شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

ناخدا عبدل- حسن کرمی

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۴ ب.ظ

 

با قامتی استخوانی و بلند ، سیه چرده و لاغر بود. اولین بار در یکی از گردش‌های همیشگی ام در ساحل جزیره او را دیدم . بر لبه ی تیز مرانه   (۱) پشت قلعه ، با قلاب ماهی  مقوا ی بزرگی گرفته بود که مایه ی تعجب بود . بلندی ماهی بیش از یک متر و حتی از قد پسرش احسان که دانش آموز من در کلاس اول راهنمائی بود بیشتر بود. عصر بود و ساعتی مانده بود که آفتاب پشت آبهای کبود و طلائی مغرب پنهان شود.

احسان با کمک پسرک دیگری میخواست ماهی را که زورش نمی رسید به خانه ببرد . از او خواستم ماهی را بموازات بدنش بدست گیرد و با دوربینی که همیشه همراه داشتم عکسی از او و سپس از پدرش گرفتم . تاکنون ندیده بودم کسی با قلاب ماهی به این بزرگی گرفته باشد. در کنار او نشستم و از اسم و کار او پرسیدم . میگفت نامش ناخدا عبدل است . سالهای زیادی ناخدای دوبه و یدک کش شرکت گل سرخ معدن هرمز بوده و حالا سه سال است که بازنشسته شده . این حرفها را بزور از دهان او بیرون کشیدم . تمایلی به گفتگو نداشت و تنها زمانی که فهمید من معلم پسرش هستم زبان به صحبت گشود. مردی سودائی و گوشه گیر بنظر میرسید . از او خواستم درباره‌ی ماهی گرفتنش بگوید. قلاب خود را که میخواست طعمه بزند نشانم داد . تاکنون قلاب به این بزرگی ندیده بودم. به لنگر کوچکی شباهت داشت . میگفت برادرش از دبی برای او فرستاده . سرتاسر قلاب را با حدود هفت هشت ماهی کوچک ساردین پوشاند . به جای نخ نایلونی از طنابی محکم و ابریشمی استفاده میکرد . در انتهای قلاب  بولت   (۲) یعنی سربی سنگین وزن تقریبا   دویست و پنجاه گرم بسته بود. میگفت ماهی کوچک سرم را نمی گیرد . آنطور صید را کار بچه ها میدانست.

ناخدا عبدل پیرمرد قرص و محکمی بود . با وجود این که بیش از شصت و پنج سال عمر داشت اما هنوز کاری و پر زور بود . چهره ای سیاه سوخته و استخوانی داشت. موهای سرش سفید یکدست بود و آن را با ماشین کوتاه کرده بود . بر پیشانی او چین های درشت و عمیقی نشسته بود . ابروان پرپشت سیاهی با دو گره عمیق بر پیشانی بالای حدقه‌های فرو رفته‌ئی قرار داشت که در میان آن ها دو اخگر سوزنده میدرخشید . شلوار جین کهنه ئی بپا داشت . پیراهن آبی تیره ئی پوشیده بود که چند دکمه ی آن افتاده بود .

اینطور بود که در آن پائیز نیمه گرم با ناخدا عبدل آشنا شدم. روز بعد احسان در راه مدرسه بمنزلم آمد و در کیسه ی پلاستیکی سیاهی حدود دو کیلو ماهی مقوا که آن را پوست کنده و پاک کرده بودند آورده بود . گفت :   بابام فرستاده و سلام رسونده   تشکر کردم. عصرها که مدرسه تعطیل میشد با دوربین خود به راه می افتادم و خط ساحل جزیره را با قدم می پیمودم ، جزیره ی هرمز بنظرم یکی از زیباترین جزایر جنوب بود . قلعه که از عمر آن بیش از چهارصد سال میگذشت آن چنان هیبتی داشت که از کیلومترها مانده به جزیره می توانستی آن را از داخل قایق و لنج ببینی . پرتقالی ها در دوران تسلط خود بر سواحل و جزایر جنوب آن را ساخته بودند . با وجود گذشت قرن ها هنوز همچون هیولای عظیمی از سنگ و ساروج در میان آبها قد برافراشته بود. مردم جزیره درباره ی آن افسانه های عجیب و باورنکردنی میگفتند . بعضی میگفتند که پرتقالی ها از زیر دریا تونلی ساروجی و طولانی از داخل جزیره و قلعه تا ساحل روبرو در بندر و نخل ناخدا کشیده بودند و بوسیله ی آن در مواقع خطر یا طوفان از جزیره به بندر می آمده اند. از بقایای قلعه پیدا بود که سالها ساختن آن طول کشیده . پرتقالیها تخته سنگهای عظیم را که از آن در ساختن دیواره ها و برجهای چهارگانه استفاده میشده از کوههای جزیره بر شانه های کارگران و برندگان جنوبی ایران حمل میکرده اند. قلعه دارای دو آب انبار بزرگ و کلیسا و چهار برج بلند بوده که هنوز بقایای آن ها بر جای مانده بود . لوله های زنگ زده ی توپ ها و گلوله ها در گوشه و کنار قلعه دیده میشد .

 در جزیره دیدنی های بسیار و آثاری از ساختمانهای قدیمی دیده میشد. مدرسه ی راهنمائی جزیره را معماری هنرمند و اهل چک اسلواکی که مرد عجیبی بود ساخته بود. او که  جری پولاک   نام داشت بعلت شیفتگی به جزیره و مناظر بکر و عجیب آن اکثر اوقات در جزیره بود و برای خود در کنار دریا منزلی ساخته بود که از طرح قلعه و برجهای آن الهام گرفته بود . چندی بعد من بطور اتفاقی با او آشنا شدم . از اینکه او فارسی را به آن خوبی با تمام اصطلاحات و ظرایف آن صحبت میکرد سخت متحیر شدم . آرشیتکت کاردان و نقاش ماهری بود . بعدها دانستم او شاعر و نویسنده نیز هست و شاعران کلاسیک و معاصر ایران را می شناسد و با آثارشان نیز آشنائی دارد

چند روز بعد از آشنائی با ناخدا عبدل ، روزی عصر بعد از تعطیل مدرسه بقصد دیدنش بطرف مرانه رفتم. ناخدا عبدل در ساحل بر شن های پاکیزه نشسته بود و نخ محکم قلاب را در دست داشت . بی اعتنا به هر چه خیره بر آب ها غرق در خود بود . هنگامیکه به کنار او رسیده و سلام کردم سر بالا کرد و با دیدن من لبخندی بر لب آورد . نگذاشتم برخیزد و در کنارش بر شن ها نشستم . حال و احوالی کردیم و من سیگاری به او تعارف کردم . گفت :   ممنون من سیگار نمی کشم فقط تو خونه قلیون می کشم اونم کم گفتم:   کار خوبی میکنی ، چطور ؟ هنوز چیزی صید نکردی ؟ گفت :  نه خیلی وخ نیس که اومدم   هر دو سکوت کردیم و به موج های کوچک و آرام دریا نگاه کردیم . آفتاب خم شده بر آب ها بطرف مغرب میرفت . رنگ زرد و درخشان آن بر دریا انعکاس متلاطمی داشت . پرنده های ماهی خوار بر فراز سر ما پرواز می کردند . بعضی اوقات یکی از آنها همچون نیزه ای تند از بالا بدرون آب فرو میرفت و لحظه ئی بعد با ماهی کوچکی بر منقارش بسوی آسمان پرواز میکرد . با خود می گفتم شکارچی واقعی این ها هستند که از آن چنان ارتفاعی می توانند ماهی ها را در زیر آب ببینند و به صید آن بپردازند.

قایقی از روبروی ما با سرعت به جزیره نزدیک میشد. خط سفیدی از کف های آشفته پشت قایق شیار می کشید و پهن میشد. دو مرد در قایق بطرف ما دست تکان دادند . حتماً ناخدا عبدل را شناخته بودند . به ناخدا گفتم :   وضع صید چطور است همیشه می تونی با دست پر به خونه برگردی ؟   ناخدا بعد از چند لحظه سکوت گفت:   نه همیشه ، صید به اتفاق بستگی داره و به خیلی چیزای دیگه . یه وخ می بینی یه روز چن تا ماهی درشت و حسابی دس میده ، به رخ هم دو سه روز مرتب با دست خالی به خونه بر میگردم . توکل به خدا ، هر چه اون بخواد  

نسیم خنکی از روبرو می وزید موجهای کوچک به آرامی بر شنهای ریز و براق ساحل فرو می نشستند، پشت هر موج ، موج دیگری پیش می آمد و نرم و آسوده بر شنها پهن میشد و سپس جریان کوتاهی از آبهای آن بطرف دریا بر می گشت . آفتاب دو سه نیزه بالاتر از افق مغرب ، بر آب ها بازتابی زرد و بنفش داشت . ابرهای رقیق و پراکنده آفتاب را با رنگی قرمز و کبود در خود فرو می پوشاندند . از گوشه و کنار ابرها پرتوی درخشان از خورشید مغرب بر دریا می افتاد. غروب فرا میرسید. ناگهان ناخدا با حرکتی سریع نخ قلاب را کشید و با چالاکی و سرعت دست دیگرش را پیش برد ، آنگاه با عصبانیت و تأسف گفت:  اه چه  مول   (۳) کرد، گمونم   گیم  (۴) را برد   بعد شروع کرد به کشیدن نخ . گفتم : چی شد ناخدا ؟ گفت :   یه ماهی بزرگ بود ، غفلت کردم ، باید حواسم را جم میکردم. گیمو برداشت برد ، لعنتی!   گفتم عیبی نداره از نو طعمه بزن . گفت نه دیگه داره غروب میشه ، باید برای نماز بر گردم .

چند روز بعد، وقتی ظهر مدرسه تعطیل میشد، احسان در کلاس بمن نزدیک شد و گفت : بابام گفته شب بیاین خونه ی ما . گفتم   سلام منو به بابات برسون بگو راضی بزحمت شما نیستم ، خیلی ممنون   احسان با کمروئی گفت :   نه آقای معلم زحمت نیس حتمن بیایین ما خوشحال میشیم . بابام از شما خوشش اومده میگه شما معلم خوبی هستین  گفتم :   بابات به من خیلی محبت داره حالا که اصرار داری باشه شبی یه نیم ساعت می یام . اما لازم نیس شام چیزی درس کنین باشه ! از طرف من از او تشکر کن و بگو زحمت شام نکشن ، همین جوری یه نیم ساعتی می یام  احسان سرش را که زیر انداخته بود با کمروئی بلند کرد و گفت :  آقا حتمن بیایین ها باشه!  گفتم باشه احسان حتمن مییام . بعد خداحافظی کرد و رفت.

آن روز عصر ، بعد از غروب راه افتادم . احسان خانه شان را نشانم داده بود . نزدیک مسجد اهل سنت پشت قلعه بود. وقتی به آن جا رسیدم احسان را منتظر خودم دیدم . با خوشحالی و لبخند جلو آمد و سلام کرد و گفت   خوش اومدین بفرمایین بابام منتظرتونه » با او بداخل منزل رفتم . خانه ای بلوک ساز و فقیرانه اما بزرگ و جادار بود. با باغچه ی نسبتاً بزرگی که در آن سه نخل و یک درخت لیمو و سبزی کاشته بودند. دورادور باغچه را با تور ماهیگیری گرفته بودند . ناخدا عبدل جلو آمد و در حالیکه لبخند میزد گفت : به به خوش اومدین آقا معلم خوش اومدین بفرمایین ، بفرمایین   و مرا به داخل اتاقی که در زیر ایوانی سیمانی و بلند قرار داشت راهنمایی کرد. یاالله گفتم و بداخل رفتم . اتاق بزرگ و جاداری بود که با پوششی از دو سه حصیر سه تکه ی نایلون و قالی ماشینی فرش شده بود.

حال و احوال کردیم و کمی از هر در گپ زدیم . احسان با سینی استکان و فلاکس چای بداخل آمد. آن ها را کنار پدر گذاشت و خود در گوشه ئی مؤدبانه نشست . دقایقی بعد دو نفر مرد وارد شدند. یکی از آنها که نسبتا جوان بود داماد ناخدا بود و دیگری همسایه ی آنها با آنها احوالپرسی کردم و عبدل آنها را روبروی من کنار دیوار دعوت به نشستن کرد. سپس چای ریخت و جلوی ما گذاشت . دقایقی بعد دو نفر دیگر از اهالی وارد شدند و آنها هم بعد از دست دادن و احوال پرسی گوشه ئی نشستند . از هر دری گفتگو می شد. یکی از مردان که با جری پولاک  کار میکرد از رفتار عجیب او میگفت و از اینکه چقدر با کارگران و اهل جزیره خوب رفتار میکند و حقوق آن ها را مرتب و بیشتر از حد معمول می پردازد . میگفت : به طوری فارسی حرف میزنه که آدم باورش نمیشه اون خارجی باشه ، بعد از من پرسید : آقا معلم این یارو کجا فارسی یاد گرفته ؟ گفتم : والله نمیدونم این برمیگرده به هوشیاری و استعداد او . شایدم خیلی وقته تو ایرانه. مرد دیگری گفت : قا معلم مردم میگن زن آقای جری با شهبانو همکلاس بوده راسته؟گفتم : من نمیدونم شاید. یکی از حاضرین گفت :   مردم در این باره خیلی حرفا میزنن . خدا میدونه » ناخدا گفت :   اون هر که میخواد باشه اما معلومه که مرد درستی یه . چقدر به مردم جزیره خدمت کرده و مدرسه ساخته ، به هتل کنار دریا میخواد درست کنه ، برای کارگرام میخواد خونه بسازه. چن وخ پیش به مصیب که زنش مریض شده بود خیلی کمک کرد ، در حالیکه همین مصیب چن وخ پیش با او دعوا کرده و بش فحش داده بود.

مجلس گرم می شد و هر کس چیزی میگفت . در این موقع سه نفر از مردها برخاسته خداحافظی کردند و رفتند من هم می خواستم بروم و نمی خواستم شام بمانم . اما در این وقت احسان با قهوه جوش و فنجان هائی در سینی وارد اتاق شد. دیده بودم که اهل سنت به قهوه فاله در مجالس عادت دارند . با خود گفتم بعد از صرف قهوه خواهم رفت . قهوه فاله ربطی به فال قهوه نداشت . به شیرینی همراه با قهوه, فاله می گفتند . قهوه ی سیاه و تلخ را در فنجان کوچکی احسان بدستم داد و شیرینی هم که حلوا مسقطی بود تعارف کرد. اگر کسی از این رسم بی خبر باشد تا زمانیکه فنجان را وارونه به دست صاحب خانه یا قهوه گردان ندهد او مرتباً  در فنجانش قهوه خواهد ریخت . من که از این رسم باخبر و از قهوه خوشم نمی آمد با صرف همان ته فنجان ، آن را وارونه به او دادم و تشکر کردم.

در این لحظه سر و صدایی شنیدیم . یکی از اهالی با دست پاچگی و شتاب به داخل اتاق آمده و بیخ گوش ناخدا عبدل حرفی زد . ناخدا با تعجب و با صدائی بیم زده و بلند گفت : چی چی گفتی . خودکشی کرده کجا ؟ بشین آروم حرف بزن . لااله الا الله عجب حکایتی . به آنها نزدیک شدم و گفتم : چیه چه خبره ناخدا ؟ عبدل آشفته و پریشان گفت : چیزی نیس آقا معلم این بابا میگه جرى خودکش کرده به بعد به آن مرد گفت تا واقعه را آرام و شمرده بگوید : او گفت : ما غروبی با مصیب و قنبر رفته بودیم پهلوی جری - قرار بود برای خونه هائی که میخواس بسازه بنا و کارگر پیدا کنیم - وختی ما رفتیم خونه ش او تنها و مست مست بود به زبون خارجی یه چیزائی میگفت و عصبانی بود. ما گفتیم برگردیم و فردا صب که حالش جا اومد با او حرف بزنیم . من تو خونه م داشتم نماز می خواندم . بعد از بانگ اذان بود . همین طور که داشت نمازم تموم می شد و میخواسم مهر و تسبیح جانماز رو جمع کنم یهو عباس پسر مصیب بدون اینکه در بزنه اومد تو و با رنگ و روئی زرد بمن گفت : خالو بیا که جری پولاک یه مشت قرص خورده و افتاده تو اتاق - دهنش کف کرده هر چی صداش میکنم جواب نمیده . بابام منو فرستاد به شما بگم . دنبال دکترم رفتن, نبوده . اونوخ منم با عجله رفتم و دیدم راس میگن : جری دراز به دراز افتاده بود رو فرش داخل اتاق . یه عالمه قرص خورده بود. رفتیم درمانگاه دنبال دکتر ، کسی نبود حالا اومدم از شما بپرسم چه کنم ؟ »

ناخدا عبدل گفت : عجب چطوری خودکشی کرده ، این بابا که اهل این حرفا نبود . بعد ناخدا از من عذر خواست و گفت: باید برم ببینم چی شده . شما تشریف داشته باشین شام حاضره من الانه بر میگردم . گفتم نه ناخدا من واسه شام نیومدم و اشتها هم ندارم . متشکرم باشه منم با شما می یام باید برم خونه . آنگاه ناخدا و آن مرد در جلو و من و عباس پسر مصیب پشت سرشان از خانه خارج شدیم.

روز بعد احسان برایم تعریف کرد که پس از پیدا کردن دکتر , جری پولاک را به درمانگاه برده و معده اش را با پرمنگنات شستشو داده اند و میگفت  بابام میگه حالا دیگه حالش خوبه ، از مرگ نجات پیدا کرده از او پرسیدم : حالا جری کجاست ؟  و احسان گفت : گمونم  خونه شه . عصر همان روز که برای گردش هر روزه به ساحل مرانه رفتم . ناخدا را دیدم که مشغول کار همیشگی خود بود . نخ قلاب را بدست گرفته و خیره به امواج دریا می نگریست . سایه ی قلعه تمام ساحل را فرا گرفته بود و سلام کردم و نزدیک او بر ساحل شن نشستم . از حال جری پرسیدم. ناخدا با صدای بم و آرامی گفت : حالش خوبه . من نمیدونم چرا همچه آدمی باید دس به خودکشی بزنه . اون که همه چیز داره . پول وسیله ، زن ، زندگی ، دیگه چه مرگشه که خودکشی کنه ؟ . اگه یه آدم فقیر و بدبختی بود هیچ اما این مرد آخه چی کم داره ؟ گفتم:   ناخدا منو تو که نمیدونیم . حتماً کارش دلیلی داشته بی خودی که کسی از این کارا نمیکنه . عبدل مدتی خاموش ماند و بعد آهسته گفت:   خدا خودش میدونه.   نسیم ملایمی میوزید و امواج کوچک در زیر پای ما آهسته بر شنهای ساحل غلط میزدند و آرام میگرفتند. با فرو رفتن قرص خورشید در آنسوی افق مغرب ، در آبها ، خفاش های کوچک از برج کهنه ی قلعه به پرواز در آمدند. مردم جزیره به این خفاش‌ها مشک بالی   میگفتند که یعنی موش بالدار و اسم بی مسمائی هم نبود . تنها هنگام شب بود که خفاش ها از سوراخ سنبه های تاریک قلعه بیرون می آمدند و در کنار ساحل به پرواز در می آمدند .

به ناخدا گفتم : قبل از اینکه در معدن کار کند چه میکرده است . او در حالیکه همچنان به روبروی خود بر آب ها می نگریست پس از کمی تأمل گفت :   اون وختا جوون بودم . تو لنجائی که میرفتن مسقط یا هند جاشوئی میکردم . بعضی وختا سفرمون ماهها طول می کشید و تا زنگبار و عدن هم میرفتیم . از این جا خرما وسفال و حصیر می بردیم و از اون جا هم ادویه و نارگیل و بعضی وختا هم چندل و چیزای دیگه بار میزدیم.

گفتم :   ناخدا حتمن خاطرات شنیدنی و خوبی از اون سفرها داری ، میشه برام چند تا از اونا را تعریف کنی ؟   ناخدا که نخ را داشت از دریا می کشید گفت :   ها خیلی چیزا دیدم آقا معلم ، خیلی چیزای عجیب و غریب . اسم   ملمداس رو شنیدی ؟ گفتم : بله یه چیزایی شنیدم . انگار پری دریائی یا چیزی از این قبیل باشه . ناخدا گفت :   نه پری دریائی به چیز دیگه س . ملمداس بالاتنه ش مثل پری دریائی و یه زن خیلی قشنگ و اغوا کننده س . او ماهیگیرای تنها را گیر می باره افسونشون میکنه . ماهیگیرای جوون و تنها هم عاشقش میشن . بس که قشنگه . بعد ملمداس اونا را دعوت میکنه بطرف خودش ، اونا هم که اون همه زیبائی سحرشون کرده چشم و گوش بسته بطرف او میرن . فقط بالاتنه ملمداس شکل زنه پائین تنه ش که زیر آبه وحشتناکه دو پا داره مثل دو تا اره ی تیز . به محض اینکه به ملوان یا ماهیگیرو بطرف خودش کشید اونو می بره طرف پاهاش و کار اونو می سازه . من به بار اونور سلامه  با قایق تنها رفته بودم ماهیگیری . نزدیک غروب بود . یه هو یه آوازی شنیدم. آواز قشنگی که اسم منو صدا میزد . تا رومو برگردوندم طرف صدا اونو دیدم که با تمام جوونی و زیبائی مثل یه دختر پونزده ساله با پستونای گرد برجسته و گیسوئی بلند و سیاه به من لبخند میزد . دل تو سینه م ریخت . تو عمرم زنی به این قشنگی و زیبائی ندیده بودم. آدم وسوسه میشد . من اما یه هو عقل اومد تو سرم . اسم خدا رو بر لب آوردم و تو دلم گفتم :خدایا خودت بفریادم برس. به محض اینکه سه مرتبه اسم خدا رو بردم به هو اون رفت زیر آب و غیب شد.

ناخدا قلاب را بالا آورده بود و داشت طعمه را جابجا میکرد . آخرین پرتوهای آفتاب فرو رفته ، آسمان و دریا را برنگ ارغوانی در آورده بود.

پرندگان دریائی با بالهای زرد و ارغوانی از نور آفتاب در بالای سرمان پرواز می کردند .زمستان ۱۳۸۱

(۱) مرانه : نام محله ای در جزیره هرمز . (۲) بولت : وزنه ای از جنس سرب که برای سنگین شدن قلاب ، به انتهای آن گره می زنند. (۳) مول : به دام افتادن ماهی در زیر آب (۴) گیم : کرم و طعمه ای که برای به دام انداختن ماهی به سر قلاب ماهیگیری می زنند .

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.