شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

داستان این هفته: تالاب از عباس بابا علی(21/8/95)

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۲۹ ب.ظ

تالاب

 

  خواب می بینم پرنده ای هستم سفید با پاهایی بلند ، چیزی شبیه لک لک یا حواصیل.   سفید با شاه پرهای سیاه. دارم پرواز می کنم در آسمان . با بال هایی کشیده که فاصله  دو سرشان به دو متر هم می رسد. آرام پرواز می کنم و چشم می گردانم تا ببینم می توانم ماهی ، خرچنگ یا چیزی خوردنی توی تالاب پیدا کنم  یا نه .

جفتم را هم می بینم. از همین فاصله از حرکت گردن و عقب رفتن و ندیدن کاکل کوتاه پشت گردنش می فهمم که دارد  نگاهم می کند ، پروازم را دنبال می کند. با این که چشم های خاطر خواهش را از این فاصله نمی بینم ، اما می دانم دوستم دارد. شاید بیشتر از همه چیز ، حتی بیشتر از تخم هایی که رویشان نشسته.

یک ماهی است که توی خواب هایم پرنده ام ، لک لکی بزرگ و توی بیداری ، مردی قد کوتاه ، که چهار پنج سالی است ازدواج کرده ، با دختر عمویش ، که می گفتند عقدشان در آسمان ها بوده ، اما عروسی شان و جنگ و دعوای شان برای گذران زندگی و اجاره خانه روی زمین.

هنوز بچه ای نداریم. از روی چوب خط ها که زده ام ویادداشت هایی که نوشته ام توی سال نامه های این دو سه ساله. معلوم است پول خرید یک اتوموبیل  معمولی را داده ایم ویزیت دکتر. آن هم به خانم دکتری که منشی اش به مریض هایش راپرت داده که :  «خود دکتر هنوز ازدواج نکرده !». نمی دانم. من که نه از حرف هایش و نه از رفتارش نمی فهمم.

آشیانه امان جایی بین چند تا از بالاترین شاخه های درخت چناری است که مشرف است بر تالابی که نمی دانم وسعتش تا کجاست.  ساختن آن را نه بیاد دارم و نه فکر می کنم ، کار خودمان باشد.

اولین بار توی همین لانه بود که خواب دیدم لک لکم . نشسته بودم کنار او ، و او داشت با نوک بلندش ، پرهای بلند پهلوهایم را نوازش یا که مرتب می کرد. کاری که مادرم می کرد وقتی سرم را می گذاشتم توی دامنش. و بعد از لانه پریده بودم توی آسمان. احساس عجیبی داشتم . انگار که پرنده نبودم ، نیمی پرنده و نیمی آدم . بادی که می خورد زیر سینه و پهلوهایم ، مثل جریان هوایی بود که وقتی با موتور سیکلت توی اتوبان با سرعت می رانی تا به موقع کسی یا چیزی را برسانی سر قرار، قاطی ماشین ها، از دود و دم ماشین ها می خورد توی صورتت.  اما نه فرمان دو شاخه ی موتور سیکلت را می دیدم و نه سفیدی و پهنای بال هایم را. شاید برای همین هم ، زیاد پرواز نکردم ، بیدار شدم ، و کورمال کورمال ، طوری که آذربیدار نشود ، از تخت آمدم بیرون ، رفتم توی هال و پذیرایی که یکی هستند ، ایستادم کنار پنجره و دود سیگاری را که روشن کرده بودم ، طوری از لای پنجره نیمه باز با فوت می دادم بیرون ، تا دوباره بر نگردد تو و نرود توی اتاق خواب پیش آذر. نگاهم به آسمان بود. نه ابری ، نه ستاره ای ، نه پرنده ای. شب از نیمه گذشته بود ، اما هنوز می شد صدای بوق و حرکت اتوموبیل ها  را شنید . چه شهر درندشتی شده تهران. پُر از آدم ، پُر از چهار راه ، پُر از....

نه ! آذر چیزی از این پرواز های شبانه نمی داند. حتی آن بار که آمده بود در آغوشم و من گفته بودم : « پرنده ی زیبای من » باز هم نفهمید. اما یک چیز را فهمیده که می گوید: « رفتارت جدیداً عوض شده!» اما نمی گوید: چه چیز رفتارم !. در صورتی که از همین جمله ام می توانست بگوید: «اول از همه حرف زدنت عوض شده.»

اما خودم می دانم. خواب و بیداری ام قاطی شده . بعضی موقع ها ، اینقدر قاطی می کنم که روی موتور سیکلت ، به جای این که جلویم را نگاه کنم ، نگاه می کنم به آسمان . چشم می دوزم به تکه های ابر ، یا پرواز پرندگان مهاجری که گاه می بینم در آسمان.  خودم هم علت ش را نمی دانم؛ علت خواب ها را. شاید بر می گردد به کودکیم. به روزهایی که حافظه ای از آن ندارم. ... شاید هم به زندگانی دیگری که بعضی ها می گویند آدم ها دارند. مثل آن فیلم کُره ای که با آذر دیدیم . دختره ی چشم بادامی ، به پسری که عاشقش بود گفت : « برو وهیچ وقت هم برنگرد. حتی اگه توزندگی های بعدی ، هم من رو دیدی ، خواهش می کنم دنبالم نیایی...»

هر دو توی اتاق خواب بودیم ، روی تخت خواب ، فیلم که تمام شد ، آذر زد کانال دیگر. بعد کانال دیگر ... اما من رفتم  توی فکر. این زندگی قبلی ام است ، یا آن زندگی که توی آن پرنده ام. آذر همسرم اول اَم بوده یا آن لک لک سفیدی که روی تخم ها می نشیند، سرش را بالا می گیرد و هرجا که باشم ، از توی لانه عاشقانه نگاهم می کند. آن هم بین آن همه پرنده ی مهاجر.

و من داشتم پرواز می کردم، دنبال غذا بودم ، دنبال کرم و ماهی های کوچک ، خرچنگ های زرد طلایی که نمی دانم چرا فکر می کردم که عاشق شان است ، لای درخت ها ، توی تالاب ، توی لجنزار ، توی آب های سیاهِ کم عمق. اما چیزی که پیدا کرده بودم ماهی بزرگ سفیدی بود که تقلا می کرد خودش را از منقارِ طولانی و بزرگم برهاند دوباره توی آب؛ شاید به دنبال یکی از زندگی های دیگرش. و من داشتم می نشستم توی لانه ، بال هایم را هنوز جمع نکرده بودم که سایه شان را دیدم . نگاه شان کردم . پرندگان مهاجری بودند که از جایی که الان باید سرد باشد ، می آمدند ، از شمال اینجا.

نمی دانم این ها را از کجا می دانم. این که تالاب چیست ؟  مرداب کجاست؟ خلنگزار چه جورجایی است ؟ من که در بیداری پیک موتوری ام ، دنبال خواسته های ریز و ریزتر آدم ها. رساندن آدم ها بجایی که اگر نرسند پوست شان را خواهند کند... بردن بچه هایی که از سرویس مدرسه جا مانده اند ....گرفتن نان تازه برای پیرزنان و پیرمردانی که هوس بوی نان تازه کرده اند، اما نای راه رفتن و ایستادن توی صف نانوایی را ندارند....خرید شیرینی و میوه برای کسی که مهمان سرزده سراغش آمده ... رساندن کپی مدارک برای کسی که توی اداره ای ، برای همان یک ورق پاره کارش گیر کرده ....حتی گرفتن سیگار برای زنی که هوس سیگار کرده و کتک خوردن از دست شوهرش که مرتیکه ی فلان شده به چه حقی برای زن من سیگار می گیری؟!

نه می دانم و نه می توانم از کسی بپرسم که چرا خواب هایم این طوری شده ؟ حتی از آذر ؟ می ترسم بگویند: « دیوانه شده ای! ... آفتاب خورده تومغزت !...» یا « زیر سرت بلند شده ... داری ادا بازی در می آوری...».  یا که خیلی ساده تر بگویند: « حتماً اون دفعه که سرِ نوبت مسافر بردن , دعوا کردی و یارو حسابی زدِت و خونی و مالی آمدی خونه ، سرت به جایی خورده !»

 شاید!. اما اگر ذهنم قاطی کرده پس این تغییرات چیست ؟ چرا مدتی است که احساس می کنم گردنم کمی دراز شده ! حتی امروز توی آینه بنظرم آمد که درازتر هم شده ! اما پس چرا آذر تا حالا  چیزی نگفته ؟!. اگر بود حتماً می گفت. مگر نه اینکه زن ها همه چیز را بو می کشند.  حالا گردن ، هیچی . دراز شدن لب ها چی ؟ این که کاملاً مشخص ست. لب بالایی ام بنظرم کمی آمده جلوتر. روی لب پائینی. به تلفنچی آژانس ، رادی که نشان دادم . گفت : « مال مُشتی یه که یارو زده  تو دهنت...». اما آن که مربوط به یک ماه قبل بود که رفته بودم سیگار و ماءالشعیری را که سفارش داده بودند به آژانس بدهم در خانه مشتری.  پشت آیفون ، اول زنی با صدای ظریف گفت: « بفرمائید بالا. طبقه سوم. » برای خودم سوت می زدم و می رفتم از پله ها بالا . فکر می کردم این یعنی انعام !.  توی طبقه دوم ، مردی هیکلی از بغلم رد شد . فکر کردم از همسایه هاست. حتی خواستم سلام کنم . نکردم. بجاش سوت زدنم  را بردم توی دلم ، که نرسیده به پاگرد طبقه ی سوم ، یک دفعه دیدم از پشت سر کسی بلندم کرد و توی راه پله ها کوبید زمین.  شانس آوردم به پشت. حالا مشت بود که می خورد توی صورتم:

-         فلان شده ی مادر فلان. کارِت به جایی رسیده که برای زن من سیگار و آب جو می آری!

برای همین فکر می کنم ربطی به یک ماه قبل ندارد. مال  چیز دیگریست. بنظرم توی این یک هفته به اندازه دو سانت آمده جلو. گردنم هم اگرچه سانت نگرفته ام ، باز  فکر می کنم سه چهار سانتی آمده بالاتر. لبم را که به رادی نشان می دهم ، می گوید :  خیالاتی شدی!

بهش نمی گویم که اگر خیالاتی شدم ، پس این همه اطلاعات در مورد زندگی لک لک ها را من از کجا بلد شده ام. این که لک لک ها سی و پنج تا چهل سال عمر می کنند. سه چهار تا تخم می گذارند و من الان یک لک لک میان سالم. و به زودی صاحب سه تا بچه  می شویم . و این که  برعکس آدم ها ، ما لک لک ها از روی ظاهر و حالت تخم ها ، از همان اول هم می دانیم که جنسیت بچه های مان چیست. دو تا نر و یکی ماده. اصلاً این علاقه عجیبی که نسبت به پرنده ها در من بیدار شده از کجاست ؟... همین سه روز قبل تابلویی خریده ام برای اتاق خواب مان؛ از پرواز دو پرنده شبیه حواصیل. آذر که دید، گفت: « قو بودند قشنگ تر بود. » همین امروز هم رفته ام و دو پرنده خشک شده خریده ام . پرنده هایی که خریده ام ، زیاد بزرگ نیستند ، در اصل جوجه حساب می شوند. فکر می کنم جوجه ی همین پرنده های مهاجر باشند که در همین جا به دنیا آمده اند و چشم باز نکرده ، مهاجرت نکرده ، اسیر شکارچی ها شده اند. فقط یک جا اشتباه کردم ، که فکر می کردم نر و ماده هستند. اما حالا می بینم که هر دو شکل هم هستند.یعنی هر دو یا ماده اند یا نر. هر چند ممکن است اشتباه نکرده باشم و این ها هم مثل ما لک لک ها ، نر و ماده ی شان شبیه هم باشند.

آن ها را گرفته بودم برای این که بگذارم کنارِ پاتختی. اما آذر نگذاشت. آن ها را از دستم گرفت. نگاهی کرد به آن ها. و گذاشته شان روی میز تلویزیون ، کنار تلویزیون. و گفت : « تو انگار چیزی ت می شه ها ؟ » که گفتم : « خسته ام » . در صورتی که خسته نیستم. زودتر آمده ام خانه تا زودتر بخوابم.

نمی دانم چرا دلشوره دارم. حتی توی راه رفتم داروخانه و شربت خواب آور هم گرفته ام.  در راه هم کمی از آن را خوردم . اما هنوز دلشوره دارم. شاید از دلتنگی ست ، شاید برای این که فکر می کنم موقع درآمدن جوجه های مان از تخم ها رسیده. شاید هم تا بحال از تخم در آمده باشند و مادرشان از توی لانه ، توی آن همه پرنده ی مهاجر دارد دنبال من می گردد...

  به سمت اتاق خواب می روم. پشتم به آذرست. نشسته و با کانال های تلویزیون ور می رود. طوری که نفهمد ، دوباره از شربت خواب آور می خورم. چیز زیادی در ته شیشه اش نمانده. می خواهم خواب و شبی طولانی داشته باشم؛ آن قدر که جوجه های مان را بزرگ کنیم ، به پرواز درآریم. با هم بر فراز تالاب پرواز کنیم. برویم بالای ابرها. بین آن همه پرندگان مهاجر بگردیم ، بگردیم پائیز و زمستان را این جا ، تا بهار که فصل کوچ بیاید و کوچ کنیم به....


نظرات (۱)

  • م.نقدپیشه
  •  با درود. داستان قشنگی بود. لذت بردم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی

    کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

    https://telegram.me/shahrzadstoryd
    shahrzadstoryd@
    کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
    https://t.me/darabfilm
    darabfilm@
    این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.