شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید


بعضی از ما مدت ها بود که به دوستمان کلبی، به خاطر راهی که در پیش گرفته بود، هشدار می دادیم. ولی حالا دیگر او خیلی پای اش را از گلیم اش درازتر کرده بود و بنابراین ما تصمیم گرفتیم دارش بزنیم. کلبی استدلال می کرد این که پای اش را از گلیمش درازتر کرده (حاشا نمی کرد که پای اش از گلیم اش فراتر رفته) دلیل نمی شود که به اعدام محکوم گردد. می گفت پا را فراتر از گلیم خود گذاشتن کاریست که گاهی از هر کسی سر می زند. ما به استدلالهایش توجه چندانی نکردیم. ازش پرسیدیم دوست دارد در مراسم اعدام چه جور موسیقی ای نواخته شود. او گفت درباره اش فکر می کند اما مدتی طول می کشد تا تصمیم اش را بگیرد. من گوشزد کردم که هر چه زودتر باید نتیجه را بدانیم، چون هاوارد که رهبر ارکستر بود و باید نوازنده ها را استخدام می کرد و با آنها تمرینات لازم را انجام میداد، تا نمی فهمید که چه قطعه ای قرار است انتخاب شود، نمی توانست کارش را شروع کند. کلبی گفت که او همیشه شیفته ی سمفونی چهارم آیوز بوده. هاوارد گفت که این یک «ترفند تاخیری» ست و همه میدانند که اجرای آثار آیوز تقریبا غیر ممکن است و تمرین اش هفته ها طول می کشد و در ضمن اندازه‌ی ارکستر و همسرایان هم خیلی بالاتر از بودجه‌ی در نظر گرفته شده ی ما برای موسیقی است. او به کلبی گفت:

«منطقی باش کلبی». کلبی گفت سعی می کند به چیز ساده تری فکر کند. هیو، نگران جمله بندی دعوت نامه ها بود. اگر یکی از دعوت نامه ها به دست مسئولین می افتاد چه؟ شکی نبود که دار زدن کلبی خلاف قانون است و اگر مسئولین پیش پیش از نقشه خبردار می شدند، می آمدند و گند همه چیز را در می آوردند. من گفتم اگر چه دار زدن کلبی تقریبا بلا شک خلاف قانون است، اما ما از حق و حقوقی اخلاقی برای انجام این کار برخورداریم چون که او دوست ماست، از جهات مختلف و حایز اهمیتی به ما تعلق دارد و علاوه بر این پای اش را هم از گلیمش درازتر کرده. ما توافق کردیم جمله بندی دعوتنامه ها جوری باشد که مدعوین نتوانند سر در آورند دقیقا به چه چیزی دعوت شده اند. تصمیم گرفتیم از آن رویداد به عنوان «رویدادی با حضور جناب کلبی ویلیامز» یاد کنیم. یک دستخط قشنگ از توی کاتالوگ انتخاب شد و کاغذی کرم رنگ را هم برای دعوتنامه ها برگزیدیم. مگنوس گفت که او ترتیب چاپ دعوتنامه ها را می دهد و می خواست بداند که آیا نوشیدنی هم سرو می کنیم. کلبی گفت به نظرش پذیرایی با نوشیدنی فکر خوبی ست اما نگران مخارج بود. ما با مهربانی بهش گفتیم که مخارج اهمیتی ندارد و هر چه باشد ما دوستان عزیزش هستیم و مگر دنیا به آخر رسیده که یک مشت از دوستان عزیزش نتوانند جمع شوند و کمی شاهکار بزنند؟ کلبی پرسید که آیا خودش هم می تواند قبل از آن رویداد کمی بنوشد. ما گفتیم «قطعا.» قلم بعدی چوبه ی دار بود. هیچ کدام از ما چیز زیادی در مورد طراحی چوبه دار نمی دانست، اما توماس که آرشیتکت است، گفت نگاهی به کتاب های قدیمی می اندازد و طرح ها را روی کاغذ می آورد. تا جایی که او به خاطر داشت، مهمترین نکته این بود که دریچه ی زیر پا به خوبی عمل کند. او به صورت سرانگشتی حساب کرد که با احتساب اجرت و مواد مورد نیاز، چوبه دار بیشتر از چهارصد دلار برای مان آب می خورد. هاوارد آه از نهادش بر آمد که: «یا خدا!» او به توماس گفت که نکند می خواهد آن را از صندل سرخ بسازد. توماس گفت نه جنس اعلایی از چوب صنوبر را در نظر گرفته. ویکتور پرسید که آیا صنوبر رنگ نشده، کمی زمخت به نظر نمی آید و توماس جواب داد که به این فکر کرده بدون خر حمالی زیاد می توان آن را به فندقی سیر در آورد. من گفتم با وجود این که معتقد بودم همه چیز باید عالی و بی عیب و نقص انجام گیرد، اما حالا فکر می کنم چهارصد دلار برای چوبه دار به علاوه هزینه ی نوشیدنیها، دعوتنامه ها، نوازنده ها و چیزهای دیگر کمی گزاف است و چرا از یک درخت استفاده نمی کنیم - مثلا یک بلوط زیبا یا چیزی مثل آن؟ خاطر نشان کردم از آنجا قرار است که اعدام در ژوئن انجام شود، درختان پوشیده از برگ هستند و استفاده از یک درخت نه تنها القا کننده ی یک جور حس «طبیعت گرایانه» است، بلکه کاملا سنتی هم هست، على الخصوص در غرب. توماس که طرح چوبه های دار را پشت پاکت نامه ها کشیده بود، به ما یادآور شد که مراسم اعدام در فضای باز همواره در معرض تهدید بارندگی است. ویکتور گفت ایده‌ی انجام آن در فضای باز را دوست دارد، مثلا اگر بشود جایی در ساحل رودخانه، اما به این اشاره کرد که در این صورت مجبوریم به جایی دور از شهر برویم که این خودش مشکل رساندن میهمانان، نوازندگان و... به محل برگزاری و بازگرداندن آنها به شهر را پیش می آورد. این موقع بود که همه به هری خیره شدند که یک آژانس اجاره ی اتومبیل را اداره می کرد. او گفت تصور می کند بتواند به اندازه ی کافی برای این موضوع لیموزین تهیه کند، اما در آن صورت باید به راننده های آنها هم پول میدادیم. او یادآوری کرد راننده ها که از دوستان کلبی نیستند، پس مثل ساقیها و نوازندگان از آنها هم نمی شود انتظار کار مجانی داشت. او گفت که حدود ده لیموزین دارد که اکثرا در مراسم تدفین مورد استفاده قرار می گیرند و احتمالا بتواند یک دو جین لیموزین دیگر هم از آشنایانی که در این حرفه دارد تهیه کند. او همچنین گفت که اگر مراسم را در فضای باز برگزار می کنیم، بهتر است دست کم برای میهمانان مهم و ارکستر به فکر یک چادر یا سایبان باشیم، چون به زعم او اگر در حین اعدام باران می گرفت، اندکی حزن انگیز به نظر می رسید. او گفت برای اش فرقی ندارد که اعدام روی چوبه ی دار انجام شود یا درخت و فکر می کرد که این انتخاب را باید به عهده ی خود کلبی می گذاشتیم چون در نهایت او بود که داشت می رفت بالای دار. کلبی گفت که همه گاهی اوقات پای شان را از گلیمشان درازتر می کنند و آیا ما کمی سخت نگرفته ایم؟ هاوارد به وضوح گفت که قبلا راجع به همه ی اینها بحث کرده ایم و فقط بگوید کدام یکی را می خواهد، چوبه ی دار یا درخت؟ کلبی پرسید که آیا می شود یک جوخه ی آتش اعدامش کنند؟ هاوارد گفت نه که نمی شود. او گفت جوخه ی آتش، با چشم بند و آخرین سیگار قبل از اعدام، لقمه ای بزرگتر از دهان کلبی است و او همین حالا هم بدون این که تلاش کند همه را با هنرنمایی های اش تحت تاثیر قرار دهد، به اندازه ی کافی توی دردسر افتاده. کلبی گفت که متاسف است و چنین منظوری نداشته، و در نهایت درخت را انتخاب کرد. توماس با بیزاری طرح های چوبه های داری که کشیده بود را مچاله کرد. بعد مساله ی جلاد مطرح شد. پیت گفت که واقعا به مامور اعدام نیاز داریم؟ برای این که اگر قرار باشد از یک درخت استفاده کنیم، می شود طناب دار را به اندازه ی دلخواه تنظیم کرد و کلبی از روی یک چیزی مثلا صندلی ای، چهار پایه ای، چیزی بپرد. پیت گفت علاوه بر این شک دارد که بشود جلادهای کنتراتی را در کشور پیدا کرد، علی الخصوص حالا که مجازات ها بهطور کلی ماست مالی شده اند و احتمالا مجبور خواهیم بود که به انگلستان یا اسپانیا با کشورهای آمریکای جنوبی برویم و حتی اگر چنین کاری هم بکنیم از کجا بفهمیم که این مرد یک دارزن حرفه ای ست یا یک آماتور تشنه ی پول که ممکن است به کار گند بزند و جلوی همه آبروی مان را ببرد؟ همگی موافقت کردیم که کلبی از روی چیزی به پایین بپرد و این که آن چیز صندلی نباشد، برای این که احساس می کردیم خیلی نخ نما است که بخواهیم یک صندلی کهنه ی آشپزخانه را زیر درخت زیبای مان بگذاریم. توماس که سلیقه ی کاملا مدرنی دارد و از نوآوری ابایی اش نیست پیشنهاد کرد که کلبی روی یک گوی لاستیکی بزرگ به قطر ده پا بایستد. او گفت این شیوه افتادن حتمی را تضمین می کند و اگر کلبی بعد از پریدن ناگهان نظرش را عوض کند، گوی به کناری قل می خورد و زیر پای اش را خالی می گذارد. او به ما گوشزد کرد که با استخدام نکردن یک جلاد حرفه ای، ما بخش عمده ای از مسئولیت برای موفق از آب در آمدن ماجرا را بر عهده ی خود کلبی گذاشته ایم و با وجودی که مطمئن است او این وظیفه را به شکلی آبرومند انجام خواهد داد و در دقیقه ی آخر دوستانش را شرمنده نمی کند، اما با این حال آدمها در این مواقع کمی مردد میشوند و به وسیله ی گوی لاستیکی ده فوتی، که اتفاقا می شود خیلی هم ارزان درستش کرد، می توان در لحظه ی آخر به سیم آخر زد و نمایشی عالی را تدارک دید. هنک که در تمام این مدت ساکت بود با شنیدن «سیم» ناگهان به حرف افتاد و گفت دارد به این فکر می کند که بهتر نیست به جای طناب از سیم استفاده کنیم- هم کارامدتر است و هم در حق کلبی لطف بیشتری دارد. رنگ کلبی رفته رفته داشت میپرید و من هم بهش حق میدادم، برای این که خیلی ناجور است آدم به این فکر کند که به جای طناب با سیم دارش میزنند حتی فکرش هم مشمئز کننده است. من فکر کردم واقعا زننده است که هنک بگیرد بنشیند و درباره ی سیم حرافی کند، آن هم درست وقتی این مساله که کلبی از روی چه چیز باید بپرد، با نظر توماس درباره ی گوی لاستیکی، به این تمیزی حل شده، این بود که با عجله گفتم دور سیم را قلم بکشید برای این که درخت را زخمی می کند - وقتی کلبی با تمام وزن به آن آویزان شود، پوسته ی درخت را خراش می دهد و این روزها که احترام محیط زیست از اوجب واجبات گردیده، ما چنین چیزی را نمی خواهیم، می خواهیم؟ کلبی نگاهی قدرشناسانه تحویلم داد و جلسه مختومه اعلام شد. در روز رویداد همه چیز به خوبی پیش رفت (کلبی در نهایت یک آهنگ متعارف انتخاب کرد، الگار، و قطعه به خوبی توسط هاوارد و نوازنده هایش اجرا شد). باران نیامد، مراسم به خوبی برگزار شد و نه نوشیدنی و نه چیز دیگری کم نیامد. گوی لاستیکی ده فوتی هم که به سبز پر رنگ در آمده بود، به خوبی با تزئینات روستایی هماهنگی داشت و ترکیب شده بود. دو چیزی که بیشتر از همه، از کل این ماجرا در خاطرم مانده عبارتند از نگاه قدرشناسانه ای که کلبی وقتی آن چیزها را در مورد سیم گفته بودم تحویلم داد و این نکته که دیگر هیچ کس از آن به بعد پای اش را از گلیمش درازتر نکرد.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.