هنوز تو رستورانم. فکر کردم فردا هم اینجا خواهم بود و پس فردا هم. آن وقت روز بعدش تعطیلی ام است. چه فایده چون باز هم باید برگردم.

چهره مهربان پرسید: «راست راستی درست کردن یک ساندویچ پنیر تنوری این قدر برات سخت است؟»

یک جایی در گذشته های زندگیم، چیزی برایم پیش آمده بود که عوضی بود. چندین و چند سال پیش که دبیرستان می رفتم. رام و سر به راه میان تماشاچیان نشسته بودم و در جشن دانش آموختگی امان یک نفر را بالای صحنه نگاه می کردم که کلاه بنفش به سرش بود و ردای بلندی به تنش، و داشت سخنرانی خسته کننده و بزرگ منشانه یی می کرد که قشنگ می دانستم از تو کتاب های فن بیان در آورده و سرهم کرده است. «امشب در میان ما کسانی هستند که قصد دارند به دانشگاه بروند، و کسانی که به خدمت نظامی خواهند رفت، و دیگر آنهایی که مستقیما به عنوان نیروی کار وارد بازار خواهند شد» جوری این ها را می گفت که گویی هرسه هیچ فرقی باهم ندارند. صدایش که در میکروفون هزار برابر می شد زیادی خوب و پرزور به نظر می آمد و از جای گرم بلند می شد، و من پیش خودم مجسم می کردم که اگر آن ردای بنفش مسخره را از تنش در آوریم زیرش هیچی نپوشیده و لخت لخت است، و از سربند کلاس ژیمناستیکمان خوب می دانستم که سینه و شانه های پهنی هم دارد و هیچ خجالت نمی کشد از این که لخت و پتی ببینندش. در حالی که خودم تو ردای گل و گشاد بادبان مانندم استخوان بندی قناسی داشتم که کوچک و بزرگش به هم نمی خورد، پای کوتاه و دست بلند، تنه نرم وشل با زانو و آرنج خشن، بالاتنه یی که هیچ با سر و دست و پام جور نبود، و تازه خود دست و پا هم به انگشت ها نمی خوردند، عین موش همستر (Hamster). کلافه شده بودم از نطق آقای دانش آموخته و سه تا رده بندی که از زندگی می کرد، و از مزه پرانی و جوک گفتنش که وانمود می کرد خودجوش از دلش در می آید تا تو دل پدر و مادرها جاش کند، ولی بر عکس زمخت و ساختگی به چشم می آمد. پدر و مادرها حسابی به حرف هاش دل داده بودند و می خندیدند. من با پانصد تا دانشجوی دیگر در میان تماشاگران نشسته بودم و همین که برای ایستادن بالای سکو گلچین نشده بودم نشان می داد که پیشاپیش محکوم خدایی هستم به یک زندگی میان مایه. در زندگی آدم فقط یک بار چنان شانسی پیش می آید و من آن را از دست داده بودم، هیچ چیزی هم دیگر نمی توانست جبرانش کند. حالا دیگر برای همیشه قاتی گله آنهایی بودم که گلچین نشده بودند، فقط یکی از پانصد تا بودم، یکی از پانصد میلیون تا۔ همچنان که آقای دانش آموخته داشت بلغور می کرد من در این فکر بودم که تنها یک «شنونده) هستم. من همیشه «شنونده» خواهم بود. نوزده سالم که شد در رستوران کار می کردم و ساعتی ۶٫۵ دلار در می آوردم. بیست سالم که شد ساعتی ۶٫۷۵ دلار. بیست و یک در ۵٫۷۵ دلاری بودم. یکی از پادوها روزی که داشت از رستوران می رفت بهم گفت:

« اینجا فقط به درد ترشیدن می خورد.» هژده سالش بود و خبرگی اش در این بود که هیچ کاری واسه یادگرفتن تخصصش نکرده بود، با این همه من دلم می خواست ازش راهنمایی بگیرم، آن وقت به جاش گفتم «گل گفتی»، انگار که من هم واسه خودم آدم خبره ای باشم. روز تولد بیست و پنج سالگیم (۷٫۵ دلار) یکی از پیشخدمت های رستوران از همه سهم گرفت و با یک کیک ذوق زده ام کرد، و آخر شب همه داشتند برام «تولدت مبارک» می خواندند. بیست و پنج تا شمع رو کیک بود و زبانه ها بزرگ بودند و گویی شمعها زبان داشتند؛ و من معنی سن و سال خودم را فهمیدم. مردم شوخی شوخی می گفتند انگار رستوران آتش گرفته بوده. پیشخدمت به خیال خودش خواسته بود کار دل پسندی بکند ولی من چیزی نمی دیدم جز دریغ. کیست که دوست داشته باشد بیست و پنج سالگیش را روی میز کارکنان» و بغل پستوی جاروها جشن بگیرد و روپوش شطرنجی آشپزها تنش باشد با یک پیشبند لک و پیس. برای این که قدردانی نشان بدهم سهم کیکم را خوردم. رئیسم آمد جلو و زد به پشتم و گفت «مبارک باشد». او تنها کسی بود که بیشتر از من سن و سال داشت و ضربه کف دستش هم اربابوار بود.

دور و بر هژده سالگیم یکی از بچه محل ها یک بار مرا دید که خیابان را گرفته ام و دارم پیاده گز می کنم؛ نگه داشت تا سوار تاکسی اش بشوم. تا خانه راهی نمانده بود ولی او می خواست یک دور مرا بگرداند و فخر بفروشد واسه کار تازه اش. رو صندلی عقب نشسته بودم و پس کله اش را نگاه می کردم. گفت «هفته دیگر جشن بیست و پنج سالگیم است، یک مهمانی محشر. خودت را برسان.»

گفتم باشد. گفت «یک چهارم قرن!» معلوم می شد زیادی به خودش مینازد ولی این حرفش تکانم داد. دلم می خواست بگویم من وقتی سن و سالم یک چهارم قرن بشود هر کاری که بکنم دیگر رانندگی تاکسی نمی کنم.

خواب و خیال های پرشکوهی برای خودم داشتم. گرچه نمی دانستم چه جوری به آنها می رسم، ولی می دانستم رسیدنی هستند.

کمی مرا اینور و آنور گرداند و درست همانجا که سوار کرده بود پیاده کرد، یک بلوک مانده تا خانه ام.

گفت «تو مهمانی می بینمت.» ولی من هیچ وقت نرفتم.

ساعت کارم از پنج است تا نیمه شب، و آخرهفته هم تا یک نیمه شب. یکشنبه ها رستوران بسته است و پنجشنبه هم تعطیلی ام است. شب های پر کاری که مشتری از مشتری بالا می رود، مردم از ساعت هفت می ریزند تو رستوران و تا یازده سرمان را هم نمی توانیم بخارانیم. آشپز خانه اولش بفهمی نفهمی آرام است، ولی کم کم سروصدای آدم ها و درها و ظرفها آنقدر بالا می گیرد که انگار همه آتش تو دستشان است، مثل این که باران نم نم شروع کند و بشود رگبار - و آن وقت ناگهان سفارش ها منفجر می شوند. مگر می شود؟ این همه سفارش همه باهم؟ خداوندگارا! سه تا آشپز و پنجاه تا سفارش، و تا می آیی به خودت بجنبی می شود صدتا. شبح سفید پیرهن رئیس با شبح هایی سیاه پیشخدمتها قاتی می شود. آشپزها که اولش پیشبندهای دست نخورده تروتمیز داشتند هنوز هیچی نشده چرک و چرب می شوند و قوزکرده رو میز کار فسقلی دارند می برند و سرخ می کنند و کهنه می کشند، و هر کدامشان مسئول دنیای کوچک خودش است. هر از گاهی یکی شان باید بیاید به کمک آن یکی که عقب افتاده، درست مانند میدان جنگ، و همیشه این را به چشم مهربانی نگاه می کنند که دیگر بیش از آن شدنی نباشد. ولی راستش همیشه هرکی به فکر خویش است و ما همدیگر را تا دم مرگ با سر تو گل ول می کنیم. من یا دارم یک کله به آب و آتش می زنم یا دارد می زند به سرم، و همه اش بین این دوتا در نوسان هستم. یکبار تمام بازویم را با آب جوش سوزاندم و چنان جز می زد که گویی با چاقو ورقه ورقه ام کرده باشند؛ یک حوله خیس پیچیدم دور سوختگی و باز دویدم به سگ دویی. یک بار دیگر نوک انگشتم را بدجوری بریدم و تا شیفت کاریم تمام نشد نتوانستم خودم را برسانم بیمارستان تا بخیه بزنند. چندین و چند سال طول کشید تا یاد بگیرم کار آمد و حواس جمع باشم، و حالا دیگر در تمام کارهایی که می کنم یک جنبش بیخودی هم نمی شود دید. مثال خوبی هستم از خط نازک میان آدم و ماشین. سفارش سر می رسد، چشم ها آن را ورانداز می کنند، یک دست دوتا برش نان چاودار (مثلا) بر می دارد و می گذارد رو توری منقل برقی، دست دیگر خود به خود دراز شده تو قفسه تا پنیر آمریکایی از تو حلب در بیاورد، و همین موقع یک سفارش دیگر رسیده و چشم دارد وراندازش می کند... و زمانی که آوار سفارش ها فروکش می کند تازه می فهمم که گویی تو نشئگی بوده ام که یک کله میدویده ام و هیچی حالیم نبوده. سروصدای آشپزخانه آرام تر می شود، یک مشت تق و توق بیخودی، مثل لالایی، هر چه باشد نزدیک نیمه شب است دیگر. ظرفشورمان سیگاری می گیراند با اینکه می داند نباید اینجا سیگار کشید. آن وقت من ده تا بلوک تا آپارتمانم را پیاده گز می کنم، و اگر بتوانم سروقت برسم می نشینم پای آخرهای برنامه «دیوید لترمن».

چند روز بعد از این که در خواست اضافه دستمزدم رد شد، یک پیشخدمت لاغرمردنی که پیدا بود یا مرض بی اشتهایی دارد یا رژیم سفت و سخت، استخدام شد و آمد سر کارش. دختر قشنگی بود ولی سینه و باسن نداشت. چندبار موقع خوردن پس مانده بشقاب مشتری ها سرزده دیدمش. جویدن و قورت دادنش آنقدر آرام و با مرام بود که انگار داشت با تمام هیکلش می خورد. پیشخدمت های دیگر می گفتند گاهی تو دستشویی صدای سرفه های بدی ازش می شنوند و اگر پس از او بروند تو، لکه های خون در کاسه توالت می بینند.

اولین باری که دیدمش پیش از شیفت شام بود، نشسته بود پشت میز کارکنان و داشت

گل دسته می کرد و می گذاشت تو گلدان. از کنارش که گذشتم نگاهم کرد و دیدم با اینکه مویش سیاه است چشم هاش آبی روشنند. بازوهاش لاغر بودند و تیزی استخوان شانه اش زده بود بیرون. چشممان که به هم افتاد تندی نگاهش را انداخت پایین و دوباره برگرداند بالا و آن وقت من نگاهم را دزدیدم. چند روز بعد ایستاده بود جلو ساعت کارت زنی و نمی دانست چه طوری کارت آخر شیفتش را بزند. من تازه رسیده بودم به رستوران و کفش هایم از باران خیس بود. گفتم: «اینجا... این جوری. باید این جوری بزنی.» کارتش را گذاشتم تو دستگاه و تکان تکان دادم چون بعضی وقت ها باید تکان تکانش داد؛ دستگاه ساعت 4

: ۵۲ بعداز ظهر را روی کارتش زد. گفت: «چه چیز آشغالی است. رئیس باید این را درست کند.» صدایش کلفت و پر بود و به تن و بدن نرم و نازکش نمی آمد. چشمم به لکه کهیر مانند سرخی رو گردنش افتاد که خواسته بود رویش را با پودر و پماد بپوشاند. لکه سرخ گویا داشت به بالا و طرف صورتش پا به پایین و طرف تنش می خزید و آدم گمان می کرد شاید همین باشد که سینه و باسنش را خورده. آرنجش خورد به دستم و نفهمیدم عمدی بود یا نه. همان موقع رئیسم آمد تو اتاق و گفت «امشب سرمان خیلی شلوغ می شود ) و زد به پشتم.

پیشخدمت گفت: «دستگاه کارت زنی ... کار نمی کند.» رئیس گفت: «اهه؟ به تعمیرکارش می گویم.» مثل این که حالش گرفته شده بود.

ولی اشتباه می کرد و شب خلوتی داشتیم که تازه بدتر هم هست، چون آدم باید خودش را به کار کردن بزند و نمایش پر کاری بدهد. این هم یک جور گوشمالی است که آدم خودش به خودش می دهد، انگار کسادی کار هم به گردن کارمندهاست.

من سر گرم برق انداختن ظرف های استیل آشپزخانه شدم با یک جور روغن قدیمی که خیلی تند برق می انداخت و خوب به قیمتش می ارزید، و دیدن اینکه همه چی برق می زند کیفورم می کرد. اولین سفارشی که رسید حسابی کمرشکن بود و ناچار شدم خودم را به صلابه یا سیخ کباب بکشم تا بتوانم آن همه چیزی را که خواسته بودند سرهم کنم. بی برو برگرد امشب وقتش نبود که دوباره بروم سراغ اضافه دستمزد، و به این پیشگویی خودم آفرین گفتم. روی در آشپز خانه پنجره گردی بود که گهگاه از توش نگاهی می انداختم و پیشخدمت بی اشتها را دید می زدم که سینی لیوان های قهوه را از این سر رستوران می برد آن سر. با آن دست و پای نازکش چه جوری می توانست سینی پر لیوان را بلند کند و چه جوری می توانست رو آن پاهای پوست و استخوانش بایستد؟ ولی در هیچ کارش اصلا زور نمی زد، عین پرنده های کوچولویی که ناگهان با تاب و توان شگفت آوری از جا کنده می شوند و می پرند در حالی که با خشم بال بال می زنند. فکر کردم بیرون باهاش یک قراری بگذارم. یا اصلا چه عیبی داشت که بیاییم همینجا بنشینیم پشت یک میز و چیز کی سفارش بدهیم و کلی هم طولش بدهیم تا منو را بخوانیم؟ آره خب گاهی هم زین به پشت، بگذار یک بار هم ما مایه دردسر دیگران بشویم. دست آخر هم اگر دلمان خواست می گوییم رئیس را صدا کنند و او هم اگر بخواهد خودش را بزند به دست و دل بازی، می تواند از صورت حسابش گذشت کند.

آن شب رو کاناپه ام نشستم پای مصاحبه دیوید لترمن با یک جوجه ستاره. دختره گوشواره های دراز داشت و کفش پاشنه بلند، و پیراهن سرخی تنش بود که همه اش دلم می خواست بزند بالا. دیوید لترمن پرسید: «دوست داری تعطیلات را چه جوری بگذرانی؟» جوجه ستاره گفت: «اوه، فقط دلم می خواهد با پیژامه تو خانه بمانم.» و دیوید الترمن برگشت نگاه کرد تو دوربین، همان جور که همیشه می کند، و تماشاگران همه خندیدند، و «پل شافر» یک تکه ضربی تند با ارگش زد، و پشت پنجره ام باران می آمد، و من با چندش فهمیدم که دیوید لترمن دارد با پیشخدمت بی اشتها مصاحبه می کند. دیوید الترمن داشت تو دوربین نگاه می کرد، یعنی داشت به من نگاه می کرد، و می گفت: «درست کردن یک ساندویچ پنیر تنوری این قدر برات سخت است؟» و پیشخدمت بی اشتها با بشقابی که یک ساندویچ پنیر تنوری توش بود می خواست بی دست و پایی مرا نشان بدهد. دیوید لترمن داشت می پرسید: «این واسه چی برگشته؟» و پیش از آن که بتوانم جواب بدهم آن یارو دانش آموخته هه گفت امشب در میان ما کسانی هستند که مستقیما به عنوان نیروی کار وارد بازار خواهند شد.

یکدفعه از خواب پریدم. تلویزیون داشت یک فیلم پلیسی سالهای هفتاد هشتاد را نشان می داد. رفیق حرف بزن. خاموشش کردم. داشت سپیده می زد. بلند شدم یک دور تو اتاق نشیمن زدم و دوباره نشستم رو کاناپه. کاناپه نرم بود و بغلش یک صندلی بود و یک چراغ که همه اش را صاحبخانه دست و دلبازم داده بود. روز اول که آمده بودم آپارتمان را ببینم از یخچالی که در اتاق نشیمن پشت به دیوار گذاشته بودند هیچ خوشم نیامده بود. صاحب خانه گفت «این هم مال تو» انگار خیلی چیز خوبی است که یک یخچال تو اتاق نشیمن باشد. گفت «بعضی ها دوست دارند دوتا یخچال داشته باشند.» من وانمود کردم که دارم بهش فکر می کنم. رفتیم تو بالکن که جای نوبر و مشتری پسند آپارتمان بود. هوا آفتابی بود و ایستادیم کمی باهم خیابان را از بالای پنج ردیف پله نگاه کردیم. مستاجر قبلی کفشش را تو بالکن با افشانه واکس زده بود بی خیال این که روزنامه بگذارد زیرش. میان من و خانم صاحبخانه، شبح سایه نمای دوتا پا که رو به نرده ایستاده بودند برای همیشه مانده بود. مثل روح، گویی یک نفر مهر خودش را آنجا زده باشد و پریده باشد پایین. می خواستم به موقعش از خانم درخواست کنم اگر می تواند این جاپاها را پاک کند، ولی آخرش آپارتمان را گرفتم بی اینکه چیزی در این باره بگویم.

حالا در بالکن را باز کردم و رفتم بیرون. باران نم نمک می آمد و شاید امروز می خواست دیگر بند بیاید. هیچ کس در خیابان نبود. ردیف فشرده درختان در دوردست تو سایه روشن به هم نزدیکتر دیده می شدند. آن سوتر از درخت ها هم کوه بود. این کوهها و درختها شهر را مثل ده به چشم می آوردند، یا در حال تبدیل به ده، گویی شهرنشینی دارد وارونه می رود و طبیعت زمین هایش را پس می گیرد. شهردار خواسته بود جلوی همین را بگیرد که گفته بود «پدیدار شدن یک شهر فراملیتی» و امیدوار بود حرفش در بگیرد. تا حالا که نشده بود. تلویزیون محلی هر نیم ساعت آگهی های ناشی سازی داشت و مردم را در خیابانها نشان می داد که یک چیزهایی می گفتند درباره شایستگی شهر واسه بین المللی شدن یا این که اصلا بین المللی هست، و جوری این حرف ها را می زدند که انگار خود به خود از ته دلشان در می آید. ولی قشنگ پیدا بود که هیچ کدام نمی فهمند چه می گویند، و تازه حرف قلنبه سلنبه «پدیدار شدن یک شهر فراملیتی» آنقدر گفتنش دردسر داشت و حواس جمع می خواست که اگر چندین بار این برنامه ها را می دیدی می فهمیدی که مردم چه طور پیش از ادا کردنش همیشه مکث کوچولویی می کنند. همه بی اینکه زبانشان یک بار هم بلغزد این چند واژه را می پراندند و همین نشانه اش بود که خودبزرگ بینی مردم کوچه و خیابان قلابی است.

پایین بالکن دوتا پسر سیاه داشتند با دوچرخه رد می شدند. پاک کله خر بودند و با اینکه مثل موش آب کشیده شده بودند می خندیدند. چشم یکی شان افتاد به من و عربده کشید:

به چی نگاه می کنی آقا سفیده؟» و جلدی خودش را کشید کنار انگار که می توانم شیرجه بروم رو سرش و بگیرمش. خوارشدن من از این نبود که بهم گفت سفید، مال این بود که گفت آقا. فکر کردم او مرا مرد می بیند. هشت سالم که بود یک روز بعد از ظهر داشتم با بچه محل ها بازی می کردم و یک پسر سیاه تنها هم بود که یک محله آنورتر زندگی می کرد. تمام بعد از ظهر را بازی کردیم تا سر و کله یکی دیگر از دوستهامان پیدا شد و پسرک سیاه را زیادی به حساب آورد و بهش گفت «فللا تو دیگر باید بروی خانه.» پسره زیر بار نرفت و دعوا در گرفت. من می خواستم پشتی او را بکنم ولی پیش از این که بفهمم چی باید بگویم بابای دوستم پنجره آشپزخانه را باز کرد و گفت «برو خانه اتان پسر.» |

خیال کرده بود که سیاهه دعوا را شروع کرده. «می روی یا بیام پایین همچین بزنم تو کونت که مزه اش بیاد تو دهنت!»

صبح که بیدار شدم باران تندی می آمد. همسایه پایینی هنوز روزنامه اش را برنداشته بود و تو هشتی نشستم به خواندنش.

بازار خراب است. خبر بزرگ این بود. بازار خراب است و باران هم بند نمی آید. کار و کاسبی بهتر می شود ولی پیش از آن کمی بدتر هم می شود. باران هم تندتر می شود و آن وقت بند می آید.

همسایه ام آمد پایین و ربدوشامبر خاکستری تنش بود. گفتم «این روزنامه تان،» انگار روزنامه به دست تو هشتی ایستاده بودم فقط واسه این که بدهم به دستش. غمزده به نظر می آمد و با کلمه های توخالی گفت «ممنونم.»

روزنامه را تا کرد و گذاشت زیر بغلش. زیر بغلش لک داشت. برایم سر تکان داد و گفت «روز عالیی داشته باشید، ولی پیدا بود که همچو منظوری ندارد.

با این همه روز خوبی از آب درآمد. صبح مثل هر روز ورزش کردم. اگر بخواهم زمانی بروم تو ارتش، آمادگی بدنیم خوب خواهد بود. البته برنامه ام این نبود که بروم به ارتش. دوسه سال پیش تو زمین بسکتبال یک بابایی که از خودم بزرگتر بود بعد از بازی آمد جلو و درباره زندگی باهام حرف زد. رفتارش دوستانه بود و از خودش نرمش نشان می داد و فکر کردم شاید بچه باز باشد. می گفت «درست می گویم پسرم؟» و هر چه من می گفتم لبخند می زد. گفت و گومان که تمام شد کارت ویزیتش را داد بهم: گروهبان رابرت آلتون. «گاهی سری به من بزن پسرم.» من هم خودم به سرزدن فکر می کردم ولی راستش چیزی که دلم می خواست این بود که خودش بازهم بیاید زمین بسکتبال و دوباره ازم بخواهد گاهی بهش سر بزنم.

پنجاه تا شنا رفتم بی اینکه هیچ به خودم فشار بیاورم. چند دقیقه که گذشت زور زدم و پنجاه تا دیگر هم رفتم. بعد چندبار نشست و برخاست زدم که اتاق را می لرزاند. بعد از ورزش هیکلم را تو آینه ورانداز کردم. گوشه های تیز و گوشه های گرد به هم می رسیدند، به بغل که می چرخیدم تیزیها گرد می شدند. یاد هیکل موش همستر افتادم، بعد یاد پیشخدمت بی اشتها افتادم که کنار دستگاه ساعت پهلویم ایستاده بود. هیکل همستر و هیکل پرنده می رسند به هم. همستر می گوید «اینجا، اینجوری، باید این جوری بزنی.» و بال پرنده به چنگول همستر می خورد ولی معلوم نیست عمدی باشد.

شنبه شب تصمیم گرفتم دوباره درخواست اضافه دستمزد کنم، چون یکی دیگر از آشپزهای شیفت سروکله اش پیدا نشده بود و می توانستم دمبم را بیشتر تو بشقاب بگذارم. کارهای او را هم داشتم من انجام می دادم که بفهمی نفهمی چیز نشدنی بود چون سفارش پشت سفارش می رسید. از هر پیشخدمتی که سفارش می آورد لجم می گرفت چه بی اشتها می بود چه یکی دیگر. رئیس گفت خودش می آید کمکمان، انگار سرش بشود که باید چکار کرد، انگار هرکی از راه برسد می تواند کار مرا بکند. آخرش هم اصلا نیامد و همین هم روی مرا بیشتر کرد. دنبال اینم که دستمزدم را ببرم بالا تا...» «دنبال اینم که از اینی که هست ببرم بالا.»

بالاخره نزدیکی های نیمه شب سفارش ها از نفس افتاد. پیشبندم پر لک شده بود، گویی غذاها را مثل بازی پینت بال بهم شلیک کرده باشند. ظرفشور سیگار روشن کرد، و من دلم می خواست رئیس سربرسد و مچش را بگیرد. از پنجره روی در، بی اشتها را می دیدم که داشت انعام های آن شبش را می شمرد و چنان رفته بود تو کوک کپه پول که استخوان گونه اش زده بود بیرون. می دانستم که تا وقتی میز کارم را جمع و جور کنم او دیگر رفته است. یک سفارش دم آخر هم رسید و آماده اش کردم. آن وقت توری کباب را برس کشیدم، کاری که می بایست هر شب بکنم و نمی کردم و هیچ کس هم نمی فهمید. ولی امشب هیچ چیزی که بتوانند مچم را بگیرند در کار نبود. تکه های نخاله سوخته که سال تاسال رو سیم های توری جمع شده بودند مثل مورچه می ریختند پایین. آنقدر زور زده بودم که شانه ام درد گرفته بود. از پنجره که نگاه کردم خیالم تخت شد که بی اشتها رفته است. فکر کردم چارتا خرده کاری دیگر مانده است و والسلام، اما سرم را که برگرداندم رئیسم بشقاب به دست پشتم ایستاده بود.

گفت «این چیه؟»

تو بشقاب یک ساندویچ پنیر تنوری بود: کم مانده بود نانش از سوختگی سیاه بشود، ولی رئیسم پنیرش را نشان داد که آب نشده بود.

تو بگو چه جوری می توانی نانش را بسوزانی و پنیرش آب نشود؟» صورتش مهربان بود.

بیرون، زیر سایبان جلو رستوران ایستادم. دانه های باران هر کدام اندازه یک کف دست بود. تاریکی و باد هم در کار بودند و شده بود مثل فواره آتشفشان. مردم می گفتند باران دیگر دارد زور آخرش را می زند و همین فردا بعداز ظهر آفتاب می شود. خودشان هم این را شنیده بودند.

راه افتادم. از چترم کاری برنمی آمد، پارچه اش زیر زور باران پاره پوره شده بود و چیزی که تو دستم بود اسکلت چتر بود. چرا نمی توانستند چتری بسازند که بتواند جلوی رگبار در بیاید؟ شانزده سالم که بود در دبیرستان یک فرم پر کرده بودم برای کار تابستانی و خودم هم یادم رفته بود، تا این که یک روز صبح در ماه ژوئن بهم زنگ زدند و برای دیدن سرپرست کارخانه چتر سازی قرار گذاشتند. جای کوچکی بود مال یک خانواده در حومه شهر که هنوز چند تا کارخانه مانده بودند. ناچار شدم سه تا اتوبوس عوض کنم تا برسم. سرپرست مرد کراواتیی بود که عرق به صورتش خشک شده بود و جای یک دکمه در میانه پیرهنش خالی بود. دنبال یک کارمند دفتری می گشت. ازم پرسید در چه کارهایی خبرهام، ولی من این چیزها را نمی دانستم چون پیش از آن کار نکرده بودم. 

گفتم من آدم سخت کوشی هستم، چون خیال می کردم اگر استخدامم کنند همین طور هم خواهد بود، و او هم گویا دربست قبول کرد. مرا دور گرداند و کارخانه را نشانم داد که قدیمی و چوب ساز بود و فکر کردم پر از موش است. یک مشت آدم مکزیکی یا از ریخت و قیافه هایی که آدم گمان می کند مکزیکی هستند، ایستاده بودند دور یک میز دراز و داشتند روی چترها با افشانه آرم های جورواجور می زدند. کنجکاو تر شدم و سرپرست مرا برد نزدیکتر تا بهتر ببینم. از بوی رنگ خوشم آمد و یاد زمان کودکستانم افتادم. نیشم باز شد و گفتم «چه بوی خوبی، سرپرست چپ چپ نگاهم کرد و هنوز سی ثانیه نشده همان بو آنقدر زننده و تند شده بود که نزدیک بود بالا بیاورم. سرپرست گفت «خب، بیا از شر این آرم ها در برویم.» و مرا برد دفتر را نشانم داد که جای کار خودم بود. یک قفسه پرونده آنجا بود و یک ماشین تحریر و پنجره یی که رو به کارگاه داشت. خودم را مجسم کردم که با کروات پشت میز نشسته باشم، و همین بهم دل و دماغ داد. دو روز بعدش سرپرست زنگ زد که بروم سر کار، گفتم راهش برایم خیلی دور است و تشکر هم کردم.

سه بلوک مانده به آپارتمانم، دیدم چراغ اتاق نشیمن را روشن گذاشته ام. در آن تاریکی، از دور مانند یک فانوس دریایی فکسنی بود. موهای یک طرف سرم از باران به هم چسبیده بودند. یک ماشین که آبها را از دو طرف می پاشید از روبرو نزدیک شد و یکراست آمد طرفم و یکدم فکر کردم شاید چندتا پانک باشند و بخواهند بیندازند تو چاله و بپاشند به من. ولی ماشین یواش یواش ایست کرد و شیشه اش آمد پایین و پیشخدمت بی اشتها سرش را در آورد.

گفت «بیا بالا، مشنگ» یک دختر دیگر هم تو ماشین بود و ناچار شدم بنشینم عقب.

با دست راهم را نشان دادم و گفتم «خانه ام درست همانجاست.» ولی به جای این که دور بزند یکراست رفت رو پل و از خط آهن رد شد و انداخت طرف تپه ها.

بی اشتها تو آینه نگاهم کرد و گفت «این رفیقم است، ولی صدای برف پاک کن نگذاشت اسم رفیقش را بفهمم.

رفیقش کالج می رفت، یا می خواست برود. خود بی اشتها هم قرار بود بهار برود همان کالج و نتوانستم بشنوم برای چه رشته یی. جوری حرف می زد که گویی هنوز هیچی نشده حوصله اش از رشته اش سررفته. دست های لاغرش فرمان را چسبیده بودند و با آن بلوز سیاه پیشخدمتی که پوشیده بود کلفتی بازوش اندازه انگشت هاش بود. هیچ می شد به این دوتا گفت بازو؟ ولی رانندگیش خیلی خرکی بود. همان تپه هایی را گرفتیم و رفتیم بالا که داشتند کم کم به شهر دست اندازی می کردند. خیلی زود رسیدیم به شلوغ ترین جایشان و من خشکم زد وقتی دیدم به جای این که میان دهات باشیم وسط حومه شهر هستیم. خانه های خوشگلی بغل جاده اصلی بودند که همه یک شکل بودند و باهم زاویه داشتند. آگهی های روی تابلوها هم به سوی خانه هایی راهنمایی می کردند که بنا بود ساخته شوند، و به طرف بازار چه یی که خیلی درباره اش می شنیدم. در تابلوی دیگری هم زمین در حال چرخش بود و یک فلش داشت خال کوچکی را نشان می داد که شاید همان جایی بود که ما بودیم، و نوشته بود «شهر در حال پیدایش فراملیتی.»

 

بی اشتها رفیقش را جلوی خانه بزرگی که مال پدر مادرش بود پیاده کرد. خانه تاریک بود و فقط یک چراغ تو راه ماشین رو روشن بود. دختره گفت «شب به خیر! شب به خیر!»

نشستم رو صندلی جلو و تازه دیدم کفش هایم چقدر خیسند، و حالا دیدم چقدر به بی اشتها نزدیکم. داشتیم برمی گشتیم طرف شهر. از میان چرخش تار و تیره ی باران می توانستم ساختمان غول آسای فرمانداری را بینم و آنتنش را که در تاریکی مانند میله صلیب بالای کلیساها بود. |

بی اشتها یکباره پرسید: «می خواهی یک چیستان بگویم؟» گفتم بگو. لبخند پت و پهنی زد. دندانهایش به رنگ دیگری به چشم می آمدند.

یک اتاقک تو جنگل است که توش دوتا مرده هستند. هردو را بسته اند به صندلی.» مکث کرد تا به طرف من نگاه کند. «درهای اتاقک از پشت بسته است و پنجره ها هم کیپ هستند. کسی آنها را نکشته، از سرما و تشنگی و خودکشی و آتش و خفگی و ناخوشی و گرسنگی هم نمرده اند. از چی مرده اند؟»

حالا خودش هم ادای فکر کردن و دنبال جواب گشتن در آورد. من به «مرگ از گرسنگی» فکر می کردم و جوابی هم نمی توانستم پیدا کنم، حدس زدم: ایدز.

یک حدس دیگر زدم.

گفتم: «حالا زیر این بارانی که تو داری رانندگی می کنی حتما باید درباره مردن حرف بزنیم؟» از آن خنده هایی سر داد که تو فیلم های غول و دیو و جن های مرده خوار نشان می دهند، آنوقت فرمان را تندتند این ور و آنور کرد که یعنی انگار می خواهد برود تو شکم ماشین های روبرو. این کارش مگسی ام کرد. برف پاک کن ها داشتند با همان ضربان خودشان می رفتند و می آمدند. دوباره پرسید «از چی مرده اند؟» از خم جاده پیچیدیم و ساختمان فرمانداری ناپدید شد و دوباره برگشت، و حالا آنتنش مانند سوزنی بود که توی دستی فرو رفته باشد.

گفت: «هواپیماست، خره، کمربندها را تو هواپیما بسته اند و سقوط کرده تو جنگل»

کمی فکر کردم و همه چیز را از آخر تا اول سرهم کردم و بالاخره گفتم: «چیستان خوبی است.»

گفت: «می دانم. خیلی از این چیزها بلدم.»

داشتیم می رسیدیم به همان خط آهنی که یک مایل راه تا آپارتمانم بود. یک بار عرق فروش رستوران که پشت بار کار می کرد از دست پلیس هایی که وسط شیفت ریخته بودند بگیرندش در رفته بود، الله بختکی انداخته بود طرف خط آهن و تمام راه را دویده بود و زیر پاجوش درخت ها قایم شده بود. سه ساعت بعد غرق خاک پیداش کرده بودند و برده بودند زندان. وکیل های تسخیری اش یادش داده بودند در دادگاه بگوید اعتراض ندارد که معنی حقوقیش قبول حکم و رد جرم بود، برای این که فقط سه سال و نیم زندان براش ببرند. او هم روز دادگاه بی اینکه معنی اش را بداند گفته بود «اعتذار ندارد و همه در دادگاه خندیده بودند.

بی اشتها یکباره پرسید: «به چی فکر می کنی؟ چرا این قدر ساکتی؟»

داستان عرق فروشمان را برایش گفتم، گفت «داستان بامزه یی است،» بعد گفت «داستان عجیبی است.» گفت یک زمانی فکر می کرده حقوق بخواند ولی این کار را نکرده و با این همه شاید برود دنبالش.

گفت «تو پسر بامزه یی هستی، خودت میدانی؟» و حالا نوبت لبخند زدن من بود چون خیلی وقت بود کسی بهم نگفته بود پسر. من کی از خط رد شده بودم و مرد شده بودم؟ هروقت که بوده، خطش آن قدر کمرنگ و نازک بوده که اصلا ندیده امش. شاید اگر باریک بین تر بودم همه چیز را جور دیگری می دیدم.

گفتم: «پسر؟ خیلی پرت است که به من بگویند پسر.» و او باز هم گفت. «پسر... پسر ... پسر.» حالا دیگر داشت لی لی به لالایم می گذاشت. ولی ناگهان دیدم دیگر «پسر» خالی نمی گوید و پشت بندش یک خوشگل هم هست: «پسر خوشگل.» شاید درست نشنیده بودم.

پسر خوشگل» می خواستم بپرسم درست شنیده ام؟ چون هم صدای باران خیلی بلند بود و هم قارقار موتور ماشین، و رانندگی خودش هم در آن جاده بارانی حسابی پربنیه بود، تمام زور دست و پای فسیل شده اش می ریخت تو ماشین. چشمم به دهنش بود تا دوباره به حرف بیفتد، یک دست دک و دهن گل و گشاد با لبهای چاقالو. لب ها گوشتالوترین جای بدنش بودند. یکدم که به خیابان نگاه کردم دوباره شنیدم که همان را گفت.

پسر خوشگل، پسر خوشگل خوشگل.» گفتم: «راستی؟ » دوباره گفتم: «راستی راستی؟»

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۵۹

جینی منوکس پنح صبحِ شنبه پیاپی ، توی زمین‌های ایست ساید با سلنا گراف ، هم‌کلاسش در مدرسه خانم بیس هور، تنیس بازی کرده بود. جینی هر چند سلنا را ظاهراً جلف‌ترین دختر مدرسه بیس هور می‌دانست ، مدرسه‌ای که پر از دخترهای جلف بود، اما در عین حال کسی را هم ندیده بود که مثل او قوطی های نو توپ تنیس با خودش بیاورد. پدر سلنا ظاهراً آن ها را درست می‌کرد ( یک شب موقع شام ، جینی برای سرگرمی‌خانواده‌اش میز شام خانواده گراف را مجسم کرده بود که پیشخدمت تمام عیاری هر بار در طرف چپ یکی از افراد خانواده می‌ایستد و به جای یک لیوان آب گوجه فرنگی ، یک قوطی توپ تنیس تعارف می‌کند.)چیزی که جنی را بی اندازه ناراحت می‌کرد رساندن سلنا بود به خانه اش ، بعد از هر بازی تنیس و پرداخت  کرایه تاکسی او، به خصوص که انتخاب تاکسی به جای اتوبوس به پیشنهاد سلنا بود . اما روز شنبه پنجم همین که تاکسی توی خیابان یورکه راه شمال را در پیش گرفت ، جینی ناگهان درِ دلش را باز کرد.

 -ببین ، سلنا ....

سلنا که دستش را دراز کرده‌بود و روی کف تاکسی دنبال چیزی میگشت ، پرسید: چی؟ و ناله کنان گفت :  روکش راکتم گم شده .

با آنکه هوای گرم ماه اوت بود، هر دو دختر شلوارک به پا ، مانتو پوشیده بودند.

جینی گفت :  توی جیبت گذاشتیش ، ببین ، گوش کن ...

-های ، خدایا ! خیال مو راحت کردی . جینی ، که در بند حق شناسی سلنا نبود ، گفت : گوش کن.

-چیه ؟

جینی تصمیم گرفت که دلش را خالی کند. تاکسی دیگر به خیابان سلنا رسیده بود. گفت :  راستش ، دوست ندارم باز هم امروز پرداخت تموم کرایه به من تحمیل بشه. من که میلیونر نیستم، خودت خبر داری .

سلنا ابتدا چهارچشمی به او نگاه کرد ، سپس رنجیده و معصومانه گفت :  مگه من دانگ خودمو نمیدم؟

جینی صریح گفت :  خیر، شنبه اول دانگ خودتو دادی ، الآن یه ماه میشه . از اون وقت تا حالا به بار هم نداده ای. من ناخن خشک نیستم ، اما آخه برای مخارج زندگیم هفته‌ای چهار دلار و نیم بیشتر ندارم. اون وقت بیام و ....

 

سلنا با اوقات تلخی گفت :  مگه من هر بار توپ نمی‌آرم ؟

جینی ، که گاهی حس می‌کرد دلش نمی‌خواهد سر به تن سلنا باشد ، گفت : آخه ، اونهارو که پدرت درست میکنه ، انگار . برای تو که خرجی ندارن . این منم که باید پول دونه ، دونه ....

سلنا به صدای بلند و با قیافه حق به جانب ، برای این که دست پیش را گرفته باشد، گفت:  باشه ، باشه. با ناراحتی جیب‌های مانتویش را گشت و به سردی گفت : من فقط سی و پنج سنت دارم ، کافی یه ؟ .

-خیر. متأسفانه باید بگم یه دلار و شصت و پنج سنت از سرکار می‌خوام . من این همه مدت حساب دونه دونه ....

- باید برم طبقه بالا از مادرم بگیرم . تا دوشنبه نمی‌تونی صبر کنی ؟ اگه رضایت بدی همراه خودم می‌آرم میدون بازی .

سینا با این حرف می‌خواست بگوید که به بخشش نیازی ندارد. جینی گفت :  خیر ، امشب میخوام برم سینما ، لازم دارم.

دخترها در سکوتی که بوی دشمنی می‌داد از دو پنجره روبه روی هم بیرون را نگاه کردند تا اینکه تاکسی جلو آپارتمان سلنا ایستاد. آن وقت سلنا ، که طرف  پیاده رو نشسته بود، پیاده شد. در را عمداً باز گذاشت و مثل هنرپیشه‌های مشهور، چابک و بی اعتنا، توی ساختمان رفت. جینی ، که برافروخته شده بود ، کرایه را پرداخت . سپس لوازم تنیس - راکت ، حوله دستی و کلاه آفتابی - را جمع کرد و دنبال سلنا رفت . جینی با آنکه پانزده سال داشت ، قدش به یک متر و هفتاد می‌رسید و کفش تنیس شماره نه بزرگ پا پوشیده بود، قدم به راهرو که میگذاشت ، زشتی کفش‌های تخت لاستیکی و خودنمایانه‌اش حالتی تهدید آمیز به او داده بود، این بود که سلنا بهتر دید دستگاه طبقه نمای بالای آسانسور را تماشا کند.

جینی ، که شلنگ انداز به طرف آسانسور می‌رفت ، گفت : حالا یه دلار و نود سنت به من بدهکاری .

سلنا رویش را برگرداند و گفت :  شاید دلت خنک بشه اگه به‌ات بگم مادرم خیلی ناخوشه .

-چه‌ش هست ؟

- راستش، سینه پهلو کرده و اگه خیال می‌کنی میرم برای پول ناراحتش میکنم .... سلنا این جمله ناتمام را با اطمینان تمام به خودش ادا کرد.

جینی از این خبر ، دروغ یا راست ، کمی جا خورد اما نه آن قدر که متأثر شود ، گفت :  من که پولو به اون نداده‌ام. و به دنبال سلنا توی آسانسور رفت .

وقتی که سلنا زنگ در آپارتمان را زد، در به روی شان باز شد، یعنی کلفت سیاهپوستی ، که ظاهراً با سینا میانه‌ای نداشت ، در را پیش کشید و نیمه باز رها کرد. جینی لوازم تنیسش را روی صندلی توی راهرو انداخت و دنبال سلنا رفت. سلنا توی اتاق نشیمن رویش را برگرداند و گفت :  خواهش میکنم همین جا بمون. شاید مجبور بشم مادرمو از خواب بیدار کنم.

جینی گفت :  باشه ،  و خودش را روی کاناپه انداخت .

سلنا گفت :  من هیچ وقت خدا گمون نمی‌کردم تو این قدر لجوج باشی. کلمه لجوج را از این نظر به زبان آورد که خشمگین شده بود اما جرئت نکرد با تأکید ادا کند .

جینی گفت : این طور خیال کن. و مجله ووگ را جلو صورتش گرفت و آن را به همان حال نگه داشت تا سلنا از اتاق بیرون رفت ، سپس ، سر جایش ، روی رادیو ، گذاشت اطراف اتاق را نگاه کرد و در ذهن, اثاث را دوباره جا به جا کرد ، چراغ های رومیزی را بدون انداخت و گل های مصنوعی را جابه جا کرد . اتاق به گمانش روی هم رفته زشت بود . لوازمش گران اما جلف بود

ناگهان صدایی مردانه از قسمت دیگر آپارتمان بلند شد.

- اریک ، تویی ؟

جینی حدس زد که صدای برادر سلنا ست که هیچ وقت او را ندیده است . پای درازش را روی پایش انداخت ، لبه مانتویش را روی زانوهایش کشید و منتظر ماند.

جوانی عینک زده و پیژامه پوشیده، بدون دمپایی ، با دهان باز به تاخت وارد اتاق شد، گفت: ببخشین ، به مقدسات گمون کردم اریکه . و با هیکل بی تناسبش ، بی آنکه درنگ کند ، اتاق را پیمود و در آن حال چیزی را ، چسبیده به سینه لاغرش ، تکان تکان می‌داد . آن وقت در طرف دیگر کاناپه نشست و به صدای نسبتا بلند گفت :  الآن انگشت صاحب مرده مو بریدم. و بی آنکه از بودن جینی در آن جا تعجب کند ، پرسید : هیچ وقت شده انگشتتو ببری ؟ جوری که به استخون برسه ؟ در صدای جیغ جیغی او به راستی التماس خوانده می‌شد، انگار جینی می‌توانست کاری کند که او از زحمت زخم بندی راحت شود.

جینی به او خیره شد و گفت : بله ، بریده ام ، اما نه اون طور که به استخون برسه .  او ، به نظر جینی ، بی ریخت ترین پسر بی مردی بود - تشخیص این دو از هم دشوار بود- که در عمرش دیده بود. موهایش از خوابیدن به هم ریخته بود . ریش بور و کم توپش یکی دو روز بود اصلاح نشده بود و قیافه‌اش خنده آور بود. پرسید: چطور شد برید ؟

او ، که سرش را پایین انداخته بود و با دهان بی روح و باز به انگشت زخمی‌اش خیره شده بود، گفت: چی؟

-چطور شد برید ؟

گفت :  چه می‌دونم خبر مرگم ،  لحن صدایش نشان می‌داد که جوابی که از سر ناچاری به سؤال او می‌دهد مبهم است.

-تو سطل آشغال بی صاحب شده ، که پر از تیغ صورت تراشی بود ، داشتم دنبال چیزی میگشتم .

جینی پرسید :  شما برادر سلنایین ؟ 

- آره ، به مقدسات این خونریزی آخرش دخل منو می‌آره . همین جا بمون، شاید به تزریق خونی، زهرماری، چیزی احتیاج پیدا کنم.

-چیزی روش گذاشتین؟

سلنا دست زخمی‌اش را از روی سینه اش کمی‌جلو برد، روی زخم را ، جلو سلنا ، باز کرد و گفت: فقط کاغذ توالت بی‌صاحب شده تا خون شو بند بیاره. مث موقع ریش تراشیدن که صورت آدم می‌بره . دوباره جینی را نگاه کرد. و پرسید : تو کی هستی ؟ دوست اون ناکسی ؟

  • همکلاسیم.
  • اهه ؟ اسمت چیه ؟ 
  • ویرجینیا منوکس . 

برادر سلنا ، که با عینک به او چشم دوخته بود ، گفت : تو جینیهستی ؟ جینی منوکس تویی ؟

جینی ، که پایش را از روی پایش بر می‌داشت ، گفت: بله

برادر سلنا دوباره به انگشتش خبره شد که ظاهراً توی آن اتاق تنها چیزی بود که می‌توانست خوب ببیند و با بی غرضی گفت: من خواهر تو می‌شناسم . تا بخوای افاده داره.

جینی سرش را جلو آورد ، پرسید : چی داره؟

-گوشت که شنید.

-افاده نداره .

 برادر سلنا گفت :  خیلی خوب هم داره.

-میگم افاده نداره .

- خیلی خوب هم داره. اصلا لنگه نداره . میون آدم‌های افادهای لنگه نداره .

جینی او را تماشا کرد که روی زخم را پس زد و از زیر لایه‌های ضخیم کاغذ توالت انگشتش را نگاه کرد.

- شما بی خود می‌گین که خواهر منو میشناسین .

- خیلی خوب هم می‌شناسم.

جینی گفت: اگه راست میگین اسمش چیه ؟ اسم کوچکش چیه؟

  • جون ... جون افاده ای . جینی ساکت شد. ناگهان پرسید :  چه قیافه ای داره ؟ برادر سلنا حرفی نزد. جینی دوباره گفت:  چه قیافه ای داره ؟ برادر سلنا گفت :  اگه نصف اون خوشگلی رو که به خیال خودش داره ، داشت ، حال و روزش سکه بود .

جینی ، که پیش خود فکر کرد بهترین نشانی را داده است ، گفت :  هیچ نشنیدم اسمی از شما ببره .

  • از این خبر پکر شدم. درست و حسابی پکر شدم.

جینی ، که به او نگاه می‌کرد، گفت: به عرض تون برسونم که نامزد شده. ماه آینده عروسی میکنه .

برادر سلنا سرش را بلند کرد و پرسید :  با کی ؟

جینی از فرصت استفاده کرد و صورت او را خوب برانداز کرد، گفت :  شما نمی‌شناسینش.

برادر سلنا باز به کار زخم بندی سرگرم شد و گفت :  دلم به حال اون مادر مرده می‌سوزه .

جینی پوزخندی زد.

  • هنوز هم خونریزی داره . فکر میکنی باید چیزی روش بذارم؟
  • - چی خوبه روش بذارم ؟ مرکورکرم فایده نداره ؟

جینی گفت : تنتور ید بهتره . و چون حس کرد که در چنین موقعیتی بیش از اندازه رعایت ادب را کرده است ، گفت :  مرده شوی مرکورکرمو ببرن .

  • چرا ؟ مرکورکرم چه بدی داره؟
  •  یعنی به درد این جور زخم ها نمی‌خوره ، همین. شما تنتور ید لازم دارین .

او جینی را نگاه کرد و گفت :  آخه ، خیلی می‌سوزونه . نمی‌دونی سوزشش پدر آدمو درمی‌آره.

جینی گفت :  می‌سوزونه اما جون آدمو که نمیگیره . برادر سلنا ظاهراً بی آنکه از لحن جینی رنجیده باشد دوباره انگشتش را نگاه کرد و گفت :  آخه ، من خوش ندارم جاییم بسوزه .

  • کی دوست داره ؟ 
  • برادر سلنا با سر تصدیق کرد و گفت :  راست میگی .

جینی مدت یک دقیقه ای براندازش کرد و ناگهان گفت :  چقدر بهش دست می‌زنین ، شما هم ؟

برادر سلنا ، که انگار برق گرفته باشدش، دست سالمش را پس کشید. کمی راست تر نشست ، یا بهتر گفته شود ، کمی از قوزش کم کرد و به چیزی در آن سوی اتاق خیره شد . چهره بد ترکیبش را حالتی خواب آلود پوشاند. ناخن انگشتر نشان دست سالمش را میان شکاف دندانهای جلو برد ، ریزه‌های غذا بیرون آورد، رویش را به جینی کرد و پرسید :  چیز خورده‌ای؟

-چی؟

- ناهار خورده ای ؟

جینی سرش را تکان داد و گفت : من خونه ناهار می‌خورم، مادرم همیشه وقتی می‌رسم خونه ناهارمو آماده کرده .

  • توی اتاقم نصف ساندویچ مرغ دارم . میل داری ؟ دست به‌ش نزده ام.

- نه ، متشکرم. نمی‌خوام .

-تو الآن از بازی تنیس اومده ای ، به مقدسات میدونم گرسنه‌ای.

جینی پایش را روی پایش انداخت و گفت: گرسنه ام که هست, اما راستش، همیشه وقتی می‌رسم خونه مادرم ناهارمو آماده کرده . اگه چیزی بخورم از کوره در میره ، باور کنین .

برادر سلنا ظاهرا این توجیه را پذیرفت . آن وقت سر تکان داد و به طرف دیگر نگاه کرد. اما ناگهان سرش را برگرداند و گفت: با یه لبوان شیر چطوری ؟

-نه ، متشکرم ... متشکرم ، میل ندارم .

برادر سلنا خم شد و با بی خیالی فوزک لخت پایش را خاراند. و پرسید : اسم این بابایی که می‌خواد باهاش عروسی کنه چیه؟

جینی گفت : جونو میگی ؟ دیک هفنر. برادر سلنا به خاراندن قوزکش ادامه داد . جینی گفت : تو نیروی دریایی سرناوبانه .

  • نه ، بابا .

جینی زیر لب خندید و او را که سرگرم خاراندن قوزکش بود، تماشا می‌کرد. برادر سلنا به خاراندن پایش ادامه داد تا جایش قرمز شد اما وقتی شروع کرد کورک کوچک ساق پایش را با ناخن جدا کند جینی رویش را برگرداند.

جینی پرسید :  شما از کجا با جون آشنا شدین ؟ هیچ وقت شمارو تو خونه مون یا جایی ندیده م .

- من تو اون لجن در مال شما پا نذاشته‌ام.

جینی لام تا کام حرفی نزد تا شاید موضوع عوض شود اما چیزی به نظرش نرسید ، پرسید :  پس کجا با هم آشنا شدین؟

  • تو یه مهمونی .
  • تو یه مهمونی ؟ کی ؟
  • یادم که نیست . کریسمس چهل و دو بود. و از جیب بالای پیژامه اش با دو انگشت سیگاری بیرون آورد که ظاهرش نشان می‌داد رویش خوابیده است ، گفت :  اون کبریتو پرت کن این جا، ببینم.

جینی قوطی کبریت را از روی میز کنارش برداشت و به او داد. او بی آنکه انحنای سیگار را راست کند روشنش کرد، سپس چوب کبریت خاموش را توی قوطی گذاشت. سرش را که عقب می‌برد ، رفته رفته انبوهی دود از دهنش بیرون داد ، سپس دودها را از بینی فرو برد و بدین ترتیب به شیوه فرانسوی ها به سیگار کشیدن ادامه داد . به احتمال زیاد در بند خودنمایی نبود بلکه کار جوان هایی را می‌کرد که گهگاه در تنهایی سعی می‌کنند با دست چپ صورتشان را بتراشند .

جینی پرسید: چرا میگین جون افاده داره ؟

- معلومه ، برای این که داره دیگه . چراشو دیگه نمی‌دونم .

-آخه ، می‌خوام بدونم از کجا میگین؟

برادر سلنا با خستگی رویش را به او کرد و گفت: گوش کن . من برداشتم هشت تا نامه به ش نوشتم. هشت تا . حتی به یکیش جواب نداد.

جینی با دودلی گفت :  خوب ، شاید کار داشته .

- آره ، کار داشته . خبر مرگش فرصت سر خاروندن نداشته .

جینی پرسید :  شما مجبورین انقدر بد و بیراه بگین ؟

  • خوب غلطی میکنم . جینی زیر لب خندید و پرسید :  اصلا چند وقته میشناسینش ؟
  • خیلی وقته .

 - یعنی می‌خوام بگم هیچ وقت بهش تلفن کرده ین ؟ می‌خوام بگم هیچ وقت نشده بهش تلفن کنین ؟

- نه .

 - به حق چیزهای نشنیده . آخه ، اگه هیچ وقت بهش تلفن نکرده‌این ....

- به مقدسات نمی‌تونستم.

 جینی گفت :  چرا نمی‌تونستین ؟

-تو نیویورک نبودم.

-اهه ، کجا بودین ؟ 

 من ؟ أوهایو بودم.

-ببینم ، دانشکده می‌رفتین .

- خیر ، اون جا رو که ول کردم.

 - آهان ، تو ارتش بودین ؟

 - خیر .

و با همان دستی که سیگار را گرفته بود روی طرف چپ سینه‌اش زد و گفت :  صاحب مرده.

جینی گفت :  قلب تونو میگین ؟ چه شه ؟

-خودم هم نمی‌دونم چه مرگ شه . بچه که بودم رماتیسم داشتم. درد صاحب مرده ش منو ....

-خیال ندارین سیگارو کنار بذارین ؟ یعنی میگم خیال ندارین دیگه سیگار نکشین ؟ دکترها میگن ....

او گفت :  ول کن بابا ، اینها ازین چرندیات خیلی میگن .

جینی دنبال حرف را رها کرد و آرام پرسید: تو اوهایو چه کار میکردین ؟

  • من ؟ تو یه کارخونه طیارہ سازی لجن در مال کار می‌کردم. جینی گفت :  جدی؟ از این کار خوشتون می‌اومد ؟  برادر سلنا ادای او را در آورد و گفت :  ازین کار خوشتون می‌اومد ؟ من عاشقش بودم. من برا طیاره میمیرم. هیچ چیز مث طیاره نیست .

جینی در این جا چنان مجذوب شده بود که چیزی به دل نگرفت ، گفت :  چند وقت اون جا کار کردین ؟ تو کارخونه هواپیماسازی رو میگم ؟

- به مقدسات یادم نیست . سی و هفت ماه.، از جا بلند شد و قدم زنان به کنار پنجره رفت . به خیابان نگاه کرد ، پشتش را با شست خاراند و گفت : نگاشون کن ، احمق های کثافتو .

جینی گفت : کیارو میگین؟

-نمیدونم، همه رو میگم.

جینی گفت :  اگه انگشت تونو اون طور، سر پایین ، بگیرین باز هم خونریزی می‌کنه .

مرد حرفش را گوش داد . پای چپش را روی رف پنجره گذاشت و دست زخمی‌اش را روی رانش تکیه داد و همچنان به خیابان خیره شد و گفت :  دارن میرن تو ادارة لجن در مال سربازگیری ، دفعه بعد قراره با اسکیموها بجنگیم، خبر داری ؟

جینی گفت :  با کیها ؟

  -با اسکیموها دیگه ... تورو به مقدسات باز کن اون گوشهاتو.

- با اسکیموها چرا ؟

برادر سلنا گفت :  چراشو نمیدونم. من از کجا علت شو بدونم، خبر مرگم ؟ این بار قراره همه پیر و پاتال ها راه بیفتن برن . پیر و پاتال های پنجاه شصت ساله . هیچ آدمی‌حق نداره بره جز آدم های پنجاه شصت ساله . فقط ساعت کارشونو کم کن، دیگه حرفی ندارن ... عجب دنیایی !

جینی بی آنکه منظور خاصی داشته باشد، گفت: شما یه نفر که مجبور نیستین برین؟ و پیش از آنکه حرفش تمام شود پی برد که حرف نابجایی زده است .

مرد به تندی گفت : می‌دونم. و پایش را از رف پنجره پایین گذاشت. پنجره را کمی بالا برد و سیگارش را رو به خیابان دو نیم کرد. کارش که کنار پنجره تمام شد برگشت و گفت :  ببینم یه کاری برا من میکنی ؟ این بابا که وارد شد بهش بگو که من یکی دو ثانیه دیگه حاضر می‌شم . می‌رم ریش مو بتراشم، باشه؟

جینی سر تکان داد.

-به سینا بگم تو کاری ، چیزی باهاش داری ؟ خبر داره این جایی یا نه؟

جینی گفت: آره، خبر داره که من اینجام. عجله ندارم، متشکرم.

برادر سلنا سرش را تکان داد . سپس آخرین نگاه طولانی را هم به انگشت زخمی‌اش انداخت تا ببیند می‌تواند سفر به اتاقش را شروع کند یا نه.

چرا چسب زخم روش نمی‌ذارین ؟ چسب زخمی، چیزی دارین ؟

مرد گفت : نه ، بی خیالش . و از اتاق بیرون رفت. چند ثانیه بعد برگشت و نصفه ساندویچ را با خودش آورد .  بگیر بخور، بدک نیست.

- راستش ، من اصلا ....

-تورو به مقدسات بگیر . زهری ، چیزی به اش نزدم.

 جینی نصفه ساندویچ را گرفت و گفت :  باشه ، خیلی متشکرم.

 مرد، که بالای سرش ایستاده بود و نگاهش می‌کرد، گفت: ساندویچ مرغه. دیشب از یه اغذیه فروشی لجن در مال خریدم.

-ظاهرش که خیلی خوبه .

-خوب ، پس معطلش نکن .

 جینی گازی به آن زد.

  • خوبه ، هان ؟ 

جینی لقمه را به سختی بلعید و گفت :  خیلی .

برادر سلنا سرش را تکان داد . با پریشان حواسی پیرامون اتاق را نگاه کرد، وسط سینه اش را خاراند و گفت:  خوب ، گمونم بهتره منم برم لباس بپوشم... خدایا ! زنگ میزنه . تو همین جا نشسته باش .

و رفت .

جینی که تنها ماند، بی آنکه بلند شود، نگاهی به اطراف کرد تا جای مناسبی برای انداختن یا پنهان کردن ساندویچ پیدا کند. صدای پای کسی را شنید که از توی راهرو می‌آمد. ساندویچ را توی جیب مانتویش گذاشت.

جوانی سی و چند ساله با قد متوسط پا به اتاق گذاشت . چهره اش ، موهای کوتاهش ، طرح لباسش ، پارچه کراواتش هیچ کدام نشانی از او نمی‌دادند. می‌شد گفت که نویسنده یک مجله خبری است یا به دنبال نویسنده شدن است. می‌شد گفت بازیگر نمایشی بوده که تازه در فیلادلفیا تمام شده یا عضو کانون وکلاست . با خوشرویی به جینی گفت: سلام .

- سلام.

پرسید :  فرانکلینو دیده ین ؟

- داره ریش می‌تراشه . گفت بهتون بگم منتظرش بمونین . همین الآن می‌آد .

جوان به ساعت مچی اش نگاهی انداخت و گفت :  ریش می‌تراشه ؟ خدایا .  سپس روی یک صندلی حریر گلدار نشست ، پایش را روی پایش انداخت و صورتش را توی دستهایش گرفت و مثل کسی که بدنش کوفته شده باشد یا چشمش آسیب دیده باشد ، با نوک انگشت های بازش چشم های بسته اش را مالید . دستهایش را از صورتش کنار برد و گفت :  امروز وحشتناک ترین روز عمر من بود. صدایش گویی از توی چاه می‌آمد. ظاهراً آن قدر خسته بود که نفسش بالا نمی‌آمد.

جینی به او نگاه کرد و گفت: چی شده؟

-چی بگم ! ... داستانش سر درازی داره . من خوش ندارم سر کسانی رو که نمی‌شناسم درد بیارم. با گیجی و کج خلقی به پنجره چشم دوخت و گفت : دیگه تو همه عمرم به قول و قرار هیچ آدمیزادی اعتماد نمی‌کنم. هرکس هرچی می‌خواد بگه .

جینی باز گفت :  چی شده ؟

 -خدایا ، دارم از دست این آدمی‌که ماه هاست تو آپارتمان من جا خوش کرده کلافه میشم ، اصلا دلم نمی‌خواد اسمشو بیارم ... امان از دست این نویسنده ،  کلمه آخر را با رضامندی از یاد آوری یکی از آدم های شریر آثار همینگوی بر زبان آورد.

- چه کار کرده ؟

مرد جوان گفت: راستش، همه چیزو که نمیشه گفت ،  و بی اعتنا به سیگاردان شفاف روی میز، از جعبه سیگار خودش سیگاری برداشت و با فندکش روشن کرد. دست های بزرگی داشت ظاهرشان نشان می‌داد که نه کاری اند ، نه قوی و حساس. اما در حرکاتشان نوعی زیبایی وحشی و منحصر به فرد چشم میخورد

-تصمیم گرفته م دیگه حتی فکرشو نکنم اما دیگه دارم از کوره در می‌رم ، امان از دست این پسرک وحشتناک آلتونایی، پنسیلوانیایی یا نمی‌دونم کجایی. دائم مث سگ گشنگی میخوره اون وقت من چه آدم مهربون و خوبی هستم . - مث اون سامره ای نیک -که به آپارتمانم راهش داده م، تو این آپارتمان فسقلی که جای خودم هم نمی‌شه . به همه دوستانم معرفیش می‌کنم. می‌دارم نوشته های وحشتناک، ته سیگارهاش، تربچه نقلی هاش و هزار کوفت و زهر مارشو همه جای آپارتمان پخش کنه. به تک تک تهیه کننده های تئاترهای نیویورک معرفیش می‌کنم . پیرهن های ادبار شو جمع می‌کنم می‌برم خشکشویی و میارم . از همه این ها گذشته ....،حرفش را برید و سپس گفت : اون وقت در برابر این همه مهربونی و خوبی من ، ساعت پنج یا شش صبح راه می‌افته ازین خونه میره بیرون بدون این که یادداشتی، چیزی بذاره. هر چیزی رو هم که دست های کثیف و ادبارش به ش برسه برمی‌داره با خودش میبره ، مکت کرد پکی به سیگار زد و دود را به صورت خطی باریک و ممتد از دهنش بیرون فرستاد و گفت : نمی‌خوام صدام دربیاد. لام تا کام حرفی نمی‌زنم. جینی را برانداز کرد و از روی صندلی که بلند میشد ، گفت :  مانتوی قشنگی دارین ، نزدیک رفت ، لبه مانتوی جینی را گرفت و گفت :  معرکه ست . اولین پشم شتر خوبی یه که از زمان جنگ تا حالا دیده‌ام. از کجا خریدین ؟

 -مامانم از ناسائو برام آورده .

جوان متفکرانه سر تکان داد و عقب عقب به سوی صندلی اش رفت و گفت :  این جا یکی از چند جایی یه که پشم شتر خوب گیر می‌آد . نشست و گفت :  خیلی اون جا موند؟

جینی گفت: چی؟

-مامان تون خیلی اون جا موند ؟ برای این می‌پرسم که مامان خود من تو دسامبر و چند روز توی ژانویه اون طرف‌ها بود. خودم هم معمولا باهاش میرم، اما امسال انقدر گرفتار بودم که فرصت نکردم راه بیفتم برم .

جینی گفت :  تو فوریه اونجا بود.

-چه عالی ! کجاش رفته بود؟ خبر دارین ؟

-  خونه خاله م بود.

جوان سر تکان داد و گفت :  اسم شما چیه ؟ شما دوست خواهر فرانکلین هستین ، گمونم.

جینی ، که فقط به سؤال دومش جواب میداد ، گفت :  همکلاسی هستیم.

  • شما همون مکسین معروف نیستین که سلنا حرفشو می‌زنه ، هان ؟

جینی گفت :  خیر.

جوان ناگهان با کف دست شروع کرد به تکاندن پاچه‌های شلوارش و گفت :  موهای سگ سر تا پامو پر کرده ، مامانم آخر هفته بلند شد رفت نیویورک و سگ شو تو آپارتمان من ول کرد. حیوون خیلی شیرینی یه . اما عادت های زشتی داره . شما سگ دارین ؟

-نه, راستشو بخواین، فکر می‌کنم نگه داشتن این حیوونها تو شهر کار ظالمانه ای یه .  از تکاندن پاچه های شلوار دست کشید ، پشت داد و دوباره به ساعتش نگاه کرد.

- هیچ وقت یاد ندارم به موقع حاضر شده باشه . قراره بریم فیلم دیو و دلبر کوکتو رو ببینیم . این فیلمی‌یه که آدم باید سر وقت تو سالن باشه. یعنی اگه دیر برسی دیگه لطفی نداره . این فیلمو دیده ین ؟

- نه .

 -نصف عمرتون بر فناست. من هشت بار دیده م. واقعأ فیلم محشری یه . ماه هاست جون توی جون فرانکلین میکنم ببرمش.

 نومیدانه سر تکان داد و گفت :  چه سلیقه ای داره ! تو دوران جنگ ما دوتایی تو یه خراب شده کار می‌کردیم . اون وقت این پسر منو میکشید می‌برد تماشای فیلم هایی که هیچ وقت خدا اتفاق نمی‌افتن، فیلم های گنگستری ، وسترن ، موزیکال ....

جینی پرسید: شما هم تو کارخونه هواپیماسازی کار میکردین؟

  • آره ، دیگه . چندین سال آزگار . خواهش میکنم اسمشو نبرین .
  • شما هم بیماری قلبی دارین ؟ 
  •  خدا نکنه ، لب تونو گاز بگیرین . دو بار به دسته صندلی زد .
  •  بنیه ای که من دارم ....

همین که سلنا پا به اتاق گذاشت ، جینی به سرعت از جا بلند شد و به سویش رفت  سلنا دیگر شلوارک به پا نداشت و پیراهن پوشیده بود و این کاری بود که لج جینی را در می‌آورد.

سینا غیردوستانه گفت :  عذر میخوام که منتظرت گذاشتم. آخه مجبور شدم صبر کنم تا مامانم بیدار بشه ... سلام ، اریک .

  • سلام ، سلام !

جینی به صدای آهسته ، که تنها سلنا می‌توانست بشنود ، گفت :  من دیگه از سر پول گذشتم .

- چی ؟

- الآن داشتم فکر میکردم تو هر بار توپ تنیس می‌آری و از این چیزها. یادم رفته بود.

- اما تو که گفتی من پولی بالای اونها نمیدم ....

جینی ، بدون خداحافظی با اریک ، پیشاپیش سلنا راه بیرون را در پیش گرفت و گفت :  تا دم در همرام بیا .

سلنا توی راهرو گفت : اما انگار گفتی امشب میخوای بری سینما و پولتو می‌خوای و از این حرفها ؟

جینی خم شد و لوازم تنیسش را برداشت و گفت: خیلی خسته م. گوش کن، بعد از شام بهت تلفن میکنم . امشب کار به خصوصی داری ؟ شاید سری این جا بزنم .

سلنا به او چشم دوخت و گفت :  باشه .

جینی در جلو را باز کرد و توی آسانسور رفت . دگمه را فشار داد و گفت :  برادرتو دیدم .

- جدی ؟ دیدی چه آدم معرکه ای یه ؟

جینی سر سری پرسید : راستی، کارش چیه ؟ کارو باری چیزی داره؟

  • چند وقته دانشکده رو ول کرده. بابام دلش میخواد که برگرده سر درسش ، اما اون اهلش نیست.
  • چرا اهلش نیست ؟
  • نمیدونم میگه از سنش گذشته و از این حرف ها
  • - چند سالشه؟
  •  نمیدونم . بیست و چهار سال .

درهای آسانسور باز شد، جینی گفت :  بهت تلفن می‌کنم.

جینی بیرون ساختمان ، رو به مغرب ، به طرف خیابان لکسینگتین ، راه افتاد تا سوار اتوبوس بشود. میان خیابان سوم و لکسینگتین دستش را توی جیب مانتویش کرد تا کیف پول خوردش را بیرون بیاورد. نیمه ساندویچ توی جیبش بود . بیرون آورد و دستش را پایین برد تا آن را توی خیابان بیندازد ، اما باز توی جیبش گذاشت . آخر، چند سال پیش هم سه روز طول کشیده بود تا دلش رضا داده بود لاشه مرغ عید پاک را، که روی خاکه اره های ته آشغالدانی‌اش انداخته بود، دور بیندازد.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۵۷

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.