شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است


زینووی پاپرنی،  ترجمه ی عبدالحسین نوشین

چخوف در آخرین داستان خود بهنام "نامزد" ) (1903سرنوشت دختر جوانی به نام نادیا را توصیف میکند ـ

این دختر از شوهر کردن به مردی ثروتمند، از زناشویی بی دوستی و مهر، از زندگی با رفاه ولی پیش پا افتاده

چشم میپوشد و تصمیم میگیرد »زندگی اش را دگرگون کند« و به دنبال به دست آوردن دانش میرود.

در آغاز داستان، روزی نادیا هنگام سپیده دم از خواب بیدار میشود و به باغ نگاه میکند: "مه سفید و انبوهی

آرام آرام به یاسمنها نزدیک میشود، میخواهد آنها را بپوشاند و زیر پرده ی خود پنهان کند". گویی وقتی

دختر در این اندیشه است که در چنین زندگی راحت و پوچ، بی هدف و منظور، بی خیال و بی نگرانی، هیچ

تغییر و دگرگونی نخواهد بود؛ چنین مه سفید و سنگین و انبوهی روحش را فرامیگیرد. ولی بعد صبح

میدمد: "پرندگان در باغ، نزدیک پنجره به چهچهه افتادند، مه از بین رفت و روشنایی بهاری به همه جا

تابید.

به زودی باغ با نوازش پرتو گرم آفتاب جان گرفت، شبنم صبحدم مانند الماس روی برگها میدرخشید و باغ

کهنه و قدیمی که از مدتها پیش کسی از آن مواظبتی نمیکرد در چنین بامدادی جوان و پُررنگوبوی به

نظر میآمد".

طبیعت بیهوده دگرگون نشد ـ "دورنمای روحِ" قهرمان داستان نیز با دگرگونی طبیعت تغییر کرد، دختر

تصمیم گرفت از زندگی کهنه و نظام کُهن برای همیشه جدا شود.

میتوان گفت که دگرگونی اندیشه و روح قهرمان آخرین داستان چخوف تا اندازه ای مبین تمام آثار نویسنده

است.

آنتوان چخوف در سال  1860در یکی از شهرستانهای جنوبی در شهر کوچک تاگانروگ به دنیا آمد. در

سال  1880در دانشگاه مسکو به دانشکده ی پزشکی داخل شد و از همان هنگام به نوشتن داستانهای

کوتاه، داستانهای شوخ، نمایشنامه های کوتاه و پاورقی برای روزنامه ها و مجله های فکاهی پرداخت.

سالهای هشتاد در زندگی روسیه دوره ی دشوار و سنگین به شمار میرود؛ آن سالها دوره ی فشار ارتجاع

بود و هرگونه سخن و حتا هرگونه اشاره ای درباره ی "آزادی اندیشه" به سختی تعقیب و سرکوب میشد.

ارتجاع نیز مانند مه سراسر کشور را فرا گرفته بود. در آن دوره چخوفِ جوان ـ که آثار خود را با نام مستعار

"آنتوشا چخونته" و یا نامهای شوخی آمیز دیگر منتشر می ساخت ـ داستانهایی درباره ی اشخاص حقیر و

ناچیز که هدف زندگیشان به دست آوردن پول و رتبه است می نوشت.

از سویی تکبر و فرعون منشی و کوتاه فکری رؤسا، "چاقها"، و از سوی دیگر حقارت و خوش خدمتی برده وار

زیردستان، "لاغرها" را به باد مسخره و ریشخند می گرفت. در چنین سازمان و نظام اجتماعی، انسانها فقط

بنا به حساب دقیق درجه و مقامی که دارا بودند ارزیابی می شدند.

... شبی در یکی از باشگاههای عمومی بالماسکه ای برپا بود. چند تن از اعضای ادارات دولتی در قرائتخانه ی

باشگاه به آرامی نشسته، روزنامه ها را نزدیک ریش و دماغشان گرفته بودند و می خواندند.

مردی ماسکدار، در حالت مستی، با دو زن به قرائتخانه ی سر میکشد و امر میکند که آقایان

روزنامه خوانها از آنجا بیرون بروند، چون او میل دارد که "با مادمازل ها تنها باشد".

اعضای ادارات این را برای خود توهینی میدانند و از جا درمیروند. فریاد اعتراض و همهمه و سروصدای

غیرقابل تصوری بلند میشود.

ولی مست آشوبگر بر سر حرف خود ایستاده میگوید و تکرار می کند که برای پولی که او آنجا میریزد و

خرج میکند، میل دارد بانوانی که با او هستند از کسی خجالت نکشند و "به حالت طبیعی" خود باشند.

وقتی مأمورین انتظامی میآیند و میخواهند مرد عیاشِ عنان گسیخته را از آنجا بیرون بیندازند، مرد نقاب

از صورت برمیگیرد و معلوم میشود که او آدم معمولی و پیش پا افتاده ای نیست، بلکه میلیونر شهر،

کارخانه دار و آدم مهمی است.

آنگاه آقایان اعضای ادارات خاموش و شرمسار، پاورچین پاورچین، از قرائتخانه بیرون میروند، و عیاشِ

عربده جو از کار درخشان خود بسیار راضی است و قاه قاه به ریش همه میخندد، چون به خوبی میداند که

دیگر کسی جرئت و قدرت جیک زدن ندارد.

اگر این شخص میلیونر نبود و آدمی معمولی بود، البته آقایان اعضای ادارات او را از قرائتخانه بیرون

می انداختند و به مجازات سختی میرساندند، ولی حالا خودشان آهسته و با احتیاط، مانند سگی که روی دو

پا ایستاده است، جا خالی میکنند. )"ماسک"، .(1884

چخوف نه با بیان صریح و مستقیم، بلکه به وسیله ی نمایش جریان پیشامدها و سازمانها و موضوع داستان،

به خواننده میگوید: چه ترسی داری از اینکه آدم با شخصیتی باشی؟ چرا در برابر بالادستان خاک ساری و در

برابر زیردستان مغرور و بی اعتنا؟


آیا نیکبختی فقط در رتبه و سردوشی و جیبِ پُرپول پنهان است؟ چرا باید با چنین حرص و ولع،

چهاردست و پا به نردبان رتبه و عنوان بچسبی و به بالا بخزی؟

در داستان "حربا" ـ 1884ـ که یکی از داستانهای معروف آغاز نویسندگی چخوف است، با صراحت


شگفت آوری ـ اگر بتوان با این عبارت مقصود را بیان کرد ـ خودِ فن )تکنیکِ( چاپلوسی نشان داده شده

است.

در میدان بازار سگی مردی را گاز گرفته است. افسر نگهبان به نام پُرمعنای اچومهلف (مصدر "اچومت"، در

زبان روسی به معنی گیج شدن و نیروی تمیز و تشخیص را از دست دادن است) به بررسی دقیق این

"پرونده" میپردازد.

ابتدا به کسانی که سگها "یا حیوانات ولگرد دیگر" را در کوچه رها میکنند تاخت میآورد. ولی ناگاه یکی

از میان جمعیت متوجه میشود و میگوید که سگ متعلق به سرتیپ است. اچومهلف هم فوری، مانند حربا

که هر دَم به رنگ دیگری درمیآید، تغییر رأی میدهد و گریبان مرد آسیب دیده را میگیرد.

در این موقع صدای دیگری از میان جمعیت شنیده میشود: "نه بابا، این سگ مال سرتیپ نیست".

اچومهلف هم فوری تغییر لحن میدهد و به مرد آسیب دیده دستور میدهد که از سرِ این کار به این آسانی ها

نگذرد ـ صاحب سگ باید به سختی تنبیه شود.

بدینسان با هر اظهارنظر نویی از طرف جمعیت، با هر رأی "پُرمعنایی" ـ که سگ مال سرتیپ است یا نه ـ

اچومهلف، مانند عروسکی که فنر به درونش کار گذاشته اند، فوری 180درجه تغییر سمت میدهد و به رأی و

نظر پیشین خود پشت میکند.


برای او در این پیشامد، مهم آن است که صاحب سگ دارای چه رتبه ای و مقامی است: اگر مقامش عالیست

پس حق با اوست و اگر پست است پس باید به سختترین مجازات قانونی برسد. گویی قانون برای همه یکی

نیست، بلکه بازیچه ایست در چنگال اچومهلف، به هر طرف که میخواهد آن را برمیگرداند.

چخوف نویسندگی را با شیوه ی ساتیر و تمسخر ماهرانه شروع کرد و هر آن چیز را که قابل تمسخر بود با

هجای تند و تیز میکوبید.

در سالهای  1890و  1900چخوف از داستانهای کوتاه هجایی به نوولهای بزرگ پرداخت.

قهرمان نوول "سرگذشت ملال انگیز" دانشمند شایسته ایست و نوول به شکل یادداشتهای قهرمان داستان

است که درباره ی زندگی خود نوشته است. او زندگی اش در خدمت به دانش گذشته است و در این راه

کارهای زیادی انجام داده است، ولی وقتی نتیجه ی کارهایش را در آخر عمر میسنجد احساس ناخرسندی

عمیق و افکار نگرانی آوری به او دست میدهد: چون میبیند که زندگییی که در پیرامونش جریان داشته او

را سرکوب ساخته، بی اعتنایی به دانش و فریب و فشار برای اش دردناک و توهین آور بوده و به این جهت

سراسر زندگی اش به کارهای جزیی جداگانه گذشته و هیچ چیز کُلی، به خصوص "ایده ی کُلیِ" الهام بخش در

آن وجود ندارد.

دختری که قهرمان داستان، قیم و مربی او بوده، روزی پس از شنیدن گله و شکایت او به او میگوید: "شما

تازه حالا دارید چشم میگشایید و به اطراف نگاه میکنید." خود دختر نیز با تمام نیرو در جستوجوی

حقیقت و معنای زندگیست و میخواهد بداند چه گونه و در چه راه باید نیروی خود را به کار اندازد، و از

قهرمان داستان که یگانه دوست و به جای پدر اوست میپرسد: "چه باید کرد؟" دانشمند شرمسار و

دست وپاگم کرده جواب میدهد: "راستش را بخواهی، خودم هم نمیدانم..."

باری، قهرمان داستان هرچه بیشتر چشم میگشاید سازمان اجتماع و زندگی دوره ی خود را سختتر

محکوم میکند. ولی نویسنده ی داستان، خودِ قهرمان را محکوم میسازد. چخوف در یکی از نامههای خود در

این باره چنین مینویسد: "اگر این دانشمند دقت بیشتری در تربیت روحی این دختر و هم چنین دختر خود

و نزدیکانش به کار میبرد سرنوشت آنها اینقدر تأثرآور نمیبود..."

بدینسان قهرمان داستان نه فقط محکوم سازنده ی بی اعتنایی نسبت به زندگی انسانهاست، بلکه خود او نیز

قربانی بی اعتنایی نسبت به زندگی دیگران است.

در سالهای  1900-1890تم اصلی داستانهای چخوف سازمان و نظام اجتماعی دوره ی معاصر او و لجنزار

زندگی خرده بورژاوییست که هرگونه امید و آرزوی انسانهای بلنداندیش را خفه میسازد.

دکتر ئیونیچ، قهرمان داستانی به همین نام ) ،(1898را برای کار در بیمارستان شهر س. میفرستند. مردم

شهر به او سفارش میکنند که برای رفع تنهایی با خانواده ی تورکین، که با فرهنگترین و با استعدادترین

اشخاصند، آشنا شود.

در حقیقت هم پزشک مجذوب و شیفته ی این خانواده میگردد. صاحبخانه مرد شوخ و بذله گویی است،

زنش رمانی را که خود نوشته است برای مهمانها میخواند، دخترش کاتیا پیانو میزند، و حتا خانه شاگرد

هم با رفتار شوخ و مسخره ای که به او آموخته اند مهمانها را میخنداند.


ئیونچ شیفته ی کاتیا میشود و خواستگاری میکند. اما صدای بی اعتنا و حسابگری مدام آهنگ عشق را در

درون او خفه میسازد. گویی ما با دو ئیونچ روبه رو هستیم. یکی دلباخته و پاکباز ـ دیگری لُندلُندکنان

میگوید: "عجب کار پُردردسری است." یکی به خواستگاری کاتیا میآید ـ دیگری سوداگرانه به خود امید

میدهد: "اما جهاز دختر لابد حسابی خواهد بود." و داستان با پیروزی کامل روحی و معنوی ئیونچ دوم،

ئیونچ نودولت که شکمش پیه آورده بر ئیونچ جوان و عاشق پایان میپذیرد.


در پایان داستان ئیونچ به اندازه ای به دولت رسیده و به همه چیز بی اعتناست که برعکس دختر از او خواهش

میکند که برای لحظه ای گفت وگو تنها به باغ بروند و بیهوده کوشش میکند که با یادگاری گذشته، اخگر

مهر و دوستی را در دل این مردِ کرخت و بی روح روشن سازد. ولی دیگر کار از کار گذشته است، دل این مرد

دروازه ایست که در پسش هیچ چیز و هیچکس وجود ندارد و هر چه آن را بکوبی جوابی نخواهی شنید.

سرنوشت ئیونچ داستان انسانی است که کرختی و بیعلاقگی به همه چیز رفته رفته جسم و جانش را

فرامیگیرد، و یا به گفته ی چخوف، مه انبوه گلزار جان و دلش را میپوشاند و پنهان میسازد.

ولی داستان "بانو با سگ ملوس" ) (1899به کُلی نقطه ی مقابل داستان "ئیونچ" است. دمیتری گوروف در

یالتا، هنگام استراحت با آنا سرگیونا، بانو با سگ ملوس آشنا میشود. بین آنها دوستی و دلبستگی پیش

میآید، ولی این علاقه در ابتدا سطحی است، چنانکه معمولا در استراحتگاهها چنین است.

در پایان موسم استراحت از هم جدا میشوند. چخوف درباره ی گوروف چنین میگوید: "به نظر گوروف چنین

میرسید که یکی دو ماهی نمیگذرد که آنا سرگه یونا هم در مه خاطرات او پنهان میشود و فراموش


میگردد..."، ولی زمستان سر میرسد و سیمای محبوب در ضمیر گوروف چنان نقش بسته است که

لحظه ای هم نمیتواند آن را از یاد ببرد.

نبرد عشق زندگی بخش با دل مُردگی و بیروحی به سختی آغاز میگردد و عشق در دل دو قهرمان داستان

آرزوی زندگی مهمتر و با هدفی را برمی انگیزاند و از آنها دو انسان پاک و بهتر و زیبا میسازد، عشق پاک

چشمان آن دو را میگشاید و پی میبرند که در زنجیر زندگی بیهوده و بیهدف و محدودی زندانند.

از داستان "بانو با سگ ملوس" خواننده همان نتیجه را میگیرد که در آخرین داستان چخوف به نام "نامزد"

استادانه نشان داده شده است، یعنی مهمترین کار زیر و زبَر کردنِ این زندگی پوچ و بی هدف است.

داستان "بانو با سگ ملوس" را میتوان یکی از داستانهای محبوب خوانندگان شوروی و بسیاری از

خوانندگان کشورهای دیگر به شمار آورد.

این داستان فقط در پانزده صفحه نوشته شده است، ولی این مینیاتور عالی به بسیاری از رمانهای بزرگ

برتری دارد. چخوف، آنا سرگهیونا را تنها با چند کلمه توصیف میکند: میانه بالا، مو طلایی، با سگی سفید.

ولی این زن پاک و فروتن و محجوب، که هیچ چیز قابل توجه زیاد در ظاهر او وجود ندارد، محبوب دلفروز و

شادیآ ور و سعادت بخش گوروف است.

عشق این زن چشمان گوروف را میگشاید و پی میبرد که زندگی اش زیر و زبَر شده است و دیگر نمیتواند

مانند پیش زندگی کند. دیدارهای پنهانش با آنا پایه ی اصلی هستی او قرار میگیرد و زندگی رسمی و قانونی

آشکارش دیگر برایاش ناپاک و توهین آور است.


داستانهای چخوف همه آژیر دهنده و در عین حال دارای لحنی آرام و خالی از هرگونه درس اخلاق و رفتار،

و تعیین وظیفه است.

همه با بیانی ساده و روان و طبیعی نوشته شده است و با نمایشنامه های او به نام "چایکا"، "عمو وانیا"، "سه

خواهر"، "باغ آلبالو" احساس نارضامندی از زندگی را چنانکه هست و آرزومندی زندگی را چنانکه باید

باشد در دل خوانندگان و تماشاگران برانگیخته و برمیانگیزاند.

چخوف در سال  ،1904یک سال پیش از نخستین انقلاب روسیه وفات یافت. لزومی ندارد حدس بزنیم که او

انقلاب را چه گونه استقبال مینمود. مهمتر آن است که ببینیم و بدانیم که چه گونه او به کمک نوشته هایش

ندای اعتراض را علیه سازمان و نظام کهنه ی اجتماع هر روز بلندآوازتر و نیرومندتر ساخت.

از زندگی ای که چخوف توصیف کرده است سالیان بسیاری گذشته و دیگر روسیه ی کهنه و کارخانه داران و

سوداگران و پلیس و تقسیم اجتماع به دو گروه "چاقها" و "لاغرها" وجود ندارد، همه ی اینها جزو تاریخ

شده است و آن هم تاریخ قدیمی.

با وجود این چرا در روسیه ی معاصر آثار چخوف را اینقدر دوست میدارند؟ چرا نوشته های او که هربار

میلیونها به چاپ میرسد هرگز در قفسهه ای کتابفروشیها نمی ماند؟ به چندین جهت:

چخوف را در شوروی و در کشورهای دیگر یکی به آن جهت دوست میدارند که برای چخوف مهم آن بود

که حقیقت را بگوید.

دیگر آنکه حقیقتی را که چخوف توصیف میکرد ساخته ی هوس و فانتزی او نبود، بلکه واقعیت خالص

زندگی بود. حقیقتی بود که با ادراک و ایمان نویسنده جدایی نداشت.


چخوف میگفت: ـ زمانی انسان بهتر خواهد شد که به او نشان بدهند اکنون چه گونه است.

جهت دیگر گرامی داشتن آثار چخوف این است که او نه تنها آنچه را که در پیرامونش میگذشت به خوبی

می دید، بلکه گامهای بیسر و صدای آینده را نیز احساس می کرد و می شنید.

چخوف نویسنده ی پر قریحه ای بود، ولی علاوه بر این گویی همیشه برای خواننده ای با قریحه مینوشت، به

تیزهوشی و نکته سنجی خواننده باور داشت، گفتار خود را تعبیر و تفسیر نمیکرد، هرگز نمیخواست لقمه

بجود و به دهن خواننده بگذارد، یا با دستورهای کلی او را تربیت کند. اطمینان داشت که خودِ خواننده همه

چیز را به درستی میفهمد و در پیچ و خم نوشته های او "سردرگم نمیشود".

ایمان به حقیقت و امید ـ این است پند و اندرز چخوف.

زینووی پاپرنی ـ دکتر علوم زبانشناسی


مقدمه بانو و سگ ملوسش، آنتوان چخوف، عبدالحسین نوشین، نشر قطره 

خرید از فیدیبو

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۱۱

چند گاهی است که با کوشش آقای صادقیان داستان های کوتاهی از آنتون چخوف نویسنده ی نام آشنای روس خوانده و بررسی می شود. تاکنون داستان های هزار رنگ, صدف,شکارچی و خواب آلود بررسی شده است و با چند داستان دیگر, این روند ادامه خواهد یافت.

داستانها از کتاب بهترین داستان‌های کوتاه‌ چخوف‌ با گزینش و ترجمه ی احمد گلشیری انتخاب شده وانتشارات نگاه در سال 94 برای نهمین بار در 583 صفحه و به قیمت 33 هزارتومان منتشر کرده و افزون بر آن نسخه الکترونیکی قانونی آن در سایت فیدیبو به این نشانی به قیمت 10700 تومان در دسترس است.

در معرفی چخوف واین کتاب در فیدیبو می خوانیم:

آنتون چخوف، نویسنده روس، به شهادت بسیاری از منتقدان و نویسندگان، بهترین داستان کوتاه‌نویس دنیا بوده است. او تعداد زیادی داستان کوتاه و بلند و چند نمایشنامه نوشته که پس از گذشت ده‌ها سال به زبان‌های مختلف ترجمه شده و یا به صورت تئاتر و سریال درآمده‌اند.

چخوف تحصیلات پزشکی خود را در سال 1879 در دانشکده پزشکی دانشگاه مسکو آغاز کرد و در زمان دانشجویی، برای گذران زندگی خود و خانواده‌اش، صدها داستان کوتاه نوشت. نوشتن برای او فقط وسیله‌ای برای امرار معاش نبود، چون در زمانی هم که به کار طبابت می‌پرداخت، وقت زیادی را صرف نوشتن داستان و نمایشنامه می‌کرد. او خود در این باره گفته است: «در زندگی ادبی بیست ساله ام صرفنظر از گزارش‌های حقوقی، یادداشت‌ها مقالاتی که روز به روز در روزنامه انتشار دادم‌ام -که پیدا کردن و جمع‌آوری آنها مشکل است- بیش از سیصد داستان و افسانه نوشته و به چاپ رسانده‌ام. نمایشنامه هم برای تئاتر تنظیم کرده‌ام.»

این کتاب دارای 34 داستان کوتاه از آنتون چخوف است.


  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۶

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.