شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

     زیبا و لطیف بود با پوستی نرم به رنگ نان و چشمانی چون بادام سبز و گیسوان مشکی لختی که تا روی شانه ها می رسید و با آب و رنگی که او را اهل اندونزی یا حوالی آند نشان می داد. لباسش حاکی از سلیقه ی ظریف او بود: کتی از پوست خز سیاه گوش؛ بلوزی از ابریشم خام با گل های بسیار لطیف؛ شلواری از کتان طبیعی و بند کفش هایی به رنگ ارغوانی. وقتی او را دیدم که با گام های دزدانه ی شیری ماده از کنارم گذشت، با خود فکر کردم :« این زیباترین زنی یه که تو عمرم دیدم.»

توی فرودگاه شارل دوگل، در صف هواپیمایی که راهی نیویورک بود، به انتظار بازرسی ایستاده بودم. زن شبحی فوق طبیعی بود که تنها لحظه ای بوجود آمد و سپس لابلای جمعیت سالن فرودگاه ناپدید شد.

ساعت نه صبح بود. شب تا صبح برف باریده بود، آمد و رفت اتومبیل های توی خیابان های شهر سنگین تر از معمول بود و توی بزرگراه ها حتی کندتر حرکت می کرد و کامیون های سنگین پشت سر هم صف کشیده بودند و شیشه ی اتومبیل ها را ، توی آن برف، بخار گرفته بود. اما توی سالن فرود گاه هنوز هوا بهاری بود.

پشت سر زنی هلندی ایستاده بودم که تقریبا نیم ساعتی بر سر وزن یازده چمدانش جر و بحث می کرد. کم کم داشت حوصله ام سر می رفت که شبح زودگذر را، که نفس زنان از کنارم گذشته بود ، دیدم و بنابرین پی نبردم که جر و بحث به کجا کشید. سپس مسئول بلیت مرا به خاطر حواس پرتی سرزنش کرد و از روی ابرها به زمین آورد. با عذر خواهی از او پرسیدم که به عشق در نگاه اول اعتقاد دارد یا نه. زن گفت:«البته. نوع های دیگرش غیر ممکنه.» چشم هایش را همان طور به صفحه ی کامپیوتر دوخته بود و پرسید که صندلی مخصوص سیگاری ها باشد یا غیر سیگاری ها.

با لحنی حاکی از بدخواهی عمدی گفتم:« فرقی نمی کنه در صورتی که جایم کنار یازده صندلی نباشه.»

گفت:« یکی از این شماره ها را انتخاب کنین: سه، چهار یا هفت.»

«چهار.»

لبخندی حاکی از شادی چهره اش را از هم شکفت.

گفت:« توی پونزده سالی که انجا کار می کنم شما اولین نفری هستین که هفت را انتخاب نکردین.»

شماره صندلی را روی کارت سوار شدن نوشت و آن را با بقیه ی مدارکم پس داد و برای اولین بار با چشم های انگورفام، که تسلی بخش بودند، به من نگریست تا اینکه باز چشمم به زیبا رو افتاد و در این وقت بود که مسئول بلیت به اطلاع من رساند که فرودگاه همین الان بسته شد و همه ی پروازها به تاخیر افتاد.

«برای چند وقت؟»

با لبخند گفت:« با خداست. رادیو امروز صبح اعلام کرد که این بزرگ ترین کولاک برف ساله.»

اشتباه می کرد؛ بزرگ ترین کولاک برف قرن بود. اما، در اتاق انتظار درجه یک، بهار آنقدر واقعی بود که گل های سرخ شاداب توی گلدان ها خودنمایی می کرد و حتی صدای موسیقی ضبط شده، همانطور که خالقش انتظار داشته، وجد آور و آرام بخش بود. ناگهان از خاطرم گذشت اینجا پناهگاه خوبی برای زیبا روست و در حالی که از گستاخی خود مبهوت شده بودم در جاهای دیگر به دنبالش گشتم. اما بیشتر آدم ها مردهایی از دنیای واقعی بودند که روزنامه ی انگلیسی می خواندند و زن هایشان از پنجره ی وسیع سالن به هواپیماها، که توی آن برف،از جنب و جوش افتاده بودند؛ به کارخانه های یخ زده؛ و به زمین های رواسی، که شیرهای درنده از ریخت انداخته بودند، نگاه می کردند و توی فکر دیگری بودند. ظهر که شد جا برای نشستن نبود و گرما طوری آدم را کلافه می کرد که برای اندکی هواخوری از سالن گریختم.

بیرون منظره ی تحمل ناپذیری دیدم. آدم های گوناگون توی سالن های انتظار ازدحام کرده بودند و توی راهروهای خفقان آور و حتی روی پلکان گرد آمده بودند و با حیوانات و بچه ها و لوازم سفرشان روی زمین دراز کشیده بودند. ارتباط با شهر هم قطع شده بود و آن کاخ شفاف پلاستیکی به کپسول فضایی بسیار بزرگی می ماند که توی طوفان سرگردان شده باشد. با خودم گفتم که به یقین آن زیبارو نیز یکجا در میان این گله های رام است و همین خیال با نیروی تازه ای به من الهام می بخشید که منتظر بمانم.

موقع ناهار پی بردیم که حالمان زار است. صف ها در بیرون هر رستوران، کافه تریاها و نوشگاه های شلوغ طولانی بود و در مدتی کمتر از سه ساعت همه ناگزیر بسته می شدند؛ چون چیزی برای خوردن یا نوشیدن باقی نمی ماند. بچه ها ، که برای لحظه ای انگار بچه های سراسر دنیا باشند، در یک آن زیر گریه زدند و از جمعیت رفته رفته بوی گله ی حیوان بلند شد. وقت رفتار غریزه وار رسیده بود. توی آن بلبشو تنها چیزی که من توانستم برای خوردن پیدا کنم دو فنجان بستنی وانیلی بود توی مغازه ی مخصوص بچه ها. مشتری ها داشتند بیرون می رفتند و پیشخدمت ها صندلی ها را روی میز می گذاشتند و من آنجا خیلی آهسته پشت پیشخان مشغول خوردن بودم، خودم را با آخرین فنجان کوچک مقوایی و آخرین قاشق کوچک مقوایی توی آینه نگاه می کردم و به زیبارو فکر می کردم.

پروازبه نیویورک که برای یازده صبح زمان بندی شده بود ساعت هشت شب انجام گرفت. وقتی که موفق شدم سوار شوم، مسافران دیگر درجه یک سر جایشان نشسته بودند و مسئول پرواز مرا به سر جایم راهنمایی کرد. ناگهان قلبم از حرکت ایستاد. روی صندلی بغل صندلی من، کنار پنجره، زیبارو با مهارت مسافران خبره داشت جای خود را تصاحب می کرد. فکر کردم:« اگه این موضوعو بنویسم هیچ کس باور نمی کنه.» تنها کاری که از دست من بر آمد این بود که زیر لبی با لکنت سلامی کردم که نشنید.

طوری سر جایش مستقر شد که انگار خیال داشت سال ها در آنجا زندگی کند، یعنی هر چیزی را با نظم سر جای خود خود قرار داد تا اینکه صندلی او به صورت خانه ی دلخواهش در آمد و هر چیزی در دسترسش بود. در این میان مهمانداری شامپاین خوش آمدگویی را آورد. لیوانی برداشتم به او تعارف کنم اما به موقع فکر کردم بهتر است منصرف شوم. چون او تنها یک لیوان آب خواست و از مهماندار، ابتدا به زبان فرانسوی نا مفهوم و سپس به زبان انگلیسی که تا حدودی روان تر بود ، در خواست کرد که در طول پرواز به هیچ دلیلی بیدارش نکند. صدای جدی و گرمش با اندوهی شرقی آمیخته بود.

وقتی مرد مهماندار آب را آورد ، زن یک جعبه ی آرایش با حاشیه ی مسی، که به چمدان مادر بزرگ ها شبیه بود، روی دامنش گذاشت و دو قرص طلایی از یک قوطی که انباشته از قرص های رنگارنگ بود برداشت. تک تک کارها را منظم و موقرانه انجام می داد، انگار هیچ اتفاق پیش بینی ناشده ای از هنگام تولد برایش پیش نیامده باشد. دست آخر سایبان پنجره را پایین کشید؛ پشتی صندلی خود را تا آنجا که جا داشت پایین برد؛بی آنکه کفش هایش را در آورد خودش را تا کمر با پتو پوشاند؛ماسک خواب زد؛ پشتش را به من کرد و بدون کوچکترین وقفه، بدون کوچکترین آهی و بدون کمترین تغییری در وضع ظاهرش،مدت هشت ساعت پیاپی و دوازده دقیقه ی اضافی، یعنی مدت پرواز تا نیویورک،خوابید.

سفر پر شوری بود. من همیشه برین باور بوده ام که هیچ چیز در طبیعت زیباتر از زن زیبا نیست، و برایم حتی یک دم رهایی از افسون آن موجودی که از قصه ها بیرون آمده و در کنارم خوابیده بود، امری ناممکن بود. همین که به هوا برخاستیم مهماندار ناپدید شد و جایش را به یک پیش خدمت وسواسی داد که سعی کرد زیبارو را بیدار کند تا یک جعبه ی آرایش و یک دستگاه گوشی برای شنیدن موسیقی به او بدهد. من دستورهایی که به مهماندار داده بود بازگو کردم، اما پیش خدمت اصرار داشت که از زبان خود زیبارو بشنود که شام هم نمی خواهد. درست است که مهماندار باید دستورات زیبارورا به اطلاع او رسانده باشد؛ اما نمی دانم چرا مرا به خاطر اینکه زیبارو مقوای کوچک مزاحم نشوید را نیاویخته بود سرزنش کرد.

شام را تنها صرف کردم و در سکوت با خود چیزهایی را بازگو کردم که چنانچه بیدار بود برایش می گفتم. خوابش طوری مداوم بود که یکجا این فکر ناگوار از ذهنم گذشت که قرص هایی که او خورده نه برای خواب بلکه برای مردن بوده. هر بار که گیلاسم را بلند می کردم به افتخار او می نوشیدم.

«به سلامتی تو. »

شام که تمام شد چراغ ها را خاموش کردند و فیلمی که کسی تماشا نمی کرد شروع شد و ما دو نفر در تاریکی این دنیا تنها بودیم. بزرگترین کولاک قرن به آخر رسیده بود و شب اقیانوس اطلس پهناور و صاف در پیش بود و هواپیما، در دل ستارگان، به نظر بی حرکت می رسید. سپس ساعت ها ذره ذره غرق تماشا شدم و تنها نشانه ی حیاتی که توانستم پیدا کنم سایه های رویاهایی بود که در طول پیشانی اش، مثل ابرهایی بر فراز آب، می گذشتند. زنجیری که به گردن آویخته بود آنقدر ظریف بود که تقریبا روی پوست طلایی اش نامرئی بود؛ گوش های بی نقص او سوراخ نشده بود، ناخن هایش گلی رنگ بود و از سلامتی کامل او حکایت می کرد؛ و در دست چپش حلقه ی ساده ای دیده می شد. از آنجا که سنش بیش از بیست سال نبود، خودم را با این فکر تسلی دادم که حلقه ی ازدواج نیست بلکه نشانه ی یک نامزدی زودگذر است. به دنبال نوشیدن شامپاین کف آلود فکر کردم:

خفته ای، وه، چه خواب آرامی،

تو به قصد گسستن پیوند.

راه بس امن، مطمئن، بی غش

و شگفتا که این همه نزدیک،

با دودست نحیف من در بند.*

و تمام غزل استادانه ی خرالدو دیه گو را خواندم. سپس صندلی خود را تا سطح صندلی او پایین بردم و ما کنار هم دراز کشیده بودیم، نزدیک تر از وقتی که بر تخت عروسی دراز کشیده باشیم. نفس هایش همان حال و هوای صدایش را داشتند و پوستش عطری دلاویز می پراکند. عطری که چیزی جز رایحه ی زیبایی او نبود.

به نظر فراموش ناشدنی می رسید:بهارگذشته رمانی زیبا از یاسوناری کاواباتا می خواندم درباره ی سرمایه داران فرتوت کیوتو که پول های کلانی می دادند تا شبی را به تماشای زیباترین دختران شهر بگذرانند؛ دخترانی که با خوراندن دارو، به خواب فرو برده بودندو آنها در کنارشان در حسرت عشق عذاب می کشیدند. نمی توانستند بیدارشان کنند یا دستی به آنها بگذارند و حتی تلاشی هم نمی کردند چون ذات لذت در این بود که آنها را در خواب نگاه کنند. آن شب همان طور که زیبارو را در خواب می دیدم نه تنها آن پالایش کهنسالی را درک کردم بلکه تا انتها زیستم.

غرورم را شامپاین خدشه دار کرده بود و با خود گفتم:« چه کسی باور می کرد که من در این سال و زمونه ، ژاپنی کهنسال بشم؟»

فکر می کنم که ساعت ها، در سایه ی تاثیر شامپاین و انفجارهای بی صدای فیلم سینمایی، به خواب رفتم و موقعی که چشم گشودم سرم داشت منفجر می شد. راه دست شویی را در پیش گرفتم. دو صندلی پشت سر من پیرزن یازده چمدانی، مثل نعشی فراموش شده در میدان جنگ، روی صندلی ولو شده و به خواب رفته بود. عینک مطالعه اش، که به زنجیری از تسبیح های رنگارنگ متصل بود، وسط راهرو افتاده بود و یک لحظه از این فکر بدخواهانه شاد شدم که دست به آن نگذارم.

مستی شامپاین که از سرم پرید، خود را به صورتی نفرت انگیز و زشت توی آینه دیدم و از این که تخریب عشق تا این حد وحشتناک است دچار شگفتی شدم. خلبان ارتفاع را گم کرده بود بی آنکه هشدار دهد؛ سپس موفق شد مسیر راتنظیم کند و با سرعت تمام به راه ادامه داد. چراغ تابلوی سر جای خود برگردید روشن شد . به شتاب بیرون آمدم و خدا خدا می کردم که خرابی هوا همسفر مرا بیدار کند و به من پناه ببرد تا وحشتش فرو بنشیند. از آنجا که عجله داشتم چیزی نمانده بود که عینک زن هلندی را لگد کنم و اگر لگد کرده بودم که گل از گلم می شکفت. اما پایم را عقب کشیدم، عینک را برداشتم و از روی حق شناسی، که ناگهان به ذهنم رسیده بود، روی دامنش گذاشتم، چون پیش از من صندلی شماره ی چهار را انتخاب نکرده بود.

خواب زیبا رو وقفه بردار نبود. هواپیما که تعادل خود را بازیافت، وسوسه شدم که به بهانه ای او را تکان بدهم، چون در آخرین ساعت پرواز آنچه می خواستم این بود که او را، حتی به قیمت عصبانی شدن، موقع بیدار شدن تماشا کنم به این قصد که آزادی خود و احتمالا جوانی ام را بازیابم. اما ناگزیر مقاومت نشان می دادم چون نمی توانستم دست به این کار بزنم. با سرزنش تمام به خود گفتم:« اه،چرا من در برج ثور به دنیا نیومده م.»

در لحظه ای که چراغ های نشستن روشن شد خودش از خواب برخاست و مثل اینکه در باغ گل سرخی خوابیده باشد زیبا و لطیف بود. در همین وقت به صرافت افتادم که آدم هایی که توی هواپیما کنار هم می نشینند، مثل زوج های پیر ، موقع بیدار شدن به همدیگر سلام نمی کنند، او هم سلامی نکرد. ماسکش را برداشت؛ چشمان تابناکش را را گشود؛ پشتی صندلی خود را راست کرد؛ پتو را کنار زد؛ سرش را تکان داد تا گیسوانش وزن معمول خود را پیدا کنند؛ جعبه ی آرایش را باز روی زانوهایش گذاشت و آرایشی غیر لازم و سرسری کرد که تنها آن اندازه وقت گرفت که به من نگاه نیندازد  تا اینکه در هواپیما گشوده شد. سپس کت خزه گوش سیاه خود را پوشید، با معذرت خواهی رسمی، به اسپانیایی امریکای لاتینی خالص، از روی من رد شد و بی خداحافظی و بی آنکه به خاطر آن همه کارهایی که انجام داده بودم تا دو نفری با هم سفری شاد داشته باشیم،تشکری بکند، بیرون رفت و زیر آفتاب امروز جنگل آمازون نیویورک ناپدید شد.

ژوئن 1982

*برگردان به شعر فارسی از محمد حقوقی-م

ترجمه مهندس رضا موسوی از داستان را می توانید از اینجا بارگیری کنید.

 

نظرات (۱)

ممنونم. بسیار زیبا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.