شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

خریدن لنین - میروسلاو پنکوف

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۰۲ ق.ظ

 

وقتی پدربزرگ خبر دار شد که می خواهم برای تحصیل به امریکا بروم، برایم یادداشت خداحافظی فرستاد. در یادداشتش نوشته بود: «ای خوک کثیف کاپیتالیست پروازت خوش. دوستدارت، پدربزرگ.» یادداشت را روی برگه رأی قرمز چروکی نوشته بود که مال انتخابات سال ۱۹۹۱ بود - یکی از اساسی ترین اقلام موجود در کلکسیون برگه رأی های انتخابات کمونیستی اش - و همه ی اهالی دهکده ی لنینگراد هم پایش را امضا کرده بودند .

 از این که چنین افتخاری نصیبم شده بود آن قدر تکان خوردم که نشستم و روی یک اسکناس یک دلاری این جواب را برای پدربزرگ نوشتم: «ای کمونیست ساده لوح! ممنون از نامه‌ات. من فردا عازمم و همین که برسم، سعی می‌کنم در اسرع وقت با یک زن امریکایی ازدواج کنم. بعد هم سعی می‌کنم صاحب بچه های امریکایی بشوم. دوستدار تو، نوه‌ات»

سال آخر دبیرستان، وقتی بیشتر همشاگردی هایم سرشان گرم مشروب و سیگار و سکس و قمار و دروغگویی به پدر و مادر و اتوزدن تا لب دریا و جعل اسکناس و ساختن نارنجک برای مسابقات فوتبال بود، من درس می‌ خواندم: زبان انگلیسی, لغت و قواعد از بر می‌ کردم و عبارت هایی را تمرین می‌ کردم که تلفظشان سخت بود و مخصوص اروپای شرقی ها طراحی شده بود Remember the Money

بارها و بارها تکرار می‌ کردم - توی خیابان، زیر دوش، حتی زیر دوش، حتی توی خواب

 Remember the  money  

 Remember the  money  

 Remember the  money  

این جور عبارت ها به آدم کمک می‌ کند تلفظش خوب بشود و گوشش عادت کند.

توی آپارتمان تنها زندگی می‌ کردم، چون تا آن موقع تقریبا همه ی کسانی که دوستشان داشتم مرده بودند؛ اول مادر بزرگم، بعد هم پدر و مادرم پدربزرگ رفته بود ساکن دهکده‌ای شده بود که اسمش شده بود لنینگراد و حتی حاضر نبود برای سر زدن به من برگردد. گمانم چند باری حرفهای ناجوری به او زده بودم مخصوصا سر آن دعوای اساسی، و حالا رفتارش نشان می‌ داد که بهش برخورده بوده.

 من هم تصمیم گرفتم بختم را جای دیگری امتحان کنم.

 ابتدای بهار سال ۱۹۹۹، در دانشگاه آرکانزاس قبول شدم و یک بورس تحصیلی گرفتم؛ بورس کامل با اتاق و غذا و حتی بلیت رایگان هواپیما، زنگ زدم به پدر بزرگ.گفت: «نوه‌ی من بشود کاپیتالیست! باورم نمی‌ شود داری این کار را با من می‌‌کنی. آن هم وقتی می‌‌دانی من چه ها از سر گذرانده‌ام.»

چیزی که پدر بزرگ از سر گذرانده بود در واقع این بود: سال ۱۹۴۴، پدربزرگ بیست و چهار پنج ساله بود. صورتی زمخت ولی قشنگ داشت. با دماغی نوک پر و چشم هایی سیاه که از برق چیزی نو و بزرگ می درخشید، چیزی که می توانست جهان را کاملا زیر و رو کند. پدر بررگ فقیر بود. بارها به من گفته بود: صبحانه نان  و سیب  ترش می‌خوردم. ناهار نان و سیب ترش می‌خوردم. شام فقط سیب ترش میخوردم، چون تا موقع شام دیگر نان تمام شده بود.»

 برای همین بود که وقتی کمونیست ها برای دزدی غذا به دهکده‌اش در بلغارستان آمدند، پدربزرگ هم دنبالشان راه افتاد. آنها همگی به جنگل فرار کردند و گودال کندند و توش قایم شدند و چند هفته شب و روز همان جا ماندند بیرون مخفیگاه فاشیستها  وجب به وجب همه جا را دنبالشان بو می‌کشیدند.

 این حرامزاده‌ها، این عوضی های تزاری، با سگهای شکاری، با تفنگ و بمب و موشک، می خواستند آنها را به دام بیندازند. پدربزرگ یک بار بهم گفت: «اگر خیال میکنی قبر جای تنگی است، برای خودت گودال بکن. نه، نه، یک گودال بکن  و بگو پانزده نفر هم باهات بیایند و یک هفته آنجا بمانند. دو تا زن حامله را هم صدا کن با یک بز گرسنه. آن ونت ببینم باز هم می گویی قبر تنگترین جای دنیاست یا نه.»

«من هیچ وقت نگفتم قبر تنگ ترین جای دنیاست، پدربزرگ.»

«ولی همچین فکری میکنی »

سرانجام پدربزرگ آنقدر گرسنه شد که دیگر توی گودال دوام نیاورد و تصمیم گرفت تفنگی به دوش بیندازد و دنبال غذا به دهکده برود. به دهکده که رسید، دید همه چیز عوض شده. بالای برج کلیسا پرچمی قرمز در باد تکان می خورد. کلیسا را تعطیل کرده بودند و به سالن تجمعات تبدیل شده بود. آدم ها آزادانه راه می رفتند و چشم های سیاهشان از برق چیزی نو و بزرگ می درخشید چیزی که می توانست جهان را کاملا زیر و رو کند. پدربزرگ به زانو افتاد و گریه اش گرفت و خاک سرزمین مادری اش را بوسید. بلافاصله جذب حزب شد و بلافاصله به او مقامی عالی در بین مقامات محلی دادند. بلافاصله از نردبان ترقی بالا رفت و طولی نکشید که به شهر منتقل شد و در آنجا فلان کاره‌ی فلان اداره شد. آپارتمانی به او دادند و با مادر بزرگم ازدواج کرد. یک سال بعد صاحب پسری شدند.پیش از رفتنم به آمریکا، یک روز تلفنی از او پرسیدم: «مگر چه مصیبت وحشتناکی را از سر گذراندی؟ شما که زندگی خوبی داشتی ؟»

گفت: «من از کاپیتالیستها بدم می آید. من عاشق لنینم.»

 « عاشق  من هم هستی؟»

«تو  نوه‌ی منی.»

«پس بیا شهر، بیا با من زندگی کن.»

« من اینجا کار دارم. مسئولیت دارم. »

«آره، سنگ قبر پاک میکنی.»

« نمی آیم. خودت میدانی که ازم بر نمی آید.»

 «می‌دانم. برای همین است که دارم میروم.»

روز یازده اوت ۱۹۹۹ به آرکانزاس رسیدم. توی فرودگاه دو مرد جوان و یک دختر همه کت و شلوار به تن به استقبالم آمدند. مال مؤسسه ای بودند که از دانشجوهان خارجی حمایت می کرد؛ قبلش به من ایمیل زده بودند و پیشنهاد کرده بودند بیایند دنبالم.

همگی یکصدا با لحنی گرم و دوستانه گفتند به آمریکا خوش آمدید. قیافه هاشان دلنشین و معصوم بود. با هم دست دادیم. سوار ماشین که شدیم، یک جلد کتاب مقدس به من دادند.دختر، شمرده شمرده و با صدای رسا، گفت میدانید این چیست؟گفتم: نه. و به نظرم واقعا خوشحال شد

« این مجموعه اعمال ناجی ماست، سخنان عیسی مسیح.»

 گفتم: « آهان، مجموعه آثار لنین. جلد چندم؟»

آنوقت ها که هنوز بچه بودم، تابستان ها را توی دهکده با پدربزرگ و مادربزرگم میگذراندم. زمستان ها به شهر می آمدند، در کوچه آن طرف تر از خانه ی ما، ولی همین که هوا گرم میشد، اسباب و اثاثه شان را می بستند و می رفتند دهکده گاهی شب ها که قرص ماه کامل بود، پدربزرگ من را به شکار خرچنگ می‌برد. بیشتر روز را در حیاط می گذراندیم، گونی های بزرگ را آماده می کردیم، تهشان را  چسب می زدیم و سوراخ هایی را که از شکار قبلی مان لب رودخانه درست شده بود وصله می کردیم. کارمان که تمام می شد، توی ایوان می‌نشستیم و خورشید را تماشا میکردیم که پشت قله های کوهستان بالکان فرو می رفت. پدربزرگ سیگاری می زد، چاقوی جیبی اش را در می آورد و روی پوست چربی های بلوطی که برای  شکار خرچنگ تیز کرده بودیم، نقشهایی می کشید. منتظر می ماندیم تا ماه در بیاید و گاهی مادربزرگ کنارمان می نشست و آواز می خواند، با پدربزرگ قصه‌هایی از روزهای زندگی در جنگل میگفت و مخفی شدن در گودال با رفقای کمونیستش.

 ماه که در می آمد، پدر بزرگ بلند میشد و کش و قوس می آمد.

می گفت: «الان دیگر آمده اند بیرون توی علفزارند. برویم بگیریمشان».

مادر بزرگ برای توی راه ساندویچ آماده می کرد و لای دستمال کاغذی میپیچید. دستمال ها می چسبید و به هزار بدبختی ساندویچ ها را جدا می کردیم. برای ما آرزوی خوش شانسی می کرد و ما راه می افتادیم. پیاده از دهکده بیرون میزدیم. از جاده‌ی گلی وسط جنگل رد میشدیم، پدربزرگ گونی ها و چوبها را می برد و من دنبالش میرفتم. مهتاب راه پیش پامان را روشن می کرد و باد نرم صورت هامان را نوازش می داد. از جایی در آن نزدیکی، صدای رودخانه می آمد از جنگل بیرون می رفتیم و پا به علفزار می گذاشتیم. آسمان شب که بالای سرمان پیدا میشد، می دیدیمشان. رودخانه را و خرچنگ ها را. رودخانه همیشه سیاه بود و خروشان، خرچنگ ها هم همیشه بیرون بودند، روی علفها. آهسته می جنبیدند و با چنگک هاشان برگ آلاله ها را تیغ میزدند.

روی علف ها مینشستیم، ساندویچ هامان را در می آوردیم و می خوردیم. زیر نور تابان مهتاب، تن مرطوب خرچنگ ها مثل زغال افروخته برق برق می زد. ساحل رودخانه انگار از خاکستر گداخته پوشیده شده بود، چشم های کوچکی که در تاریکی ما را تماشا می کردند. غذامان را که می خوردیم، شکار شروع می شد.پدربزرگ یک گونی و یک چوب میداد دستم، صدها خرچنگ جنبان زیر پاهامان بودند: «چوب را آهسته به چنگکهاشان بکش، بهشان سیخونک بزن. خرچنگ ها با همه‌ی زورشان چوب را محکم می گیرند.» و یاد گرفته بودم چطور از زمین بلندشان کنم و توی گونی بتکانمشان. یکی یکی جمعشان می کردم پدربزرگ اغلب میگفت: شکارهای ساده ای اند. یکی را که میگیری، بقیه در نمی روند. تا وقتی بلندشان نکردی، اصلا حالی شان نیست که تو هستی همان موقعش هم چیری حالی شان نمی شود. این به ما آدم ها درسی می دهد مگر نه؟»

من بچه تر از آن بودم که بفهمم چه درسی می دهد، برای همین فقط حرفهاش را گوش میکردم و سرگرم شکار میشدم یک، دو، سه ساعت. ماه، خسته، به سمت افق شنا می کند و مشرق آسمان به سرخی می زند. آن وقت خرچنگ ها با هماهنگی کامل می چرخند و آهسته و

بی‌صدا راه می‌افتند سمت رودخانه. رودخانه تن آنها را سرد و با خشونت پس می گیرد و همان طور که روز نو آغاز می شود، خوابشان می کند. ما روی علفها می نشینیم، با گونیهایی سنگین از شکار. به روی شانه ی پدربزرگ خوابم  میبرد تا خانه کولم میکند. خرچنگ ها را آزاد می کند که بروند.

از خوابگاهم به پدربزرگ زنگ زدم. کلی طول کشید و وصل نشد، ولی بعدشی خش خش بلندی آمد و صدای پدربزرگ را از آن سوی خط شنیدم

«نوه جان؟من اینجام.».

« آن جایی؟»

صداش بم و خفه بود و طنینی داشت که انگار در دو سر یک تونل ایستاده ایم پرسید: «حال و احوالت چطور است؟»


«حسابی خوایم می آید. کارت پستال خداحافظی ام به دست رسید؟»

«دادمش به خوک ها, خوکها عاشق پول آمریکایی هستند.»

صدا قطع و وصل شد، انگار که باد صداهامان را ببرد.« پدربزرگ، بین ما یک اقیانوسی فاصله است. خیلی از هم دوریم.»

 گفت:

«بعله. ولی امیدوارم خون مشترکمان غلیظتر از آب اقیانوس باشد.»

پدربزرگ در سی سالگی، وقتی فلان کاره‌ی فلان اداره شده بود، با زن

دلخواهش آشنا شد. یک داستان عاشقانه‌ی صد در صد کلاسیک کمونیستی: آشنایی در گردهمایی شبانه‌ی حزب، مادربزرگ دیر رسیده بود، خیس باران. روی تنها صندلی خالی نشسته بود، کنار پدربزرگم، و روی شانه‌ی او خوابش برده بود. پدربزرگ از بی اعتنایی مادربزرگ به مسائل حزبی بدش آمد، و درجا دل به بوی او باخت  به صورت او، و نفس  او که به گردنش می خورد. شروع کردند به حرف زدن درباره‌ی آرمان های ناب و آینده‌ی روشن، درباره‌ی پلیدی کاپیتالیسم غرب درباره‌ی آغوش پذیرای اتحاد جماهیر شوروی، و مهم تر از همه درباره‌ی لنین, پدربزرگ دید که هر دو به یک چیز علاقه دارند و چیزهای مشترکی را می‌ستایند.  

به این ترتیب، صبح روز بعد مادر بزرگ را به دفتر شهرداری برد و همان جا با هم ازدواج کردند. مادر بزرگ در سال ۱۹۸۹ از سرطان سینه مرد. تازه یک ماه از فروپاشی کمونیسم در بلغارستان می گذشت. من هشت ساله بودم و همه ی ماجرا خوب یادم مانده. او را در همان دهکده‌ای دفن کردیم که آنجا به دنیا آمده بود. تابوت را توی گاری گذاشتیم و گاری را به تراکتور بستیم. تراکتور گاری و تابوت را می کشید و ما پشت سرش می رفتیم. پدربزرگ نشسته بود توی گاری، کنار تابوت، و دست بی جان مادر بزرگ را گرفته بود. فکر نمیکنم آن روز واقعا باران آمده باشد، ولی در خاطراتم باران و ابر و باد می بینم. لابد در دلم باران می باریده, باران بی صدای سردی که وقتی عزیزی را از دست میدهی می بارد. لابد هوای دل پدربزرگ هم بارانی بوده، گرچه اشک نریخت، همان طور توی گاری نشسته بود و باران خاطراتم رویش می ریخت، روی کله‌ی تاسش، روی تابوت باز, روی چشم های بسته ی مادر بزرگ. دور و برشان سرشار از موسیقی بود - صدای بم و غمبار نی، ترومپت، طبل مراسم تدفین. مراسم تدفین کمونیستها کشیش ندارد. مادربزرگ را که توی قبرش گذاشتیم، کشیشی در کار نبود. پدربزرگ از جلد دوازدهم مجموعه آثار لنین قطعه ای خواند. کلمه ها به پرواز در می آمد و باران آنها را به زمین میکوبید، مثل پرهای خیس. بعد کلمات مثل رودهایی گل آلود جاری شد - آبشارهایی خروشان از لبه های قبر.

وقتی همه چیز تمام شد، پدربزرگ گفت:«قبر خوبی است. به تنگی گودالها نیست. خودش خیلی است، نه؟ زیاد که تنگ و باریک نیست، هان؟ آن جا راحت است، نه؟ اذیت نمی شود. حتم دارم اذیت نمی شود.»

پس از دفن مادربزرگ، پدر بزرگ حاضر نشد دهکده را ترک کند. ظرف یک سال همه‌ی دار و ندارش را از دست داد: زن محبوبش، و البته عشق زندگی اش حزب کمونیست.یادم می آید به پدرم میگفت: « من کاری به کار شهر ندارم. اصلا خوش ندارم به این خائن ها خدمت کنم. بگذار کاپیتالیسم همه شان را از ریشه بپوساند.همه ی این حرامزاده ها را این قاتلان زنان معصوم را.»

پدر بزرگ ته دلش مطمئن بود که باعث و بانی مرگ مادربزرگ سقوط کمونیسم بوده ,خودش میگفت: «سرطانش نتیجه‌ی ناامیدی مفرط بود، با آن قلب پاک و آرمانگراش. طاقت نداشت لگدکوب شدن آرمان هاش را ببیند، پس همان کاری را کرد که زن صادقی مثل او می توانست بکند : مرد.» پدربزرگ خانه ای در دهکده خرید تا بتواند نزدیک مادر بزرگ باشد. هر روز ساعت سه بعداز ظهر می رفت سر قبرش، کنار سنگ قبر مینشست، جلد دوازدهم مجموعه آثار لنین را باز می کرد و بلند بلند می خواند. تابستان و زمستان، آنجا بود و میخواند - یک روز را هم جا نینداخت .- و همان جا بود، سر قبر مادربزرگ، که این فکر به سرش زد.یک روز شنبه که با پدر و مادرم به دیدنش رفته بودیم، رو کرد به ما وگفت گفت: «هیچی از دست نرفته. ممکن است کمونیسم در سرتاسر این کشور مرده باشد ولی آرمان ها هیچ وقت نمی میرند. من تمامشان را می آورم اینجا، به همین دهکده, همه شان را از اول میسازم تا مادر بزرگتان به بزرگترین آرزوش برسد. آن وقت حسابی به من افتخار می کند»

روز ۲۴ اکتبر ۱۹۹۲، انقلاب کبیر دهکده اتفاق افتاد، بی سر و صدا در خفا بدون اتلاف وقت. آن موقع دیگر هرکی که زیر شصت سال داشت از دهکده به شهر رفته بود. به این ترتیب، آنها که مانده بودند مردمان صاف و معتقدی بوده که هنوز در وجودشان آن آرمان زنده بود و توی چشم های سیاهشان برق چیزی بزرگ می درخشید، چیزی که می توانست دنیا را زیر و رو کند. دهکده هنوز بخشی از بلغارستان بود و بخشداری اش به دولت مرکزی جوابگو بود ولی در خفا، به صورت زیرزمینی، حزب کمونیست جدید دهکده بود که در باره سرنوشت دهکده تصمیم گیری می کرد. اسم دهکده به لنینگراد تغییر کرده پدربزرگ به اتفاق آرا به دبیرکلی حزب انتخاب شد. جلسه  حزب هر شب در سالن قدیمی دهکده برگزار می شد. صندلی کنار پدربزرگ همیشه خالی می ماند و شیلنگی بیرون سالن به پنجره ها آب می پاشید تا حس باران را القا کند.

وقتی بقیه ی اعضای حزب آب پاشی با شیلنگ را زیر سوال می بردند، جواب میداد: «کمونیسم با رطوبت بهتر شکوفا می شود. در واقع، به مادر بزرگ فکر می کرد و بارانی که در اولین دیدارشان باریده بود و کمونیسم به راستی هم که در لنینگراد شکوفا شد.پدر بزرگ و اهالی دهکده تصمیم گرفتند تمام مصنوعات کمونیستی باقی مانده در بلغارستان را نجات دهند و همه را به لنینگراد بیاورند و همه را  به موزه زنده‌ی آموزه های کمونیسم بیاورند . بناهای یادبود، که زخم عمیق آرمان سرخ را بر تن داشتند، در سراسر کشور رو به ویرانی بودند. مجسمه هایی که دهه ها قبل بنا شده بودند تا با افتخار یادآوری کنند و بزرگ بدارند و نوید دهند، حالا پایین کشیده شده بودند - آهن قراضه‌هایی که ذوبشان می کردند، شاعرانی که زمانی مرتبه‌ای بلند داشتند، اکنون از یادها رفته بودند، جسدهای کاغذیشان حالا خاک می خورد خون جوهری شان را حالا آب باران شسته و برده بود.پدر بزرگ در یکی از نامه هایش برایم نوشت که اهالی دهکده یک مشت کولی را راضی کرده اند تا کار نجات و بازیابی این اقلام را برایشان به عهده بگیرند«رفیق حسن، زنش و سیزده بچه کولی شان، که شک ندارم آرمان تابان کمونیسم به آنها انگیزه داده و البته کمی هم پول و دو خوکی که بهشان دادیم، قول داده‌اند بهترین محصولات و مصنوعات "سرخ" را که در سرتاسر کشور رقت انگیزمان بیدا می شود، برای دهکده ی ما جمع کنند. امروز رفقای کولی اولین هایشان را آوردند بنای یادبودی از سرباز بی نام روس که مملکت را از دست ترکها نجات داد. از کمر به پایین کمی کج و کوله شده و تفنگش هم نیست، ولی جز این، هیچ ایرادی ندارد و وضعش عالی است. این بنا حالا با افتخار در کنار مجسمه‌های الیوشا، سریوگا و دوشیزهای بی نام مینسک ایستاده‌اند.»

زندگی در امریکا خوب بود. سر کلاس می رفتم، درس می خواندم و چند دوست تازه پیدا کرده بودم. به پدربزرگ نامه می نوشتم یا صبح خیلی زود به وقت بلغارستان به او تلفن می زدم. میدانستم احتمالا بیدار است و روی صندلی اش نشسته و دارد لنین می خواند. با همه ی این ها، خواب های بدم باز شروع شده بود. در خواب،صحنه‌های تصادف ماشین را بارها و بارها می دیدم و با فریاد از خواب می‌پریدم خیس عرق، عرق سرد. بعد دوباره به خواب می رفتم. این بار مادربزرگ روی تختم مینشست و به پیشانی ام دست می کشید، درست مثل وقتی مریض بودم و تب داشتم، می گفت: پدربزرگت دارد میمیرد. چشم انتظارش هستم  ضمنا، عزیزم، دفعه ی بعد که باهاش حرف زدی،بی زحمت بهش بگو دیگر سر قبر من لنین نخواند, پدر بزرگ می خواست راجع به امریکایی ها بیشتر بداند. به او گفتم باید کتاب بخواندگفتم: «من بلد نیستم آدم ها را تحلیل کنم. قضاوت هایم غلط است.»

«پس برای چی روان شناسی می خوانی؟»

این شد که سعی کردم برایش توضیح بدهم امریکایی ها چه جور آدم هایی هستند. در یکی از نامه هام نوشتم « آن ها با ما فرق دارند. به غذای فرداشان فکر نمی کنند، به این که فردا غذا روی میزشان هست یا نه. برای آنها این جور مسائل حل شده است. مثل راه رفتن، ما توی درس هامان خوانده ایم که راه رفتن مشکل حل شده است. تکامل حلش کرده و دیگر لازم نیست آدم بفهمد چطور باید راه برود. فقط کافیست یک سال به مغز وقت بدهی تا سیم کشی هاش را درست انجام بدهد، بعدش، بوم! راه می افتی. این جا آدم ها مشکلات دیگری دارند. نگران چیزهای دیگری هستند.»

پدربزرگ، بعد از خواندن نامه‌ام پشت تلفن پرسید: «منظورت چیست؟» گفتم: مثلاً همین دختری که باهاش آشنا شدم، سامانتا، الان یک ماه است که  افسرده شده. پدرش عوض بی ام و دنده اتوماتیک، برایش بی ام و دنده‌ای خریده گریه میکرد و میگفت«من نمیتونم پشت این بنشینم خیلی ضایعست خیلی دلم میخواد بمیرم.

پدربزرگ گفت: «واقعا هم ضایع است.»

«ولی آدم هایی هم هستند که مشکلاتشان شبیه ماست. پدر و مادر هم اتاقی من  دارند از هم جدا می شوند. بعد بیست سال زندگی مشترک,یک روز  صبح به این  نتیجه رسیده اند که دیگر دلشان نمی خواهد توی یک رختخواب بیدار شوند. »

پدربزرگ از آن طرف خط سرفه کرد گفت:« پدر و مادرت توی همچین روزی مردند هشت سال پیش»

 گفتم: «می دانم. توی تقویمم علامت زده ام.»

پدر و مادرم یک هفته پیش از این که دوازده سالم بشود مردند. می خواستند برای تولدم یک دوچرخه بهم کادو بدهند. دیده بودم که توی زیرزمین قایمش کرده اند. یک بی ام ایکس سفید بود با زین چرم و چراغ های دینام دار. مامان کارت تبریکش را هم نوشته بود و پاکتش را به دوچرخه بسته بود، روی کارت نوشته شده بود: تقدیم به پسر عزیزمان. هر وقت افتادی و زانوهات زخم شد، به ما فکر کن.شب مرگشان را جوری به خاطر دارم که انگار همین حالا اتفاق افتاده. ساعت دو و نیم صبح بود که تلفن زنگ خورد. بابا گوشی را برداشت و چند دقیقه ای حرف زد. من از پچ پچ نگران او از خواب بیدار شدم، بعد دوباره خوابم برد، بعد باز بیدار شدم. مامان کنارش روی کاناپه نشسته و دست او را گرفته بود. هر دو در تاریکی کبودی فرو رفته بودند و مثل دو تا سایه ی گوشت آلود به نظر می رسیدند, آخرش بابا گفت: ممنونم، دکتر، همین الان راه می افتیم , مامان آمد کنار تختم نشست. من چشم هام را بسته نگه داشتم؛ داشتم از ترس میلرزیدم گفت: « میشه، موش کوچولو، بیدار شو.» پرسیدم: « بابابزرگ؟» مامان به جلو خم شد و پیشانی ام را بوسید,گفت: «سکته کرده، ولی الان حالش خوب است. او را برده اند به درمانگاه دهکده »

«می میرد؟»

بابا آمد تو و من را بوسید. چشم هاش در نور چراغ های خیابان برق میزد. بلندم کرد، من را پیچیدلای پتوم و تا ماشین بغلم کرد. به بزرگراه که رسیدیم، ساعت چهار بود. یک ساعت بعد، آن ها مرده بودند.

تنها چیزی که یادم مانده چراغ های پر نور کامیون است که به سمت ما می آمد ماشین از جاده منحرف شد و چرخید. ضربه ای و بعد تاریکی , به هوش که آمدم، کلی سیم روی سینه ام بود. گفتم: «مامان؟ بابا؟»

 شنیدم«  Sinko ، پسرم، تو بیدار شدی!» پدر بزرگ یکهو ظاهر شد. روبه روم ایستاده بود و داشت گریه می کرد باز گفت: «بیدار شدی. بیدار شدی »

دکتر ها آمدند. همین طور پرستارها. همه هیجان زده بودند. همه از این که به هوش آمده بودم ذوق کرده بودند.پدربزرگ، مامان کجاست؟ همین طور یکریز میگفت« Sinko ، تو بیدار شدی!»

یک هفته بعد، من را برد قبرستان تا قبر تازه را ببینم. زمین کپه شده بود - خاکی تیره رنگ و نمدار، پدر و مادرم توی یک قبر دفن شده بودند. کنارشان هم مادربزرگ خوابیده بود.گفتم دروغ می گویی، پدربزرگ , به اسم پدر و مادرم که روی صلیب های چوبی کنده شده بود خیره شدم. «تو دروغگویی.»دست گذاشت روی شانه ام.

«خوشحالم که سر مراسم کفن و دفن نبودی.»

زبر لب گفتم: « دروغگو.» زانو زدم، دستم را کاسه کردم و به زمین چنگ کشیدم. برگشتم خاک را پاشیدم توی صورتش. بعد بغلش کردم. سال دوم کالج، در یکی از تلفن های راه دورمان، پدر بزرگ از من پرسید« از ebay چه می دانی؟»

« ebay  ، چیزی راجع بهش شنیده ای؟»

«آره، معلوم است که شنیده ام. چطور مگر؟»

پدر بزرگ توضیح داد: «رفیق حسن کلی تحقیقات کرده و یک چیز جالب  فهمیده. انگار یکی دارد جسد لنین را در ebay می فروشد»

« لنین در ebay »

یک لحفله موضوع را سبک سنگین کردم، «دیوانه شده‌ای بابابزرگ؟»

گفت « پرت و پلا نگو، حزب الان به کمک تو احتیاج دارد. ما از تو می خواهیم به ما کمک کنی ولادیمیر ایلیج را به لنینگراد بیاوریم.» «شوخی‌ات گرفته تو نمی توانی این ...»

پدر بزرگ گفت« فروشنده کارت اعتباری می خواهد. ویزا، مستر کارت، یا دیسکاور. ما توی دهکده هیچ کدام اینها را نداریم. برای همین به تو احتیاج داریم پرس و جو کن، فردا بهم زنگ بزن »

پشت کامپیوترم نشستم و مرورگر اینترنت را باز کردم. بعد بستمش، بعد دوباره بازش کردم و رفتم توی سایت ebay تایپ کردم lenin و کلید جست و جو را زدم: ۴۳۰ نتیجه، کارت پستال، گل سینه، تی شرت. منظور پدر بزرگ مجسمه ی نیم تنه‌ی لنین بود؟ یا کلاهش؟ شاید هم ریش مصنوعی مدل لنین؟ همین که آمدم صفحه را ببندم، دیدمش: «لنین، بنیانگذار اتحاد جماهیر شوروی سالم سالم. فقط خریداران واقعی»

روی لینک کلیک کردم و منتظر شدم صفحه اش بالا بیاید. نوشته روی صفحه را بلند خواندم: «شما برای شرکت در مزایده‌ی جسد ولادیمیر ابلیچ لنین اقدام کرده اید. جسد سالم سالم است. همراه با یک تابوت یخچالی که هم با برق امریکا سازگار است و هم با برق اروپا، فقط خریداران واقعی پرداخت بلافاصله پس از خرید»

جنس در مسکو بود و امکان ارسالش به همه ی نقاط جهان وجود داشت. سابقه ی فروشنده را بررسی کردم. تا به حال چیز دیگری برای حراج نگذاشته و کسی هم درباره اش نظری نداده بود. کلاهبرداری در روز روشن، به صفحه ی  مزایده برگشتم و آگهی را چند بار دیگر خواندم. هنوز کس دیگری در مزایده شرکت نکرده بود و  قیمت پایه ۱ دلار و ۹۹ سنت بود (و کنارش نوشته بود پیشنهادها به قیمت مورد نظر نرسیده )، قیمت پیشنهادی ام را تایپ کردم و دکمه را فشار دادم. صفحه ناپدید شد و صفحه‌ی تازه ای بالا آمد نوشته بود« مبلغ پیشنهادی پذیرفته شد.» با تبریک به شما،comonistDupe1944  شما لنین را خریدید.»

فردای آن روز به پدربزرگ تلفن زدم.گفتم: «این لنین مسخره ده دلار برایم آب خورد. امیدوارم خوشحال باشی.»

«نوه‌ی عزیزم!»

«آره، خریدمش. پنج دلار برای جسد، پنج دلار برای پست. آدرس دهکده تان را دادم.»

پدربزرگ گفت: «پس باید به فکر مقبره باشیم. وقتی نمانده. باید همین الان شروع کنیم!»

«پدربزرگ، این کلاهبرداری است. شوخی است. هیچ کس حق خرید و فروش لنین را ندارد.»

«باید زودتر مقبره را بسازیم.»

« اصلا میشنوی من چی میگویم؟»

«یک مقبره‌ی حسابی. وسط میدان می سازیمش. باید رنگش هم بکنیم. آره میدان را سرخ میکنیم.»

«بس کن، پدربزرگ .»

مکثی کرد و بعد گفت: «گوش کن، پسرجان، من دیگر از شستن قبر خسته شده‌ام, تازگیها سردردهای ناجور میگیرم. دست راستم کرخت می‌شود و آویزان می ماند، پاهام مورمور می شود. پس لطفا به من نگو بس کنم، اصلا نگو , خوش دارم فکر کنم  اگر بخواهم، می توانم لنین را بخرم، یا مقبره بسازم، اهرام بسازم، یا اصلا ابوالهول بسازم.»

«ببخشید پدربزرگ،»

گفت «هنوز از دستم عصبانی ای، پسرجان؟ هنوز فکر میکنی من باعث شدم پدر و مادرت بمیرند؟»

روز تولد شانزده سالگی ام، که پدربزرگ دوچرخه ای به من کادو داد، به او گفتم تقصیر اوست. توی آپارتمانمان جشن گرفته بودیم. کیک و شمع و بادکنک خریده بود. وقتی داشتم کادو را باز می کردم، آواز می خواند و کف میزد.گفت: «بی ام ایکس است.»و به من چشمک زد. «با پارتی بازی گرفتمش.» از کوره دررفتم.داد زدم: «همه اش تقصیر تو بود. بابا آنقدر نگران تو و سکته‌ی مسخره ات بود که تصادف کرده »کیک را پرت کردم زمین. بلند شدم و تک تک عکس های خانواده ی خوشبختمان قبل از تصادف را پاره کردم. بشقاب ها و لیوان ها را شکستم داد زدم: «کاش واقعة مرده بودی! کاش همانجا توی خواب مرده بودی!» گفت.Sinko داد زدم: « به من نگو Sinko  پسرت مرده. آن دو تا به خاطر تو مرده اند.»

روز بعد پدر بزرگ از شهر رفت. برگشت به لنینگراد، دوباره عضو حزب محلی زیر زمینی شد و دوباره هر روز به قبرستان رفت، با یک جلد آثار لنین زیر بغل، دیگر هیچ وقت بهم نگفت Sinko. یک سال تمام با هم حرف نزدیم، تا همان روزی که زنگ زدم و گفتم دارم میروم امریکا. ..گفت نوه‌ی من بشود کاپیتالیست؛ آن هم وقتی می داند من چه ها از سر گذرانده ام.»

پنج ماهی از خریدن لنین گذشته بود که پدربزرگ در یکی از تماس های تلفنی مان خبر را به من داد . -گفت: او این جاست. رهبر خلق به لنینگراد آمده.»

«چقدر بامزه ای، پدربزرگ.»

« دیروز جسد را تحویل گرفتیم. با تابوت یخچال دار و باقی چیزها. کار مقبره تقریبا تمام است تا مقبره آماده شود,لنین توی خانه ی من می ماند. گذاشته ایمش توی اتاق تو. تو که مشکلی نداری؟»

« به نظر من مشکل این است که زده به سرت.»

پدر بزرگ گفت: «فکرش را می کردم. »

«باید بروی دکتر. چرا نمیروی دکتر؟»

«چه فایده ای دارد؟ سرم که دائم درد میکند. دستم هم مورمور می شود. دوباره هم خواب های بد میبینم؛ خواب آدمهای توی گودال را.»

«یعنی دقیقا چی می بینی؟»

«یادت می آید که توی گودال زندگی می کردم، با پانزده نفر دیگر و دوتا زن حامله و یک بز گرسنه، و وقتی گرسنه و مستأصل شدم، دلم را زدم به دریا و برگشتم به دهکده؟»

«آره، یادم می آید. »

«سه سال بعدش دوباره برگشتم به همانجا توی جنگل. به گودال. میخواستم یک بار دیگر بینمش، این دفعه با چشم های باز. روی گودال را کنار زدم، از نردبان پایین رفتم و دیدمشان. آن پانزده تا مرد و دو تا زن و بز گرسنه را دیدم. همه شان مرده بودند.»

«توی گودال؟ »

«توی گودال. هیچکی بهشان نگفته بود جنگ تمام شده. هیچکی نگفته می توانند بیرون بیایند. خودشان هم جرئت نکرده بودند بیایند بیرون. از گرسنگی مرده بودند.»

نشستم روی صندلی ام، گوشی به دست، در فکر مردها و زنها و بزی که هیچکس بهشان نگفته بود آزادند. به لنین فکر کردم که اینترنتی خریده بودمش و  جسدش حالا توی یخچال در اتاق من نگهداری می شد. خنده ام گرفت. من که زدم زیر خنده, ، پدربزرگ هم به خنده افتاد. خندیدیم و خندیدیم، آنقدر که صداهامان  جایی در طول سیم در هم آمیخت و آخرسر با هم یکی شد. روز بعد باز زنگ زدم ولی کسی گوشی را برنداشت. چند ساعت بعد دوباره زنگ زدم، و چند ساعت بعدترش. کسی جواب نداد. در هفته‌ی تمام هر روز زنگ زدم.

 از بس که گوشی را نگه داشته بودم، دستم درد گرفته بود. مینشستم روی صندلی و به سکوت آن طرف خط گوش میکردم که با بوق های طولانی و یکنواخت بریده می شد. صدای بوق ها شبیه ضربانی در سرم بود، ضربانی خیلی کند و خسته که با من خداحافظی می کردند. خیلی گریه کردم. در اتاق قدم می زدم، گوشی دستم بود و شماره می گرفتم، جز شماره ی پدربزرگ، هیچ شماره‌ی دیگری نداشتم. چند روز قبل، نامه ای در صندوقی نامه هام دیدم. تا مدتی بازش نکردم. دلش را نداشتم. دو روز گریه کردم و بعد سرانجام خودم را واداشتم که نامه را از صندوق در بیاورم نوشته بود: نوهی عزیز، من حالا مرده ام. به رقیق پنکوف گفته ام روزی که قلبم از تپش ایستاد، این نامه را برایت بفرستد. مرد خوبی است. پول پستچی را خودش می دهد.نوه‌ی عزیز، ما زندگی سختی داشتیم. هم من، هم تو. هر دو پیر شدیم، اما نه از سالهایی که گذراندیم، بلکه از مرگ هایی که به چشم دیدیم. تو حالا به اندازی یک مرگ بزرگ تر شده ای. این بار را با عزت به دوش بکش. نگذار پشتت را بشکند. همیشه یادت باشد که تو از خیلی آدم ها بیشتر زجر کشیده ای، ولی هستند آدمهای دیگری که از تو هم بیشتر درد کشیده اند. بابت چیزهایی که داری سپاسگزار باش،چیزهایی که دیده‌ای و چیزهایی که اقبالش را داشته‌ای که نبینی.»

پدر بزرگ ادامه داده بود: «شکار خرچنگ آسان است. یکی را که می گیری، بقیه در نمی روند. بقیه را تا وقتی بلند نکرده‌ای، اصلا حالی شان نمی شود که تو آنجایی تازه، آن موقع هم چیزی حالی شان نمی شود. خرچنگها به ما آدم ها درسی میدهند، نوه‌ی من، درسی که باید یادت بماند: هر چوبی که به چنگکت می افتد ارزش گرفتن ندارد. گاهی گرفتن یک چوب عوضی ممکن است کلکت را بکند. پس خوب فکر کن، عزیز من، که کدام چوب را بگیری و کدام را نگیری. فقط در جبهه هایی بجنگ که ارزشش را داشته باشد. بگذار بقیه بگذرند. و حنی وقتی ضربه‌ی چوب محکم بود، یاد بگیر که بهش چنگ نزنی.

عزیز من , من را ببخش.»

پایان نامه، پدربزرگ فقط سه کلمه نوشته بود Sinko ، دوستت دارم.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.