شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

(برنده تندیس مسابقه ادبی صادق هدایت)

 در خواب­های من همیشه تفنگی پیدا می­شود و دستی که ماشه را بچکاند تا با صدای شلیک، هول کرده از خواب بپرم و دنبال رواندازی بگردم. انگار کن در پس پرده­ای ضخیم، لم داده­ای در پناه تاریکی که ناگهان پرده جر می­خورد سر تا پا و نوری سفید و هار تن برهنه­ات را لیس می­زند.

دوباره بی­خواب شده­ام. باز باید بنشینم و هر چه توی ذهنم هست بیرون بریزم و لا به لای آن­ها آن­قدر بگردم تا تفنگ را بیابم و خشابش را خالی کنم؛ شاید دوباره پلک­هایم روی هم بیاید و خوابم ببرد.

از صداش شاش­بند شدم. کشیدم بالا و سراسیمه دویدم. پاهایم تا زانو توی برف می­رفت. چند بار زمین خوردم. وقتی رسیدم، در عقب آمبولانس باز بود. سرگروهبان وسط جاده خشکش زده بود. پایین روی برف­ها رد پایی دیدم و دنبالش را گرفتم تا سمت دیگر آمبولانس. دورتر، آن طرف جاده که رد پاها تمام می­شد، یک جفت پوتین از ملافه­ای سفید بیرون مانده بود. سرم گیج رفت و دوزانو توی برف­ها نشستم.

آن­قدر این­ها را گفته­ام و نوشته­ام و پایین­شان را امضا زده­ام که بعضی وقت­ها نمی­فهمم که دارم می­نویسم یا فقط حرف می­زنم. یا نه؛ اصلاً همه این­ها توی ذهنم می­گذرد! نپرسیده می­گویم؛ نخواسته می­نویسم؛ و پای هر کدام انگشت می­زنم. یک بار و دو بار نه؛ آن­قدر انگشت زده­ام که عقم می­گیرد از این همه اثر انگشت، از این همه رد پا، از این همه خون.

ستوان نوشته­ام را که خواند، سیگارش را از جاسیگاری برداشت، کامی گرفت و نگاهم کرد. بعد کاغذ را روی میز چرخاند طرفم و استامپ را سُر داد نزدیک دستم.

«بگیر پایین­شو امضا کن و انگشت بزن

انگشت که زدم، بلند شد و میز را دور زد و آمد کنارم ایستاد. دستش را گذاشت روی میز. برگشتم و نگاهش کردم. صورت خشک و بی­روحی داشت. لب پایینش داشت می­لرزید. زل زد توی چشم­هایم. رو برگرداندم. دست کرد زیر چانه­ام و کشید طرف خودش. صداش سکوت اتاق را به لرزه درآورد.

«رو دست من دو تا جسد و یه آدم نیمه­جون افتاده، اون وقت تو یه الف بچه این جا نشستی برام قصه سر هم می­کنی؟ این چرت و پرتا چیه نوشتی؟»

چه تقدیر شومی! هرگز فکرش را نمی­کردم یک روز شوخی بچه­ها شکل واقعی به خودش بگیرد. بیشتر شبیه کابوس است تا واقعیت. بچه­ها بهم می­گفتند شاعر نعش­کش. حتم دارم اول بار سهراب این را گفته باشد. این­ها بیشتر از تو قوطی او راه پیدا می­کرد بیرون. سهراب چیزهایی را که هرازگاه در دفتر یادداشتم می­نوشتم، می­خواند. دوست داشت. بعضی وقت­ها هم کتابی ازم می­گرفت و نگاهی می­کرد. بدش نمی­آمد.

سرگروهبان آینه وسط را گرداند سمت خودش. شانه کوچکی از جیبش درآورد و جلو موهایش را صاف کرد. بعد کمی سرش را بالا گرفت و شانه را برد طرف سبیلش که تا روی لب پایینی آمده بود. ناگهان خیره به آینه مثل برق­گرفته­ها خشکش زد. شانه همان­طور رو سبیلش مانده بود. دست­هایم خیس عرق شده بود. نفسم بالا نمی­آمد. کمی که گذشت، جرئت کرد و سر برگرداند و به پشت نگاه کرد. از گوشه آینه نگاه کردم. سهراب همان­طور سیخ نشسته بود. شانه از دست­های سرگروهبان افتاد. دست­هایش داشت می­لرزید. رنگ به چهره نداشت. رو کرد به من و مِن­مِن­کنان گفت: «اون پشت... اون پشت

از توی آینه نگاه کردم. زل زده بود به من. گفتم: «چیزی شده قربان؟»

«چیزی نمی­بینی؟»

دوباره نگاه کردم.

«نه قربان! فقط جسد اون جاست

سرش را آرام به آینه نزدیک کرد و بعد سریع به سمت من برگشت. با چشم­های وق­زده نگاهم می­کرد. دهانش باز بود. بریده­بریده پرسید: «تو... تو... وا... واقعاً چیزی نمی­بینی؟»

«نه قربان

باز به آینه نگاه کردم.

«چیزی شده قربان؟»

سری تکان داد و گفت: «نه... نه. مث ای... این که خیالاتی شده­م. شا... شاید از بی­خوابی باشه

سهراب بازی تازه­ای راه انداخته بود. بدون تمرین. عاشق کاره­ای فی البداهه بود. دیگر کجا می­توانست چنین بازی­ای راه بیاندازد؟ بازی تک­نفره­ای با دو تا تماشاگر.

نیمه­های شب روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم سیگار می­کشیدم که سهراب صدایم زد. خم شدم و سرم را بردم پایین. دستش را زیر سرش گذاشته بود و داشت بالا را نگاه می­کرد. اشاره کرد بروم پایین پیشش. رفتم و کنارش نشستم. سیگار را از دستم گرفت و پکی زد. بعد به دور و برش نگاهی کرد و گفت: «منم فردا با شما می­آم

گفتم: «فکر نکنم سرگروهبان بذاره

گفت: «گور پدر سرگروهبان! قرار نیست اون بفهمه

با تعجب نگاهش کردم.

«یعنی چی؟»

به پهلو شد.

«یعنی بدون این که کسی بفهمه همراتون می­آم. همین

«نمی­فهمم. برای چی؟ چطوری؟»

نقشه­اش را که برایم تعریف کرد، جا خوردم. بیشتر شبیه شوخی بود. شبیه یکی از همان نمایش­های تک­نفره­ای که بعضی وقت­ها که سر حال بود و دل و دماغش را داشت بازی می­کرد. کارش حرف نداشت. ادای حرف زدن و حرکات سرگروهبان را که درمی­آورد، همه از خنده می­ترکیدند. نظرم را پرسید. گفتم که فکرش را هم نکند؛ دیوانگی­ست. برگشتم سر جایم دراز کشیدم. چند لحظه بعد کنار تختم ایستاده بود. دست­بردار نبود. سعی کردم حالیش کنم که نشدنی­ست، خطرناک است. اما بی­فایده بود. می­شناختمش. برای این که دست از سرم بردارد، گفتم: «حالا تا صبح، ببینم چی می­شه

صبح خیلی زود همه بیرون آسایشگاه، به ردیف ایستاده بودیم. سرگروهبان معلوم نبود داشت چه غلطی می­کرد. باید جسد را برمی­داشتیم و راه می­افتادیم. دو روز بود برف می­بارید. آسمان هم انگار دل­چرکین بود از زمین که آن­طور غیظ کرده می­بارید. همه حواسم پیش سهراب بود که خاموش، گوشه­ای ایستاده بود و داشت سیگار می­کشید.

گروهبان گفت: «یه جا نگه دار، برو اون پشت یه نگاه به جسد بنداز

در عقب را که باز کردم، سهراب را چمباتمه­زده آن گوشه دیدم. رفتم بالای سر جسد. ملافه خیس شده بود و چسبیده بود به صورتش. ابروها، گودی چشم­ها و تیغه بینی­اش را می­توانستم ببینم. لرزیدم. قطره­ای سرد افتاد پشت گردنم و سرید تا پشتم. سر بالا کردم. گاهی قطره آبی از هواکش چکه می­کرد پایین و راست می­افتاد رو صورت جسد.

سرگروهبان برگشته بود و داشت از پشت شیشه نگاهم می­کرد. در هواکش را چفت کردم. موقع بیرون آمدن، یواش گفتم: «تو رو خدا دست بردار. می­فهمه

سوار که شدم سرگروهبان گفت: «چیزی نبود؟ همه چی رو به راهه؟»

گفتم: «بله قربان. همه چیز مرتبه

اگر راستش را گفته بودم، حالا زنده بود. فوقش چند روزی انفرادی می­رفت؛ چند روز هم اضافه می­خورد. دیگر آن­طور به شکم نمی­افتاد روی تپه حاشیه جاده.

هرگز فرصت پیدا نکرد از نقشی که رفته بود توی جلدش بیرون بیاید؛ ملافه را کنار بزند و با چشم­های خندان پرسید «چطور بود؟ حال کردی؟»

خوب بود؟ شاهکار بود پسر! اما تو که پایان بازی را ندیدی. نبودی ببینی تک و تنها توی جاده­ای برفی و بی­رهگذر با دو تا جسد و مردی نیمه­دیوانه چه کشیدم.

کوه­ها که آن روز صدای شلیک را جار زدند، حالا از دور سوگوارانی به نظر می­رسیدند که زانو به زانو نشسته بودند و به جای خاکستر و خاک، بر سر و روی خود برف می­ریختند.

بعد از نهار بود و همه روی تخت­هایمان ولو شده بودیم و داشتیم چرت می­زدیم که با صدای شلیک گلوله پریدیم. لحظه­ای گیج  و گنگ به هم نگاه کردیم و بعد سراسیمه از آسایشگاه زدیم بیرون. یک نفر داد زد صدا از طرف برجک آمده. دستپاچه شروع کردیم بالا رفتن از سراشیبی تند کوه. پرده­پرده برف را که توی چشم­هایمان می­آمد و انگار می­خواست چیزی را ازمان پنهان کند، کنار زدیم و خودمان را رساندیم پای برجک. از آن بالا خون داشت چکه می­کرد روی برف­های تنک زیر برجک. زودتر از همه سهراب بود که از پله­های فلزی خودش را کشید بالا. پشت سرش یکی دو نفر دیگر رفتند بالا. کمی بعد هم سرگروهبان، نفس­زنان پیدایش شد. ایستاده دست­هایش را به زانوها ستون کرد و داد زد: «چه خبر شده؟»

صدای ضجه سهراب که بلند شد، جلو چشم­هایم سیاهی رفت. سرگروهبان رو کرد و با صدایی لرزان پرسید: «اون بالا چه خبره؟»

کسی جوابش را نداد. دست گرفته بود به پله­های برجک و همان جا ایستاده بود. می­ترسید.

نگفتم. هیچ وقت نگفتم. من هم از مرده می­ترسیدم. حالا هم می­ترسم. هنوز صورت رضا پشت آن ملافه خیس پیش چشم­هایم است؛ و سفیدی چهره سهراب که لحظه به لحظه تیره و مات می­شد و انگار مدام بیشتر در نقشی که بازی می­کرد، فرو می­رفت. می­ترسیدم. آن قدر که به سرم زد همه چیز را همان جا بگذارم و فرار کنم. بالای سرش که رسیدم، سیاهی چشم­هایش رفته بود. وقتی سق­های بلند کشید و گره دردی که به صورتش چنگ انداخته بود، باز شد و دست­هایش افتادند، شروع به تکان دادنش کردم. گرمی خون را توی دست­هایم حس می­کردم. چند بار سر گذاشتم روی سینه­اش ولی صدایی نشنیدم. باز شانه­هایش را گرفتم و تکان دادم. چشم­هایم از شدت سرما داشت یخ می­زد. سرگروهبان دیوانه شده بود. چند بار دیگر هم شلیک کرد؛ هر بار به سمتی از آسمان. انگار پرنده­ای در حال پرواز را نشانه می­رود. سهراب را سفت در بغل گرفته بودم. با هر شلیک عضلاتم منقبض می­شد. حس می­کردم تمام بدنم سنگ شده و الآن است که استخوان­های سهراب توی دست­هایم خرد و خاکشیر شوند. درخت­های دور و بر، مثل خوابزده­ها به رعشه افتاده بودند. هر لحظه از جایی صدای افتادن کپه­ای برف بلند می­شد.

نفهمیدم چقدر طول کشید تا به خودم آمدم. تازه آن موقع بود که دیدم تمام تنم خیس خون شده است. سرگروهبان با دست­های لرزان، بالای سرمان ایستاده بود و خیره به صورت سهراب، پشت سر هم می­گفت: «این روحه! روحهو می­خندید.

با هر خنده­اش انگار منقاشی می­انداختند زیر پوستم و تارهای عصبی­ام را می­کشیدند. سر سهراب را زمین گذاشتم و بلند شدم یقه­اش را گرفتم و پرتش کردم تو برف­ها. آن­قدر غلت زدیم و آن­قدر به صورتش مشت کوبیدم که دستم بی­حس شد و از حال رفتم.

دست زیر بازوهای سهراب انداختم و کشیدمش تا پشت آمبولانس. سرگروهبان ملافه سهراب را برداشته بود و نشسته بود پای تپه و گریه می­کرد. سهراب خیلی سنگین بود. نمی­توانستم بلندش کنم. تکیه­اش دادم به آمبولانس. رفتم وسط جاده. مثل مرغ سرکنده این ور و آن ور می­رفتم. ذهنم فلج شده بود. کسی هم نبود به دادم برسد. از صبح توی جاده آدم ندیده بودیم. جاده اشباح بود انگار. مانده بودم چه کار کنم. دور خودم چرخیدم. نشستم وسط جاده و سرم را میان دست­هایم گرفتم و داد زدم «ای­ی­ی خدااا

سرگروهبان آتش سیگار را توی ته­مانده چایش خاموش کرد. بعد رو کرد به من و گفت: «یه دست رو ماشین بکش. فردا صبح خیلی زود راه می­افتیم

پا چسباندم و از اتاق زدم بیرون. آمبولانس آن جا کنار انباری مثل لاشه حیوانی مرده که سر و پشتش از برف بیرون مانده باشد، افتاده بود. با پا محکم به لاستیکش زدم. برف پاشیده شد روی پاچه شلوار و پوتین­هایم. در را باز کردم و رفتم نشستم تو. روی شیشه جلو، برف نشسته بود. چشمم جایی را نمی­دید. سردم بود. از فکر کاری که قرار بود بکنم دل­آشوبه گرفتم. اولین بار بود که می­نشستم آن تو و چنین حسی داشتم. تا حالا با آمبولانس، همه کار کرده بودیم جز همین یک کار. تنها وسیله نقلیه پاسگاه بود. بیشتر برای آوردن آذوقه و چیزهای دیگر از آبادی پایین دست ازش استفاده می­کردیم.

درِ ماشین که باز شد، ترسیدم. سهراب بود. خم شد و به­م نگاه کرد.

«این جایی؟»

«آره. بیا تو

برف روی سر و شانه­هایش نشسته بود. هیچ تلاشی نکرد که بتکاندشان. توی آن نور کم نمی­توانستم چهره­اش را درست ببینم. تا سکوت سنگین و طولانی دور و برمان را پس بزنم، گفتم: «لاکردار نفس نخورده. همین طور داره می­باره

طرفم رو گرداند و بعد از مکثی پرسید: «مرتیکه حرومزاده چی کارت داشت؟»

دو دستم را روی فرمان قفل کردم و گفتم: «قرار شده جسدو خودمون ببریم مرکز تحویل بدیم

«کیا؟»

«من و خودش دیگه

«با این ابوقراضه؟ تو این هوا؟»

«دستوره دیگه

«نامردا! کثافتا

دو نخ سیگار از جیب بغل اورکتش بیرون آورد و هر دو را با هم آتش زد. دست دراز کرد و یکی را به من داد. مهی از دود راه افتاد. بدون این که به من نگاه کند، شروع کرد به حرف زدن. انگار طرفش من نبودم. داشت با خودش حرف می­زد.

«پشتشو تکیه داده بود به دیواره برجک. سرش یه­وری افتاده بود رو شونه­ش. شستش هنوز رو ماشه بود. اسلحه افتاده بود رو پاهاش. خون و مغز پاشیده شده بود رو در و دیوار. صورتش سالم بود. گلوله درست از زیر گلوش رد شده بود و از پس سرش اندازه یه کف دست کنده بود و اومده بود بیرون. اون حالت دست­های آویزون و شونه­هاش...»

زد زیر گریه. پک محکمی به سیگار زدم. دودش پایین نمی­رفت. راه نفسم انگار بسته شده بود. سرم را گذاشتم روی فرمان و بغضم ترکید.

بچه­ها تا دم در دنبالمان آمدند و در که بسته شد، پشت میله­ها ماندند. از تو آینه بغل، چشم­چشم کردم سهراب را ببینم اما ندیدمش. با برفی که می­بارید، چهره هیچ کدامشان پیدا نبود. تا وقتی که از اولین پیچ گذشتیم هنوز آن جا بودند. مثل لاک­پشت سرازیر شدیم از کوه. جاده پرپیچ و خمی روبه­رومان بود. یک چشمم به جلو بود و چشم دیگرم به عقب. نمی­دانستم سهراب آن پشت هست یا نه. خداخدا می­کردم که نباشد.

از توی آینه دیدمش. چهارزانو نشسته بود. زیر ملافه­ای سفید که سر تا پایش را می­پوشاند، رفته بود در نقش یک روح آرام و بی­آزار. هیچ حرکت اضافه­ای نداشت. برعکس بازی­های توی آسایشگاه که مدام بالا و پایین می­شد و حرف می­زد و ادا درمی­آورد، ساکت و خاموش گوشه­ای نشسته بود. انگار هیچ کاری نداشت جز نشستن و زل زدن به ما.

شایعه ترس سرگروهبان از جنازه و مرده را همه شنیده بودند. بچه­ها پشت سرش حرف و حدیث راه می­انداختند و مسخره­اش می­کردند؛ و سهراب در این کار از همه جلوتر بود. باورکردنی نبود آدمی با آن هیبت، از حسد بترسد. اسمش سرگروهبان بود؛ اندازه یک تیمسار قدرت داشت. خیلی اذیت می­کرد. حکومت می­کرد توی پاسگاه. همه ازش حساب می­بردند. رحم نداشت. کمترین تنبیه­ش بیست و چهار ساعت نگهبانی تو برجک بود، بدون آب و غذا.

حالا مچاله شده بود روی صندلی و تکیه داده بود به در. انگار می­ترسید نزدیک پنجره پشتی باشد. هوش و حواسی برایش نمانده بود. داشت توی تب می­سوخت. هذیان می­گفت. داد می­زد. می­خندید. گریه می­کرد. گاهی هم مثل بچه­ای آرام، خیره می­شد به جلو و با هر رفت و آمد برف­پاک­کن چشم­هایش بالا و پایین می­شد.

شب و روز را گم کرده­ام. این جا یک تکه نور همیشه از زیر در سرک کشیده داخل اتاقم. بعضی وقت­ها آن­قدر به­ش خیره می­مانم که بعد به هر چه نگاه می­کنم رد پایی از آن می­بینم. حتا توی خواب هم وصله رویاهایم می­شود. آن­قدر این جا در تنهایی و سکوت به همه این­ها فکر کرده­ام که گاهی وقت­ها شک برم می­دارد که همه این ماجراها اصلا اتفاق افتاده باشد!

پلک­هایم را می­بندم. دوباره برف می­آید. دوباره درخت­ها مثل دست­های خشک شده از زیر خاک قد می­کشند بیرون و صف می­بندند کنار هم. جاده مثل نواری سفید از سینه کوه­های دور باز می­شود و راه می­افتد تا از میان درخت­ها بگذرد و جایی در دامنه کوه­های شبح­گون روبه­رو تمام شود. آمبولانسی از پشت پیچی بیرون می­آید و می­شود تنها رهگذر جاده برفی. خودم را می­بینم که پشت رل نشسته­ام و هر از گاه عرق روی پیشانی­ام را می­گیرم. سرگروهبان با دست­بندی به دست­هایش کنارم کز کرده و هیچ حرکتی نمی­کند. اسکلت جلو آینه تکان می­خورد. از تو آینه لوله تفنگی را می­بینم که مرا نشانه گرفته است. هراسان چشم باز می­کنم. خواب رفته بوده­ام انگار. به یک نقطه خیره می­مانم و می­ترسم حتا نگاهی به دور و برم بیاندازم. صدایی می­شنوم؛ صدایی مثل کشیده شدن گلنگدن. الان است که صدای شلیک بلند شود. نکند باز خواب می­بینم! کاش کسی صدایم می­زد.


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.