شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید
داستان را با فرمت PDF   با ترجمه احمد گلشیری دانلود کنید یا در  ادامه به نقل از تارنمای فردا بخوانید:
 

 

 میخواستم، فقط تیلفون کنم!

 

نویسنده: گابرییل گارسیه مارکیز

مترجم: حمیرا مولانازاده

 

 

گابرییل گارسیه مارکیز Gabriel Garcia Marquez ژورنالیست، فلمساز و نویسندة برازندة امریکا ی جنوبی، در سال 1928 درA rcataca - که یکی از روستاهای کشور کلمبیا (Colombie ) است - چشم به جهان گشود. بزرگترین اثرش « صد سال تنهایی »، شهرت و آوازة جهانی به او بخشید. حاکمیت و چیره دستی او در هنر نوشتن، با جایزه نوبل ادبیات در سال 1982 تصدیق گردید. تاکنون آثار این نویسنده به بیشتر از پانزده زبان زندة دنیا برگردان شده است.

داستان « میخواستم، فقط تیلفون کنم»، از مجموعة « 12 حکایت سرگردان» این نویسنده، انتخاب و از زبان فرانسوی به دری برگردان شده است. زنی که میخواست در راه خانه به شوهرش فقط یک زنگ بزند؛ اما سرنوشت تصمیم دیگری برایش گرفته بود.

 

 

 ------------------------------------------------------------------------ 

 

 

            یکی از بعد از ظهر های بارانی ماه اپریل، ماریه لیوز سرفان تز میخواست با یک موتر کرایی، خود را به بارسلون Barcelone برساند. از بخت بد موتر کرایی اش در میانة دشتی به نام مونِگروس Monegros خراب شد.

ماریه زن زیبای مکسیکویی ـ که زمانی درکارهنرپیشه گی محبوبیت فراوانی بدست آورده بود ـ 27 سال داشت و با مردی که شغل شعبده بازی داشت، ازدواج نموده بود. درین روز بارانی، پس از دیدار باخویشاوندانش در (( ساراگوس ))، میرفت تا به شوهرش در(( بارسلون )) ملحق شود. پس از یک ساعت دست زدن های ممتد و اشاره های بی نتیجه به موترها و لاریهای بار بریی که مثل تند باد از جلوش میگذ شتند، بالاخره رانندة یک سرویس کهنه و فرسوده، برایش دل سوختانده و گفته بود که بیشتر از چند کیلو متر به جلو نخواهد رفت. و ماریه برایش جواب داده بود: « فرقی نمیکند آقا، من صرف به یک تیلفون ضرورت دارم». راست هم میگفت. باید به شوهرش اطلاع میداد که پیش ازساعت هفت شام نمیتواند به خانه برسد. خرابی موتر آنقدر حواسش را پرت و پریشان کرده بود که یادش رفت کلید هایش را با خود بگیرد.

در بین سرویس، خانمی با شکل و شمایل یک نظامی ؛ اما با ژستها و حرکات مهربانانه و ملایم ـ که درکنار راننده نشسته بود ـ ماریه را در پهلوی خود نشاند و برایش یک کمپل و یک روی پاک داد. ماریه سروصورت خودرا با آن اندکی خشک کرد وبعد خود را در کمپل پیچید، سپس خواست که یک سگرت روشن کند، اما گوگرد ها در بین جیبش تر شده بودند. زنی که پهلویش نشسته بود، برایش گوگرد داد و آخرین سگرت خشک خودش را نیز آتش زد. وقتی هردو به سگرت کشیدن شروع کردند، ماریه میخواست بلندتراز آواز موتر و صدای باران، شروع به صحبت کند و دل خود را وا نماید. اما با واکنش زن روبرو شد که با انگشتی روی لبهایش ماریه را به سکوت دعوت کرد و گفت: « لطفا آهسته، زنهای دیگر خواب استند! » ماریه وقتی روی خود را برگشتاند، دید که راستی هم تعدادی از زنان خود را در میان کمپلها پیچیده و خوابیده بودند. ماریه هم که زیر تاثیر فضای آرام موتر رفته بود، خود را روی چوکی موتر جمع و جور کرد و ذهن و خیالش را به هیاهوی باران سپرد.

 

 

            وقتی از خواب بیدار شد، دید که سیاهی شب همه جا پخش شده و توفان شدید چند ساعت پیش، به یک باران سرد و آرام تبدیل شده است. هیچ برایش معلوم نبود، که چقدر دیر خوابیده است و در کدام منطقه رسیده؟ ولی زن پهلویش در حال آماده باش، هوشیار و بیدار نشسته بود. ماریه از زن پرسید: « کجا رسیدیم؟ …در کدام منطقه استیم؟ » زن برایش جواب داد: « حالا میرسیم ».

 

بالاخره موتر سرویس در محوطة حویلی یک عمارت کهنه ـ که به یک صومعة قدیمی شباهت داشت و با درخت های بلندی احاطه شده بود ـ داخل شد. سر نشینان سرویس که تازه با روشنی فانوسهای کوچک آشنا شده بودند، ساکت و بی حرکت به جا ی خود خشک مانده بودند. بالاخره، زن نظامی پوش با لهجة خشنی شروع کرد به پایان کردن شان. سن و سال شان از یکدیگر تفاوت داشت و با چنان آهستگی فاصلة موتر تا حویلی را میپیمودند، که گویی تصویرهای یک خواب فراموش شده بودند. ماریه فکر کرد که شاید این زنها خواهران مذهبی باشند. اما وقتی متوجه شد که چندین زن دیگر با یونیفورم نظامی، دربرابرسرویس منتظر شان استند، به اشتباه خود پی برد.

زنهایی که یونیفورم نظامی داشتند، با کمپل های دست داشتة خود سر و روی مسافرین پیاده شده رامیپوشاندند، تا باران لباسهایشان را ترنکند. و بعد، با دادن اشاره های قاطع، آنها را به صف های منظم تقسیم میکردند. ماریه بعد از خدا حافظی خواست که کمپل را به زن پهلویش تسلیم کند. اما زن برایش گفت: « نی، سرت را با آن بپوشان، داخل عمارت برو و کمپل را به نگهبان تسلیم کن». ماریه از زن پرسید: « درین دور و بر تلفونی در دسترس هست؟ » زن برایش گفت: « البته که هست، وقتی داخل عمارت شدی بپرس، حتما تیلفون را برایت نشان میدهند». زن از ماریه یک دانه سگرت دیگر خواست، و ماریه همة پاکت تر را برایش بخشید و گفت: « عیبی ندارد، در راه خشک میشود ». زن در حالیکه برسر زینة موتر ایستاده بود و به عنوان خدا حافظی دست تکان میداد، تقریبا فریاد زد: « چانس خوب!»

موتر حرکت کرد و برایش وقت گفتن جمله یی دیگری را نداد.

ماریه دوان دوان به سوی عمارت رفت وهمین که میخواست داخل شود با نگهبانی روبرو شد که اول با دست مانع ورودش شد و بعد با یک صدای آمرانه سرش داد زد: « گفتم! ایست! » وقتی ماریه نظری به بالا انداخت، نگاه سرد و بیتفاوتی را دید، که با انگشتانش ـ به گونة بیرحمانه یی ـ صف ها را نشانش میداد. ماریه غیر از اطاعت کردن چاره یی ندید.

در راهرو ورودی عمارت، خود را از گروپ دیگر زنان جدا کرد و بطرف غرفة نگهبان رفت تا تیلفونی را در اختیارش بگذارد. یکی از نگهبانان دیگر ضربه یی خفیفی روی شانه اش زد و او را دوباره داخل صف نمود و با صدای بسیار ملایم گفت: « به این طرف، قشنگکم، تیلفون این طرف است ». پس از آن ماریه با زنهای دیگر، دهلیز دراز و تاریکی را پیموده و داخل یک خوابگاه عمومی شدند، درانجا، نگهبانان کمپلها یشان را پس گرفته شروع کردند به توزیع تختهای خواب برای زنان تازه وارد.

زن دیگری که ازحرکاتش معلوم بود بلند رتبه تر از دیگرانست، نام تازه واردین را از روی تکتی که برروی پیراهنهایشان دوخته شده بود، با لیست دست داشتة خود مقایسه میکرد. وقتی نوبت ماریه رسید، متوجه شد که این زن جوان هیچ نشانی از هویت خود را روی سینه اش حمل نمیکند. ماریه فوراَ شروع کرد به بیان نمودن حالتش: « من برای تیلفون کردن آمده ام » و بسیار خلص برایش تشریح داد، که موتر کرایی اش در بین راه خراب شده است، شوهرش یک شعبده بازی معروف است، که محافل خوشی مردم را گرم میکند، و امشب در برسلون B a rcelone انتظارش میباشد برای این که امشب در آنجا دستمزد سه نمایش را به طورپیشکی گرفته است و باید او شوهرش را در هر سه محفل همراهی کند. ازینرو باید به او اطلاع بدهد که خود را سر وقت به خانه رسانده نمیتواند. ساعت تقریبا 7 شام بود. ماریه میترسید که شوهرش همه برنامه ها را به خاطر دیر رسیدن او لغو کند. زن نگهبان که معلوم میشد حرفهایش را به دقت میشنود، نامش را پرسید و ماریه که اندکی تسلی یافته بود، نام خود را برایش گفت. و نگهبان پی در پی لیست خود را ورانداز کرد اما نام نو وارد را نیافت و از یک زن نگهبان دیگر پرسید، که او هم شانه هایش را، به عنوان نمیدانم، بالا انداخت. و ماریه باز تکرار کرد: « مگر من فقط برای تیلفون کردن آمده ام ». نگهبان بلند رتبه در حالی که او را با ملایمت چشمگیری بطرف چپرکت اش تیله میکرد، برایش گفت: « بلی، بلی، عزیزم، کاملا درست است، اگر رفتار عاقلانه و سربراه داشته باشی، میتوانی به هر که خواسته باشی زنگ بزنی، اما حالا نی، فردا ».

ماریه کم کم شروع کرد به درک احوال و اوضاع اطرافش و دانست که چرا طرز راه رفتن سرنشینان سرویس به کسانی میماند که در بین یک وترین شیشه یی پر آب راه بروند. برایش معلوم شد، که به این زنها دوا های مسکن قوی تزریق کرده بودند و این کاخ تاریک با دیوار های ضخیم و سنگی و زینه های یخ بسته اش، در حقیقت بیمارستانی بود برای بیماران روانی. ماریه، با رنگ پریده و خوفزده از خوابگاه پا به فرار گذاشت و هنوز به دروازة خروجی نرسیده بود که با یک زن نگهبان غول آسایی که یک چپن آبی رنگ به تن داشت، روبرو شد. نگهبان ماریه را با ضربة پا توقف داد، و با یک دست میخکوب زمینش کرد. ماریه که از وحشت زیاد کرخت شده بود، با نیم نگاهی او را ورانداز کرد و برایش گفت: « به لحاظ خدا، بسرمادر م قسم که تنها برای تیلفون کردن اینجا آمده ام ».

 

یک نگاه ساده، به قیافة غضبناک و دیوانه نمای این زن آبی پوش، مشهور به هرکیولینا، کافی بود تا آدم بفهمدکه هر گونه خواهش واستدعا برایش بی فائده است. (هرکیولینا مونث هرکیول، شخصیت اسطوره های یونان قدیم و سمبول زور وتوانایی استثنایی و خارق العاده. ) هرکیولینا، مؤظف بود تا بیماران روانی غیر قابل کنترول را با زور بازوان خویش زیر کنترول آورد. این زن دیو نما و دیو صفت درگذشته ها دو تن از بیماران منزوی را با زور سرپنجه هایش خفک کرده و کشته بود. در مورد بیمار اولی، برای پولیس و دادگاه طوری نشان دادند، که گویا قضیه به صورت عمدی صورت نگرفته، و اما قتل دومی، برایش اندکی مشکل آفرین شد، چون او را رسماً متهم به قتل نموده و مجازات کردند، و هوشدار دادند که در صورت تکرار چنین حادثات، مورد بازپرسی و مجازات شدید قرار خواهد گرفت. آوازه بود، که این زن به خانوادة بزرگی تعلق داشت و در دوران فعالیتش در بیمارستانهای دیگر روانی اسپانیا، چندین بار ازین گونه دردسرها برایش اتفاق افتاده بود.

شب اول، برای خواباندن ماریه برایش داروی خواب آور تزریق کردند. پیش از بر آمدن آفتاب، ماریه با ضرورت شدیدی به سگرت کشیدن از خواب بیدار شد ومتوجه شد که بند های دست و پا یش را در چهار گوشة تخت بسته بودند. هر قدر داد و فریاد کرد، کسی به سراغش نیامد و جوابش را نداد. در نخستین لحظات بامداد، ماریه را غرق در مدفوع خودش، بیهوش یافتند و او را به در مانگاه برای شستشو بردند. وقتی دوباره به خود آمد، نمیدانست برای چی مدتی هوش و حواس خود را از دست داده بود. دنیا به نظرش ملایم و دوستداشتنی میامد. در پایین تخت خوابش، پیرمرد قوی هیکلی نشسته بود، که رفتار آهسته و سنگین، مانند یک خرس، داشت و لبخند آرامش بخشی روی لبهایش میلغزید. ماریه با این همنشین پیر، در ظرف چند ثانیه، خوشی و لذت دوباره یافت. مرد سالخورده خود را مدیر بیمارستان معرفی کرد.

ماریه پیش از سلام و کلام اول از او یک دانه سگرت خواست، اوهم یکی را روشن کرده برایش داد، و باقی تمام پاکت خود را برایش بخشید. ماریه نتوانست جلو اشکهایش را بگیرد و داکتر با صدای آرامش بخشی برایش گفت: « گریه کن! تا آخرین قطره اشکت گریه کن. چه دوای بهتر از اشک برای علاج درد هاست؟ » زن جوان، بدون شرمیدن و بی حجب و حیا، تا توانست گریه کرد و عقده هایش را وا نمود و دلش را خالی کرد. طوری اشک ریخت، که بخاطر از دست دادن مردان یک شبه اش پس از پایان عشق ورزی هایش، نتوانسته بود بگرید. و پیرمرد همانگونه که به او گوش داده بود، با انگشت هایش لای لای مو های ماریه را نوازش داد، بالش خود را اندکی بالا کشید، تا بتواند آسانتر تنفس کند، و در پیچاپیچ بی ثباتیها و تردید هایش با چنان حکمت و سنجیده گی و آرامشی راهنمایی اش کرد، که ماریه مثالش را حتی در خواب هم ندیده بود. این برایش معجزه یی بود، چون این نخستین بار در زندگی اش بود مردی با تمام هوش و حواس و روحش و بدون هیچ انتظار و نیت غیر مشروعی به او گوش داده بود.

پس از یکساعت بحث و گفتگو، ماریه از داکتر اجازه خواست تا به شوهرش تیلفون کند. داکتر با شان و شوکت و مرتبه از جا بلند شد و اینطور جوابش را داد: « هنوز نی، شهبانوی عزیزم». و با چنان لطافت و ملا یمتی دست خود را برویش کشید که ماریه مزه اش را هرگز نچشیده بود، و اینطور ادامه داد: « هر چیز به وقتش». از دهن دروازه برایش درود و دعا فرستاد و با این جمله: « به من اعتماد کن عزیزم! » برای همیشه از نظر ماریه نا پدید گشت. پس از چاشت همین روز بود که ماریه را در بیمارستان روانی زیر شماره یی ثبت نام نمودند و در دوسیه اش بطور خلص و فشرده تذکر دادند: « سکونت: نامعلوم، هویت: مشکوک و مرموز » و در حاشیة دوسیه دست نویسی به چشم میخورد: « نا آرام و منقلب ».

 

]                     ]                     ]

 

همانگونه که ماریه نزد خویش پیش بینی کرده بود، شوهرش نیم ساعت نا وقت تر از آپارتمان غریبانة شان، که در کارتة هورته Horta موقعیت داشت، خارج شد تا بنا بر وعده خود را به سه محفل خوشی که شعبده بازی جزء هر یک آن بود، برساند. در مدت دو سال زندگی مشترک و حسن تفاهمی که بین شان وجود داشت، این نخستین بار بود که ماریه سر وعده حاضر نمیشد. شوهرش فکر کرد که شاید به علت بارشهای شدید آخر هفته، ماریه نتوانسته بود، که خود را سر وقت برساند. پیش از بر آمدن، یاداشت کوچکی روی دروازة شان آویخت و دران، آدرس و راه آمدن را به هر سه مجلس برایش ترسیم نمود.

در محفل اول، همة کودکان خود را مانند کانگرو ساخته بودند. شعبده باز از نمایش « ماهی نا مرئی» خود صرف نظر کرد، زیرا که آن را بدون کمک ماریه اجرا کرده نمیتوانست. محفل دوم در خانة یک خانم 93 ساله که بر روی چوکی متحرک به اینسو و آن سو میرفت، برگزار میشد. او خیلی افتخار میکرد که درین سی سال اخیر برای تجلیل هر سالگره اش توانسته بود، هنر نمایی بهترین شعبده بازان را در خواست نموده و به نمایش بگذارد. شعبده باز آن قدر از تأ خیر ماریه ناراحت و مضطرب بود، که نمیتوانست تمرکز فکری خود را نگهدارد. و بعد هم به تیاترکوچکی رفت، تا درانجا برای یک گروپ توریست های فرانسوی نمایش خود را بدون کدام ویژه گی خاصی اجرا نماید، چون آنها به شعبده بازی کدام عقیده و باور خاصی نداشتند. پس از اجرای هر نمایشش یک زنگ به خانه میزد، به امید آن که ماریه گوشی تلفون را بلند کند ؛ ولی هر بار امیدش باطل میشد. اضطراب و پریشانی آن قدر مغلوبش ساخته بود، که بالاخره به خود قبولاند که حتماً بلایی برسر زنش آمده است. در راه برگشت به خانه با موتر کوچک بار بری اش که تمام وسائل کارش در آن جا داشت، متوجه شکوه و جلوة بهار روی نخلها شد و بدنش از گواهی بد و منحوسی لرزید. چگونه میتوانست اینهمه زیبایی را بدون موجودیت ماریه قبول کند. آخرین امیدش هم با دیدن یاداشت دست نخورده اش روی دروازه از بین رفت. آنقدر اعصابش ناراحت شده بود که فراموش کرد برای گربة شان نان بدهد.

نام اصلی اش را من هم نمیدانم. در برسلون بنام ساتورنو Saturno) ) مشهور بود. مردی بود که خوی و خلق متلاطم داشت یعنی یک لحظه آب بود و یک لحظه آتش. در راه و رسم و آداب اجتماعی، مهارت چندانی نداشت ؛ اما ماریه، برخلاف او بسیار دوراندیش و باریک نگر بود و در میان جمیعت، از لطافتها و ظرافتهایی که مخصوص خود او بود استفاده میکرد. این ماریه بود که شوهرش را در بین یک جامعه مرموز و مبهم در شهری مانند برسلون، رهنمایی میکرد. در جامعه یی که به فکر هیچ کس نمیآمد، که تیلفون را بردارد و در 12 بجة شب به دوستش زنگ بزند و بپرسد: « آیا میدانی زنم کجاست؟» هرچند این کار را در نخستین هفته های اقامت شان در برسلون نیز کرده بود ؛ اما از یاد آن میشرمید و ترجیح میداد زودترآن را فراموش کند. اما این بار، به خویشاوندان ماریه در ساراگوس S a ragosse زنگ ز د، و از آن طرف مادر کلان پیری با صدای آرام و خواب آلود جواب داد که ماریه بعد از نان چاشت بطرف برسلون حرکت کرده. نزدیکیهای صبحدم، فقط یک ساعت خوابش برد ؛ ماریه را در خواب دید، با پیراهن عروسی ژنده و خون آلود. از خواب پرید و به شکل هولناکی یقین حاصل کرد که ماریه او را یکبار دیگر و برای همیشه در این دنیای پهناور، دنیای که خود ماریه دیگر شامل آن نبود، تنها گذاشته است.

 

در جریان این پنج سال آخر، ماریه سه بار با سه مرد مختلف مفقود شده بود. بار اول گم شدنش در مکسیکو اتفاق افتاده بود. 6 ماه از آشنایی شان میگذشت و هر دو مست و سر شار از عشق دیوانه واری که در برشان گرفته بود، در یک اتاق کوچک کرایی زندگی میکردند. صبح یک روز، پس از سپری نمودن یک شب توفانی و پر تلاطم، ماریه از کنار ساتورنو گم شده بود. همه چیز خود را، حتی حلقة ازدواج قبلی اش را هم رها کرده و رفته بود. فقط در یادداشتی که برایش گذاشته بود، ناپدید شدن یکباره اش را چنین توضیح داده بود: « دیگر نمیتوانم شکنجة این عشق افسار گسیخته را تحمل کنم». ساتورنو فکر کرد که نزد شوهر اولیش ـ که یکی از همصنفی های دوران مکتب اش بود ـ برگشته است. ماریه هنوز بالغ نشده بود که با او به طور مخفی عروسی کرده بود و او را بعد از دو سال زنده گی مشترک، که فاقد هرگونه جذابیت و عشق بود، برای مرد دیگری ترک کرده بود ؛ اما آن روز ماریه نزد شوهر سابقش برنگشته بود، بلکه نزد مادر و پدرش رفته بود. ساتورنو خود را نزدش آنجا هم رسانده بود، تا میخواست به هر قیمتی شده ماریه را به خانه برگرداند. هر چه برایش التماس و زاری کرده بود، هزاروعده و وعید، بیشتر از توانش داده بود، مگر با اراده آهنین و شکست ناپذیر ماریه مواجه شده بود،که میگفت: « بعضی عشقها دوام میکنند، و بعضی ها ناپایدار میباشند». وبدون هیچگونه ترحمی، گفته هایش چنین خاتمه داده بود: « این یکی هم نمیتوانست دوام کند». ساتورنو بالاخره به سر سختی و سازش ناپذیری زنش پی برده و تنها به خانه برگشته بود.

با وجود این همه، دریکی از روز های عید قدسیان، وقتی ساتورنو داخل خانة کوچک و غمزدة خود شده بود، پس از یک سال تنهایی، ماریه را دیده بود، که با تاجی از گل نارنج و با پیراهنی سپید چون ستارة دنباله دار، که ویژة دختران باکره است، کنارپنجرة اتاق پذیرایی خوابیده بود.

ماریه آن روز همه حقیقت را برای ساتورنو گفته بود: نامزد جدیدش که زنش به تازگی مرده و ازوی فرزندی بجا نمانده بود، و کسب و کار خیلی مناسب و پر درآمدی داشت، درکلیسا برای ماریه قسم خورده بود که ماریه را برای تمام عمر به نکاح خویش دراورد ؛ اما روز نکاح، ماریه را با پیراهن سپیدش، دربرابر محراب کلیسا، در انتظار مانده و رهایش کرده بود. والدین ماریه، با وجود این همه تصمیم گرفته بودند، هرطوری که شده جشن عروسی شان را بر پا کنند. ماریه هم بدون درنظرداشت این توهین بزرگ درین جشن سهم گرفته روی زمانه نقش بازی کرده بود، رقصیده بود، با نوازنده ها آواز خوانده بود، و بیشتر ازانچه عقل و دلیل و قانون اجازه میداد، نوشیده بود. و بالاخره، از بیم آن که در دام پشیمانی های مخوف و وحشتناک نیفتد، درساعت 12 شب، آمده بود تا به ساتورنو ملحق شود.

 

ساتورنو را در خانه نیافته بود. اما کلیدها را در میان گلدان راهرو خانه که مخفیگاه همیشگی کلید هایشان بود، پیدا کرده بود. و این بار ماریه بود که خود را بدون قید و شرط به شوهرش تسلیم کرده بود. و شوهرش گفته بود: « میتوانم بفهمم تا چی مدت؟» و ماریه در جوابش یکی از شعر های وینیسیوس دِ مورا إس Vinicius de Moraes را زمزمه کرده بود: « عشق در مدت دوام خود جاودانی است». دو سال پس از این واقعه، هنوز هم عشق شان پایدار مانده بود.

رفته رفته ماریه عاقلتر شده بود. خوابهایی که برای آیندة هنر پیشه گی اش دیده بود آهسته آهسته آنها را فراموش کرد و خود را چه در خانه و چه در کار شعبده بازی، کاملا وقف شوهرش نمود. در آخر سال گذشته پس از شرکت در یک کنگرة شعبده بازی در پرپنیان Perpignan، در راه بازگشت، از شهر برسلون گذشته بودند. چون این شهر، خیلی مورد پسند شان واقع شده بود و یک مقدار پس انداز هم داشتند، در حوزة کته لان ( Catalane شاخة از زبان های رومی محلی و نزدیک به زبان اسپانوی که در شمال اسپانیا و در بعضی قسمت های جنوب غرب فرانسه حرف زده میشود.) آپارتمانی را خریدند و در آن از 8 ماه بدینسو زنده گی میکردند. با وجودی که محلة شان بسیار پر سر و صدا بود و بلاک شان نگهبان نداشت، اما آپارتمان شان به اندازة کافی بزرگ و راحت بود. هر دو درین خانة نو شان روز های خیلی خوشی را گذشتانده بودند، تا رسیدن این آخر هفتة شوم که ماریه با یک موتر کرایی میرفت تا خویشاوندانش را در ساراگوس بازدید نماید و طبق وعده باید شام دوشنبه خود را به خانه میرساند، اما در راه بازگشت ناپدید شده بود. هفتة نو به پنجشنبه رسیده بود، و هنوز از ماریه خبری نبود.

دوشنبة بعدی، کمپنی بیمة موتر کرایی به خانه زنگ زد و سراغ ماریه را گرفت. ساتورنو برایش جواب داد: « من از موتر کرایی تان خبر ندارم، و بروید ماریه را در ساراگوس پیدا کنید!» سپس تیلفون را با شدت قطع کرد. یک هفته بعد، یک پولیس با لباس ملکی نزد ساتورنو آمد و برایش اطلاع داد، که اسکلت موتر کرایی را در یک بیراهه یافته اند. و این بیراهه، تقریبا900 کیلو متر دورتر از منطقه یی که ماریه موتر را رها کرده بود، واقع شده بود. پولیس میخواست ماریه را بیبیند و ازوی جزئیاتی در مورد سرقت موتر بخواهد. ساتورنو که مشغول نان دادن به پشک خویش بود، تازه رویش را طرف پولیس برگشتاند و برایش گفت، که زنش خانه را ترک نموده، ونمیداند که کجا و با کی رفته است ؛ آنچنان مطمئن به نظرمیامد، که پولیس احساس ناراحتی و شرمندگی نموده به زودی از وی اجازة رفتن خواست. پس از چندی، دوسیة سرقت موتر و مفقودی ماریه، هر دو بسته شدند و در آرشیف پولیس جا گرفتند.

این که ماریه یکباردیگر ترک خانه و شوهر کند و به دنبال مرد دیگری برود، دلایلی هم داشت، که شرح آن ازینقرار است:

 

 روسه ریگس Rosa Regas یکی از دوستان ماریه و ساتورنو، یک آخر هفته، هر دوی شان را روی کشتی بادبان داری دعوت کرده بود. آن روز همة شان در ماریتیم Maritim که یکی از بار های ارزان قیمت، کثیف و مزدحم شهر است، نشسته بودند و آخرین روز های فرانکیسم franquisme را میگذشتاندند. ( فرانکیسم، حزب جنرال فرانکو ,Francoکه رژیم خود را در اسپانیا در سال1936 بنیاد نهاد.) چوکی ها و میز های بار همه آهنی بودند و به دور یک میز 6 نفرة آنها تقریبا 20 نفر گرد آمده بودند. ماریه پس ازان که پاکت دومی سگرت خود را هم تمام کرد، گوگرد هایش تمام شد. درین اثنا یک بازوی مردانة پر مو، آراسته با یک دستبند برونز رومی، از بین گیلاس ها و دستها و سگرت ها و کله ها، راهی برای خود گشود و سگرت ماریه را روشن نمود. ماریه بدون اینکه او را بیبیند، ازش تشکری کرد. اما ساتورنو، شعبده باز، خوب وراندازش نمود: یک جوانک چهره استخوانی و رنگ پریده یی بود، که هنوز ریش نکشیده بود. مو های سیاه خود را به شکل دم بز گره زده بود و قدش تا کمر ساتورنو میرسید. هوای بیرون با لباس جوانک سازش چندانی نداشت. وزش باد چنان شدید بود، که شیشه های مشروب خانه به مشکل میتوانست مقاومت کند، در حالی که پسرک نو جوان لباسهای خیلی نازک و سادة کتانی به تن داشت و پاپوشهای چوبی به پا کرده بود.

 این جوان را، ماریه و ساتورنو در آخر خزان در رستورانتی که غذا های خاص شان از جانوران و مواد بحری تهیه میشد، دوباره دیدند، با همان لباسهای نازک که شباهت به پیراهن تنبان های هندوستانی داشت. و این بار به جای دم بز، مو های خود را چوتی درازی کرده بود. جوان هر دوی شان را با خودمانی تمام سلام کرد و روی ماریه را بوسید. وقتی ساتورنو دید که ماریه هم جواب سلامش را با روبوسی داد، خیلی بهت زده شد و در دل باخود گفت که مبادا هردوی شان، پنهان از دیدة او با همدیگر ملاقات کرده باشند؟ و چند روز بعد، تصادفا نام و شماره تیلفون نا آشنایی را که با دست ماریه نوشته شده بود، در کتابچة تیلفون شان یافت. و هشیاری موشگافانه و بی مثالش برایش فهماند که نام و نمره به کی تعلق دارد. بیوگرافی او، موضوع را برایش روشنتر ساخت: جوان 22 ساله، پسر یگانة فامیل، دیکوراتور ویترینهای مغازه های مد، دو جنس باز تصدیق شده، با استعدادخاصی در همراه شدن مخفیانه با زنهای شوهر دار.

ساتورنو میخواست که خود را تا آمدن زنش کنترول کند، ولی زنش پس از شام هم به خانه نیامد، و همین بود که ساتورنو هم شروع کرد به زنگ زدن. در اولها برایش هر دو یا سه ساعت بعد زنگ میزد، که از ساعت6 صبح تا 6 صبح روز دیگر را در بر میگرفت. بعد ها، هر باری که یک تیلفون بدست اش میرسید، به زنگ زدن ادامه میداد و چون هیچ کس جواب نمیداد، زنگ های خود را دو چند مینمود. روز چهارم زنگ های بیجوابش، یک زن آنده لوزی ( Andalousie واقع در جنوب آسپانیا) گوشی تیلفون را برداشت و با جواب های بسیار خلص، مبهم و گنگ برایش گفت که او را تنها برای کار خانه گماشته اند واینطور خاتمه داد: « آغا به خانه تشریف ندارند». با وجود که اعصاب ساتورنو دو چند خراب شده بود، باز به خود جرئت داد و ازش پرسید: « آیا خانم ماریه تشریف دارند؟». زن دوباره جواب داد: « هیچ ماریه یی اینجا زنده گی نمیکند، آغا مجرد استند». ساتورنو ادامه داد: « میفهمم، میفهمم، که ماریه آنجا زنده گی نمیکند، ولی گاه گاهی آنجا میآید، همینطور نیست؟» سر و صدا و غالمغال زن هم بر آمد و برایش گفت: «بس است دیگر، کفایت میکند، آخر شما کی استین؟». و ساتورنو گوشی را برسرجایش گذاشت. روش سرد و دهن کجی خدمتگار خانه، ثبوت دیگری بود که شک او را به قاطعیت تبدیل مینمود.

ساتورنو که کاملا کنترول خود را از دست داده بود، نام همه کسانی را که در برسلون میشناخت، به ترتیب حروف الفبا بیرون نویس کرد و شروع نمود به زنگ زدن شان. هیچ کس زیادتر از آنچه خودش میدانست، برایش معلومات نمیداد وهر زنگ تیلفون نه تنها دردش را دوا نمیکرد، بلکه باعث درد سرش هم میشد. چون حسادت جنون آمیز ساتورنو در بین “دوستان شب زنده دارش” شهرت بسزایی یافته بود و همه به قصد نمک انداختن به زخم هایش با شوخی و مزاح جوابش را میدادند. ساتورنو بالاخره میدید، که درین شهر زیبا، هوسبار و غیر قابل نفوذی که برسلون نام داشت تا چه اندازه تنها و بدبخت است. فردا صبح، بعد از اینکه پشک خویش را نان داد، تصمیم گرفت که ماریه را برای همیشه فراموش کند. آنروز قلبش خیلی فشرده بود. 


ماریه پس از دو ماه اقامت در شفاخانة روانی نتوانسته بود، که خود را با محیط آنجا وفق دهد. برای این که خود را زنده نگاه دارد، جیرة خود را با قاشق و پنجه یی ـ که در کنار میز بزرگ چوبی با زنجیری آویخته شده بود ـ با نگاهی میخکوب شده روی تصویر جنرال فرانکو، با زحمت زیاد میجوید وقورت میکرد. تصویر نیم رخ جنرال، سالون غذا خوری اندوهگین و قدیمی را زیر تسلط خود داشت. در اوائل، ماریه مراعات اوقات معین و قانونی نماز ها و نیایش های صبگاهی وشامگاهی را که مصروفیت اجتماعی شفاخانه را تشکیل میداد، نمیکرد از توپ بازی کردن در حویلی شفاخانه امتناع میورزید، از رفتن به کارگاه گلسازی که توسط یک گروپ فعال و پرکار مریض های روانی اداره میشد، سر باز میزد. اما بعد از هفتة سوم، ماریه آهسته آهسته شروع کرد به انس گرفتن با محیط صومعه. داکتران میگفتند، که در اوائل همه مریضان از خود همینگونه عکس العملها و و اکنشها بروز میدهند، مانند پرهیز کردن، گوشه گیری نمودن، لج نمودن… اما دیر یا زود، بالاخره مجبور میشوند که داخل محیط و اجتماع شفاخانه شوند و در کارهای روزمرة اجتماعی آن سهم بگیرند.

در روز های اول، ماریه میتوانست کمبودی سگرت خود را به واسطة نگهبانی که سگرت ها را به قیمت طلا برایش میفروخت، ارضا کند. اما آشفتگی و وسواسش وقتی شروع ش د، که ذخیرة ناچیز پولش تمام شد. بعد از آن ماریه مجبور شد، که با سگرت های دست ساختة مریضان خود را تسلی بدهد. چون که بدست آوردن سگرت همان قدر ذهنش را مشغول کرده بود، که تیلفون کردن به شوهرش. و سگرت هایی که بیماران میساختند، تنباکوی ته ماندة سگرت هایی بود که آن را از زباله دانی بیرون آورده و بعدا در کاغذ اخبار لوله میکردند. بعد ها که با درست کردن گُل های کاغذی چند پولی ناچیزی بدست آورد، باز هم یک دلخوشی موقتی برایش فراهم شد. بدتر از همه تنهایی و انزوای شبانه اش بود. بودند مریضان متعددی که همه شب را بیدار در تاریکی صبح میکردند، و از ترس نگهبان شب که حتی دروازة قفل و زنجیر شده را مراقبت میکرد، حتی جرئت تکان خوردن نداشتند. با وجود این همه، یکی از شبها که ماریه از شدت غم از پا در آمده بود، با صدای بلند، که همسایة کنار تخت خوابش بشنود، پرسید: « کجا استیم، این شفاخانه در کدام منطقه قرار دارد؟» صدای صاف و غور زن پهلوییش جواب داد: « در اعماق جهنم». ازانسو صدای دیگری شنیده شد، که میگفت: « میگویند که اینجا سرزمین مور ها و بربر هاست، و باید این آوازه درست باشد، چراکه در تابستان، در شب های چهاردة مهتابی، صدای قوله کشیدن سگها از طرف بحر مییآید». در همین اثنا بود، که صدای زنجیر کلانی که حلقه هایش را بهم میزد، مانند زنجیر لنگر گاه های قدیم تجارتی، شنیده شد، و در کلان باز گردید. نگهبان زن که خیلی خشن و سختگیر و بد خلق بود و تنها موجود زنده در آن سیاهی و تاریکی معلوم میشد، شروع کرد به طی کردن خوابگاه از راست به چپ و از چپ به راست. ماریه از ترس میلرزید و تنها خودش میدانست، که چرا از ترس میلرزد.

در هفتة اول رسیدنش در شفاخانه، نگهبان زن برایش واضحاً پیشنهاد داده بود که با او در یک اتاق بخوابد. و برای جلب محبت ماریه در اوائل شیوة تجارتی را پیش گرفته بود و میخواست، که عشق ماریه را در بدل سگرت، چاکلیت و یا هر چیزی دیگری که ماریه به آن میل داشت، بدست آورد. و برایش نفس بریده، نفس بریده میگفت: « هر چه بخواهی بدست آورده میتوانی، مثل یک ملکه حکومت کرده میتوانی». و وقتی دید، که ماریه علاقمندی به این پیشکشهایش نشان نداد، روش خود را تغیر داد: نگهبان زن یاداشت ها و پرزه های عاشقانه زیر بالش اش میگذاشت، در جیب های چپن اش میگذاشت، و حتی در جا هایی که ماریه اصلا انتظارش را نداشت. نامه هایش پر از جملات و پیامهای التماس آمیز و گاهی دلخراش بود، که حتی دل سنگ را نرم میکرد. امشب که در خوابگاه صدای گفتگوی موجودات کنار زده بلند شده بود و نگهبان زن مجبور به داخل شدن در خوابگاه، درحدود یکماه میشد که شکست خود را در مقابل عشق ماریه قبول نموده بود. وقتی نگهبان زن متیقن شد، که همه بیماران خواب استند، خود را نزدیک چپرکت ماریه رساند و در بیخ گوشش الفاظ رکیک و وقیحی را تکرار نمود، و بعد رویش را بوسید. رگهای گردن ماریه از وحشت راست راست شد، بازوانش منقبض شدند و پا هایش شُل و بی رمق گشتند. وقتی دید، که ماریه کاملا سست و بی حال شده است، نگهبان فکر کرد، که خاموشی و فلجی اش علامة رضایت است، پس دست خود را آهسته به نقاط حساس جسمش تماس داد. ماریه با پشت دست خود چنان ضربة شدیدی نثارش کرد، که نگهبان محکم روی چپرکت پهلو خورد و از آنجا مثل فنر راست شد و با خشم و غضب دیوانه واری بالای ماریه داد زد: « سلیطة بدبخت! هر دوی ما در این خوک دانی یکجا گنده خواهیم شد و آنقدر خواهیم ماند، تا تو را دیوانه خود بسازم».

 

 تابستان شروع شده بود و باید اقدامات عاجلی در مورد گرمی گرفته میشد چون یکشنبة اول ماه در نمازگاه شفاخانه، مریضان از شدت گرمی آنقدر به تنگ آمده بودند، که تاب نیاوردند و چپن های فرسودة خود را از تن شان در حین نماز دور کردند. نگهبانان هم به جان بیماران نیمه برهنه افتادند و آنها را مانند مرغ های کور در صحن کلیسا و در کنج و کنار آن میدوانند، و ماریه که در این صحنة مضحک و تماشایی حاضر بود، مجبور شد، که خود را از ضرباتی که بر سر و روی مریضان مثل باران فرو می آمد، محافظه کند. و در میان این درهمی و برهمی، خود را در یک دفتر متروک یافت. خودش هم ندانست که چطور در آنجا راه یافته بود. تیلفون دفتر پی در پی با التماس یکرنگ زنگ میزد. ماریه بدون تأمل گوشی را بلند کرد، از انسوی خط، صدای شاد و مسرت بخشی تقلید ساعت دیواری را میکرد: «45 ساعت، 80 دقیقه و 107 ثانیه ». ماریه لین را با پوزخندی قطع کرد و در حالیکه میخواست اتاق را ترک کند، متوجه شد، که موقع طلایی را که هرگز برایش میسر نخواهد شد، در حال از دست دادن است. پس گوشی را برداشت و نمرة تیلفون خانة خود را آنقدر با عجله دائل کرد، که متیقن نبود آیا نمره را درست زده یا نی. و در حالیکه قلبش به شدت میزد، انتظار میکشید و صدای غمگین تیر شدن زنگ را یک، دو، سه بار حریصانه گوش داد. و بالاخره صدای ساتورنو، مرد زندگیش را از خانة خودش مگر بی موجودیت خودش شنید: « بلی؟!». ماریه صبر کرد، تا عقدة که در گلویش گره شده بود با هق هقی باز شود، و با آهی جواب داد: «خرگوشکم، زنده گی ام». آه و گریه اش کارش را ساخت، از آن طرف لین اول یک مکث وحشتزده یی شنیده شد و بعد هم صدای جوش کردة شوهرش که از فرط حسادت میلرزید این کلمات را نثارش کرد: « روسپی کثیف!» و لین را با شدت قطع کرد.

 

شام این واقعه، در حالیکه ماریه دچار تشنج شدید عصبی شده بود، پورتره جنرال فرانکو را از دیوار صالون غذا خوری پایین کرد و آنرا با تمام قدرت اش روی شیشه های که طرف حویلی باز میشد، پرتاب نمود. و خودش غرق در خون از پا در آمد و فرش زمین شد و هنوز هم آنقدر قدرت داشت که با نگهبانانی که کوشش میکردند آرام اش کنند، مقابله و مبارزه کند، تا این که متوجه هرکولینا شد، که با بازوان گره کرده، در چهار چوکات دروازه، ایستاده و تماشایش دارد ؛ آیا چاره یی جز تسلیم شدن داشت؟

 

ماریه را کشان کشان به بلاک “دیوانه های زنجیری” بردند، با یک فوارة آب یخ، منجمد و ساکت به زمین میخکوب اش کردند و در پا هایش تری بانتین (térébenthine یا سقز) پیچکاری کردند، که از اثر آن پا هایش یکدمی التهاب نمود و از حرکت باز ماند. ماریه در همة این احوال با خود میاندشید،که آیا هیچ چیزی، وسیله یی در دنیا وجود نخواهد داشت، که او قادر به ایجادش باشد، تا از این جهنم نجاتش بدهد. هفتة بعدی، وقتی ماریه دوباره به خوابگاه عمومی برگشت، با نوک پا ها از جایش بلند شد و به دروازة اتاق نگهبان زن تک تک زد.

 

ماریه قیمت جسم خود را پیش از پیش ازش خواست، که عبارت بود از بردن یک پیام به شوهرش. نگهبان زن قبول کرد به شرط آن که راز این توافق نامه، بی چون و چرا برای همیشه راز بماند. و کلک شهادت خود را بطرفش بطوری بیرحمانه یی دراز کرد و گفت: « اگر یکروز این راز افشاء شود، خودت را پیش از پیش مرده حساب کن».

 

]                     ]                     ]

 

بدینگونه بود که ساتورنوی شعبده باز، خود را با موتر پر نقش و نگارش، شنبه بعدی به دیوانه خانه رساند، تا پیدا شدن دوبارة ماریه را جشن بگیرد. خود مدیر شفاخانه با سر و روی آراسته شخصا به پیشوازش رفت و شرح مفصلی از وضع صحی زنش را برایش داد. هیچ کس نمیدانست، که چگونه و چه وقت و از کجا ماریه به شفاخانه رسیده بود. اولین معلومات راجع به بستری شدن ماریه، عبارت بود از راپوری در دفتر ثبت اسناد شفاخانه که خود مدیر آن را بعد از معاینه ماریه، نوشته بود. روز رسیدنش، هر نوع بازجویی و تحقیق، نتیجه نداده بود. و چیزی که مدیر را کنجکاو و نگران میساخت، این بود، که ساتورنو چطور از موجودیت ماریه در آنجا آگاهی یافته بود. و ساتورنو که میخواست نگهبان زن را طبق سفارش ماریه حمایت کند، جواب داد: « توسط کمپنی بیمة موتر کرایی» و مدیر جواب داده بود: « این کمپنی های بیمة موتر، نمیدانم که چگونه از همه چیز آگاهی مییآبند» و بعد نگاهی به دوسیه یی که روی میزش قرار داشت، انداخت و اینطور خلاصه نمود: « ماریه مسلما خیلی بیمار است».

داکتر کاملا متمایل و مؤافق بود تا ساتورنو و ماریه یکی دیگر خود را ببینند، البته به شکل محتاطانه و با عملی کردن تمام روش و رفتاری که از طرف داکتر به ساتورنو دیکته خواهد شد. و مراعات شرایط و قواعد این بازدید و برایش گفت: « با ماریه طوری رفتار نمایید، که سردچار حمله های جنون آمیز ش نشود. چون درین اواخر حمله هایش خیلی زیاد و خطرناک بوده اند». ساتورنو جواب داد: « خیلی عجیب است، ماریه با وجودی که اندکی تند خوست، ولی همیشه خود دار است و بالای خود حاکم بوده است». و داکتر دانشمندانه جوابش را داد: « بعضی مشکلات روانی برای سالهای زیادی نهفته و سر پوشیده باقی میمانند، و بعدا خود را یکدمی بر ملا میسازند. و این چانسی بزرگی برای ماریه است که در این شفاخانه راه پیدا کرده است، چونکه شفاخانة ما متخصص بیماری های روانیی میباشد که یک تداوی تکان دهنده و ضربه یی بکار دارند». و در اخیر یک تبصرة دیگری در بارة اصرار شدید ماریه برای تیلفون کردن به شوهرش نمود. و بعد هم اینطور سفارش نمود: « لطفا مراقب و مواظبش باشید». و ساتورنو با مسرت جوابش را داد: « بیغم باشید داکتر، همة زنده گی همین کار را کرده ام».

 

اتاق ملاقات بیماران با خانواده هایشان عبارت بود از غرفة نیمه بازی که در زمانه های گذشته ازان به حیث “اقرارگاه” صومعه استفاده میکردند. بر خلاف انتظار هر دوی شان، دیدار ساتورنو با عث فوران احساسات و خوشی ماریه نشد. ماریه در وسط اتاق، نزدیک یک میز کوچک، یک گلدان بدون گل و دو تا چوکی ایستاده بود. با بالاپوش رقت آور و بوت های نکبت بارش که برایش در شفاخانه خیرات داده بودند، معلوم میشد، که برای خارج شدن از شفاخانه خود را آماده ساخته است. در گوشة دیگر اتاق ملاقات، هرکولینا با بازو های گره کرده، آماده باش، ایستاده بود. با وارد شدن شوهرش، ماریه از جایش تکان نخورد. و نه چهره اش که از توته های شیشه ها خراشیده و زخمی شده بود، هیجان و احساساتی نشان نداد. روبوسی شان یک روبوسی معمولی بود. ساتورنو ازش پرسید: « چی حال داری؟» ماریه جواب داد: « بسیار خوشحال استم که بالاخره پیشم آمدی، اینجا زنده گی مانند دوزخ است». وقت نشستن نداشتند، ماریه با بغضی در گلو تمام فلاکت و بیچاره گی خود را در دوران اقامت اجباریش در شفاخانه برایش قصه کرد. از رفتار وحشیانة نگهبانان، از غذای بد بو و تهوع آور، از شبهای دراز و بی پایان، از بیخوابی و وحشت. ماریه پیهم میگفت: « نمیدانم چند روز و چند ماه و چند سال است که من درینجا زندانی هستم، اما این را میدانم که هر روز بدتر از روزگذشته است». با آهی که از عمق روحش خارج میشد، ادامه داد: « گاهی گمان میکنم که هیچگاهی همان ماریة سابق نخواهم شد». ساتورنو در حالی که با نوک انگشتانش خراشیده گی های رویش را نوازش میداد، جواب داد: « حالا دیگر همة این بینوایی ها خاتمه یافته است. اگر مدیر شفاخانه اجازه ام بدهد، بعد از این کوشش میکنم که هر شنبه بدیدنت بیآیم، باز خواهی دید، همه چیز درست میشود، مثل سابق». ماریه با چشمان بهت زده شوهرش را نگاه میکرد. ساتورنو هنر شعبده اش را بکار برد و با لهجة کودکانه یی راست و دروغی از تشخیص داکتر را، با تعبیر ی نرم تر وخفیف تری برایش بیان نمود. و اینطور خلاصه کرد: « تا چند روز دیگر کاملا خوب میشوی» و با این جملة آخر، ماریه که کاملا مات و مبهوت شده بود، همه چیز را درک کرد: « خدای بزرگم، تو هم گمان میکنی که من دیوانه ام». و شوهرش با یک لبخند دروغی جواب داد: « نه بابا، چطور میتوانی چنین چیزی را به فکرت راه بدهی؟ مگر در هر صورتش، بنظر من بهتر خواهد بود که یک چند وقتی اینجا بستری بمانی، البته در شرایط بهتری». ماریه به جوابش گفت: «مگر برایت نگفتم، که من اینجا فقط برای تیلفون کردن آمده بودم؟». ساتورنو نمیدانست، که در مقابل ماریه چه واکنشی نشان بدهد. ناگهان نگاهش به هرکولینا افتاد، که با استفاده از موقع ساعت اش را نشان داد و برایش فهماند که وقت ملاقات شان به پایان رسیده. ماریه که متوجه اشارة آنها شد، پشت خود را نظر کرد و هرکولینا را دید، که در نزدیکی اش بطور آماده باش منتظر حمله است. پس ماریه هم دست های خود را به گردن شوهرش حلقه کرد و تا توانست، مانند یک دیوانة واقعی، چیغ و داد و فریاد را راه انداخت. شوهرش ماریه را با تمام عشقی که به او داشت، از خود دور کرد و زنش را به بیرحمی های هرکولینا که او را از پشت قاپیده بود، سپرد. هرکولینا، بدون این که کوچکترین موقع برای ماریه بدهد، با دست چپ محکمش گرفت و با بازوی دیگرش گردنش را محکم فشرد و بالای ساتورنو فریاد زد: « همین حالا، فورا خارج شوید!» و ساتورنو وحشتزده پا به فرار گذاشت.

ساتورنو، با وجود تکانی که خورده بود، شنبة آینده، با پشک خود دوباره به “دیوانه خانه” باز گشت. خودش و پشکش هردو یک رنگ لباس پوشیده بودند: لباس چسپان زرد و سرخ با یک شنل دراز که گویی برای پرواز ساخته شده بود. موتر خود را در حویلی شفاخانه پارک کرد، و یک نمایش شعبده بازی چشمگیری که سه ساعت را در بر گرفت، برای مریضان عقلی و عصبی که ازبرنده ها و کلکین های خود نمایش را میدیدند، اجرا نمود. مریضان با شعف و شور و بطور نا هماهنگ و ناموزون داد و فریاد میزدند و ابراز احساسات مینمودند و کف میزدند. همة شان آنجا جمع بودند بجز ماریه که نخواست در نمایش شرکت کند و حتی از برنده هم شوهرش را تماشا نکرد. این روش ماریه اهانت و زخمی کشنده یی به ساتورنو وارد نموده بود. داکتر برای این که ساتورنو را تسلی داده باشد برایش گفت: « این عکس العمل، مشخص و ویژة این گونه مریضان میباشد، و خوشبختانه که زود گذر و موًقتی است، ناراحت نباشید». اما این عکس العمل ویژه، طبق گفتار داکتر، متأسفانه که زودگذر و موًقتی نبود. ساتورنو چندین بار تقلا نمود تا ماریه را بیبیند، اما همه زحماتش به هدر رفت. و بعد در پی آن شد تا ماریه اقلا یک نامه یی ازش بپذیرد، اما باز هم هر چه کرد، به جایی نرسید. ماریه، چهار بار نامه اش را بدون آن که باز کند، و بی هیچ حرف و سخنی پس فرستاده بود.

 

ساتورنو خسته و نا امید، بالاخره از این همه تلاش و تقلا که جایی را نگرفته بود، دست شست و از ماریه هم صرف نظر کرد. تنها کاری را که همیشه ادامه داده بود، بردن سهم سگرت ماریه به استقبالیة شفاخانه بود، اما بدون آن که یقین حاصل کند که قوطی های سگرت بدستش میرسد یا نه؟ این کار را تا زمانی که حقیقت احوال بالایش چیره نشده بود، ادامه داده بود.

 

پس از مدتی، از ساتورنو خبر و احوالی نشد، جز این که دوباره عروسی کرده و از برسلون رخت سفر بسته بود تا به کشور خودش مکسیکو بر گردد. و پیش از ترک نمودن برسلون، پشک شان را که از گرسنگی تقریبا نیم جان شده بود، به یکی از معشوقه های زود گذرش سپرده بود. و همین دختر همچنان برایش وعده داده بود، که جیرة سگرت ماریه را همیشه برایش ببرد. اما او هم چندی بعد به نوبة خود گم شده بود.

 

روسه ریگس Rosa Regas یکی از دوستان قدیمی و مشترک ماریه و ساتورنو، قصه میکرد و به یاد میآورد، که همین دختر را 12 سال پیش، با سر تراشیده، لباسهای نارنجی و تا حلق حامله دار، در یک جمیعت مذهبی نو ساخته یی دیده بود. دختر برایش قصه کرده بود: تا جایی که توانسته بود حق سگرت ماریه را برایش برده بود، و حتی دو، سه باری هم ضرورت های غیر مترقبه و عاجلش را رفع نموده بود. تا آن که از شفاخانة روانی جز خرابه و ویرانه چیزی بجا نمانده بود ؛ صومعة قدیمی را مانند یک خاطرة غمگین سالهای شوم و نحس از بین برده بودند.

دختر همانطور قصه میکرد، که در آخرین روز ملاقاتش با ماریه، او را هوشیارتر و سر حالتراز همیشه یافته بود. شاید کمی چاقتر شده بود، اما از وضیعت و شرایط حبس خویش راضی به نظر می رسید.

پولی که ساتورنو برای خریدن غذای پشک نزد دختر مانده بود، هم تمام شده بود. درروز آخر ملاقات، پشک را نیز با خود آورده بود.

 

ـ پایان ـ


نظرات (۲)

عالی بود
عالی بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.