شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

طاووس های زرد- منیرو روانی‌پور

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۰ ق.ظ

تا بر خاک مزارش بنشینی و گل های صحرایی را در گوشه ای دسته کنی ، می آید با چشمان عسلی مهر بانش رو برویت می نشیند. چین های قهوه ای دور چشمانش جمع می شوند. خط ابروانش بهم می رسد و با دست لبه شلیته‌ی سیاهش را مرتب می کند و نگاهش را از تو می دزدد:

«نرفتی، ها ؟»

چیزی راه گلویش را می بندد، نگاهش را به کوه ها می دوزد.

«سال تو بود مادر، دیروز سال تو بود .»

لبانش به اندوه خنده ای باز می شود و با دست کوه های دور دستی را نشان می دهد که در آخرین لحظه های حیاتش به آن اشاره کرده بود.

« هیچکس برای تو هیچی نگرفت، نه هفت و نه سال و نه چله ... هیچکس ، برو، برو خودت را خاک کن، خاکش کن، تو دره است.»

نا آفتاب زیر نم نم باران غروب کند، مادر قصه قدیمیش را دوباره از سر می گیرد:

«نه فصل خرما چینی بود و نه موسم درو. داسها تو انبارها خاک می خورد. و بُرّاها گوشه حیات ، چهارده ساله بودی ، چهارده ساله »

«چهارده ساله ؟ »

«ها، پنجاه سال پیش تو موهای بلندی داشتی با تارهای طلایی که تو آفتاب برقی میزد و چشم هایی مثل زمرد که با نور آفتاب رنگ عوض میکرد. شلیته لیمویی تنت بود با برگ های سبز زیتون ، قدم که میزدی موج برمی داشت ...»

مادر راوی کهنسال قصه های تو به آخرین قطره های روشنایی روز چشم می دوزد و اندوهناک خاطرات قدیمی، آخرین جمله هایش را نفس بریده و سخت می گوید: «جای ماندن نبود، آبادی پر از دست بود و صدا  و آینه... تازه، ما تنها نبودیم ... خیلی ها در رفتند، تو چشم هیچکس نمی شد نگاه کنی، دو تا دست بچه سال همه جا بود ... همه جا »

.به دست ها که میرسید,با نگاهی پر از خاطره ، چشم می دوزد به آن دورها، به راسه ای (=جاده) که غبار آلود است و یکراست به طرف کوه های فکسنو می رود. و شب پر نگاهش و بر خاک مزارش می افتد، تو گل های صحرایی را رها می کنی و از میان گورها می گذری، تا به خانه برسی، ره توشه برداری و خروس خوان بروی به فکسنو، روستایی پشت جنگل های کُنار، نشسته بر دامنه کوه های بلند با نخل های خشک و باریک  و دو تا درخت گل ابریشم در میدان و جوی بار یک آبی که معلوم نیست از کجا می آید و از زیر درخت ها رد می شود تا زن ها زیر سایه وسیع و معطرش آبادی را پر از صدای ظرف کنند و یا بچه های بی خیر و بازیگوش در باریکه آب مثل ماهی دراز بکشند و بروند.‏

راسه ای دارد فکسنو که از جنگل های کُنار گذشته است و از کناره دریا پیچ میخورد ، از میان سنگ های صیقل خورده و بزرگی که شیطان بر سر راه آدم ها گذاشته می گذرد، در گرما گرم دشت سینه پهن می کند و به آبادی که می رسد دو شاخه می شود، یکی به طرف کوه های فکسنو،...

«شش ماه ماندیم. صدا، حتی از هسته های خرمایی که توی گوش هامان چپانده بودیم می گذشت و دریا سیاه شده بود و توی خودش می چید و می رمید، حتی اگر دو فرسخیش می ایستادی ، موج هاش مثل آتش زبانه می کشید و به طرفت می آمد. همه از دریا پرهیز می کردند . »

و دریا دور از آبادی، اثر فرسنگ های دور، سیاه و کف آلود انگار به پرسه او آمده بود.

«ها، تا دریا خیلی راه بود، اما بعد از اون روز، انگار آمده بود وسط دره یا توی آبادی. باید ببینی، خودت باید ببینی، خالو و خالوزاده ها هستند، باید بری و ببینی ما جو ایستادیم و نگاه گردیم ... چطور ممکن بود؟ روز روشن ؟ جلو همه؟ حتما یکی جلوشان را می گرفت ... باید می گرفت. »

سیاهی به جنگل کنار و صدای وهم آلود شاخه ها که شاید دستی یاغی آنها را کنار می زند تا برنوش را به سینه دوج میزان کند و بچکاند. عرقی که بر پیشانی شوفر می نشیند و پا که از ترس بر گاز فشار می دهد و تنهایی و بی کسی غریبی که ناگهان به دلت چنگ می زند، دستی که سایبان چشم می شود تا در انتظار شتر یا اسبی از کار افتاده در کنار رود خشکیده «موند» بنشینی، تا بیاید و تو را از میان سنگ های شیطان بگذراند و به فکستو برساند.

شتر آهسته میرود، صبور و تشنه ، پایش را آرام خم می کند و سنگ ریزه ها از زیر پای باریک . و بلندش سُر می خورند. برق آفتاب سنگ ها را داغ می زند و هجوم گرمای دشتستان لب ها را به تاول می نشاند و جت زاده(=شتربان) دهنه شتر را می گیرد. چشمان گله مند و سیاهش را ناز میکند و هر از گاهی پای بُنه ای خار دهنه را شل می کند و تا به فکسنو برسد با کاکلی سیاه و کلاه نمدی یکور و چشمان درشت و سرگردان حرف می زند، انگار با خودش:

«هی! گفته بودند با برنونه ، سرخش نمی کنیم، آتشش می زنیم ، آتش»

کوه های فکسنو، خاکستری و دلگیر، تیغ کشیده به دل آسمان با رنگ سرخ کم رنگی از پسین بر تارکشان پیش چشمان جت زاده قد می کشد. راه های مالرو انگار ماری دور کوه می پیچد و بالا می رود و آخرین نورش را که می زند در دل کوه های دیگر ناپدید می شود. چشمان جت زاده خیره به قله کوه .

« می برندش پشت آن کوه، جایی که هیچ آدمیزادی نرفته بود، جای لاشه آهوها و گوزن های دریده شده. بعدش دیگر کسی چیزی نمی بیند، تا آخرین دور راسه مار پیچی هم می روند و دیگر کسی جرأت نمی کند. »

جت زاده تا قصه را فراموش کند و از نگاه پر از سؤال تو بگریزد، صدا را در سینه دشتستان رها می کند.

«.اگر نامهربون بودیم رفتیم .ـ»

 شتر آهسته می رود . گوش به شروه فایز. صدای سراب های دوردست را پس می زند. آبادی از پس گرمایی که بر دشت نشسته است خود را نشان می دهد. آسمان گرفته و ابری. بن های خاری که به زمین چنگ زده اند و پشکل های خشک شده که آقتاب سفیدشان کرده است.

«اگر بار گرون بودیم رفتیم .»

راسه به آبادی که می رسد دو شاخه می شود: یکی می رود به طرف میدان و می سُرد به سوی خانه ها تا خودش را به دشت برساند و دیگری سفید شده از گرما به طرف کوه می رود، کوه های فکسنو.

«شما با خان و مان خود بمانید. »

خالو و خلوزاده‌ها و فکسنو. زن هایی که با موج نرم شلیته های رنگارنگشان به طرفت می آیند و بچه های آبادی با چشمان درشت و سیاه، کنجکاو و پاپتی با صدای جت زاده جمع می شوند و جت زاده تا میدان آبادی ، تا زیر درخت های گل ابریشم می خواند:

«که ما بی خانمان بودیم و رفتیم .»

تا دست و ربوبی بشوئی و بر حصیر نرمه ای بنشینی و خودت را در صورت آفتاب خورده خالوزاده ها بشناسی شب بر آبادی افتاده است و با اولین دست که لقمه ای بگیرد و در کاسه ماسو بچرخد شیون کوه ها شروع می شود:

«پنجاه ساله می نالد خالو، پنجاه سال. اگر توانسته بودند خاکش کنند، اگر خاکش کرده بودیم , حالا از خاطر رفته بود. اما همینطور ماند، وسط کوه ها, هنوز غروب که میشود زن ها به کوه نگاه نمی کنند. باید خاکش می کردند خالو خاک .»

شیون زنی که سیاهی را تیغ می زند، همدم مردمان آبادی، که ساکت از میانشان گذشته بود، با چشمان ناباور و منتظر، با گلوی خشک شده و دست های دراز شده به طرف آنها

«ای روزگار! حالا هر کدام یه جا افتادند، یکی تو غربت زیر خاک و یکی تو دره .. همبازی مادرت بود خالو همه جا با هم بودند، همه جا ، بعد از اون هم مادرت از خانه بیرون نرفت وقتی هم که رفت دیگر برنگشت، می ترسید، همه ما می ترسیدیم ، آخر تو راسه به اون درازی ما همینجور ایستادیم و نگاه کردیم ، هیچکس باور نمی کرد. روز روشن جلو چشم همه, باید خاکش می کردیم خالو، خاک مرده را مجاب می کند، قانع می کند که دیگر نیست که دیگر رفته اما کسی جرأت نکرد و تا مدت ها خالو دوتا دست، جوان و بچه سال، بی حرف و بی صدا تو کوچه ها و خانه هامان میگشت.»

خالو با چشمان لیموتی مهربانش و عرق چین سفیدی که موهای نقره ایش را می پوشاند چشم می دوزد  به شب که از پشت میله های زنگ زده بر آبادی افتاده است.

ای... آدمی به همه چیز خو می کند، اوائل که ابداً ... تا خود صبح چراغ ها روشن بود بسکه التماس میکرد... همه گیج و منگ  بودیم ، اگر کسی تو آبادی می آمد، انگار ولایت زبان بریده ها یا آنکه خیال کرده باشی مردم با هم قهرند و یا آفتی آمده، از هم پرهیز می کردیم ... نه ... نه، همه از پیش می دانستیم فانوس  شرطِ خان  شده بود و دست نمی داد. و بد تر از همه او بود  که یک دفعه سر و کله اش پیدا شد. »

سر چاه در دامنه کوه، تنها با النگوهای شیشه ای و مینارهای رنگارنگ کنار مشک هاشان ایستاده اند. گاهی دوسه سنگ کوچک لابلای مشک های خالی ، نوبت زن هایی که بعد می رسند. زنی دلو آب را به دهان تشنه مشکش خالی می کند و دیگران با حضور میهمانی از شهر آمده خاموش می شوند. در همین مسیر و همین جاست که زن های آبادی حرف های ایشان را بهم واگویه می کنند و دخترکان عاشق دستمال های سیز یادگاری را برای مردهاشان زیر سنگ ها می گذارند و یا لابلای شاخه نخلی دختری جوان سوغاتی از سفر آمده ای را با دستان مشتاق می رباید و پیرزن ها گاهی به یادگار جوانی سر چاه می آیند با گیسوان سفید و قالب های سبز روی دست و پاهایی که عمر چندین و چند ساله بی رمقشان کرده است.

«ها ! او؟ افتاده بود اینجا. فانوس بالای سرش بود، هیچ وقت به این زودی سر چاه نمی آمد . خودش گفت «انگار فهمیدم یکی تشنه است.» نمیدانم، خدا عالم، شاید از قبل همدیگر را دیده بودند. نه ... نمیدانم ... یادم نیست ... فقط چشمهاش ... درشت و سیاه و گنگ، پناه بر خدا، فقط همان یکبار بود دیگر نگاهش کردم. یکدفعه آدم تکان می خورد. انگار به فان ظوس هم گفتم و یا ، شاید مادرت گفت، از همان یه ور کنار چاه نشستنش بوی خوشی نمی آمد. با موهایی که داشت و مثل درویش ها دورش ریخته بود . خوب ... معلوم بود ... فانوس مشکش را یه ور گرفته بود. این جوری ، او هم مثل نخلی که صد سال تشنگی کشیده باشد آب می خورد و شاید دو تا مشک آب خورد. فانوس می خندید انگار داشت به کفتری آب می داد. انگار خودش تشنه بود حرف ؟ اصلاً. فقط گفت: «از مسیله(=بیابان) آمدم . تازه این هم که خودش نگفت. فانوس می گفت که گفته «از مسیله آمدم ». تا خود آبادی به فانوس نگاه کرد، معلوم نبود چه اش هست، خوشحال یا دلخور، هیچ معلوم نبود ... خدا عالم ... نمیدانم... شاید هم از همین جا شروع شد.»

«نه خالو، زن ها از خودشان در آوردند، اصلاً حرف نمی زد، فقط نگاه می کرد. جوری که آدم از ترس و درد تو خودش میرمبید. انگار می پرسید، انگار بازخواست می کرد. نه، نه، اصلا حرف نزد، نگاهت که می کرد، خودت بلند می شدی و چیزی را که می خواست برایش می آوردی . صد دفعه مادرت بدون آنکه حرفی بزند رفت بهش آب داد یا خروس ها را که می خواندند تو کُله کرد آدم دستپاچه میشد. هر کاری که می کرد دست خودش نبود. مثلاً یه بار... ای روزگار به هیچکس وفا نمی کنی ای... مادرت پرنده ای داشت که او اینقدر نگاهش کرد که آخر سر مادرت در قفس را باز کرد و پرنده پرید... خوب، آره، ماه اول همینجور ماند، هر شب خانه یکی ، بعد شور کردیم که چه کنیم؟ شب بدی بود و ماه آبادی را مثل روز روشن می کرد . نشسته بودیم دور هم. او هم بود، رو به ماه نشسته بود. حواسش به ما نبود. از چشم هاش فهمیدم که با ما نیست. چشم هاش آنقدر آرام بود که فکر می کردی خودت را ول داده ای روی دریا، روی رود، نه بازخواستی می کرد و نه حرفی میزد. آن شب قرار شد بزها را بدهیم دستش ، شش برادر قبول کردند که شب ها آنجا اتراق کنند ... نه خالو، مردم داشتند عادت میکردند فقط یکبار بود ... خدایا ... فکر کردیم که دیگر حتماً حرف می زند، آن هم شبی بود که از خوشابی(=بخشی از بوشهر) عروس می آوردیم. نی زن هم آمده بود. صدای نی زن  را که شنید آمد و بین مردم نشست فقط همان یه بار دیدیم که می خندید ، و حواسش به عروسی بود تا پیش از آن، باهاش که حرف میزدی و یا جلوت که ایستاده بود، نمی توانستی خاطر جمع باشی که اصلا جلوت هست یا نه ... نبودش، و هر لحظه فکر می کردی که غیبش می زند ... گیج بود، انگار همیشه داشت با کسی یاکسانی که ما نمی دیدیم حرف می زد ... اما آن شب بودش. میخندید و آخرش آنقدر جا جا کرد تا نزدیک نی زن جائی پیدا کرد و نشست...سه روز بعد نی تو دستش بود ... نه خالو، هیچ کس نمی داند. نی زن هم چیزی نگفت، فقط سرش را تکان داد و گفت: «عاجزم کرد.» و بعد تو فکسنو ماند و دیگر نی نزد.

از آن روز که فانوس با شلیته لیمویی پر از برگ های زیتون از میان آدم هایی که منتظر نگاه می کردند، گذشت، سال ها می گذرد و آدم های مچاله شده در گوشه و کنار آبادی، در انتظار مرگشان خاطرات خود را مرور می کنند. نی زن روی دو زانو تو کپرش نشسته است. انگشت های بلند و قهوه ایش را یکی یکی انگار که نی می زند روی زانویش فشار میدهد و حرکت را دوباره از نو شروع می کنید، تارهای عنکبوت سقف کپر را کوتاه کرده است. چراغ دریایی به پیش های کپر  آویزان است. حصیر زیر پایش ریش ریش شده است. موهای سرش بلند و سفید و انبوهی ریش تا سینه اش می رسد. گونه های استخوانی سختی دارد ، سیه چرده است و چشمانش کدر، وفکر می کنی که جایی را نمی بیند با سرفه ای صدای خش دارش را صاف می کند.

«شب عروس آمد نشست، نشست و نگاه کرد، جوری که میخواستم پیراهن تن خودم پاره کنم. انگار چیزی را از سال ها پیش به زور گرفته باشم، انگار حقش را پامال کرده باشم میخواستم چشمم به چشمش نیفتد به آدم های دیگر نگاه می کردم، به سقف اطاق ، به در حیاط ، چشم هایم را می بستم، اما هیچ فایده ای نداشت. دنبالم می گرد، آن هم دو تا چشم سیاه و غریب انگار دست و پایم را پیچیده بود لای مژه هاش. تکان نمی توانستم بخورم. پاک از دست رفته بودم، روز دوم بود یا سوم ... یادم نیست، آمد نشست، جوری که بتواند صاف تو چشم هایم نگاه کند.نی تو دستم بود. اما جا نمی گرفت، بی قرار بود و نمی دانستم چه کارش کنم. دو روز بود که انگار مال خودم نبود، تا آن وقت دست احدی نداده بودم ... اما مگر می شد. انگار خودش از دستم در آمد و رفت تو دست های او... نگاه کن اینطور، باور کن محکم گرفته بودش ... چون تا آمد نشست دیدم دیگر نی بی نی ... آخرش عاجز شدم .»

نی زن دستی بر موهای حلقه حلقه سفیدش میکشد، با آه های بلندی خاکستر خاطرات قدیمی را پس می زند: «چه گفت؟ گفتنی نداشت. نی را گرفت و رفت. جوری نگاهش می کرد که انگار تمام عمرش دنبال همین نی می گشته، ... بعدش؟ هیچ، دیدم هیچ صدایی نمی شنوم، گفتم نکند کر شده باشم ... آن وقت از ته حنجره داد زدم مردم که آمدند، لخت بودم ، پیراهنم را پاره کرده بودم ، یقه ام جر خورده بود ... وای ...نه ...نه توکه ندیدیش حالا هرچه بگویم بی فایده است، اصلاً آدم أسیر می شد، مثل فانوس که شد، از سر چاه افتاده بود تو چنبره اش، فانوس فرز و چابک بود خاک خوبی داشت، اما آدمیزاد چطور می تواند با اهل اونا قاطی شود؟»

«ها ... اهل أونا هر کاری ازشان برمیاد، مگر نه فایز را آواره بیابان ها کردند؟ اهل أونا ... اهل اونا وقتی به جان آدمیزاد بیفتد ... وگرنه فانوس، دخت چهارده ساله، که مثل برگ گل بود چطور جرأت کرد ؟ »

فانوس در گریز شبانه خود به آغلی می رسد که او هر روز صبح بزها را می دوشید و آنها را به طرف صحرا هی می کرد. شش برادرون غروب، با گرد و غبار پسین و صدای زنگوله ها و بع بع بزها او را از آغل بیرون می کشند،

«هشتاد سال و بلکه صد سالش بود خالو، نه دندان داشت و نه جوانی. اصلا کاری ازش می آمد؟ دستش تفنگچی هاش بودند. همه تا غروب رو زمین هایش کار می کردند ...ای روزگار، .. حرص و طمع ! حرص و طمع ! چقدر به شیش برادرون رشوه داد، چقدر زمین داد ... آخرش هم هیچ ... بله، درسته، بله را زیتون داد، ها  هنوز زنده است.»

 زیتون نشسته است. نی قلیان را گوشه لبش رها کرده و انگار آن را فراموش کرده باشد. مینار از سرش افتاده و موهای سرخ و وزوزیش ، پریشان و درهم ، سینه های پلاسیده اش را می پوشاند . ستاره سبزی لابلای چین های پیشانی خودش را قایم کرده، بی قرار است و فکر می کنی می خواهد جایی بگریزد، حرف هایش جویده، جویده است:

« عزیز جونی چه می دانستم دیگر؟ بله گفتم دیگر، بعدش هم تا دلت بخواد کتک خوردم ... از دست زن ها، مادرت از همه بدتر بود ... هرچه قسم خوردم بی فایده بود. گفتم که من خبر نداشتم دیگر، گفتم که شش برادرون آمدند و تفنگچی های خان هم آمدند ... می خواستند که بله بگویم دیگر... چه فایده؟ تا جان داشتم کتک خوردم، کسی هم دیگر با من حرف نزد. مادرت، همه زن ها را مادرت رو سرم افسر کردنه ... من چه می دانستم ... خان؟ پیر بود، یه قوطی دست نوکرش بود، که هر کجا می رفت برایش می برد، پر از اخ وتف  ... دیگر نه والله نمیدانستم. جوان بود و ترد، عزیز جوونی عین گل لاله عباسی،... دل که نخواهد عزیز جونی ... دیگر هیچ ...»

زیتون نی قلیانش را میزان می کند، لب هایش را جمع می کند و پک محکمی می زند. چشم های بی مزه اش تکان نمی خورد. و مثل چشم ماهی همیشه باز است.«عزیز جونی معلوم نشد دیگر، وقتی فانوس فرار کرد، همه فهمیدند، زن ها گفتند از اولش بوده ... اما خدا عالم، کسی چه میداند؟ ... عزیز جونی ها رفتم خانه اشان، میرفتم دستی تو خانه می بردم ، سر و سامانی می دادم آخرش شش مرد بودند با یه دخت چهارده ساله آن هم مثل گلی لاله عباسی ... ها ... یادم هست که از اسم او سرخ میشد. یک روز غروب که خانه شان بودم ، تا صدای نی را شنید پرید طرف در حیاط... ها هر روز غروب بزها را از صحرا می آورد ... نه,از وقتی که فانوس فرار کرد تا وقتی  که بردندش توی دره سی روز  خدا طول کشید. من فقط یکبار رفتم، رفتم که شاید مرا ببخشد، رفتم که شاید کاری کنم ، فانوس زرد و تکیده شده بود. شاید بی قوتش می گذاشتند، شش برادر ون مقل شاهین چهار چشمی مواظبش بودند دیگر، فقط دم در آهسته گفت «دست خودم نبود، نمی توانستم، نمی توانستم .» عزیز جون ، لب هایش میلرزید، زیر چشم هاش حسابی گود افتاده بود .»

 خالو نشسته است توپنج دری، عرق چین سفیدش بالا رفته و نگاه لیمویی اش تا افق تا آنجا که سایه اش سنگین و سیاه ابرها بر کوه حرکت می کنند، کشیده می شود. با پرواز دسته جمعی پرنده ها چین های پیشانیش جمع می شوند.

«چه کم داشت مگر؟ دخت یکی یک دانه خانه . با ده تا بن  نخل و پنج شش تا بر و خانة گچی. ای روزکار هی ... هیمنجور که میرفت سر چاه صدایش  توی آبادی میپیچید... اما طاعون پچ پچ  که تو زن ها افتاد، اول صدایش بریده شد و بعدش  چپید توی خانه ... نه، تا آن وقت خانه شش برادرون می خوابید بعدش دوباره هر شب خانه یکی ... همینجور سرگردان ... فانوس که فرار گرد شش برادرون آمدند دست به دامن من شدند که باید بره و جایی دیگر اتراق کنه انگار خودشان می ترسیدند به او بگویند... خلاصه خالو، هر جوری بود به او فهماندم که دیگر نباید آنجا بره. چند شب اول پسین تنگ که از صحرا می آمد، بزها را که تحویل می داد، میرفت همینطور دم در خانه آنها مینشست  تا هر کس که توش بود برود سراغش ، هیچ کس نمی خواست برای همیشه نگرش دارد ، می ترسیدند. از چشم هاش واهمه داشتند، از ساکت ماندنش  که آدم را دستپاچه می کرد. آخرش گفتیم بره پیش نی زن، تو کپر او، فکر کردیم هرچه باشد نی زن بی زا د و روده، کسو کاری نداره ...ـ»

نی زن پریشان و ژولیده نشسته است. اندیشه اش انگار در جهت میدانی دوردست تن تکیده  و استخوانیش را بر جای می گذارد.

«می گویند بیست روز خانه من بوده، اصلا یادم نیست، از زندگیم هیچی به خاطر ندارم و فقط نی ام یادم است و فکسنو، دیگر هیچ، انگاری او، از  اول تو پوستم بوده ... از اول، از اول روزگار... نه تو که نمی توانی بفهمی ... یکدفعه باز می شد، گل دیدی که یکدفعه باز شود؟ چشم هایش همینجور بود، مثل یه گل پُر پَر و بعد می افتاد به جانت ، ده هزارتا دایره تو چشمش سرگردانت می کرد. همین که نگاهش میکردی، دایره ها می چرخیدند، باز می شدند، مثل وقتی که سنگ بیاندازی توی آب، بعد می ماندی که چه کنی؟ نه هیچی یادم نیست، اصلاً نمیدانم دست داشت و یا نداشت، پا داشت و یا نه، چشم هاش نمی گذاشت که آدم چیز دیگری را بیند، اصلاً چیز دیگری نبود... نی؟ همیشه باهاش بود ... نه فایز نمی زند، صدای شروه نبود... من بارها فایز زدم یه چیز دیگری می زد. صدای دربدری بود. صدای کسی که انگار به زور تو آبادی نگهش داشته اند، یک عمر نی نزده بودم باز از صدای نئی که او می زد نمی توانستم آرام بگیرم، روزی صد بار مرگم را از خدا میخواستم، میدانی ازش نمیترسیدم. فقط نمیدانستم چه از جانم می خواهید... ها شب آخر شب سنگینی بود انگار همه آبادی قلیان می کشید، از خانه فانوسی صدای غریبی می آمد و او؟ پناه بر خدا هیچی نمیگفت. پیش ترها می توانستی چیزی ازش بفهمی، از چشم هاش، ولی آن شب انگار اصلا نبود انگار کارش تو آبادی تمام شده بود میدانستم که اینجا نیست و جلدشه که مانده،... نه ... نه، هیچی نخورد. خرما که بردم برایش نگاهش هم نکرد. نصف شبی دیدم سرجایش نشسته، تا صیح سر جا پلکیدم، صبح که شد چشم هاش سرخ بود. راه افتاد مثل همیشه ، بزها را جمع کرد و رفت . بی حوصله می رفت، به آن سرازیری آخر آبادی که رسید ایستاد، آبادی را خوب  نگاه کرد ... خدا... خدا می کردم که بره ... گله دور شده بود که پشت کرد و رفت. انگار اصلا نبود ... اهل اونا بود، اهل اونا .»

«نه خالو مرگ بود. شش ماه اتراق کرد و بردش. اهل اونا آدم را آواره بیابان می کند، وقتی کسی را دوست دارد، دیوانه اش می کند، ولی نمی کشد، مرگش بود، مرگ. دوستش داشت، میخواستش و بالاخره بردش . همین ...»

«چه اهل اونا؟ کدام مرگ؟ عزیز جونی دیگر همه می فهمیدند، فقط من بد بخت نمی فهمیدم که بله گفتم، همدیگر را می خواستند ... نه عزیز جونی نه،... در رفت؟ کی گفته؟ نه این دیگر ظلم است، صدای جیغ ها را که شنید نتوانست، طاقت نداشت و دیگر برنگشت... خودش را کشت، حتما کشته، کجا؟ نمیدانم ، لابد خودش را از جایی انداخت پائین یا گلاویز شد با کفتاری ... آدم چه میداند دیگر عزیز جونی ...»

«زیتون پرت می گوید خالو از ترس زن ها همه چیز را باور کرده، همین مادرت خدا رحمتش کند پایش را کرده بود توی یه کفش که او خودش را کشته، یه بار هم، آن اوائل که زیتون از ترس آمده بود خانه ما بخوابد چنان رو زیتون پرید که تا مدت ها تو جاش افتاده بود، زن داهاتی خالو عقل معینی ندارد. او که آدمیزاد نبود. اصلا مگر مرگ هم می میرد ؟ تازه کې فانوس و او با هم گپی زدند؟ مجال نداشتند، خودت گوش بده، شب که می شود، اگر چیزی بود، کوه حتما می گفت ... شب آخر ؟همه بیدار بودیم . ای روزگار! خیلی ها تو جایشان میپلکیدند که حالا نیستند... می دانستیم ... خیلی وقت بود که منتظر بودیم، هوای آبادی سنگین بود. آبادی بلاتکلیف بود ، روز که شد نمی دانستیم تا غروب چه کنیم ؟ بعضی ها جلو در خانه هاشان منتظر نشسته بودند، عده ای بی خودی راه اقیاند، رفتند تو راسه و زن ها تا غروب دست هاشان سایبان چشم بود. به در خانه فانوس نگاه می کردند، نه، نه هنوز هیچ خبری نشده بود که تو راسه بودیم  هنوز از خانه بیرون نیامده بودند. ... درشان بسته بود، بی حرف ، بسته بود .»

آفتاب که بر کوه می نشیند با فریاد های بی صدای او در هوا و ابرهای سیاه و دلگیری که هیچ بادی آنها را پراکنده نمی ساخت، شش برادرون می آیند با فانوس زرد و تکیده.

«ای روزگار مفت نمی ارزی، ها... پسین تنگ بود که برگشتیم، همه پیر شده بوده ایم . تو صورت هرکس نگاه می کردی نمیدیت، هیچ صدایی نبود، آنگار مسیله، تنها می رفتیم بی صدا... اما از پشت کوه صدا می آمد، انگار سینه زنی را می بریدند، انگار دست می کردند تا تو حدقه چشماش، با هر جیغی تو خودمان می چپیدیم، خودمان را می کشیدیم به طرف آبادی، سر دو راهی که رسیدیم خالو، ..»

خالو نفس بلندی می کشد، روی پیشانیش دانه های عرق نشسته است. چشمان لیمویی اش نمناک است، دستش را مردد و افسرده در هوا تکان می دهد و صدایش ترسیده و خش دار می لرزد :

«دیدیم گرد و غبار است، همه سرها برگشت طرف صحرا، ترسیده بودیم. حالا اگر او می فهمید؟ گرد و غبار که نزدیک شد بزها را دیدیم که یکراست می آمدند طرف آبادی، انگار کسی، گرگی دنبالشان کرده بود، می دویدند طرف ما، هیچ کس باور نمی کرد، او نبود، نبودش و بزها سرشان را خم کرده بودند و یکراست می آمدند. یکدفعه همه در رفتند، می دویدیم طرف آبادی و پشت سرمان صدای زنگوله ها و بع بع بزها و جیغ های فانوس . تا خود آبادی دویدیم . صدای پایشان را می شنیدیم که میدوند، به آبادی که رسیدیم هرکسی خودش را در خانه ای انداخت و در را جفت کرد، خیلی ها عوضی تو خانه دیگران رفتند... و بزها خالو... خدا لعنتشان کنند، تا صبح با پا و پوزه هاشان به در می زدند، تنها کسی که جرأت کرد و بزش را کشت نی زن بود، آدم که خالو بی زاد و رود باشد، جرأتش هم بیشتر می شود. بعدش مردم رفتند، التماس کردند که بقیه را هم بکشد، هیچ کس نمی توانست نوچشم بزها نگاه کند، هیچ کس، می ترسیدیم مرگ و میر بیفتد تو خانه هامان، نگاه نگاه بز نبود، انگار او بود که حرف می زد، که میخواست آدم را با خودش ببرد .»

 .نی زن دستی به ریش انبوه و سفیدش می کشد، پا های قهوه ای و باریکش را دراز می کند. ابروهایش را بالا می اندازد، چانه اش می لرزد.

«می خواستم راحت شوم، انگار اهل اونا پخش شده بود تو آبادی، بز من از همه بدتر. دلخور سیخ میشد تو چشم هام . میدانستم خودش یادش داده ... میدانستم که میخواد همه آبادی را دق مرگ کند، نمی توانستم ببینم که آدم های آبادی با دست خودشان همدیگر را تکه تکه کنند نمی خواستم کسی جلوی چشمم پرپر بزند ... گفتم میکشمت تا بیاد و راحتم کند... همینجور که سرش را می بریدم التماس میکردم ، گفتم ، به او بگو، بگو که بالاخره باید راحتم کنی ، بگو بگو چه می خواهی از آبادی، چه میخواهی از ما؟ اگر، اگر ترس از خدا نبود، خودم را می کشتم با همان بزها میکشتم. نه، چه کار می توانستم بکنم؟ گفتم اهل اوناست. آمده ببردش و بردش همه اینها بهانه بود، اگر فانوس برادر هم نداشت یک جور دیگر می بردش. آخر کاری نمی شد  بکنی که پشیمان باشم. چه کسی زورش به  اهل اونا می رسد؟یاغیی؟ دولتی ها همه همینطورند. اگر اهل اون را با چشم خودشان هم ببینند. باور نمی کنند»

 پاسگاه آبادی گوشه میذان و روبروی دو درخت کهنسال گل ابریشم، با گچ کاری تمیز و یکدست و پرچم سه رنگ بر فراز بامش و عکسی با ستاره های جوراجور بر شانه ها .مردی با سبیل های تاب داده و سیاه و ردیف طلایی دندان هایش و چشمان ریز و منتظر با جثه سنگینی که در تنها صندلی آبادی سنگر گرفته است.

«این ناله ها؟ خوب، بدجور بود، مأموریت که به من دادند و گفتم اقلا قاچاقی می شود, چیزی رد و بدل می شود ... خوب بالاخره یک جوری به مملکت خدمت من کنیم غربت هم ای... باهاش میسازیم اما تنها یک ما اینجا سر نداشتم، کی خوابش می برد؟ آخرش دست به دامن دهاتی ها شدم. جوان ها، که هیچ، اینا خیال می کردند همه دنیا همینطوره. پدرم در آمد تا فهمیدند جاهای دیگر اینطور نیست. خوب مگر دهاتی کجا را دیده ... آره، بعدش، حضور انورتان که عرض شود پیرمردها گفتند. حتما بوده، صد در صد بوده. به شرقم قسم. آن موقع امنیه می کشتند و می زدند به کوه. فکسنوو هم که برایشان جای امنی بوده، دولتی ها جرأت نداشتند از جنگل رد شوند. این طرفش هم این کوه ها ... تازه حالاش هم کمتر کسی می آید اینجور جاها. همه که خطر نمی کنند ... آره... حتما حتما بوده، آن موقع مثل حالا نبود که، هرکی هرکی بوده. چه جانی بهتر از این جا برای یک یاعی؟ و چه بهتر که خیال کنند لاله ... اینجوری مجبور نبوده حرف بزند ... یاغی با اصل و نسبی هم بوده، آهش همه را گرفته، ها ؟ مگر یاغی ها دل ندارند؟ خوب آنها هم آدم اند. دختر به آن قشنگی من هم بودم عاشقش میشدم با این چیزهایی که تعریف می کنند... اما این زن... خوب به جوری باید استخوان ها دفن بشود. »

.سرگروهباننوک  سبیلش را تاب می دهد، زبانش  را دور لبان خشک شده اش میگرداند  نگاه ریزش را به دور دست می دوزد:

«روزی  که آمدیم، مانده بودیم که پاسگاه را کجا بسازیم ، به تکه زمین بود نزدیک خانه فانوس . گفتم از دیوارهای خراب شده آن خانه سنگ آوردند. اما خدمت حضرت عالی که عرض شود ،یه سنگ به این کوچیگی آنقدر سنگین بود که دو سه تا سر باز تا غروب می کشیدنش تا دو متر جابجایش کنند و سربازها! پناه بر خدا، سرشان تو هوا بود، انگار پی چیزی می گشتند. خبردار مردار بر باد رفته بود، به خداوندی خدا، اگر یک روز دیگر ادامه می دادم همه یاغی می شدند و می زدند به کوه، دست آخر از خیرش گذشتم .»

«خالو یه تکه زمین خان به آنها داد. سنگ و مصالح هم داد.»

« خان زنده است؟»

 «ها سال به سال پوست می اندازد. خیلی وقت است که دیگر کسی او را ندیده,  تفنگچی هایش می آیند و می روند. آن روز؟ هیچی، هیچی نمیشنید، چهار روز که مردم سر زمین نرفتند تفنگچی هایش را تو آبادی انداخت. آنها با قنداق تفنگ توسینه زن ها می زدند و داد می زدند، بی ناموس ها حرف بزنین». خان گفته بود توهم کردین، هیچ صدایی نیست . تفنگچی ها می گفتند اصلا نه فانوسی بوده و نه کسی، می گفتند همه اش زیر سر زن هاست که قصه میسازند تا آینه به دست تو آبادی بچرخند و گریه کنند»

.زیتوان به پیش های کپر تکیه داده است. بادی  که از شما می آید با پیش ها بازی می کند و نی قلیان همانطور گوشه لبش مانده است. چشمانش را هراسان گشاد می کند. ستاره سبز پیشانیش ناپدید می شود. دو دستش را محکم به گونه های پلاسیده و

فرورفته اش می زند.

«عزیز جونی، نبوده؟ پناه بر خدا ! هر دوتاشان بودند. خودم دیدمشان، آینه ها هم نشان دادند .آینه ها .»

 اشک توی چشمانش می لغزد. شانه های استخوانیش تکان می خورد .

«نه، هیچ کس سر زمین نرفت، کسی دل و دماغ نداشت دیگر. زن ها آینه به دست نشسته بودند و یا  تو کوچه ها با چشم های پف کرده و موهای پریشان می گشتند، روز چهارم تفنگچی ها آینه ها را شکستند و پیرمردها که عاقل تر بودند خرده ریزه ها را جمع کردند و دور از آبادی بردند ... بعدها دیگر همه از آینه می ترسیدیم . سه تا از زن ها که آینه هاشان را قایم کرده بودند آنقدر گریه کردند که تمام شدند»

از خانه فانوس دور از آبادی چیزی نمانده است. سنگ های رمبیده و سائیده شده ، تخته پاره های ریش ریش و لولا های زنگ زده و مارمولک های کوچک و سبز رنگ که انگار لابلای سنگ ها قایم باشک بازی میکنند. کله های پوک شده بزها که موریانه در حدقه چشمانشان خانه کرده و لثه های پاره و پوسیده، سنگ ریزه هایی که انگار دست آدمیزاد عمدا آنها را تکه تکه و پخش کرده باشد زیر پا غژغژ می کنند، به طرف خانه که می روی می لغزی سر میخوری، انگار روی باد راه میروی  تا برسی به تنها اطاق سالم مانده از دست باد و باران, خالو خودش را عقب می کشد

«دست نزن »

در با اشاره دستب  روی پاشنه می چرخد و اطاق انگار تازه از  زیر دست زنی بیرون آمده باشد برق می زند. منقل آتش روشن است و صدای جوشیدن کتری به ناله زنی می ماند. رختخواب ها مرتب گوشه ای جمع شده اند. و روی  دیوار داسی آویزان است. براق و نوبا لبه کج شده و خونی, یک دسته موی بلند با تار های طلایی روبروی آینه ای که در پنجره بسته شده نشسته است و خودش را شانه می کند. روی آینه را غبار خاکستر پوشانده است و تا انگشتی بر آینه بکشی ، فانوس با موج دلیرانه شلیته لیمویی و برگهای سبز زیتون بی خیالی لابلای گندم ها می گردد ، بی اعتنا و پروانه وار، و جایی دورتر کپه کپه زنان آبادی پای دسته های گندم نشسته اند. فانوس می خندد انگار تارهای عنکبوتی خنده هایش را کدر کرده است. تا تو را می بیند، می ایستد روبرویت و اشاره می کند به راسه، راسه ای که به کوه می رود. سفید و براق و آدم هائی مردد و منتظر در خود چپیده با دست هایی سایبان چشم. دو تا دست جوان و ترسیده به طرف تو و به سوی آدم هائی که در انتظار حرکتی سنگ شده اند کشیده می شود.

«می خواهی بدانی ... چه شد؟ »

اشاره می کند به دره، دره سیاه و گود با شش مرد عبوس یک شکل و یک قد و شش داس منتظر و تبری که آخرین آنها بر دوش می کشد. فانوس به کندی می رود. سکندری می خورد، خارها پایش را ریش ریش می کنند و صدای بمی در اطاقی میپیچد.

«همین جا خوبه .»

 صدای خش خش مچ دست و داس، می گریزد با مچ های خونی و گوشتی که دهان باز کرده است. داس زیر سینه فانوس. برگهای زیتون جدا می شوند، نوک داس گوشه چشمانش داس های دیگر در کار ران های بچه سال فانوسند، فانوس بی صد است و تبر آهسته آهسته ، پائین می آید و بالا می رود. استخوان های پا، گردن و آخر محکم روی جمجمه... فانوس ساکت است.

چشمان فانوس روی خاک تن لهیده اش را نگاه می کند. شش داس و شش دست. سینه فانوس را می شکافند. صدای تپیدن دلی تمام دره را پر می کند. دست ها توده خونی را شیار شیار میکنند و پرت می کنند آنجا روی شاخه های کنار... فریادهای فانوس ...

زنی مات با چشمان سیاه و گونه های به شبنم نشسته فریاد می زند. فانوس در اطاق مضطرب می گردد، پایت را که کج میکنی به قصد گریز، فانوس در آینه ایستاده است با گونه های به شبنم نشسته و چشمان سیاه. یېرون باد می آید. خالو زیر بازویت را می گیرد.

«گفتم که نرو، تمام موهایت سفید شده . »

 « آنجا آینه ای بود .»

 می ایستد با چشمانی گرد شده و چین های دور لب که می پرند. صدای خسته اش از پنجاه سال پیش می آید:

«محض خدا خالو، به هیچ کس نگو، دوباره یادشان می آد، به هیچ زنی نگو که چه دیدی ... نگو ... به من هم نگو. »

صدای خالو شکسته است مثل صدای مادر وقتی که تو را فانوس می نامید. وقتی که هراسان آینه ای را که خریده بودی، بی آنکه نگاه کند به دریا انداخت. صدای خالو شبیه صدای مادر است وقتی که می گفت: برو، برو، تا ببینی با او چه کردند. با تو چه کردند و با همه ما.

«تو نباید می آمدی، برو، برو برگرد خانه اتان .»

«چه فایده خالو، شهر پر از آینه است.»

« باشد، باید بروی، اینجا دیگر چیزی نمانده که بدانی»

« .برادران برادرا چه شدند؟ »

«در رفتند، بعد از یک هفته. دوست نداشتند، داس بود، میپیچیدند تو پارچه که کسی نبیند. اما همیشه پارچه خونی بود، همیشه. نه ، نمیدانم کجا، شاید دوبی ، شاید قطر، و شاید هم رفتند تو غار،.. خدا عالم»

« .پشت کوه ها چی، تو دره؟»

«زیتون نشسته است. نی قلیان زیر لبش، با شانه های استخوانی و تیز و دست های باریک و بلند، سرفه می کند. چشمان بی مزه اش را به تو می دوزد جوان که بودم رفتم. رفتم که شاید خاکش کنم دره و دامنه کوه نی زار بود و پر از طاووس های زرد، طاووس های زرد. مهرماه  1363

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.