شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

1

کدخدا که از خانه آمد بیرون، پاپاخ، سگ اربابی از روی دیوار باغ شروع کرد به وق وق و پرید توی کوچه. سگهای دیگر که روی بام های کوتاه بیل خوابیده بودند سرشان را بلند کردند و خرناسه کشیدند و کدخدا را دیدند که با هیکل دراز توی مهتاب راه می رود؛ سرهاشان را گذاشتند روی پاهاشان و دوباره خوابیدند.

4

جماعت برگشتند و پشت مسجد دورهم جمع شدند

 زاهد گفت: عجله خوب نیس. باید منتظر بشیم و ببینیم که چی میشه؟

محمد حاجی مصطفی گفت: تا کی منتظر بشیم؟

1

آفتاب وسط روز بود که سالم احمد از خواب بیدار شد. هوا دم کرده بود و عوض خنکی اول صبح، گرمای شدیدی از سوراخی سقف بادگیر به داخل اتاق می ریخت. سالم احمد بلند شد و لنگوته اش را از کنار دیوار برداشت و دور سر پیچید و رفت توی تن شوری، وسطلها را برداشت و آمد روی ایوان.

*کسانی که از خیر املاس گذشتند*

*اورسولا کروبر لو گویین- ترجمه سمیه کرمی*

جشنواره‌ی تابستانی با غریو زنگ‌هایی که طنین آن‌ها پرستو‌ها را می‌رماند به شهر املاس[1] که برج‌های روشنش کنار دریا بر پا شده بودند، آمد. طناب‌ها و بادبان‌های قایق‌های داخل بندر از پرچمک‌هایی که به آن‌ها آویخته بودند، می‌درخشیدند.

صفوف جمعیت در خیابان‌های مابین خانه‌هایی با سقف‌های قرمز و دیوار‌های نقاشی شده، بین باغچه‌های قدیمی که از خزه پوشیده شده بودند، زیر درخت‌های خیابان‌‌ها و از مقابل پارک‌ها و ساختمان‌های عمومی، به راه افتاده بودند. برخی از آن‌ها خودشان را آراسته بودند: پیرها در ردا‌‌های شق و رق بنفش و خاکستری، کارگر‌های مؤقر و ساکت و زنان شادی که بچه‌‌هایشان را بغل کرده بودند. همان طور که راه می‌رفتند با یکدیگر هم گپ می‌زدند.

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.