شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

سقط جنین- علی پاینده

دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۲۹ ب.ظ

امروز بچه یمان را سقط کردیم. من و پروانه. اولش باورم نمی شد. با خودم می گفتم دختره ی عوضی می خواهد با حیله مرا تیغ بزند. ناگهانی گفت. خیلی ناگهانی. ناگهان زنگ زد و گفت: مجید، من الان یک ماه است که از تو حامله ام.

گفتم: چی، چی گفتی؟!

ازم می خواست که همان لحظه چهارصد هزار تومان به حسابش بریزم تا بچه را بیندازد. می گفت که اگر کمکم نکنی به خدا حلالت نمی کنم. مدتی بود که آن پروانه ی همیشگی نبود. یکجورهایی ازم فرار می کرد. عصبی شده بود. تا چیزی می گفتی هر چه از دهنش درمی آمد بار آدم می کرد. اس ام اس فحش می داد. قبلاً اصلاً اینجوری نبود. سعی کردم آرامش کنم. از یک طرف با خودم فکر می کردم که همه اش نقشه است و از طرف دیگر با خودم می گفتم که اگر یک در صد هم راست بگوید چه؟ پشت تلفن که رویم نشد. بهش اس ام اس دادم که این فیلم ها را کی یادت داده؟ مژگان؟

مژگان دوست صمیمی اش بود. از آن قالتاق های روزگار بود. هزار تا پسر را می برد لب چشمه و تشنه برمی گرداند. از یک طرف اس ام اسِ فحش می داد و می گفت که خدا لعنتت کند و از سوی دیگر می نوشت که بابا من حامله ام، جواب آزمایش و سونوگرافی دارم، چرا باور نمی کنی؟!

ازش خواستم که بیاید تا ببینمش. گفت که همین الان می آیی؟ گفتم که نه. طول می کشد. گفت که من نزدیک خانه ام. چکار می کنی، می ریزی یا بروم گردنبندم را بفروشم؟

درست مانند این کارتون ها که یک فرشته و یک دیو روی شانه ی چپ و راست آدم می نشینند و یکی می گوید که این کار را بکن و دیگری نظر مخالفش را دارد شده بودم. از یک طرف با خودم می گفتم که دروغ می گوید و اصلاً راست هم که بگوید، بِدَرَک، بگذار برود هر کار می خواهد بکند و از طرف دیگر با خودم می گفتم که گناه دارد، اگر راست بگوید چه؟ برود گردنبندش را بفروشد؟! با خودم فکر می کردم که ما همیشه پیشگیری می کردیم و محال است حامله شده باشد و اصلاً از کجا معلوم که کار من باشد؟ شاید کار دیگری باشد و حالا می خواهد بیندازد گردن من. نکند با خانواده اش نقشه ای برایم کشیده باشند؟! تمام داستان های قسمت حوادث روزنامه که فلان باند خانوادگیِ تبهکار برای فلان مرد فلان نقشه را ریختند و حسابی تیغش زدند می آمد جلوی چشمم و می رفت. با خودم می گفتم که در این قعطیِ شوهر یا می خواهند دخترشان را که از دیگری حامله است بیندازند به من و یا شاید هم نقشه کشیده اند که پول وَلمی ازم بگیرند تا رهایم کنند.

برایم می نوشت که برو به جهنم. اصلاً نخواستم کمکم کنی. دیگر نمی خواهم ببینمت.

یکجورهایی بهش وابسته شده بودم. عقل حکم می کرد که حالا که کار بدینجاها کشیده شده و ممکن است حسابی شَر بشود ولش کنم اما نمی دانم چرا نمی توانستم.

شب تا صبح راحتم نگذاشت. مدام اس ام اس می داد. برایش نوشتم اصلاً اگر بچه ی من باشد که حق نداری دستش بزنی. می گفت که رفته و هزار جور قرص خورده و از عطاری داروی گَرمی گرفته و خورده و از فلان خیابان دویست هزار تومان قرص شیاف و سیزوپرستو و چمی دانم فلان و فلان خریده و سعی کرده بچه را بیندازد اما نشده. به شوخی ازش می پرسیدم که حالا دختر است یا پسر؟ مگر تو همیشه دلت دختر نمی خواست؟ می گفت که این بچه حرام زاده ست. چرا تو نمی فهمی! من این بچه را نمی خواهم. من بچه می خواستم اما نه اینطوری. برایش نوشتم که حالا که این طور است اگر می خواهی من پولش را بدهم باید برویم دکترِ خودم. نوشت که بسیار خوب، فردا صبح اول وقت بیا تا با هم برویم. فردا صبحش هزار تا کار داشتم. گفتم که صبح اول وقت نمی شود. اولش زیر بار نمی رفت اما سرانجام نوشت که خیلی خوب، ساعت دو بیا در دانشگا. گفتم که باشد تا دست از سرم بردارد که بتوانم کمی بخوابم.

صبح باز اس ام اس بازی ها و زنگ هایش شروع شد. جواب زنگ ها را که نمی دادم. اس ام اس می داد که بِدَرَک. می روم گردنبدنم را می فروشم. بعدش هم می آیم جواب سونوام را نشانت می دهم که تو مطمئن باشی که دروغ نگفته ام و می روم پِیِ کارم. هیچ وقت حلالت نمی کنم. امیدوارم که خانه خراب بشوی. همیشه نفرینت می کنم. برایش می نوشتم که حالا کی خواست تو را ول کند. نترس. کنترل اعصابت را حفظ کن. می نوشت که بابا من از تو حامله ام. چرا باور نمی کنی؟ باید بیندازمش. پول لازم دارم. می گفت که می رود و همین الان گردنبندش را نصف قیمت می دهد به دختر همسایه. می گفتم که چنین کاری نکن. می گفت که گردنبند را بهش داده ام. می نوشتم که برو پَسَش بگیر. می نوشت که من شش هفته است که حامله ام. می گفتم که شش هفته است که حامله ای و هیچی به من نگفته ای؟! دروغ می گویی. یکبار می گویی یک ماه و بار دیگر می گویی شش هفته؟! می گفت که بابا من جواب آزمایش دارم. بیا تا همه اش را نشانت بدهم. می نوشتم که اصلاً از کجا معلوم که بچه ی من باشد؟! می نوشت که بچه ی تو باشد؟؟؟ کثافت من غیر تو با کی بودم!!!

همه اش با خودم می گفتم که نکند همین اس ام اس ها فردا برای دادگاه مدرک باشد؟ نباید در جواب ها دقت کنی؟ می دانستم که مدارک دیگری هم دارد. از جمله چندین عکس. عکس هایی که بعضی شان نیمه برهنه بود. عکس هایی که بعضی شان مرا در حال بوسیدنِ او نشان می داد. او هیچ گاه نگذاشته بود که من ازش عکس بگیرم اما خودش گنجینه ی عکس های من بود.

کمی پیش از دو زنگ زد. گفت که من دانشگاهم تمام شده. می آیی دنبالم یا بروم؟ داد می زد که مجید، یادت هست که می گفتم از اولش پیشگیری کن. یادت هست که می گفتم با هم رفتن حمام درست نیست. حالا هم باید پایش وایستی.

گفتم که می آیم.

راه ربع ساعته ای که همیشه سریع بود این بار هزار سال برایم طول کشید. هزار تا فکر آمد توی سرم و رفت. یکبار انقدر توی فکر بودم که نزدیک بود بزنم به مردی که داشت از وسط خیابان رد می شد. اصلاً ندیده بودمش. شانس آوردم که پرید آن طرف.

برعکسِ همیشه که طول می کشید تا بیاید و خیلی وقت ها کلی مرا معطل می کرد این بار درست درِ دانشگاه نشسته بود. تا مرا دید آمد. نگذاشت حتا ثانیه ای نگاه دیگر دخترهای دَرِ دانشگاه کنم. عینک آفتابی زده بود اما مشخص بود که کلی گریه کرده. حالت چهره اش آن پروانه ی همیشگی نبود. در پژو را باز کرد و نشست کنارم. حرکت کردم. گفت: خُب! که من دروغ می گویم!

گفتم: حالا چرا اخم کرده ای. اخم هایت را باز کن.

گفت: ساعت سه باید در مطب دکتر باشیم.

گفتم: مطبش کجاست؟

آدرِسِ جایی در جنوب شهر را داد که من درست بلد نبودم اما مطمئن بودم که تا آنجا خیلی فاصله است. دست کرد داخل کیفش و جعبه ای را درآورد. درِ جعبه را گشود. گردنبدی درون جعبه بود. گفت: گفتی گردنبدنت را نفروش، رفتم پسش گرفتم.

گفتم: حالا واقعاً این طلاست؟!

عصبانی گردنبند را برگرداند درون کیفش.

گفتم: قرار بود جواب آزمایش هایت را برایم بیاوری.

دوباره دست برد درون کیفش. پاکتی درآورد. چند برگه ی بزرگ و کوچک درون کاغذ بود. گفت: ببین، ایناها. این عکس بچه ست. این هم پنج هفته و پنج روز.

گفتم: اینجوری که من نمی فهمم. صبر کن تا بایستم.

جای خلوتی را پیدا کردم و ایستادم. کاغذها را گرفتم. روی چند تا از کاغذها عکس های کوچک سیاه و سفیدی چسبیده بود. همه اش انگلیسی بود. آن هم نه انگلیسیِ عادی، اصطلاحات سخت. وانمود کردم که دارم کاغذها را می خوانم و دقیقاً می فهمم که چه نوشته. زیرچشمی حالت چهره اش را نگاه می کردم. می خواستم از عکس العملش بفهمم که راست می گوید یا نه. روی یکی از کاغذها چشمم به واژه یNegetive  افتاد. فریاد زدم: اینکه نوشته منفی!

انگشتش را گذاشت روی صفحه و گفت: نگاه کن. Positive. یعنی مثبت. اگر از صفر تا ده باشد یعنی منفی. از پانزده به آن طرف یعنی مثبت. مال من بیست و پنج است.

ناخن بلندِ لاک زده اش را گذاشت روی عدد بیست و پنج. همه ی کاغذها را گذاشتم داخل پاکتش. گفتم: بگو به جان رؤیا حامله ای.

رویا بچه ی چند ماهه ی خواهرش بود. می دانستم که بیشتر از هر چیزی در دنیا این کودک را دوست دارد. عینکش را درآورد. با آن چشم های آبیِ درشتِ نیمه خیسش صاف در چشم هایم نگاه کرد. گفت: به جان رؤیا حامله ام.

گفتم: بگو به جان رؤیا از من حامله ای.

گفت: به جان رؤیا من با هیچ کس دیگری نبوده ام.

به سمت پشت چرخیدم و پاکت نامه را گذاشتم عقب ماشینم زیر یک سری از وسایل. گفت: داری چکار می کنی؟!

گفتم: اگر می خواهی من کمکت کنم این ها باید مال من باشد.

گفت: مال تو باشد. به هر کس هم که می خواهی نشانش بده. من واقعاً حامله ام.

استارت زدم و ماشین را روشن کردم. دست بردم سمت دنده که دستش را گذاشت روی دستم. متوقف شدم. نگاهش کردم. یکبار دیگر، راست در چشم های آبی اش. خیلی قاطع گفت: مجید، این کاغذها آبروی من است. یک وقت دست کس دیگری نیفتد.

گفتم: نه.

حرکت کردم. گفتم: باید درِ یک عابر بانک بایستیم، من مانده ی موجودی بگیرم.

چشم چشم کردم و این طرف و آن طرف را نگاه کردم. گفتم: تو وضع مالیِ مرا بهتر از هر کسی می دانی. الان توی این موقعیت، با این مشکلاتی که من دارم، هزار تومان هم برایم هزار تومان است.

گفت: من هم این ها را می دانستم که بهت چیزی نگفتم. آن روز را یادت هست که از عطاری داروی گرمی گرفتیم. گفتم اگر با این چیزها افتاد، که افتاد. اگر نشد بعد بهش می گویم. آن روز را یادت هست که رفتیم درمانگاه جواب آزمایشِ مادرم را بگیریم؟ بعد من به تو زنگ زدم و گفتم مادرم باید یک آزمایش دیگر هم بدهد و دارد می آید و تو برو؟ برای مادرم نبود، برای خودم بود. یکی از همین برگه ها بود که دست توست. کلی نشستم و گریه کردم. پرستاری آمد و کنارم نشست. گفت چی شده؟ بچه ی دوست پسر است؟ گفتم بله. همان آدرس مغازه ای را داد و گفت که برو قرص شیاف و سیزوپرستو بخر. همان روز رفتم و دویست هزار تومان قرص خریدم.

چشمم به عابر بانکی افتاد. پارک کردم. دو عابر بانک کنار هم بود. هر دو کارتم را از کیفِ سامسونیتم برداشتم و رفتم بیرون. البته کارتِ حساب اصلی ام درون کیفم نبود. چون پول زیاد توش بود همراهم این وَر و آن وَر نمی بردم. مردی در عابر بانک کناری ایستاده بود. از هر دو حسابم پرینت حساب گرفتم. یکی صد هزار و خورده ای و دیگری سیصد و پنجاه هزار تومان. کاغذِ موجودی ها را برداشتم و راه افتادم سمت ماشین که مرد صدایم زد. گفت: آقا، کارتتون.

برگشتم و کارت جا مانده ام را از دست مرد که به سمتم دراز شده بود گرفتم. داخل ماشین که نشستم گفتم: تا حالا امکان نداشته که من کارتم را در عابر بانک جا بگذارم.

دوباره حرکت کردم. کمی که جلو رفتیم گفتم: من و مریم هزار بار شب تا صبح با هم بودیم. هیچ وقت هم پیشگیری نکردیم و حامله نشد. آن وقت تو با این همه پیشگیری رفتی و حامله شدی؟!

مریم دوست دختر قبلی ام بود. راجع بِهِش بارها به پروانه گفته بودم. اینکه آن یکی در همخوابگی بهتر بود را همیشه به رُخَش می کشیدم. این که آن یکی شب از خانه جیم می زد و تا صبح می آمد پیشم و تو هیچ گاه شب تا صبح نیامدی. بغض آلود گفت: این هم از بخت سیاه من است.

نگاهش کردم. قطره اشکی از زیر چشم آبی اش سرازیر شد روی پوست سفیدش. پارک کردم. گونه اش را بوسیدم. خیس بود. گفتم: قربونت برم، اینجوری نگو.

دوباره حرکت کردم. گفت: یک جایی بایست. من باید پیش از عمل نوشیدنی بخورم.

لحن حرف زدنش تغییر کرده بود. انگار یکجورهایی با حرکت من آرام شده بود. دوباره چشم چشم کردم و گشتم دنبال سوپری. گفت: صبحی به دکتره بیانه داده ام. دویست هزار تومان. قرار شده است برود و سوزن بخرد.

لبخندی روی لبم نقش بست. گفتم: پس دویست هزار تومان هم بِهِش داده ای. خوب است.

گفت: ازش پرسیده ام که دردش چقدر است. پرسیده است که آیا در دوره ی ماهانه درد داری؟ گفته ام کمی. گفته است دردش یک کمی بیشتر است.

گفتم: حالا خیلی هم به گفته های این دکتر اعتماد نکن. فکر نکنم دردش انقدر کم باشد.

بلندتر ادامه دادم: حالا اصلاً این دکتره کی هست؟ بلایی سرت نیاورد؟

گفت: نه. مطمئن است. معرفی اَم کرده اند. این عمل غیر قانونیست. هر کسی آن را انجام نمی دهد. مُعَرِفَم یکبار پیشش این کار را کرده. می گوید که کارش عالیست. اصلاً هم درد ندارد.

گفتم: حالا خیلی هم به حرف های این مردم اعتماد نکن. دو تا از دوست هایم رفته بودند تایلند. احمق ها همراه تور نرفته بودند. اِدِعاشان می شد که زبان بلدند. یک جایی تایلندی ها غافلگیرشان کرده بودند و دار و ندارشان را برده بودند. شانس آورده بودند که همه ی پولشان آن روز همراشان نبود. آن وقت جلوی این و آن آی پُز می دادند! مردمِ ایران همینجوری اند. اَلَکی پُز می دهند.

چهره اش رفت در هم. مدتی چیزی نگفت. دستش را گرفتم. نرم و لطیف بود. گفتم: حالا نگران نباش.

گفت: نگران نیستم عزیزم.

درِ سوپری ای پارک کردم. پیاده شد. وقتی برگشت آب معدنی و آب میوه ای دستش بود. گفت: تو نمی خوری؟

گفتم: نه خوشگلم.

درِ آب معدنی را باز کرد. نِیِ آب میوه را زد سرِ جایش. ذره ای از این می خورد و ذره ای از آن. گفت: چند روز بعدش دوباره رفتم و آزمایش دادم. زنیکه با یک حالتی می گفت، خانم مثبت است. مثبت. تبریک. قلبش هم تشکیل شده. نگاه کنید، این جای عکس است.

دوباره نگاهش کردم. دوباره قطره اشکی از زیر چشم آبی اش سرازیر شده بود روی پوست سفیدش. دوباره من پارک کردم و گونه اش را بوسیدم. این بار او دست مرا گرفت و فشرد. گفت: رفتم دکتر زنان. اَزَش پرسیدم که دوباره قرص بخورم یا نه؟ گفت می توانی دوباره قرص بخوری، اما اگر می خواهی مطمئن شَوی برو سقط کن. پرسیدم حالا کِی قرص بخورم؟ گفت چهارشنبه. آن روز یکشنبه بود. پرسیدم حالا چرا چهارشنبه! نمی شود همین حالا قرص بخورم؟ دکتر گفت چرا می شود همین حالا هم قرص بخوری. اما من بِهِت گفتم چهارشنبه که تا آن موقع فکرهایت را بکنی.

نِیِ آب میوه را به دهان برد و قُلپی دیگر نوشید.

هر چه به محل آدرس نزدیک تر می شدیم چهره اش بیشتر در هم می رفت. مشخص بود که استرس دارد. مدام ازش می خواستم که راهنمایی کند. می گفتم که من اینجاها را درست بلد نیستم. برعکسِ من او همه جای شهر را مثل کف دست بلد بود. با انگشت اشاره می کرد که از این خیابانِ فرعی برو و بعد از آنجا بپیچ و اینجوری و آنجوری. یادم می آمد که موقع گشتن به فلان خانه اشاره می کرد و می گفت که این خانه ی پدرِ فلان فوتبالیستِ معروف است و آن یکی منزل فلان کشتی گیر است و این باغِ بزرگ مالِ فلان دکترِ معروف. برعکس من او همه جا را مثل کف دست بلد بود. ناگهان گفتم: پروانه، این دکتره مطمئن است، یک وقت بلایی سرت نیاورد؟ نَکُشَدَت بِیَندازَدَت روی دست من؟ نمی خواهی قبلش با سمیه مشورت کنی.

سمیه خواهر بزرگ ترش بود. در داروخانه کار می کرد. جیغ زد: سمیه؟! او که می رود همه چیز را می گذارد کَفِ دست مادرم.

مدت دیگری که رانندگی کردم گفتم: پروانه، نمی شود نِگَهَش داریم؟ اصلاً می رویم و ازدواج می کنیم.

تصنعی این وَر و آن وَر را نگاه کردم و گفتم: این دور و بَرها دفتر ازدواج و طلاق نیست؟ اجازه ی پدرت را گرفته ای؟

گفت: این بچه حرام زاده است. مشخص می شود که تاریخ تشکیلش پیش از ازدواج ماست. بله، اگر خارج از ایران بودیم من هم از خدایم بود که نِگَهَش داریم ولی فکرش را بکن، من الان دخترِ خانه ام. فردا توی خانه ی پدرم شکمم بیاید بالا. مردم چه می گویند؟!

گفتم: ولی من خداییش همیشه دلم می خواست که بچه داشته باشم. بیا و خداییش بی خیال این کار بشو. هم برای تو خطرناک است، هم برای دخترمان. تو نمی توانی پدر و مادرت را ول کنی؟

بارها وقتی در آغوش هم بودیم راجع به اینکه بچه یمان دختر باشد یا پسر و اسمش چه باشد صحبت کرده بودیم. هر دومان دختر را ترجیح می دادیم اما راجع به اسمش اختلاف نظر داشتیم. بارها راجع به اینکه پروانه پدر و مادرش را ول کند و بیاید پیش من صحبت کرده بودیم. آن وقت هایی که پروانه از رفتار مردسالارانه ی پدر و برادرش در منزل دلگیر بود و یا حتا آن وقت هایی که پدر یا برادرش رویش دست بلند کرده بودند. گفت: پدر و مادرم را نه.

گفتم: تا دیروز که از خدایت بود!

گفت: گفتم که مهریه نمی خواهم. نگفتم که بچه سر راهی یَم همینجوری بیایم توی خانه ی تو.

مدتی هر دو ساکت شدیم. گفت: تو که می گویی از کجا معلوم که بچه ی من باشد، می دانستی با آزمایش DNA مشخص می شود. اولش من باید از تو شکایت کنم. بعد دادگاه هر دو مان را می فرستد آزمایش DNA.

گفتم: خُب چقدر خوب. ما که متأهل نیستیم که سنگ سارمان کنند، فوقش این است که با هم ازدواج می کنیم. بیا و بچه را نگه داریم.

گفت: دادگاه می گوید اول هر دوتان بروید جرم قانونی تان را بکشید، بچه هم برود یتیمخانه، بعد که از زندان آزاد شدید حالا بشینیم تصمیم بگیریم که بچه را بِهِتان بدهیم یا نه.

راست نشست و اَخم کرد. پای راستش را اَنداخت روی پای چپ و دست ها را روی سینه قفل کرد به هم. باز مدتی هر دو ساکت بودیم تا من گفتم: پروانه راهنمایی یَم کن. من این وَرها را درست بلد نیستم.

دوباره عادی نشست و شروع کرد به آدرس دادن. می گفت که نزدیکیم. همین حالاست که برسیم. استرسش کم کم داشت به من هم سرایت می کرد. مدتی نگذشت که گفت بایست. همینجاست.

 

 

جنوب شهر بود. چند بلوار آن طرف تر از منزل خودِ پروانه. جای دقیق خانه اش را که درست بلد نبودم. همیشه سر خیابان پیاده می شد. می گفت که از اینجا را پیاده می رود. می گفت که صحیح نیست مردم ما را با هم ببینند. او اینجوری می گفت اما من می دانستم که علتش چیز دیگریست. او هم مثل مریم می ترسید که اگر روزی بخواهد ازم جدا شود من بیایم و جلوی در و همسایه آبروریزی راه بیندازم. شاید هم این دخترها حق داشتند. روزی که مریم ازم جدا شد واقعاً هر کاری ازم برمی آمد. جوری گرفتار عشقش شده بودم که اگر جای دقیق خانه اش را بلد بودم حتا احتمال داشت بروم و مثل این سناریوهای عشقیِ روزنامه ها توی صورتش اسید بپاشم. ولی مریمِ زرنگ هیچ گاه نگذاشته بود من جای دقیق منزلش را یاد بگیرم. بعد هم به راحتی رفت و با یکی دیگر ازدواج کرد. اولش آتشی بودم اما به تدریج آتش این عشق سرد و سردتر شد. و بعد هم پروانه آمد و مریم به کل فراموش شد.

برعکسِ منِ احمق پروانه کل جیک و پیک زندگی ام را می دانست. اینکه کجا مغازه دارم و آپارتمانم توی کدام مجتمع است و حتا منزل پدرم در فلان محله ی بالای شهر است. به در زرد رنگی که به نظر می رسید متعلق به طبقه ی اول یک دو طبقه ی کوچک باشد نگاه کردم. درست بعد از پیچ کنار گذر پل سیمانی ای بود. از این پل های با عظمت که تازگی ها شهرداری روی تمام بلوارها می ساخت تا دیگر چهارراه و چراغ خطری نباشد و ماشین ها بی ترافیک از دو سمت در حال حرکت باشند.

پروانه موبایلش را درآورد. با غریبه ها همیشه خیلی با کلاس حرف می زد. گفت: خانم دکتر، من الان درِ مطبم. بیایم بالا.

به نظر می رسید که این به اصطلاح خانم دکتر هنوز نیامده است و از آن ورِ خط دارد به پروانه می گوید که توی راه است و کمی دیگر می آید. صحبتش که تمام شد رو کرد به من و گفت: من قبلاً به این دکتره گفته ام که شوهرم یک کمی سختگیر است. بیا خودت ازش بپرس تا مطمئن بشوی که حامله ام. بعد که مطمئن شدی پول را بهش بده.

گفتم: کارت بکشم دیگر.

متعجب و عصبانی گفت: مگر از عابر بانک پول نگرفتی؟

گفتم: نه. فقط پرینت حساب گرفتم. مگر خودت ندیدی؟!

گفت: نه من کِی دیدم! فکر کردم پول گرفتی.

گفتم: خُب حالا خبری نیست. می رویم و کارت می کشیم.

گفت: اینطوری قبول نمی کند. باید حتماً پول نقد باشد. این عمل غیر قانونیست. هیچ وقت قبول نمی کند کارت بکشی. کارت خودش یک مدرک است. زودباش. تا دکتر می آید برویم از یک عابر بانک پول بگیریم.

دوباره حرکت کردم. گفتم: پروانه آدرس بده. کدام سمت بروم؟

گفت: مستقیم برو. حتماً یک جایی عابر بانک هست.

گفتم: پروانه، به خدا کارت بکشیم بهتره است. خودش یک جور مدرک است.

گفت: نمی شود. من قبلاً سؤال کرده ام. قبول نمی کند. همینجوریش هم با کلی التماس قبول کرده است.

گفتم: خُب اگر سَرَت کلاه گذاشت چی؟ اگر یک وقت بلایی سَرَت آورد چی؟

گفت: این دکتره مطمئن است. اصلاً برای همین چهارصد هزار تومان می گیرد. وگرنه با صد هزار تومان هم می شد این کار را کرد. منتها من آمده ام جایی که دکتر بالای سَرَم باشد. نرفته ام توی این خانه ها یک پیرزنی دست بکند توی آنجایم بچه را بکشد بیرون. کارِ این دکتر تضمینیست.

دلخور گفتم: نمی دانم، خودت می دانی. ولی مطمئن باش اینجوری اگر مدرکی در کار نباشد، فردا اگر اتفاقی اُفتاد این خانم دکترت به راحتی می زند زیرش.

چشمم به عابر بانکی افتاد. باز دو عابربانک کنار هم بود. باز مردی در عابربانکِ کناری ایستاده بود، انگار که همه چیزِ آن روز از قبل توی کتاب تقدیرمان برنامه ریزی شده باشد. پارک کردم. به پروانه گفتم: چقدر می خواهی، دویست هزار تومان؟

گفت: نه، مگر بهت نگفتم که چهارصد هزار تومان می خواهد. من صبحی فقط پنجاه هزار تومان بهش بیانه داده ام.

یادم اُفتاد که قبلاً گفته بود که دویست هزار تومان بیانه داده است. گفتم: حالا سیصد و پنجاه هزار تومان که بهمان پول نمی دهد.

گفت: چرا؟! تو که توی حسابت پول بود.

گفتم: توی حسابم پول بود اما عابر بانک توی روز فقط دویست هزار تومان به آدم پول می دهد نه بیشتر. تازه من یکبار صبحی شصت هزار تومان پول گرفته ام.

گفت: مطمئینی؟

گفتم: خودت بیا تا مطمئن شَوی.

هر دو پیاده شدیم. اولین کارتم را زدم توی دستگاه. کارتی که صد و خورده ای تویش بود. تا آنجا که پول می داد موجودی اش را خالی کردم. دومی را زدم توی دستگاه. روی دکمه ها زدم و به عدد نوشتم دو میلیون ریال. گفتم: پروانه، نگاه کن.

دکمه ی ثبت را زدم. نوشت خواسته ی شما امکان پذیر نیست. یا یک چیزی در این مایه ها. گفتم: دیدی پروانه. چون من یکبار صبحی ازش پول گرفته ام حالا دویست هزار تومان نمی دهد. برویم همین را بهانه کنیم کارت بکشیم که مدرک هم باشد.

عصبی گفت: نه، قبول نمی کند. باید راه دیگری پیدا کنیم.

عصبی ناخن دستش را می خورد. ناگهان گفت: تا آنجا که می شود پول بگیر، باقیش را بریز به کارت خودم تا از آن پول بگیریم.

همان کار را کردیم. پیش خودم فکر می کردم که باقیش را پروانه از حساب خودش برنمی دارد چراکه دویست هزار تومان قبلاً به دکتر داده است اما برعکس پروانه بعد از جابجایی کارت خودش را هم زد و از حساب خودش هم برداشت کرد. جوری که دقیقاً شد سیصد و پنجاه هزار تومان. بعد از این کار هر دو سوار ماشین شدیم. دور زدیم و برگشتیم. از مسیرهایی که من درست بلد نبودم. حالا دوباره آنجا بودیم. بعد از پیچِ کنار گذر پُلِ سیمانی، روبروی درِ زرد رنگی که به نظر می رسید متعلق به طبقه ی اول یک دو طبقه ی کوچک باشد، انگار که آن در زرد رنگ نمادِ دروازه ی جهنم بود که می خواست به روی من و پروانه باز شود و پشت آن وکیلان دوزخ منتظرمان بودند تا به حساب گناه هامان رسیدگی شود.

پروانه در را باز کرد تا پیاده شود. یک آن ناخودآگاه دستش را گرفتم. متعجب نگاهم کرد، باز چشم در چشم، خیره، با آن چشم های آبیِ درشتش. گفتم: پروانه.

گفت: چی شده؟!

گفتم: درِ ماشین را ببند.

در را بست. گفتم: پروانه، این عمل خطرناک است. می رویم و ازدواج می کنیم، اگر واقعاً حامله ای، و از من هم حامله ای، گناه دارد. بگذار بیچاره را نگه داریم. خداییش من همیشه دلم بچه می خواسته. وقتی به بچه های هم سن و سال های خودم نگاه می کردم، که همگی ازدواج کرده بودند، و یکی، و گاهی هم دوتا بچه داشتند، همیشه دلم می خواست که من هم مثل آن ها یکی داشته باشم. یکی را داشته باشم که فردا که پیر و ضعیف شدم، دستم را بگیرد. که فردا روز اگر جایی حقی اَزَم ضایع شد، و من پیر و فرتوت بودم، برود و از حقم دفاع کند. بیا و بی خیال این کار شو.

سرش را انداخت پایین. گفت: فکر می کنی من خودم دلم می خواهد؟! فکر می کنی من خودم به این کار راضی ام؟! دیشب کلی باهاش حرف زده ام. دستم را گذاشته ام روی شکمم و باهاش حرف زده ام. گفته ام، می خواهی بیایی اینجا چه کنی، دنیای به این کثیفی! بارها توی این مدت این کار را کرده ام.

سرش را بلند کرد. باز در چشم هایم نگاه کرد. باز با آن چشم های آبیِ درشتش که تا عمق وجود آدم نفوذ می کرد. گفت: این خانم دکتر روز اول اَزَم پرسید، چند مدل قرص مصرف کرده ای؟ گفتم شانزده مدل. گفت خانم ببین، این بچه نمی خواهد بمیرد. شانزده مدل قرص مصرف کرده ای و باز نمرده است! بیا و بی خیال این کار شو. شاید خدا راضی نیست که این بچه بمیرد. اولش بهش گفته بودم که ما ازدواج کرده ایم و این بچه از شوهرم است. اما بعد بهش حقیقت را گفتم که ما فقط دوستیم. و آن وقت بود که راضی شد این عمل را انجام دهد. عملِ کورتاژ. بله، بهش می گویند کورتاژ.

پروانه بار دیگر سرش را انداخت پایین. چشم هایش را بست. زیر چشم هایش کامل خیس بود. بله، کاملاً مطمئن بودم که از زیر چشم های بسته اش اشک جاریست. اشکی نَم نَم. به مانند نم نمِ ابتدای باران و یا آن وقت هایی که بهار است و باران می آید اما نه کامل و بهش می گویند نم نم. گفت: یکبار هم چند روز پیش رفتم و ایستادم وسط جاده. همان بلوار نزدیک خانه یمان که همیشه پیاده ام می کنی. گفتم خدایا، تو که این بچه را نمی کشی. می خواهی بیاید به این دنیای به این کثیفی. پس من و  بچه را هر دو با هم بِکُش. ماشینی بوق کشان آمد. بوق بوق. اما بهم نزد. کشید کنار. نزدیک بود چپ بشود. بعد هم ایستاد و کلی جلوی مردم ضایعم کرد. هر چه از دهنش در می آمد بهم گفت. نه، نمی شود. ما خانواده ی تُرکیم. توی فامیلمان اگر بفهمند که چنین اتفاقی افتاده حسابی شر می شود. حتا برای خودِ تو هم شر می شود.

پروانه چشم هایش را گشود. داد زد: نه... نمی شود.

در را باز کرد و پیاده شد. من هم از پِی اَش. هر دو حرکت کردیم سمت دَرِ زرد رنگ. دروازه ای که انگار ورودیِ دوزخ بود. و پشت آن...  وکیلان جهنم...  به انتظار...  ایستاده بودند.

 

 

ساختمان قدیمی ای بود. دختری در سمت راست پشت میزی نشسته بود. موهای رنگ شده ی طلایی اش از زیر روسری پیدا بود. تازه متوجه شدم جایی که ما باید برویم زیرزمین است. پله هایی سفید رنگ که در سمت چپ امتداد می یافت به سمت پایین. از بیرون اصلاً معلوم نبود که این ساختمان زیرزمین هم دارد. انگار که از دری زرد رنگ وارد جهنم بشوی و تازه متوجه بشوی که گناهت انقدر سنگین است که جایگاهت در طبقات پایین باشد نه همان اول. به دنبال پروانه که پیش از من وارد شده بود رفتم پایین. بالا دیوارها گچی بود که رویش را رنگ کرده بودند اما پایین همه جا کاشی شده بود. کاشی های سفید رنگِ کوچک که به دیوار چسبیده بود و از نوع و مدلش معلوم بود که مربوط به سال ها پیش است. خانم دکترِ پروانه در لباس یک دست سفید و روسریِ قهوه ای پشت میزی در طبقه ی پایین نشسته بود. متنی را از قبل روی کاغذ آرم داری که معمولاً نسخه رویش می نویسند نوشته بود. گفت: بیا عزیزم، خودت و شوهرت این را امضا کنید.

از لهجه اش معلوم بود که شهری نیست. تا اسم امضا آمد به بهانه ای حرکت کردم سمت بالا. دَمِ در ایستادم و وانمود کردم که در ماشینم مشکلی است. شروع کردم به وَر رفتن با سوئیچ و دزدگیر تصویریِ ماشینم. پروانه از پشت سرم آمد. گفت: مجید بیا این را امضا کن.

از مدرک بودن این امضا واقعاً می ترسیدم. از اینکه یک وقت پروانه واقعاً طوریش بشود و همه ی کاسه کوزه ها بشکند سرِ من. آرام، جوری که فقط خودمان بشنویم گفتم: من چه را امضا کنم! خودت یک مدل امضای دیگر بزن پایش.

پروانه ترسان پشت سرش را نگاه کرد. او هم آرام گفت: می فهمند.

گفتم: چه می فهمند! سریع امضا کن تا نیامده.

پروانه امضای دیگری روی برگه کرد. استامپی دستش بود. گفتم: با انگشت دیگرت انگشت بزن.

پروانه بار دیگر پشت سرش را نگاه کرد و انگشتِ دیگری غیر از انگشت اشاره را زد داخل استامپ و انگشت زد. یک آن چشمم به متنِ نوشته افتاد. پروانه ی حیدری و مجید رحیمی. اسمِ هر دومان را نوشته بود و پشتش کلمه ی رضایت و از این جور چیزها. پروانه باز به پشت سرش نگاه کرد. باز گفت می فهمند. گفتم: از کجا بفمند. مگر اینکه تو خودت آتو دستشان بدهی. نترس. عادی رفتار کن.

پروانه برگشت که برود داخل. یک آن ایستاد. برگشت به سمتم و گفت: تو دیگر می توانی بروی.

در چهره اش اثری از رضایت بود. گفتم: نه. من همینجام. داخل ماشین.

پروانه برگشت سمت داخل. من حرکت کردم سمتِ ماشین. دو گام برنداشته بودم که صدای محکمِ بسته شدنِ در پشت سرم شنیده شد. سریع به سمت در برگشتم. در بسته شده بود. پروانه حالا تنها در اعماق دوزخ بود. به این طرف و آن طرف نگاه کردم. چشمم به دخترِ موطلایی اُفتاد که کیف به دست داشت دور می شد. گویی ساعتِ کارش تمام شده بود و او حالا داشت می رفت. شاید خود او بود که به عنوان آخرین وکیل و مسئول بستنِ دروازه ی ورودی در را بسته بود. رو بِهِش گفتم: خانم، این در بسته شد.

بد اخلاق گفت: در بزنید، در را برایتان باز می کنند.

و بی توجه رفت. رفتارش زننده بود. در نزدم. برگشتم داخل ماشینم. هنوز ننشسته بودم که پروانه زنگ زد. گفت: مجید، سریع یک دستگاه معاینه ی سایز کوچَک بخر بیار.

گفتم: دستگاه معاینه دیگر چیست؟

گفت: داروخانه ها دارند. بپرس، خودشان بهت می گویند.

گفتم: من خیلی پول همراهم نیست.

گفت: خیلی نمی شود. خانم دکتر چقدر...

مدتی گوشی از گوشش دور بود. انگار که داشت با آن خانم دکترِ دهاتی حرف می زد. دوباره صدایش بلندتر و واضح شد و گفت: هزار هزار و پانصد تومان بیشتر نمی شود.

گفتم: داروخانه کجاست؟ من این وَرها را درست بلد نیستم.

گفت: مستقیم برو. آخرهای همین بلوار هست. از مردم بپرس، بهت می گویند. فقط زود.

دوباره حرکت کردم. برای بار هزارم در آن روز. در جاده ی سرسام آور زندگی، در بلواری به سوی ابدیت. هر چه جلو می رفتم و چشم چشم می کردم داروخانه ای نبود. پروانه چنان هولم کرده بود که نمی توانستم جایی بایستم و از کسی بپرسم. همه اش از خودم می پرسیدم که چرا نرسیدم و اگر رد شده باشم و داروخانه را ندیده باشم چی؟ عاقبت تصمیم گرفتم بایستم و از مغازه دارها بپرسم. هنوز کامل سرعتم را کم نکرده بودم که دیدمش. درست برِ بلوار بود. یک داروخانه ی بزرگِ سه در. پارک کردم و وارد شدم. در آن ساعتِ روز واقعاً بیش از حدِ تصور شلوغ بود. به دخترِ سفید پوشی که پشت قسمت تحویلِ دارو بود گفتم: خانم، دستگاه معاینه ی سایزِ کوچک دارید؟

گفت: صبر کنید آقا.

رو کرد به مرد دیگری که روبرویش بود و مشغول صحبت شد. مدتی صبر کردم. مُدام این پا و آن پا می کردم. پشت سرِ من مرد دیگری وارد شد و او هم مثل من سریع به دختر سفارشِ دارویی داد. دختر از او هم خواست تا منتظر بماند تا نوبتش شود. بعد که صحبتش با مرد روبرویی اش تمام شد و داروهایش را داد، اول رو به من کرد و گفت: خُب، چی می خواستین؟

گفتم: دستگاه معاینه ی سایزِ کوچک دارید؟

گفت: کمی صبر کنید، باید نگاه کنم.

رو کرد به مرد دیگری و گفت: خُب، شما چی می خواستین؟

مرد سفارش دارویی را داد. دختر رفت و داخل داروخانه مشغول گشتن شد. به اطراف نگاه کردم. چند مردِ دیگر هم پشت پیشخوان ایستاده بودند و با مردمِ آن سمتِ دیگر صحبت می کردند. واقعاً که داروخانه ی بی حساب کتابی بود. هر کس که وارد می شد همینطوری می رفت سمت یکی از آن ها و باهاش صحبت می کرد و بعد سفارشش را می گرفت و پولش را هم همانجا بدون مراجعه به صندوق می داد. صدایی گفت: سایز کوچیک نداریم. متوسط داریم.

به دخترِ سفید پوش که روبرویم ایستاده بود نگاه کردم.

با موبایلم زنگ زدم به پروانه. زود گوشی را برداشت و زودتر گفت: کجایی؟

گفتم: تازه رسیده ام به داروخانه. می گوید، سایز کوچیک نداریم. متوسط داریم. چکار کنم؟

صدای پروانه دور شد. مشخص بود که گوشی را از گوشش دور کرده و با آن خانم دکتر مشورت می کند. گفت: همان را بخر. فقط ترو خدا زودباش.

قطع کرد. به دخترِ سفیدپوش گفتم که همان را بدهد. پلاستیکی به نظر می رسید. رنگش شفاف بود. پرسیدم: چند می شود خانم؟

گفت: هزار و پانصد تومان.

حساب کردم و آمدم بیرون. سوار ماشین شدم و حرکت کردم. حالا نمی دانستم که چطور باید برگردم؟! بریدگی ای نبود. بلوارِ چند بانده همینطور امتداد می یافت تا بی نهایت. ناگاه چشمم به غذای بیرون بری افتاد. با خودم گفتم که چقدر خوب می شود اگر غذای سریع السیلی داشته باشد و منِ گرسنه را سیر کند. کنار گرفتم و پارک کردم. وارد که شدم به تابلوی لیست غذاها نگاه کردم. قیمت هاشان به نسبت آنجاها که من می رفتم واقعاً مناسب بود. آنجا هم دختری پشتِ پیشخوان بود. گفتم: خانم، یک چیزی می خواهم که سریع آماده بشود.

گفت: خورشت بادمجان پنج هزار تومان. اِستَمبولی پولی هشت هزار تومان.

گفتم: همان خورشت بادمجان را بدهید. فقط یک کمی سریع تر.

قبض زد و من پرداخت کردم. نشستم به انتظار. حالا انگار که از ساعتِ کارشان گذشته بود، کارکنان آشپزخانه هِلِک هِلِک کنان مشغول جمع و جور کردنِ سفارش بودند. چند بار مجبور شدم به دختر تذکر دهم که ترو خدا کمی سریع تر. هنوز غذا را تحویل نگرفته بودم که پروانه زنگ زد. گفت: چی شد، آمدی؟

گفتم: تازه توی داروخانه نوبتم شده. الان می آیم.

گفت: وای ی ی. زودباش.

قطع کرد. سفارشم را گرفتم و باز سوارِ ماشین شدم. حرکت کردم. باز در جاده ای بی انتها که بریدگی ای نداشت. به پل سیمانیِ دیگری رسیدم. با خودم فکر کردم که از کنارِ پل، درست مانند همانجایی که در پلِ قبلیِ کنار درِ زرد رنگِ دروازه ی جهنم بود، می بایست محل دور زدن و برگشتی در کار باشد. همان کار را کردم. گفتم همان باید راه دور زدن و بازگشت به سمت دروازه ی جهنم باشد. مدتی که پیش رفتم، به نظرم خیابان ها جور دیگری آمد. دو دل بودم که راهِ بازگشت را درست آمده ام یا نه. حالا دیگر پروانه ای کنارم نبود که همه جای شهر را مثل کف دستش بلد باشد. تنها بودم. تنهای تنها در جاده ی پر خطر زندگی. و پروانه تنهاتر میان وکیلانِ جهنم. هر چه پیش تر می رفتم استرسم بیشتر می شد. ناگاه نگاهم به دو عابر بانکِ کنار هم افتاد. همان ها که ازشان پول برداشت کرده بودیم. خیالم کمی راحت شد. اما باز استرس داشتم که اگر باز مسیر را گم کنم چه؟ جلو رفتم. جلو و جلوتر. ثانیه ها و دقیقه ها هم مثل من جلو می رفتند. پروانه منتظر بود. هر از چند گاهی زنگ می زد. صدایش پشت موبایل هر بار مضطرب تر و بی رمق تر بود. اگر همان دستگاه هزار و پانصد تومانی که اصلاً نمی دانستم برای چیست و به چه دردی می خورد و کاربردش چیست حکم مرگ و زندگیِ پروانه را داشت چه؟ جاده تمام شد. یعنی به جاده ی دیگری ختم شد که انحراف پیدا می کرد به چپ. یعنی چه؟ نمی بایست این طور باشد! داشتم به کجا می رفتم؟ حتا اسم آنجایی که دروازه ی جهنم بود را بلد نبودم تا از کسی بپرسم که باید به کدام سو رفت. حتا جرأت نداشتم به پروانه زنگ بزنم که چکار باید بکنم و از کدام سو بروم. باز جلو رفتم. جلو و جلوتر. مدام به این سو و آن سو نگاه می کردم. گاهی هم پشتِ سر. ناگاه نگاهم به پل سیمانی افتاد. همان که دروازه ی جهنم از پیچِ کنار گذرش رد می شد. همان که تعداد زیادیش را شهرداری ساخته بود تا راه های گذرِ مردم به سمت بهشت و جهنم آسان تر باشد. پشت سرم بود. هزار بار خدا را شکر کردم. در اولین بریدگی دور زدم. پروانه دوباره زنگ زد. جیغ می زد که کجایی؟ گفتم گم شده بودم. گفتم که من اینجاها را درست بلد نیستم. اگر می شود بیا بیرون تا پیدایت کنم وگرنه می ترسم که دوباره گم بشوم. خوشبختانه پیدا شد. کمی جلوتر. نمی دانم چه تعداد از افراد در تاریخ بشریت وجود داشته اند که از پیدا کردنِ راه دوزخ و دیدن دروازه ی جهنم انقدر خوشحال شده باشند. دیدمش. همان درِ زرد رنگ. و این پروانه نبود که در ورودیِ آن ایستاده بود. خانم دکترِ دهاتی بود. همان سر دسته ی وکیلانِ جهنم. سریع پارک کردم. دستگاه هزار و پانصد تومانی ای که نمی دانستم چیست و به چه کاری می آید را برداشتم و سریع رفتم به سمتش. لبخند زد. دستگاه را گرفت. می خواست برود که گفتم: خانم، یک وقت طوریش نشود.

با آن لهجه ی دهاتی اش گفت: نه شما خیالت راحت. یک ربع ساعتی صبر کنید، الان تمام است.

و رفت. در را محکم به رویم بست و رفت. حتا نگذاشت داخل شوم تا ببینم آن سو چه خبر است و وکیلانِ دوزخ چه بر سرِ پروانه می آورند. حالا من تنها بودم. و پروانه تنهاتر. پشت دروازه ی جهنم.

 

دوباره به ماشین برگشتم. بهترین کار در این اوضاع برای وقت گذرانی سیر کردنِ شکم و رفع گرسنگی بود. درِ پلاستیکِ حاویِ غذای یک بار مصرف را باز کردم. طعمش بد نبود. تند تند تمامش کردم. حالا که غذا تمام شده بود واقعاً نمی دانستم که چه کنم و چگونه وقتم را بگذرانم. فقط ربع ساعت بود. ربع ساعت! زمانِ بسیار بی ارزشی در سال های زندگی. اما آن روز ثانیه ها قصد کرده بودند که هر کدامشان هزار سال بگذرند. واقعاً دستم به کاری نمی رفت. کاری که استرس را کم کند و زمان را بگذراند. نه حال و حوصله ی گوش دادن به موسقی را داشتم و نه حسِ باز کردن کتابی که روی صندلیِ عقب داشتم. فقط ربع ساعت. ربع ساعت بگذرد تا ببینم که سرانجامِ آن روز قرار است چه بشود. دیر گذشت. بسیار دیر اما عاقبت گذشت. صدایش آمد. صدای درِ دروازه ی زرد رنگ. به سمتش نگاه کردم. این بار پروانه بود در ابتدای ورودی اش. رنگ به چهره نداشت. سریع در را بست و حرکت کرد سمتم. گفتم که الان است که بیفتد کفِ خیابان. آمدم که پیاده بشوم و کمکش کنم. پیش از آن سوار شده بود. من درِ باز شده ی سمتم را دوباره بستم. گفت: برو. فقط برو.

حرکت کردم. گفتم: کجا بروم؟

گفت: فقط برو. برو.

یکجوری شده بود. جوری که با خودم می گفتم که الان است که خودش هم سقط بشود. گفت: ب... چه... آمد. ب... چه... آمد.

انگشت اشاره اش را در حالی که انگشت شست از پایین مقدار کمی از آن را پوشانده بود به من نشان داد و گفت: اِن... قد... بود. اِن... قد... بود.

گفتم: حالا تو چجوری بچه را دیدی که اِنقد بود؟!

گفت: دی... دم. دی... دم. نشانم داد. انداخت... توی شیشه. گفت... این نصف ب... چه است. نص... فش. نصف... ب... چه آمد. نصف... ب... چه آمد. بقیه اش هم... با خونریزی... می آید. گفت که... با خونریزی... می آید؟

گفتم: حالا از کجا می دانی که بقیه اش می آید؟

گفت: خانم دکتره... گفت. خانم دکتره... گفت.

گفتم: حالا مطمئینی که راست گفته است؟ این همه پول اَزَت نگرفته باشد کارش هم نصف نیمه باشد، سرمان کلاه گذاشته باشد؟

گفت: نه... نه... این دکتر... کارش... تضمینیست. وای مجید. وای مجید. حالا من با این حال...  چجوری بروم خانه؟! چجوری بروم خانه؟!

گفتم: می خواهی برویم آپارتمان من؟

گفت: نه. نه.

گفتم: چکار بکنم؟

گفت: برو. فقط برو.

گفتم: کجا بروم؟

گفت: نمی دانم برو. فقط برو. یک چیزی... یک چیزی... مثل قاشق بود. کرده بود توی رحمم. هِی تکان می داد. هِی تکان می داد. خیلی درد داشت. خیلی. داشتم می مردم. خیلی وحشتناک بود. وای مجید. وای مجید. چجوری بروم خانه؟ حالم بد است. حالم بد است. حالت اسهال... اسهال استفراغ دارم.

با خودم می گفتم که الان است که توی ماشین بیاورد بالا و همه جا را به گند بکشد. یاد حرف های دوستی اُفتادم که برایم از این عمل می گفت. مربوط به سال ها پیش بود. دوستی که سال ها بود ندیده بودمش. برایم تعریف کرده بود که این عمل چقدر وحشتناک است و قیافه ی دختر را داغان می کند. برایم تعریف کرده بود که آن دختر از ماشین پیاده شده و جلوی مردم کَفِ خیابان آورده است بالا و او هم جلوی همه سرش داد می کشیده که آبرویمان را بردی. گفت: قهوه. قهوه. گفت باید قهوه بخوری.

گفتم: قرصی چیزی نباید بخرم؟

گفت: نه. نه. خودش بهم داد. خودش بهم داد. قهوه. قهوه.

گفتم: از کجا قهوه بخرم؟

گفت: سو... پری. سو... پری. قه... وه. قه... وه.

گفتم: کدام سوپری؟

گفت: فرقی نمی کند. قه... وه. قه... وه. برو... سمت خانه. برو... سمت خانه. قه... وه. قه... وه.

خدا را شکر می کردم که در مسیری بودم که به نظر می رسید به سمت منزل پروانه باشد. خدا را شکر می کردم که اَزَم خواسته بود ببرمش خانه. تا آن زمان هزار بار رسانده بودمش خانه. خود خانه که نه، سر جاده ی خانه. اما آنجا را درست بلد نمی شدم. همیشه پروانه بود که آدرس می داد و من مدام ازش می پرسیدم که درست می روم یا نه. اما حالا با آن حالِ پروانه هزار بار خدا را شکر می کردم که لااقل این یکبار حافظه ام درست کار می کند که برسانمش خانه. خا... نه. مدام می گفت... خا... نه.

چشمم به سوپری ای آن سمت خیابان اُفتاد. برای رفتن به خانه ی پروانه هم می بایست دور زد. جلوی سوپری پارک کردم. گفتم: اینجا قهوه دارد؟

گفت: دا... رد. دا... رد. زود.. باش. زود... باش. قه... وه. قه... وه.

پیاده شدم. سوپریِ چندان با کلاسی به نظر نمی رسید. از مرد پشت دخل پرسیدم: آقا قهوه دارید؟

به قفسه ای در بالای سرش اشاره کرد و گفت: کدامش را می خواهید؟

چند مدل قوطیِ آرم دار روی طبقه ای که مرد به آن اشاره می کرد گذاشته بود اما روی همه یشان نوشته بود نسکافه. نسکافه نه قهوه. گفتم: این ها رویش نوشته نسکافه. مطمئینید که همین قهوه است؟

گفت: بله که مطمئن هستم. قهوه و نسکافه یکیست.

نامطمئن از مرد خواستم که خودش یک مدل را بهم بدهد. مرد دست برد سمت قفسه و یکی از قوطی ها را بهم داد. حساب کردم و برگشتم داخل ماشین. قوطی را به سمت پروانه گرفتم و گفتم: این خوب است؟ اگر به درد نمی خورد تا بروم عوضش کنم.

بدون آنکه به قوطی نگاه کند قوطی را گرفت و پرت کرد داخل کیفش که زیر پایش بود. گفت: خوب است. خوب است. برو. برو.

حرکت کردم. گفت: وای مجید... وای مجید. دیگر توبه. دیگر توبه.

کَم کَم نزدیک خانه یشان بودیم. گفتم: حالا کجا برویم؟ همان سرِ خیابان می خواهی پیاده بشوی؟

گفت: سرِ... خیابان. سرِ... خیابان.

گفتم: این یکبار بگذار برسانمت درِ خانه. می اُفتی کف خیابان هیچ کس هم نیست که به دادت برسد.

گفت: می... بی... نَنِمان. می... بی... نَنِمان. بد... می شود. بد... می شود.

گفتم: بِدَرَک که بد می شود. بگذار برسانمت خانه. می اُفتی می میری هیچ کس هم نیست که به دادت برسد.

گفت: با... شد. با... شد.

گفتم: از کدام سو بروم؟

دستش را لرزان بالا آورد و به بردیگی ای قبل از جای همیشگی ای که پیاده اش می کردم اشاره کرد. وارد شدم. خیابانِ باریکترِ دو بانده ای بود. اشاره کرد که به انتهایش بروم و بعد دور بزنم و برگردم. با راهنمایی اش رفتم داخل کوچه ای. ناگهان گفت: همینجا... همینجا بایست.

پارک کردم. دستش را به سمتم دراز کرد و مثل دختر و پسرهایی که تازه با هم آشنا شده اند باهام دست داد. خیلی سریع و گفت خداحافظ. کیفش را برداشت و سریع پیاده شد. یکنواخت و سریع گام برمی داشت. عین آدم آهنی. اولش با خودم گفتم که این بهترین موقعیت است که جای دقیق خانه اش را یاد بگیرم. حالش جوری بود که مطمئن بودم که متوجه نمی شود دارم تعقیبش می کنم اما...  بعد با خودم گفتم که وِلَش کن. بگذار راحت باشد. درست نیست در این حال من تعقیبش کنم. کمی جلوتر از دیدم محو شد. و در پسِ پیچِ کوچه پنهان.

دور زدم و برگشتم به سمت بلوار اصلی. کمی که در بلوار اصلی جلو رفتم ایستادم و پارک کردم. گوشی موبایلم را برداشتم و زنگ زدم بِهِش. سریع گوشی را برداشت. خیلی آرام، انگار که جلوی دهانش را گرفته بود تا کسی متوجه صحبتش نشود گفت: بله.

گفتم: حالت خوب است؟ رسیدی خانه؟

با همان صدای آرام گفت: رسیدم.

گفتم: من هنوز همینجا هستم. بروم؟

گفت: برو. خداحافظ.

و بعد من حرکت کردم. به سمت خانه یمان. حدود چهل دقیقه بعد به مجتمعمان رسیدم. عصر شده بود. مردم از در خانه هاشان آمده بودند بیرون. بیشتر زن ها و بچه ها. مادرهایی که بچه هاشان را از محیط بسته آورده بودند بیرون تا کمی هوا بخورند. نگاهم به دختر بچه ی یکی دو ساله ای افتاد که وسطِ جمع بچه های بزرگ تر از خودش بود. جمعِ بچه ها با هم دویدند به سمتی. دختر بچه اولش سعی کرد همراشان برود اما بعدکه نتوانست پا به پاشان ادامه دهد برگشت به سمت مخالف. هنوز نمی توانست درست راه برود. روبرویش صندلی های سنگی ای بود که چند زن رویش نشسته بودند. دختر بچه حرکت کرد سمت زن ها. با صدای بچه هایی که تازه حرف زدن یاد گرفته اند مدام می گفت: ما...مان. ما...مان.

نگاهم مدتی روی دختر بچه ثابت ماند. روی معصومیت و زیباییِ مسحور کننده اش. بعد رو به جمع زن ها گفتم: این فقط همین یک کلمه را بلد است؟

زنِ جوانی از میان جمع زن ها بهم پاسخ داد: نه. همه حرفی می زند. منتها مامان است... که وِرد زبانش است.

علی پاینده    همراه: 09173001419    ایمیل: alipayandehjahromi@gmail.com

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.