شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

یک بار در عمر از جومپا لاهیری

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۴۴ ق.ظ

داستان کوتاه یک بار در عمر اثر جومپا لاهیری
تو را قبلاً هم دیده بودم، بار‌ها و بارها؛ آنقدر که نمی‌توانم بگویم چند بار، ولی از آن دفعه که خانواده من با خانواده تو در خانه‌مان واقع در “میدان اینمان” وداع کرد، دقیقاً لحظه‌ای است که من کم کم حضور تو را در زندگی‌ام به خاطر می‌آورمپدر و مادرت تصمیم گرفته بودند از “کمبریج” بروند؛ هدفشان برعکس تمام بنگالی‌هایی که به “آتلانتا” و یا “آریزونا” می‌رفتند، بازگشت به هندوستان بود؛ آن‌ها می‌خواستند به کشمکشی که پدر و مادرم و دوستانشان بر سر بازگشت به موطن داشتند، خاتمه بدهندسال 1974 بود.من شش سال داشتم، تو نه سالچیزی که خیلی واضح یادم می‌آید، ساعات پیش از شروع مهمانی بودمادرم داشت خانه را برای مهمان‌ها آماده می‌کردمبلمان تر و تمیز بود، بشقاب‌های کاغذی و دستمال‌های سفره بر روی میز غذا چیده شده بود، فضای اتاق‌ها پر بود از بوی خوراک گوشت گوسفند با ادویه کاری و پولو و خوشبو کننده‌ای که مادرم برای مواقع خاص می‌زد؛ اول به خودش می‌زد و بعد هم به منوقتی ذرات آن خوشبو کننده را با فشار به لباسم می‌پاشید لک سیاهی به طور موقت بر لباسی که پوشیده بودم می‌نشست.من آن شب لباسی پوشیده بودم که مادربزرگم از کلکته فرستاده بودپیژامه سفید با پاچه‌‌های باریک که کمرش آنقدر گشاد بود که دو نفر را می‌شد از دو طرفم تویش جا داد؛ به علاوه یک پیراهن “کورته” فیروزه‌ای و یک جلیقه مخملی مشکی که با مروارید‌های مصنوعی تزیین شده بودمن داشتم حمام می‌کردم و این سه لباس به شکل آراسته و مرتبی بر روی تخت پدر و مادرم گذاشته شده بودمن ایستاده بودم و می‌لرزیدم و نوک انگشتانم چروک و سفید شده بودمادرم داشت با یک سنجاق، توی کمر بسیار بزرگ پیژامه را کش می‌انداختاو پارچه ضخیم پیژامه را چین می‌داد و بند کشی را ذره ذره از میان آن رد می‌کرد و سر آخر بند را از قسمتی که پیژامه روی شکمم قرار می‌گرفت محکم گره زدبر روی درز پیژامه حروفی به رنگ بنفش که درون یک دایره قرار گرفته بودند، چاپ شده بود که مارک شرکت تولید کننده پارچه بودیادم هست که به خاطر این قضیه کمی نق زدم، ولی مادرم به من اطمینان داد که این مارک با شستن از بین می‌رود و این را هم گفت که با توجه به دراز بودن پیراهن کورته کسی اصلاً متوجه آن نمی‌شود.

دغدغه‌‌های مادر من خیلی بیشتر از این حرف‌ها بوداو علاوه بر نگرانی از بابت کیفیت و مقدار غذا نگران آب و هوا بود.آن روز غروب اداره هواشناسی پیش بینی کرده بود که برف می‌آید و این موقعی بود که پدر و مادرم و دوستانشان ماشین نداشتندبیشتر مهمانها، و از جمله شما، محل زندگی شان با ما، پیاده، پانزده دقیقه هم نمی‌شد، چه آن‌هایی که در محله‌‌های پشت “هاروارد” و “امآیتی.” زندگی می‌کردند و چه آن‌هایی که در آن سوی پل “مس اونییو”ولی بعضی خانه‌هایشان دور تر بود و به همین خاطر از “مالدن” یا “مدفورد” یا “والتهام” با اتوبوس و یا مترو می‌آمدند.مادرم در حالی که مو‌های مرا خشک می‌کرد، در مورد پدرت گفت: «فکر کنم دکتر چودوری بتواند بقیه مهمان‌ها را با ماشینش به خانه‌هایشان برساند.» پدر و مادر تو کمی از پدر و مادر من بزرگتر بودند، آن‌ها مهاجران با تجربه‌ای بودند، ولی پدر و مادر من نهآن‌ها در سال 1962 هندوستان را ترک کرده بودند؛ یعنی قبل از اینکه قانون پذیرش دانشجویان خارجی تغییر کنددر حالی که پدر من و سایر مرد‌ها تازه داشتند در امتحان ورودی دانشگاه شرکت می‌کردند پدر تو دکترایش را گرفته بوداو با ماشینش (یک “ساب” با صندلی‌های سطلیبه محل کارش که یک شرکت مهندسی در “آندوور” بود می‌رفتشب‌های خیلی زیادی بود که جایی مهمانی می‌رفتیم و وقتی تا دیر وقت می‌ماندیم و من هم بر روی یک تخت غریب خوابم می‌برد من را سوار همین ماشین می‌کردند و به خانه می‌آوردند.

مادر‌های ما دو تا وقتی که مادر من حامله بود با هم آشنا شدندمادر من البته هنوز خبر نداشت که حامله است؛ او احساس گیجی می‌کرد و بر روی یک نیمکت در یک پارک کوچک نشستمادرت بر روی یک تاب سوار بود و آرام جلو عقب می‌رفت و تو سوار تاب بغلی بالای سر مادرت در هوا اوج می‌گرفتیدر این هنگام بود که مادرت متوجه یک زن جوان بنگالی که ساری بر تن داشت، شدمادرت با لحن مؤدبانه‌ای پرسید: «حالتان خوب است؟» او به تو گفت که از تاب پایین بیایی و بعد تو و او مادرم را تا خانه همراهی کردیددر همان موقع بود که مادرت حدس زد که شاید مادر من حامله استآن‌ها فوراً با هم دوست شدند و وقتی پدر‌های ما سر کار می‌رفتند، آن دو روز‌‌های خود را با هم می‌گذراندندآن‌ها درباره زندگی گذشته خود در کلکته صحبت می‌کردند؛ مثلاٌ خانه زیبای مادرت در “جودپور پارک” با گل‌های قرمز هیبیس – ک – س و بوته‌‌های گل سرخ که در پشت بام خانه شکوفه می‌دادند، و آپارتمان کوچک مادرم در “مانیکتالا” که در بالای یک رستوران کثیف و دوده گرفته یک پنجابی قرار داشت که در آن هفت نفر در سه اتاق کوچک زندگی می‌کردنداگر مادر من و مادر تو در کلکته بودند، احتمال آشنایی شان خیلی کم بود.مادر تو در یک صومعه درس خوانده بود و دختر یکی از برجسته‌ترین وکلای کلکته بود، مردی که پیپ می‌کشید و عاشق هر چیز انگلیسی بود و در “باشگاه یکشنبه” عضویت داشتپدر مادر من کارمند اداره پست مرکزی بودمادرم تا قبل از اینکه به آمریکا بیاید نه پشت میز غذا خورده بود و نه روی توالت فرنگی مخصوص بیمار‌ها نشسته بوداین تفاوت‌ها برای آن‌ها در کمبریج که هر دو تایشان به یک اندازه تنها بودند، بی‌معنی و بی‌ربط بوددر اینجا آن‌ها با هم خرید می‌کردند، و از دست شوهر‌های خود شکایت می‌کردند، و یا در خانه ما غذا درست می‌کردند و یا در خانه شما، و وقتی پخت غذا تمام می‌شد، غذا‌ها را بین خودمان تقسیم می‌کردیمآن‌ها با هم بافتنی می‌بافتند، و وقتی یکی از کاری که در دست داشت خسته می‌شد، بافتنی‌اش را با دیگری عوض می‌کردمن وقتی به دنیا آمدم، پدر و مادر تو تنها دوستانی بودند که به بیمارستان آمدندمن روی صندلی بلند قدیمی تو غذا می‌خوردم؛ کالسکه‌ای هم که من را سوارش می‌کردند و در خیابان می‌گرداندند، مال تو بود.
همانطور که هواشناسی پیش‌بینی کرده بود، وقت مهمانی هوا برفی شد و آن‌هایی که دیر کرده بودند با پالتو‌هایی پوشیده از برف و خیس، خودشان را رساندند و ما پالتوهایشان را از میله پرده حمام آویزان ‌کردیممادرم تا سال‌ها کارش این بود که ماجرای مهمانی آن شب را تعریف کند؛ اینکه وقتی مهمانی تمام شد پدرت چندین نفر از مهمان‌ها را به خانه‌هایشان رساند و حتی یکی از زوج‌ها را به جای دوری مثل “برینتری” برد و اینکه پدرت خودش ادعا می‌کرد که رساندن مهمان‌ها به خانه‌هایشان برای او کار سختی نیست و اصلاً از همه این‌ها گذشته این آخرین فرصتی است که او برای رانندگی کردن در آمریکا داردآن روز‌‌های قبل از رفتن شما، پدر و مادرت یک بار دیگر پیش ما آمدند تا قابلمه‌‌ها و تابه‌‌ها و وسایل کوچک و ملحفه‌‌ها و پتو ها، بسته‌‌های نیم استفاده شده آرد و شکر، و شامپو‌ها را بیاورندما تا چند وقت به این وسایل می‌گفتیم وسایل مادر تومثلاً مادرم می‌گفت: «برو ماهیتابه پارول را برایم بیاور»، یا می‌گفت: “فکر کنم باید درجه توستر پارول را پایین بیاوریم.» مادر تو پلاستیک‌های خرید پر از لباس‌هایی را که فکر می‌کرد شاید به درد من بخورد هم آورده بود؛ این لباس‌ها مال تو بودند.مادرم آن‌ها را کناری گذاشت و وقتی چند سال بعد از میدان اینمان به یک خانه جدید در “شارون” رفتیم لباس‌ها را در آورد و داخل جا لباسی من قرار داد، چون دیگر اندازه من شده بودندآن لباس‌ها بیشتر زمستانی بودند، و لباس‌های زمستانی هم در هندوستان به درد تو نمی‌خوردندبیشترشان تی‌ـ شرت و پلیور یقه اسکی آبی و قهوه‌ای بودند و از نظر من اصلاً هم قشنگ نبودندخیلی سعی کردم آن‌ها را نپوشم، ولی مادرم چیز دیگری به من نمی‌داد و من هم مجبور بودم پلیور‌ها و بوت‌های پلاستیکی تو را در روز‌های بارانی بپوشمیکی از روز‌های زمستان مجبور شدم پالتو تورا بپوشم؛ خیلی از آن بدم می‌آمد و همین باعث شده بود از تو هم که صاحب آن بودی بدم بیایداین پالتو به رنگ آبی و مشکی بود و آستر نارنجی رنگی داشت و دور تا دور کلاهش هم تزئینات قهوه‌ای خاکستری زبری داشتمن هیچ وقت نتوانستم خودم را عادت بدهم که زیپ سمت راست پالتو را ببندم چون این باعث می‌شد با بقیه دختر‌های توی کلاس فرق داشته باشم؛ آن‌ها کاپشن‌های پفی به رنگ صورتی و بنفش داشتندوقتی به پدر و مادرم گفتم آیا امکان دارد برایم یک پالتو نو بخرند گفتندنهمی‌گفتند، پالتو، پالتو است دیگرمن بد جور دلم می‌خواست از شر آن پالتو خلاص شومدلم می‌خواست گم و گور شود.

خیلی از پسر‌های هم کلاسی من از این نوع پالتو‌ها داشتند و من همیشه آرزو می‌کردم یکی از این پسر‌ها آن پالتو را از رخت آویزی که در تورفتگی تنگ و باریک توی کلاس قرار داشت و ما در انت‌های روز به طرف آن می‌شتافتیم تا لباسهایمان را برداریم و بپوشیم، اشتباهی بردارد و با خود ببردولی مادرم اصلاً فکر خرید یک پالتو نو را به ذهن خود راه نمی‌داد و حتی یک برچسب را که اسم من بر روی آن حک شده بود، در داخل پالتو اتو کرداو این ایده را از مجله “گود هاوس کیپینگ” [خانه داری خوبکه مشترکش بود، یادگرفته بود.
بالاخره یک روز آن را در اتوبوس مدرسه جا گذاشتمیک روز نه چندان سرد در اواخر زمستان بود، شیشه‌‌های اتوبوس پایین بودند، همه مسافر‌ها لباس‌های گرم خود را در آورده بودندمن آن روز سوار یک اتوبوس دیگر شده بودمراننده اتوبوس که زن بودمن را در محله‌ای که معلم پیانو ام، خانم “هنسی”، زندگی می‌کرد پیاده کردموقع پیاده شدن، وقتی به جلوی اتوبوس آمدم، راننده به من گفت با احتیاط به آن طرف خیابان بروماو اهرمی را که در را باز می‌کرد کشید و در باز شد و هوای بسیار خوشبویی فضای اتوبوس را پر کرد.چیزی نمانده بود که بدون آن پالتو از اتوبوس پیاده شوم، ولی بلافاصله صدای یک نفر را از توی اتوبوس شنیدم که با صدای بلند گفت: «هیهمااین را فراموش کردی!» یک لحظه گیج شدم که مگر می‌شود کسی در آن اتوبوس اسم من را بلد باشد، بعد یادم آمد که مادرم اسم من را در داخل آن پالتو با برچسب اتو کرده بوده.
سال بعد آن پالتو دیگر اندازه‌ام نبود و وقتی آن را به یک بنیاد خیریه اهدا کردند، خیالم دیگر کاملاً راحت شدبقیه وسایلی که پدر و مادرت به ما داده بودند، مثل توستر و ظروف سفالی و قابلمه‌‌ها و تابه‌‌های تفلون هم جایشان را به وسایل و ظروف نو دادند تا اینکه دیگر هیچ رد فیزیکی‌ای از شما در خانه ما نباشدخانواده‌‌های ما تا چندین سال با هم هیچ ارتباطی نداشتندانرژی‌ای که پدر و مادرم صرف فک و فامیل خودشان می‌کردند، صرف شما نمی‌کردند چون ارزشش را نداشتآن‌ها از اداره پست بسته‌‌های پاکت نامه هوایی می‌خریدند و با ارادت خاصی آن‌ها را هر هفته برای پدر و مادر خود می‌فرستادند و از من می‌خواستند که آن سه جمله تکراری را هر دفعه در پایین نامه‌‌هایی که می‌فرستادند بنویسمبه ندرت پیش می‌آمد که از شما یادی بکنند، به نظرم آن‌ها پیش خود فکر می‌کردند که ما دیگر همدیگر را نخواهیم دیدشما به بمبئی رفته بودید، شهری که از کلکته دور است و من و پدر و مادرم هرگز آن را ندیده بودیمما دیگر نه شما را دیدیم و نه از شما خبری داشتیم، تا اینکه در اولین روز سال 1981 که پدرت صبح خیلی زود به ما زنگ زد و سال نو را به ما تبریک گفت و خبر انتقال خود و خانواده اش به ماساچوست را به ما داد، و اینکه شغل تازه‌ای در آنجا پیدا کرده بوداو پرسید که آیا امکانش هست تا وقتی که خانه‌ای پیدا کند، پیش ما بمانیدپدر و مادرم تا چندین روز موضوع صحبتهایشان آمدن شما به ماساچوست بود.می‌پرسیدند چه مشکلی پیش آمده؛ مثلاً آیا موقعیت پدرت در شرکت “لارسن و توبرو” که آن زمان وضعش خیلی خوب بود، به خطر افتاده بود؟ آیا مادرت دیگر نمی‌توانست کثیفی و گرمای هندوستان را تحمل کند؟ آیا آن‌ها به این نتیجه رسیده بودند که مدارس آنجا آنقدر که باید برای ‌تو مناسب نبودند؟ آن موقع‌ها مکالمه با خارج از کشور کوتاه انجام می‌شدپدر و مادرم گفتند که البته قدمتان به روی چشم، و تاریخ آمدنتان را بر روی تقویم آشپزخانه علامت زدنددلیل آمدن شما هر چه بود، من از حرف‌های پدر و مادرم فهمیدم که این کار شما نشانه یک جور ضعف بودهمثلاً با دوستانشان که صحبت می‌کردند، می‌گفتند: «باید می‌دانستند که نمی‌شود به هندوستان برگشت»، و پدر و مادر تو را به دلیل اینکه هم از پس زندگی در آمریکا و هم هندوستان بر نیامده بودند، سرزنش می‌کردندوقتی شما رفتید، ما همچنان به زندگی خود به عنوان مهاجر ادامه دادیمظاهراً پدر و مادر من می‌خواستند بگویند که اگر ما به جای شما به هندوستان باز می‌گشتیم، تا آخرش ادامه می‌دادیم و بر نمی‌گشتیم به سر جای اولمان.

تا وقتی که شما برگردید من فکر می‌کردم تو یک پسر هشت، نه ساله هستی که انگار با گذشت زمان تغییری نکرده‌ای و هنوز اندازه آن لباس‌هایی هستی که از تو به من رسیده بود.ولی تو دوبرابر آن چیزی بودی که من تصورش را می‌کردم.آن موقع شانزده سال داشتی و پدر و مادرم گفتند که بهتر است اتاق من مال تو باشد و من هم شب‌ها بر روی یک تخت تا شو در اتاق پدر و مادرم بخوابمپدر و مادر تو هم در اتاق خواب مهمان می‌خوابیدندپدر و مادرم یکشنبه‌‌ها را اغلب میزبان دوستانی بودند که از “نیو جرزی” یا “نیو همپشایر” می‌آمدند و شام مفصلی می‌خورند و تا شب در مورد سیاست در هندوستان صحبت می‌کردندولی تا بعد از ظهر همه‌شان می‌رفتندمن عادت داشتم بچه‌‌های مهمانهایمان را وادارم درون کیسه خواب بر روی کف اتاق، در کنار تخت من بخوابندچون بچه یکی یک دانه‌ای بودماز اینکه بعضی وقت‌ها کسی کنارم می‌خوابید، خیلی خوشحال می‌شدمولی هیچ وقت پیش نیامده بود که اتاقم را کاملاً در اختیار کس دیگری بگذارماز پدر و مادرم می‌پرسیدم چرا من در اتاق خودم نخوابم و تو در تخت تاشو نخوابی.
مادرم پرسید: «تخت تاشو را کجا بگذاریم؟ ما فقط سه تا اتاق خواب داریم
من هم گفتم: «طبقه پاییندر اتاق نشیمن
مادرم گفت: «صورت خوشی نداردکائوشیک حالا دیگر برای خودش مردی شدهاو به حریم خصوصی نیاز دارد
من در حالی که به اتاق مطالعه کوچکی که پدر در زیر زمین درست کرده بود و جاکتابی‌های فلزی داشت، فکر می‌کردم، گفتم: «زیر زمین چطور است؟»
«هما، این طرز رفتار با مهمان نیستمخصوصاً این‌ها که دیگر جای خود دارندتو موقعی که به دنیا آمده بودی دکتر چودوری و پارول دی برای ما موهبتی بودندآن‌ها با ماشین خود شان ما را از بیمارستان به خانه بردند، تا چندین هفته هم برایمان غذا می‌آوردندحالا نوبت ماست که به آن‌ها کمک کنیم
من پرسیدم: «او چه جور دکتری است؟» هرچند من همیشه از سلامت کافی برخوردار بودم، یک ترس غیر منطقی از دکتر ‌ها داشتم، و فکر اینکه یک دکتر می‌خواهد در خانه ما زندگی کند مرا عصبی می‌کرد، طوری که گویی صرف حضور او ممکن بود یکی از ما را مریض کند.
«او پزشک نیست؛ پیاچدیدارد
من گفتم: «بابا هم پیاچدیدارد و هیچ کس به او دکتر نمی‌گوید
«ما وقتی با هم آشنا شدیم، دکتر چودوری تنها کسی بود که دکتر صدایش می‌کردیمما اینطوری به او احترام می‌گذاشتیم
پرسیدم تا کی می‌خواهند پیش ما بمانند؛ یک هفته؟ دو هفته؟ مادرم جوابی نداشتهمه این‌ها بستگی به این داشت که چقدر طول بکشد تا خانواده تو جایی را پیدا کنند و مستقر بشوندوقتی به این موضوع فکر می‌کردم که باید اتاقم را به کس دیگری واگذار کنم، حسابی عصبانی می‌شدموقتی به این واقعیت فکر می‌کردم که، با کمال شرمندگی، حتی تا همین اواخر، مدام بر روی یک تخت تاشو در اتاق پدر و مادرم می‌خوابیدم و نه در اتاق خودم که لباس‌ها و وسایلم در آن بود، دچار احساسات مغشوش و پیچیده‌ای می‌شدممادرم این ایده را که بچه باید در تنهایی بخوابدیک ایده بی‌رحمانه خاص آمریکایی‌ها می‌دانست و از این کار خوشش نمی‌آمد، حتی موقعی که اتاق به تعداد کافی داشتیمبه من می‌گفت تا زمان ازدواجش در تخت پدر و مادرش می‌خوابیده و این کاملاً هم نرمال بودهولی من می‌دانستم که این کار طبیعی نبودهیچکدام از بچه‌‌های مدرسه اصلاً این کار را نمی‌کردند، و اگر می‌فهمیدند که من پیش پدر و مادرم می‌خوابم حتماً من را مسخره می‌کردندتابستان سالی که می‌خواستم به مدرسه راهنمایی بروم اصرار کردم که تنهایی بخوابمآن اوایل مادرم در طول شب می‌آمد و به من سر می‌زد، طوری که انگار من هنوز یک نوزاد هستم و هر آن ممکن است نتوانم نفس بکشم و خفه بشوم؛ از من می‌پرسید آیا می‌ترسم و بعد به من یادآور می‌شد که او فقط به اندازه یک دیوار با من فاصله دارد.حقیقتش، من شب اول ترسیده بودم؛ سکوت مطلق توی اتاق بد جوری من را ترسانده بودولی به این واقعیت اعتراف نکردم، چون چیزی که من را بیشتر می‌ترساند، شکست در انجام کاری بود که من در اصل در سه یا چهار سالگی باید یاد می‌گرفتمسرانجام تنهایی خوابیدن برای من آسان شد، من از نگرانی اینکه خوابم نبرد می‌خوابیدم، و صبح در تنهایی از خواب بیدار می‌شدم و از گوشه چشم به نور آفتاب صبح نگاه می‌کردماتاق پدر و مادرم این نور را نداشت.

خانه برای آمدن شما آماده شده بودمادر برای کاناپه‌‌های توی اتاق نشیمن بالشتک‌های نو خرید؛ بالشتک‌هایی به رنگ نارنجی روشن بر روی رومبلی‌های قهوه‌ای رنگمادرم جای گلدان‌ها و عتیقه‌‌ها را هم تغییر داد و قاب عکسی را که برای مدرسه گرفته بودم، بالای شومینه گذاشتکارت پستال‌های تبریک کریسمس را که من و مادرم همانطور که آن‌ها را از پست دریافت می‌کردیم، با چسب نواری به در ورودی می‌چسباندیم، از روی در کندیمپدر و مادرم که یادشان بود پدر تو آدم خوش پوشی است برای خود شان لباس‌های بلند و گشاد مخصوص خانه خریدند تا صبح‌ها بر تن کنندمال مادرم از جنس مخمل بود، و مال پدرم مثل روب دو شامبر بودیک روز که از خانه به مدرسه آمدم، دیدم به جای روتختی سفید و صورتی یک پتوی قهوه‌ای روشن بر روی تخت من کشیده شدهبرای تو و پدر و مادرت حوله‌‌های نو در حمام گذاشته بودند؛ این حوله‌‌ها شیک‌ تر و مرغوب‌ تر از حوله‌‌هایی بود که ما استفاده می‌کردیم و سایه رنگ آبی‌شان هم خیلی قشنگ‌ تر بودکمد من از لباس کاملاً خالی شد و چوب لباسی‌ها بدون لباس از میله آویزان بودندبه من گفتند دو تا از کشوهایم را خالی کنم؛ من وسایل مورد نیازم را به اندازه کافی برداشتم تا مجبور نباشم وقتی تو در اتاقم هستی وارد اتاق بشومپیژامه‌هایم را به همراه چند دست لباس مدرسه و کفش‌های کتانی‌ای که برای ژیمناستیک لازم داشتمکتابی را که از کتابخانه قرض کرده بودم و مشغول خواندنش بودم هم، برداشتمبقیه‌ی کتاب‌ها هم، روی میز کنار تختم قرار داشتندمی‌خواستم تو تعداد هر چه کمتری از وسایل من را ببینی، به همین خاطر توی جعبه جواهرم را که پر از جواهر ارزان قیمت در هم پیچیده بود، خالی کردم و ادکلن‌های مارک “آوون” را هم برداشتمدفتر خاطراتم را که درش را قفل کرده بودماز کشو میز مطالعه‌ام برداشتم؛ هر چند البته از وقتی که آن دفتر خاطرات را به هنگام کریسمس دریافت کردم فقط دو خاطره در آن نوشته بودمکتاب سال فارغ التحصیلی دوره ابتدایی را هم برداشتم چون در آن عکس من چاپ شده بود و در صفحات آخرش هم پیام‌های احمقانه همکلاسی‌های من آورده شده بودمثل این بود که بخواهم تصمیم بگیرم که کدام یک از وسایلم را برای یک سفر طولانی به هند با خودم بردارم، البته فقط با این تفاوت که من اصلاً قرار نبود به جایی سفر کنمبا این همه، وسایلم را در یک چمدان که رویش پر بود از برچسب‌های رنگ و رو رفته و به خیلی از جا‌های دنیا سفر کرده بود، قرار دادم و آن را کشان کشان به اتاق پدر و مادرم بردم.
عکس‌های پدر و مادرت را زیر نظر گرفتمما چند تا ازین عکس‌ها را که شب مهمانی خداحافظی گرفته شده بود، درون یک آلبوم چسبانده بودیمپدرم توی عکس بوداز دیدن مو‌های سیاه و براقش تعجب کرده بودمجلیقه پوشیده بود و آستین پیراهنش را بالا زده بود و مشتاقانه به چیزی در آن سوی چارچوب عکس اشاره می‌کردپدر تو همان کت و شلوار و کراوات همیشگی‌اش را پوشیده بود؛ عینک زده بود و با چهره جذابش داشت با یک نفر حرف می‌زد؛ چشمان تقریباً سبزش شبیه چشمان هیچ‌کس نبودفرق مو‌های مادرت صورت باریکش را برجسته می‌کرد؛ انتهای ساری ابریشمی‌اش را مثل یک شال به دور شانه‌‌های خود پیچیده بودمادر من کنار مادر تو ایستاده بود، یک وجب کوتاه تر از مادر تو، و ظاهرش کمی نامرتب بود؛ چند تار مویش از کنار گوشهایش آویزان بودولی در این عکس هیچ خبری از تو نبود؛ کسی که من در موردش خیلی کنجکاو بودمکه می‌داند تو در بین آن همه آدم کجا مخفی شده بودی؟ تصور می‌کنم پشت یک میز تحریر در گوشه اتاق خواب پدر و مادرم نشسته بودی و داشتی کتابی را که با خودت آورده بودی می‌خواندی و منتظر بودی که مهمانی به پایان برسد.

پدر من یک روز غروب به فرودگاه رفت تا به پیشواز شما بیایدمن فردای آن شب باید به مدرسه می‌رفتممیز شام از بعد از ظهر چیده شده بودمادر من هر وقت مهمان داشت به همین شیوه عمل می‌کرد، هرچند هرگز پیش نیامده بود که وسط هفته چنین غذای مفصلی درست کندیک ساعت قبل از آمدن شما فر را روشن کردزیر تابه‌ای پر از روغن را روشن کرده بود و شروع کرده بود به سرخ کردن برش‌های ضخیم بادمجان تا آن‌ها را کنار دال عدس بگذراد؛ اتاق پر شده بود از دوددر همین هنگام پدرم زنگ زد و گفت هواپیمای شما نشسته ولی یکی از چمدان‌های شما هنوز نرسیده بودمن گرسنه‌ام شده بود، ولی انگار کار نادرستی بود که در فر را باز کنم و همه ظرف‌های غذا را فقط برای خودم بیرون بیاورممادرم گاز را خاموش کرد و با هم روی کاناپه نشستیم و فیلم سینمایی تماشا کردیم؛ موضوع فیلم جنگ جهانی دوم بود و در آن گروهی از مردان خسته داشتند در تاریکی از یک مزرعه می‌گذشتندفیلم‌های سینمایی یک دوره خاص، تنها چیز غربی‌ای بود که مادر من واقعاً دوست داشتاو خودش هیچ وقت دامن نمی‌پوشید ـ دامن پوشیدن از نظر او عمل زشتی بود ـ ولی لباس‌های “آدری هپبورن” در فلان فیلم بخصوص را صحنه به صحنه یادش بود.
کنارش خوابم بردمدتی بعد که از خواب بیدار شدم دیدم روی کاناپه ولو شده‌ام و از مادر خبری نیستتلوزیون خاموش است و از یک قسمت دیگر خانه صدای صحبت چند نفر به گوش می‌رسیدپا شدم، صورتم داغ شده بود، دست و پایم کرخ و سنگین شده بودشما همه تان در اتاق ناهارخوری بودید و داشتید غذا می‌خوردیدظرف‌های غذا بر روی میز ردیف شده بودمادرت بلوز و شلوار پوشیده بود و مو‌های مشکی و لغزنده‌اش را تا روی شانه‌اش کوتاه کرده بود و یک روسری ابریشمی به سر داشت و درست مثل زنی که در عکس‌ها دیده بودم نگاهی مبهم داشتمادر تو با آرایشی که داشت انگار نسبت به مادر من کمتر خسته نشان می‌داداو علی‌رغم اینکه در سنین میانسالی قرار داشت، اندام لاغر خود را حفظ کرده بود؛ بر عکس‌ِ مادر من که اضافه وزن خاص این سن، به خوبی در اندامش نمایان بودپدرت کمابیش مثل سابقش بود، هنوز خوش تیپ، کت و پاپیون پوشیده بود و مدل عینکش را عوض کرده بود که نشان دهنده کنار آمدن او با دهه جدید بودتو هم مثل پدرت رنگ پریده بودی؛ مو‌های لخت و صافت به یک طرف شانه شده بود، از چشمانت معلوم بود که حواست پرت است ولی در عین حال همه چیز را هم زیر نظر داشتیمن انتظار نداشتم تو اصلاً آدم جالبی باشی.
مادرت تا من را دید گفت: «خدای منهما تو به این زودی خانم شدی؟ تو ما را یادت نیست، هست؟” او به زبان انگلیسی با من حرف می‌زد؛ با طمأنینه و لحنی خوشایند و صدایی که هیجان در آن پیدا بود. «بیا عزیز دلمما تو را منتظر نگه داشتیممادرت گفت تو به خاطر ما گرسنه ماندی
نشستموقتی متوجه شدم شما من را خوابیده بر روی کاناپه دیده‌اید، خجالت کشیدمشما از آن سر دنیا با هواپیما آمده بودید، ولی من، خسته و کسل بودمخوب بود که تازه یک چرت هم خوابیده بودممادرم برای من یک بشقاب غذا آورد، ولی حواسش به تو بود که از خوردن بشقاب دوم خودداری می‌کردی.
تو گفتی: «ما قبل از اینکه هواپیما بنشیند شام خوردیمانگلیسی‌ات، ته لهجه‌ای داشت، ولی مثل لهجه پدر و مادر ما عیان و آشکار نبودصدایت هم دورگه شده بود؛ دیگر مثل صدای بچه‌‌ها نبود.
مادرت گفت: «در هواپیما ‌های درجه یک، غذا خیلی زیاد می‌دهندنوشیدنی و شکلات و حتی خاویارولی من زیاد نخوردم چون یادم بود که چه دستپخت خوبی داری، شیبانی
مادرم با هیجان نفس خود را تو داد و گفت: «درجه یک!چطوری توانستید؟»
مادرت گفت: «هدیه چهلمین سال تولدم بود.» این را گفت و به پدرت نگاهی انداخت و لبخند زد. «یک بار در عمر آدم اتفاق می‌افتد دیگر
پدرت هم در حالی که از این ولخرجی به خود می‌بالید گفت: «معلوم هم نیستممکن است به یک عادت وحشتناک تبدیل شود
پدر و مادر‌های ما درباره آدم‌های قدیمی شهر کیمبریج صحبت می‌کردند؛ پدر و مادر من درباره‌ی تغییرات و موفقیت‌های زندگی آن آدم‌ها و مرد‌های مجردی که ازدواج کرده بودند و بچه‌‌هایی که به دنیا آمده بودند، با پدر و مادر تو صحبت کردندآن‌ها درباره پیروزی “ریگان” و شکست “کارتر” در انتخابات حرف زدندپدر و مادر تو از شهر “رم” صحبت کردند که دو روز در آنجا توقف کرده بودید تا در آن شهر بگردیدمادر تو از فواره‌‌هایی که در آنجا دیده بودید حرف زد و همینطور سقف “کلیسای سیستین” که برای دیدن آن سه ساعت در صف، منتظر مانده بودیدگفت: «کلی کلیسا ‌های قشنگ در آنجا بودهر کدامشان مثل یک موزه بودآن کلیسا ‌ها را که دیدم دلم می‌خواست کاتولیک باشم، فقط برای اینکه بتوانم در آن کلیسا ‌ها دعا بخوانم

پدر تو گفت: «اگر پانتئون را نبینید نصف عمرتان بر فناست»، پدر و مادر من هم که اصلاً نمی‌دانستند پانتئون چیست فقط سر خود را تکان می‌دادندولی من می‌دانستم، چون در کلاس درس لاتین داشتیم درباره رم باستان می‌خواندیممن هم مشغول نوشتن گزارش بلندی درباره هنر و معماری رم باستان بودمتمام گزارشم را هم با استفاده از دایره‌ی المعارف‌ها و بقیه کتاب‌هایی که در کتابخانه مدرسه بود، می‌نوشتمپدر و مادر تو از بمبئی صحبت کردند و همینطور از خانه‌ای که گذاشتید و به اینجا آمدید؛ آپارتمانی در طبقه چهارم یک ساختمان که تراس آن به درخت‌های نخل و دریای عربستان مشرف بودمادرت گفت: «خیلی حیف شد نیامدید آنجا به ما سر بزنید.» بعد که رفتیم بخوابیم مادرم در رختخواب به پدرم گفت: «آن‌ها هیچ وقت ما را دعوت نکردند
بعد از شام به من گفتند اتاق خوابت را نشانت بدهممن معمولاً دوست داشتم این کار را برای مهمان‌ها انجام بدهم.خیلی کیف می‌کردم وقتی برای مهمان‌ها توضیح می‌دادم که اینجا انباری است و اینکه دستشویی در طبقه پایین استولی الان میلی به این کار نداشتم چون احساس می‌کردم تو حال و حوصله این کار را نداریالبته این را هم باید بگویم از راه رفتن با یک پسر خجالت می‌کشیدمعوض اینکه من به عنوان راهنما جلوتر از تو حرکت کنم، تو پیشاپیش از پله‌‌ها بالا رفتی و در اتاق‌ها را باز کردی و توی اتاق‌ها سرک کشیدیاصلاً هم تحت تأثیر قرار نگرفتی.
من گفتم: «این اتاق من است» بعد بلافاصله حرفم را اصلاح کردم: «نه، یعنی اتاق تو
من تمام این مدت از این لحظه وحشت داشتم، ولی حالا پیش خودم از این می‌ترسیدم که بخواهی اینجا بخوابیپیش خودم فکر می‌کردم که جایم را خواهی گرفتبا خودم فکر می‌کردم بدون اینکه نیاز باشد من کار خاصی انجام بدهم، تو با من دوست می‌شویبه طرف پنجره زیر شیروانی رفتی و آن را باز کردی و هوای سردی وارد اتاق شد و خودت هم به طرف تاریکی بیرون خم شدی.
پرسیدی: «تا حالا بالا پشت بام رفته‌ای؟» بدون اینکه منتظر جواب من بمانی از پنجره بیرون رفتیمن شتابان به طرف پنجره دویدم و وقتی به طرف بیرون خم شدم تو را ندیدم.فکر کردم تو پایت روی شیروانی سر خورده و از آن بالا توی بوته‌زار‌ها افتاده‌ای، و بعد هم پیش خودم فکر کردم که به خاطر این حادثه من را، که این عمل جسورانه تو را احمقانه فقط نظاره کردم، دعوا خواهند کردبا صدای بلند گفتم: «حالت خوب است؟» منطقی این بود که اسمت را صدا بزنم، ولی خجالت می‌کشیدم و این کار را نکردمسر آخر سر و کله ات پیدا شد؛ نشسته بودی روی شیب بالای گاراژ و چمنزار را نگاه می‌کردی.
«پشت خانه چیست؟»
«جنگلولی نمی‌توانی به آنجا بروی
«کی گفته؟»
«همه می‌گویندپدر و مادرم و همه معلم‌های مدرسه
«چرا نمی‌شود رفت؟»
«پارسال یک پسر در آنجا گم شداسمش کوین مکگراث بود دو کلاس هم از من عقب‌ تر بودما تا دو هفته فقط صدای هلیکوپتر ‌ها و پارس سگ‌های پلیس را می‌شنیدیم که در جستجوی نشانه‌ای از آن پسر بودند
تو در مقابل این حرف من هیچ واکنشی از خودت نشان ندادیدر عوض از من پرسیدی: «چرا مردم روبان‌های زرد به صندوق‌های پستی شان بسته اند؟»
«آن روبان‌ها برای گروگان‌هایی آمریکایی در ایران هستند
تو گفتی: «شرط می‌بندم تا قبل از این اتفاق آمریکایی‌ها حتی اسم ایران را هم نشنیده بودند»، و با این حرفت کاری کردی که من هم در مقابل وطن پرستی همسایگانم احساس مسئولیت کنم و هم در برابر جهالتشان.
«آن که در سمت راست هست چیست؟»
«یک جفت تاب
احتمالاً این کلمه برایت جالب بود چون رو به من کردی و لبخند زدی، هرچند لبخندت مهربانانه نبود؛ طوری لبخند زدی که انگار این کلمه را من اختراع کرده‌ام.
تو گفتی: «به سرما نرسیدماین سرما را که گفتی یادم آمد که هیچ کدام این‌ها برای تو تازگی ندارد.
«برف، کی دوباره برف می‌بارد؟»
«نمی دانمامسال کریسمس برف نبارید
تو به اتاق برگشتی، ناامید به نظر می‌رسیدی، و من از نداشتن اطلاعات کافی احساس ترس کردمتوی آینه‌ی من نگاهی به خودت انداختیفقط نصف سرت در آینه پیدا بودبعد در حالی که داشتی از اتاق بیرون می‌رفتی پرسیدی: «دستشویی کجاست؟»

آن شب وقتی روی تخت تا شو در اتاق خواب پدر و مادرم دراز کشیده بودم، (کاملاً هم بیدار بودم، هرچند نیمه شب بودصدای پدر و مادرم را می‌شنیدم که در تاریکی با هم حرف می‌زدندمن نگران بودم که مبادا تو هم حرف‌های آن‌ها را بشنویتختی که تو بر روی آن خوابیده بودی درست آن طرف دیوار اتاق خواب پدر و مادرم بود، و من اگر می‌توانستم دستم را از میان آن رد کنم، می‌توانستم به تو دست بزنمپدر و مادر من بلافاصله از طرز رفتار پدر و مادر تو ایراد گرفتند و از تغییراتی که آن‌ها کرده بودند متحیر بودندمادرم گفت، زندگی در بمبئی آن‌ها را آمریکایی تر از وقتی کرده که در کمبریج زندگی می‌کردند، و این چیزی بود که مادرم اصلاً انتظارش را نداشت و نمی‌توانست علتش را بفهمدبعضی از حرف‌هایی که پدر و مادرم درباره پدر و مادر تو زدند، در مورد مو‌های کوتاه و شلوار راحتی مادرت و نوشیدنی خاصی بود که او و پدرت بعد از شام همچنان نوشیدند و آن را با خود از اتاق غذا خوری به اتاق نشیمن بردندبیشتر مادرم صحبت می‌کرد و پدرم فقط گوش می‌داد و گاه گاهی با صدایی خسته زمزمه کنان موافقت خود را اعلام می‌کردپدر و مادر من که هیچ وقت پای خود را در فروشگاه نوشابه‌‌های الکلی نگذاشته بودند، می‌پرسیدند که آیا پدر و مادر تو یک بطری دیگر از آن نوشیدنی خواهند خرید.مادرم گفت با این وضعی که پدر و مادر تو دارند ادامه می‌دهند، بطری نوشیدنی آن‌ها تا فردا خالی می‌شودمادرم گفت که مادر تو مد روز می‌گردد که البته او این اصطلاح را در زبان خاص خودش و با معنای منفی‌اش به کار می‌برد و منظورش هوسرانی و لذت جویی غیر ضروری ای بود که او نمی‌پسندید و از آن دوری می‌کردگفت: «با قیمت یک بلیت هواپیمای درجه یک دوازده نفر می‌توانند سوار هواپیمای معمولی بشوند.» روز تولد مادرم هر سال می‌آمد و می‌رفت بدون اینکه پدرم به روی خودش بیاوردمن بودم که اولین روز ماه ژوئن هر سال یک کارت درست می‌کردم و به پدرم می‌گفتم به همراه من آن را امضاء کندبعد ناگهان مادرم از جایش برخاست و طوری که انگار بویی به مشامش خورده هوا را تند تند بو کشید و گفت: «بوی دود می‌آید.» پدرم پرسید آیا فر را خاموش کرده یا نهمادرم گفت مطمئن است که فر را خاموش کرده ولی با این حال از پدرم خواست که برود و نگاهی بکند.
پدرم وقتی به تختخواب برگشت، گفت: «بوی سیگار است.یک نفر در توالت سیگار کشیده
مادرم گفت: «نمی دانستم دکتر چودوری سیگاری استباید زیر سیگاری برایش می‌گذاشتیم
صبح روز بعد شما که خستگی ناشی از سفر با هواپیما در تنتان بود، همچنان خوابیده بودیدعلی‌رغم حضورتان در خانه ما و وجود ساک و چمدانهایتان که راهرو را پر کرده بود و همینطور مسواکهایتان در کنار سینک دستشویی باز به جایی دیگر تعلق داشتیدوقتی بعد از ظهر از مدرسه برگشتم شما همچنان خوابیده بودید، و موقع خوردن شام که در واقع برای شما صبحانه بود، هر سه نفرتان از خوردن کاری امتناع کردید و در عوض نان سوخاری با چای خوردیدچند روز اول همینطوری بودموقعی که شما بیدار بودید، ما خواب بودیم و وقتی شما خواب بودید ما بیدار بودیم؛ زیر یک سقف بودیم ولی شیوه زندگی مان کاملاً متضاد هم بوددر نتیجه، جدای از این واقعیت که من دیگر در اتاق خودم نمی‌خوابیدم، زندگی‌ام تغییر چندانی نکرده بودطبق معمول همیشه آب پرتقالم را می‌نوشیدم و یک پیاله برشتوکم را می‌خوردم و می‌رفتم دم ایستگاه اتوبوس می‌ایستادمبا هیچ کس در مورد شما صحبت نکردممن تقریباً هیچ وقت جزئیات زندگی خصوصی‌ام را با دوستان آمریکایی‌ام در میان نمی‌گذاشتم.بچه که بودم همیشه از جشن تولدم وحشت داشتم چون می‌دانستم یک عالمه دختر به خانه ما می‌آیند و می‌بینند که ما چطوری زندگی می‌کنیمالان هم نمی‌دانم پیش دوستانم با چه عنوانی از تو یاد کنمشاید مثلاً بگویم: «یک دوست خانوادگی

بعد یک روز از مدرسه به خانه آمدم و دیدم پدر و مادرت بیدارند و روی کاناپه نشسته اند و پایشان را هم گذاشته‌اند روی میز عسلیآن‌ها جایی نشسته بودند که من معمولاً می‌نشستم و سریال‌های تلویزیونی مورد علاقه‌ام را تماشا می‌کردمآن‌ها داشتند با مادرم که روی یک صندلی راحتی نشسته بود و سیب‌زمینی پوست می‌کند، حرف می‌زدندمادر تو ساری نایلونی مادر من را پوشیده بود؛ یک ساری به رنگ بنفش با خال‌های کوچک و بزرگ قرمز رنگدر مورد چمدان گم شده مادرت خبر نگران کننده‌ای رسیدآن را در رم پیدا کرده بودند، ولی با هواپیما به ژوهانسبورگ فرستاده بودندیادم می‌آید من پیش خودم فکر می‌کردم که آن ساری به مادر تو بیشتر می‌آمد تا مادر من؛ رنگ بنفش پررنگ آن ساری به پوست مادر تو بیشتر می‌آمدبه من گفتند که تو بیرون توی حیاط هستیمن بیرون نرفتم که دنبال تو بگردم.در عوض پیانو تمرین کردمهوا تقریباً تاریک شده بود که تو داخل خانه آمدی؛ چای‌ای را که برایت ریخته بودند، نوشیدی.من برای نوشیدن چای هنوز سنم کم بودپدر و مادر تو هم چای نوشیدند، ولی ساعت شش نوشیدنی‌شان روی میز عسلی بوددر تمام مدتی که شما با ما زندگی می‌کردید نوشیدنی پدر و مادرت ساعت شش روی میز عسلی بودتو در حالی که فقط یک پلیور به تن داشتی بیرون رفته بودیدوربین گران قیمت پدرت هم از گردنت آویزان بودتأثیر سرما از قیافه‌ات پیدا بود؛ چشمانت برق می‌زد؛ گوشهایت سرخ شده بود و پوستت از داخل گر گرفته بود.
گفتی: «توی جنگل پشت خانه شما یک نهر هست
مادرم وقتی این را شنید، نگران و عصبی شد و به تو هشدار داد که دیگر به آنجا نروی، همانطور که بار ‌ها به من هشدار داده بود، همانطور که من، همان شبی که آمده بودی به تو هشدار داده بودمولی پدر و مادر تو مثل مادر من در این زمینه نگرانی از خود نشان ندادند و در عوض پرسیدند از چه چیز‌‌هایی عکس گرفته‌ای.
تو هم جواب دادی: «از هیچ چیز.» و من هم پیش خودم گفتم که شاید چیز جالب توجهی برای عکس گرفتن پیدا نکرده‌ای.محیط حومه شهر برای تو و پدر و مادرت تازگی داشتهر خاطره‌ای که تو از آمریکا داشتی مربوط به شهر کمبریج بود، مکانی که من خاطرات خیلی محو و مبهمی از آن داشتم.
چایت را برداشتی و به درون اتاق من رفتی، طوری که انگار اتاق خودت است، و فقط موقع شام بیرون آمدیتند تند غذایت را خوردی و حین خوردن یک کلمه هم حرف نزدی، و بعد از خوردن شامت به طبقه بالا برگشتیپدر و مادرت بودند که برای جلب رضایت من تلاش می‌کردند و از من سؤال می‌پرسیدند و از طرز رفتار من و طرز پیانو زدنم و کمک کردن به مادرم تعریف می‌کردندمثلاً وقتی مادرت من را می‌دید که بعد از شام می‌روم و برای ناهار فردایم در مدرسه ساندویچ همبرگر یا بوقلمون برای خودم درست می‌کنم، می‌گفت: «کائوشیک، ببین هما چطوری ناهار خودش را درست می‌کند.» من هنوز خیلی بچه بودم، در حالی که تو که سه سال بیشتر از من بزرگ‌تر نبودی، خیلی وقت بود که از زیر سلطه پدر و مادرت فرار کرده بودیبا آن‌ها بحث نمی‌کردی، ولی با آن‌ها زیاد هم حرف نمی‌زدیتو وقتی بیرون بودی من شنیدم که پدر و مادرت به مادر من گفتند، تو ناراحتی که به آمریکا برگشته‌ایپدرت گفت: «وقتی فهمید می‌خواهیم از هندوستان برویم خیلی عصبانی شد و حالا هم عصبانی است که دوباره به اینجا برگشته‌ایمحتی در بمبئی هم که بودیم، سعی کردیم او را به شکل نوجوان‌های امروزی آمریکایی بار بیاوریم
من چون نمی‌توانستم از میز تحریر توی اتاقم استفاده کنم تکالیف درسی‌ام را پشت میز غذا خوری انجام می‌دادمداشتم گزارش رم باستان را می‌نوشتم؛ موضوع این گزارش برایم جالب بود تا اینکه شما رسیدیدوقتی فهمیدم که شما به رم رفته بودید این موضوع دیگر برایم موضوع احمقانه‌ای بود.دوست داشتم در خلوت خودم روی این گزارش کار کنم ولی پدرت مفصل در مورد معماری ورزشگاه “کولوسیوم” رم با من صحبت می‌کردتوضیحاتی که او از دید مهندسی معماری می‌داد، فرا تر از فهم من و بی ربط به کار من بود، ولی من برای اینکه ادب را رعایت کرده باشم به توضیحاتش گوش دادممن نگران بودم که مبادا پیگیر این بشود که آیا چیز‌هایی را که به من گفته، در گزارشم آورده‌ام یا نه، ولی او این کار را نکردتوی ساکهایش را گشت و دو تا کارت پستال را که در رم خریده بود نشانم داد و هر چند ربطی به گزارش من نداشت، ولی یک سکه دو لیره‌ای به من داد.

وقتی خستگی سفر با هواپیما کاملاً از بدنتان خارج شد ما با هم سوار استیشن پدرم شدیم و به بازار رفتیممادر تو می‌خواست لباس بخرددر مرکز خرید، پدر‌های ما دو تا رفتند در محوطه گود نشسته‌ای که نیمکت و گل‌های توی گلدان داشت، منتظر ما نشستندبه تو هم پول دادند تا بروی برای خودت بگردی و من هم همراه مادر خودم و مادر تو به قسمت لباس‌های زنانه رفتممادر تو در حالی که کارت اعتباری‌ای که پدرت به او داده بود همراه خود داشت ما را به فروشگاه “جوردن مارش” بردما خودمان معمولاً به فروشگاه “سیرز” می‌رفتیممادر تو در فروشگاه دستکش‌های چرمی مشکی و یک جفت بوت خرید که تا زانو زیپ می‌خورد؛ مادرت موقع برداشتن چیزی هرگز به قیمت آن توجه نمی‌کرد.
بعد از گذشت یک هفته، پدر تو کار جدیدش را در یک شرکت مهندسی که در فاصله چهل پنجاه کیلومتری خانه ما بود شروع کردآن اوایل پدرم زود از خواب بیدار می‌شد و قبل از اینکه برای تدریس اقتصاد به دانشگاه “نورث ایسترن” برود، پدر تو را به شرکتش می‌رساندبعد پدر تو یک “آئودی” خرید که از آن دنده‌‌های کوچک داشتتو به همراه مادران ما در خانه می‌ماندیپدر و مادر تو می‌خواستند آنقدر صبر کنند تا خانه بخرند، بعد ببینند تو را به کدام مدرسه بفرستندمن از دیدن این وضعیت هم گیج شده بودم و هم احساس حسادت می‌کردم؛ نصف سال بدون مدرسهچیزی که بیشتر مرا می‌آزرد این بود که کسی از تو انتظار نداشت در خانه کمک کسی باشی، بشقاب یا لیوانت را بعد از غذا به سینک آشپزخانه ببری، و یا تختم را مرتب کنی؛ من هر چند وقت یک بار از لای در، اتاقم را می‌دیدم که چه وضع آشفته‌ای دارد، پتو افتاده بود روی کف اتاق و لباس هایت هم روی میز تحریرم کپه شده بودتو میوه خیلی می‌خوردی، یک خوشه انگور را تمام می‌کردی، سیب‌ها را تا ته می‌خوردی، این کارت البته برایم جالب بودمن آن موقع‌ها میوه تازه نمی‌خوردم؛ گوشت و مزه میوه باعث می‌شد عق بزنمتو از مزه میوه‌‌ها و یا بی‌مزه بودنشان شکایت می‌کردی ولی با این حال هر میوه‌ای را که پدر و مادرم از بازار “استار” می‌خریدندتا ته می‌خوردیبعد از ظهر‌ها وقتی از مدرسه به خانه می‌آمدم همیشه تو را می‌دیدم که روی کاناپه دراز کشیده‌ای و انگشت شصت دو پای برهنه‌ات روی لبه میز عسلی بودمشغول خواندن کتاب‌هایی از “ایساک آسیموف” بودی که از کتابخانه پدرم در زیر زمین برداشته بودیمن از نمایش تلوزیونی “دکتر هو” که تو به آن علاقه داشتی متنفر بودم.
نمی‌دانستم چه نظری باید در مورد تو داشته باشمچون تو در هندوستان زندگی کرده بودیمن تو را بیشتر از جنس پدر و مادر خودم می‌دانستم تا جنس خودماز این گذشته، تو شباهتی به پسر عمو ‌های من که در کلکته زندگی می‌کردند همنداشتی؛ من اولین باری که آن‌ها را دیدم آدم‌های ساده و حرف شنویی به نظر می‌رسیدند؛ در مورد زندگی من در آمریکا سؤال می‌پرسیدند و من هم وقتی برایشان توضیح می‌دادم از شنیدن جواب‌های من مات و مبهوت می‌شدند؛ طوری که انگار آمریکا کره ماه استولی تو اصلاً در مورد زندگی من در آمریکا کنجکاو نبودییک روز یکی از دوستانم در مدرسه من را دعوت کرد تا بعد از ظهر یکشنبه، قسمت “امپراتوری دوباره حمله می‌کند” از مجموعه جنگ ستارگان را با هم تماشا کنیممادرم گفت به من اجازه می‌دهد بروم، فقط به شرطی که تو را هم دعوت کرده باشندمن اعتراض کردم، به مادرم گفتم که دوست من تو را نمی‌شناسد.من دوست نداشتم برای دوستم توضیح بدهم که تو کی هستی و چرا در خانه ما زندگی می‌کنی.
مادرم گفت: «ولی تو که او را می‌شناسی
من هم شاکی شدم که: «ولی او حتی از من خوشش هم نمی‌آید
مادر من در حالی که چشم خود را به روی واقعیتی که من گفتم بسته بود، گفت: «معلوم است که از تو خوشش می‌آید.او فقط دارد خودش را با شرایط جدید وفق می‌دهدتو هیچ وقت چنین تجربه‌ای نداشته‌ای
این صحبت همانجا تمام شدوقتی هم با هم به خانه دوستم رفتیم، تو هیچ علاقه‌ای به فیلم نشان ندادی چون تا حالا اصلاً فیلم “جنگ ستارگان” را ندیده بودی.
یک روز تو را دیدم پشت پیانو‌ام نشسته‌ای و همین‌طور الکی شاسی‌های پیانو را با انگشت اشاره‌ات فشار می‌دهیوقتی من را دیدی از جایت بلند شدی و به طرف کاناپه رفتی.
پرسیدم: «از اینجا بدت می‌آید؟»

گفتی: «من زندگی در هندوستان را دوست داشتم.» ولی من نظرم را در مورد هندوستان نگفتم؛ نگفتم که سفر به هندوستان برای من کسل کننده است؛ که از مارمولک‌هایی که غروب‌ها از دیوار ‌ها آویزان می‌شدند و یا از پشت لامپ‌های مهتابی بیرون می‌آمدند و تو می‌رفتند، خوشم نمی‌آید؛ که از سوسک‌های غول پیکری که موقع حمام کردن بعضی وقت‌ها تماشایم می‌کردند، خوشم نمی‌آیدمن از چیز‌‌هایی که فک و فامیل به راحتی و آزادانه در حضور خود من، در مورد من می‌گفتند، خوشم نمی‌آمد؛ مثلاً می‌گفتند من دست‌های زیبای مادرم را به ارث نبرده‌ام و یا اینکه پوست دستم از بچگی سیاه شده.
تو هم که انگار فکرم را خوانده باشی گفتی: «بمبئی اصلاً شبیه کلکته نیست
«به تاج محل نزدیک است؟»
«نه.» و بعد با دقت به من نگاه کردی، طوری که انگار برای اولین بار متوجه وجود و حضور من شده‌ای. «یعنی تا حالا به نقشه نگاه نکرده‌ای؟»
به مرکز خرید که رفته بودیم تو یک صفحه گرامافون خریده بودی، یکی از کار ‌های گروه “رولینگ استون”روکش این صفحه به رنگ سفید بود و رویش انگار چیزی مثل کیک قرار داشتتو به چند تا صفحه‌ای که من داشتم ـ کار ‌هایی از “آبا” و “شائون کاسیدی” و یک مجموعه آهنگ‌های دیسکو که با پول توجیبی‌ام از طریق یک آگهی بازرگانی تلوزیونی سفارش داده بودم ـ هیچ علاقه‌ای نداشتیاز طرفی دوست نداشتی صفحه‌‌های آلبومت را با گرامافون پلاستیکی توی اتاقم گوش کنیکمدی را که پدرم گرامافون و استریوش را نگهداری می‌کرد باز کردیپدرم حساسیت خاصی به استریو‌ش داشت و من و حتی مادرم به آن دست نمی‌زدیمآن استریو تنها ولخرجی عمرش بوداو همه قسمت‌های این استریو را با یک پارچه مخصوص پاک می‌کردصبح یکشنبه هر هفته استریو را پاک می‌کرد و بعد به موسیقی خوانندگان هندی گوش می‌داد.
گفتم: «تو اجازه نداری به آن دست بزنی
تو برگشتیتا من بیایم حرفم را بزنم، سرپوش گرامافون را برداشته بودی و گردونه آن در حال چرخیدن بودسوزن گرامافون را بلند کردی و آن را با انگشتت نگه داشتیدر حالی که دیگر آزردگی‌ات را از من پنهان نمی‌کردی، گفتی: «می‌دانم گرامافون را چطوری کار بیندازم.» و بعد هم سوزن را ول کردی.
احتمالاً از اینکه در اتاقی زندگی می‌کردی که تویش پر از وسایل یک دختر بود، حسابی کلافه شده بودیحتماً این مسئله دیوانه ات می‌کرد، مخصوصاً که تمام روز را با دو زن سر می‌کردی که فقط آشپزی می‌کردند و به تماشای سریال‌های تلوزیونی می‌نشستندالبته الان فقط مادرم آشپزی می‌کردهرچند مادرت در آشپزی به مادر من کمک می‌کرد و گاه گاهی پیازی، سیب زمینی‌ای، چیزی پوست می‌کند و یا حلقه حلقه می‌کرد، ولی دیگر مثل آن روز‌هایی که در کمبریج زندگی می‌کردند به آشپزی علاقه نداشتمی‌گفت: “زرین” که آشپز پارسی محشری بوده و در بمبئی که بودید برای تان آشپزی می‌کرده، او را لوس و تنبل کرده استاو هر از گاهی به ما قول می‌داد که برایمان “ترایفل” انگلیسی درست کند؛ همان خوراکی شیرینی که همیشه اصرار داشته خودش آن را درست کند، ولی این قضیه هرگز جنبه عملی پیدا نکرداو همچنان از مادرم ساری قرض می‌کرد و به مرکز خرید می‌رفت تا برای خودش پلیور و شلوار بخردچمدان گم شده‌اش هم هیچوقت پیدا نشد، و او آرام آرام با این واقعیت کنار آمدمی‌گفت به این ترتیب می‌تواند این قضیه را بهانه کند تا چیز‌های تازه بخرد، ولی پدر تو از طرف او تلاش خودش را برای پیدا شدن چمدان می‌کرد؛ تا چند مدت به هواپیمایی زنگ می‌زد و با عصبانیت با مسئولان آن صحبت می‌کرد، تا اینکه سرانجام بی‌خیال همه چیز شد.

تو تا آنجا که ممکن بود خیلی کم در خانه می‌ماندی و از خانه بیرون می‌رفتی و در جنگل و خیابان، در هوای سرد به تنهایی قدم می‌زدییک بار که با اتوبوس مدرسه خانه می‌آمدم تو را دیدمو وقتی دیدم چقدر از خانه دور شده‌ای شوکه شدممادر من به تو گفت: “کائوشیک، تو اگر بخواهی همیشه در این هوای سرد بیرون بروی آخرش مریض می‌شوی.” مادرم به زبان بنگالی با تو صحبت می‌کرد، علی‌رغم اینکه تو مدام به زبان انگلیسی جوابش را می‌دادی.ولی برعکس، مادرت بود که سرما خورد و به همین بهانه هم تا چندین روز از تختخواب بیرون نیامداو از خوردن غذا ‌هایی که مادرم برای بقیه ما درست می‌کرد، خودداری می‌کرد و در عوض فقط می‌خواست که برایش کنسرو سوپ جوجه گرم کنیمتو هم آن وقت به مرکز خرید کوچکی که در یکی دو کیلومتری خانه ما بود می‌رفتی و هم کنسرو مورد نظر مادرت را می‌خریدی و هم مجله‌‌های “ووگ” و “هارپرز بازار” رامادرم یک روز بعد از ظهر به من گفت: «برو از پارول ماشی بپرس چای می‌خواهد یا نه»، من هم به طبقه بالا و اتاق خواب مهمان رفتمولی گفتم اول دستشویی بروم، بعد بروم پیش مادرتوارد دستشویی که شدم مادرت را دیدم، خودش را لای یک ردا پیچیده بود و با قیافه‌ای عبوس روی لبه وان نشسته بود و پا هایش را روی هم انداخته بود و سیگار می‌کشید.
او وقتی من را دید چنان شوکه شد که نزدیک بود از پشت توی وان بیفتد؛ با صدای بلند گفت: «هما، تویی!» او چنان شوکه شده بود که سیگار را عوض اینکه در جاسیگاری فلزی‌ای که کف دستش گرفته بود و احتمالاً از بمبئی با خودش آورده بود خاموش کند، آن را بر روی چینی توالت فرنگی فشار داد و له کرد.
گفتم: «ببخشید، معذرت می‌خواهم»، و برگشتم تا از آنجا بروم.
او گفت: «نه، نه، خواهش می‌کنم، من همین الان می‌خواستم بروم.» من او را نگاه کردم که سیفون را کشید تا ته سیگار را آب ببرد، دهانش را در سینک دستشویی آب کشید، و به لبانش دوباره رژ زد و با یک دستمال کاغذی لب خود را خشک کرد و بعد هم آن را توی آشغالدانی انداختمادر من جدای از گذاشتن خال هندی در وسط پیشانی‌اش هیچ نوع آرایشی نداشت، و من آرایش کردن مادرت را با دقت نگاه می‌کردم، برایم جالب بود که او هر وقت ناخوش بود و مجبورمی شد بیشتر روز را در بستر بگذراند، به آرایش پناه می‌برد و با دقت و ظرافت بسیار این کار را انجام می‌داد.بدون اینکه بخواهد نگاه خود را از آینه بدزد با دقت خود را در آینه نگاه کردانگار مالیدن رژ باعث شده بود آرامشی را که به علت حضور ناگهانی من در آنجا از دست داده بود دوباره به دست آورداو مرا از توی آینه دید که داشتم نگاهش می‌کردم و لبخند زدبعد هم پنجره را باز کرد و ادکلنی را از کیف خود بیرون آورد و آن را به هوا زد و به من گفت: «این یک راز کوچک است بین من و تو، هما، خب؟» و این را با لحنی گفت که بیشتر مثل یک دستور بود تا خواهشبعد هم از آنجا رفت و در را پشت سر خود بست.

بعضی وقت‌ها عصر‌ها ما با شما می‌رفتیم دنبال خانه می‌گشتیم.با ماشین استیشن پدرم می‌رفتیم؛ ماشین قشنگی که پدرت خریده بود، همه ما راحت در آن جا نمی‌شدیمپدرم با دودلی به محله‌‌های نا آشنا می‌رفت، جا‌هایی که حیاط خانه‌‌ها از مال ما بزرگتر بود و خانه‌‌ها در فاصله دور تری نسبت به هم قرار داشتندپدر و مادر تو ابتدا در “لکسینگتون” و “کانکورد” که بهترین مدرسه‌‌ها را داشتند، دنبال خانه گشتندبعضی از خانه‌‌هایی که می‌دیدیم خالی بودند و در بعضی دیگر، کسانی زندگی می‌کردندشب‌ها وقتی سعی می‌کردم بخوابم صدای پدر و مادرم را می‌شنیدم که می‌گفتند ما از پس خرید هیچ کدام از خانه‌‌هایی که می‌دیدیم بر نمی‌آییموقتی پدر و مادرت می‌رفتند از مسئول بنگاه در مورد قیمت آن خانه‌‌ها می‌پرسیدند، پدر و مادر من می‌رفتند گوشه‌ای می‌ایستادند.ولی مسئله پول نبودخود آن خانه‌‌ها مشکل اصلی بودند، نورگیر نبودن خانه، کوتاه بودن سقف، پرتی اتاقها؛ این‌ها ایراد‌هایی بودند که پدر و مادر تو وقتی داشتیم به خانه‌مان بر می‌گشتیم از آن خانه‌‌ها می‌گرفتندپدر و مادر تو، بر عکس پدر و مادر من، در مورد نقشه خانه صاحب نظر بودند و خانه‌‌های مدرن را ترجیح می‌دادند؛ به همین دلیل، وقتی از کنار خانه‌ای سفید که مثل جعبه بود و درختان بسیاری آن را احاطه کرده بودند، گذشتیم به هیجان آمدندآن‌ها دنبال خانه‌ای بودند که استخر داشته باشد و یا فضای کافی را برای ساختن استخر داشته باشدمادرت می‌گفت که دلش برای روز‌هایی که در باشگاه خود در بمبئی به استخر می‌رفته و شنا می‌کرده، تنگ شده استیک روز بعد از ظهر که مادرت داشت قسمت آگهی‌های روزنامه “گلوب” را می‌خواند گفت: «منظره دریا؛ ما باید دنبال خانه‌‌هایی بگردیم که منظره دریا داشته باشند»، و این باعث شد انتخاب‌های ما محدودتر از قبل شودبنابراین با ماشین از شهر خارج شدیم و به “اسوامپ اسکات” و “داکس بری” رفتیم تا خانه‌‌هایی را پیدا کنیم که به اقیانوس مشرف باشند و یا خانه‌‌هایی که در بیشه‌زار‌ها باشند و منظره دریاچه‌‌های خصوصی روبرویشان باشدالبته پدر و مادر تو خانه‌ای در “بورلی” را پسند کردند، ولی وقتی برای مرتبه دوم آن خانه را دیدند منصرف شدند، چون مادرت گفته بود که نقشه ساختمان با خست کشیده شده!
پدر و مادر من از این رفتار ‌های غیر معقول و اغراق آمیز پدر و مادر تو احساس حقارت می‌کردند و از داشتن خانه کوچک و معمولی‌ای که ما در آن زندگی می‌کردیم احساس خجالت می‌کردندآن‌ها می‌گفتند: «شما اینجا چقدر باید احساس ناراحتی بکنید»، ولی پدر و مادر تو هیچ وقت شکایت نمی‌کردند؛ برعکس پدر و مادر من که هر شب قبل از خواب از شرایط موجود گله مند بودندمادرم می‌گفت: «فکرش را نمی‌کردم اینقدر طول بکشد»، و یادآور می‌شد که تقریباً یک ماه از آمدن شما گذشته استوقتی شما پیش ما بودید دیگر برای کس دیگری جا نبودمادرم گفت: «خانواده داشگوپتاش می‌خواستند هفته بعد بیایند به ما سر بزنند، ولی من مجبور شدم به آن‌ها بگویم نمی‌شود.» من باز هم بار‌ها و بار‌ها شنیدم که پدر و مادر تو چقدر تغییر کرده‌اند و اینکه ما چقدر ناآگاهانه در خانه‌مان را به روی غریبه‌‌ها باز می‌کنیم.مادرم از بابت رفتار‌های مادر تو گله‌مند بود؛ مثلاً می‌گفت مادر تو بعد از شام در شستن ظرف‌ها کمک نمی‌کند، هر وقت دلش می‌خواهد می‌رود به تخت و تا لنگ ظهر می‌خوابد و فقط وقت ناهار بیدار می‌شودمادر من می‌گفت پدر تو آدم اسراف کاری است و خیلی نگران مادرت است و همیشه می‌پرسد، آیا یک نوشیدنی دیگر می‌خواهد و اگر سردش باشد برایش ژاکت می‌آورد.
مادرم گفت: «تنها دلیل اینکه آن‌ها هنوز در خانه ما هستند زنش استاو به کمتر از کاخ رضایت نمی‌دهد
پدر من هم در مقابل، کدخدا منشانه گفت: «خب کار راحتی نیست که آدم شغل تازه‌ای را شروع کند و شیوه زندگی‌اش را به کلی تغییر بدهدمن حدس می‌زنم که زنش دوست نداشته هندوستان را ترک کند و حالا او می‌خواهد به نحوی جبران کند
«من اگر اینطوری رفتار می‌کردم تو هیچ وقت تحمل نمی‌کردی
پدرم گفت: «ولش کن» و بعد رویش را از مادرم بر گرفت و ملحفه را تا زیر چانه‌اش بالا کشید و گفت: «تا ابد که نمی‌خواهند اینجا بمانندآن‌ها به زودی می‌روند و زندگی ما دوباره روال عادی‌اش را پیدا می‌کند

یک جایی در آن خانه تنگ و کوچک خطی بین خانواده ما دو تا کشیده شددر یک طرف این خط ما به شیوه سابقمان زندگی می‌کردیم؛ پدر و مادرم من را پنجشنبه هر هفته به بازار “استار” می‌بردند و بعد از آن هم ساندویچ “مک دونالد” برایم می‌خریدندیکشنبه هر هفته خودم را برای امتحان املا آماده می‌کردم و پدرم وقتی برنامه تلویزیونی “60 دقیقه” تمام می‌شد، از من امتحان می‌گرفتپدر و مادر تو هم خود شان را کم کم از ما جدا کردند و مستقل عمل می‌کردندبعضی وقت‌ها پدر تو زود از سر کار به خانه می‌آمد و مادرت را یا برای دیدن خانه و یا خرید بیرون می‌بردمادرت کم کم شروع کرد به خریدن وسایلی که برای زندگی یک خانوار مورد نیاز استپتو و ملحفه و ظرف و لیوان و وسایل کوچکآن‌ها همیشه با یک عالمه کیسه پر از خرید بر می‌گشتند و آن‌ها را در زیرزمین خانه‌مان می‌گذاشتند؛ مادر تو بعضی وقت‌ها چیز‌هایی را که خریده بود به مادر من نشان می‌داد و بعضی وقت‌ها هم زحمت این کار را به خودش نمی‌دادجمعه‌‌ها پدر و مادر تو ما را اغلب برای شام بیرون می‌بردند، به رستوران‌های متوسط ولی بیش از حد گران توی شهرآن‌ها از تغییر و تنوع خوششان می‌آمد و به طور مرموزی حتی از غذا‌هایی مثل استیک و نخود پخته هم خوششان آمده بودهدف از خوردن غذا در رستوران این بود که مادرم از آشپزی راحت بشود و استراحتی بکند، ولی او از غذا خوردن در رستوران هم گله مند بود.
تنها کسی که از حضور شما در خانه ما ناراحت نبود، من بودممن پدر و مادرت و خودت را دوست داشتممخصوصاً مادرت را بیشتر دوست داشتم چون هر چقدر تو به من کم محلی می‌کردی، مادرت با توجهی که به من نشان می‌داد رفتار تو را تقریباً جبران می‌کردیک روز پدرت عکس‌هایی را که در رم گرفته بودید چاپ کردمن از تماشای آن عکس‌های چاپ شده خوشم می‌آمد و آن‌ها را با دقت از لبه شان می‌گرفتم و نگاه می‌کردمتقریباً همه عکس‌ها از تو و مادرت بود که یا در میدان‌ها ایستاده بودید و یا روی لبه فواره‌‌ها نشسته بودیددو تا عکس هم از ستون “تراجان” بود که تقریباً مثل هم بودندپدرت یکی از آن‌ها را به من داد و گفت: «یکی از این‌ها را برای گزارشت بردارمعلمت حتماً خوشش می‌آید
«ولی من که آنجا نرفته‌ام
«مهم نیستبگو عمویت رفته بوده رم، یک عکس هم از آنجا برایت گرفته
تو هم در این عکس بودی؛ در گوشه‌ای ایستاده بودی و پایین را نگاه می‌کردی چون کلاه آفتابگیر سرت بود، قیافه‌ات پیدا نبودتو البته می‌توانستی هر کسی باشی، یکی از آن همه توریستی که توی کادر بودند، ولی من از بودن تو در آن عکس معذب بودممن آن عکس را از پدرت گرفتم و گوشه‌ای از عکس را که تو در آن بودی بریدم و عکس ستون تراجان را به گزارشم چسباندمعکس تو را هم لای صفحات سفید دفتر خاطراتم گذاشتم و تا سال‌های سال نگه داشتم.
تو آرزویت این بود که برف ببارد، ولی از وقتی که به اینجا آمده بودید آرزویت به واقعیت تبدیل نشده بودالبته برف‌های آبکی هر از گاه می‌بارید، ولی چیزی روی زمین جمع نمی‌شدبعد یک روز برف شروع به باریدن کرد که البته اولش قابل دیدن نبودولی تا غروب شدتش بیشتر شد و وقتی داشتم با اتوبوس از مدرسه به خانه بر می‌گشتم، برف حدود یک اینچ خیابان‌ها را پوشانده بودطوفان خطرناکی نبود، ولی آنقدر جالب توجه بود که بتواند ملال و یکنواختی زمستان را از بین ببردمادرم غروب آن روز خیلی سر حال بود به همین دلیل تصمیم گرفت یک قابلمه بزرگ خوراک هندی “کیچوری” درست کنداو معمولاً در روز‌‌های بارانی این غذا را درست می‌کردمادر تو هم برای اینکه تنوعی به زندگی خود بدهد اصرار کرد که به مادرم در پخت این غذا کمک کند؛ بنابراین، به آشپزخانه رفت و تکه‌‌های سیب زمینی و گل کلم را در روغن عمیق سرخ کرد و چند کره را هم به جای روغن حیوانی در ماهی تابه آب کردمادرت سرانجام تصمیم گرفت ترایفل را که مدت‌ها بود قولش را داده بود، درست کندوقتی مادرم به او گفت که ما در خانه تخم مرغ به اندازه کافی نداریم پدرت بیرون رفت تا تخم مرغ و بقیه مواد مورد نیاز را تهیه کندمادرت در حالی که شیر داغ و تخم مرغ را روی حرارت اجاق هم می‌زد، می‌گفت: «این ترایفل تا نصف شب هم آماده نمی‌شود»، و بعد وقتی از هم زدن خسته می‌شد از من می‌خواست که این کار را انجام بدهم. «حداقل چهار ساعت باید بگذرد تا جا بیفتد
تو در حالی که تکه‌ای از کیکی را که مادرت بریده بود در دهانت می‌گذاشتی، گفتی: «پس صبحانه می‌توانیم آن را بخوریم.» تو خیلی کم پیش می‌آمد که به آشپزخانه بروی، ولی آن روز غروب مدام در آشپزخانه بودی، چون وقتی فهمیدی که مادرت می‌خواهد ترایفل درست کند هیجان زده شده بودیو من فهمیدم که تو ترایفل را که من هرگز نخورده بودم، خیلی دوست داری.

بعد از شام همه ما در اتاق نشیمن دور هم جمع شدیم و اخبار را از تلوزیون نگاه کردیمبرف همچنان می‌بارید و من خیلی هیجان زده بودم، چون می‌دانستم با این بارش برف، مدرسه فردا تعطیل اعلام می‌شود و کلاس‌های پدرم هم فردا لغو می‌شوندمادرت به پدرت گفت: «تو هم فردا را مرخصی بگیر»، و وقتی پدرت با پیشنهاد مادرت موافقت کرد، همه تعجب کردند.
پدرت گفت: «من را یاد زمستان آن سالی می‌اندازد که از کمبریج رفتیم.» بعد رو کرد به پدر و مادر من و گفت: «شما برای ما مهمانی گرفتید؛ یادتان هست؟»
مادر من گفت: «هفت سال پیش بودزندگی آن موقع با الان خیلی فرق می‌کرد.» بعد هم گفتند که من و تو چقدر کوچک بودیم و خودشان هم چقدر جوان تر بودند.
مادر تو هم در حالی که یاد گذشته می‌کرد گفت: «چه شب زیبا و دوست داشتنی‌ای بود». او با لحنی حرف می‌زد که غمی در آن پیدا بود، غمی که دیگران هم ظاهراً در آن شریک بودند. «آن موقع‌ها همه چیز فرق می‌کرد
صبح روز بعد قندیل‌ها از پنجره‌‌های خانه‌مان آویزان بودند و سی سانت برف زمین را پوشانده بودترایفلی که مادر تو درست کرده بود و ما شب قبلش از فرط خستگی نتوانستیم منتظر آماده شدن آن باشیم، حالا در کنار نان سوخاری و چای روی میز صبحانه بودترایفل چیزی که من انتظارش را داشتم، نبود؛ آن مایه داغی که من در هم زدنش کمک کرده بودم حالا سرد و لغزنده شده بود، ولی تو ترایفل را پیاله پشت پیاله می‌بلعیدی و مادرت هم از ترس اینکه دل درد بگیری، آن را از جلو تو برداشتبعد از صبحانه، پدر من و پدر تو به نوبت با بیل برف ‌ها را از راه ورودی اتوموبیل پارو کردند.وقتی وزش باد قطع شد، پدر و مادرم به من اجازه دادند بیرون بروممن معمولاً به تنهایی آدم برفی درست می‌کردم؛ آدم برفی‌هایی که درست می‌کردم لاغر و کج می‌شدند و وقتی می‌خواستم برای دماغشان هویج بگذارم پدر و مادرم گله می‌کردند که دارم میوه را حیف و میل می‌کنمولی این بار در درست کردن آدم برفی تنها نبودم، چون تو هم با من بودیبدون اینکه دستکش دستت کنی برف‌ها را بر می‌داشتی و با دقت به آن نگاه می‌کردیاز وقتی که آمده بودی، این اولین بار بود که تو را خوشحال می‌دیدمتو یک گلوله برفی درست کردی و آن را به طرف من پرتاب کردی، ولی من جاخالی دادم و یک گلوله برفی هم من پرتاب کردم و به پایت زدم؛ چون حواسم بود که گلوله برفی به دوربینی که از گردنت آویزان بود نخورد.
تو دستانت را بالا آوردی و گفتی: «من تسلیمم»، و بعد در حالی که به چمن حیاط خانه مان که برف یکدست آن را پوشانده بود نگاه می‌کردی، گفتی: «خیلی قشنگ است.» و من خوشحال شدم؛ هرچند وضع هوا هیچ ربطی به من نداشت.تو به طرف جنگل پشت خانه ما قدم برداشتی ولی من مکث کردمگفتی یک چیزی آنجا هست که می‌خواهی نشانم بدهی.با توجه به اینکه شاخه‌‌های برهنه درختان جنگل که در آن روز روشن در زیر آسمان آبی پوشیده از برف بودندو دیگر چیز چندانی برای پنهان کردن نداشتند، آن جنگل امن و بی خطر به نظر می‌رسیدبه همین دلیل دیگر به آن پسری که در جنگل گم شده بود و هرگز پیدایش نشد، فکر نمی‌کردمتو هر چند وقت یک بار، دوربینت را به طرف چیزی متمرکز می‌کردی و اصلاً از من عکس نگرفتیما مسیر خیلی درازی را قدم زنان رفتیم تا اینکه دیگر صدای کشیده شدن بیل بر روی برف‌ها را نمی‌شنیدم و خانه مان را دیگر نمی‌دیدمتو روی زانویت خم شدی و برف‌ها را کنار زدیمن اولش نفهمیدم چه کار داری می‌کنیزیر برف‌هایی که کنار می‌زدی یک جور صخره بودولی بعد دیدم که آن سنگ در واقع سنگ قبر بودهتو همچنان برف ‌ها را کنار زدی و سنگ قبر ‌های دیگری را که همردیف هم بودند نمایان کردیمن هم به تو کمک کردم، اولش با دست و بعد با آرنجآن سنگ قبر ‌ها به خانواده‌ای به نام “سایموند” تعلق داشت؛ خانواده‌ای شش نفرهتو گفتی: «همه آن‌ها کنار هم هستند؛ مادر و پدر و چهار بچه‌شان
«من اصلاً نمی‌دانستم چنین چیزی اینجا هست
«فکر نکنم کسی بداندمن اولین بار وقتی این سنگ قبر‌ها را پیدا کردم زیر برگ‌های درختان پنهان شده بودندآخرین آن‌ها یعنی “اما” در سال 1923 مرد
من سرم را تکان دادماز تشابه اسمی آن دختر با اسم خودم نگران شده بودم و از خودم می‌پرسیدم، آیا تو هم متوجه این تشابه شده‌ای یا نه.
«این سنگ قبر ‌ها باعث می‌شوند آرزو کنم کاش ما هندو نبودیم، چون اینطوری مادرم وقتی می‌مرد، می‌شد هر جایی دفنش کردولی او ما را مجبور کرد قول بدهیم که بعد از مرگ او، خاکسترش را در آب‌های اقیانوس اطلس پخش کنیم

من وقتی دیدم از مرگ مادرت صحبت می‌کنی، گیج و متعجب به تو نگاه کردم و تو هم در مقابل توضیح دادی که مادرت دچار سرطان سینه است و این بیماری دارد در تمام بدنش پخش می‌شود و دلیل اینکه هندوستان را ترک کردید بیماری مادرت بودهدف پدر و مادر تو از آمدن به امریکا بیشتر دستیابی به تنهایی و آرامش بود، تا درمان بیماری مادرت؛ چون در هندوستان که بودید همه می‌دانستند که مادرت دارد می‌میرد و اگر در آنجا می‌ماندید ناگزیر دوستان و خویشاوندان به آپارتمان زیبای ساحلی شما می‌آمدند و در کنار مادرت جمع می‌شدند و سعی می‌کردند او را در مقابل چیزی محافظت کنند که نمی‌توانست از آن فرار کندمادرت که نمی‌خواست از این همه توجه احساس خفگی کند و پدر و مادرش شاهد ضعف و تحلیل رفتن بدنش باشند، از پدرت خواست همه شما را به آمریکا برگرداند. «الان چند وقت است که پیش یک دکتر تازه می‌رودآن‌ها بیشتر مواقع وقتی می‌گویند دارند می‌روند خانه ببیند، می‌روند پیش همین دکتر.قرار است در فصل بهار عملش کنند، ولی این عمل مرگش را فقط کمی به تعویق می‌اندازداو دوست ندارد اینجا کسی از بیماری‌اش خبر داشته باشد تا وقتی که بمیرد
این را که گفتی دچار شوک شدم، مثل این بود زده باشی توی صورتمشروع کردم به گریستن؛ اولش اشکهایم بی سر و صدا جاری شدند و از روی صورت تقریباً یخ زده‌ام به پایین سر می‌خوردند، ولی بعد هق هق کردمصورتم جلوی تو زشت شده بود؛ آب دماغم در هوای سرد راه افتاده بود و چشمانم سرخ شده بودهمانطور آنجا ایستاده بودم و دستم را جلو چشمانم گرفتم تا از سرریز شدن اشک‌ها جلوگیری کنم و از اینکه تو شاهد چنین صحنه رقت انگیزی بودی، احساس خجالت می‌کردمهر چند تو در تمام عمرت هرگز از من عکس نگرفته بودی، ولی الان نگران بودم که نکند دوربینت را بالا ببری و از من در آن وضعیت عکس بگیریالبته تو هیچ کاری نکردی، چیزی نگفتی؛ آنقدری که باید، گفته بودی.همانجایی که ایستاده بودی ماندی و از سر جایت تکان نخوردیسنگ قبر “اما سایموندز” را نگاه می‌کردی، تا اینکه سرانجام وقتی من آرام شدم به طرف خانه ما قدم برداشتیتو از راهی که کشف کرده بودی داشتی می‌رفتی و من هم دنبالت می‌آمدمبعد از هم جدا شدیم، هیچ کداممان برای دیگری مایه آرامش نبودیمتو مشغول پارو کردن برف ‌های راه ورودی اتومبیل شدی، من هم رفتم توی خانه تا دوش آب داغ بگیرم، پدر و مادرم وقتی صورت قرمز و پف کرده من را دیدند، فکر کردند که به خاطر سرمای بیرون بودهشاید تو پیش خودت فکر کردی که من به خاطر تو و یا مادرت گریه کردم ولی اینطور نبودمن آن روز آنقدر بچه بودم که نمی‌توانستم برای کسی احساس تأثر و یا همدردی کنممن فقط دچار این وحشت بزرگ شده بودم که زنی در خانه‌مان قرار است بمیردیادم آمد آن روز که با هم رفته بودیم به مرکز خرید، من در اتاق پرو کنار مادرت ایستاده بودم و احساس نگرانی به من دست داد چون فکر کردم که در نزدیکی بیماری او ایستاده بودمخیلی خشمگین بودم که این را به من گفتی و چرا اینکه قبلاً نگفته بودی؛ در آن واحد احساس می‌کردم هم بار مسئولیتی بر دوش من گذاشته شده و هم اینکه به من خیانت شده، و دوباره از تو متنفر شدم.
دو هفته بعد شما رفتیدپدر و مادرت در “نورث شور” خانه خریدند؛ نقشه این خانه را یک معمار معروف اهل ماساچوست کشیده بودپشت بام خانه کاملاً مسطح بود و دیوارهایش تمام شیشه‌ای بودنداتاق‌های طبقه بالا، از داخل خانه، بالکن داشتند و سقف اتاق نشیمن خیلی بلند بود.
از نمای آب و اقیانوس هم هیچ خبری نبود، ولی در عوض یک استخر بود تا مادرت در آن شنا کند؛ همان طوری که دوست داشتشب اول که به آن خانه رفتید مادرم برایتان غذا آورد تا مادرت مجبور نباشد غذا درست کند، ولی مادرت اصلاً متوجه لطف مادر من نشد.
ما از خانه تعریف کردیماتاق‌های خالی آن که صدا‌ها را اکو می‌کردند، به زودی پر از بیماری و اندوه می‌شدندیک اتاق خواب بود که سقفش دریچه نورگیر داشتمادر تو به ما گفت که در نظر دارد تخت خواب خود را زیر آن دریچه قرار دهدهمه این‌ها برای این بود که او دو سال از زندگی لذت ببرد.
وقتی پدر و مادر من سرانجام از بیماری مادرت باخبر شدند و به بیمارستانی که مادرت در آن داشت می‌مرد رفتند، من در مورد اینکه تو در مورد بیماری مادرت با من صحبت کرده بودی هیچ چیز نگفتممن از این جهت وفاداری‌ام را حفظ کرده بودمپدر و مادر ما دو تا، تا آن موقع برای هم آشنایی بیش نبودند؛ چون وقتی شما بعد از هفته‌‌ها نزدیکی اجباری از پیش ما رفتید، هر کدام جداگانه راه زندگی خود را پیش گرفتند.

مادرت به ما قول داده بود که در فصل تابستان در استخر خانه شما شنا کنیم، ولی وقتی بیماری مادرت رو به وخامت گذاشت ـ در واقع حال مادرت خیلی زود تر از پیش بینی دکتر ‌ها بد تر شد، پدر و مادرت که هنوز در مورد بیماری مادرت چیزی نمی‌گفتند و دیگر خیلی کم پیش می‌آمد تفریح کنید ـ پدر و مادر من که احساس می‌کردند پدر و مادر تو خودشان را برای آن‌ها می‌گیرند، گله می‌کردندآن‌ها قبل از خواب می‌گفتند: «ما را باشچه کار‌ها که برایشان نکردیم!» ولی من تا آن موقع به اتاق خودم برگشته بودم و در آن طرف دیوار روی تخت خودم که تو در این مدت از آن استفاده می‌کردی، خوابیده بودم و دیگر صدای پدر و مادرم را نمی‌شنیدم.
نویسندهجومپا لاهیری
مترجمفرشید عطایی

جومپا لاهیری نویسنده‌ای امریکایی هندی‌تبار استپدر و مادرش از اهالی هند (بنگالیبودند که به انگلستان مهاجرت کردندلاهیری در لندن به دنیا آمد (1967)و در رود‌آیلندِ آمریکا بزرگ شد و به کالج برنارد رفت و در رشته‌ی ادبیات انگلیسی تحصیل کردسپس به دانشگاه بوستون رفت و در مقاطع بالاتر در رشته‌های زبان انگلیسی، نگارش خلاقانه، ادبیات تطبیقی و مطالعات رنسانس تحصیلاتش را ادامه داد.نخستین اثر او، مجموعه‌داستان مترجم دردها، برایش جایزه‌ی ادبی پولیتزر را به ارمغان آورد و رمان دیگرش، گودی، جزو نامزدهای نهایی بوکر بودهمچنین بر اساس نخستین رمان او با نام همنام فیلمی ساخته شده است.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.