شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

آخرین پادشاه نوشته‌ی اصغر الهی

سه شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ب.ظ

«تو پادشاه هستی.»

«من؟»

«بله تو!»

صدا از جایی نامعین می آید. از جایی که در فضا نیست. در زمین نیست. از جایی نزدیک گوش هایم می آید. انگار کسی ایستاده است کنارم دهانش را آورده بیخ گوشم و با صدای بلند میگوید:

«تو پادشاه بوده ای. روزی که به دنیا آمدی. رد پنجه حضرت امیر تخت پشتت بود. تو را امیر پنج میگفتند.»

«من را می گویی!»

«بله تو. یادت نمی آید. روزی که تو به دنیا آمدی، روزی شاهانه بود.»

«چراغانی بود و شربت و شیرینی میدادند.»

«ساکت!»

جا میخورم.

«دخترهای مدرسه روپوش های نو پوشیده بودند. گل به دست گرفته بودند و از ته دل قاه قاه میخندیدند و پسرها توی میدان های ورزشی...»

«و تو خود او بودی.»

«من!»

« بله تو، اما در قالب مرد دیگری که می باید...»

«می باید عمری رنج میکشید، استخوان خرد می کرد، گرسنگی میکشید، درد می برد و دم برنمی آورد.»

«و به هر کسی که در آن روز به دنیا آمده بود، سکه می دادند.»

«اما به من، هیچ کس، هیچ چیزی نداد.»

«تو خود شاه بودی.»

انگشت اشاره هر دو دستم را میتپانم تا ته توی سوراخ گوش هایم، تا صدای او را نشنوم. اما صدا می آید. درشت، آشفتگی‌ام میدهد. صدا از درون مغزم می آید. از درون کاسه سرم و جایی در فضا ندارد.

«بله تو، یادت نمی آید، تاج گذاری کردی.»

«هیچی یادم نمی آید.»

«مردم را به حضورت پذیرفتنی، بارعام داده بودی.»

«فکر نمیکنم.»

«مردم تا تو را می دیدند پا میکوبیدند و شادی می کردند.»

دختربچه ها میرقصیدند و پسرها ورزش های عجیب و غریب می کردند. خلبان ها توی هوا، با طیاره هاشان پرواز می کردند، ویراژ میرفتند. »

«برای تو بود .»

«راستش را بخواهی یادم نمی آید.»

«ده! یادت نمی آید که برای فتح دنیا لشکرها کشیدی، جنگها کردی، شهرها و قلعه های زیادی را ویران کردی؟»

«هیچی یادم نمی آید. پدرم میگفت که پادشاه ما...»

«یکبار که میخواستی از دریا بگذری، دریا ناآرام بود. توبا لشکر عظیم و بی مانند ایستاده بودی بر کرانه دریا ... »

«هی راست میگویی، کم کم چیزهایی یادم می آید. ایستاده بودم کنار دریا. راه نبود، سپاه بگذرد.»

«تو خشمگین شدی.»

 «فریاد کشیدم: «دریا را به ضرب شلاق خشممان رام میکنیم.»

«و به دریا شلاق زدی ؟»

« آنوقت سپاه از دریا گذشت. با قایق ها و کشتی ها...»

«و سالن مدرسه یکبارگی از صدای کف زدن های صدها نفر تکان خورد. بچه ها هورا کشیدند. و معلم تاریخ مان تند تند اشک چشمانش را پاک کرد. چشمان کهربایی که همیشه تلخ بودند و از آنها میترسیدم. پدرها، مادرها آنقدر دست زدند که ما بچه ها مجبور شدیم بیائیم روی صحنه روی در روی آنها بایستیم. توی لباس فاخری بودم. لباس پادشاهی پر زرق و برق وتاج کیانی، شاهی بر سرم بود. از مقوا ساخته بودند.

معلم مان گفت: - تو باید نمره بیست بگیری.

- توعجب استعدادی داری بچه.

- انگاری که سال های سال شاه بوده ای.

«بودی»

«بازی بود... که یادت نمی آید.»

صدا پاسخی نمیدهد، از اینکه همه چیز یادم است جا میخورد و گم میشود. اما تا می آیم گوشه ای بنشینم و فکر هزارجور گرفتاری خودم را بکنم، صدا دوباره می آید.

«تو پادشاه هستی.»

 خنده ام می گیرد و میگویم:

«چه حرف هایی میزنی. کدام پادشاه؟ تو که خودت می بینی، آه ندارم که با ناله سودا کنم. از اینها گذشته مملکت خودش پادشاه دارد.»

«پادشاه دارد؟ داشت! یادت می آید چه حرف هایی میزد؟»

«یادم می آید. مثل روز روشن»

«راست راست راه می رفت. سینه را جلو میداد. صدایش را درشت میکرد.»

«خدا را، بنده نبود .»

« از پشت عینک دودی همه آدم ها را نگاه میکرد. پرواز هواپیماها را میدید. به تانک ها و توپ ها دست می کشید. روی عرشه کشتی ها می ایستاد. آبها زیر پایش رام بودند. کوهها در برابرش خم میشدند و می گفت:»

«تا ما هستیم»

« نبود... به ترفند جای تو بود.»

«جای من! باور نمیکنم.»

« تو گفتی، باید سر این بردیای دروغین را برید،تا عبرت دیگران باشد.»

«ما گفتیم. ها خوب بیاد دارم و فرمان حمله دادیم.»

«بردیای مجوس را گرفتید، به غل و زنجیر کشیدید، او را واداشتید تا مثل سگ، بر چهار دست و پا بدود. تا عبرت دیگران باشد.»

«پندی نبود. تو را به خدا می بینی، آدم ها هنوز باد دماغ دارند. گاه فکر میکنند که میتوانند بی پادشاه زندگی کنند. »

صدا محکم و بلند می گوید: «نمیتوانند. توپادشاهی. ناف تورا به پادشاهی بریده اند. روی پیشانی ات سرنوشت پادشاهی را رقم زده اند...»

خنده ام می گیرد. صدا در درون مغزم می‌آید. درون کاسه سرم میپیچد. طنین زمختش  را از دست داده است و مثل صدای خودم می ماند. مثل زمانی که اوقاتم تلخ میشود و با تحکم حرف میزنم. اما هنوز آسیمگی ام میدهد و می ترساند. انگاری پشت در اتاق امتحان ایستاده ام و یا میخواهم در تئاتر بازی کنم. پا به پا میکنم. همیشه تا به یاد دارم، نقش پادشاه ها را بازی میکردم. نادر شاه، شاه عباس، داریوش کبیر...

صدا می گوید: «خب، چهره تان شاهانه بود و صدایتان.»

«معلم مان هم می گفت.»

صدا میخندد. حالا با من اخت شده است. مهربانانه حرف می زند. گاه میخنداندم و گاه چیزهایی را به خاطرم می آورد که اگر سال ها می‌نشستم و زور میزدم, هیچ وقت یادم نمی‌آمد.

میگویم: «حرف های عجیبی میزنی, من کی شاه بودم؟ تا یادم می آید، از وقتی بچه بودم. الف بچه ای، تابستانها مجبور بودم که بروم پی کار. مثل بابای خدا بیامرزم که یک عمر، یک عمر تمام آدمیزاد، هفت سال صبح زود, آفتاب نزده از خانه بیرون میزد و تاریکای شب برمیگشت. پیش از طلوع آفتاب...»

« مثل حمام ها... از اذان صبح تا طلوع آفتاب مردانه است.»

«از گلخن تاب حمام ها زودتر بیرون میرفت...»

« تو به این کارها چه کار داری؟»

 صدا دلجویانه حرف میزند.

میگویم: «آخر تو که نبودی. یک بار برادر وسطی ام، همین اکبر آقامان که بیماری غش دارد و هیچ دکتری توی عالم نتوانسته است دوا و درمانش کند، رفت وردست بابام، غش کرد و افتاد توی تنور, جزغاله شد.»

صدا دلگیر میشود. انگاری که میخواهد گریه کند. هق هقش را میشنوم.

«و هنوز که هنوز است مردم بیکاره به او میخندند و هیچکس به او زن نمیدهد»

صدا می گوید: «میفهمم»

« از همان زمان ترسیدم بروم دنیال کار. گفتم باید کاری بکنم. تو که میدانی، دلم پی درس خواندن نمیرفت. با این همه بدبختی ها... دلم میخواست فرار میکردم.»

«فرار کردی... صبح زودی بود.»

« صبح زود. هنوز آفتاب درنیامده بود, از خونه زدم بیرون. پای پیاده راه افتادم توی   بیابان»

« تشنه و گرسنه، پسینگاه پشت دروازه شهری رسیدی، شهری پرت.»

 «هیچوقت نامش را نشنیده بودم، از همان دور دروازه بانی گفت.»

- آهای.

ناچار ایستادم پشت دم دروازه. از تو چه پنهان از شدت خستگی تکیه دادم به دیوار دروازه و خوابم برد.

«هیچ خوابی ندیدی... خواب پادشاهی .»

«هیچ خوابی ندیدم. پدرت خوش. همه عمرم خوابی ندیده ام جز خواب آوار، سیل، طوفان، کفتار، گرگ، و از ترس از جایم پریده ام و جیغ کشیده ام و زنم گفته، چته مرد؟ چته مرد؟ همه مان را ترساندی...»

«خوابت سنگین بود.»

«خوابم همیشه سنگین بود. از وقتی یادم می آید. پیش خودت بماند، تا بچه بودم، جایم را خیس میکردم و حالیم نمیشد. مادرم صبح ها که می آمد و میدید رختخوابم خیس است، دودستی بامبی میکوبید توی سرش، و هرچه فحش به دهانش می آمد، میداد. یکبار هم قسم خورد که آنجایم را با آتش داغ کند... هر روز مجبور بود، صبح به صبح رختخواب خیس را بیندازد روی پشت بام . آنوقت همه عالم میفهمیدند چه اتفاقی افتاده.»

«اگر یک روز تشک را روی پشت بام نمی انداختید، مردم خیال می کردند تو نیستی. مثل بیرق پادشاهی.»

«از خجالت لب هایم را میکندم. شرمم می آمد به برادرهایم نگاه کنم. خدا بیامرز مادرم کلی دوا و درمان کرد. دنبلان گوسفند به سیخ کشید و داد به خوردم تا خوب شدم.»

« الحمدالله. »

میخندم و می گویم: «خواب خواب بودم» هفت پادشاه را هم خواب دیده بودم که کسی با لگد زد به ساق پایم و با صدایی درشت گفت:

- بلند شو.

بلند شدم. هوا روشن بود. کلون بزرگ در دروازه را برداشته بودند. در دروازه را باز کرده بودند. با ترس و لرز آهسته آهسته از دروازه گذشتم و توی شهر رفتم. دروازه بان ها چپ چپ نگاهم میکردند. گیج خواب بودم و چشم هایم میسوخت. سر و صورتم را نشسته بودم. آب کجا بود در برهوت بیابان... چند قدمی که رفتم، یکی داد زد:

- بایستید.

ایستادم و با خودم گفتم، این چه غلطی بود که کردم و از خانه فرار کردم. با خودم عهد کردم دیگر از این غلط ها نکنم. دل توی دلم نبود . دم دروازه شهر، جمعیت انبوهی ایستاده بود، خرد و کلان .»

«بزرگان شهر، امرا، لشکریان.»

«نمیشناختمشان. ما کجا و آنها کجا. از زرق و برق لباس هایشان می توانستم بفهمم که آدم های خیلی مهمی هستند. از ما بهتران هستند. واخوردم. مانده بودم چکار کنم از ترس...»

«به آسمان نگاه کردی.»

«نگاه کردم. آسمان صاف بود. آبی یکدست. چنان آسمان صاف و روشنی را تا به آن روز ندیده بودم. خورشید بفهمی نفهمی تازه می خواست از پشت کوهها سر در بیاورد.»

«از پشت کوه بیرون شده بود.»

«شاید. توی آسمان مثل اینکه پرنده ای را دیدم.»

« پرنده ای!»

«دیدم. ها... دیدم که پرپر می زند و بالا می رفت توی آسمان. توی هوا می چرخید. به سمت چپ و راست بال میکشید. همه مردم شهر به آن چشم دوخته بودند. انگاری طیاره بود توی هوا...»

«نگاه کنی طیاره را می بینی!»

قد میکشم روی پاهایم. صدای طیاره را می شنوم. اما آن را نمی بینم. به گریه می افتم. اشک می آید توی چشم هایم. توی دهانم و قاطی مف دماغم.

- دماغتو بکش بالا. سرم را بالا میکنم. هیچی توی آسمان نیست. مادرم می گوید: نگاه کن، نگاه کن.

و با انگشتش جایی دور را توی آسمان نشان میدهد. چیزی سیاه مثل کلاغ سیاه گنده، توی هوا راه می رفت. آهسته آهسته توی چشم هایم پایین می آمد.

«کبوتر پر زد و آمد پایین.»

«دلم هری پایین ریخت. طیاره میاد پایین روی خانه ها، پشت بام ها. داد زدم. مادرم مرا محکم توی بغلش گرفت و صورتم را بوسید.»

«حرف توی حرف نیار.»

نگاهم به کبوتر بود. دلم میخواست که میرفتم بالای پشت بام و برایش دستمال تکان میدادم و او را میکشاندم روی پشت بام خانه خودمان.

صدا میخندد.

 «چی را میکشاندی طرف خانه تان.»

«کفتر را. طرف کفترخان. مرده‌ی کفتر سینه سیاه اسمال آقا بودم. با خودم قسم خورده بودم برای آنکه رویش را کم کنم یکی از کفترهایش را بدزدم یا بگیرم. کفتره توی هوا بود. از آن مادر ق... ها بود داش اسمال.»

«این قدر حرف توی حرف نیار.»

صدا تحکم آمیز و تلخ است. کبوتر همچنان از بلندای آسمان پایین می آمد، و بال و پر میزد. همه مردم شهر، یک تن بودند و یک چشم درشت و چشم به کبوتر دوخته بودند.

«ایستاده بودم کنار دروازه و از ترس میلرزیدم. نگهبان ها زیر چشمی مرا می‌پاییدند. چه چشم هایی!. میترسیدم که بگیرندم و پوست تنم را بکنند پر از کاه کنند.»

« تو نمی‌لرزیدی.»

« می‌لرزیدم.»

 « نمی‌لرزیدی.»

«خب اگر تو میگویی نمی‌لرزیدم، نمیلرزیدم, اما خودم... »

«اشتباه میکنی. تو با وقاری شاهانه ایستاده بودی و...»

«میخندیدم.»

«میخندیدی.»

صدا پریشیده است.

«مردم اینطور میگفتد. همه کسانی که چشم به تو و کبوتر داشتند...»

توی دلم می گویم: گور پدرشان .

صدا میفهمد. همه چیز را می فهمد، پیش تر از  آنکه حرفی بزنم. میتواند آن را با صدای بلند تکرار کند.

می گوید: «نشد، که فحش بدهی .»

«خب، کبوتر بال زد و چرخید. در هزارها هزار چشم پایین آمد. دور و بر بام ها چرخید، دور سر همه کسانی که لباس های فاخر پوشیده بودند و ملیله دوزی، سوار اسب های ابلق و کهر بودند و لباس هایشان زرق و برق داشت. اما دو باره پر زد و بالا رفت. هی سوت زدم و دستمال را تکان داده. لج گرفته بود. کاردم میزدی خونم در نمی‌آمد. پرپری خودم را فرستاده بودم دنبالش. نمیتوانست او را بیاورد روی پشت باممان... روی پشت بام بالا و پایین میپریدم و زنم در پایین، از  توی حیاط فحش میداد.

- گفتم لامصب، ده بیا ، ده بیا، شانس آورده بودم و طوقی سینه سیاه توی آسمان بود. باید داغش را به دل اسمال مینشاندم. توی محله سکه یک پولش میکردم.

«دوباره توی هوا معلقی زد و چرخید روی سر وزیر دست راست شاه پیشین.»

 « چه چرخی، از آن طوقی ها بود.»

«دست آموز وزیر بود. آب و چینه‌اش داده بود برای چنین روزی.»

تا نزدیکی های سرش رفت. سبیل های وزیر می خندید و چشم هایش از خوشحالی برق میزد.

«دور سرش چرخید.»

«و معلقی زد و دوباره کشید بالا.»

«تف، خواهر و مادر...»

« نشد، که فحش بدهی، حواست هی پرت میشود.»

«آخر چه میدانستم قضیه چیست؟ . عین خیالم نبود. دلم از گرسنگی مالش میرفت و بیحال به دیوار تکیه داده بودم.»

«ودست ها پشت کمر.»

 «دلم میخواست داد بزنم لامسبا یک لقمه نان خشک و خالی»

«حرف نزن.»

«چرا حرف نزنم، آخر شکم گرسنه و این حرف ها... باور کن. هنوز هم برای لقمه نانی خالی باید منت بکشم. مجیز این و آن را بگویم. پس از عمری جان کندن، سگ دو زدن، لقمه نانی را زورکی میدهند، زنم ماه به ماه، مواجبم را از خزانه دولت می گیرد، می آورد و خرج اتنیا  میکند. دریغ از یک پاپاسی. برای یک پاکت سیگار اشنو باید هی منتش را بکشم.»

«امان... امان از تو... کبوتر دو باره پایین آمد.»

«پایین آمد.»

« چشم های وزیر دست چپ دو تا تغار خون بود. تمام شب خواب به چشمش نیامده بود.»

«قرعه کشی بود. جایزه می دادند. بدبختها. اما راستش من خوابیده بودم. روی همان زمین سفت پشت دروازه، دراز کشیدم و خوابیدم. عادت داشتم. زنم میگوید سرم را که میگذارم زمین, خوابم میبرد. توپ هم بالای سرم بترکانند بیدار نمیشوم. کشت این زن ما را. از بس که غر میزند. از بس که هی امر و نهی میکند نمی گذارد یک بار، توی تمام عمرم حسابی بخوابم .»

صدا بلند می گوید: «می فهمم... میفهمم...»

بلند داد میزنم: «نمیفهمی، نمیفهمی. میخواهی دستی دستی مرا پادشاه کنی .»

صدا عاصی است: «ساکت!»

 میترسم و ساکت میمانم. صدا درشت است.

«نمیگذاری کارها به درستی پیش برود. خودت را قاطی میکنی . تو بخواهی نخواهی باید...»

«باید که چی؟»

« باید صبر کنی.»

«صبر کنم. این را باش. مگر می شود صبر کرد؟ مگر این زندگی سگی به کسی مجال صبر کردن میدهد. تو دلت خوش است از صبح که میروم سرکار,

- آقای کاظمی

 - بله قربان

 - برایمان چای بیار.

- آقای کاظمی بابا جان اتاق را جارو کن.

- آقای کاظمی میدانم خسته ای، یک تک پا برو و یک بسته چای بگیر.

و رئیس اداره مان با کف دست محکم می زند تخت پشتم.

 - آقای کاظمی دو تا نان بگیر، بده دم در خانه مان.

- آقای کاظمی...

آقای کاظمی، مرگ و کوفت و زهرمار. اگر رویشان بشود این رئیس و رؤسای از خدا بی خبر، میگویند، آقای کاظمی... خجالت میکشم... توی گوشم میگویند، یک دوتا بسته کا... بگیر، واسه شب کاریشان می خواهند، واسه کثافت کاری هایشان توی اداره. چقدر باید تحمل کنم.»

صدا خشن است: «ساکت بمان.»

پی صدا میگردم تا به سویش هجوم ببرم. اما صدا نیست... و هست. صدا می گوید: «کبوتر آمد.»

میگویم: «دیدم که آمد. دیدم که بالا رفت و پایین آمد و چرخید. یک بار هم آمد طرف من. ذوق زده شدم. همه مردم به من نگاه کردند. دلم هری پایین ریخت. ترسیدم نکند جماعت رجاله به طرفم حمله کنند.»

زنم داد میکشد: بیا پایین مرتیکه...

 محلش نمیگذارم. برادرهایش هم آمده اند، و جملگی با هم داد میزنند.

- بگیریدش، بگیریدش.

خواستم فرار کنم، اما نتوانستم از کم بنیگی، از سر جایم نمی توانستم تکان بخورم.

« نتوانستی.»

کبوتر پرید و رفت توی هوا... و رفت بالای بالا، مثل نقطه ای. و بعد گم شد. نفسی کشیدم.

 «لامذهب، اسمال آقا»

زنم توی حیاط است با دخترهایم. دخترهایم از ترس میلرزند. هفت تا دختر قد و نیم قد. میگویم: زن بک پسر برای من نزاییدی، که اسمم توی دنیا بماند، تخم و ترکه ام بماند.

 زنم حرفی نمی زند. چشم هایش سیاه و بی رمق اند.

«باید زن دیگری بگیرم...»

«باید زن دیگری بگیری. زنی لایق که پسر بزاید. بی پسرتکلیف سلطنت پس از تو چه میشود؟ تنها اولاد ذکور می تواند ولیعهد باشد.»

«باید فکری بکنم... فکری.»

«عروسی شاهانه راه بندازی.»

«نه مثل کرت اول، که فقط دوتا کله قند شکستیم، باید پلوخورشت قیمه بدهیم، سینه مرغ .»

«زنی که پسر بزاید هرچه بگویی قیمت دارد.»

- ای زن... ای زن، بعد از من چه می شود؟

 صدا می گوید: «تو که میدانستی پادشاه پیشین اولاد ذکور نداشت.»

میگویم: «اجاقش کور بود.»

صدا می گوید: «کلی دوا و درمان کرد بی فایده. چند تا زن گرفت. حتی درویشی آمد، و سیبی داد به او که نیمی سیب را خودش بخورد و نیمی از آن را زنش و پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه... و ... زن ماری زانید.»

«و از ترس سر زا رفت.»

« شاه مار را در حوض لجن انداخت.»

 بغض گلویم را میگیرد. صدا می گوید: «کبوتر آمد.»

میگویم: «دوباره توی آسمان پیدا شد. نقطه ای و بعد پر و بالی زد و آمد.»

 زنم داد میکشد:

- تو را به خدا نگاه کن. مرتیکه گنده، لندهور، چه اداهایی از خودش در می آورد. نانش ندارد اشکنه... مرد برو کپه مرگتو بذار جایی و بمیر... ما را با این کارهایت رسوای خاص و عام کردی. راحتم بگذار تا این زندگی را با خون جگر هم شده بچرخانم.»

«با خون جگر، با پول من، با اسکناس هایی که عکس مرا پشت و روی آن چاپ کرده اند.»

« با سکه هایی که به نام شما ضرب زده اند.»

«دختر بزرگم گریه میکند. این نشد زندگی، این نشد زندگی. مرگ بهتر از این زندگی است. همیشه خدا توی این خرابه دعواست. مثل سگ و گربه بهم می پرند. کی بنشینم درس بخوانم، کی بنشینم... شیطان میگوید: یک مشت قرص بخورم و خودم را راحت کنم.»

«دخترت عاشق است.»

«ده برو بابا، تو هم دل خوش داری... دختر من! گرسنگی نکشیدی که عاشقی را فراموش کنی! هفت تا دختر. مانده ام چه جوری بزرگشان کنم. بزرگه ۲۰ سال دارد و کوچکه 1 ماهه است. یکی شان پسر نشد، که دلم خوش باشد. وارث تاج و تختم. از صبح تا شب یکریز گریه میکنند زر زر میکنند و ول کن نیستند. صداهایشان با هم قاطی میشود و سرم به دوار می افتد»

 صدا میان صدایشان می آید. بر همه صداها چیرگی دارد.

«کبوتر چرخید... چرخید و آمد.»

«راستش را که بخواهی همین که تو میگویی. آمد طرفم. از ذوق روی پاهایم بند نبودم. طوقی سینه سیاه را توی آسمان میدیدم ... بالای سرم. زنم غر میزند: نگاه کن، مرتیکه گنده چه کارها که نمیکند، کفتربازی. صبح تا شب روی پشت بام دستمال تکان میدهد، سوت میزند. ورجه ورجه میکند... این هم شد کار، این هم شد زندگی.

«زنم هیچی حالیش نمیشود. باید به هر جان کندنی است طوقی سینه سیاه اسمال آقا را بگیرم. و به سر و صداهای زنم محل نمی گذارم و میخندم.

و بلند می گویم:

 - بتوچه، بتوچه.

«باید خیلی بلند میگفتی.»

«گفتم، اما هیچکس حرفم را جدی نمی گیرد. کبوتر آمد، روی پشت بام، روبرویم. روی هره دیوار نشست و حرکتی نکرد.»

«چشم ها و گوش ها به تو بود. مردم مانده بودند چکار کنند. مملکت بی پادشاه بود.»

«اسمال آقا سنگ پراند و کفتر بلند شد و پرید.»

«کبوتر به طرف کسی نمی رفت. باید کسی پیدا میشد که از تبار پادشاهان باشد.»

« مثل من ...»

«غیب گویان عکس تو را توی جام ها، آئینه هایشان دیده بودند و توی کتابها اسم تو را یافته بودند.»

«من را... با همین لباس پاره و پوره مثل جگر زلیخا... زنم زورش می آید که آنها را وصله پینه کند.»

- لباس به تنش نمی ماند. مثل بچه هاست. مدام دکمه هایش را می کند و یا آنها را پاره میکند. ریش ریش میکند.

صدا حرفی نمیزند.

کبوتر از روی هره دیوار می پرد و در هوا پر می زند و دوباره می نشیند رو برویم... می فهمم که چه اتفاقی می خواهد بیفتد. طوقی اسمال آقا توی دستم است. خسته است و نمی تواند پر بزند. حسابی خسته اش کرده بودم. یکهو...

«پری زد و آمد طرف تو.»

«نشست روی سرم...»

 ازخوشحالی فریاد کشیدم.

زنم داد زد: خاک بر سرت کنند. نگاه کن خودش را با گه کثافت کفترها کثیف کرده است.

و می آید روی پشت بام. نشسته بودم کنار کبوتر خان...

- بلند شو، بلند شو.

جوابش را نمیدهم.

- پاشو برو حمام... وگرنه میگویم داداش هایم بیایند چهار دست و پایت را بگیرند.

 داد میزنم: برادرهای تو کدام خری اند.

 زنم وا می ماند.

- ما پادشاه جهان هستیم. مگر نمیبینی کفترشاهی نشسته است روی شانه مان، سرمان...

زنم خنده اش میگیرد، گریه اش میگیرد.

- پادشاه، پادشاه، همین یکی را کم داشتیم، که بچه ها توی کوچه و بازار برایت دست بگیرند.

و خودش را می کشد کنار.

- تا به حال شاه بازی میکردی، حالا شاه شدی. دخترها، هفتایی با هم دورم حلقه می زنند.

صدا می گوید: «شما پادشاه هستید.»

با احترام حرف میزند. انگار که راستی راستی شاه هستم.

میگویم: «پادشاه بزرگ.»

دخترها ناباور نگاهم میکنند. شاهدخت های غمگین. بیایید بنشینید روی زانوهایم، بایستید دور و برم، تا عکاس ها از شما عکس بگیرند. و در همه روزنامه های عالم چاپ کنند. آنوقت سیل خواستگاران، از همه اکناف دنیا به طرف مملکت ما هجوم خواهد آورد. من شما را به هر کسی نمیدهم، به راه دور نمیدهم، به مرد پیرنمیدهم. شاه بیاید...

زنم با چشم های سرد و ناخوش بربر نگاهم میکند. دخترهایم می ترسند. داد میزنم: ما پادشاه هستیم.

زنم جلو می آید.

- پادشاه هستی؟

 زنم دست هایش را به کمر زده است. ماده شیری را می ماند. دخترهایم عقب عقب میروند.

قد و نیم قدند... زنم جلوتر می آید.

صدا می گوید: «شما پادشاه هستید. باید برای همیشه به این وضع خاتمه بدهید.»

زنم جلوتر می آید. عمری است که مثل ریسمان، ریسمانی کلفت به گردنم بسته شده است. نمی گذارد کاری بکنم و هر کجا که دلش بخواهد مرا میکشد. عمری است که ما پادشاه جهان هستیم، و این زن، این عجوزه پیر بدریخت ما را به دم این زندگی سگی بسته است، به این هفت دختر. مدام روز و شب غر میزند. غر میزند که این توله سگ ها لباس میخواهند. غر میزند که باید اینها را شوهر بدهم. غر میزند باید برایشان جهاز درست کنم. مهلت نمیدهد که با او یک کلام حرف بزنم.

- شهبانوی عالم، دخترهای من، هزارها خواستگار دارند، قطار قطار جهاز.

 امان نمی دهد و غر میزند.

- تو با این کارهایت برای ما آبرو پیش هیچ کس نگذاشتی. چه کسی می آید دخترهای دیوانه ای مثل تو را بگیرد. سیاه بختم کردی، این بیچاره ها را سیاه بخت میکنی.

دخترهایم گریه میکنند، هفتایی با هم. زنم می گوید: دیگر طاقت ندارم. و روی پشت بام، بلند بلند داد میکشد.

- مردم از دست این مرد...

سرش داد میزنم: ما شاه هستیم زن.

 صدا می گوید: «پادشاه»

با خودم میگویم باید کاری بکنم وگرنه، هیچ کاری نمی توانم از پیش ببرم. زنم جلوتر می آید. دخترهایم هفت تایی با هم صدا در صدا انداخته اند و گریه میکنند. زنم پلنگ است.

صدا می آید: «قبله عالم، جا نزنید، جا نزنید.»

زنم چنگ و دندان نشان میدهد.

- مرد، برو، برو بنشین سر جایت. زر زیادی نزن، وگرنه بلایی به سرت بیاورم که حظ کنی

 صدا می آید: «شما باید... شما باید...»

 میگویم: زن جلونیا، بگذار کار خودمان را از پیش ببریم.

دندان هایش را از خشم روی هم فشار میدهد. صدا می آید، آمرانه و تهدید کننده

«باید برای همیشه نشان بدهید، چه کسی هستید.»

 زنم جلوتر می آید، نزدیک کبوترخان. خشمگین داد میزنم:

- جلونیا.

 و مشتهایم را گره میکنم.

دخترهایم فریاد میکشند و می روند توی راه پله ها، توی راهرو جیغ میکشند. سر و صدای همسایه ها را توی راه پله ها میشنوم. تندتند از پله ها بالا می آیند و جملگی روی پشت بام جمع میشوند، با عرقگیر، زیرشلواری، با لباس خواب، ژولیده، ترسیده، گیج.

«چه رعیتی، چه رعیتی! به همه چیز می مانند جز آدمیزاد. باید کاری برای آنها بکنم... کاری.»

زنم از غیظ میلرزد، لب هایش میلرزد. رنگ پریده است. جلوتر می آید. صدا، صدا. پژواک در پژواک است.

«پادشاه، پادشاه، چه پادشاهی ... هی، پادشاهی که حتی نمی تواند از پس یک زن برآید... از جیغ وحشی یک زن جا میزند. پادشاهی که دریاها را رام میکرد، شهرها را تسخیر میکرد، هزارها هزار اسیر را به زنجیر میکشید، نگاه کنید ای خلایق، خنده دارد. از یک زن دست و پا شکسته میترسد. زنی که هفت شکم دختر زائیده است. فقط هفت شکم دختر. »

مشتم را بالا میبرم. زنم می آید روبرویم. زل میزند توی چشم هایم. همسایه ها جلو می آیند. میفهمم که چند نفری از آنها می خواهند ناغافل به طرفم خیز بردارند. کور خوانده اند . چشم غره ای میروم، میترسند و دو سه قدمی عقب عقب میروند. اما زنم همچنان توی چشم هایم نگاه میکند. چادرش را بسته به کمر. میخواهد مرا در برابر چشم در و همسایه سکه یک پول بکند.

«دیگر چه کسی برای پادشاهی مثل شما تره خرد میکند؟»

مشتهایم را بالاتر می برم تا پیش از آنکه زنم کاری بکند و صلابت بی مانندم را بشکند. خرد کند، توی سرش بکوبم. دستم را بالاتر می برم، آنقدر بالا که زنم میترسد آن را پایین بیاورم. اما خودش را از تک و تا نمی اندازد.

«بزن... ده بزن!»

«بزنم، بزنم بی پدر و مادر. آنوقت هفت تا دخترهایم بی مادر می مانند. هفت تا دختر، آخر کسی باید آنها را تر و خشک کند.»

«نمیزنم .»

« د بزن دیگر فرصتی نیست. پادشاهی به زمین نمی ماند.»

 «به تخمم که نمی‌ماند.»

صدا از گفتن می ماند. اسمال آقا ایستاده است روی پشت بام روبرویی، و دستمالش را درهوا تکان میدهد.

«هیچکس برای شما دست نمیزند.»

«نزند، نزند.»

معلم تاریخ مان گوشه سبیلش را میجود.

 زنم چنگ و دندان نشان میدهد.

- ای مرد... ای مرد...

دخترهایم نگاهم میکنند. همسایه ها نگاهم میکنند. روی پشت بام دور تا دورم حلقه زده اند. مانده ام وسط شان. مانده ام چکار کنم. پیش از آنکه دست زنم به من برسد، و بخواهد کاری بکند، پیش از آنکه همسایه ها خیز بردارند و جملگی بریزند روی سرم، مینشینم روی زمین، رویم را میگردانم به طرف دیوار کبوترخان، و به گریه می افتم.. کبوترها همه پر میزنند و میروند توی هوا.

تهران 3/5/66

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.