شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

ترس و لرز – قصه‌ی اول- غلامحسین ساعدی- قسمت اول

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۵ ب.ظ

1

آفتاب وسط روز بود که سالم احمد از خواب بیدار شد. هوا دم کرده بود و عوض خنکی اول صبح، گرمای شدیدی از سوراخی سقف بادگیر به داخل اتاق می ریخت. سالم احمد بلند شد و لنگوته اش را از کنار دیوار برداشت و دور سر پیچید و رفت توی تن شوری، وسطلها را برداشت و آمد روی ایوان. چند لحظه ای منتظر شد تا به روشنایی تند ظهر عادت کند و بعد سطلها را زمین گذاشت و دوچرخه اش را که به درخت کنار تکیه داده بود، آورد توی سایه. طناب پشت بند دوچرخه را باز کرد و سطلها را به ترک دوچرخه بست و کفشهای چوبیش را پوشید و در حالی که دوچرخه را با دست راه میبرد، از حاشیه ایوان به طرف بیرون راه افتاد. و همین طور که می رفت نیم تنه و دوچرخه و پاهای خودش را در شیشه های تاریک اتاقهای زمستانی تماشا میکرد.

نزدیک در حیاط که رسید صدای سرفه ناآشنایی بلند شد. سالم احمد ایستاد و گوش خواباند. صدای سرفه تکرار شد و به دنبال آن، صدای غریبه ای که انگار پاروی شکسته ماشوئه ای آب را شکافت.

سالم احمد دوروبرش را نگاه کرد. شاخه های کنار حرکت می کرد و به نظر می آمد که سایه تاریکی خود را لای برگها پنهان می کند. سالم احمد عقب رفت و به خودش مسلط شد و به طرف بیرون راه افتاد. از در که می خواست بیرون برود، چشمش به دربچه رو به حیاط مضیف افتاد که نیمه باز بود. سالم ایستاد و گوش داد. خبری نبود. فکر کرد چه کسی دربچه مضیف را باز کرده. سالها بود که کسی وارد مضیف نشده بود. آهسته روی انگشتان پا نزدیک شد. داخل اتاق نیمه تاریک بود و تکه ای از آفتاب ظهر، از شکاف در, آستانه را روشن کرده بود. سالم زیر لب دعا خواند و با عجله از در حیاط بیرون رفت. گاو محمد حاجی مصطفی آمده بود و زباله می خورد. و روی ساحل عامله ها کنار هم چیده شده بود و چند سایه، دوروبر آنها می چرخید. لیغهای پهن شده زیر آفتاب تند ظهر، به نظر می آمد که زنده هستند و حرکت می کنند.

سالم احمد دوچرخه اش را به سکوی خانه بغلی تکیه داد و با وحشت دوروبرش را نگاه کرد. در و پنجره های بیرونی مضیف باز بود. و سالم مطمئن شد که حتما یکی وارد مضیف شده است.

 با قدمهای بریده رفت طرف مضیف، سایه اش هم رفت طرف مضیف. بوی خوشی از اتاق شنیده می شد. سالم را از دریا صدا کردند. سالم برگشت و پشت سرش را که خالی بود نگاه کرد. جهاز کوچکی به اندازه قوطی کبریت روی افق بی حرکت ایستاده بود. سالم با احتیاط روی پنجه پا بلند شد و سرش را برد بالا و از کنار پنجره، داخل مضیف را نگاه کرد. سیاه لاغر و قد بلندی کنار اجاق نشسته بود که کله بسیار کوچکی داشت و دشداشه بلندی تنش بود. پاهایش را که یکی چوبی بود، دراز کرده بود جلو اجاق، و پای دیگرش را زیر تنه خود جمع کرده بود.

آتش تندی توی اجاق روشن بود، و سیاه، قهوه جوش بزرگ مضیف را روی آتش گرفته بود. بوی تند قهوه تمام اتاق را پر کرده بود. سالم عقب عقب رفت و بی آن که به فکر دوچرخه باشد، با عجله دوید طرف خانه های آن ور میدان.

2

صالح کمزاری توی تن شوری خوابیده بود که سالم احمد آمد تو.

صالح لنگوته را از روی صورتش کنار زد و همان طور که کف تن شوری دراز کشیده بود چشمهایش را باز کرد و گفت: چه خبره سالم؟

 سالم احمد گفت: هی صالح، بلند شو، زود باش بلند شو

 صالح کمزاری بلند شد و نشست و پرسید: چی شده سالم؟ چرا این جوری شدی؟

 سالم کنار مدخل تن شوری نشست و حوله کهنه ای را که جای پرده به دیوار زده بودند توی مشت جمع کرد و گفت: هی صالح، می رفتم برکه آب بیارم که گرفتارش شدم.

صالح گفت: گرفتارش شدی؟ کجا؟ چه جوری؟

 و جا به جا شد

. سالم گفت: اول صدای سرفه شو شنیدم. دست و پام تخته شد و نتونستم تکون بخورم. فکر کردم که رو درخته، اما رو درخت نبود

صالح گفت: پس کجا بود؟ تو تن شوری بود؟

 سالم گفت: نه، توتن شوریم نبود.

صالح گفت: لابد سر چاه گرفتارش شدی؟

 سالم گفت: نه پدر آمرزیده، این موقع روز مگه دیوونه م که سر چاه برم.

صالح وحشت زده جایش را عوض کرد و رو به روی سالم احمد نشست و گفت: یا محمد رسول الله! پس کجا بود؟

 سالم احمد گفت: تو مضیف نشسته بود

صالح نیم خیز شد و گفت: تو مضیف؟

 سالم گفت: آره به خداوندی خدا، اگه دروغ بگم، نشسته بود جلو اجاق و داشت قهوه درست می کرد.

صالح کمزاری گفت: خدا خودش رحم بکنه

. سالم پرسید: حالا چه کار کنم صالح؟ چیزی نمونده بدجون بشم و تن و بدنم تخته بشه.

و شروع کرد به لرزیدن.

صالح گفت: قلیون میکشی برات بیارم؟

 سالم پرسید: برام خوبه؟

 صالح گفت: البته که خوبه، دود حالتو جا میاره، قلیون برای همه چی خوبه

. سالم گفت. بیار بکشم. شاید تنباکو بهترم بکنه.  

صالح کمزاری بلند شد و از اتاق رفت بیرون. و سالم احمد با ترس و لرز، چهارگوشه تن شوری را نگاه کرد و دلوهای خالی و سوراخ پای دیوار را که سایه کوچک و تیرهای داخل آن می جنبید. عرق سردی بر پشت سالم نشست. و با احتیاط خود را به بیرون تن شوری کشید. دیوار بادگیر اتاق ریخته بود و سفره ای از آفتاب روی خاکها افتاده بود. دهانه گشاد شده بادگیر صدای دریا را جمع می کرد و توی اتاق می ریخت

. صالح کمزاری آمد تو، قلیان را جلو سالم احمد گذاشت و گفت: بکش سالم

. و سالم گفت: دلم پرهول شده، خدا کمکم بکنه.

صالح گفت: ان شاء الله که کمکت میکنه.

بعد هر دو ساکت شدند. سالم احمد قلیان را کشید و تمام کرد. هر دو نفر بلند شدند و آمدند بیرون. سالم گفت: صالح، می بینی؟

 صالح پرسید: چی چی رو می بینم؟

 سالم گفت: خونه منو، مضیف خونه رو میگم.

صالح گفت: نه، من خوب نمی بینم.

سالم گفت: حالا چه کار کنیم؟

 صالح گفت: نمی دونم

. سالم گفت: من حالا زهره ترک میشم، نمی تونم طرف خونه برم.

صالح گفت: هیچ صلاح نیس بری خونه سالم أحمد. بهتره بریم جماعتو خبر کنیم.

و از توی زباله ها رد شدند و رفتند طرف مسجد.

صالح گفت: تو بشین زمین و دیگه کارت نباشه.

سالم نشست زمین و سرش را آویزان کرد.

صالح رفت روی تابوت و با صدای بلند داد زد: لااله الاالله محمد رسول الله.  

صدای صالح که بلند شد، جماعت، به خیالشان که کسی مرده، دربچه ها را باز کردند و لنگوته به دست ریختند بیرون.

3

مردها جمع شدند و آمدند دم خانه کدخدا و دورهم نشستند.

کدخدا گفت: این کار، کار هیش کدوم از ماها نیست، باید بفرستیم سراغ زاهد.

  محمد حاجی مصطفی گفت: خیال نمیکنم این موقع روز زاهد تو کپرش باشه

. سالم احمد نالید:  یا ارحم الراحمین، خدا کنه که باشه.

زکریا گفت: هیچم معلوم نیست که نباشه، حالا یه نفر بره و خبرش بکنه.

صالح گفت: حالاکی بره؟

عبد الجواد گفت:  محمد احمد علی بره و خبرش بکنه.

محمد احمد علی گفت: اگه خواب بود چه کارش کنم؟

 زکریا گفت: هیچ چی، صداش کن و بگو بیاد اینجا.

محمد احمد على بلند شد و از وسط خانه ها گذشت و به پشت برکة ایوب پیچید و از خرابه های خانه مرحوم ناخدا بن علی گذشت و رسید جلو کپر زاهد. پرده کپر آویخته بود و هیچ صدایی به گوش نمی رسید. محمد احمد علی جلو رفت و سرفه کرد. خبری نشد

. محمد احمد علی با صدای بلند گفت: زاهد یا زاهد

 صدای زاهد از توی کپر بلند شد که گفت: هی محمد احمد علی، بیا تو.

محمد احمد علی پرده کپر را کنار زد و رفت تو. زاهد نشسته بود روی حصیر، کیلیا و تنباکو درست می کرد

. محمد احمد علی گفت: سلام علیکم زاهد.

زاهد بی آنکه سرش را بلند کند گفت: علیکم السلام محمد احمد علی، بفرما.

و محمد احمد على نشست و مقداری کیلیا برداشت و ریخت پشت لپش. زاهد هم همان کار را کرد و آب کیلیا را خورد.

زاهد به محمد احمد علی گفت: چطوره؟ کیلیای خوبیه، نه؟

 محمد احمد علی گفت: خیلی تنده، خیلیم خوبه

. زاهد گفت: یه گدای هندی بهم فروخت

. محمد احمد علی پرسید: عوضش چی دادی؟

 زاهد گفت: یه چوب خیزرون.

محمد احمد علی گفت: خوب معامله کردی زاهد

. و مقداری کیلیا برداشت و گوشه لنگوته اش گره زد

. زاهد گفت: کیلیا نداشتم، اما خیزرون خیلی دارم

. محمد احمد علی برگشت و دهلها و بخوردانها و خیزرانهای زاهد را نگاه کرد

. زاهد گفت: دریا که میرم، پاهام ورم میکنه. دریا با من بد شده

. محمد أحمد علی گفت: آره، دریا با همه دشمن شده، چرا این جوری شده زاهد؟

 زاهد گفت: چه می دونم، دریاس دیگه، اسمش روشه. یه وقت خوبه، یه وقت بده، یه وقت دوسته، یه وقت دشمنه

. و محمد احمد علی دیگر چیزی نگفت و ساکت نشست به تماشای زاهد که با انگشتان سیاه و بلندش، کیلیا را خرد می کرد.

یک مرتبه صدای زکریا از پشت کپر بلند شد: هی محمد احمد على، زاهد و پیداش نکردی؟

 زاهد صدای زکریا را شناخت و گفت: هی زکریا، بیا تو، کیلیای خوبی گیرم اومده.

زکریا سرش را کنار پرده آورد تو و گفت: هی محمد احمد علی، تو اومدی اینجا زاهد و خبر کنی یا کیلیا بجوی؟

 بعد رو کرد به زاهد و گفت: هی زاهد یه دقه بیا بیرون جماعت منتظر توان

. زاهد بلند شد و لنگوته اش را از روی دهن برداشت و با محمد احمد على آمدند بیرون. جماعت همه آمده، کنار برکه ایوب منتظر ایستاده بودند

. محمد حاجی مصطفی که عقب تر از دیگران ایستاده بود، با صدای بلند گفت: کجایی جنگلی؟ همه اینجا زیر آفتاب ایستاده ان و تو زورت میاد یه دقه بیای بیرون؟

زاهد خندید و گفت: همه بفرمان تو، یه مشت کیلیا هس و به همه می رسه

. صالح کمزاری سالم احمد را نشان داد و گفت: حالا بیا یه دقه به درد این بدبخت برس

 زاهد با تعجب پرسید: چی شده؟

  صالح گفت: هیچ چی، یه ساعت پیش گرفتار شده

زاهد با خنده گفت: مزاح که نمیکنی؟

 صالح کمزاری گفت: نه خیر، این موقع روز مگه وقت مزاحه؟

 زاهد جلوتر آمد و ایستاد به تماشای سالم احمد که روی خاکها افتاده بود. همه ساکت شدند. زاهد خم شد و دستهای سالم احمد را به دست گرفت. صالح کمزاری و محمد حاجی مصطفی در دو طرف زاهد چمباتمه زدند. چیزی از دور می آشفت، انگار سالم را از دریا صدا می کردند.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.